یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

سی‌و‌یک‌شهریور

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۴۸ ق.ظ

 گاهی  فکر می کنم من از چه زمانی در بطن مادر بودم تا اینکه در تیر شصت به دنیا اومدم؟ مثلا پیش خودم میگم اگر نُه ماه و نُه روز هم طول کشیده باشه، با احتساب سی و یک روزه بودن بعضی از ماه ها و بیست و نُه روزه بودنِ اسفند ماه سال 59، از حدودای 11 تا 13 مهر ، در خدمت مادر گرام بودم.

یعنی چیزی حدود 12-10 روز بعد از آغاز جنگ.

یعنی استرس جنگ در دوران بارداری و تولد در جنگ و کودکی در بین حجله های شهدا و پارچه های سفید و سیاهِ دمِ درِ خونه ها و همه و همه،       

 یه جوری شده بود که فکر می کردیم دنیا همینه دیگه.

 ما با این وضع به دنیا اومدیم ، با همین وضع خو گرفتیم ، با همین وضع هم داشتیم بزرگ می شدیم. بازی های ما تفنگ بازی و شهید بازی و ایفای نقش شهدا و من می خوام ایرانی باشم و نه تو باید عراقی باشی و دعوا و کتک کاری و خونریزی های واقعی بود.

 هنوز یادمه روزی که بمب باران کردن. نزدیکهای عید بود. کلاس اول ابتدایی بودم. پدرم قهوه خانه داشت. یادمه وقتی با موتور رکسش هراسان اومد خونه و منو خواهرهامو تو زیر زمین در آغوش مادرمون دید، زد زیر گریه. اون گریه. مامان گریه. مامان گریه. اون گریه. ما هم مثل بچه گربه با چشمای گرد به این گریه ها و نوازشهاشون نگاه میکردیم. 

 ولی گریه نداشت که. هنوز از نظرِ ما دنیا همون بود. مگه غیر از این هم بود؟ ما که ندیده بودیم. من که ندیده بودم. مدرسه ها را تعطیل کرده بودند و از طریق برنامه کودک در ساعات مختلف برای کلاسهای مختلف، یک معلم می امد و درس می داد.

 یه حسِ خوبی داشت در کنار مامان روبروی معلم می نشستم. یادمه روز اول مهر، مادرم مرا به مدرسه برد،  خداحافظی کرد و رفت. اما بقیه ی مامانها تا آخر زنگ، کنار بچه ها بودند. همه نگران آینده ی بچه هایشان بودند. اما کسی فکرش را هم نمی کرد جنگ و بمب باران به پایتخت کشیده بشه. چسب کاری های شیشه ها که به صورت ضربدر توسطِ مامان و بابا انجام می شد رو یادمه. بابا میگه حدودا 50 روز تمام صدام تهرانو بمب بارون کرد. دیگه برامون عادی شده بود. صدای آژیر که می شنیدیم، من مأمور بودم بپرم و کلید برقو بزنم و برم بغل بابا لم بدم و منتظر باشم که صدای آژیر بیاد و برم روشنش کنم. حس غروری داشت وصف ناشدنی. خواهرهام میچپیدن لای دست و پای مامان و ما مردها هم اینور مأمور آرامش بودیم. سِرّ بودم. شاید خواهرهای بزرگترم مثل من نبودند. چون آرامش را حس کرده بودند. دیده بودن. فهمیده بودند . دنیای قشنگ و بی استرس و بدون ترس را تجربه کرده بودند. شادی و سرور روزهای اول انقلابو تو خاطراتشون داشتن. اما من چی؟ ما چی؟ مگه جور دیگه  ای هم بود؟  مگه دنیا غیر از این بود؟ داشتیم خو می گرفتیم. اصلا خو گرفتن نمی خواست. اینطور بار اومده بودیم. اینطور به دنیا اومدیم....با این سر و صدا نطفه ی ما شکل گرفته بود.

