یه عده تو خونههاشون سگ نگه میدارن و یه عدهی دیگه گربه. یه عده همستر و یه عده طوطی و فنچ و قناری و مرغ عشق. یکی هم هست تو خونه آپارتمانیش گوساله نگه میداره. این رو امروز تو اخبار خوندم.
من آکواریوم دارم.
داشتم.
یه آکواریوم پر از ماهیهای ریز و رنگارنگ.
چند روز پیش که از خواب بیدار شدم دیدم یکیشون دار فانی رو وداع گفته و روی آب معلقه. غروب نشده همسر تماس گرفت و گفت: دو تا از ماهیها غزل خداحافظی رو نخونده، به دیار باقی شتافتند. شب که رفتم خونه آب آکواریوم رو عوض کردم و ضدعفونی کردم و گفتم خدا رو شکر که بقیه نمردن.
صبح اما، هیچکدومشون زنده نبودن.
واقعا دردناکه. آدم گاهی به یه خودکار که مدتهای طولانی تو دستاشه، انس میگیره. چه برسه به یه موجود زنده. بعضی وقتا فکر میکنم اونایی که تو خونه شون سگ و گربهای که شعوری نسبتا بالاتر از ماهی دارن، نگه داری میکنن، موقع مرگشون، چه واکنشی نشون میدن و چه رنجی رو تحمل میکنن.
از اینکه همهی ماهیها از یه دردی رنجور بودن و من متوجه ش نشده بودم،کلافه شدم.
اینکه ماهیها رو یه چیزی آزار داده و من نتونستم درکش کنم، داشت عذابم میداد.
به تک تکشون فکر میکردم. به اونی که دُمهای طلایی داشت. به اونی که تازه یه عالمه بچه به دنیا آورده بود. به اونی که اولین ماهی آکواریومیِ من بود . به اونی که خطهای طلایی رو بدنش داشت. به اونی که روی سرش یه چیزی شبیه گل کوکب باز شده بود و شبیه سلطانها راه میرفت. به اونی که به همه میپرید و شرور بود. به اونی که انقدر مهربون بود که همه دوستش داشتن، حتی اونی که شرور بود.
نمیتونستم با خودم کنار بیام و بگم چندتا ماهی بوده دیگه. تا دیر وقت مدام یادشون میفتادم و نوچ و توچ میکردم انقدر که همسر هم کلافه کرده بودم.
به همه چی فکر کردم.
به اینکه جای پمپ هوا رو عوض کردم و ممکنه اونجایی که پمپ رو گذاشتم، قبلا داروی دفع سوسک زده باشم. به اینکه این سنگ ریزههایی که برای کف آکواریوم خریدم ممکنه آلوده بوده باشن. به اینکه غذایی که چند روز پیش خریدم، فاسد بوده باشه، به اینکه اون ماهی جدیده که سه روز پیش خریدم ممکنه مریض بوده باشه، به هرکدوم فکر میکردم، هزار تا دلیل براش پیدا میکردم که نه این نمیتونه دلیل قتل عام ماهیها باشه. اما با اینحال خودم رو مقصر میدونستم!
بدون شک یه چیزی در من غلط بوده که چنین شده. تا اینکه دیروز بابام زنگ زد و گفت ماهیهاش همه مرده ن. تا این رو گفت مطمئن شدم به خاطر غذایی بوده که براشون گرفتم. حتما اون فاسد بوده . چون بخشیش رو به بابا داده بودم که برای ماهی هاش استفاده کنه.
خوب خدا رو شکر دلیلش رو فهمیدم.
آروم گرفتم.
واقعا آروم گرفتم.
همسر دیگه کلافه نبود.
شب راحت خوابیدم.
آکواریوم رو شستم.
ضدعفونی کردم
و الان تو فکرم ماهی های جدید بخرم.
گوربابای ماهی هایی که مظلومانه مُردند و از درون فروپاشیده بودن و دچار بیماری و یا مسمومیت شده بودن.
حتی به خودم زحمت هم ندادم برم بگم آقا این غذایی که دادی احتمالا تاریخش گذشته و چنین شده و چنان شده.
میرم یه آکواریوم و ماهیفروشی دیگه؛ یه مشت غذای جدید؛ و یه مشت ماهی جدید میخرم تا زندگی رو دوباره تو اون قفس کوچولو برای چند تا حیوون کوچولوی خوشگل دیگه آغاز کنم و بهشون سر بزنم و ببینمشون و حظش رو ببرم و بگم من چقدر خوبم که دارم اکسیژن و غذای این ها رو تامین میکنم و حتی یه لحظه هم به اون ماهیهایی که با درد مردن هم فکر نکنم و توی دلم بگم گور باباشون. این جدیدا خوشگل ترن و اگر هم روزی مردند میرم چندتا دیگه میخرم.
در حالی که گردانندههای اصلی این مملکت در حال بررسی چگونگی، آری یا نهی مذاکره با اون ابله روانی هستند، پزشکیان رفته خونه علی نصیریان برای تبریک روز تئاتر.
من خودم تئاتری هستم و خوشحالم از اینکه رئیس جمهور مملکت به این هنر اهمیت میده اما رئیس جمهور داریم تا رئیس جمهور. احاضرم قسم بخورم این بابا، اندازه انگشتان یه دستش هم تئاتر نه دیده و نه شنیده.
کاملا مشخصه یه مشت نخودسیاه دادن دستش گفتن برو به این ها رسیدگی کن و جلو دست و پای ما نباش. یک پُستِ فرمالیته برای آدمی که با رئیس جمهور شدنش، خودش و خانوادهش و سابقه و آبروش رو آفتابه گرفت و رفت..
یک میزِ تکپایه با ساتَنی نسکافهای رنگ در وسط صحنه، چند کاسه خالی، تُنگِ جلبک بستهی ماهیای که مدتهاست رنگِ ماهی به خود ندیده، دیوارهایی به رنگ سبز لجنی که با هایلایتها و لولایتهای فراوان و نامنظم و شلخته، چرکیِ غلو شدهای رو القا میکند، سه قطعه اشیاء و ابزارِ آشپزخانه که با سین شروع شده و دیگر ذوقی برای یافتن چهارمی و پنجمی و ششمی و هفتمی نبوده است، با یک صندلی که یکی از پایه هایش شکسته و وقتی روی آن مینشینی باید تبحرِ حفظ تعادلت را داشته باشی که نیفتی، که اگر بیفتی، نباید میافتادی، که به ما چه؟ که بِهِت گفته بودیم که اگر زارتی بخوری زمین هیچ کسی مسئولیت خُرد شدن لگنت را به عهده نخواهد گرفت، دیده میشود.
جوانی با لباسهای معمولی -پیراهنی طوسی با راه راه های ریز افقیِ آبی رنگ و شلوار پارچه ایِ قهوه ای و گشادی که پشت زانوانش مثل پیشانیِ پیرمردانِ نود ساله چروک و چروک هایش خشک و سفت شده اند، و یک کتانیِ سفید چرک که زبانه یکی از لنگههای آن روی شلوار آمده- کنار میز ایستاده و به دوربین نگاه میکند.
"چیلیک"
صدای شاتر دوربین شنیده میشود و عکس ثبت میشود و بعنوان تم نوروز 1404 در صفحهی اینستاگرامِ کارگاه عکاسی من نشر مییابد و در توضیحات نوشته میشود، "کاملا رایگان در قطع و اندازهی ثابتِ ده در پانزده سانتیمتر". که چی؟ که بعنوان نمونهی کوچکی از سفره خالی مردم، قصد داشته باشد مشتریانی را جذب کند که کنار این سفرهی سرد و بیروح بنشینند و عکس بگیرند و به یادگار در آلبوم هایشان بگذارند. و در آینده اگر روزگارشان بدتر از امروزشان نبود، و خواستند به فرزندان و نوههای خود از وضعیتِ اسفبار امروزشان بگویند،به جای واقعیتی که باید در تاریخ مصور خانوادگیِشان ثبت میشد، زرق و برقهای دورغین و کذایی تحویل نسل آینده ندهند.
روز-داخلی- اداره اماکن عمومی شهر
برگهای که در آن تعهدنامهای دیده میشود روی میز است و دستانی آن را امضا میکند .
در آن نوشته شده است: "تعهد میدهم نه تنها در صفحهی اینستاگرام، بلکه در مخیلهام هم نگنجد که مملکت انقدر آش و لاش است و دیگر سیاهنمایی نکنم و نگویم مردم حتی به عید هم فکر نمیکنند؛ و دیگر از این غلطها نمیکنم. و همین الان در حضور شما صفحهی مذکور را باز، و عکس مربوطه را پاک مینمایم. امضاء خشششخشششخشش (صدای خودکار و امضاء) "
روز - خارجی- بیرون محوطه اماکن عمومی شهر
با لبخندی بر لب-که انگار اتفاقی نیفتاده و همه چیز تحت کنترل خودش است از همه حتی از پاسبان دربِ ورودی هم عذرخواهی و تشکر میکند و مثل سگی که فکر میکند چوبی قرار است در ماتحتش فرو کنند، درنگ نکرده و فِلِنگ را میبندد.
یه کتابی دارم میخونم با عنوان "تاریخ مفصل اسلام و تاریخ ایران بعد از اسلام"
حدودا 1200 صفحه ست. فکر میکنم بین صفحه ششصد تا ششصد و پنجاه باشم الان.
خوب که چی الان؟:)))))))
همینطوری کنجکاوانه رفتم یه قیمت بگیرم ببینم چنده! دیدم یک میلیون و پنجاه هزار تومنه. در حالیکه کتابی که به دست من رسیده پشتش نوشته 70 ریال. یعنی هفت تومن. چیزی حدود 150 هزار برابر ارزونتر.
هنوزم نمیدونم منظورم از نوشتن این پست چیه!
جلد اولش تاریخ عمومی از ظهور اسلام تا پایان دُوَل خلفای اموی و عباسی رو شرح میده
جلد دومش هم تاریخ ایران تا عصر قاجار.
جلد اول قبل از ورود به مسئله پیامبر اکرم، کمی در مورد ماهیت تاریخ حرف زده و بعد مکه رو از نظر سیاسی و تجاری و جغرافیایی شرح داده و بعد رفته وارد اسلام شده.
درمورد پیامبر و ائمه خیلی حرف نزده، خیلی خیلی گذرا ازشون عبور کرده و خواننده رو ارجاع داده به کتابهای دیگه ش. اگه درست یادم مونده باشه گردآورنده ش حسین عمادزاده ست. خوبیِ کتاب اینه که تقریبا اصلا درگیر پاورقی نمیکنه که از مرحله پرتت کنه بیرون. هرچی که لازمه تو همون متن ارائه میده.
واقعا یادم نیست چرا این مطلب رو شروع کردم :))
خلاصه که جلد دومش هم بخشِ سلسله ی صفاریان رو تموم کردم.
نمیدونم واقعا. راستش داشتم توئیت های ملت رو درمورد محمد جواد ظریف میخوندم که یاد این کتاب افتادم.
بخدا!
وقتی تاریخِ بعد از قرآن رو ورق میزنیم و به ماجراهای معاصر خودمون، مثلا از رضا خان و محمدرضا پهلوی و انقلاب و جنگ و خیانتها و کم کاری ها و آشوب ها و اغتشاشات و غیره فکر میکنم، میبینم که چقدر در طول تاریخ تکرار شدن.
یه جایی میخوندم درمورد ابوموسی عشعری که نوشته بود:
ابوموسی اشعری به عنوان بانی و نظریه پرداز مکتب اعتزال با ترویج فکر کناره گیری از جنگ در اثر ضعف ایمان و عدم پای بندی به دستورات رهبر الهی جامعه، در حقیقت، پایه گذار فرقه سوّمی در امت اسلامی گردید که از جنگ گریزان بوده اند، از این رو در پیشگویی رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) امتش به سه فرقه اهل حق، اهل باطل و اهل تزلزل و اضطراب در عقیده تقسیم شده اند. بی تردید اگر اعتزالیان در همان تعداد اندکی که در تاریخ نام آنان برده شد خلاصه می شده اند و حرکتشان یک حرکت ابتر و ناچیز بوده هرگز نمی توانستند یک فرقه جدید را در امت پیامبر(صلی الله علیه و آله) پایه گذاری کنند، در حالی که طبق روایت مزبور همان گونه که سامری با بهره گیری از برخی مقدسات موجب انحراف جامعه شد و خط سومی بین مکتب حضرت موسی (ع) و عقیده فرعونیان تأسیس کرد، أبوموسی نیز با تکیه بر مقدسات، آیین سومی بین اسلام امیرمؤمنان (ع) و اسلام طلحه و زبیر و معاویه و... تأسیس نمود، که شعار اساسی اش گریز یا کنارهگیری از جنگ بود.
جریان اعتزال، گرچه از حیث نظامی فعالیّت چشم گیری در حکومت امیرمؤمنان (ع) نداشت، از حیث فرهنگی، جریانی فعّال بود و پشتوانه ایدئولوژیک داشت و به مرور زمان با حفظ هویت دینی خویش بنیادهای حکومت علوی را سست نمود. این جریان این بود که بر مبنای احتیاط دینی و جعل حدیث از پیامبر (صلی الله علیه و آله)، قرائت نوینی از اسلام ارائه کند؛ قرائتی که در آن، مخالفت با دستور مولا شدّت تدیّن را نشان می داد. از این رو توانست با چهره ای پیراسته از لامذهبی و بغی و ستم گری در مقابل امیرمؤمنان (ع) قد علم نموده، یاران حضرت را یکی پس از دیگری به خود جذب کند و روحیه اعتزال را در بدنه سپاه حضرت بدمد. بنابراین، طبق این فرضیه، جریان اعتزال در تضعیف توان نظامی و قدرت دفاعی حکومت علوی نقش مهمی آفرید و فرقه جدیدی بر مبنای احتیاط دینی و شعار صلح جویی پایه گذاری کرد.
