گاهی وقتها مینشینم و چشمانم را میبندم و با خودم فکر میکنم ، آیندگانی که صد یا دویست سال دیگر، یا اصلا نه؛ در همین آینده نزدیکِ بعد از ما خواهند آمد، آیا از اینکه دنیا را به این شکل تحویلشان دادهایم، از ما به نیکی یاد خواهند کرد یا بدی؟
گاهی وقتها مینشینم و چشمانم را میبندم و با خودم فکر میکنم ، آیندگانی که صد یا دویست سال دیگر، یا اصلا نه؛ در همین آینده نزدیکِ بعد از ما خواهند آمد، آیا از اینکه دنیا را به این شکل تحویلشان دادهایم، از ما به نیکی یاد خواهند کرد یا بدی؟
سلام دیروز برق محله رو قطع کردن و از فرط بیکاری زدم بیرون و اطراف مغازه یه چندتایی عکس گرفتم... اگه حوصلتون گرفت چند تا از عکسا رو با هم ببینیم
1
کبوترهای حرمِ امامزاده ابراهیم(ع) منسوب به برادر بزرگوار امام رضا علیه السلام
2
چشم چرونی
3
بیشتر از 100 تا از پرواز این کبوتر عکس گرفتم هیچکدومش خوب نشد. حتی این
4
گنبد امامزاده ابراهیم (ع)
5
من عاشق اون درختم. 6-5 نفر باید دستهای همدیگه رو بگیرن تا بتونن درخت رو دوره کنن. از تمام فصل ها و شرایط آب و هوایی مختلف ازش عکس دارم
6
خاله غازه گردن درازه(یاد آهو و پرنده های نیما یوشیج افتادم ااز این زاویه دیدمش)
7
زیباترین ماتحت دنیا... وَه چه نقش و نگاری
8
این حضرت بلبل و جفتش بیشتر بیست دقیقه منو زیر همین درخت زیتون میخکوب کردن. یه کارای عجیبی میکردن که آخرش هم نتونستم یه عکس خوب بگیرم.
سر همین بیست دقیقه، خادمها به من شک کرده بودن که زیر درخت داری چی کار میکنی و بلبل و جفتش هم فرار کردن رفتن
9
قصه ی این عکس چیه؟
10
صید در هوای سرد . در آب سرد. خدا بهشون قوت بده.
11
بدون شرح
12
یه مجموعه عکس دارم از گوشه ای از خیابون که ماشین ها از تو آب رد میشن و قطرات آب نقشهای زیبایی ایجاد میکنن. این یه دونه چون دوچرخه بود، تقدیم شما
رأی یادتون نره. جمعه...
آرم پخشِ زنده، زیرِ لوگوی شبکه یکِ سیما.
روز- خارجی- راهپیماییِ معترضانِ آشوبنَگَر به راهپیماییِ معترضانِ آشوب،گر
توضیح : مدیوم کلوزآپ (M.CU) (یعنی یه چیزی شبیه قابِ بالا) از مردی که فرزندش را در آغوش گرفته؛ فرزند در خوابْ هفت پادشاه را میبینید و خروپف میکند و هر از گاهی از بینیاَش یک حُباب بیرون میآید و میترکد. میکروفن رو به پدرِ آن فرزندی که در خوابْ، طاغوتیان را میبیند، و حبابهایشان را میترکاند، از سمتِ چپِ کادر وارد میشود.
صدای گزارشگرِ با انرژی، طوری که انگار دویده و تازه متوقف شده و ایستاده: سلام آقا برای چی آمدید اینجا؟
پدرِ آن بچه که در خواب...(با لهجه ی خوشمزه ی یکی از اقوامِ خوشمزه ترِ ایرانی،: اومدم قدم بزنم. خرید هم دارم.
صدا: نه . منظورم اینه که الان امروز چه روزیه؟
پدرِ آن بچه که....(با لهجه ی....کمی فکر کرد) : فکر کنم شنبـــ....
صدا: اومدید برای راهپیمایی، درسته؟
پدرِ بچهه: آره آره آهان. بله آره. (اشاره به طفلی که بازوی پدرش را با حباب ها خیس کرده بود میکند) آوردمش اولین راهپیماییِ زندگیش تا شعار بده بگه مرگبرآمریکا.
