یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

مقدمه:

شاید در وهله‌ی اول پیش خودتون بگید که نگارنده‌ی کی بودی تو؟ نویسنده ای که تیتر دو کلمه ایش غلط داشته باشه و به جای "اون" نوشته باشه"اوت" به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره.

اما باید عرض کنم که این"این" به معنای "این" نیست بلکه به این شکل اگر نگاهش کنیم میشه "in" پس این "این"،"in" و اون "اون" که شما فکر میکنید غلط نوشتمش "اون" نیست. بلکه "اوت"ـه. اینجوری بخوانید"out" 

نتیجه : تیتر

{in & out}

فیداوت

فیداین

آنچه که میخوانید یک مرور کلی و گذراست بر من و آدمای مهم اطرافم در دنیای حقیقیِ مجازی

فیداوت


فیداین
تا حالا شده با بعضی از بلاگرا هم‌صحبت بشید و بعد از یه مدت طولانی تازه بفهمید که طرف خانم بوده و آقا نبوده و یا بلعکس. آقا بوده و خانم نبوده؟ یعنی اینکه با یکی دوست بشی و از نوشته ها و طرز فکرش حظ ببری و بعد از یه مدت بفهمی که عه طرف خانم بوده. بعد یهو بری تو هیستُریِ مغزت و گفتگو هاتونو چک کنی و ببینی که کجا گاف دادی و  تیکه و شوخی های مردونه از دهنت در رفته و طرف مقابلت مناعت طبع به خرج داده و نزده تو برجکت. براتون پیش اومده؟ نه؟ 
فیداوت

فیداین
شده با یکی (همجنس خودت) انقدر معاشرت داشته باشی و انقدر محبوب دلت شده باشه که حتی اگر دیدگاهشو قبول نداشته باشی باز تأییدش کنی؟
فیداوت

فیداین
شده از یکی انقدر متنفر باشی که نخوای ریختشو ببینی و یا کامنتهاشو تو وبلاگت ببینی ولی نتونی از نوشته هاش صرف‌نظر کنی و بدون نوشتن دیدگاه تو وبلاگش، روزتو شب کنی؟
فیداوت

فیداین
شده دلت به حال یکی بسوزه انقدر که بخوای خودتو به در و دیوار بکوبی تا بتونی براش یه کاری کنی و بعد طرف مقابل فکر کنه تو یه گُرگی که کمین کردی تا بخوریش؟
فیداوت

فیداین
شده یکی از بلاگرا دست تو جیبش بکنه و درست اون لحظه که تو اوج بدبختی هستی و نمیدونی چی کار کنی، دستشو بکنه تو جیبش و بگه بیا. و تو هم از روی بیچارگی بگیری و هرگز نتونی بهش پس بدی
فیداوت

فیداین
شده با یکی از بلاگرا اونقدر صمیمی بشی که دوستیت با او باعث بشه که برای اولین بار بتونی پیشونیتو به ضریح امام حسین(ع) سلام بچسبونی؟پابوس آقا امام رضا (ع) بری؟ جمکرانو فضای ماوراییشو تو یه شب سه شنبه از نزدیک لمس کنی؟
فیداوت

فیداین
شده برای به دنیا اومدن بچه ی یکی از بلاگر ها انقدر لحظه شماری کنی و جویا باشی و مدام حال همسرشو بپرسی که کار به تماسهای مکرر تلفنی بکشه  و اون هم  با شوق و ذوق بگه حال هردوشون (مادر و فرزند) خوبه و بعد یهو ببینی ندیده نشناخته، یه سلفیِ سه نفری از رو تخت بیمارستان برات بفرسته و تو و همسرت دلتون برای اون خانواده ی سه نفره غنج بره؟
فیداوت

فیداین
شده همسر (سابق) و خانوادت به خاطر یکی از بلاگرها از هم بپاشه و مجبور باشی ساهای سال مهریه ش رو بپردازی و اون دو نفر هم اونور دنیا حالشو ببرن؟
فیداوت

فیداین
شده پیش خودت بگی ولش کن بابا داره چرت و پرت مینویسه و بذار بزنم وبلاگ یه بلاگرِ دیگه رو بخونم و اما دلت هم نیاد و تا تهش بخونی؟
فیداوت

فیداین
شده یهو پستچی بیاد و یه بسته بیاره و بگه آقا/خانم فلانی؟ و شما بگید بله و بسته رو بگیرید و ببینید اون چیزی که مدتها دغدغه‌ات بوده و نمیتونستی به دست بیاریش، توسط یکی از بلاگرها به دستت رسیده؟
فیداوت

فیداین
شده بخوای تو هم مفید باشی برای دیگران و بخوای جبران کنی لطف دیگرانو برای دیگرانی دیگر، و مدام احساس کنی که از تو می‌ترسند؟
فیداوت

ببخشید برای این مطلب نه نظر خصوصی میخوام و نه ناشناس. :) 

۵۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۷
میرزا مهدی

یامبر(ص) سال‌ها پس از رحلت خدیجه(س) به یاد او بود و بی‌نظیر بودنش را مطرح می‌نمود. هنگامی که عایشه به پیامبر(ص) گفت "خدیجه(س) بیش از همسری مسن برای تو نبود"، پیامبر بسیار ناراحت شد و با ردّ این سخن گفت: «خداوند هیچ‌گاه برایم همسری بهتر از او جایگزین نکرد، او مرا تصدیق نمود هنگامی که هیچ‌کس مرا تصدیق نکرد، یاری‌ام کرد در زمانی که هیچ‌کس مرا یاری نکرد، از مالش در اختیارم قرار داد، زمانی که همه، مالشان را از من دریغ کردند.»

ابن عبدالبر، الاستیعاب، ۱۴۱۲ق، ج۴، ص۱۸۲۴.


۱۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۴۴
میرزا مهدی

ریاست محترم دادگاه خانواده

 با سلام و تقدیم احترام احتراما به استحضار می‌رساند

 موکل به موجب سند ازدواج که تصویر آن به پیوست دادخواست تقدیم گردیده در تاریخ معلوم ازدواج نموده که حاصلی دربرنداشته است؛ بنا به اظهارات موکل دلایل طلاق به این شرح است: 

1- عدم آشنایی زوج با فضای اینستا حتی در حد ارسال عکس‌های خصوصی و طرح سؤالات بسیار که در نهایت منجر به پرت کردن گوشی و آسفالت شدن ذوق زوجه می‌شود؛ این در حالی است که بنا به اظهارات زوجه از جشن عروسی خودشان هیچ فیلم و عکسی نداشته و زوج ادعا می‌کند اصلاً در آن زمان دوربین اختراع نشده بود که عکس و فیلم داشته باشند. 

2- رفتار شنیع زوج در شکنجه همسر با استفاده از درخواست شام، در حالی که زوجه در رژیم است، منجر به تنفر زوجه گردیده تا حدی که چند کیلو همین طوری وزن کم کرده‌اند. 

3- عدم توجه به نیازهای عاطفی زوجه از قبیل تعریف نکردن از خال کاشته شده در سمت چپ لب، برداشتن ابرو، رنگِ موی جدید، رنگِ لاکِ متفاوت ، تحمل زندگی را برای موکل سخت نموده و این بی‌توجهی به قدری شدید است که بعد از عمل جراحی بینی و فک، زوج ادعا کرده که همسرش را نمی‌شناسد و با جیغ از دست او متواری شده است.

 4- ذخیره شدن اسم زوجه به نام اصلی درگوشی همسر در حالیکه خود زوجه اسم خودش را فراموش کرده و عادت داشت به او "عچقم" گفته شود؛ این موضوع موجب تنفر شدید زوجه گردیده و زندگی با وی را غیرقابل تحمل ساخته به نحوی که حاضر است با بذل 5 سکه از 1914 سکه مهریه‌اش، خود را مطلقه نماید.

 نظر به مراتب فوق، رسیدگی و صدور حکم شایسته مبنی بر طلاق مورد تمنا می‌باشد.[-]


این هم به مناسبت روز بزرگداشت حضرتِ حکیم، ابوالقاســــــــــــم فردوسی



در این خاک زرخیز ایران زمین نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود وز آن ، کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان، گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده‌ی نابِ یزدانِ پاک، همه دل پر از مهرِ این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد، ز پشت فریدونِ نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود، گدایی در این بوم و بر، ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما؟ که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که انداخت آتش در این بوستان؟ کز آن سوخت جان و دلِ دوستان ؟

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار ؟ خرد را فکندیم این سان ز کار؟
نبود این چنین کشور و دین ما. کجا رفت آیین دیرین ما ؟

به یزدان که این کشور آباد بود. همه جای، مردانِ آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت. کشاورز  خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر. گرامی بد آنکس که بودی دلیر.
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت، نه بیگانه جایی در این خانه داشت.

از آنروز دشمن بما چیره گشت، که ما را روان و خِرد، تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد. که نان آورش مرد بیگانه شد.
****
چو ناکس به ده کد خدایی کند کشاورز باید گدایی کند ...!
۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۲۸
میرزا مهدی


به نظرتون مهره‌ی اصلیِ دشمنی با ایران، همین‌قدر ابله و دلقک و نادان است که نشریه های ما نشان میدهند؟

به نظر نباید دشمن را سرسخت و جدی و غضبناک فرض کرد تا بتوان تدبیری در خور و شایسته، در مقابلش اندیشید؟

این سوالی‌ست که امشب در گفتگوی خبریِ شبکه ... عه نه ببخشید اشتباه شد.


این "لینک" هم بخوانید. بی ضرر است و گاز نمیگیرد.

۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۴۱
میرزا مهدی

رفتم بانک.

میگم آقا من یه وام گرفتم شصت ماهه. الان سی تا قسطشو دادم. کلِ تأخیرم تو پرداخت قسط هام   دوروز هم نشده . الان یه سری مشکلاتی برام پیش اومده که دچار بحران مالی شدم. میشه؟ و راهی داره که فرجه بدید؟ یا مثلا لااقل پنج شش ماه اگر اقساطمو ندادم به ضامن ها کاری نداشته باشین؟

شماره حسابمو گرفت و سررسید اقساطو چک کرد و به همکارش که کنارش بود گفت: نگاه کن ایشون یه نمونه ی مشتریِ خوبِ ماست. بعد با صدای بلند رو به چندتا همکاری که دور و برِش بودن گفت: ببینید! این آقای محترم که ظاهرشون هم موجهه(نظرِ اون بود) یکی از بهترین مشتری های ماست. امروز سر رسید قسطشونه. ندارن بِدَن اومدن که ما به ضامن هاشون زنگ نزنیم. مرحبا به شما(اینو رو به من گفت) 

نگاهِ سرد و خنثیِ پرسنلو دیدم. یکیشون لَبشو یه جوری کج و معوج کرد که انگار تو چشمم زُل زد و گفت: خوب که چی؟

 بعد رئیسه رو به من کرد و گفت: چرا نمیشه. ولی دوماه./

گفتم دو ماه؟ فقط؟ 

گفت آره دیگه. دو ماهت بشه سه ماه خود به خود حساب ضامن هاتو مسدود میکنه.

گفتم کی؟ 

گفت: سیستم

گفتم سیستمتون انقدر هوشمنده؟

چپ چپ نگام کرد و گفت: شما  دوماه قسطتو پرداخت نکن. ماه سوم یه دونه پرداخت کن و بعد دوباره دوماه پرداخت نکن و باز یه دونه پرداخت کن و همینطوری ادامه بده تا انشالله مشکلت حل شد، دوباره بیفت رو غلطک و....