تو کوچه ی ما غیر از من و جواد هیچکس دیگه نمونده بود. همه فرار کرده بودند. یه جایی میخوندم اون سال یک چهارم تهرانی ها فرار کرده بودند. ولی چرا؟ مگه جای آرامِ دیگری هم غیر از اینجا وجود داشت؟

مگه اونجایی که مرتضی و حسین رفتن، موشک بارون نیست؟ اینو جواد از من می پرسید.

 و درحالی که چوبهایمان را شبیه تفنگ می کردیم،  جایی که آنها رفته بودند را متصور می شدیم.

جنگ تمام شد اما.

همه چی آرام گرفت.

یواش یواش کوچه شلوغ می شد. 

دوستان از شمال بر می گشتند. 

تابستان بود. مرداد 67. یادمه بابا با یه جعبه شیرینی زبان به خانه آمد و یک جعبه ی کوچک هم همراهش بود. همه ی ما را بوسید و گفت جنگ تمام شد. و در جعبه، تلویزیون بسیار کوچکی قرار داشت که تا قبل از  آن هرگز نداشتیم. انقدر کوچک بود که صفحه ی سیاه و سفیدش اندازه ی صورتم بود.


 جنگ تمام شد یعنی چی؟ جنگ تمام شد چه شکلی بود؟ جنگ تمام شد را نمی فهمیدم برای همین اهمیتی هم نمی دادم و افتادم به جانِ آن تلویزیونِ کوچکِ بند انگشتی.

***

یک دفاعیه هم برای دهه شصتی ها

دُردانه‌ی عزیز(شباهنگ سابق.تورنادوی اسبق) میگوید:لابد خدا یه ظرفیتی تو یه عده دیده که اونا رو دههٔ سی و چهل فرستاده این دنیا و ماها رو دههٔ شصت و هفتاد و هشتاد. ماها اگه بودیم انقلاب هم نمی‌کردیم. ماها یه مشت آدم بی‌بخار و حال‌نداریم.....

دلم خواست که بگم: دهه ی سی و چهلی ها تحت فشارِ ظلم و جور و ستم، به رهبریِ امامشون، قیام کردند و در مقابلِ سختی ها ایستادند و خون دادند و انقلاب کردند. بعد برای دفاع از خون هایی که دادند، به مرزها رفتند و از حریم خاکشون پاسداری کردند و باز خون دادند و جان دادند. 

اما دهه شصتیها هم، خون دادن و جان دادنِ پدران و برادرانشان در دفاع از حریم مرزیِ کشور، در دفاع از غرور ملی، در دفاع از آرمانهای امام رو دیدند و لمس کردند.ما دهه شصتیها تأثیر مستقیم جنگ رو دیدیم. و هنوز داریم می بینیم. ما دهه شصتیها بی پدر شدیم. بعضی بی مادر شدیم. بعضی بی خانواده شدیم. بعضی هنوز که هنوزه با پدران شیمیایی و مریض و قطع عضو سر میکنیم. بعضی هم،..... نه ... نه.... همه. همه با یک اعصابِ ناآرام و نافرجام، رشد کردیم و بزرگ شدیم.  پس انگِ بی بخاری رو به ما نزنید لطفا.


من نمی دونم دهه هفتادیا و هشتادیا با چه تز و دیدگاهی بزرگ شدند. اما با جرأت بگم، یه دهه شصتی، در هر لباس و هر قومیت و  هر موقعیتِ شغلی و هر طرز تفکری هم که باشه، در وقتِ مقرر و معین، پاسدارِ این مرز و بوم و مملکت و رهبریه. چون میدونیم. چون دیدیم. چون لمس کردیم . چون حس کردیم و چون بچه ی جنگیم و ترقه بازی های دشمن، چه داخلی، چه خارجی، چه فرهنگی چه نظامی، تأثیری بر اراده ی پنهان دهه شصتی ها ندارد که ندارد که ندارد. 


عکس پسر دهه شصتی پیدا نکردم.  شاید به خاطر اینه که کارهای مهمتری داشتیم اون موقع ها....کلید برقو ... از این حرفا :)



همه نظرات پس از تأیید نشان داده می شوند

نظرات  (۲۸)

به افتخار دهه شصتی ها :))

 

 

 

+

متن تون جالب و قشنگ  بود :)

تا آخر خوندم :)

احتمالا منم بگم و بنویسم از اون روزهای تلخ تر از تلخ ...