این دوتا پاراگراف بالا رو کپی کردم از اونجایی که خونده بودم برای همینه که رهبر مملکت سکوت و کنار کشیدن در شرایط فتنه رو مخالف تعالیم اعل بیت میدونن و اتفاقا تاکید داشتن که در چنین شرایطی حضور هوشمندانه و فعال داشته باشید.
بگردم ببین پیدا میکنم که ایشون دراین مورد چی فرمودن!!
بعضی در فضای فتنه، این جمله «کن فی الفتنه کبن اللبون لا ظهر فیرکب و لا ذرع فیحلب» را بد میفهمند و خیال میکنند معنایش این است که وقتی فتنه شد و اوضاع مشتبه شد، بکش کنار! اصلاً در این جمله این نیست که: «بکش کنار». این معنایش این است که به هیچوجه فتنه گر نتواند از تو استفاده کند؛ از هیچ راه. «لا ظهر فیرکب و لا ذرع فیحلب»؛ نه بتواند سوار بشود، نه بتواند تو را بدوشد؛ مراقب باید بود. (بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با خبرگان 2/7/88)
ولش کن واقعا یادم نمیاد در اصل برای چی اومدم اینجا و چی میخواستم درمورد کتابه بگم
اگر حضرت والامقام، ادیب السلطنه، اعتضادالدوله، فصیح الفصحاء، قائم مقامِ حسن الدوله ی فریدونی، مُخبر الاجلاس، افسر الظریف،ضَیغَم الفاستوریزه، سلطان مسعود پزشکیان، بر مسندِ حکومتِ اجراییه جلوس فرمایند، تنها یک مهم برای ملّت فرهیخته ی "بیان" خواهد داشت و آن چیزی نیست جُز حضورِ بنده در تحریریه ی حاضر و ردیف کردنِ اراجیف و غرولند کردن و بد و بیراه بار کردن به حاکمِ اجراییه و دار و دسته ی کثافتش.
روزی سه بار گردن خم میکنم و میگم: یا مولانا یا صاحب الزمان! انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم الی یوم القیمة/.
سلام به همه
ببخشید که بیشتر نظرات و دیدگاههای مطلب قبلی رو بیجواب گذاشتم. ترجیح دادم به جای تکتک جواب دادن، در یک پست جدید، چیزی بگم.
من نمیدونم در اوج بحران اغتشاشات یا به قولی: اعتراضات، کی چی نوشته و گفتگوی دوستانِ آشنای من در این مجموعه از کجا شروع و در کجا به انجام رسیده. پس یه میانه رو در نظر میگیرم و عرض میکنم.
ببینید فساد مملکت رو برداشته. و این رو نمیشه کتمان کرد. جناب رئیسی هم هرچی تلاش میکنه نمیتونه به نتیجه برسه و یا لااقل وقتی به نتیجه میرسه که قریب به اتفاقِ ملتِ ایران تو این کثافت غرق شدن و یا دست به فساد زدن و یا از فسادگرفتگی جان باختن.
فقط تاکیدم به اقتصاد و دلار ۴۰ هزارتومنی و تخم مرغ شانه ای صد هزار تومنی و گوشت دویست و خورده ای هزار تومنی نیستا. نگاهم به نگاهِ از بالای مسئولین به ملتِ رعیتِ ایرانه. اینکه طوری رفتار میکنن که انگار نه انگار که با رای همین مردم گردنشون کلفت شده در حالیکه آروقشون هم نصیبِ ملت نمیشه.
اونی که وقتی بهش میگن «داروهای حیاتی در دسترس نیستن و با هر بار مصرف نکردنش ممکنه مریض دچار اختلالات فاحشی بشه»، میگه «دو ماه صبر کنید»؛
اونی که قرار بود سالی یک میلیون مسکن بسازه و یهو همه رو غافلگیر کرده و میگه «وام بدید خودشون برن بسازن». وامی که گرفتنش برای منِِ هیچی ندار، حتی یک رویا هم نیست.
اونی که وقتی بهش میگیم «آقا ما ده ساله هرچی پول جمع میکنیم به تناسبش قیمت خودروی ملی هم داره میره بالا»، نیشخند میزنه و میگه «تقصیر دشمنه.»
اونی که بعد از سالها مشکل آلودگی هوا وقتی مجبور به تعطیلیِ مدارس میشن میگه: «تو بودجه سال آینده لحاظ شده تا ناوگان شهری رو تعویض کنیم»
اینکه دیگه تقریبا هیچ کشوری حاضر نیست با ایران تجارت داشته باشه. اینکه بزرگترین شریک تجاری ایران تو اروپا، یعنی آلمان گفته «فعلا همه تماسهای اقتصادی با ایران در حالت تعلیقه». اینکه سر قضیه روسیه و اکراین دارن انگ متخاصم به ایران میزنن . اینکه عربستان برامون شاخ شده. اینکه باز دوباره دارن برجام رو راه میندازن با اونایی که پشت یه تریبون، ایران و ایرانی رو وحشی خطاب میکنن و پشت تریبون دیگه مردمی مظلوم و تو سری خور. دارن مذاکره میکنن با کسی که ادعا و اعتراف کرده بود اسطوره ایرانی رو به هلاکت رسونده ولی تا کفن حاج قاسم و مُهر انتقامِ سخت رهبری خشک نشده، همه رو فراموش کردن و باز میخوان بشینن پای مذاکره. نه اینکه بگم مذاکره بَده اما وجدانا چه خیری الان ازش دیدیم؟ تو تاریخ نگاه کنید از همون موقع که آقای رفسنجانی اعلام کرد میشه با غرب پای یک میز نشست، غرور ملی رو جریحه دار کردیم و یه بهونه دادیم دست ابرقدرتِ اقتصادِ دنیا که هرطوردلش میخواد ما رو تحریم کنه. و این قصه چرا تمومی نداره رو نمیدونیم.
نگاهم و نگاهمون به همه ی اینها و خیلی بیشتر از اینهاست. اما با همه ی این وجود گوشت مسئولین بی کفایت و ناکار آمد مملکتمونو که بخورم یا بخوریم، استخونشونو دور نمیندازیم.
ما هم مثل شما شبکه من و تو و اینترنشنال و بی بی سی رو رصد میکنیم.قاق نیستیم.
اتفاقا یکی از ویژگیهاشون اینه که بر خلاف تلویزیون ایران صاف و مستقیم حرف میزنن. فکر میکنم چیزی که باعث شده این شبکه ها محبوب باشن همین صداقت ظاهریشونه. تلویزیون ایران که قربونش برم وقتی مجریش میپرسه «چرا سهام عدالت یک میلیونی که شده بود پونصد تومن، الان شده چهارصد و خوردی ای؟» در جواب میشنوه ـسیزده میلیارد یارانه دادیم و..» انقدر مسئله رو میپیچونن که نمیفهمی کجای کهکشان راه شیری گُم شدی.
همین مغلطه هاشون باعث میشه همه ازش زده میشن . بله این مملکت ما نیمه خالی لیوان داره اما نیمه پر؟ خیر. بله بله ما هم از این فساد رنج میبریم. ما هم تو اینستاگرام و توییتر فعالیت داریم. شوت نیستیم. میبینیم هر آنچه که شما میبینید. اما همونطور که ناشران اکاذیب دوست دارن ما تاثیر بگیریم، نمیگیریم.چرا؟ چون دستشون برامون رو شده.
ببینید من تو صفحه اینستاگرامم یه موضعی از خودم نشون دادم کلی از دوستانِ نزدیکم آنفالوم کردن . تو صفحه کاری هم،چنین. اون روزی که فراخوان زدن ۱۴و۱۵و۱۶ آبان اعتصاباته. من به شکل همون اعداد تخفیف گذاشتم. چرا؟ چون خرجِ دوتا خونه رو میدم. و چقدر هم استقبال شد. به این معنی که ملت اصلا به اعتصاب اهمیت نمیدن دنبال یه لقمه نونِ ارزونن. اما این باعث نمیشه در و پیکر خونه رو باز بذارم اجنبی بیاد برام خط مشخص کنه. سگ کی باشه؟
صبر کن دوست من! تا آخر بخون و بعد لغو دنبال کردن رو بزن.
تو پست قبلی اگر اون کلیپ رو به نمایش گذاشتم برای این بود که بگم معتقدم گوش دادن به آدمایی مثل علی کریمی و امثالهم دقیقا سرنوشتش مثل همون بادکنکه. ما . من و تو و شما تو این مملکت عزادار شدیم. مهسا امینی فوت شد. تو غصه خوردی همونقدر که من خوردم. اما چیزی که در حاشیه رخ داد برای من اظهارات دیر موقعِ پدرِ مهسا بود و برای شما اظهارات اینترنشنال و من و تو و بی بی سی. بگذریم از این مرحومه ای که روحش هم به ریش من خندیده و هم به ریش شما.
مخلص کلام اینکه. درد و رنجی که شما متحمل میشید کمتر و یا بیشتر از درد و رنچ من نیست. اما یه عده آدم اجنبی و دوست نداشتنی و دل نسوز دارن کاری میکنن و طوری رفتار میکنن که من و شما رو به هم بندازن که موفق هم بودن. و خوب هم موفق بودن. کاش یاد بگیریم پای غریبه رو به خونمون باز نکنیم حتی اگر در حال گیس و گیس کشی باشیم. و دعا کنیم تک تک مسئولین فاسدی که ریشه دارن و فسادشون هم مُسریه رو خدای بزرگ از صفحه روزگار پاک کنه...
نظرات هم مثل همیشه بدون تایید دیده میشه. و از این بابت اصلا نگران و ناراحت نیستم. دوست عزیزی که با این مسئله مشکل داری یا نظر نده. یا ناشناس نظر بذار و یا خصوصی. :)
الان وضعیت یه طوری شده که وقتی میخوای دهان به اعتراض باز کنی میگن: «من و تو رو که با هم تو یه گور نمیکنن»
دلار داره میره سمت چهل هزار تومن. سکه نیم بها شده قیمت تمام بهای چند ماه پیش. شکل و شَمایلِ یک کشورِ اسلامی که قراره با نشاطِ و خُرم دیده بشه تا اسلام هم بتونیم صادر کنیم، الان شده غمزده و منفور، اونوقت تلویزیون مدام میگه مرغ بخرید. مرغ بخرید. ده روز دیگه هم میاد میگه گوشت بخرید، گوشت بخرید. اونوقت یه عده نادان مثل من هم خرامان خرامان میرن میخرن خوشحال از اینکه گوشتی که یهو دویست درصد قیمتش رفته بالا رو ده درصد ارزون کردن و زورش رسیده که بخره.1
رحمی که خدا به وضعیتِ فعلیِ اقتصاد مملکت کرد این بود که پدیده زنزندگیآزادی و هشتگمهسا امینی ها بروز کردن و حواس مردم پرت شد/.
حالا من دارم با تو، تو با اون، اون با من و ما با دیگران و همه با هم بحث میکنیم که موضع چپ و راستمون مشخص بشه. چقدر بیچاره ایم ما/.
فقیه مدرسه، دی2 مست بود و فتوی داد که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است
1-البته آخرین باری که گوشت خوردم تو یه مراسم عروسی بود که وقتی نشستم پای میز غذا یه تکه گوشت اندازه ناخن شصتم، برام گذاشته بودن که تا اومدم مزهش رو بفهمم تموم شد/.
اگر روزی زمامدار مملکت خویش شوم، یک داروغه را بر سرکار مینهم که پاچهام را بگیرد روز و شب،
همچو سگ.
بِهاَش میفرمودم: متعلقه و صبیه و شویاَش، و آن یاردانقُلیِ بیمصرف و متعلقهی دربهدریاَش، و تمام خس و خاشاک دوربرت، هر خطا و جفا و غلطی خواستند بکنند، و هر سوراخ سُمبهای هم در دنیا خواستند بروند، و هرجایی هم خواستند اقامت بگیرند و خرید کنند و حتی اگه آن دلِ صاحب مردهاشان خواست همانجا هم بمیرند و سَقَط شوند، امّا در عوضش تو نگذار یک جرعه آب از گلوی منِ -فلان فلان شدهای که این وضع نابسامان را در مملکت خویش به بار آوردهام،- پایین رود.
بِش میگفتم نه دستیار، نه معاون و نه کسی رو اجیر کن که سربازت باشد.
بِش میگفتم نه کسی رو به اسم مبارزه با مفاسد خلق کن و نه تعزیرات و نه حمایت از حقوق مصارف خودم.
بِش میگفتم پدرم را به تو میسپارم که در بیاوری تا حساب کار دستم بیاید.
بِش میگفتم که هرچه آتش از گور خودم بلند میشود را فوت کند.
بِش میگفتم که مراقبت نماید که بهرغم آتشم گُر نگیرد، و اِلّا نَنِهاش را به عزایش مینشانم.
بِش میگفتم ماستم را هم کیسه کند...
بِش میگفتم نُطُقم را هم بکشد...
بِش میگفتم دهانم را یک سرویسی هم بنُماید...
بِش میگفتم اصلاً بدون مَلَق بازی، خودت قاضی، خودت جلاد.
بعد که شاخ و از کنترل خارج میشد، خودم را بر علیه وی میشوراندم و یه انقلابی به پا میکردم مثِ چی...
*یکی از رفتارهای به نظر خوب خودم اینه که وقتی وارد فروشگاهی میشم، در وهلهی اول بعد از سلام کردن، اینه که بپرسم ارزانترین جنس شما در سایز من، چنده.
اگر ارزانترین جنس و کالای مورد نظر با آن چه که در تصوراتم نقش بسته، مغایرت داشت، با یه عذرخواهی کوچک از فروشگاه خارج میشم. اما اگر نه، قابل قبول بود،وارد میشم و در صورت پسندیدن، میخرم.