زیر لب گفتم: خسته نباشید

گفت ولی جریمه این دوماه تأخیرا رو به حسابتون منظور میکنه.

گفتم کی؟ 

گفت سیستم.

گفتم شما حدود 49 درصد سود گرفتین از من باز برای دیر کردِ اقساط، جریمه روزانه هم میزنین؟

گفت: 49 درصد نیست و 18 درصده. 

گفتم استاد من 30 تومن وام گرفتم دارم حدودا 45 تومن بر میگردونم بهتون. میشه 49 درصد دیگه.

سرشو کرد تو کامپیوترشو یه سه چهار دقیقه ای هیچی نگفت. یه بنده خدایی اومد و سلام کرد و درخواست وام داشت. رئیس سرشو از تو مانیتور کشید بیرون و جواب سلام داد و و بعد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: عه شما نرفتین مگه؟ امر دیگه ای ندارین تشریف ببرین پیش آقای (مثلا) قاسمی راهنماییتون کنه.

رفتم پیش قاسمی. گفتم سلام

گفت سیستم قطعه

گفتم برای چی؟

گفت سیستمه دیگه... 

هیچی نگفتم و از بانک زدم بیرون/.

عکس هم که حتما تزئینی است

۲۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۴۶
میرزا مهدی

مثلا من نشستم کنارِ یه حوضِ پُر از ماهی، یا یه محوطه‌ی پُر از سگِ دست‌آموز، یا بالاسرِ قفسِ مُرغ‌ها. بعد برای ماهی ها یه مُشت کاغذ میریزم روی آب. ماهی‌ها هجوم می‌آورند. مزه‌مزه میکنند. به مذاقشان خوش نمی‌آید و میروند. و من از این بازی، کِیف میکنم و باز یه مُشت کاغذ دیگه، و باز هجوم ماهی‌ها و باز مزه‌مزه و باز میروند.

یا برای سگ‌ها پوستِ خربزه می‌اندازم و خیلی مودب تشریف می‌آورند و بو میکشند و متعجب به من نگاه میکنند و زیر لب چیزی میگویند و با تردید به عقب برمیگردند و حس میکنند که ممکن است چیزی در دستانم باشد که به مذاقشان خوش بیاید و در نهایت به نتیجه میرسند که از من دودی برای آنها بلند نخواهد شد و میروند. و باز من پوست خربزه‌ی دیگری میاندازم و این بار هجوم می‌آورند و با هم زمزمه میکنند که میدانستیم این بار چیزِ به درد بخوری نصیبمان خواهد شد و باز با پوست خربزه مواجه میشوند و نگاه غضبناکی می‌اندازند و میروند و من کِیف میکنم از این همه بی‌شرفیِ خودم. و باز ادامه میدهم و باز تکرار و تکرار و تکرار.

یا بالاسرِ قفسِ مرغ‌ها و پرتاب سنگ‌ریزه به جای غذا

یا به عنوان مدیر یک نشریه، اراجیف بار مردم میکنم و 

یا یک عالمه پدر سوختگیِ دیگر....

و هر بار کِیف میکنم از این همه بی‌شعوریِ خودم.

۲۰ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۴
میرزا مهدی
یه زمانی یکی از سرگرمیِ آدما دور هم نشستن و جُک و لطیفه تعریف کردن بود. یه دایی داشتم که فکر میکرد میتونه هر جُکیو تو هر شرایطی بگه. 
یه جُکی بود که هیچیشو یادم نیست جز یه قسمتش که یکی میخونه و به ابوالقاسم که روبروش نشسته میگه: ابوالقاسم! ابوالقاسم! خِش-تَکِت پاره ست/*قسمتی از متن سانسور شد*لِت پیداست/*باز این قسمت هم سانسور شد*لِت پیداست... 
به صورت شعر میخوند و ما میخندیدیم. دیگه شده بود که هرکیو میدیدم که خشتکش پاره س، میگفتیم: ابوالقاسم!... بعد طرف متوجه میشد و خودشو جمع و جور میکرد.
الان که نزدیک 40 سال از عمرم میگذره، هنوز ملکه ی ذهنمه و هرکیو میبینم که شرایطش حاده و بند و بساطش ریخته بیرون میگم: ابوالقاسم....
تا دیشب
(اینو بگم یادم نره: ماه رمضانتون مبارک. طاعاتتون قبول. التماس دعا)
یه رفیق دارم اسمش ابوالقاسمه. زنگ زده بود و فحش میداد به یه بابای که چوب لای چرخش کرده. منم به ازای هر فحشی که میداد میگفتم " عه ابوالقاسم!  {مثل اینکه یه بچه کار بد بکنه و بخوای هم صداش بزنی و هم متعجب از رفتارش، یه آهنگی به صدات بدی، میگفتم: ابوالقاسم!بَده. عیبه. زشته. فقط ابوالقاسمشو میگفتم} اصلا هم حواسم نبود که یه ملت تو اتاق نشستن و هی خودشونو برانداز میکنن و نمیدونن که من خطابم به کیه. باز انقدر غرق حرفای ابوالقاسم بودم که به همه نگاه میکردم و حواسم پیش ابوالقاسم بود که یهو یه مگس‌کش مثل نانچیکوی بروسلی، چرخید و چرخید صاف اومد خورد به گوشه ی لَبَم.
به مامان نگاه کردم و ابوالقاسمو بیخیال شدمو گوشیو آوردم پایین و با یه دست دیگه م لبمو فشار دادمو قبل از اینکه حرفی بزنم ، مامان گفت: هی میگه ابوالقاسم ابوالقاسم. ابوالقاسمو زهر مار. جون به سر شدیم از بس خودمونو برانداز کردیم. با کدومِمونی؟ 
۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۵۷
میرزا مهدی

رفته بودیم نمایشگاه کتاب. دسته من بودم و جمعی، باجناقم. ازاونجایی که من کتابهامو یا میپیچونم ازدیگران و یا هدیه میگیرم، در نمایشگاه پارسال نقشِ حمالِ محترمی را برای باجناق فرهیخته، ایفا میکردم که از بدِ روزگارش اون سال باجناقش تصمیم داشت یه تُن تاب بخره.

واقعا هم کتابها این روزا دیگه کیلویی شدن. 

"آقا دو کیلو کتاب بدید- برای چه سنی؟- مهم نیست میخوام بپیچم دور سبزی"

چندی پیش که نوروز شد و باجناق هم عادت داره به همه کتاب هدیه بده، به من هم یه کتابی از میان اون یه تُن کتابی که براش حمل کرده بودم، هدیه داد که حاضرم دست روی قرآن بذارم که خودش لای اون کتابو هرگز باز نکرده.

کتاب "یونگ شناسی کاربردی" 

فلسفه خونها میشناسنش.

نشستیم به خوندن کتاب. پیشگفتار. مقدمه. درباره یونگ. درباره نویسنده. درباره کتاب. یه عالمه درباره خوندیم و بعد رسیدیم به وسط کتاب و اصل ماجرا. آقا مگه ما میفهمیدیم چی میگه؟ یعنی اگه من معنی یه جمله ی کتابو فهمیدم، شما اسمتونو عوض کنین.

خلاصه کتاب تموم شد. 

همسر هم طبق عادت  خلاصه ای از کتابایی که میخونمو میپرسه و تصمیم میگیره که بخونه یا نه، منم اون قسمتی که درباره یونگ بود رو براش تعریف کردمو گفتم رمان قشنگیه بخونش. بنده خدا شروع کرده به خوندنش. 

همین دیگه. خواستم بگم معلم های بیان سالگرد شهادت جناب مطهری بر شما مبارک.


دیروز رفته بودم تو یه مدرسه برای عکاسی. یعنی چی که دیگه الان همه شِنِل فارغ‌التحصیلی میندازن رو دوششون. فارغ التحصیلیِ  پیش دبستانی. اول دبستان. ششم دبستان. نُهُم دبستان و... خوب دیگه طرف وقتی لیسانسشو میگیره که دیگه براش جذابیتی نداره پرت کردن اون کلاه فارغ التحصیلی...
آره رفته بودم مدرسه و دیدم اون گوشه، تهِ تهِ حیاط تو یه باغچه ی کوچولو یه بچه داره با یه خاک انداز آلومینیومیه کثیفِ بی دسته، باغچه رو شخم میزنه. رفتم کنارش میگم تو آفتاب چی کار میکنی؟ مگه کلاس نداری؟ گفت: معلم تنبیهم کرده گفته باید باغچه رو بیل بزنم.
معلم عزیز! شما هم روزت مبارک.

از صف پمپ بنزین ها هم بگم؟
۲۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۰۳
میرزا مهدی

خوب بذارین یه چیز جالب بگم.

تو هالیوود برای اکران فیلمها باید درجه ای تعریف بشه . یه چیزی شبیه گروه سنی ای که در صفحه ی اول کتابهای کودکان میزنن. گروه سنیِ الف... ب... ج...

هالیوود هم به همین شکل درجه بندی داره

درجه G یعنی برید یک کیلو تخمه بخرید و کل اعضای خونواده در تمام سنین بشینین پای فیلم و با هم حالشو ببرین.

درجه PG یعنی تصمیم گیری با والدینه و ممکنه یه سری چیزایی وجود داشته باشه که مناسب کودکان نباشه. جیز باشه."بو و" باشه

درجه PG-13 یعنی قاطعانه داریم میگیم که محتویات فیلم برای افراد زیر 13 سال، مناسب نیست.

درجه R یعنی تصمیم گیری با والدینه ولی واقعا  یه چیزایی وجود داره که برای افراد زیر 17 سال مسئله دار میشه ها...

درجهNC-17 یعنی از ما گفتن بود اگه فردا روزی دیدین بچه ی زیر 17 سالتون رفته تو یه اتاقو داره با خودش یه کارایی میکنه، به خاطر دیدن این فیلمه. کلا برای زیر 17 سال ممنوعه.

همین.

نه اصل کاری موند.

بعد از اکران فیلم رحمن 1400، که احتمالا خبر داشته باشین که توسط وزارت ارشاد و خانه ی سنما و کلا تمامی سازمانهای مربوطه، تحریم شد و از سینما ها جمع شد، اون هم به خاطر یه سری الفاظ نسبتا رکیک(ما که سعادت نداشتیم ببینیمش) ، سازمان سینمایی کشور آیین نامه ای رو تصویب کردن و یک درجه اضافه کردن به اسم 

درجه ی 18+ یعنی اینکه فقط افراد بالای 18 سال میتونن ببینن. بعد چسبوندن به فیلم رحمن 1400 که اگه یه وقت خواستن اکران کنن، سالن‌دارها افراد جِقِله رو راه ندن. قاقا بدن دستشون تا مامان بابا ها برن ببینن و بیان.

یعنی تو مملکت ما که ملت تو خونه هاشون با بچه هاشون میشینن پای ماهواره و یه حداقلی هم حتی با هم و دور همی فیلمای چیز دار میبینن، در بیرون از خونه، افراد زیر 18 سال، برابری میکنن با  درجه PG سینماهای خارج از کشور از جمله آمریکا.

همین دیگه خواستم یه چزی گفته باشم. چه خبرا؟


۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۲۲
میرزا مهدی


به خاطر اینکه موهاش بخوابه روسری سرش کردن.... مدیونید اگه فکر دیگه ای بکنید

۲۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۰۹
میرزا مهدی

میگم خواب مامان‌خدابیامرزتو دیدم . میگه عه منم دیدم. میگم فلان جا بودیم و فلان و فلان. 