 

سلام 

پاسخ:
سلام..
+خدا رو شکر خوشت اومد. آره نوشته ی شما خوندنیه.... مخصوصا موقعیتِ مکانیتون
۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۵۴ مردی بنام شقایق ...

سلام

 

دهه شصتیا تنها نسلی ان که هم جامعه سنتی رو درک کردن هم جامعه در حال مدرن شدن رو!

 

کلا آدمای جالبی ان به نوبه خودشون.

پاسخ:
سلام
ماهَن دهه شصتیا

نمی‌دونم چجوری تشکر کنم بابت این پست. خیلی خوب بود. خیلی چسبید. سنجاقش کردم تهِ پستم که هر کی اونو خوند اینم بخونه :)

کاش بقیه هم بنویسن زاویه دید بقیه رو هم تجربه کنیم.

پاسخ:
خوب از اینکه اینجا رو خوندید باعث شگفتی و شعفه.... این یک.
دو به دعوتتون لبیک گفتم. خوشحالم که چسبید. امیدوارم همینطور باشه که گفتید.
و چه افتخار بزرگی که سنجاق شدم زیر مطلبِ تورنادوی قدیم.... این رو یه امتیازِ خیلی خوب برای خودم به حساب میارم/.

اینجا از وقتی مضراب تو یکی از کامنتا از من و فرهنگستان اسم برد بعد اومد گفت بعد اومدم اولین کامنتو درج کردم (۵ خرداد) خونده میشه. موبه‌مو، خط‌به‌خط. این یک

دو اینکه اینجوری نگید تو رو خدا. امتیاز چیه. هر موقع میرم برای پست کسی کامنت می‌ذارم از ذوق اینکه من خوندمش در پوست خودش نمی‌گنجه. در حالی که اولا این یه حس متقابله و منم وقتی خونده میشم و تو پستا ازم اسم برده میشه عین بچه‌های کوچولو ذوق می‌کنم. الانم کلی ذوق کردم تو این پست اسمم اومده :دی ثانیا یارو (اونی که سلبریتی پنداشته میشه) اگه بی‌جنبه باشه به‌مرور زمان دچار غرور و تکبر و خودخفن‌پنداری میشه و دیگه نمیشه جمعش کرد و خدا رو بنده نمیشه :|

پاسخ:
به هر حال باعث افتخاره...
درمورد ثانیاً : میدونم که از اون دست آدما نیستید.
۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۲۶ شارمین امیریان

سلام.

من سالهای محدودی از جنگ رو تجربه کردم و هیچ چیزی ازش به یاد نمیارم. اما به هر حال "جنگ" حتی اسمش هم ترسناکه و برای من، این اسم همیشه شبیه یه علامت سوال پررنگ بوده: چه چیزی باعث میشه انسانهای متمدن و عاقل و پیشرفته و اشرف مخلوقات بدتر از حیوانات به جان هم بیفتن و حتی به بچه های بی گناه هم رحم نکنند😔

 و دیگه اینکه، میدونم طبق آیات قرآن، جوونها و نوجوونهایی که با این جنگ از دست رفتند چه جایگاهی پیش خدا دارند، ولی نمیدونم اون نامردهای بی صفتی که به این راحتی پا روی خون اونها گذاشتن چی در انتظارشونه😔

پاسخ:
سلام
جنگ بزرگترین فاجعه بشریته.
خدا باعث و بانی همه ی جنگ ها ، همه ی اونایی که راه انداختن و همه ی اونایی که میتونستن جلوشو بگیرن و نگرفتن رو به عذاب الهی گرفتار کنه انشاالله/.