* یه زمانی با پول دوتا گونی سیب زمینی به سختی میشد یه شلوار جین خرید ولی الان فقط با پول پونزده کیلو سیب زمینیِ ناقابل میشه یه شلوار نو به پا کرد. خدا خیرشون بده که شلوار انقدر ارزون شده.
*مجلس هم که قربونش برم با تصویب درج قیمت تولید کننده بر روی کالاهای اساسی از جمله نوشابه و آب و محصولات بهداشتی مثل دستمال کاغذی و غیره، مردم رو انداخته به جون هم. کالاهای مذکور دیگه نه قیمت مصرف کننده دارن و نه قیمت تولید کننده به لطف و کرم و تفضل دلالان گرامی و پنبه و الکل. ولوشویی شده بیا و ببین.
* عکس هم که دیگه ادارهجات و پلیس +10 و آموزشگاه رانندگی و دفترهای مسافرتی و ثبت احوال و اداره پست و .... خودشون میگیرن. اجاره مغازه و مالیاتش رو ما میدیم. واقعا بار سنگینی از رو دوشمون برداشتن. سختیش مال اوناش ما فقط مالیاتش رو میدیم.
*دو روز پیش یه مسیر 4کیلومتری رو پیاده رفتم چون هیچ مغازهداری حاضر نشد در ازای کارتی که میکشم 5هزار تومن به من پول بده. مگر اینکه 9 درصد مالیات و ارزش افزوده ش رو پرداخت میکردم.
*21 روزه به خاطر دیابت و کولیت اولسترا و وزن بالا، مصرف کربوهیدرات رو به حد صفر رسوندم و 9 کیلو کم کردم. حسا کردم اگر همینطور ادامه بدم اگر کفن پوش نشم، میتونم یه پیرهن مردونه سایز کوچک برا خودم بخرم.
یعنی زیرِ خونام را صبحِ اولِ وقت، یک نفرِ دیگر روشن کرده بود و زمانی به قُل رسید، که آخر شب، بالای سرِ یک نفرِ دیگر ایستاده بودم.
اینکه زیرش رو با فندک گرانی یا کبریت چپاول روشن کرده بودند مهم نیست؛ مهم اینست که روشن شده بود و خیلی نرم و آهسته، تا وسطهای ظهر، بخارش داشت چشم همکارانم را کور میکرد و، آخر شب هم یک عالمه تاول و سوختگی چسباند به دلِ یک میوه فروش بیگناه.
میوه فروشِ بیگناهِ سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که سبیلهایش را همچون چوبدستیِ بندبازان، برای حفظ تعادل سر بزرگش بر خلالدندانی که گویی گردنش است، بلند کرده بود.
میوه فروشِ بیگناهِ سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که وقتی چهارعدد سیبزمینی و شش عدد پیاز را، با ترازوی عقربهایِ کوچکی که به دماسنج بیشتر میمانست، کشید و گفت : «چهل و نُه هزار تومن»،....
خونام را به جوش آورده بود.
دیگر حالا وقتش رسیده بود که قُلقُلهای خونام از مغزم بپاشد روی سر و صورت و سبیلهای چخماقیِ او. سبیلهای چخماقیای که برای حفظِ تعادلِ سرِ بزرگش، بر گردن لاغر و بدن ترکهایِ او، بسیار واجب بود.
دیگر هرچه که از اول طلوع آفتاب به سرم آمده بود تا به همان لحظهی آخر شبِ دیشب را در یک لحظه، به خاطر آوردم.
و به خاطر آوردم و جوشیدم.
حالا نجوش، کِی بجوش.
چشمانم را میبندم و دهانم را به غایت باز میکنم.
از آن دهانهای بازی که بوی سیرِ نخوردهاش، هوای اطرافت را متعفن میکند و زن و مرد و پیر و جوان با چهرههای درهم کشیده و منزجر، گوشهای خود و فرزندانشان را میگیرند که مبادا مغزشان آشفته و کودکانشان بالغ شوند.
دیگر خدا و پیغمبر هم کاری از دستشان بر نمیآمد.
یا لااقل،
اگر هم کاری از دستشان بر میآمد، دست به سینه نشسته بودند و زل زده بودند به من و متحیر از اینکه چگونه از صبح تا به همین الان، دوام آوردهام و حالا که تا الان دوام آوردهام، چرا کمی دیگر صبر نکردهام تا برسم به خانه و منتظر بمانم که آبها از آسیبابها بیافتند روی ملاجم و جوشش داغ مغزم را خنک کنند و آرام بگیرم.
یعنی اگر جوشش مغزم هم نمیخوابید، لااقل سردیِ آب، باعث میشد رسوباتِ حاصل از جوشیدگیِ خونام، از خونام جدا شده، کفنشین شود و احتمالاً با گذاشتن یک کَپهی مرگِ کوچک و گوگوری، با صدای موذن بیدار شوم و یک آبی به ترتیب الفبا به دست و بالم بکشم و یک ادایی رو به قبله دربیاورم و بروم سرِ کار لعنتیام و انگار نه انگار که دیشب چه بلایی سرِ این مغز پرخروشم آمده،
اما خوب من همانجا مغزم را چلاندم و آن کاری که نباید میکردم، کردم.
دلِ یک پیرمردِ سبیل چخماقیِ بیگناه را بیگناه شکستم و خروشان به سمت خانه رهسپار گشتم. در حالیکه نه سیبزمینی از گرانیِ خودش پرزهایش ریخت و نه پیاز برای دل آن پیرمرد، اشکی.
نه پیاز میدانست چه بر سرِ کی آمده است و نه سیبزمینی رَگاش جُنبید.
در کیسههای نایلونی در حالیکه گونههایشان را به هم چسبانده و احتمالاً با دیدن جنسِ دیگر، دچار گُسستگیِ احوالات شده بودند، به هیچجایشان هم نبود که دعوا سرِ کیست.
موضوع چیست؟
و یا کی به کیست!
اصلاً مگر میشود پیازِ با آن همه احساسات را، با سیبزمینیِ بیاحساس، بدون در نظر گرفتن فاصلهها و حریمها، در یک جای تنگ و تونگ، جا داد؟
نتیجهاش چه خواهد شد؟ اصلاً چرا "نتیجهاش" را میپرسم وقتی نه از "فرزندی" خبر است و نه "نوهای"؟ اصلاً مگر از تعاملِ سیب زمینی و پیاز، فرزندی حاصل خواهد شد؟ که بعد نوهای حاصل شود و بعد نتیجهای؟
مگر جور در میآید؟
نه؛ اصلاً مگر جور در میآید؟
احساساتت برانگیخته شود اما کَکَت هم نگزد.
یا در حالیکه کَکَت نمیگزد، کَکِ نگزیدهات لایه به لایه در اعماق وجودت رسوخ کند، احساساتت را جریحهدار کند و....
یا مثلا مثل ابر بهار اشک بریزی در حالیکه نمیدانی چرا اشک میریزی.
یا اصلا خیالت هم نباشد که اشک بریزی ولی کَکَت هم نگز....{دارم چه میگویم؟}
به گمانم که نشود. همین که نمیشود، دل مردم شکسته میشود. دل مردم که شکسته شود، دیگر چیزی بر چیزی بند نمیشود. و وقتی چیزی بر چیزی بند نشود...سیبزمینی و پیاز گران میشود. سیبزمینی و پیاز هم که گران شود، دیگر نه سبیل چخماقی میتواند جلوی عربدههای مرا بگیرد و نه من دیگر به سبیل چخماقی بهایی میدهم. و این میشود که شاید من روزی نوشتم: دیگر از چیزی نمیترسم....(به روایت خودم)
چطور وقتی ما به خودمون زحمت نمیدیم تو همین گوگلِ "صد من یه غاز" چهار تا مطلبِ اصیل درمورد عزاداری سید الشهدا بخونیم، وقتی به خودمون زحمت نمیدیم فلسفه عاشورا رو بفهمیم. وقتی نمیدونیم حسین(ع) چه بود و که بود؟ برای اسلام چه اهمیتی داشت و داره؟ چرا تنها بود؟ چرا خدا کاری نکرد؟ چرا باید به این شکل شهید میشد؟ چرا زینب(س) ماند؟ چرا سجاد(ع) بیمار شد؟ چرا و چرا و چراهای دیگر، میاییم به نظریات مزخرفِ همسنگران و دشمنان اسلام که لحظه به لحظه، و حتی ثانیه به ثانیه از تفرقه افکنی های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی، دست بر نمیدارن، دامن میزنیم؟
دشمنی که بیشتر و بهتر از هر مسلمانی اسلام رو میشناسه و بهتر و بیشتر از هر مسلمانی به وعده های دین اسلام ایمان داره و بهتر و کامل تر از هر مسلمانی ترس از ظهور صاحب الزمان(عج) داره؟
انقدر که دشمنان ما اسلام شناسَن و میدونن چه خطراتی براشون داره، ما نمیدونیم و نمیفهمیم چه خطری براشون داریم. مثل یک ببر هستیم که نمیدونیم بَبریم. در آینه ی دشمن خودمون رو گربه ای نا توان میبینیم.
اگر شما در سنگر، در مقابل دشمن خوابت ببرد، معنایش این نیست که دشمن هم خوابش برده؛ او ممکن است بیدار باشد؛ کما اینکه همین جور هم هست. هزاران نفر را میگذارند برای پیگیری مسائل گوناگون ایران؛ ما بایستی میلیونها نفر آماده باشیم برای اینکه، هم دفاع کنیم، هم ضربه بزنیم؛ ما هم باید متقابلاً به آنها حمله کنیم؛ چه تبلیغاتی و چه انواع و اقسام کارهایی که از دست یک ملّت انقلابی برمیآید. (1)
تاریخ نشون داده هر گروهی که از دشمن خودش غافل شده، ضربه سنگینی خورده. هرچند کاملا مسلح بوده باشه و عوامل قدرت بخشی هم رعایت کرده باشه.(2)
دشمن، دشمنش که ما باشیم رو خوب شناخته،
ما چقدر دشمنمون رو شناختیم؟
چقدر توانایی هاش رو میشناسیم.
توانایی نظامی که ظاهر قضیه است.
چقدر با قدرت نفوذش آشنا هستیم؟
امام حسین (ع) 54 سال شمسی عمر کرد اما هزار و سیصد و خورده ای ساله که زنده ست. ما به هر بهانه ای عزاداری امام حسین رو تعطیل کنیم، خودمونیم که میمیریم. امام حسین و مکتب ایشون تا ابد زنده خواهد بود برای اینکه تا آخر عمرمون از این نهضت بهره ببریم، باید پا به پا حرکت کنیم.
امام رضا (ع) فرمودن: هر گاه ماه محرم فرا مىرسید، پدرم (موسى بن جعفر) دیگر خندان دیده نمىشد و غم و افسردگى بر او غلبه مىیافت تا آن که ده روز از محرم مىگذشت، روز دهم محرم که مىشد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود. (امالى صدوق، ص ۱۱۱)
شأن ما که هم ردیف شأن موسی بن جعفر(ع) نیست. موقعیتِ سیاسیِ جامعه هم مثل موقعیتِ سیاسی زمانِ ایشون نیست پس نباید تو خونه بشینیم و فقط ژست غم و افسردگی بگیریم. باید بر سینه و سر بزنیم. واجب تر از هر دعایی باید دسته جمعی شیون سر داد و هر سال و هر سال فاجعه ی عاشورا را به سوگ نشست.
گاهی وقتها مینشینم و چشمانم را میبندم و با خودم فکر میکنم ، آیندگانی که صد یا دویست سال دیگر، یا اصلا نه؛ در همین آینده نزدیکِ بعد از ما خواهند آمد، آیا از اینکه دنیا را به این شکل تحویلشان دادهایم، از ما به نیکی یاد خواهند کرد یا بدی؟
با خودم گفتم یه هندوونه بخرم تِزرّیق کنیم تو معدمون بلکه روحمون شادّ بشه و دلمون آرّوم.
ساعت دقیقا 3 بعد از ظّهر بود و خورشید چِسبّیده بود پسْ گردنمون و ول کن هم نبود لامصب؛ با تمّام توانش داشت میسوزوند سگ پـ... (استخفرالله) انگار که مثلا انگشت تو چشِّ ماهش کرده باشیم؛ اونطوری. با حرص میسوزوند.
قربونش برم تو فروشگاه، ملت نه ماسّکی رو صّورتشون بود و نه دستکّشی.
به صاحابش میگم: عمو! دادا! یکی از مهندسّات رو برفِست بیاد یه هندوونه واسَم سوا کنه که میذارم جلو مهمون آّبرو حیثیتمون نره. یه وخت غم ورِ دلمونو نگیره از اینکه پول هندونه اِخ کردیم و خیار بردیم تِلِپوندیم تو دومَن مهمون.( بعد دستمال یزدیِ دور گردنم رو جابجا کردم منتظر شدم نگام کنه.)
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و همونطور که داشت کارتِ مشّتری رو میکّشید تو دستگاهِ پول خوار، گفت برو خیالت تخت؛ همَش قرمز و شیرینه.
کنار هندوونه ها که رفتم دیدم زن و مرد ریختن رو سرش و اَی بزن بزنی و دالامبو دولومبی راه انداختن که نگو.
میگم داداش اینطور که مثل طبل میزنی به هندوونه ها، چی چی میگن که انتخابشون میکنی؟
نیگام میکنه و میگه: چی داره بگه داداش؟ همه میزنن، ما هم میزنیم.
گفتم نه خوب چه صدایی باید بده؟
یه ضعیفه که (البته جا مادرمون بودا) زنبیلش رو پر کرده بود از سیبزمینی و پیاز و گوجّه و خیار و دولا شده بود یه هندوونه سوا کنه، چادرش رو از لا دندوناش کشید بیرون گفت:
پسرم: چه انتظاری داریا! این همه دارن ملت رو میزنن کسی صداش در نمیاد، اونوخ میخوای از هندوونه صدا دربیاد؟
بعد گرفت سمتم و گفت: بیا این شیرینه مادر!