چشماش اندازه قُطر دهانش باز میشه و میگه : عه منم دقیقا همچین خوابی دیدم. میگم: الکی نگو!!!!!!!!!!!!!!

این شاید چهارمین یا پنجمین باری باشه که درمورد مادرش خواب مشترک میبینیم در یک شب و یک آن.

میگم : الکی نگو!!!!!!!!!! میگه بخدا... اون لباس نخودی‌رنگه تنش بود که روز مادر براش گرفتیم. میگم اون که زرد بود. میگه نه نخودی بود. میگم نخود مگه قهوه ای روشن نیست؟ میگه: هووف نمیخواد حالا. گفتم چرا دیگه زرد بود و....


نشستیم تو یه جمع دوستانه هفت هشت نفری . فاصله‌ی من و همسر بیشتر از ده قدمه. اون نشسته اون سر اتاق و منم اینور اتاق. تو اون همهمه و شلوغی یهو یکی داد میزنه: دَبِرنا...
فکرم میره یه جایی(که به شما نمیگم) همینطوری تو ذهنم پرورشش میدم و به نتیجه میرسونمش و بعد به اون سر اتاق به همسرم نگاه میکنم و دوست دارم بدونم نظرش چیه که با سر و چشم و ابرو میگه: نه.
حالا چشمای من میشه به قطر دهانم از تعجب

نشستیم داریم تلویزیون نگاه میکنیم و دارم به یه موضوع بی ربط ؛ به تمام اتفاقای امروزمون فکر میکنم و تصاویر تلویزیونو میبینم و صداشو میشنوم بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره درِش میافته. میرم تو فکر یه مشتری که قراره چند روز دیگه بیاد برای عکسِ تولد یک سالگی. عدد شماره یک آتلیه شکسته. باید یکی دیگه بسازم. یهو همسر میگه: برای اون یکی که شکسته، نمد بخرم یه مدل دیگه درست کنیم؟ 
وقتی بهش میگم منم داشتم به این موضوع فکر میکردم. تعجب میکنه. 

طولانیش نمیکنم ولی این مسئله خیلی خیلی اتفاق میفته برامون. حالا نمیدونم تله‌پاتیه، یا اینکه مرموز داره بدجنس‌بازی داره درمیاره و رسوخ کرده به افکارم. دیگه امنیت هم ندارم میترسم ناخود آگاه ذهنم بره یه جایی که دستم براش رو بشه :D :))
۲۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۲۸
میرزا مهدی

بطری های شیشه‌ای مشروب که رو یکیش نوشته وُدکا و اون یکی نوشته اسکاچ، پر از آّب سرِ سفره بود و نهار هم جای‌شما‌خالی، آبگوشت.

میگم اینا تمیزن؟

میگه آره.

بعد یه لیوان آّب میریزم که بخورم. نادر میگه: مهدی نخور هرچی هم که باشه باز شیشه ی مشروبه.

جاوید میگه: نه بابا اینا مال لااقل سی سال پیشه . همسایمون که فوت شد، اینا رو ریخته بودن بیرون و بابام برداشت و بارها شستَشونو مدتهاست که داریم به عنوان بطری آّب ازشون استفاده میکنیم. 

آب و یه نفس هورتی کشیدم بالا و گفتم: برا سلامتیِ همسادتون. 

نادر گفت: بدبخت الان نجسی خوردی.

گفتم برو بابا. رو میکنم به جاوید و میگم دست مامانت درد نکنه عجب بو و بلنگی داره این آبگوشت. 

میگه: از دیزی سرای سر میدون خریدم. 

خلاصه خوردیم و زدیم بیرون.


شب طبق معمول تو خونه داشتم به رخدادهایی که در روز گذرونده بودم،  فکر میکردم که یاد اون شیشه ها و حرفای نادر افتادم. حرف که نه ولی دیدگاهش برام جالب بود. جالب نه برای اینکه درست میگفتا. 

شما که نادرو نمیشناسید  ولی بد آدمی بود. یعنی بد آدمی بودا. هر نوع خلافی که اسمشو شنیده باشید و یا نشنیده باشید، مرتکب شده بود. لااقل 5 بار طولانی مدت زندان رفته بود و تمام سر و صورتش خط و خیطِ چاقو و قمه و تیزی بود. یه گوش نداشت. سرِ کل کلِ با یه گنده لاتی، گوششو بریده بودن گذاشته بودن کف دستش. چیز عجیبی نیست. هنوز که هنوزه تو محله صابون‌پز خونه تهران، از این اتفاقا میفته. دوستیِ ما بر میگرده به سالها پیش قبل از مهاجرتمون به بابلسر. زمانی که تهران، دولت آباد، محله عربا زندگی میکردیم. حالا باز چند سالی بود که بچه محل شده بودیم و اونا هم اومده بودن بابلسر.

داشتم به این فکر میکردم که چی شد یهو متحول شد. توبه کرد. از این رو به اون رو شد و الان یه پای ثابتِ مسجدِ محله ست و نمازش قضا نمیشه و کسی چه میدونه شاید نماز شب هم میخونه..... تاره رفته سر یه کار ثابت و دستش هم تو کارهای خیر  میچرخه و اصلا حاجی ای شده برای خودش سر جوونی با اینکه مکه نرفته.

قیافشو که نگاه  میکنی، میترسی از کنارش رد بشی که مبادا یه وقت همینطورکی سرتو ببُره. ولی اگر جرأت کنی و نزدیکش بشی، میبینی که جوهره‌ش یه چیز دیگه ست. عوض شده. زلال شده. مردم بهش احترام میذارن نه برای ترس از قیافش و سابقه ش . احترام میذارن به خاطر وجودش. به خاطر درونش. به خاطر انقلابی که درِش رخ داد.

با این تفاصیل، عجیب میدیدم درمورد اون شیشه ی مشروب اونطوری نظر داشت و همچون دیدگاهی داشت؟

اون شیشه هم یه زمانی برای خودش خط و ربطی داشت و مونسِ محفل دوستان یار و غار و گرمابه و گلستانِ شنگول و منگول بوده. اما امروز جوهره ش یه چیز دیگه ست. آب. زلال. بدون بو و رنگ. حالا روش نوشته ودکا. خوب روی صورت نادر هم خیلی چیزا نشسته و نوشته شده. بااین فرق که شیشه برعکس نادر، برای سرنوشتش از خودش اختیاری نداشته .

درسته نادر خودش زخم خورده بود و با اینکه محبوب دلهای افراد ریز و درشت محله بوده، با این حال فکر میکنم نگاه و حرفش درمورد شیشه ی مشروب، سیلی ای محکم به خودش بوده. شاید داشته میگفته من هرچقدر هم که آدم خوبی شدم و توبه کردم و دیگه خطا نمیکنم، چیزی از آنچه که بودم کم نمیکنه. شاید با خودش فکر میکنه فقط زمانی پاک میشه که بشکنه . مثل اون شیشه. ممکنه نادر اینگونه فکر کنه. اما میبینیم تو دنیای خودمون، آدمهایی که نه زخم خوردن و نه میدونن زخم چیه و چه دردی داشته و داره و چه عواقبی میتونه داشته باشه، درمورد آدمهایی مثل نادر نظر میدن و علیرغم اینکه میدونن توبه کردن باز اصرااااااااااااااااااااااااااار دارن که باید بشکنن و از صفحه ی روزگار محو بشن/.



دارم تمرین میکنم که خوب یاد بگیرم از اتفاقاتی که پیرامونم میفته، به زور یه چیزی بکشم بیرون که لااقل برای چند ثانیه هم که شده فکرمونو درگیر خودش کنه. یا بعبارتی بهتر، وادارمون کنه به فکر کردن. اگر گاهی شفاف و واضحه که خدا رو شکر ولی در غیر این صورت بگذارید رو حساب ناتوانی ام در نوشتن. دربیانِ نکته ها. و...

۱۰ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۲۲
میرزا مهدی

سرشو میگیرم بالا و میام عقب و تا دوربینو میارم جلو چشمم میبینم سرش افتاده و چونه ش چسبیده به سینه ش. باز دوباره میرم جلو و سرشو میگیرم بالا و میگم «آقا سرتو تکون نده.» بعد با کج کردن سرش و بازیِ لبش میگه «باشه». یه نُچ میگمو باز سرشو درست میکنمو میگم «میگم سرتونو تکون ندید» با لحن خشن میگه«باشه»

خنده‌م میگیره میگم«دعوا داری» میگه«انگار خودش دعوا داری» عاشق لهجه ی تُرکیَم. سرشو درست میکنم و یه چند ثانیه ای همونطور نگه میدارم تا تکون نخوره و بتونه تمرکز کنه تا خودشو فیکس کنه. پنج ثانیه نمیشه میزنه زیر دستمو میگه«فهمیدم دیگه» 

راستش خسته‌م کرده بودو داشت رو رفتارم تاثیر میذاشت. گفتم «برادر شما اگه سرتو بیاری پایین بیشتر از اینکه صورتت دیده بشه، فرق سرت تو عکس میفته. چون برای پاسپورت میخوای باید یه سری چیزا رو رعایت کنیم»

«باشه»

دیگه جلو نرفتم. دوربینو بردم جلو چشممو گفتم. «یه کم سرتو ببر بالا» اونقدر برد بالا که سوراخ بینیش هم معلوم بود. گفتم «نه دیگه انقدر . گفتم یه کم. یه ذره.» باز برد بالاتر. خنده م گرفت گفتم« نه بیار پایین. زیاد برده بودی بالا» عصبانی شد گفت« مسخره کردی؟»

گفتم « نه. ببخشید یه بار دیگه عادی بشین.... آهان... خوبه.کمرتو صاف کن. حالا یه ذره اندازه مورچه سرتو بیار پایین.» خواستم مثلا بگم خیلی کم. به بچه ها اینطوری حالی میکنم. گفت«مورچه؟» 

بعد تُرکی یه چیزی گفت که شک ندارم فحش داد:)) یقین دارم یعنی :))

خلاصه بعد از کلی سر و کله زدن تونست سرشو فیکس کنه. شاترو زدمو فلاش زده شد و یهو گفت«واخ دَدَم» بعد پاشد. دیدم پلک زده و چشماش بسته س. گفتم«چرا پاشدی؟»

باز یه چیز ترکی گفت و گفتم«چی؟» داد زد و گفت «نمیخوام» گفتم «پاسپورت نمیخوای مگه» چپ چپ نگام کرد و گفت«نِمیرم اصلا به درک. به کوفت» بعد رفت بیرون.           «به کوفت؟»



۲۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۱
میرزا مهدی

تو یه فیلم کُمدی -(فیلم‌فارسی)-، بازیگرِ مرد (ب.و) با یه مشت اراذل که داشتن مزاحم نوامیس مردم علی‌الخصوص ژیگولیِ معروف، (ف.آ، ملقب به گِگِش)میشدن، درگیر میشه و لت و پارَشون میکنه . بزن بهادر کارش که تموم میشه یهو (گِگِش) میپره وسط و گرد و خاک لباسای خودشو می‌تکونه و یه جور وانمود میکنه که مثلا منم بودم. منم زدم. اصلا من بودم که اینا رو زدم.

این ویدئو رو که دیدم یاد اون افتادم.

 

 

 


دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه 

 

متن صحبتاشونو مینویسم برای دوستانی که نمی‌تونن دانلود کنن.