هروقت حرف دهه شصتی‌‌ها و دهه هفتادی‌ها می‌شه من نمی‌دونم دقیقاً باید کدوم سمت باشم؛ یعنی متولد بهمن ۶۹ بودن یه‌جور بلاتکلیفی تو این قضیه به‌وجود آورده برام. البته خیلی هم به این دسته‌بندی‌ها اعتقادی ندارم؛ اما یه چیزی رو باور دارم؛ اینکه من و خیلی از هم‌سن‌وسال‌هام موش آزمایشگاهی انقلاب بودیم (البته با پوزش از همه‌ی هم‌سن‌وسال‌هام، موش‌های آزمایشگاهی و آزمایشگاه‌ها). الان هم که خیلی از آزمایش‌های فرهنگی، آموزشی، اقتصادی، اجتماعی و... به نتیجه رسیده یا نه، انگار کلاً بی‌خیال ما شدن و گذاشتن خودمون توی زندگی‌مون دست‌وپا بزنیم که اگه به جایی رسیدیم تاج افتخارش رو بذارن سر خودشون و اگه نه که نه؛ و فکر می‌کنم ما درس عبرت خوبی برای بعدی‌ها بودیم تا خیلی راحت هر آزمایشی رو نپذیرن. 

پاسخ:
آره با نظرت موافقم. و فکر میکنم زرنگی و تیزهوشیِ نسلهای بعدی از همینجا نشأت میگیره :)
۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۱۸ امید شمس آذر

۱. از زمان ... تا انعقاد نطفه ۴۰ روز و از اون تا تولّد فرزند ۲۶۶ روزه.

۲. من دوران جنینیم کلّاً در بمباران گذشت. اثرش هنوز هم برجاست.

۳. ما دهه شصتیا نسل سوخته شدیم، بچّه هامونم میشن نسل پدرسوخته!

پاسخ:
1. شگفت انگیزه
2.متأسفم واقعا:|
3.:))
پدر سوخته رو خوب گفتی برادر
۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۲۳ امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ

با همه ی این تفاسیر، تربیت شما دهه شصتیا (مثلا من دهه شصتی نیستم!!) هزاربار شرف داره به تربیت این گودزیلاها که جز خودشون به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنن. نسل لوس و خودشیفته!

پاسخ:
شما که یادمه گفته بودی سیزده سالته از کاشون...D:
من واقعا هیچ   نظری درمورد دهه هفتاد و هشتادیا ندارم. ولی دهه نودیا رو ما باید تربیت کنیم. حتی دهه ........
چی میشن؟ از دو سال دیگه چی میگیم؟ دهه چی چیا؟ دهه صفریا؟ :))) نه واقعا؟ اونا که دیگه اصلا تافته جدا بافته ن. کلا ما رو جزو قرن خودشون به حساب نمیارن.... ما که هیچ. دیگه نیستیم تا وقتی بزرگ بشن. ولی همین هفتادی و هشتادیا رو. 
نه جداً دهه چی چی میشن؟

سلام مومن. جزاکم الله خیرا

 

کلی لذت بردم از این مطلب...احسنت...

 

دهه شصتی ها، از همون ابتدا، قمپز در کردن های دشمن را شنیده اند و می دونند این عربده کشیدن هاشون، از سر ناتوانیشونه...برای همین هم خم به ابرو نمیارن...

 

 

 

 

عاقبتتون به خیر به حق حضرت ابوتراب

یا علی

پاسخ:
علی یارت.....
مرسی از حضورتون....تنت سلامت

سلام

برای ماها که اواخر دهه شصت دنیا اومدم  جنگ جور دیگه ای توی خانوادمون معنی شد ترکیبی از سختی و معجزه البته این دید من هست با شرایطی که دیدم 

به نظرم دهه هفتادی ها  به بعد هم  هم جور دیگه ای با پدیده جنگ رو به رو شدند  جنگی که روی ما تاثیر گذاشت سخت افزاری بود  ولی روی این نسل جنگ به صورت نرم افزاری تاثیر گذاشت 

 

 

پاسخ:
سلام بله متأسفانه جنگ همیشه هست. فقط شکل و رنگ و فرمش تغییر میکنه

دههٔ دهیا؟ ده‌دهیا؟ دهیا؟

راجع به این تفاوت نسل‌ها، یه چیزی یادم افتاد. من بین خوانندگان وبلاگم یه خوانندهٔ چهل و نمی‌دونم چند ساله دارم که بچه‌هاش هم‌سن منن تقریبا. یه خوانندهٔ دوازده‌ساله هم دارم که با گوشی مامانش میاد وبلاگم. هر موقع پست می‌ذارم قیافهٔ ندیدهٔ اینا میاد جلوی چشمم و مجبور میشم یه بار دیگه پستمو بخونم طوری بنویسم که برای هر دو طرف طیف قابل درک باشه.