سرم رو انداختم پایین که یه وخت چِشَّمـ ........
شیرین بود ولی خدایی.
پینوشت: به قول دوستِ خوبم آقا امید، نکته ها دارد بسی...
1-موقع انتخاباتِ اتحادیه عکاسان که شده بود و نظرم رو پرسیده بودند، گفتم به نظرم رأی دادن به این آقا اشتباهِ محضه. میگفتم ایشون الان دستش تو همه کار هست. هرکس هر تجهیزاتی بخواد از این آقا اجاره میکنه. تنها لابراتوآر شهر، متعلق به ایشونه. نزدیک ترین باغ عکاسی ای که میتونیم مشتری رو ببریم هم متعلق به ایشونه. اما تو کَتشون نرفت که نرفت.
150 نفر شرکت کننده بودیم که 148 نفر بهش رأی دادن.
حرفشون هم این بود چون تمام این خصوصیاتی که گفتی رو داره، بیشتر میتونه هواخواه ما باشه. تخفیف میده. ارزون حساب میکنه و ....
اما امروز، عکس بد تحویل ما میده. جنس خراب و زهوار در رفته اجاره میده که تو پروژه ها میبینیم کار نمیکنن. باغ هرکس هم که میریم برای عکاسی، باید زیر نگاه سنگینش، عکسهامون رو بدیم برای چاپ و هزار تا قهر و روبرگرداندنها(دَندَنداندندَن)(؟)ی دیگه.
امروز صبح با هزار مدل احتیاط و نازکشیدن و قربون صدقه رفتم، از خودش به خودش شکایت کردم که فلان تجهیزاتی که با دوربین و فیلمبردار به من اجاره دادی، غلط کار کرده و مشکل داشته و من الان باید به مشتریم انقدر خسارت بدم و اون پولی هم که باید خسارت بدم، بعنوان اجاره همون تجهیزاتّ خراب دادم به شما.
کم مونده بود پاشه یه کاری بکنه که دفتر کارم رو پلمپ کنن.
و من مجبور شدم با شوخی قضیه رو حل و فصلش کنم و عذرخواهی کنم و تهش خرحمالیش بمونه برای من و سودش بره تو جیب ایشون به خاطر تجهیزاتِ ناقص و چاپ عکس و یه ضرر بزرگتر اینکه بیعانه ای که گرفته بودم و سوراخ سمبه ها رو باهاش پر کرده بودم رو باید، پسِ مشتری بدم.
2- همین الان برای وضو رفتم صحن امامزاده ابراهیم(ع) منسوب به برادر بزرگوار امام رضا(ع)، کارگری تو آفتاب مشغول کار بود که بهش گفتم، خدا قوت رئیس!
گفت: رئیس فرغون دستش میگیره؟
گفتم: مشکل اینجاست که رئسا فرغون دستشون نمیگیرن.
گفت خیلی سالاری
گفتم سالار تو یخچاله
بعد خیلی خُنَک و لوس خندیدیم. حالمون جا اومد.
:|
بعداً نوشت: سالار تو جاده ست. اشتباه گفتم بهش...:|
بالاخره مسابقه به اوج خودش رسیده و هیجان بالا زده و آدرنالینهاست که فوران میزنند.
مسابقه هیجانانگیزِ بی سابقه بین شرکت کنندگانِ عزیز: ارز و طلا و اقلام خوراکی و لوازم خانگی و اجاره های خانه.
هرکی زودتر رسید بالا و دست نیافتنی تر شد برنده ست.
البته این هیجان فقط برای منه. برای تو. شما.
وقتی که برای اجاره مسکن تمام روزت رو پشت شیشه ی بنگاه ها سپری میکنی و مدام عینکت رو جا بجا میکنی که ببینی اونی که توجهت رو جلب کرده صِفره یا پیپیِ مگس،
وقتی برای رضایت نسبیِ خاطرِ خانواده نامزدت پشت شیشه ی زرگری ها سعی میکنی ضربان قلبت رو کنترل کنی،
وقتی مدام استرس داری که با قطع برقِ بی موردِ اداره محترم برق، چه بلایی سر یخچال و فریزر خونت میاد و چگونه قراره بیچاره بشی تا یکی جایگزینش کنی،
وقتی نمیدونی تخم مرغ هزار تومنی رو بخری یا به جاش کوفت بخوری،
حضرات والا مقام ، در حال بشکن و وارو اندازن که چی؟ جیرینگی 231 میلیون تومن به حسابشون اومده که 11 میلیون تومنش حقوقه و 200 میلیونش حق مسکن و 20 میلیونش هم معلوم نیست چیه.
حیف نیست حال خوبشون رو با بدبختی های ما خراب کنن و کَکشون بگزه که ملت دچار چه مصائبی هستن؟
الان دیگه مقصر فقط اون مردکِ پریزیدنت نیست که...
قشنگ دیگه اصولی دارن مردم رو به خــاک میدن.
با این شرایط وقتی مردم به خرتلاق برسن، دیگه کُرونا سیخی چند؟ مادره بچه ش رو بدون ماسک میفرسته بیرون که یه نون خور کمتر. بابائه به امید بیمه عمرش، رعایت بهداشت رو گذاشته لب کوزه و آبش هم خورده و با این فرض که بمیرم بهتره، راهیِ محل کارش میشه. دیگه اسمش هم خودکشی نیست و گناهی هم گردنش رو نمیگیره....
وا اسفا............
وا اسفا............
بعد منِ قشر ضعیف جامعه میفتم به پاچه گیریِ یه هم خط و سطح خودم و خون و خونریزی راه میندازم که چرا 500 تا تک تومنی کرایه بیشتر از من گرفتی. و حضرات اون بالا نشستن و نمایش این پایینی ها رو نگاه میکنن و زرت و زرت میخندن.
پاشم برم یه نوشابه بخورم خنک شَم. کوکا خوبه یا کانادا؟
وقتی از اژیدهاک و داریوش و کمبوجیه و اردشیرها و ارشک و تیرداد و فرهادها و اردوان و اردلان و شاپور و هرمز و بهرامها و خسرو و جوانشیر و پورانداخت و فیروز و یزدگرد و یعقوب و مردآویچ و کاووس و محمود غزنوی و خوارزمشاهها و هلاکو و تیمور و بایسنقر و شاه اسماعیل و تهماسب و سلیمان و عادل شاه و نادر شاه و کریم خان و لطفعلیشون و آغا محمد و ناصرالدین شاه و مظفرالدین و احمد کوچولو و محمد رضا و باباش، پا رو فراتر بذاریم و سلطان سکه و پوشاک و نفت و طلا و ارز و دلار و پسته و گردو و مـــــآسک، ماسک و همین گوگولیهای دمدستی رو پذیرا باشیم، یعنی سر و تهِمون رو بزنن یه کرباسیم. درست بشو نیستیم که نیستیم.
فقط یه فرقی بین سلاطین گذشته و طاغوتی و باستانی و داستانی با سلاطین عصر حاضر وجود داره و اون اینکه سلاطین گذشته هر کدوم با یه توطئه و فتنه و خون و خون ریزی و با ادعای آبادانیِ بهتر بر کُرسی مینشستند، اما سلاطین امروزی خیلی نرم و شیک و مجلسی، به خاطر بی تدبیری یه بابایی، بدون ادعای آبادانی، رو شونه ی همه ی ما نشستند.
باز یه خوبی ای که وجود داشت وقتی سلاطین جایگزین میشدند، قشر بدبخت جامعه،نه خوشبخت میشد و نه بدبخت تر. اما سلاطین عصر حاضر کلا انگشتشون تو چشم همون قشر بدبخت تره.
«پیشنهاد بانک مرکزی برای دادن وام یک میلیون تومانی اعتبار خرید به ۲۳ میلیون خانوار یارانهبگیر، وامی با نرخ [سود] ۱۲ درصد و بازپرداخت ۲۴ ماهه با تنفس چهارماهه بوده که به تصویب ستاد اقتصادی دولت رسیده و بهسرعت اجرا میشود.»
یعنی بعبارتی از بدبختیِ مردم تو این گرفتاریِ منحوسِ کویید19 هم با سود 12درصد، به فکر منافع خودشون هستن. درسته که تو جیب خودشون نمیره ولی تجربه نشون داده که یه روزی میرن جلو تریبون میایستن و میگن: «دیدید؟ تمام دنیا اقتصادش خوابید و ما به خزانه ی دولت افزودیم»«درسته که ملّت از گرسنگی مُردن ولی ما انقدر رشد اقتصادی داشتیم.»
..............................امر ظهور واقع نخواهد شد مگر پس از آزمایشهای شدید و بزرگی که برای مومنین رخ خواهد داد.
این امتحانات احتمالاً در صورتی انجام میگیرد که:
بسیاری از مومنین که ادعای محبت و انتظار نسبت به اهل بیت (ع) و به خصوص مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دارند و احیانا از اوضاع بد زمانه و فساد و ظلم موجود هم ناراضی هستند، و به درگاه خداوند هم دعا میکنند و از او میخواهند که در فرج حضرت تعجیل نماید و احتمالاً ادعا هم میکنند که خود را برای ظهور و جانفشانی در راه حضرت آماده ساخته اند؛ خداوند نیز برای اینکه راستگویان را در صدق خود تثبیت و قوی گرداند و دروغگویان را به خودشان و نیز به دیگران بشناساند، آنها را به آزمایشهای مختلفی دچار میکند.
آنچه مسلم است ، فتنه ها و آزمایشهای آخر الزمان به قدری است که بسیاری از مدعیان دینداری و ولایت اهل بیت (علیهم السلام) دست از دینداری هرچند ظاهری و ضعیفِ خود بر میدارند. این امتحانات قطعاً دارای ابعاد مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و اخلاقی است.
چه بسا یک فرد در طول زمان، در معرض همهی این امتحانات قرار گیرد. درک کیفیت این امتحانات و شعاع آنها کار سختی نیست.
«آیا گمان میکنید به بهشت داخل خواهید شد حال آنکه هنوز خدا از شما آنان را که (در راه دین) جهاد کرده و (در سختیها) مقاومت کنند معلوم نگردانیده است؟!»
امام صادق فرمودند: «به خدا قسم شما امتحان میشوید و غربال خواهید شد. چنان که دانه تلخ از گندم جدا میشود».(بحار الانوار،ج52.ص 101)
کسانی که صرفا به ظواهر دین میپردازند و در تطبیق اعمال و عباداتشان با حکم شرع و دستورهای خداوند بی توجهی و بی مبالاتی میکنند و به میل و سلیقه خود دینداری میکنند، به جای کمک به امام زمان(ع)، آن حضرت را رنج میدهند و دل مبارک حضرت را خون میکنند.
«بدون شک شیعیان جاهل و کم خردان آنها و کسانی که بال پشه از دین آنها محکمتر است، ما را آزار میدهند.»(بحار الانوارج25ص266)
متأسفانه امروزه بعضی ++ از روحانیون و تحصیل کردههای مدارس فقه شیعه را میبینیم که به راحتی اصول و ضروریات دین و فقه را زیر سوال میبرند و خود از بسیاری از ارزشهای الهی و دینی دور و تهی هستند. کسانی که یک سره به درس چسبیدند و شهوت علمی و مستی علم آنها را غافل کرد. بیشتر آنها حتی در هشت سال دفاع مقدس، با وجودی که کشور شیعه امام زمان(ع) مورد تهاجم جهان کفر قرار داشت و دفاع از کشور شیعه و اسلام و جمهوری اسلامی به حکم عقل و شرع بالاترین واجبات الهی بود، خود و خانواده خود را از وظیفه قطعی و مسلم دفاع دور نگه داشتند.
ای کاش شکست این عده در امتحانات الهی فقط به خودشان مربوط میشد، این عده با دنیازدگی و انحراف خود در دینگریزیِ دیگران و بریدنِ آنها از ارزشهای دینی، تأثیر زیادی گذاشتند و میگذارند، زیرا خیلی ها در دینداری چشم به این افراد دارند نه تکیه بر بصیرت دینی و شناخت حقیقی دین.....................................................
+تیتر: فیض کاشانی-شوق مهدی
+کتاب "آشتی با امام زمان" نوشته "محمد شجاعی"
++ این کتاب اولین بار سال 1380 به چاپ رسیده است و قطعا منظور از بعضی از روحانیون و تحصیل کرده..... در این کتاب، مربوط به همان زمان میشود.
و از اونجایی که هیچیک از پزشکانِ متخصص و فوق تخصصِ گوارشِ شهرِ ما تحتِ قرارداد با بیمۀ سلامت نبودن، پُرسان پُرسان کارم کشید به یک بیمارستانِ زنان و زایمان، و یک پزشک متخصصِ داخلی.
انشاالله اگر خدا بخواد به حول قوه الهی با این دفتر دَستکبازی هاشون، و تأییدیه بیمه و رضایت طرفین، امروز غروب میرسه به دستم.