یکی از افتخارات بسیار بزرگ دولت یازدهم و دوازدهم احیای دریاچه ی ارومیه است.احیای دریاچه ی ارومیه به معنی نجات زندگی 15 میلیون جمعیت کشوره. یکیی از کارهای بزرگ دولت یازدهم و دوازدهم است.اگر دریاچه ی ارومیه خشک شده بود، تمام این منطقه ی شمال‌غرب ما تحت تاثیر گرد و غبار نمکی قرار میگرفت و همه ی محصولات از بین میرفت.... زندگی مردم......

از این به بعد اونوری دعا کنید. بخوانید وی را تا اجابت کند شما را..والله با این نوناشون

۱۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۵۳
میرزا مهدی

دیشب نه پریشب که به بُنگِ اَمِلاک رفتمو گفتم که مغـــــــــازم، به تمدید نیاز است، بخندیدو بگفتا که زهی زکی و زکّی که مغازه‌ت، به بادِ اصِناف دست به دست گشت و دو هفته‌س به نام دِگری خورد و پَسین‌روز به نامِ «شخصِ‌مذکور» به بنگاهِ خریدو فروشو ملکو زمینو اوُتُولو چرخ و فلک.....

حرفشو قطع کردم و گفتم : واسا واسا ببینم. پس تکلیف من چی میشه؟ من الان دارم تو اون مغازه کاسبی میکنم.

بخندید بگفتا: فروخته‌ست

سیبیلامو یه تاب دادم و سینه رو دادم جلو و صدامو کُلُفت‌تر کردم و دستمو گذاشتم رو میزش و صورتمو بردم تو حلقشو گفتم: داداچ الان تو بوگو تکلیف من چیه؟

نترسید و بخندید و بگفتا: 

یک باب مغازه سرِ آن پیچِ قُریشی...

قُریشی؟

ببخشید سرِ  آن کوچه‌ی پُشتی، نشَستَستو نگاهش به قدومِ متبرّک شده‌اِتان بخُشکید ... 

دوباره همه چی مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد. دردسرای تغییر مکان مغازه به خاطر سخت‌گیریِ حضرت رییس اتحادیه. جمع کردن دکورِ اینجا و نصب تو اون یکی مغازه و هزار تا دردسر دیگه.

گفتم: نمیشه همینجا با اون صاحب مغازه جدیده تمدید کنم؟ 

بگفتا: عزیزم! قشنگم! ملوسم!  ملَنگم! مشَنگم! 

میگم میخواد خودش بنگاه بزنه.بعد تو میگی تمدید؟

نیگاش میکنم و میگم : خوب آخه تو طول چهل متر یازده تا بنگاه وجود داره یارو مغز خر خورده؟ خبریه؟ قراره اتفاقی بیفته؟ اگه خبریه بگو منم آتلیه رو جمع کنم بنگاه بزنم.

مشتری اومد براش.

خانمه گفت: اَسَلام حضرت والا ! یه خونه که ویوش آبیِ دریا و پَسِش جنگل مولا و کَفِش پارکتِ مرغوب و ......

حرفمون نا تموم موند. 

باز باید نقل مکان کنم. عَی بخُشکی شانس.


بعدا نوشت: میخواستم اونجاهایی که بُلد کردم ریتمِ موسیقیایی داشته باشه؟موفق بودم یا نه؟ :D


۱۹ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۴۵
میرزا مهدی

 

 

 
مدت زمان: 1 دقیقه 19 ثانیه 
۲۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۰:۲۰
میرزا مهدی

سلام لطفا برای این عکس یک یا چند جمله بنویسید



۳۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۳۶
میرزا مهدی

سلام


رفته پیش امام جمعه‌ی شهر و گفته «اگر معرفیم نکنید به یه بانک تا بتونم برای عملِ قلبِ بازِ شوهرم و خرید دریچه، وام بگیرم، مجبور میشم برم نزول کنم اونوقت گناهش گردن شمایی که میتونستید کاری بکنید و نکردید.»

امروز گفت: «ده میلیون تومن نزول کردم» اشک تو چشماش حلقه زد و گفت «از کسی که پشت همین امام جمعه نماز میخونه»

یعنی اون جمله به همراه اون اشکی که مثل یه بچه ای که از روی ناتوانی در مقابل تنبیه‌های ناجوانمردانه‌ی پدر و مادرش زار میزنه، تَنَم را لرزاند.

واقعا به کی باید پناه برد جز خدا؟

خدایا پناه میبریم به تو!


حتی اگر نقطه‌ها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا می‌رود، دزدی دیگر به دنیا می‌آید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار می‌گیرد. کل هیچگاه دچار خلل نمی‌شود، همه چیز سرجایش می‌ماند، در مرکزش… هیچ چیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمی‌ماند، تغییر می‌کند. «قاعده ۳۹ از چهل قاعده شمس تبریزی برگرفته از کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک»


۲۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۱۲:۲۶
میرزا مهدی

از تالار مستقیم اومدیم تو این خونه و الان 6 ساله که تو همین خونه مستأجریم. صاحبخونه منصف و مهربانی داریم که خیلی خیلی خیلی زیاد بخواد به ما فشار بیاره سالی 20-30 هزار تومن به اجاره اضافه کنه.

تنها مشکل ما تو این خونه، آبه.

پمپ آب ایراد داره. سیستم لوله کشی استاندارد نیست. نقطه ی قرار گرفتن پمپ و فاصله ش با کنتور هم سرشار از ایراداته. کلا وقتی که همه آب دارن ما نداریم. هرچی هم بهش میگیم، میگه نه هیچکس آب نداره. کلا آدمیه که نمیتونه و نمیخواد بپذیره که سیستم لوله کشی ایراد داره.

دیروز رسما احساس کردم دارم به یکی از نمایش های پت و مت نگاه میکنم. تقاضا کرده بود از شهرداری که یه تانکر آب بیارن. شهرداری هم آورد. گفت آقا چرا تانکرت اونور دنیاست؟ شلنگ ما نمیرسه. صاحبخونه هم از تانکر هزار لیتری ای که تازه خریده بود و پشت درِ حیاط بود پرده برداری کرد و گفت بریزید تو این. حالا تانکر هنوز نه شیر ورود داره و نه راه خروجی برای آب.

اون بنده خدا هم درِ تانکرو باز کردو هزار لیترو ریخت توش. داستان تازه شروع شد.

خودش و پسرش که امسال با رتبه ی دو رقمی، شیمی محض قبول شد و تو شهر خودمون دانشگاه دولتی درس میخونه،  افتادن به جون آب. یه شیلنگ کردن تو تانکر و شروع کردن به مکیدن. آب در شیلنگ جریان پیدا کرد و تا اومد بریزه رو زمین، شیلنگو تا کردن تا جلوی هدر رفتِ آبو بگیره. بعد بابائه لوله ی پشت کنتور آبو باز کردو شیلنگو فرو کرد تو لوله و رفت پمپ آبو روشن کرد تا آب از این تانکر کشیده بشه به اون تانکر. شاید هرکی جای من بود شکمشو میگرفت و میخندید ولی من داشتم حرص میخوردم بعد از سیزده روز بی آبی تازه به سرش زده که این کارو بکنه و بعدش هم که اینطوری عمل کردن. رفتم تو حیاط میگم چی کار میکنی حاجی؟ میگه نمیبینی؟ میگم مشکل از جای دیگه ست باید اونو حل کنی. میگه نه مشکلی نیست حله. نگران نباش. یه نگاه کردم دیدم شیلنگو از پشت کنتور کرده تو لوله. میگم چرا اینطوری؟ میگه چیه مگه؟ میگم خوب الان عین هزار لیترو داره برات کنتور میندازه که. یه کم سرشو خاروندو گفت. عیب نداره عوضش داریم به آب میرسیم. گفتم واقعا نظرتون همینه؟ گفت درمورد چی؟ گفتم هیچی. و رفتم تو.

شیلنگ به خاطر قطر کمش جواب نداد و مجبور شدن مثل قدیم، با سطل آب بکشن و ببرن اونور حیاط بریزن تو اون یکی تانکر.

همسر میگه برو دوتا داد سرش بزن بگو خسته شدیم از این بی آبی. میگه برو یه خودی نشون بده. برو بگو فلان و برو بگو بهمان و ....

میگم من زود جوش میارم برم یه چی میگه دعوامون میشهها . میگه خوب بشه. میگم اگه تو دعوامون قاطی کنه و یهو بگه پاشید از خونم برید چی کار کنیم؟

میگه خوب میریم. میگم تو نمیدونی که با این پول پیش و این اجاره، تو یه روستا هم نمیتونیم خونه بگیریم؟ بذار سکوت کنیم تا یه وقت از دستمون شاکی نشه. یه جوری با این آبا سر کن. بلکه هم درست شد.

(این شبیه همه چی بود. شبیه غر زدنهای یه بچه جلوی ننه باباش. شبیه شکایت. شبیه گله کردن. شبیه درد و دل. شبیه یه چیزِ نسبتا خنده دار. شبیه یه چیزِ نسبتا گریه دار. شبیه اراجیف. شبیه خزعبلات. شبیه همه چی بود. واسه همین انقدر مزخرف شد ببخشید. ولی واقعیت داشت)

۲۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۵۲
میرزا مهدی

از دیروز تا حالا که حدود 24 ساعت میشه، شش کورس تاکسی سوار شدم. کورس سوم و چهار و پنجم از من کرایه ی هزار تومنیو هزار و سیصد گرفتن. خوب گفتیم گرون شده دیگه.

کورس ششم که سوار شدم هزار و پونصد دادم راننده با تعجب نگاه کرد و پونصدو برگردوند و گفت زیاد دادی. گفتم مگه نشده هزار و سیصد؟ گفت نه. یه بنده خدایی که صندلی جلو نشسته بود یهو گفت: سیصد تومن اضافه کنن؟ جَنگه مگه؟

این جمله ش به بغل دستیِ من که یه خانم مُسن بود خیلی فشار آورد و تشر زد و گفت: جنگ؟ نیست؟ پسر جون پیاز  شده هفده هزار تومن. خوابی یا خودتو زدی به خواب. همین شما ها هستین که خودتونو زدین به خریت....

پسره وسط یه راهی که به هیچ جا ختم نمیشد، پیاده شد که بیشتر از این نشنوه.


واقعا بعضیا خودشونو زدن به خواب و نمیخوان ببینن چه خبره.
یه عده هم که اصلا خوابن.نیمدونن چه خبره.
دیگه مردم مایحتاج روزانه ی خودشون هم نمیتونن تامین کنن. 

قسمت شرقیِ شهر ما از روز 26 اسفند تا الان آب قطعه.یعنی 14 روز. یعنی دو هفته. همه ی ساکنین این قسمت از شهر شاکی و خسته شدن. ولی وقتی میری اداره ی آب، میگن بذارید اگر شکایت به سه نفر رسید بررسی میکنیم. سه نفر. یعنی طی این چهار ده روز هنوز هیچکس نرفته پیگیری کنه.
به قول یه بابایی مردم بی حس شدن. سِرّ شدن.

حسن روحانی هم گیر داده به سپاه که چرا زودتر از من رفتید به صحنه و چرا زدید راه‌آهنو جاده رو شکافدید و از این حرفا. (چه ربطی داشت به اون سطور بالایی؟)
یارو استاتوس زده: تو این وضعیت نابسامانی و دغدغه و گرفتاری و گرونی و سیل و زلزله و سوگواری های مفقودین و مرحومینِ اخیر، یه دونه گُلو کجای دلش بذاره این استقلال؟
۱۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۳۵
میرزا مهدی

یه جا هم رفته بودیم عروسی که اینگونه بودند.