پاسخ:
این دقیقا همون معضلیه که برنامه سازهای تلویزیون هم باهاش مواجه هستن.
راستش اغلب به خودم فشار نمیارم که بتونم برای سه دهه ی مختلف مطلب بنویسم. شاید بلد نباشم. :)


برای ما که چند روز بیشتر از دهه شصت رو درک نکردیم فقط آثار باقی مونده جنگ بجا مونده بود. فشنگ ها و پوکه ها و دفترچه های راهنمای امداد و شرایط اضطراری و کتاب های داستانی با موضوع جنگ توی خونه ما زیاد بود. با اینا تخیل میکردیم و آرزو میکردیم کاش ما هم جنگ رو درک کرده بودیم!

پاسخ:
شما الان هم دارید جنگ رو تجربه میکنید. دو سه تا نظر بالاتر عرض کردم. جنگ همیشه هست فقط شکل و فرم و جنسش فرق داره تلفاتش یه جور دیگه است فتوحاتش هم به یه شکل دیگه..... 

متنتون مثل همیشه عالی بود .

 

میرزا اول که امیدوارم هرگز هیچ جا جنگی نباشه 

 

ولی منصفانه هم نیست که دهه هفتاد یا هشتاد متهم بشن به بی بخاری

 

یا بی خیالی یا واژه گودزیلا !!!!

 

ما هفتادیا رو کیا بزرگ کردن؟؟ پنجاه و چهل 

 

کسایی که تو جنگ بودن و تاثیرش همیشه باهاشون بوده 

 

تمام اون شرایطو درک کردن.

وباهمون اسیب هایی که دیدن مارو تربیت کردن.

 

پس تاثیر واسیب جنگ مختص یه دهه نیست .

 

من قبول دارم که دهه شصت سخت بوده امکانت کم بوده 

 

ولی الان هم که اواخر نود هستیم مناطقی هستن تو استان من 

 

که هنوز گاز کشی نشدن و اب اشامیدنی ندارن !

 

مردمی که دوساله تو کانکس زندگی میکنند .

 

بچه های اونام فکر میکنند دنیا همین جوریه .بچه های هشتادی ونودی

 

 

پاسخ:
سلام مریمِ عزیز. ببین این نظرِ منه. شما مطلب دُردانه ی عزیز رو بخون. متوجه میشی که من فقط نظر شخصیم رو گفتم. من هرگز به هیچ دهه ای اهانت نکردم. نه سی. نه چهل. نه پنجاه و نه حتی شصت و هفتاد و هشتاد . فقط یه جایی به نودی ها گفتم گوگولی.
من عرض کردم نمیدونم هفتاد و هشتادیا چطور رشد کردن و چطور تربیت شدن. من عرض کردم نودی ها و بعد از اونا رو ما باید تربیت کنیم. من عرض کردم دهه ی سی و چهل آدمهای با غیرت و غیوری بودن..... اسمی از دهه پنجاهیا نیاوردم ولی اشاره به خواهر های بزرگترم کردم.......
من فقط نظر شخصیم رو گفتم
بله یکی از اون روستاهایی که تو استان شماست، روستای پدریِ بنده است که هنوز آب رو با تلمبه از چاه میکشن. میدونم.
۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۵۶ روشا مجد(ز_خ)

سلام جناب میرزا مهدی. فکر می کردم دیگه نمی نویسین گویا آدرس وب تغییر کرده. خوب این متن رو تحسین می کنم خاطرم هست تو حوزه جنگ و دفاع و این مسائل قبل ترها توی یک پست خیلی حرصم رو درآوردین تا جایی که با یه بیانیه غرا متن رو محکوم کردم. حالا این پست یه قدری شگفت زده کرد من رو...