+ شخصا به سهم خودم به همه پرستارانِ عزیز -مخصوصا شما پرستارهایی که اینجا رو میخونید و افتخار آشنایی و همصحبتی با شما رو دارم،- خسته نباشید میگم و به زبان شیرین مازندرانی میگم: «شِمِه خسته تن رِه بِلاره»
++از اونجایی که عقیده و ایمان داریم این مملکت و این انقلاب، متعلق به وجود پر برکتِ آقا امام زمان "عجل الله تعالی فرج الشریف" ـه، یه جورِ لطیف و دوستداشتنیای به دلم افتاده اگر درمانی برای ویروس کرونا هم پیدا بشه، به دست ایرانی هاست. آخ که اگر اینطور بشه، دنیا دگرگون میشه. اگر حسن روحانی بذاره و جو گیر نشه و بازار سیاه راه نندازه. تصور کنید غرب و شرق و شمال و جنوب تو صف میایستن برای گرفتن دارو برای مردم کشورشون. این یه رویا پردازی نیست. همونطور که پیامبر اکرم فرمودند «اگر علم در ثریا باشد مردانی از سرزمین پارس به آن دست پیدا خواهند کرد» {این حدیث را پیامبر زمانی فرمودند که این آیه نازل شد "لینک" }
بگو: «من فقط به شما یک اندرز مىدهم که: دو دو و به تنهایى براى خدا به پا خیزید، سپس بیندیشید که رفیق شما هیچ گونه دیوانگى ندارد. او شما را از عذاب سختى که در پیش است جز هشداردهندهاى [بیش] نیست.
+کتاب "آشتی با امام زمان" نوشته "محمد شجاعی" ص 205
صدای زنگ تلفنم بلند شد و همسر گوشی رو داد دستم و از اونطرفِ خط یکی خودش رو حاجی فلانی معرفی کرد و گفت آقای غلامی شماره شما رو دادن و برای کار مستندی درمورد شهدا نیاز به فیلمبردار داریم.
ما که کارمون اینه میفهمیم وقتی طرف به تصویربردار میگه فیلمبردار، یعنی یا اینکاره نیست و یا از بیخ یه جای کارش میلنگه. گفتم چطوری میتونم کمکتون کنم؟
گفت فردا یه جلسه داریم و چندین نفر از جانبازان و سرداران جنگ(؟) قراره بیان اینجا و ما میخوایم شما تشریف بیارید. بعد هم نهار در خدمتتونیم.(فکر کرد نهار رو نگه من نمیرم)
به شوخی اما با لحن خیلی جدی گفتم: یعنی شما فردا فیلمبردار میخواین که بهش نهار بدید؟
خیلی جدی گفت : نه یعنی ما میخوایم شما تو مصاحبه کمکمون کنید.
باز به شوخی و با لحن جدی گفتم: نهار چی میشه پس؟
گفت: میدیم بهتون نگران نباشید.
گفتم: نهار چیه؟
کمی مکث کرد و بعد پُقّی زد زیر خنده و گفت: چیز خوبیه. تشریف بیارید.
گفتم آدرس و زمانش رو پیامک بفرمایید خدمت برسم.
خداحافظی کردم و گوشی رو دادم دست همسر و درِ حموم رو بستم و رفتم زیر دوش و آواز خوندنم رو ادامه دادم. «امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخـ...»
فرداش. چهارشنبه 30 بهمن 98
وارد مسجد شدم . دیدم چند نفری مشغول تزئیناتِ استیجی(سِنْ-صحنه) هستن که با داربست به صورت آریه درست کردن.
با خودم گفتم با سر و صدای این همه کامیون و تریلی که کنار مسجد برای شهرک جدید مصالح میارن چطوری میخوان مصاحبه بگیرن؟
زنگ زدم به اون آقای حاجی فلانی و اومد و رفتیم تو یه اتاقی و هی چای بستن به تنگ ما و منتظر شدیم تا آقایون از راه برسن.
حدودا دو سه ساعتی گذشت و منم با چراغ قوه گوشیم و اون کِرْمی که تو لیست بازی هاش هست سر خودم رو گرم کردم و یه چُرتی هم زدم که یکی صِدام زد و گفت شما فیلمبرداری؟ گفتم بله. گفت حاجی میگه بیا آماده شو مراسم داره شروع میشه.
تو دلم گفتم: مراسم؟(گیج خواب بودم. ) دوربین و سه پایه رو برداشتم رفتم تو محوطه مسجد که دیدم جا سوزن انداختن نیست.
ببین این نهار چه میکنه
قاری شروع کرد به خوندن و یکی اومد درمورد شهدا حرف زد و جایگاه جانبازان رو برامون مرور کرد و همینطوری گرم حرف زدن بود که حاجیشون اومد گفت: آقا تشریف آوردن بیاید از ورودشون فیلم بگیرید
تو ذهنم گفتم خوب این آقا، قطعا «آقا» که نیست. امام جمعه ست؟ آره دیگه حتما. پس دیگه به غیر از «آقا» که اینجا نیستن و امام جمعه و من، کی تو این شهر آقاست؟
به ضرب و زور کفشم رو از زیر انبوهی از کفش ها درآوردم و نصفه نیمه پام کردم و هفتاد هشتاد تا از کفش ها هم شوت کردم و یه چندتایی هم زیر پام لگد مال شدن تا رسیدم تو حیاط مسجد.
یهو چشمام چهار تا شد. آقا ایشونن؟
یه بچه هم سن و سال خودم که شاید اطلاعاتش از جنگ و شهید و جانبازان بیشتر از من نباشه، از یه ماشین از این گُنده ها که سفیدَن و خیلی شاخن، پیاده شد و سه چهار نفر از آدمایی که تا دیروز شرخر بودن، بعنوان بادیگاردش پیاده شدن و مثل پسر پیغمبرْ سر به زیر و گوش به فرمان و مطیع، دورش میگشتن.
نگاش کردم و یه لبخندی که هزار تا متلک و پوزخند و از این قبیل موارد توش بود تحویلش دادم و یه سری برام تکون داد و اومد که رد بشه ، حاجیشون گفت: فیلم بگیر. فیلم بگیر. و هی میزد به شونه م.
گفتم: شما گفتی چهار تا جانباز و رزمنده و سردار میان برا مصاحبه که.. این بابا اینجا چی کار میکنه؟
گفت: بگیر فعلا.... بگیر. فیلم بگیر.
دستش رو پس زدم و گفتم : این مسخره بازیا چیه؟ سیصد نفر نشستن تو مسجد که این یارو بیاد براشون وراجی کنه؟
یه عده بادمجون دور قابچین هم که اونجا ایستاده بودن اومدن وسط و یکی گفت: درست حرف بزن وراجی یعنی چی؟
دیدم هوا پسه:)))
رفتم تو مسجد و بار بندیلمو جمع کردمو زدم بیرون.
حاجیشون اومد گفت : استاد چرا میری؟
گفتم من برای کاندیدایی که میخواد با نهار مردم رو برای خودش بخره، کاری انجام نمیدم.
گفت شما پولتو میگیری.
گفتم مسئله همینه برادر. مشکل همینه. معضل همینه. ما پولمونو میگیریم و نهارمون هم میخوریم و ....
وای بر آنهایی که با این پیام دلگرم شدند. و وای به حال کسانی که باعث شدند این مردکِ نارنجی به خودش اجازه بده این حرفا رو بزنه. وای به حال شمایی که دل دشمن رو شاد میکنی. وای به حال تو که گیج شدی و دشمنت رو نمیشناسی. وای به حال اونی که زمین بازی رو گُم کرده.
چقدر خوبه که لابلای گفت و گوهای خاله زنکی و گفت و شنودهای بچگونه، گهگاهی هم به اعتقادات هم گوش میدادیم ومیفهمیدید کسی که تا به امروز دلشاد ترین و مضحک ترین و خنده آور ترین دوستِ بلاگر شما بود، میتونست همینقدر عبوث و به درد نخور و دور انداختنی باشه. خوشحالم که دیگه اینجا رو نمیخونید. امروز سه نفر لغو دنبال زدند و دوستی ها رو به اتمام رسوندند. خدا به شما عمر طولانی بده و به من یه ذره عزت،عقل و درایت...
مشت نمونه خرواره. این تنش ها و جدایی ها از همین وبلاگها و دوستی های مجازی شروع شده و به جامعه ی بزرگ شهری و بعد کشوری کشیده میشه. تن به خواسته ی دشمن دادیم. خدا از سر تقصیراتمون بگذره. آمین.
شی ای در حال نزدیک شدن به حریمِ نظامی تهران بوده و ارتباطی هم با برج مراقبت نداشته
1- افسرِ کشیک باید نامه نگاری میکرده تا تصمیم گرفته بشه با اون هواپیما چه کنند؟
2- باید میزده و شلیکش کار درستی بوده
3-غلط کرده
4- اشتباه انسانی بوده
5-کنترل هواپیما هک شده بوده و گزینه یک و یا دو.
6-تقصیر آمریکاس. و باز گزینه یک و دو.
7-برخورد موشک ها جلوه های ویژه ی ویدئویی بوده و هواپیما به خاطر نقص فنی سقوط کرده
8-با توجه به تصویربردای های مختلف از زوایای مختلف و آمادگی فیلمبرداران برای ثبتِ حادثه توسط دوربین موبایل، حادثه تروریستی بوده .
9-دولت در ارائه بیانیه عجله کرده و باید صبر میکرد تا تیم تحقیقاتی وارد ایران بشن.
10- حسن آقا باید استعفا بده.(همینطوری)
11-اصلا خلبان دیده داره اوضاع هوایی کشور و منطقه خراب میشه ترسیده خواسته برگرده و چون دلیل قانع کننده نداشته با قیچیِ از این کوچیکا زده سیم بیسییم رو قطع کرده
پینوشت: برای همه ی دوستان و عزیزانی که در این نظر سنجی شرکت میکنن و موافقِ مواردی غیر از مورد شماره دو هستند، گونی تدارک دیده شده است. صاحب اختیارید.
واژه اصلاحات در چند سال اخیر، یکی از واژه هایی است که به کرّات استعمال می شود و در جاهای مختلف و از طرف افراد مختلف با دیدگاههای سیاسی متفاوت بکار می رود. این لفظ که معادل کلمة رفورمیسم (Reformism) است از جهت اصطلاحی عبارت از مجموعه روشها و تدبیر هایی است که حکومتها یا ایدئولوگ ها در پیش می گیرند تا ضمن حفظ ساختار یک حکومت، وجوه بیمار و ناسالم آن را دگرگون نمایند. یا به عبارتی جامعه ای که هنوز از رژیم حاکم بطور کامل سلب امید نکرده ، امیدوار است با اصلاحاتی شرایط حاکم بر جامعه را بنحوی تغییر دهد که با کمترین خسارت، خواسته های خود را از طریق معمول در نظام تأمین کند. این حرکت با تحول در درون نظام حاکم، در عین حفظ آن تحقق می یابد. مثلاً نهضت مشروطیت اگر چه انقلاب نامیده شده ، در واقع نهضتی رفورمیستی بود که با حفظ سلطنت قاجار و با جلب رضایت مظفرالدین شاه نظام استبدادی را به نظام مشروطة سلطنتی تبدیل کرد.[1]
انبیاء و ائمه معصومین ـ علیهم السلام ـ مصلحان بزرگ و واقعی تاریخ بشریت بوده و هستند. لذا اصلاح طلبی پدیده ای تازه نیست که ساختة فکر افراد معدودی باشد. چنانچه «امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ ، فعالیتهای اجتماعی خود را اصلاح نامیده و می فرمایند. (و نظهَرُ الاصلاحَ فی بِلادک) هم چنین امام حسین ـ علیه السلام ـ نیز در جمع صحابة خود در ایام حج در زمان معاویة، با آوردن همان جملات پدر، فعالیتهای آینده خود را «اصلاح» دانسته است.( انّما خرَجتُ لِطَلَب الاصلاح فی اُمَّة جدّی)».[2]
شهید مطهری نیز در همین زمینه می فرمایند: «اصلاح طلبی یک روحیة اسلامی است. هر مسلمانی به حکم اینکه مسلمان است خواه و ناخواه، اصلاح طلب و لااقل طرفدار اصلاح طلبی است. زیرا اصلاح طلبی هم به عنوان یک شأن پیامبری مطرح است و هم مصداق امر به معروف و نهی از منکر است که از ارکان تعلیمات اجتماعی اسلام است[3].»
منظور از اصلاحات و اصلاح طلبان در جامعة کنونی ما،چه کسانی هستند و آیا نظر و حرکت آنها در چارچوب معنای اصطلاحی اصلاحات قرار می گیرد؟
هر ساختار حکومتی و سیستم سیاسی پس از گذشت دورانی از حیات خود ممکن است که نیاز به برخی اصلاحات در برخی وجوه خود داشته باشد که در عین حفظ کلّیت و تمامیت آن ساختار یا سیستم، برخی معایب و ناکارآمدیهای آن را برطرف نماید. مطمئناً نظام جمهوری اسلامی ایران نیز مستثنی از این قاعده نیست.
اصلاح طلبان حال حاضر در ایران را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: 1. اصلاح طلبان اسلامی، 2. اصلاح طلبان آمریکایی.
اصلاح طلبان اسلامی:
«اصلاح طلبان اسلامی عده ای از انقلابیون مسلمان هستند که از اول انقلاب در صحنه های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به نفع اسلام و مسلمین حضور داشته و دارند و می توان گفت همان دلسوزان نظام و انقلاب بشمار می آیند. آنها کسانی هستند که رهبر انقلاب پرچمدار آنان بوده و خواهد بود و آنها دارای چند ویژگی بارز و برجسته اند.
الف) اینها اصلاح طلبان دین مدار هستند و اصلاحات آنها بر پایه اعتقاد به اصل ولایت فقیه و حاکمیت دین و در چارچوب آن صورت می گیرد.
ب) اصلاحات آنها دارای هوّیت و ویژگی عدالت طلبانه است و هدف اصلی آن از بین بردن فقر وفساد و تبعیض موجود در شرایط کنونی جامعه و نظام است.
ج) این اصلاحات رویکردی ضدّ امپریالیستی و ضد آمریکایی دارد.
در واقع اصلاحات انقلابی عبارت است از انجام فعّالیت ها و حرکت هایی جهت تعمیق روح دینی و جوهر ولایی انقلاب آن تداوم حیات و بلکه تعمیق آرمانهای مبنایی آن.