من کلا بیکار بودم صرفا به این جهت تو مراسم حضور داشتم که همسر تنها نباشه و یا اگر کاری چیزی داشت بتونم رفع و رجوعش کنم.

تماس گرفت و دستور داد برم تو محوطه.

-جانم!

+اینا نمیذارن فیلم بگیرم. میگن ما دوست نداریم. میگن نگیر. وقتی میگم خوب خودتونو بپوشونین من  که نمیتونم به خاطر شما  از مراسم این خانم فیلم نگیرم، شاکی میشن. الان یه خانمه هم اومده مولودی‌خونه میگه نگیر. 

گفتم خوب از هرکسی که دوست نداره نباید بگیری. مراسمشون خلوته و باید مراقب باشی، از اون آدمهایی که معذبن فیلم نگیری. گفتم نشه یه جوری که خانمها به جای اینکه بهشون خوش بگذره همش مواظب این باشن که تو سرِ دوربینو بچرخونی سمتشون. از مولودی خون هم  نباید بگیری دیگه.

گفت: نه من ازش فیلم نمیگرفتم که. میگه اصلا نگیر. صدام ضبط میشه دوست ندارم یه آقا بشنوه.

یه کم مکث کردم و گفتم مگه همین خانمی نیست که الان داره میخونه؟ 

گفت آره.

گفتم برو بهش بگو تا دمِ درِ نگهبانی آقایون با ریتم مولودیش دارن بشکن میزنن.بهش گفت. ولی تا آخرِ مراسم ما اصلا متوجه پایین اومدن وولوم صدای خانم نشدیم. تازه آخرا داغ شده بود چه چه هم میزد. 


همسر میگفت برادر زاده ی عروس که هفت سالش بود، وسط سالن میدوید و خانمهایی که بلند میشدن و با نوای دف، دست میزدند و یه قرِ کوچولو میدادنو می‌نِشوند و میگفت نکنید امام زمان از دستتون عصبانی میشه.
همسر میگفت: خواهر داماد هم دقیقا همین کارو میکرد. فقط نمیگفت امام زمان ناراحت یا عصبانی میشه. تشر میرفت. انگار نه انگار که خودشون مهموناشونو دعوت کرده بودن.
همسر میگفت من فکر میکردم خانوادشون از خانواده روحانیون، شهدا یا مثلا از این دولتیا و نظامی‌ای چیزی باشه اما نه، نبود

شب مجبور شدیم با ماشین عروس به سمت خونشون بریم. عروس صدای ضبط ماشینو بلند کرده بود و تو ماشین خودشو میلرزوند و با یه دست  هم دسته گُلِشو داده بیرون و جیغ میکشید. (نمیدونم شاید فکر میکرده قربونش برم امام زمان هنوز تو سالن ، بخش زنونه نشسته و  نتونسته بیاد بیرون)

 رسیدیم خونه‌ی پدر داماد که یه گوسفندی قربونی کنن. دوماد پیاده شد و درِ ماشینو باز کرد اما عروس پیاده نشد. چرا؟ چون یه ماشین که متعلق به داییِ پیرِ دوماد بود موزیک محلی گذاشته بود و صداشو بلند کرده بود و خودش هم داشت میرقصید. 
عروس هم زار میزد که بگید اون آقا (زار میزدا) گناه نکنه نمیخوام دامن بزنم به گناهش. بگید نرقصه. بگید خاموش کنه. 
من با حیرت نگاه میکردم که یهو بابای دوماد از راه رسید و درِ ماشینو بست و سرشو کرد تو ماشینو گفت: نیم ساعته این همه ملتو ساعت یک نصفه شب اسیر کردی. یا پیاده شو یا گمشو برو خونه ی بابات.
خواهر بزرگه دوماد هم که بعدا فهمیدیم همه ی این افراط و تفریط ها از گور اون بلند میشه، اومد به باباش تشر رفت اما یه سیلی خورد و جشن، با قهر و دلخوری و دعوا تموم شد.

مدام دارم فکر میکنم به اینکه خواهر دوماد با این وضعیت، چطور تونسته بود بعد از ظهری با اون وضعیت بیاد تو باغ تا ازش عکس بگیرم. یا حتی عروس. 

قشنگ معلوم بود دارن ادا در میارن. ولی چراشو فقط خود عروس میدونست و خواهرِ بزرگِ دوماد
ببخشید که مطلب قبلی بدون جواب موند. انقدر لطف داشتید به من و لعنتم کردید که دستم به کیبورد نمیرفت از دردِ بسیار :D
۲۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۱۴
میرزا مهدی

داشتم با موبایلم بازی میکردم که زنگ خورد. همسرم بود. جواب دادم و گفتم جانم! 

یه آقایی اونور خط گفت: تشریف بیارید اینجا سریعتر.

نفهمیدم چطوری از سالن آقایان زدم بیرون و پله ها رو چطور رد کردم و کی و چرا بی یالله گفتن، وارد سالن خانمها شدم . اما وقتی با اضطراب و بُهتِ مهمانها مواجه شدم، فهمیدم که اتفاق بدی افتاده. همینطور که به چهره ها نگاه میکردم به ناخودآگاه به سمت اون قسمتی که خانمها و چند آقا تجمع کرده بودند کشیده میشدم.

روی زمین افتاده بود و صورتش خونین و از یک چشمش خون فواره میزد. دوربین افتاده بود روی زمین و لنزش از بدنه ش جدا شده بود. کنارش نشستم و لال شده بودم. چند ثانیه نگذشت که آمبولانس رسید. یه خانمی وسائل همسر و کیف های دوربین جمع کرده بود داد دست منو  کمک کردند و سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

خودش هم ترسیده بود اما باید سعی میکردم خونسرد نشون بدم خودمو. گفتم چی شدی؟ تا اومد حرف بزنه، بیهوش شد. ترس تمام وجودمو گرفته بود. تو شوک بودم. یادم نیست چه بر من گذشت که اینجا بنویسمش.


پشت درِ اتاق عمل ایستاده بودمو و یه مشت خرت و پرت هم کنارم روی زمین بود و در بین اونا کیف دوربین و قطعات خرد شده ی دوربین و همه و همه دست و پاگیر من و پرستارایی که میآمدند و میرفتند شده بودند.
حدودا دو ساعتی از ماجرا گذشته بود که دو افسر و یک سرباز پلیس آمدند. از من مجوز فیلمبرداری خواستند و من نشانشان دادم. گفتند نگران نباشید اون خانمو بازداشتش کردیم. گفتم کدوم خانم؟ یکی از افسرها که خیلی هم چاق بود گفت همونی که همکارتونو مجروح کردند.گفتم همکارم همسرمه. یه کم جا خوردند اما نفهمیدم اهمیتش در چی بود. گفتم جریان چیه؟ من خبر ندارم و در سالن نبودم. همون افسر چاق گرفت: مثل اینکه ایشون در بین مهمونا بودند و به خانمتون گفته بودند فیلم نگیر. خانم شما هم گفته بودند که من اینجام که فیلم بگیرم. رو به همکاراش کرد و گفت: یه همچین چیزی گفتند  دیگه درسته؟ اون یکی افسر گفت: بله بله و اون خانم عصبانی میشه و با پاشنه ی کفشش میکوبه تو سر همکار شما. گفتم اون زنِ منه. تو سرش هم نزدند زدن تو چشمش. 
چاقه گفت: در هر حال شما برای تنظیم شکایت باید بیاید کلانتری. گفتم الان؟ نمیتونم زنم تو اتاق عمله. 
همون لحظه دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و یه نگاهی به هر چهار نفر ما انداخت و  بعد رو به من گفت چه نسبتی دارید با ایشون؟ گفتم همسرشم . حالش چطوره؟ گفت خوبه الحمدالله. ولی مجبور شدیم چشمشو تخلیه کنیم.
تخلیه؟
دیگه نمیشنیدم چی میگفت. سرم گیج میرفت و فقط تونستم خودمو تکیه بدم به دیوار. توی سرم صدای سوتِ شدید شنیده میشد که چشمامو باز کردم. 

خواب بدی بود.
۲۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۲۰
میرزا مهدی

پیشِ خودم حساب کردم اگه بخوام به همه‌ی بچه های زییر 15 سال خانواده‌ی خودمو خانمم که ارتباط نزدیک داریم و انتظار هم دارن، نفری 10000 تومن عیدی بدم، میکنه به عبارتی 13 تا 10 هزار تومنـــــــــــــــــ.......130000 تومن. زور داره والله:))

تصمیم گرفتم برای همه ی اعضاء خانواده که حدود سی نفر میشن بعلاوه همسر عزیزم که در عکس بالا میبینید، یک عکس تکی چاپ کنم.  کلا شد هفتاد هزار تومن. با این فرق که به جای 13 نفر سی نفر، و به جای 130 هزار  تومن، 70 هزار  تومن هزینه شد.

تازه هم میمونه براشون و هم کلی هم منت گذاشتم سر بزرگترا که خجالت بکشین من بهتون عیدی دادم اما شما!.........

۲۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۰
میرزا مهدی

حس خوبی داشتم.

 چند دقیقه ی دیگه مهمونا میرسیدن. مامان و بابا و خواهرام و بچه هاشونو برادرم، نشسته بودن و لحظه شماری میکردن تا فامیلهای همسر از راه برسن و بیفتن به جون مال و اموال منِ بیچاره.


هرجا که رفتیم عید دیدنی، بساط شیرینی و آجیل و چای و میوه و تخم‌مرغ‌رنگی‌ها به راه بود. 

اصلا بساطِ  چشم و هم‌چشمی ای شده برای خودش این مبحثِ تخم‌مرغ‌رنگی. ها. (جمله رو)

پیش خود حساب شده بودم و بر خلاف هر سال که مثل لودر میفتادم به جون آجیل های میزبان، با خودم عهد کردم از اونجایی که قرار نیست آجیلی جلوی کسی بذارم و اصلا آجیلی نخریدیم که بخوایم جلوی کسی بذاریم و یه لبیک بزرگ به #پویش_نه_به_آجیل گفته بودیم، و برای اینکه مدیون کسی نباشم، وقتی تعارفی میزدند که بفرما آجیل، یه بهونه ای میآوردم و نمیخوردم.

الان که حساب میکنم خودم به تنهایی به حدود سیصد چهارصد گرم آجیل، نه گفتم. هرگز خودمو نمیبخشم.:|

از اونجایی که همه با هم صمیمی هستیم و خیلی کار درستیم :| هرجا که میریم عید دیدنی، همه با هم میریم. منم هرجا که مینشستیم میگفتم تا میتونید بخورید خونه ی ما که بیاین از این خبرا نیست. 


زنگ خونه رو زدن و 16 نفر یه جا وارد خونه شدن. دوباره ماچ مالی و روبوسی. بچه هایی که رو صورتاشون جای رژ لب خاله و عمه ها جا مونده بود. عینک هایی که به کثافت کشیده شده بودن و دستهای آلوده و چسبناک از عید دیدنیِ قبلی، تموم شد و نشستند. یه عده رو مبل و یه عده هم رو دسته ی مبل و یه عده هم سر پا. چقدر جا داریم مگه؟

هنوز پنج شش دقیقه از چای خوردنشون نگذشته بود که همسر با یه تغار آجیل و یه دو سه جین کاسه، وارد اتاق شد.