صدا: پس این نسل قراره بزرگ بشن و مشتی بشن تو دهن آمریکا . درسته؟
پدر: (با تعجب) اینا؟ بله بله...
جامپ کات ، برش پرشی ( Jump Cut )
روز- داخلی- استودیو خبر
آقای حیاتی رو به دوربین: سخنگوی دولت.......
تمام/.
+صفر: میدونم مطلبِ بی روحی بود. خودم میدونم. بلدم. :)
+یک: اول اینکه این یه مزاح بود با اون بابایی که بچه ی خوابش رو نشون داد و گفت اولین باره که آوردمش راهپیمایی و داره میگه اللهُاکبر. و میگه مرگبرآمریکا.
+دو: گزارشهای اخبار پخش زنده نیستن خودم میدونم ایراد نگیرید.
+سه: خواستم ارزش مطلب رو با حضور آقای حیاتی، حیاتیتر کنم
+چهار: این مطلب هیچگونه بی احترامی و توهین به هیچیک از سرانِ سه قوه، رییس مصلحت نظام، سخنگوی دولت، پادشاهان طاغوتی، آمریکا و غیره و ذلک نیست. پس لطفا دیگه به خارمادر ما اهانت نکنید(نظر به این پست)
+پنج: طراحیم اصلا خوب نیست و کلا طراحی نمیکنم. یه چیز مزخرف کشیدم و بعد دیدم بد شده مچاله کردم و بعد که پشیمون شدم و سعی کردم اتوش کنم، جر خورد و اصلا یه وضعی، به بزرگواریتون ببخشید. ایراد از دستِ منه به گیرنده هاتون دست نزنید.
+شش: به تعدادِ انگشتانِ دستِ راستم آقا، و انگشتانِ دستِ چپم خانم، در این بلاگ، دوستانی پیدا کردم که ارزششون از هرچیز باارزشِ دیگری، باارزشتره. تو فکر بودم اگر واقعا نت قطع بشه و به جز دو نفرِ انگشتانِ دست چپم و سه نفرِ انگشتانِ دستِ راستم که شماره هاشونو دارم، در فراقِ بقیه چه کنم که وصل شد. الان که خوب فکر کردم دیدم به تعداد انگشتانِ دستِ چپم آقا و دستِ راستم خانم. نه
همون دستِ راستم آقا.
یا چپم. نمیدونم. حالا چه فرقی داره؟
داداش! تو مالِ اون دستی، تو اون دست چی کار میکنی؟ عه
سلام
حتما همه همسر آقای دونالد ترامپ رو میشناسید.
اگر شما جای اون خانم میخواستید تو اون لحظه با
اون طرز نگاهی که به ملانیا ترامپ دارد، جمله ای در دلتان
بگویید، چه میگفتید؟
یک جور دیگه ای شروع شد. با جنگ و جدال و جَدَل و دهن به دهن و درگیری.
به عادت هر سال دوربین عکاسی رو برداشتم و رفتم به امامزاده ای که تمام دسته های عزاداری مقصدشون اونجاست. تصمیم داشتم امسال یه جور دیگه ای و از یه زاویه ی دیگه ای به اتفاقات نگاه کنم و مثلا عکسهای خوب بگیرم.
در حین ورود یه آقایی که نمیشناختمش و رو سینهش نوشته بود خادم افتخاری گفت: مجوز!