اصلاحات آمریکایی:
در مقابل «اصلاحات انقلابی و اسلامی»،«اصلاحات آمریکایی یا اصلاحات لیبرالیستی» وجود دارد. البته این رویکرد داخل در مفهوم اصلاحات اصطلاحی ذکر شده نیست و نمی تواند باشد و به غلط و برای فریب افکار عمومی و پرده پوشی اعمال خود، چنین نسبت اصلاح طلبی را عده ای به خود می دهند.
ما هم با تسامح، این واژه را در مورد این عده بکار می بریم.
اصلاحات آمریکایی رویکردی است که در چند سالة اخیر با بهره گیری از نفوذ و حضور در برخی لایه های مدیران کشور تحت لوای اصلاحات، خواهان استحالة نظام اسلامی ایران به یک حکومت سکولار البته با رعایت برخی ظواهر دینی هستند.
جریان اصلاحات آمریکایی، در واقع خواهان تغییر ماهیت دینی و روح انقلابی نظام جمهوری اسلامی به یک نظام سکولار، با حفظ ظواهر دینی و هم چنین مدافع نظام سرمایه سالاری و هضم شدن در نظام جهانی سلطه است. این جریان به اصطلاح اصلاح طلبی،در واقع درصدد استحالة نظام اسلامی و حذف صبغة دینی و روح ولایی آن است و علی رغم ظاهر اصلاح طلبانه، در واقع یک حرکت براندازانه است که اساس کارکرد آن براندازی خاموش و کودتای خزندة فرهنگی ـ سیاسی است.»[4]
نتیجه:
اصلاح طلبی و اصلاحات چیز تازه ای نیست و از زمان ارسال انبیاء وجود داشته و رسالت اصلی آنها، اصلاح امت ها بوده است. لذا این واژه ریشة دینی دارد. خصوصاً که ائمه اطهار هم خود را اصلاح گر معرفی می کردند. از طرفی در جامعة ما، اصلاح طلبان دو دسته هستند: عده ای که دنبال اصلاحات انقلابی اند و دسته ای که به دنبال اصلاحات آمریکایی هستند.
اصولگرایی
اگر به فرهنگهای سیاسی نظری بیاندازیم اثری از واژة «اصولگرایی» در آنها نمی یابیم در عوض به کلمة بنیادگرایی بر می خوریم که تعبیر مثبت آن، به معنای اصولگرایی که امروزه در عرف سیاسی ما بکار می رود نزدیکتر است.
بنیاد گرایی دارای دو معنای متفاوت می باشد که در نقطة مقابل هم قرار دارند. در معنای نخست که بیشتر با عنوان فارسی «اصولگرایی» از آن یاد می شود عبارت است از اصولی بودن اعتقادات، باورها و تمسّک به آنها. در معنای دیگر که بیشتر بار ارزشی منفی دارد بنیاد گرایی مساوی با نهاد قشری گری و تمسّک به ظواهر می باشد.[5]
اصولگرایی که در عرف سیاسی کشور ما متداول شده است اصطلاح جدیدی است که قبلاً به این شکل سابقة کاربرد نداشته است. طبق این تعبیر اصولگرایان افرادی هستند که معتقد به یک سلسله آرمانها و عقاید مقدسی هستند که این عقاید ریشه در مذهب و دین آنها دارد و آنها حاضر نیستند بر سر این اصول معامله و یا از آنها عدول کنند. برای مثال مسالة دفاع از حقوق فلسطینیان و به رسمیت نشناختن اسرائیل در نظام جمهوری اسلامی ایران یک مسألة اصولی نظام بشمار می آید که مسئولان حاضر نیستند بر سر این مسأله با کسی معامله کنند. در واقع اصولگرایان هرهری مذهب نیستند که هر روز به یک رنگی در بیایند. بلکه افرادی هستند که حاضرند بر سر اعتقادات و اصول صحیح خود فداکاری بکنند.
طرح اصولگرایی از جانب مقام معظم رهبری در شرایطی صورت گرفت که بعضی افراد برای خوشایند غربی ها از مواضع انقلابی و بعضی اعتقادات سابق خود دست بردارند. لذا طرح این مسأله از جانب رهبری عملاً باعث شد خط و خطوط این عده از بقیّه جدا شود و یاران واقعی نظام که حاضر به فداکاری برای اصول و مواضع انقلابی خود هستند. در یک جبهة واحد بنام جبهة «اصولگرایان» متشکّل شوند.
در نتیجه: اصول گرایی یعنی ایستادگی روی عقاید و آرمانهایی که ریشه در دین و مذهب دارد و عدم عدول از این اصول. بنابراین هر کس که دارای چنین روحیه و اعتقادی هست بدون شک جزو اصول گرایان خواهد بود.
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
1. انقلاب اسلامی، زمینه ها و پیامدها، دکتر منوچهر محمّدی.
2. اصلاح طلبی، دکتر علی مطهری.
3. نهضتهای اسلامی در صد سالة اخیر، مرتضی مطهری.
پی نوشت ها:
[1]. محمدی، منوچهر، انقلاب اسلامی، زمینه ها و پیامدها، ص24.
[2] . مطهری، علی، اصلاح طلبی، ص81.
[3] . مطهری، مرتضی، نهضت های اسلامی در صد سالة اخیر، انتشارات صدرا، ص7.
خیلی دوست داشتم این قسمت از برنامه جهانآرا رو با هم ببینیم. نشد. لینکش یا حذف شده یا به هردلیلی من دسترسی ندارم بهش. قطعا بین شما "دچار" عزیز میتونه لینکش رو پیدا کنه. اگر نشد و سانسور نکردن خودتون ببینید.
تو تاکسی نشسته بودیم که برویم نمازجمعه. راننده با خانم کناردستیاش حرف میزد و آقای کنار دستیِ من هم با موبایل. من و همسر هم ساکت به بیرون نگاه میکردیم که یک جملهی«سه روز عزای عمومی اعلام...» را از سخنانِ گوینده ی رادیو شنیدم. سکوتم را شکستم و به آقای راننده گفتم:«چی شده؟»، «حاج قاسم رو ترور کردند دیشب ساعـــ»...
دیگه چیزی نشنیدم. نفسم کُند شد. ضربانِ قلبم را زیر گلویم احساس میکردم. آقای کنار دستی حرفش را قطع کرد و موبایلش را روی پایش گذاشت. سکوت بود و سکوت...
داشتم به دیشب و دورهمیِ دعای کمیلِ آقایانِ سبزپوشِ شهرمان فکر میکردم که بعد از دعا چهها از سپاه قدس و رشادتهای سردار سلیمانی میگفتند.
داشتم به نوری که همین دیشب در قلبم ایجاد شده بود و مهری که از ایشون به دلم نشست بود فکر میکردم.
داشتم به حسرتی که در من ایجاد شده بود و غبطه ای که -به شهدای حرم و افرادی که ایشان را دیده بودند و همرزمش بودند-میخوردم، فکر میکردم.
داشتم به صحبتهای چند شب پیشِ یکی از نمایندگانِ مجلس درمورد FATF و وصلهی ناجورِ تروریست بودنی که به ایشان زدهاند فکر میکردم.
داشتم به کوهی که دیگر پشتمان نیست فکر میکردم.
داشتم به نگاهِ نافذی که دشمنترسان بود و دیگر نیست فکر میکردم.
داشتم به خاطراتِ همرزمانش که این روزها در کتابها میخوانم، فکر میکردم.
داشتم به جهادش در داخل کشور و کمکرسانی هایش در اتفاقاتِ طبیعیِ اخیرِ، فکر میکردم.
دیگر هیچ چیزی نمیدیدم. فقط هر آنچه که درمورد ایشان میدانستم، مثل برق از جلوی چشمانم عبور میکرد. شاید حیا، شرم، خجالت و یا هرچیز دیگری وجود داشت که اشکم در نیامد. نمیدانم.
داشتم به سوالی که دیشب از یکی از فرماندهانِ سبز پوش پرسیدم و گفتم«چطور میشود وارد سپاه قدس شد؟» و به خنده هایش فکر میکردم که همسر صدایم زد«مهدی!»
به خودم آمدم و گفتم«ها»
«رسیدیم. پیاده شو» نفس حبس شده ام را به بیرون پرت کردم و پیاده شدم.
و چه خودجوش بعد از نماز به خیابان آمدیم و تکبیر گفتیم و مشت بر دهان استکبار و استکبار پرست و استکبار دوست زدیم. روحت شاد. با امام حسین علیه السلام محشور باشید. که هستید انشالله.
بنشینیم ببینیم اینهایی که میگن آمریکا جون! آمریکا جون! قرار است چه تصمیمی بگیردند این روزها. مینشینیم و نظارهتان میکنیم که رفتار و برخوردتان را آمریکا جونتان ببینیم. منتظریم. ملت ایران منتظرند تا رفتارِ بعد از اینِ شما را با آمریکا جونتان ببینند. خدا کند که مراقب رفتارشان باشند و بدانند با اینکه سردار خوابید، اما ملتِ ایران، بیدارتر از همیشه، فقط منتظر نشستهاند... منتظرِ رفتار شما.
+خوب نمیدونم دیگه اونایی که قبل از من برخورد کردن که من ازشون خبر ندارم، اونایی هم که هنوز نوبت برخوردشون نرسیده، هم از کجا باید بدونن. منم که نوبتم رسیده بهم گفتی صبر کن. باید برخورد کنم تا بفهمم درد دارم یا نه.
-خوب اون موقع خودم میفهمم دیگه
+نه. اون موقع تو نمیفهمی. میمیری.
-حالا چرا من؟
+من مقصر نیستم. هدف من شخصِ خاصی نیست
-مگه میشه؟
+چرا نمیشه؟ ما فقط ساخته شدیم برای برخورد. حالا به هرجهت.
-من باید چی کار کنم؟
+من هیچی نمیدونم. از وقتی که مأمورِ به تو شدم تا الان یک ثانیه هم نگذشته. من هرچی تجربه دارم تو همین یک ثانیه کسب کردم.
- خوب ما نزدیک دو دقیقه ست داریم با هم حرف میزنیم.
+نوچ.... اشتباه نکن. زمان ایستاده. وگرنه در حالت طبیعی من برخورد کرده بودم.
-حالا چرا پیشانی؟
+دستِ من نیست. اینطور هدف قرار گرفتی؟
-میمیرم؟
+قطعا. مغزت متلاشی میشه. درد هم حس نمیکنی.
-حالا چرا من؟
+گفتم که من مقصر نیستم. من فقط شلیک شدم. تنها چیزی که از بدو مأموریتم تا الان فهمیدم اینه که از تفنگی به اسم "شات گان" بیرون جَستم.
-شلیک شدی.
+حالا هرچی
-نه دیگه بیرون جستم، یعنی اینکه خودت خواستی بیای برخورد کنی با من
+نه من که پدر کشتگی با تو ندارم
-پس شلیک شدی.
+حالا هرچی. اصلا بگو ببینم تو برای چی اینجایی؟ چرا روبروی این اسلحه قرار گرفتی؟
-داشتم میرفتم نون بخرم.
+نون؟
-نون. میخوریم. غذاست.
+غذا؟
-هبچی بابا.
+میخورین؟
-میخوریم.
+منم میتونم بخورم؟
-چی بخوری؟
+به تو.
-به من؟
+آره دیگه بخورم بهت. برخورد کنم.
-آهان. میگم راهی نداره که بتونم جا خالی بدم؟
+ چطوری؟ من الان چسبیدم به پیشونیت.
-خوب یه کم صبر کنی من برم کنار. بعد تو مسیرت رو ادامه بده.
+نمیشه که من همین طوری هم دارم کم کم فرو میرم.
-خوب بعد چی میشه؟
+هیچی. یه کم متلاشی میشی و من میرم میشینم تو سینه ی پشت سریت.
-کی؟ پشت سرم کیه؟
+نمیدونم نمیبینمش. از دور که میمومدم یه لحظه دیدمش.
-نمیشه برگردم ببینم کیه که همزمان توسط تو، با من کشته میشه؟
+نه قبل از اینکه برگردی، متلاشی شدی.
-الان کمی احساس سوزش میکنم
+اگر همینطور زمان رو نگه داری متلاشی شدنت هم حس میکنی و درد خواهی کشید
-بچه هام
+بچه هات چی؟
-بچه هام چی میشن؟
+بچه هات چی میشن؟!؟
-هیچی بابا
+بذار کار رو تموم کنم
-آخه من فقط اومده بودم برم نون بخرم
+دیگه...احتمالا آیندگان درمورد "مردی که برای خرید یک نان"....
-ژان والژان
+چی هست؟
-ژان والژان هم به خاطر یه نون بدبختی ها کشید. کلا هرچی بدبختی وجود داره به خاطرِ نونه.
می گویند پدری همیشه با دستان خالی وارد خانه میشد و برای خوشحالی خانوادهاش در بدو ورود آروغی از پس و پیش میزد تا آنها را بخنداند! بعد هم، با دستانی به حالت دو کفه دعا؛ از خدا میخواست تا این خوشی را از اعضای خانوادهاش نگیرد!
خب؛ جای هیچ بحثی نیست در زمانه شیوع خطرناک شعار«امید و نشاط»؛ بالا فرستادن یک «اسباب بازی نامهبر» خیلی راحتتر و در عین حال خندهدارتر از پایین کشاندن «قیمتهای شرمآور» است!
من که سردرنمیآورم چرا مسئولین دلسوز، این ضرب المثل «خنده بر هر درد بی درمانی دواست» را تا این حد جدی گرفتهاند؟!
آنقدر که کار اصلیشان یعنی خدمتگزاری را فراموش کردهاند و تمام هم و غمشان شده کاشتن گل لبخند بر روی لبان مردم به هر قیمتی و در هر شرائطی !
بله؛ آنقدر که مسئولین اصرار دارند انسان باید از درون خوشحال باشد و نه به بهانههای مادی بیرونی، روانشناسان بر سر این موضوع پافشاری نمیکنند!