 فقط باید اونجا میبودید و منو میدیدید. چشمام شده بودن قد یه نعلبکی. همسر که اصلا به من نگاه هم نکرد.

 فرو رفتم تو پشتی. 

کارد میزدید خونم در نمیومد. تمام آجیلهایی که نخورده بودم از جلوی چشمم رژه رفتند. اصلا حالی داشتم وصف ناشدنی. قلبم اومده بود تو دهنم. احساس میکردم به نوامیسم داشت دست درازی میشد. منی کهبه نوامیس اونا هرچند که تعارف هم زده بودند، چشم داشتی نداشتنم. رگ غیرتم.... نه رگ حسادتم؟..... نمیدونم یه رگی زده بود بالا. آبرو داری کردم و یه لبخندی زدم و گفتم: سورپرایز...(واقعا عم سورپرایز شده بودن انقدر گفته بودم خونه ی ما خبری نیست انتظار چای هم نداشتند.

هیچی دیگه سرتونو درد نیارم. همه که رفتند، سه تا فندوق سر بسته، با یه مشت تخمه ژاپنی، برام باقی مونده بود و من با سوگواری به اجساد باقیمانده از آجیلها نگاه میکردم.





خارج از گود: 
دوستان سلام و سال نوتون مبارک. خواهشا هرطور که میشه، از یه راه قانونی و توسط کانالهای معین شده، هرجور که میتونید، به سیل زده ها کمک کنید. اینکه یه طایفه جمع بشن پولاشونو روی هم بذارن و بشه پنجاه هزار تومن هم گوشه ای از غمِ سیل زده ها رو تسکین میده. همین که یه مطلبی از برای همدردی بنویسید، دلشونو جلا میده. بیکار ننشینید. از زلزله بدتر، سیله. لااقل تو زلزله شما یه جای سفت برای نشستن داری اما در سیل و سیل زدگی.....

همگی در سال 98 سلامت باشید و شاد و آروم. آمین
۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۵۱
میرزا مهدی

میدونم هیچ استنادی براش ندارم اما برای نُهُمین بار عید نوروزو در فضای مجازی تبریک میگم.

امیدوارم برای همه ی شما و خانوادتون سالی پر از شادی و آرامش و خیر و برکت باشه.انشالله

امیدوارم سالی که گذشت، با همه ی سختی ها و شقت ها و دردها و غصه ها و ناکامی ها، همان پشت سر بمانند و تجربه ی خوب و پر بارشو با خودتون به سال جدید ببرید تا امسال رو بهتر و بهتر و بهتر عمل کنید.

کنکوری های سال آینده همگی، به آرزوهاشون برسن.  

دمِ بختی های عزیز یا شوهر کنن و یا زن بگیرن. میگن وام ازدواج شده نفری شصت میلیون تومان. دست بجنبونید. وام ازدواج ما سیصد هزار تومن بود.

اونایی که قراره فارغ التحصیل بشن، اونایی که دفاعیه دارن، اونایی‌ که شاغلن، اونایی که دنبال کارَن، اونایی که در آرزوی فرزندَن(من) اونایی که... همه دیگه.... به آرزو هاشون برسن انشالله.

اگر یه وقت الکی، همینطوری یهوعَکی، موقع سال تحویل، اگه بیدار بودین، وهوس کردین یه عده آدمِ به درد نخورو هم دعا کنید، بنده رو هم تو لیستتون جا بدید. ثواب داره. 

پاینده باشید و کامروا

آمین


مدیونید اگه فکر کنید این خط منه

۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۳۵
میرزا مهدی

به بیان امیرالمومنین(علیه السلام): «چهار چیز دلیل برگشت (روزگار و اوضاع و احوال دولت ها و حکومت هاست)، بدی تدبیر و زشتی تبذیر و کمی عبرت گرفتن و بسیاری مغرور شدن»


در اندیشه حضرت علی(علیه السلام) هیچ خطری برای جامعهٔ اسلامی، همچون خطر بر سر کار آمدن افراد فاقد اهلیت یا کم صلاحیت نیست. آن حضرت در نامه ای به مصریان که به مالک اشتر فرستاد، هنگامی که او را حکومت آن سرزمین گمارد، چنین هشداری داده است: «من بیم آن دارم که نابخردان و نابکاران زمام امور این ملت را به دست آرند و مال خدا را دست به دست گردانند و بندگان او را بردگان خود گیرند و با صالحان به دشمنی برخیزند و فاسقان را حزب خود قرار دهند» 
(نهج البلاغه: نامه ۶۲).




تو رو خدا از ارسال پیامک های مسخره و طنز و بی معنی به دیگران، همچون روز پدر مصادف است با روز جوراب، روز پدر یعنی بازار گرمی شانه های جیبی و از این قبیل، خودداری کنید. روز پدر ، در واقع روز ولادت حضرت علی علیه السلامه. عظمت، شأن و مقام ایشونو پایین نیاریم تا عظمت و شأن و مقام پدرانمان را هم حفظ کرده باشیم.


عید میلاد مولی موحدین امیر المومنین علی (ع) را بر همه ی شیعیانِ جهان مخصوصا دوستان عزیز وبلاگیَم و مخصوصا تر جنس ذکور و مخصوصا تر تر پدرانِ حاضر، تبریک عرض مینُمایم.





یک مسئله لازم: از دوستانی که بابت پُست قبل رمز خواستند و ندادم، واقعا عذر میخوام. واقعا و واقعا و واقعا عذر میخوام. نمیدونم چی بگم. هیچ توضیحی ندارم. شرمنده
۱۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۳۰
میرزا مهدی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۶
میرزا مهدی

و دیشب بالاخره برای 254698756432145200215489754222215545521 بار آژانس شیشه ای از تلویزیون ایران پخش شد.

آخه باباتون خوب، نَنَتون خوب! این آژانس اگه شیشه ای نبود و آهنی بود هم تا الان تجزیه شده بود. والله به قرآن/.



این چی میگه؟ لینک

۲۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۵۸
میرزا مهدی

محمد بن علی، به خاطر کرم و بخششی که نسبت به مردم داشت، جواد (بخشنده) خوانده می‌شد. حتی در سال‌های اولیهٔ زندگی، وقتی پدرش در خراسان بود، اصحابش او را از در فرعی خانه خارج می‌کردند تا با افراد کمتری مواجه شود که برای دریافت کمک گرد خانه‌اش تجمع می‌کردند. گفته می‌شود که پدرش، رضا، با شنیدن این خبر نامه‌ای از خراسان برایش فرستاد تا به او سفارش کند تا به حرف کسانی که به او می‌گویند از در اصلی رفت‌وآمد نکند، گوش ندهد؛ که این بخاطر خست آنهاست که می‌ترسند از او خیری به دیگران برسد. رضا در این نامه به پسرش سفارش کرده بود که: «هر وقت می‌خواهی از خانه خارج شوی، مقداری سکه طلا و نقره همراه داشته باش. هیچ‌کس از تو درخواستی نکند مگر اینکه چیزی به او بدهی. از عموها یا دایی‌هایت اگر کسی نیازی داشت، کمتر از پنجاه دینار به او نده، و می‌توانی بیشتر ببخشی اگر بخواهی؛ و از عمه‌ها و خاله‌هایت اگر کسی درخواستی داشت، کمتر از بیست و پنج دینار به او نده و می‌توانی بیشتر ببخشی اگر بخواهی.»


مجمع تشخیص مصلحت نظام و شورای نگهبان پیشنهاد دادن به مجلس برای حذف ربا از تسهیلات بانکی برای نجات مردم از شرایط فعلی، مجلس هم در جواب گفته: زرشک!link
۲۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۲۲
میرزا مهدی

در حالت عادی وقتی با یکی فیس تو فیس بایستم و در فاصله بیست سانتی متریِ صورتش بخوام نوکِ انگشتمو بزنم به نوکِ دماغش باید لااقل سه بار قِلِق گیری کنم یکی دو بار انگشتمو فرو کنم تو چشمش و بعد تازه با خطای هفتاد هشتاد درصدی، بزنم به نوکِ دماغش. یعنی تا این حد کورم.

در فاصله ی ده متری، یه سنجاقک روی لبه ی سکو نشسته بود و توجه منو به خودش جلب کرد. یه سنگ از روی زمین برداشتم و از اونجایی که دوستان همه میدونن چشم من چه وضعی داره، به شوخی گفتم: میخواین با این سنگ بزنم به سرِ سنجاقکه؟ به شکل تحقیر کننده ای اصلا اهمیتی به مزخرفی که گفتم نکردند و من سنگو پرت کردمو قبل از اینکه روشونو از سنجاقکی که بهش اشاره کردم برگردونن، دیدن که سنگ درست خورد به سر سنجاقک و درست از گردن، از بدنش جدا شد.اصلا کاری نداریم که چونه ی دوستان چطوری کشیده شده بود و دهانشان تا کجا باز، خودم. خودم از حیرت داشتم سکته میکردم.

دو بار دیگه یه همچین وضعی پیش اومد با این فرق که سنجاقک نبودن و با دست پرت نکرده بودم و شاهدی هم نداشتم.

نمیدونم قصد داشتم با نوشتن این ماجرا یه نتیجه ای بگیرم اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.



روز بزرگداشت پروین اعتصامی:

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست؟
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به‌کاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن
همی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودن
ز بهر بیهُده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن
رهی که گُمرَهیَش در پی است نسپردن
دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

 


۱۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۱۶
میرزا مهدی

زندگی با ارضاء نیازهای اولیه انسان آغاز می شود،

با تولید ثروت ادامه پیدا می کند،

با تولید علم توسعه پیدا می کند،

 و با تکیه به معنویت، غنی می شود.


این ترتیب را نمی شود به سادگی تغییر داد؛

اما امروز، بخش عمده ای از جامعه انسانی، [جامعه‌ای آشنا]، قربانی تفکری است که می کوشد این مخروط را وارونه روی زمین قراردهد.


یعنی با معنویت آغاز کند،

با علم معنویت را تثبیت کند،

با ثروت از علم و معنویت دفاع کند

و در نهایت پس از مرگ، در بهشت به ارضاء نیازهای اولیه خود بپردازد.


عکس که تابلوئه تزئینیه(عکس حذف شد)



۱۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۳۵
میرزا مهدی

بگردید آدمهای مسکین -افرادی که حتی روی اینو ندارن که بگن ندارن- را پیدا کنید. 

و بدون اینکه حتی دست چپتون از دست راستتون خبر داشته باشه، در حد بضاعتتون کمک کنید. 

بدون اینکه حتی نگاهتون به نگاهشون بیفته.

طوری وانمود کنید که خودتون مستحق این هستید که ایشون، از شما بپذیرند.


این عکس تزئینی است



"شهادت حضرت علی بن محمدِن نقی الهادی تسلیت"


۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۵۴
میرزا مهدی

هشتاد سالگی. روز. فضای سبز پارک سر کوچه.

من رو به پسرم: اون چیه؟

پسرم با بی حوصلگی: گنجشک



Link


۲۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۷
میرزا مهدی

مردم غارتگر شدن بخدا.

مردم یعنی من. تو . همه. 