 

پاسخ:
سلام دوست قدیمی! بله آدرسم عوض شد.... و از شانس خوبم دوستانی که دنبال میکردم، همچنان در لیستم باقی موندند.
+خدا رو شکر امیدوارم که واقعا همینطور باشه که فرمودی

من یه کامنت نوشتم که نمیدونم ثبت شد یا نه اما محض احتیاط دوباره مینویسمش.

من دهه شصتی هستم اما جنگ رو ندیدم و فقط دختر یه رزمنده و جانباز هستم.

یه چیزی که برام جالبه اینه که آدمای اون زمان چه وقت انقلاب و چه جنگ چقدر همدیگه رو بیشتر دوست داشتن و وطنشون رو هم...

پاسخ:
متأسفم ثبت نشده.
خدا حفظشون کنه باید دستشونو بوسید.
آره واقعا همدلی بود. همدلی بود. همدلی بود

Vali manam fekr mikonam dahe shasti ha chiz e khassi nistan joz hesrat

Vase haminam donbal e nostalgi o sukhte vo in harfan 

 

پاسخ:
توضیح بده بیشتر

منم خیلی وقتا به تفا‌وت های روانی بین این دهه ها فکر میکنم.

یه نقل قول هست که میگه:

دوران سخت مردان قوی میسازه

مردان قوی دوران خوبی رو بوجود میارن

دوران خوشی و خرمی مردان ضعیف رو بوجود میاره

 

یجورایی تلخیش رو میشه حس کرد

پاسخ:
لب رو میسوزونه حتی

سلام

نمی دونم چرا همون اول مطلبتون رو که خوندم حس خوبی ازش نگرفتم... رفتم برگشتم بعد از چند ساعت کلش رو خوندم!

 

این همه نگاه سرد نسبت به اون دوران رو درک نمی کنم... می دونید که چند سالی عمرم بیشتره، پس نمیشه که ندیده  باشم یا سر به هوا گذرونده باشم!

برای من اون دوران پره از حس های خوب! همدلی مردم، یکرنگ بودنشون، بی طبقه بودنشون... مدرسه هامون شبیه هم بود، کیف و لباس و خورد و خوراکمون... خیلی شبیه هم بود! دردهامون در حد حرف های خاله زنک می گذشت!

همه با هم درد جنگ رو داشتیم... همون کم رو هم که داشتیم مخلصانه میدادیم به راه جبهه و ...

نمی گم بعضی ها فارغ نبودن، اما خیلی کم بودن این بعضی ها!

نمیگم همه چی گل و بلبل بود، که نمیشد باشه اونم با ترس از بمباران و شکستن دیوار صوتی و هوا پ یماهایی که بالاسرمون مانور میدادن...

حتی یادمه کلاس اول بهمون سفارش کرده بودن تو راه مدرسه اگه عروسکی یا اسباب بازی ای رو زمین دیدین برندارین، ممکنه توش بمب باشه (از الطاف مجاهدین خلق بود!!!)

اما اوضاع با همه ی سختی هاش انقدرا هم تلخ نبود... نه به تلخی امروزمون! علتشم امید و اعتقادمون بود به راهی که طی کرده بودیم و پیش رومون بود

 

+جالبه که یکی از بهترین و خاطره انگیزترین عکس های من چیزیه شبیه این عکس، درحالیکه تو سن شیش سالگی کلاش انداختم رو دوشم و از سنگینیش گردنم کج شده!