حتی مسئولین بیش از هر معلم اخلاقی مایلند ثابت کنند «پول؛ کار ؛ زن و منزل» خوشبختی نمیآورند و به همین خاطر دستور ساخت مستندهایی را دادهاند که نشان میدهند مردمی که در روستاهای دورافتاده هیچ چیز ندارند خیلی بهشان خوش میگذرد و خوشبختی در سادگی است!
در همین راستا؛ گاه مسئولین مردم را با یک بالگردی که در میان بهت همگان به هوا میپرد(!) سورپرایز میکنند و گاه خودشان را با قیمت بنزینی که «همین حالا یکهویی» توسط خودشان بالا برده شده غافلگیر میکنند!
یک روز بر تن ما لنگ میپوشانند و روز دیگر خودشان کفن پوش میشوند! یک روز فرزندانشان را در آمریکا سفیر نظام میکنند و ما را به خوردن اشکنه حواله میکنند! یک روز با قاطعیت میگویند: اگر بنزین گران شود عمرا چیز دیگری گران شود اما روز بعدش؛ مثل آب خوردن؛ آب هم گران میشود!
اما قشنگ ترین شوخی آنها این بود که کلی احمدی نژاد و طرح هایش را مسخره کردند اما بعد از مدت کوتاهی همه آنها را یکی یکی اجرا کردند! از یارانه و مسکن مهر گرفته تا سهمیه بندی بنزین! فقط اسم این طرح را با اندکی تغییر و تخلص عوض کردند! ما هم همچنان خودمان میمالیم و به خود می بالیم که از این سربه سر گذاشتنها در حالی که چیزی سردر نمیآوریم با هم غزل خنده و شاید هم خداحافظی را میخوانیم!
+عنوان مطلب صرفا به جهت مصادف شدنِ بازنشر این مطلب از اینجا، در شب یلدا بود. و عنوان هم از اینجا گرفته شد. کلا از اینجا و اونجا یه مطلبی اینجا ارسال کردیم. علی برکت الله/.
دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.
منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.
همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هولَلَه....(برای اولین بار از سِمَتهای سازمانیِ خودم با خبر میشدم)
گفتم من اغتشاشگر نیستما. من فقط یک معترضم.
گفتن: ای معترضِ اغتشاشگر.ای غربزده! ای عاشقِ پهلوی! ای دوستدارِ بیصفتان! ای تف تو ....
بعد گفتن الان میبریمت یه جایی که عرب نی انداخت.
گفتم کجا دقیقا.
یکیشون گفت همونجا که عرب نی انداخت.
گفتم آهان
موبایلم رو درآوردم که زنگ بزتم به همسر بگم دارم میرم به جایی که عرب نی انداخت که یهو همه خوابیدن رو زمین ودستهاشونو گذاشتن رو سرشون.
منم سریع خوابیدم و دستمو گذاشتم رو سرم و به یکشیون گفتم چی شد؟
گفت میخوای ما رو انتحاری کنی؟ انتحاری بزنی؟ منفجر کنی؟(هول شده بود بدبخت)
گفتم من؟ با چی؟
با چشمش به موبایلم اشاره زد.
گفتم نه بابا این زنمه. موبایلمه یعنی. توش زنمه. اونور خط یعنی.
گفت یعنی تو تروریسم نیستی؟
گفتم نه بابا پاشو بریم.
همه پا شدن.
منو بردن کلانتری و دوتا آبدار چِسبوندن بیخِ گوشم و گفتن: میبریمت جایی که عرب نی انداخت.
گفتم میدونم. (باز خوابوندن زیر گوشم.)
گفتم هووووش کُره خر! واسْ چی میزنی؟
گفت: به من میگی کُره خر؟ یَک کُره خری نشونت بدم.... بعد چشامو بستن
هی میزد و میگفت یَک کُره خری نشونت بدم.
بعد رفت و سه چهار نفر اومدن هی میزدن.
هی میزدنا
هی میزدن.
و هی میزدن و میگفتن یَک کُره خری نشونت بدیم
دیگه صورتم سِرّ شده بود که در باز شد و یکی اومد تو و اون سه تا پا کوبیدن و احترام گذاشتن و رفتن
بوی عطرش حالمو خوب کرد.
چشمامو باز کرد و متعجب نگاش کردم
گفت: تعریف کن
گفتم والا من رفتم بانک آتیش زدم. منو گرفتن گفتن اغتشاشگر . بعد منو زدن آوردن اینجا چشمامو بستن و هی گفتن میخوایم کُره خر نشونت بدیم. هی گفتن و هی گفتن. اولش قرار بود بببرن جایی که عرب نی انداخت ولی بعدش گفتن کره خر نشونت میدیم. الانم که چشمامو باز کردین ، شما رو دیدم.
بیشتر از یه ساعته دارم فکر میکنم این یادداشت رو ارسالش کنم یا نه....به نتیجه نرسیدم. بی نتیجه، ارسال میکنم.
***
سالِ 91 یا 92 شبِ جمعهی آخرِ آذر ماه، خیابان جیحون، به دستِ یه عده جوجه بسیجیِ بیکله اونقدر کتک خوردم که کف از دهانم بیرون میریخت. انقدر سیلی به صورتم و لگد به ساق پاهام کوبیدن که منِ 3-32 ساله، مثل بچه ها گریه میکردم و قسم میدادم ولم کنید. ول نمیکردن.
{به گمانم چند ماه پیش در این مورد نوشته باشم}
رد میشدم دیدم شلوغه و کنار یه مسجد همه رو میگردن. ماشین ها، آدمها و کیف و جیب و ساک و همه چیو.
پرسیدم مگه خامنه ای اومده. که همه ریختن رو سرم و شروع کردن به کتک زدن
و مدام میگفتن بگو «آقا» تا دهنت عادت کنه.
منم کبود و سیاه با گریه میگفتم باشه آقا میگم«آقا»
(فقط همین)
خواستم بگم:
متنفرم از آدمهایی که تعصبِ متحجرانه و غلط و بیش از حدِ مجاز دارن به«آقا».
آدمهایی که تا اسمِ «آقا» رو به زبون میاری اول با پشت دست میزنن تو دهنت بعد گوش به حرفت میدن.
بله درسته دهنم عادت کرده میگم «آقا»
متأسفانه بعضیا فکر میکنن«آقا» خداست.
همین آدمها وقتی تو تاکسی یا هرجای دیگه ای بشنوَن که یکی داره حرف از امام زمان(عج) میزنه و میگه اینا جزو تخیلاتِ مذهبی هاست و امام زمانی وجود نداره، ساکت عبور میکنن و میرن چون جرأت ندارن حرفی بزنن. (دیدم که میگم)(دیدم که میگم) (دیدم که میگم) (دیدم که میگم) بخدا دیدم که میگم.
جانم فدای اسم و رسم و وجودِ آقا امام زمان(عج)
اینا هنوز نفهمیدن همین «آقا» خودش مرید و مخلصِ اون «آقا(عج)»ست
...
من تو مطالبم نه اهانتی به «آقا» کردم و نه حرفی از «آقا» زدم. روا نبود اینطور بنده، همسرم و مادر بنده رو مورد خطاب قرار بدید. با تواَم! و با شما!
شما باعث میشی که منِ نفهم فکر کنم مریدانِ "رهبرِ عزیز" همه همینطورن. بی کله و بلانسبتِ دیگران، نفهم.
شما که جرأت نداری علنی و نمایان نظر بدی. با شما هستم. دوست عزیز و نسبتاً سلیبریتیِ من.
به خاطرِ شأن «آقا» دیدگاهِ شما رو "عدم نمایش" زدم واِلا با خوندن دیدگاهت ، دوستانت، پی به شخصیتت میبُردن.....
اونوقت نه آبرو و حیثیت برات میموند و نه هیچ چیز دیگه ای...
بگذریم.
میگذریم.
میذاریم خوشحالی این حق الناسِ یکصد و سه هزار تومنی ای که دیشب به حسابم ریخته شده، چند دقیقه بیشتر بمونه
بوی تندوتیز و اعتیادآورِ مُقَطرِ طلای سیاه، خوی ما را به جنگلیانیِ دَدمنِش همانند کرده و در صف طویلِ سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکبهای خویش، خشمگین، عبوث؛ ناامید؛ در انتظارِ آیندهای نه چندان روشن؛ بویِ گاز و اگزوزِ همجواران را مینوشیم و دَم نمیزنیم که خدا را مَباد، اسفبارتر از این پیش آید/.
رَشک میورزیم و گاهگداری به منظورِ رفعِ تکلیف، میاندیشیم که چه بود؟ که چه باد؟ که چه شد؟ که که کرد؟ که که چی؟ که چرا؟ که جا؟ از کجا؟ و چرا؟ و چرا؟ ... و چرا؟
جَهْلْ.
++++
دوستِ محسن میگفت صبح پاشدیم دیدیم بنزین گرون شده.:)) خود محسن در جوابش بیشتر خندید و گفت زخمه ها. این زخمه. :))))
گفتم مشکل اینجاست که هم به گرونیه بنزین میخندین هم به زخمتون :|
جهل= همه چی. من . تو. ما . دولت. کابینه. حمایت از حقوق مصرف کنندگان. بشریت.
جهل یعنی استقلال. آزادی. خیره سری. پدرسوختگی. بی غیرتی. بی ناموسی.
جهل یعنی گناه. یعنی حق الناس. یعنی اشراف گری. یعنی سرمایه داری.
جهل یعنی سکوت. سکوتِ بیجا.
جهل یعنی سکون.
جهل یعنی رکود.
جهل یعنی همه چی جز خدا.
پینوشتِ بیربط: کامنت، نظر، دیدگاه، زیرنویس، پانویس و یا هرعنوانی که درسته، و از جانبِ شما عزیزانم، زیر مطالبم نوشته میشه، مستحقِ لااقل یه تشکرِ درست و درمون هستند و قدردانی از اینکه محبت میکنید و وقت میذارید و میخوانید. این عقیده ی منه و قلباً و عقلاً و عرفاً اینطور فکر میکنم. پس اگر دیدگاه های شما بیجواب میمونه، حملِ بر بینزاکتی و بی ادبیِ من نذارید. حتی شما دوست عزیز!
واقعا اغلب مواقع نمیدونم زیرِ دیدگاههای شما، چی باید بنویسم. بذارید رو حسابِ عدمِ تمرکزم. پاینده باشید و سالم و ماندگار. با دلی شاد و روحی آرام و لبی خندان. چاکریم.
سلام من که شاعر نیستم ولی صبح که از خواب بیدار شدم ، انگار که به من الهام شده باشه، مدام این غزل رو زمزمه میکردم....گفتم چیزی که لقلقه ی زبونمه رو بنویسمش که شد این:
با احترام به شعرای عزیزِ بلاگر، علی الخصوص حافظ جان!
لازم به توضیح نیست که مصرع های آبی رنگ از حافظ شیرازیست و مشکی ها از من D:
یه چیزی میگن به این سبک شاعری. چی میگن؟ مشاعره؟ مشاجره؟ مناظره؟ مناقشه؟ مساعده؟ مناقصه؟ مزایده؟ مزایدات؟مناقشات؟مناقصات؟منتخبات؟مندرجات؟مندوبات؟منسوجات؟منصوبات؟منظومات؟منفصلات؟منقلبات؟منقولات؟منکرات؟منهیات؟مواجهات؟موازات؟مواسات؟مواصلات؟مواضعات؟موالات؟موجبات؟موجودات؟موضوعات؟موقوفات؟موهبات؟موهومات؟مهمات؟مهملات؟مؤاخذات؟مؤثرات؟مؤخرات؟مؤسسات؟مؤکدات؟مؤلفات؟مؤمنات؟مؤونات؟میسورات؟
حالا هرچی!!!
.
.
.
.
.
.
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
نزدِ دوربین هم که هستند، کارِ بد بد میکنند
در عجب ماندم که دیدم. link (مکث)حافظ اما گفته بود:
یه ضرب المثلی هست که میگه: گاهی اوقات لازمه زیرِ دُمِ خر رو بوسید. معذرت میخوام عبارتِ کوچه بازاریش میشه : دستمال زدن. (به کفشِ طرف مثلا) یه بار که میخواستم برم جایی برای استخدام، بابام به من گفت: مهدی جان اگه لازم شد زیرِ دُمِ خر رو ببوس. و من نبوسیدم. تو کَتَم نرفت. من نمیفهمم اون خلبانی که سُکان و اون خدمه هایی که کار و وظایفشونو رها کردن، برای چی بوده؟ بوسیدنِ زیرِ دُمِ خر؟ عجب خری هم.....
آقای رئیس جمهور، بخند! به مشکلاتِ مردم بخند! اجالتاً شمعتو فوت کن... تا وقتش...
"در داخل شهرک شهید بروجردی واقع در بزرگراه بعثت که رزمندگان و جانبازان در آن سکونت دارند دو باب مغازه مکانیکی تا پاسی از شب آسایش برای ساکنین باقی نگذاشتهاند. از مسئولین شهرک درخواست رسیدگی داریم. "فلانی- از قائن"
براش نوشتم:
همشهریِ عزیز پیام شما دریافت شد. منتظریم حسن روحانی از فرنگ برگرده، بهش بگیم. به مسئولانِ ذیربط بگه بیان رسیدگی کنن و اگه حرفت راست بود ، بزنن شَل و پَلت کنن تا دیگه راپورت ندی. فضول.
گفتم: ببخشید خانم مشتری دارم. خرسند شدم. خندیدیم. بدرود. پاینده باشید. به بابا یا آقاتون سلام برسونید. روز بخیر. "تَق"
من چه میدونستم خانُمه.