یه وقتایی وقتی نزاعی صورت میگرفت یه عده میرفتن وسط و جدا میکردن و میانجی‌گری میکردن و ته تهش دوتا مشت هم میخوردن . ولی نتیجه‌ش مطلوب بود. حالا درسته یه زمانی اومد که وقتی نزاعی صورت میگرفت مردم فقط می‌ایستادن و نگاه میکردن، و اینکه یه زمانی شد که مردم با گوشی هاشون فیلم میگرفتن، ولی الان دیگه اینطور نیست. وقتی نزاعی صورت میگیره، مردم همه میریزن وسط و شروع میکنن به زدن هم دیگه. حالا سر پیازن یا ته پیاز، نه خودشون میدونن و نه خُداشون.

الان وضعیت مملکت ما شده همین. (خسته شدیم از بس غُر زدیم ولی چه کاری جز غُر زدن از دستمون بر میاد)  


یادمه یه سریالی پخش میشد به اسم دکتر قریب. قسمت اول یا دومش نشون میداد تهران قدیم قحطی شد و مردم ریخته بودن تو مغازه و حجره ها و تا میتونستن دزدی میکردن و صاحب مغازه و حجره هم نه میتونست کاری بکنه و نه کاری از دستش بر میومد. پس خودش هم یه کیسه میذاشت رو دوشش و دِ برو که دَرّی.

یا مثلا نمیدونم کیا سنشون میخوره به جنگ و زمان جنگ. اون روزایی که تهرانو موشک بارون میکردن، مخصوصا اون آخرا، که دیگه نمی‌ترسیدیم و فرار نمیکردیم بریم تو پناهگاه ها، دوتا محل اونور تر که موشک اصابت میکرد، همونطور بازی رو رها میکردیم و پابرهنه میرفتیم ببینیم کجا رو زدن و اتفاق امروزمون چه شکلیه. تو این رصد های کودکانه از موشک بارون با چشممون میدیدم که مردم میریختن تو مغازه ها و غارت میکردن. یعنی اصلا براشون مهم نبود که اون بابای خواربار فروشی که مال و اموالش به فنا رفته، چه حالی داره وقتی میبینه دارن مغازشو خالی میکنن. ما هم بیکار نمی‌ایستادیم می‌دویدیم تو بقالی ها آدامس و آبنبات و لواشک می‌دزدیدیم. 

کی به کی بود؟

ولی حالا امروز اونطوری نیست. مردم مُدرن شدن. میشینن تو مغازه هاشونو از این وضعیت خیلی متشخص و جِنتلمَن سوء استفاده میکنن و دیگه هم لازم نیست بریزن تو خیابونا و مغازه ها رو غارت کنن. مردم خودشون دست به سینه میان تو مغازه و غارت میشن و با خوشحالی و خرسندی و رشایت، از مغازه ای که غارتش کرده، خارج میشن.

این مردم یعنی من.تو. همه.


طرف کارت ملی میگیره گوشت دولتی بده کیلویی 47000 تومن. تهش در میاد گوشت سگ توزیع میکرده. (تو مشهد)

میری آب‌معدنی بگیری میگه دو و پونصد. میگی روش نوشته دو هزار  تومن میگه نمیخری نخر. یکی دیگه میاد میخره.


رحم و مروت از میان رفته. یعنی مثلا همه اینا رو میشه انداخت گردن آمریکا؟ ترامپ؟ روحانی؟ احمدی نژاد؟ میشه دیگه. میشه . میشه.

۱۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۴۵
میرزا مهدی

یعنی مردم خلّاقی داریم. در اوج ناباوری شغل اختراع میکنن.

«صَف»

به این صورت که یکی را استخدام میکنید با قیمتی به توافق میرسید و او را در صفی می‌گمارید و میروید به کار زندگیتان میرسید و یکی دو نفر مانده به نوبتتان با شما تماس میگیرند و سپس خود را به آنجا میرسانید.  میگن دقیقه ای هم حساب میکنن.

لینک



۱۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۳۶
میرزا مهدی

فرهاد مجیدیِ عزیز! تو از نظر ما قهرمانی.

قهرمانی که تونستی لااقل برای 24 ساعت فکر و ذکر رسانه‌ها و دولت و مردم و نماینده و وزیر و وکیل و قاضی و مدیر و همه و همه رو از گرونی و بدبختی و فقرِ مردم دور کنی. بابا دست‌مریزاد. بابا دَمت گرم. بابا اینکاره. 

کاش بقیه هم مثل تو باشن. کاش قَدرتو بدونن. کاش.


۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۳۷
میرزا مهدی

سَرَم سنگین. روی تَنَم وصل نیست انگار. میخواهد بیافتد. نمی‌افتد. خلسه ی عجیبی‌ست. دوست داشتنی اما آزار دهنده. همه چیزدر حال گردش به دور خودش است. خیره میشوم به رو به رویم. دقیقه ها میگذرند و من خیره به یک نقطه مانده ام.  سَرَم میخارد. 



خاراندمش.

گوشم.

خاراندمش.

اینورتر.


 پیرمرد دوچرخه سواری از جلوی چشمانم عبور میکند و زنبیل نارنجی رنگی که دو اردک زنده در آن قرار داشت رابه فرمان دوچرخه آویزان کرده بود. است. شد.

اردک. مرغابی. غاز. قو.... درنای منقرض شده ی غربی.

پراید سفیدی با تابلوی آموزشگاه رانندگی درست مقابل چشم من میایستد تا اینکه چشم از جایی که به آن زل زده بودم بر دارم. 


برمیدارم. 

برداشتم الان. 

خانم جوان چادری که باد، تمام اندامهای زنانه  اش را برملا کرده بود، در حال ایجاد ایجاد فاصله ای  بین خود و چادر ، از جلوی چشمانم عبور کرد و رفت.



صدای تراکتوری که نمیدانم به چه کاری مشغول است و در جمجمه ام لرزشی خفیف ایجاد میکند. 


صدای سوت حمل آب شهری که برای آبیاری بلوار روبرویی آمده. 

موتور ها و صدای گاز دادنشان.

 نیسان. وانت سفید. موتور. پیکان.  پژو 206. دوچرخه و دختر جوانی که اصلا حجاب نداشت. 

عابر پیاده. عابر پیاده . عابر پیاده. 

اوه...

 عابر پیاده.

 موتور

 کلاه کاسکت. 

 پسری میدود با کاپیشن آبی.

 نوجوانی یواشکی سیگار میکشد پشت تیر برق. 

مغازه روبرویی غذا حاضر است. شامی. مغز قلم چای. 

آنتی بیتویک. اسپکتورانت کودئینه. 

دلم سیگار خواست. دود. دخانیات. مواد مخدر. هروئین. کراک. شیشه. گل. بلبل. سنبل. بوی سنبل. حاج آقا سلام. صدای مردی که رد شد. پفک نمکی. نان لواش. یخچال حمل گوشت.  جیر جیر جیر جیرِ تسمه ی یک پراید دیگر با تابلوی آموزشگاه رانندگی.  سلام. دختر خوشگل همسایه. با سر جوابش را دادم. 

سرم سنگین‌تر. سرگیجه...سرگیجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...........................


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۵۹
میرزا مهدی

میگه: علت قاچاق ارزانی است، وقتی جنسی در داخل ارزان است و در خارج گران، خود به خود قاچاق آن به خارج صورت می‌گیرد. به‌عنوان مثال چون الان گوشت در عراق گران‌تر از ایران است، از کشورمان به آنجا قاچاق می‌‌شود. درباره قاچاق بنزین نیز همین موضوع مصداق دارد. link

۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۵
میرزا مهدی

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۰۹
میرزا مهدی

اینطوریه که تا از خواب بیدار میشه تلویزیونو روشن میکنه و میزنه شبکه یک تا اخبار ساعت 9 صبحو گوش بده. بعد به ترتیب -در حالیکه روی دکمه های کنترل نمیدونم چی کار کرده که با لمسشون میفهمه کدوم دکمه میره رو شبکه خبر و کدوم دو و کدوم سه و کدوم چهاره- ، شبکه ها رو عوض میکنه و اخبار گوش میده و اخبار میشنوه و اخبار میجوره تا ساعت نُه شب و دوباره اخبار شبکه یک و ..... قشنگ دوازده ساعت اخبار گوش میده.

وقتی میام پیشش میشینم و میگم چه خبر؟

میگه من چِچی خبر دارمه؟ صبح تا شو سِره درِمه کا. (یعنی صبح تا شب خونه‌م )


عکس تزئینی است و هرگونه شباهت کلامی و چشم و ابروی کمانی، اتفاقی است.




این

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۳۳
میرزا مهدی

اولش این کلیک 


 دیروز رفتم خونه‌ی پدری و دیدم مادرم علیرغم درد پا و کمر و دست و اینور و اونورش، افتاده به جون خونه و روسریشو یه جوری به سرش بسته که شده عین کلاه شنا و یه جفت دستکش زرد ظرفشویی  تو دستشه و یکی از زیرپوشای قدیمیِ بابا رو پیچیده دور دهنش که دیگه ایزوله ی ایزوله باشه. بهش میگم چی کار میکنی؟ میگه: خونه تکونی ننه. 

دستشو میگیرم میارمش تو اتاق میگم بشین میخوام باهات حرف بزنم. میگه ندارم. میگم پول نخواستم که. میگه ندارم پول هم نخوای حتما یه چیز دیگه میخوای دیگه. ندارم. میگم مامان بیا بشین یه مسئله ی مهمی میخوام برات تعریف کنم. خلاصه با هر ترفندی بود کشوندمش و نشوندمش کنار بخاری و شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش. سعی کرد پاهاشو جمع کنه و یه دستشو تکیه گاه کرد رو زمین که از جاش بلند بشه و گفت: من تو رو بزرگت کردم زود بگو چی میخوای؟ گفتم دیروز پریروز تو یه جایی از اینترنت خوندم نوشته بود پاهای مادراتونو ببوسین و بعد گریه کنین و بعد مادرتون گریه میکنه و بعد همه چی میفته رو غلطک. گفت خوب که چی؟ گفتم بذار کف پاتو ببوسم.... 
پرید وسط حرفو گفت به وَلای علی اگه دستتو به کف پام زدی نزدی. خنده م گرفت گفتم قلقلکت نمیدم. جیغی همراه با خنده کشید و گفت گمشــــــو.... 
گفتم: نذار به زور متوسل بشم. باید بذاری ببوسم و بعد گریه کنی. 
اما فقط میخندید و جیغ میکشید. بابام هم اومده بود نگاه میکرد و منتظر بود ببینه آخرش کی میبَره. مسعود داداشم هم یه سیب گرفته بود دستشو می‌جوید و با هندزفری ای که تو گوشش بود قِر میداد و لبخندی مزخرف رو لباش بود. 
پاهای مامانو  بین ساعد و بازوم محکم ثابت نگه داشتم و کف پاشو بوسیدم. از شدت قلقلک، انگار که خدا زور دویست تا مردو بهش داده باشه، اونقدر محکم  با پاشنه ی پاشو کوبید تو فَکم که مطمئنم دل همتون خنک شد.
سست شدم. پاهاشو رها کرد و دید از دهنم داره خون میاد گریه ش گرفت. تو دلم گفتم آخ جون الان دعام میکنه . با کف دستش محکم کوبید تو فرق سرمو گفت: خاک بر سرت. خدا لعنتت کنه. 
۲۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۰۰
میرزا مهدی

داشتم فکر میکردم منی که نه جزو خانواده‌ی شهدام ، نه جانبازان، نه مستضعفان، نه مستمندان، نه تحت پوشش بهزیستی هستم و نه کمیته امداد و نه تأمین اجتماعی و نه خدمات درمانی و نه از نیروهای مسلح هستم و نه فرهنگیان و نه جزو کارمندان ، نه کارگران و نه هیچ کوفت و زهرمارِ دیگه ای،............ پس چیَم؟ چی‌اَم. چی استم. هستم. اصلا هستم یا خیال میکنم که هستم. منی که نیستم چه انتظاری دارم که جزوِ هست ها باشم؟ آه سبد کالا! از کدامیک از این روزنه ها میتوان تو را تصاحب کرد؟ 









اینجا هم مینویسم

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۴۲
میرزا مهدی

یه عالمه آدم، یه عالمه کاراکتر، یه عالمه شخصیتِ معلق و نامیزان، با یه عالمه موقعیت و داستان و حادثه و کِشمَکِش و جریان و نقطه تعلیق و نقطه اوج و فرود و سقوط و خنده و گریه و لبخند و پیروزی و شکست و پایان های باز و بسته و بی‌خودی و باخودی و هردنبیل و آبگوشتی و غیره و غیره تو مغزم جمع شدن و اصلا هم یادم نمیاد این خانم دکتره با کدوم یکی از این آقایونِ "یه لنگ در هوا" قرار بوده وصلت کنه و یا سرنوشت اون قاچاقچیِ و دلالِ خرید و فروش پوست سمور تو کدوم یکی از این نقطه اوج ها به سقوط منجر میشه. 