پاسخ:
سلام نمیدونم چرا انتظار همچین کامنتی رو از شما داشتم. مخصوصا دو خط اولش. 
میدونی که موقعی که جنگ تموم شد من هفت سالم بود و شماحدودا ... سالت.(جای خالی را تعمدا پر نکردم)
 خواهر بزرگ من متولد 53 هستند. ایشون یادم میاد خیلی فعال بود. سر در نمیاوردم ولی تو مسجد به خیاط ها کمک میکرد. به یه سری تو جمع آوری مواد خوراکی کمک میکرد. با یکی از دایی هام با وانت میرفتن کوچه به کوچه و کنسرو و تن ماهی و پوشاک جمع میکردن. اون موقع کسی از من انتظار این کارو نداشت.  شاید 5 سالم هم نبود. ولی یادمه. آژیر خطر رو که میزدن همین آبجیمون چنان زیر پر و بال مادرم پنهان میشد که اصلا حضورشو حس نمیکردی و من چون درکی از مرگ نداشتم میرفتم یه کارایی میکردم که نمیگم.
کسی انتظاری از آبجی بزرگه نداشت که نباید بترسی و برو مثل مهدی باش. هرکسی به نوعی. ما بچه های جِقِله ی جنگ، چیزی حس کردیم که هرگز شما نمیتونی درکش کنی همونطور که ما نمیتونیم خوشی های انقلاب و تلاشتون برای بچه های جبهه و چشیدن طعم شیرین همدلی و .... رو درک کنیم.

:| 

Tozih dadam dige

پاسخ:
یعنی دارن ادا در میارن؟ از فرط بیکاری و بلاتکلیفی؟

Ada? Valla Mahdi Agha man faghat "bebakhshid" chos nale az vaz'e alan va donbal e refah o tajaddod dovidan o tu in nasl kheyyli mibinam

Va be nazaram dahe haftadi ha behtaran. Fekr mikonam age armani ham vojud dare una bishtar peyesh hastan. Dahe shastiha hal shodan. Albatte in nazar kamelan shakhsi hast. 

پاسخ:
نظرت محترمه. ولی من درمورد شصتیا فقط نظر میدم. و مخالفتم

@Nadem 

Jayi az in matn negah e sard vojyd nadare 

Cheshmatuno beshurid o bi sunegari e daruni bekhunid

Un 2 dafe tun ye bar ham nemishe 

پاسخ:
@نادم

سلام

وقتی مطلب رو می خوندم اتفاقات رو حس می کردم، گرچه آخرای جنگ به دنیا اومدم ولی خوب می تونم حسش کنم

پاسخ:
سلام... 
خوب خدا رو شکر:)

می دونید چی منو شاکی کرده... این که این چیزایی که شما از جنگ بخاطر دارین چون بچه بودین، الحمدلله صدمه ای هم ندیدین، اونحورام بد نبوده اما نوشته ی شما تلخه... در حالیکه توضیحی برای تلخی تو نوشته هاتون نیست

