یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

چند روز مانده بود به اربعین و حدودا نصف مسیر را پیاده گز کرده بودیم و روش صحیح آدم بودن را تمرین و لحظه‌ اولین دیدار حرم امام حسین(ع) را در ذهنمان تصور میکردیم . نزدیکی‌های اذان مغرب بود و عده‌ی زیادی در تکاپوی پیدا کردنِ موکبِ ایرانی، دنج، راحت و خنک برای اسکانِ موقتِ شبانه بودند و من و همسر هم با هم در این مورد حرف میزدیم که ادامه بدهیم یا کمی توقف کنیم که یک آقای جوانِ عراقی، سدِ راهِ ما شد و همانطور که نه من میفهمیدم چه میگوید و نه ایشان میفهمید من چه میگویم، با هم گپ و گفتی گنگ و طولانی انجام دادیم و از او اصرار و از من انکار که شب را در منزل ما بمانید و شام و خواب و حمام و امکانات رفاهیِ خانه‌اش را به رخ میکشید و من از زیر بار اصرارهایش فرار میکردم و نمی‌خواستم با همسرم شب را جایی سپری کنیم که نه می‌دانستم صاحبش کیست و نه میدانستم چه در سرش میگذرد.

بنده خدا حتما قصدش خیر بود و میخواست برای زائر امام حسین(ع) نوکری کند. دلش میخواست خاک پای زائر را در حیاط خانه‌اش جارو بزند. دلش میخواست غبار تنِ زائرِ امام حسین(ع) را در خانه‌اش بتکاند. اما چرا اینگونه؟ چرا یواشکی؟ چرا مرموزانه؟ به نظر می‌آمد چیزِ ناجوری در ذهنش می‌پروراند. اما هم خدا میدانست که نیتش خیر است و هم من.

کسی چه میداند شاید نذری داشت. شاید به این شکل می‌خواست کمبودهایش را برای آقایش جبران کند. شاید توان رفتن به زیارت را نداشت و با نوکری برای زائرِ آقایش قصد داشت دل خودش را آرام کند. کسی چه میداند؟

ما هم وقتمان کم بود. دو نفر همراه داشتیم که هر دو معلم بودند و باید سر وقت به ایران برمی‌گشتیم و ماندن و توقف طولانی مدت برایمان جایز نبود.

اما چه کسی زمان را برای ما تعیین میکرد. مگر به اختیار خود آمده بودیم که به اختیار خود وقت و زمان تعیین کنیم؟ که به اختیار خود جای خواب معین کنیم؟ که به اختیار خود، دعوتی را رد کنیم؟ 

آن لحظه اصلا به این موارد فکر نمی‌کردم و  دلم هم رضایت نمی‌داد که دعوتش را بپذیرم. حدودا بیست قدمی با من و همسر همراه شده بود و گوشه‌ی کوله پشتیِ مرا میکشید و اصرار میکرد. 


یک آن صدایم را بالا بردم و گفتم: "لا" لا"

دیدم که دلش شکست. دلش را شکستم. همانجا خشکش زد. ایستاد. چهار پنج قدمی ادامه دادم و برگشتم و نگاهش کردم دیدم همانطور ایستاده نگاهم میکند. تا دید برگشتم، سرش را کمی کج کرد که آخرین تیرش را هم رها کند بلکه پا به خانه‌اش بگذاریم. اما اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. 


در مسیرِ پیاده‌روی اربعین، سه بار عصبانی شدم که این اولینِ آنها بود.

همین/.


+این مطلب اصلا مخاطب خاصی ندارد و فقط مرور یک خاطره بود.

++ببخشید که نظرات را میبندم:)

+++خداوندا از تو سپاسگزارم که جوابِ هر عمل و رفتارِ ناصحیحِ مرا همین‌جا تسویه میکنی. (دنبال یک آیه میگشتم برای یک چنین دعایی. نیافتم)


بعدا"نوشت:


یک کتاب هم معرفی کنم که مطلبم الکی نبوده باشد. 

وحدت  عارفانه نوشته مسیحا برزگر

 در وحدتِ عارفانه، نگاهِ یکی‌بینِ عارف، به یگانگی با هستی می‌رسد و بدین‌سان، شاهد و مشهود یکی می‌شوند. تنها شهود می‌ماند و بس. در چنین یگانگی و وحدت است که اگر گردبادی نیز پیرامونِ تو بوزد، تو انسجامِ خویش را از دست نخواهی داد. مرکزِ این گردباد خواهی شد. آنگاه در دنیا خواهی بود، اما از دنیا نخواهی بود. وحدتِ عارفانه، وحدتی ذهنی نیست، بلکه وحدتی واقعی و وجودی‌ست. خداوند اشیا را خلق کرده است، اما خود از اشیا جدا نیست. این حقیقتی‌ست بسیار ساده و بدیهی. او نمی‌تواند از اشیا جدا باشد، زیرا مرزی که او را از اشیا و اشیا را از او جدا می‌سازد، او را محدود می‌کند. در حالی که خداوند حدودی ندارد. “برگرفته از متن کتاب”

الان فکر میکنم 60000تومان باشد. اما من 10000 تومان خریداری کردم. این اولین بار است که به صورت رسمی کتاب معرفی میکنم. چون فکر میکنم کتابی‌ست که: 

همه‌ی ما لازمش داریم