گفتم جان؟ بعد نگاهی به پیر خادمی که موقع نماز ظهر و عصر کنار هم مینشینیم انداختم و با دست این بابا رو نشونش دادم که(این چی میگه؟)
خادم هم بدون توجه روشو برگردوند به سمتِ دیگه. اصلا فکر کنم متوجه من نشد. (البته خوشبینانهاش اینه. بدبینانهاش میشه اینکه منو "چیزِ خودش" هم حساب نکرد)(مو)
یه کم با اون بابا بحث کردمو گفتم مرد حسابی من مسجدیِ همینجام...(مثلا من خیلی بچه مسجدیَم و یه سره اینجام. یه اصطلاح من درآوردی بود که اصلا نفهمیدش) جامَم روزهای عاشورا اون بالاست. بعد به روی بالکنی که بالا سرمون بود اشاره زدم. (چقدر دروغ گفتم در چند ثانیه)حالا تو اون شلوغیِ دسته های عزاداری که از دروازه ی بزرگ تردد میکنن، گیر داده بود به من، مردکِ خشن با اون؛
یهو پشت سرش مدیر هیأت امنای امامزاده رو دیدم .ایشون هم یه پیرمردِ خیلی خوب و مهربونیه که همه دوستش دارن جز من.(خوشم نمیاد ازش)
گفتم حاجی شما گفتین راه ندن؟ گفت مجوز داری؟ گفتم مجوز؟ من؟(مثلا انگار سالهاست رفیق گرمابه و گلستانیم) واقعا میگین؟ گفت اگه نداری نباید عکاسی کنی. گفتم حاجی مَنَما(من هستم ها) گفت: مجوز. گفتم :کارت شناسایی دارم. کارت باشگاه عکاسان و اتحادیه و اتاق اصناف و یه کارت تاریخ گذشته خبرگزاری ایسنا هم داشتم نشونش دادم و یه کم بررسی کرد (که مثلا منم حالیم میشه) گفت برو تو. (بعد با حرکت نامحسوس انگشتاش،مثل این بادیگاردهای فیلم خارجیا به اون بابا خادمه که افتخاری هم بود علامت زد که بذاره من برم تو)
خوب به خیر گذشت. چند قدم نرفته بودم که یه خانم سپاهی جلومو گرفت. "آقا ممنوعه" گفتم مجوز دارم. گفت با مجوز هم ممنونه. مسئله حفاظتیه. (یه جوری به اطرافش نگاه میکرد انگار ممکنه هر آن یکی از زیر دستش در بره)
یهو عصبانی شدم گفتم چرا حرف الکی میزنین؟ حفاظتیِ چیه؟ (یهو نمیدونم چطوری و از کجا تو اون همهمه و شلوغی، زیاد شدن. رییس هیأت امنا هم اومد و جنجالی شد واسه خودش)
گفتم حاجی چی میگن اینا؟ گفت خوب ممنوعه دیگه. گفتم نمیفهمم چرا ممنوعه. کار ما انعکاسِ این همایش و گردهماییِ عاشوراییه.(حالا من اصلا قصدم انعکاس نبود میرم چندتا عکس میگیرم به زور دو سه تاش خوب در میاد میفرستم جشنواره ای جایی. یه چندتا هم از اهالی ای که میشناسم میگیرم بعدا بهشون میفروشم. مخصوصا مداح ها) خانمه گفت: پارسال داعشی ها اومدن اینجا فیلمبرداری کردن و تو سایتشون نشون دادن(یعنی مزخرفتر از این مگه میشد بگه؟)
خندم گرفت و تو اوج عصبانیت میخندیدم و حرص میخوردم و گفتم: داعش؟ بابلسر؟ چرا اراجیف میگی مادرِ من(من مادرتم؟) خوب حالا خواهر من(من خواهر شما نیستم) گفتم خانم محترم! بابلسر چی داره؟ تسلیحات اتمی؟ انرژی هسته ای؟ آثار باستانی؟ حوزه علمیه؟ چی داره؟ داعش خره دنیا رو ول کنه بیاد بابلسر؟بچه گیر آوردین؟ اصلا میدونی توالت اینجا تو سی روزِ ماه، بیست روزش مایع دستشویی نداره. بیست و پنج روزش کثافت بعضی از مردم رو در و دیوارش پاشیده(پاچیده؟) و کسی نیست تمیزش کنه. بهتر نیست به جای این مزخرفات، به وظیفه ی خودتون عمل کنید برید به توالت های امامزاده برسید و داعشو بسپرید دست کار بلدش؟
یهو یه آقای چهار شونه با لباس پلنگی و (اصلا چه قد و بالایی. مادر به قربونِ دستای بلوریش. نمیدونم چطور و از کجا ظاهر شد دستشو گذاشت زیر چونه م و دوتا شوید ریشی که بلند کرده بودمو محکم کشید و گفت) کار بلدش منم. (اینجاشو یه جوری بخونید که انگار یکی داره ریشاتونو از قسمت چانه به سمت پایین میکشه و شما نمیتونید لبهای بالایی رو به پایینی برسونید و درست حرف بزنید. امتحان کنید) (قشنـ نژدیـ بو بشـَ شییهِ دَلو دیوالای توالتهایی که علض کردم -از ترس-)(خوب چونه هاتونو ول کنید) بعد گفت واسه همین هم من میگم ممنوعه و نباید عکاسی کنی.