اصلا یادم نمیاد این پسربچه ای که یه ترازو دادم دستش و بهش گفتم سر این چهار راه بایست و کاسبی کن و فقط مواظب باش مأمورای شهرداری ترازوتو نبرن، از کجا پیداش شده بود. نَنَه‌ش کی بود و باباش کجا بود؟

یه عالمه آدم نشستن و بِرّ و بِرّ منو نگاه میکنن و دستاشونو گذاشتن زیر چونه هاشونو منتظرن که من براشون یه تصمیمی بگیرم و از این بلاتکلیفی در بیان. 

حتی اون بابایی که خبر نداره دو سه شبه دخترش چرا خونه نیومده هم دیگه سیگاراش ته کشیده و منتظره من یه جوری و به یه بهونه ای لااقل یه نخ سیگار بچپونم تو دستش تا بتونه به قول خودش خیلی استاندارد حرص بخوره. طوری که بار دراماتیکش بالا باشه.

نمیدونم شاید این حاج کاظمی که نشسته تو حُجره ش و داره به حساب و کتابش میپردازه هم نباید اونجا میبوده. 

یادم نمیاد مشکلاتش چی بوده و حل شدن یا نه. قصه‌ش به سرانجام رسیده یا نه؟ دختر شاگردشو شوهر داد یا نه؟ از شرِّ اون وامی که ضامنش بود، خلاص شده یا نه؟

واقعا نمیدونم یه مشت حیوونی که اون سمت نشستن و با آسمون نگاه میکنن و انگار که حتی نفس هم نمیکشن، برای چی اینجان. 

یه مشت آدم و یه چندتا حیونِ بی تکلیف نشستن و دارن به این بالا نگاه میکنن که بلکه من یه فکری به حالشون بکنم. اما نمیدونن که من خودم الان بی تکلیف‌ترین آدم توی قصه هام. نمیدونن که من خودم چشمم الان به آسمونه که بلکه خدا یه کاری بکنه و ما رو از این بلاتکلیفی در بیاره. کسی چه میدونه شاید این ازدیاد جمعیت باعث شده "نعوذوابالله" خدا هم یادش رفته که من داستانم چی بوده و از کجا شروع شده و قرار بوده به کجا ختم بشه.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۳۰
میرزا مهدی

چین؟ آمریکا؟ سوییس؟ ژاپن؟ آم‌!ریکای جنوبی؟ آف‌!ریقای جنوبی؟ استرالیا؟

نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اونجایی وضعت بهتره که به خدا وصل باشی. توبه کن. استغفار کن. بگو غلط کردم. گُه خوردم. بیشعور!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۱۲
میرزا مهدی

یه سری شغلها هم هستند که وقتی از صاحبانشون میپرسی بازار چطوره؟، نمیدونن چه پاسخی بدن.

مثلا پزشکا. داروخونه چیا. جونم براتون بگه مثلا غسال ها.

اصلا نمیخواستم با این دو جمله شروع کنم راستش تو فکر این بودم که نون تو چه شغلی الان فراوونه. 

با توجه به رشد 43 درصدیِ طلاق، نون تو طلاق فراوونه، نم‌دونن کجا بریزن.

یعنی الان طلاق رو بورسه اگه عرضه داشته باشی و بتونی به هر طریقی شده یه دفتر طلاق باز کنی، نونت تو روغنه. 

***

زنه تو تاکسی به بغل‌دستیش میگفت: مِهرت حلال جونت آزاد. برو طلاقتو بگیر خلاص بشی. اون یکی گفت: والله تو خونواده ی ما رسم نیست زرتی بریم طلاق بگیریم. اون یکی در جواب گفت: از بس که اُمُلین1


***

همین


اُمُل: 

1کهنه پرست، کسی که با تمدن و تجدد سازگار نباشد.


۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۴۶
میرزا مهدی
مملکت مملکتِ مزخرفی شده . اینکه صبح تا شب سگ دو بزنی و نتونی یه روزنه ی امید پیدا کنی و خسته و کوفته بری خونه و کنترلو بگیری دستت و بزنی سریال بچه مهندسو نگاه کنی، آخر مصیبته برات.
به نظرم این جنایتی که نویسنده، کارگردان، تهیه کننده ، صادر کننده ی پروانه ی ساخت، کارشناس پخش و تمام عوامل ذیربط مرتکب شدن، حُکمش فقط و فقط اعدامه اون هم با اشد مکافات.... یعنی اول زخم و زیلیشون کنن و بعد قسمتهایی از بدنشونو تکه تکه کنن و بعد از خـــ....ــــه آویزونشون کنن.
آخه احمقهای عزیز! شما واقعا نمیدونین که سیل عظیمی از مخاطبینتون کودکان زیر ده سال هستند. بچه هایی که از نوزادیِ کاراکتر جواد همزاد پنداری کردن تا رشد کرد و به سن شش هفت سالگی رسید. یعنی نفهمیدین که وقتی تو سری دوم شانزده سال به جلو رفتید، اون مخاطبینتون همون سن و سال موندن و با شتاب شما رشد نکردن؟ 
این مصیبت نامه قراره چه بازی ای با روح و روان یه بچه بکنه. بچه ای که در تمام طول سریال یه چشمش اشک بود و یه چشمش مشک. 
آخه خدا لعنتتون که که دل این بچه ها رو به درد آوردید. مثلا الان موفق بودین؟ بعد از حدود 40 قسمت که هاچ در به در دنبال ننه ش میگشت باید میزدین درست لحظه ی آخر ننه رو میکُشتین؟  چقدر بچگانه؟ چقدر ابلهانه ؟ چقدر نابخردانه؟

{این حرفهام اصلا کارشناسی نبود، و فقط و فقط از زاویه دید یک پدر، یک دایی و یک عمو و یک بزرگترِ مخاطبِ کوچولویِ سریال درِ پیت بچه مهندس نوشته شده است.}


۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۱۸
میرزا مهدی

داستان جماعتی که صف طولانی بسته بودند برای دیدن  آن سوی سوراخِ دیوار را شنیده‌اید؟  

الان شنیدید.

نفرات جلویی از سر و کول هم بالا میرفتند بلکه بتوانند سریعتر از دیگری آن سوی سوراخِ دیوار را ببینند. فردی از راه میرسد و میگوید، آنطرف چیست؟ یکی از جماعت میگوید: ما خودمان سالهاست که نفهمیده‌ایم . تو نیامده میخواهی بفهمی؟

فکرم را مغشوش کرده است.

عنایت داشته باشیم قیمت گوشت قبل از برجام 35 هزار تومان بود و با برجام و FATF سه برابر شد. گوشت مخلوط با INSTEX  و دمبه و سیرابی و شیردان چند؟!


مطلب مرتبط: دستش به خیک شیر بنده



۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۵ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۱۵
میرزا مهدی

الف:نرخ تورم گوشت قرمز در بهمن 97، نسبت به بهمن 96   حدود 76/5 درصد افزایش داشته. {منبع:مرکز آمار} 


فکر کنم همینطور پیش بره تا چشم انداز 1400 گوسفندا ما رو بخورن برامون به صرفه تر باشه؟ والله



ب: پاکستان به چین الاغ صادر میکنه. یعنی پاکستانیا با الاغاشون هم تجارت میکنن 

اونوقت اینا سرشونو میبُریم میدن به خورد ملت 

ملت هم میخورن و حالشو میبرن و هضمش میکنند و بدون هیچ فائده ای دفعش میکنن.

از الاغ هم شانس نیاوردیم.

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۴۱
میرزا مهدی

زنی شغلش شیره فروشی بود. جانش به لب میرسید تا  شیره‌ی انگور به عمل بیاورد. روزی دو خیک بزرگ شیره روی الاغ محترم انداخت و از دِه به طرف شهر حرکت کرد تا به بازار ببرد و بفروشد و حوائج خود را خریده ، بازگردد.

همین که از دِه دور شد و به بیابان رسید، مردی به او رسید و گفت: "شیره هایت را میفروشی؟" گفت: "آری" مرد یک خیک را از روی الاغ برداشت و سرش را بگشود و انگشتی از آن به رسم امتحان چشید  و خیک را همچنان سرگشوده به دست زن داد. سپس خیک دیگر را پایین آورد و سرش را باز نمود و شیره اش را چشید و آن را نیز سرگشوده به دست زن داد. و چون دو دست زن را بندِ دو خیک سر گشوده ساخت، در او در آویخت و زن نیز بر اثر سوق طبیعت و یا برای حفظ شیره ها، ممانعتی نکرد و تسلیم شد تا وی کام دل برآورد.


حالا نمیدونم وضع این مملکت روز به روز داره بدتر میشه برای چیه؟ برای همینه که دست آقایون به خیکِ شیره بنده و میخوان چیزی که عمل آوردن یا میخوان به عمل بیارن، به فنا نره که حواسشون به باقیِ موارد نیست، یا اینکه بر اثر سوق طبیعت دارن حالشو میبرن و تو فضان....


خیک این شکلیه

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۳۸
میرزا مهدی

افلاطون گفته‌است: 

باید افرادی از طبقه ای برگزینیم و از میان افرادِ آن، دولت‌مردان حرفه ای تربیت کنیم. بنا براین طرح، افراد طبقه‌ی حاکم در هر جامعه‌ی عدالت خواه باید مردانی باشند از بین فرزانگان و خردمندان که در فن حُکم‌‌رانی "کارآموزی" کرده‌اند. باید ایشان را از طریق "اصلاح‌ نژاد" بار آورد و پَروَرد.

حکومت، هنر ویژه‌ایست که صلاحیت در آن، مانند هر پیشه‌ی دیگری فقط با آموزش به دست می‌آید و جز این راهی ندارد.

در شهرهای ما فلاسفه باید پادشاه باشند و افرادی که اینک پادشاهَند باید همچون فیلسوف‌های راستین در جستجوی حکمت برآیند تا بدین‌گونه قدرت سیاسی و حکمت عقلانی به هم پیوند بخوردند.

تا چنین روزی فرا نرسد، شهرها، و به گمان من تمامی نژاد بشر، از دردسر نخواهد رست.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۱۳
میرزا مهدی