پاسخ:
چرا باید شاکی بشید؟ 
متوجه این نمیشم چرا باید با زاویه ی دیدِ من دچار اذیت بشید و شاکی بشید:)
اصلا قرار نیست بحث کارشناسانه بشه که. من از حسم گفتم. دیدگاه خودمو نوشتم.:)
تلخه. بله چون تلخیش رو الان دارم حس میکنم. هنوز هم... نه من. بلکه خیلی هایی که میشناسم هم درگیرن هنوز. چه بخواید چه نخواید باید بپذیرید ما متولدین روزهای جنگ، اکثریتمون دچار مشکلات روحی روانی هستیم. این یه اعترافه. امروزه روز میگن مادر باردار حتی صدای بلند یه بوق ماشین هم نباید بشنوه ما با صدای توپ و تانک و جنگ تو بطن مادرمون شکل گرفتیم. اینو علم میگه. حرف من نیست.
شما وقتی به دنیا بیای و یه سوزن فرو کنن تو پیشونیت و با دردش بزرگ بشی و بعد از یه مدت فکر کنی این درد بخشی از زندگیتونه(اشاره به داستانی که اسمشو یادم نیست) و بعداز گذشت یکی دو دهه اون سوزنو از پیشونیت بکشن بیرون و ببینی چقدر احساس سبکی میکنی و بعد از یه مدت جای همون سوزن عفونت کنه تو روحت و تو قلبت، متوجه میشید که من چی میگم. میپذیرید که تلخیِ دیدگاه من یعنی چی.
من نخواستم بحث کارشناسی بکنم. این روزا هزاران عنوان کتاب از روزهای دفاع مقدس، تو جبهه و پشت جبهه داره چاپ میشه و تو همش تلخی میبینیم و شیرینی هم میچشیم، چه توضیحی لازم داره  من بدم که کسی تا حالا نداده؟ من فقط دارم حس خودمو بیان میکنم. من چیزی که دیدمو میگم. 
بذارید یه چیزی بگم. اما خمینی که فوت شدن، حتما شما و امثال هم سن و سالهای شما مثل پدر و مادر من سوگوار بودید ولی من از عزاداری امام خمینی شادی هایی یادمه. مخصوصا روز اولی که فوت شدن. اینکه همه بچه ها رو ریختن تو یه خونه تا جلو دست و پای کسی نباشیم. اینکه رفتیم سراغ رنگهای روغنیِ نقاشیِ بابا و زندگی رو رنگ آمیزی کردیم. اینکه با شادیِ کودکانه گند زدیم به خونه و ......(خیلی چیزای دیگه) ، این به این معنی نیست که ما از فوت ایشون خوشحال بودیم که. صرفا دارم چیزی که در اون روز و اون سن حس کردم و دیدم رو عرض میکنم....چیزهایی که تو اون اتاق بر من و بچه هایی که اطرافم بود گذشت....
خدا رو شکر صدمه ندیدیم. خدا رو شکر شما هم صدمه ندیدید. اما نمیشه نادیده بگیریم و بگیم خدا رو شکر که رومونو اونور کردیم ندیدیم بغل دستیمون صدمه دیده. 
و در آخر: همین الان اگر منو شما رو در کنار هم یه بلوک ببندن به پاهامونو بندازنمون تهِ رودخونه و بعد از یه ساعت بکشن بیرون و بگن چی شد؟ چی دیدین؟ و چه حسی داشتین؟ هرکدوممون یه چیز متفاوت تعریف میکنیم . اگر باور ندارید امتحان کنیم. :)
۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۳۷ ستاره‌ی آبی

درسته ما دهه هفتادی‌ها به طور مستقیم جنگ رو ندیدیم اما شرایط الان (به غیر از بحث امنیت) با شرایط جنگ فرقی نداره و هنوز هم یه جنگ تمام عیاره. حیف که حوصله‌ی بحث سیاسی ندارم خودتون دیگه منظورمو بگیرید:)))

امضا یک عدد شیرازی:)

پاسخ:
:)) خوب بود. ازت میپذیرم که دیگه به زحمت نیفتی D:

سلام. 

متولد دهه شصت نیستم و چیزی هم ازش درک نکردم 

ولی ازبس پدر مادرامون از خاطرات اونروزاشون تعریف کردن حس میکنیم خودمونم تو اون زمان بودیم...

 

شاید اون موقع بهتر بود چون مردم قدر عافیت و امنیت رو بیشتر میدونستند...

 

پاسخ:
سلام
درود بر پدر مادر شما...
خدا نکنه اتفاق بدی بیفته ولی اگر هم بیفته امروزی ها هم قدر عافیتی که الان دارنو تازه میفهمن.

بله درست فرمودین... جایی برای شاکی شدن نبود! ( هر چند این یه اصطلاح بود برای نشون دادن حسم...)

همه مختاریم از هر چیزی حس خاصی داشته باشیم ، برداشتی متفاوت از دیگران :)

پاسخ:
قشنگ معلومه الاندیگه شاکیِ شاکی هستینا. 
آقا قبول نیست این جرزنیه.
شما با یه اصطلاح میتونید حستونو نشون بدید من با یه مطلب نه؟
D:

یه عکس دارم برای یک پسر دهه پنجاه و خورده ای  که تفنگ گرفته دست :))

میخواین بفرستم براتون ؟!:))

البته که صورتش رو باید شطرنجی کنم چون آشناست :دی

بفرستم آقا ؟:))))

 

پاسخ:
بفرست بفرست

میترسم بفرستم بخندین :)

آقا ببخشید منصرف شدم :))

ولی به امید خدا فردا یا نهایتا پس فردا پست سی و یک شهریور آن سالها رو نوشتم عکسشو ضمیمه پست میکنم :))

اونجا بخندین اشکال نداره :))))

ولی ممنونم بابت رضایتتون :)

 

 

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">