با پر روییِ باور نکردنی و خیلی محتاطاتانه دستشو از ریشهای 7/5 میلیمتریم جدا کردم و گفتم تو فلسطینش و جنگ و خون و خونریزیش کسی حق نداره با یه خبرنگار اینطوری برخورد کنه. (مثلا من خبرنگارم . زرشک) دستتو بکش. (بعد سعی کردم لای جمعیت گُم بشم.) داد زد: بیا کارِت دارم. منم همونطور که میرفتم سرمو مثل جغد چرخونده بودم پشت سرمو نگاش میکردم و با صدای بلند گفتم من تو محوطه دارم عکاسی میکنم هرکی کار داره خودش بیاد. بعد رومو برگردوندم جلو که با صورت رفتم تو سینه ی یه نفر.
بابام.
یک جاده آسفالته رو تصور کن که با دوچرخه در حال رکاب زدن و عبور کردن از آن هستی. در دو سمت جاده، درخت های سپیدار بلند شاخههایشان را پهن کردهاند و دستهایشان را به دست درختهای آن طرفِ جاده گره زدهاند تا سایهی خنکی ایجاد کنند و گرمای سوزانِ این روزها را از تو دور کنند. همهمهی پرندگان را میشنوی؟
هزار، دو هزار و یا دهها هزار گنجشک که معلوم نیست چه میگویند و شاید با هم سرودی را زمزمه میکنند که اینگونه هیجان زده و با نشاط اند
صدای جیرجیرک های تابستانی را بشنو! جیرجیرکهایی که نمیتوانی تعداد و حتی جایی که نشستهاند را حدس بزنی. جیرجیرکهایی که اگر سکوت کنند، تازه متوجه میشوی که میخواندند.
سکوت همه جا را فرا میگیرد. لَندرُوِرِ قدیمیای از کنارم عبور میکند. گنجشکهای بسیار زیادی از لای برگ های درختان پدیدار میشوند و هر کدامشان با دیگری جایشان را عوض میکنند و با دور شدن لَندرُوِر در جای جدیدشان آرام میگیرند و باز شروع میکنند به آواز خواندن و جیرجیرکها هم هارمونیِ سبز و گرمای 30 درجه ای مسیر را ایجاد میکنند.
دلم میخواهد متوقف شوم، دوچرخهام را گوشه ای رها کنم و روی آسفالتِ خنکِ این هوای داغ، دراز بکشم و با آسمانی که سعی دارد از لابلای شاخ و برگِ درختان به زمین خود نمایی کند، نگاه کنم و موسیقیِ یکنواخت اما زیبا و دلنشین و آرامش بخشِ درختان را بشنوم و به هیچ چیزی هم فکر نکنم.
همین کار را هم میکنم.
طلاییِ آفتاب سعی دارد چشمهایم را قلقلک دهد اما استقامتِ شاخ و برگها برای محافظت از میهمانِ موقتشان که الان در پناهشان قرار است تا به آرامش برسد، ستودنیست.
دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و فقط بشنوم. تو هم میشنوی؟ صدای تک پرنده ای که آوازش با بقیه فرق دارد. خوب گوش کن.
میشنوی؟
انگار که غر میزند. مثل من. مثل تو. انگار نمیداند که زندگی همین است که هست.
أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّیْرُ صَافَّاتٍ کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِمَا یَفْعَلُونَ
آیا ندیدی که هر کس در آسمان ها و زمین است و پرندگان بال گشوده (در پرواز) برای خدا تسبیح میگویند، و هر یک نیایش و تسبیح خود را میداند؟ و خداوند به آنچه میکنند داناست سوره النور آیه 41
هیمنطوری بیکاریم بنشینیم یک تعداد از عکسهای مرا ببینیم (جمله رو!!!)