****
الان اینا باز واسه چی رفتن سرِ مذاکره؟ واقعا الان دو باب مغازه مکانیکی تا پاسی از شب آسایش برای ساکنین باقی نگذاشته اند؛ مذاکره میخوایم چه کنیم؟
+پینوشت موقت: بین دوستان کسی هست و یا کسی رو سراغ دارید که دیپلم هنر داشته باشه و کتابهای درسیش رو لازم نداشته باشه و به امانت ازش بگیریم برای کسی که واقعا برای یک سال نیاز داره؟ صحیح و سالم عودت خواهیم داد. لطفا اگر دارید و یا میشناسید، معرفی کنید.
پدر زنم حدودا 95 سالشه و سالهاست یک سری اخلاقهای خاصی پیدا کرده و نمیدونیم بگذاریم رو حساب پیری و پختگی، یا بگذاریم رو حسابِ پیری و بچگیش.
خسیس نیست ولی اعتقادی نداره که مثلا اگر نصفِ درختِ پرتقالش رفته تو حیاط همسایه و برگریزون و گل ریزون و آفت و گند و کثافت کاریش هم افتاده به عهده ی همسایه، سهمی از اون پرتقالها داشته باشه.(نکته ها بسی داشت) معتقده کثافت کاریِ درختش برای همسایه، ولی بار و میوه ش مالِ خودم.
یا مثلا وقتی بهش میگن میوه ی درخت ها رسیده و باید چیده بشن میگه نه عید باید بچینیم. در حالی که تا عید بیشتر از دو ماه مونده . به وقت عید هم میبینی سه چهار تا میوه بیشتر رو درخت نمونده و بقیه ش هم به فنا رفته. کسی هم جرأت نداره بخوره. راستش رغبت نمیکنیم بخوریم چون ممکنه یه چیزی بگه که یه پرتقالِ ناقابل، زهر بشه تو خون و گوشت و پوستت. اونوقت مجبوری به ازای هر پرتقال که ریختی تو خندق بلا، بری یک کیلو بخری. چون ایشون فکر میکنه درختو لُخت کردی و باید با سود بهش برگردونی. اون هم چه سودی. بیشتر از 18 درصد بانکها . و میخنده به این حرف خودش.
یا مثلا وقتی بهش میگن حاجی! مشتی! کبلعی! بیا حالا که مهمونا هم یه اتفاقی براشون افتاده و نیومدن و این همه غذا رو دستمون مونده بدیم به در و همسایه و یه فاتحه برا خانمت بفرستن، شده بترکه، میشینه همشو تا آخرین دونه ی برنج میخوره ولی نمیذاره به کسی برسه. خسیس نیستا. ولی اعتقادی نداره به این که میشه یه چیزایی رو انفاق کرد. میگه همسایه که نباید بفهمه ما چی میخواستیم بخوریم. چی داریم بخوریم. چه مزه ای میخوریم.
یا مثلا اگر بگیم بدیم به مستحقی که امشب سفرش خالیه، میگه مگه میشه کسی سفره ش خالی باشه؟ کلا اعتقاد داره همه ی دنیا مثل خودش دارن حقوق یک میلیون و خورده ای تومنیه خدمات درمانی رو میگیرن و چیزی به اسم حقوق نجومی و اختلاس و .... به گوشش نخورده. نخواسته که بخوره.(نکته ها بسی داشت) اصلا نمیفهمه گرونی یعنی چی؟ چون نه خرید میکنه و نه تو بازار میره.
دوستم میگه چند روزه به پدر زنم میگم حاجی بیا این پرتقالها رو سم پاشی کنیم. داره از بین میره ها. برگاش جمع شده میوه هاش ریخته. رو تموم برگاش کنه زده.
میگه نه سم پاشی مالِ آخرِ مرداده.
میگه بهش گفتم چه ربطی داره؟ درختت امروز مریض شده. اونی که میگن آخر مرداد برای اینه که از شهریور به اونور مریض نشه. ولی درختت مریضه. نارنگی هات هم به فنا رفتن.
ولی چون نابینا شده و خودش این فاجعه رو نمیبینه، میگه نه.
میگه دیشب دیگه داشتم حُرمت شکنی میکردم و یه کم صدامو بردم بالا که
: خوب وقتی نمیذاری من کسی رو بیارم، همین میشه دیگه..... شما اجازه بده سم پاش بیاد، خودم هزینه ش رو پرداخت میکنم.
میگه نچ؛ از اولش همیشه آخر مرداد سم پاشی کردمشون.
میگم شرایط فرق میکنه بعضی وقتها.
میگه. نچ.
(دوستم میگه پدر زنم هم داشت صداش میرفت بالا که کم مونده بود بگه برو از خونَم بیرون و دیگه حق نداری بیای اینجا که همسرم دخالت میکنه و قاطی بحث دوماد و پدرزن میشه،
پیرمرد هم عصبانی میشه و میگه:
مگه مامانتون مُرد با خودش چی برد که من ببرم. بذار خشک بشه.(نکته داشت بسی)
راستش چشمام گرد شد اینو شنیدم. دوستمم میگفت با بُهت نگاش میکردم. این همه مالْ دوستی تهش شده بود این؟
که با مطلبِ دوست عزیزم {لینک} مواجه شدم و دیدم که چقدر شبیه این آدمایی شده که {حمید} درموردشون حرف زده.
آدمهایی که درختی رو کاشتند. هَرَس کردند. مراقبت کردند. میوه ش رو خوردند. طعمش رو چشیدند. لذتش رو بردند و الان که به کهولت سن رسیدند، حاضر نیستند درختو به دست کسِ دیگری بسپرند و تهش هم میگن: دیگی که برای من نجوشه، سرِ سگ توش بجوشه. ما که رفتنی هستیم. گور بابای آیندگان.
البته شاید هم ربطی به حرفای حمید نداشته باشه. ولی با خوندن مطلب ایشون یاد صحبتهای دوستم افتادم
مــَگه من چه گناهی کردم؟ برم جلو، صَدام دهنمو آسفالت میکنه، برگردم اون جوری دهنم آسفالت میشه، مگه من جاده خاکی ام آخه! ( بایرام لودر/ اخراجی ها؛ مسعود ده نمکی)
- چند ماه پیش بعد از اعتراضات خیابانی، بسیاری از مسئولان گفتند و نوشتند که «اعتراض حق مردم است و باید راهکار اعتراض در چارچوب قانون اندیشیده شود». این «باید اندیشیده شود» در زبان فارسی یعنی «حالا بی خیال شید تا بعد ببینیم چکار میشه کرد»!
اعتراضات مهار شد.
اما الان بسیاری می پرسند چطور می شود به شرایط به هم ریخته اقتصادی کشور اعتراض کرد که؛
- متهم به همسویی با نقشه های استکبار جهانی نشویم.
- آب در آسیاب دشمن نریزیم.
- دل عربستان سعودی را شاد نکنیم.
- با تندروهایی که تشنه آشوب هستند تعریف نشویم.
-به عنوان اغتشاشگر و فتنه گر دستگیر نشویم.
- برچسب مخالف دولت و سیاه نمایی را نچسبانند وسط پیشانی مان.
- لو نرود که از داماد صَدام دلار گرفته ایم!
و ...
- واقعاً چطور می شود فریاد کرد؟
با چه ادبیاتی و کجا می شود داد زد که حضرات! استخوان مان زیر این همه فشار شکست! خُرد شد!
- توصیه به صبر و مقاومت و امید هم اندازه ای دارد. ما مثل شما باتقوا نیستیم که بر این همه مصیبت صبر کنیم!
ما آدم های معمولی کوچه و خیابان هستیم، با گناهان معمولی، با توان معمولی، با استخوان های معمولی که تاب این همه درد ندارد!
- سکوت می کنیم و گرانی و تورم و احتکار دارد دهان مان را آسفالت می کند و مثل بایرام می ترسیم اعتراض کنیم یک جور دیگر دهان مان آسفالت شود!
ما جاده خاکی نیستیم.
انسانیم!
- لطفاً راهنمایی کنید که چطور و کجا فریاد بزنیم و فرکانس صدای مان چقدر باشد که خدای نکرده خوراک برای رسانه های بیگانه مهیا نکنیم.
علی برکت الله
و.....تمام
***
سوال: اصلا چرا کسی تاحالا اینجا رو ندیده؟ الان دیدم تعداد بازدیدکنندگانش فقط خودمم. {لینک}
ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) می نامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان می دانستند و گرامی می داشتند. روز ملی قلم اما برای ملت با فرهنگ ما، بسیار دیر زاده شد . 14تیر 1382.
ولی به هر حال از قدیم گفته اند دیر آمدن بهتر از هرگز نیامدن است .
خوب حالا ما در این روز یعنی 14 تیر ماه هرسال باید چه کنیم ؟ مثلاً برای گرامیداشت این روز برویم ویک قلم از هر نوع که شده برای خودمان یا عزیزانمان بخریم ؟ ایرانی باشد یا فرنگی؟ هر چه ارزش قلم در نظر ما بیشتر باشد باید قلم گرانتری بخریم تا همگان متوجه این ارزشمندی بشوند و خدای ناکرده این مسئله از چشم دوست و به ویژه دشمن و عمال استکبار که ملت ما را ملتی بی فرهنگ می دانند دور نماند . یا شاید برای بزرگداشت این روز مسابقه ساخت بزرگترین قلم یا عجیب ترین قلم یا قلم جادویی و ... برگزار کنیم تا افزایش کیفیت و گونه گونی و تکثرگرایی در عرصه قلم را به نمایش گذاشته باشیم . شاید هم بد نباشد اگر به بهترین استفاده از قلم ، جایزه ایی بدهیم مثلاً استفاده از قلم برای خاراندن گوش ، استفاده از قلم برای به پاکردن کفش به جای پاشنه کش ، استفاده از قلم برای کور کردن هر کس که نمی تواند ما را ببیند و صورت های دیگر استفاده از قلم که بسته به ذوق وسلیقه هر فرد است .
البته خدای ناکرده اصلاً وابداً نباید به فکر نوشتن با قلم بیفتیم چون دیگر در عصر اینترنت و ماهواره این کار به شدت دِمُدِه و عقب افتاده است و در این صورت بازهم بهانه به دست دشمنانمان می دهیم که ما را عقب مانده و ضد فرهنگ بنامند . و یا خدای نکرده نباید در این روز، شورِ قلمی به سرمان بزند و ناپرهیزی کنیم و یکی از محصولات بسیار عقب مانده و متحجر قلم یعنی کتاب را خریداری کنیم . بلکه از این طریق راه را برای محصولات فرهنگی روزآمد مانند تلویزیون ، اینترنت و ماهواره بازتر کنیم . اصلاً تا وقتی می توان برنامه های مفیدی با پسوند " شوُ" و یا مجموعه های دنباله دار طنز مانند " گرد همان" "گریه وانه" ظهر قدیم" و.. ساخت چه نیازی به نوشتن و خواندن و اندیشیدن؟
گذشت آن زمانی که شخصی میگفت "...قلم توتم من است،امانتِ روح القدس من است " آقا این حرفها ما روزگار شعر و شاعری بود نه دنیای صنعت و تکنولوژی !!.
اصلا نمیدانم ما جواب اهالی با فرهنگ دهکده جهانی و کدخدای بافرهنگ تر آن را چه بدهیم ؟؟. این آبرو ریزی را هیچ جوری نمی شود جمع وجورکرد. سرمایه مملکت را حیف و میل می کنند و کتاب سال و کتاب برگزیده جمهوری اسلامی معرفی می کنند و به نویسنده آن مبالغ کلان و نجومی هدیه می کنند . کسی نیست بگویید آخر پدر من ، عزیز من این پول ها را می شود در جهت درست تری خورد ، چرا شما بیت المال مسلمین را این چنین هدر می دهید؟! البته جای شکرش باقی است که با نامگذاری این یک روز، {برای همان جماعت عشق قلم ، که فواید بسیار قلم را نمی دانند و تنها از آن برای نوشتن اندیشه هایشان استفاده می کنند ( و هوا برشان داشته که برای ما مهم است )،} در سراسر سال از این جماعت پرمدعا دیگر خبری نیست ؛ البته این رفتار یکی از فرهنگی ترین و هوشمندانه ترین رفتارها در کشور ماست ها، برای آنکه از شر چیزی راحت شویم یک روز را برای آن نامگذاری می کنیم و خِلاص تا سال بعد .روز مادر. پدر. دختر.دانشجو .مهندس. حافظ و هم ردیفانش. چه میدانم، جانباز.پاسدار و... (آخ آخ آخ الان حضرت والا" دونالدُالدین ترامپ" بنده رو تحریم میکند برای نام بردن پاسداران عزیز. اصلاً به ما چه این حرفها؟؟؟؟؟؟...جماعت کتابخوان و نویسنده و بلاگر! روز قَلَمتان مبارک/.
شـطرنج هم بازیِ خوبی است. وقتی که با یک برنامه ای جلو میروی و به ناگاه متوجهی تغییر رفتارِ حریف میشوی و میبینی هرچه که رشته کردی پنبه شده، به ناچار جهتت را تغییر میدهی و هم سو با مسیرِ حملهی او، طرح حمله میریزی.
تو شطرنجباز قهاری هستی و هرگز به بن بست نمیخوری و با هر درِ بسته ای یک درِ دیگر را میگشایی.
************************
زنی میانسال در یک سوپر مارکت بزرگ در حالیکه سبدِ چرخدار بزرگی را با دو دستش گرفته بود، به اتیکتِ قیمتِ اقلام مورد نظرش نگاه میکرد و رد میشد و بعدی را نگاه میکرد و رد میشد و رد میشد و رد میشد و رد میشد که خورد به سبدِ چرخدارِ خالیِ من که تنها یک جعبه دستمال لوله ای درونش قرار داشت. به قیمتها نگاه میکردم و رد میشدم. عذر خواهی کرد و گفت: "هر دم از این باغ بری میرسد." لبخندی تحویلش دادم .
پیرمردی که با واکر و با زحمت فراوان برای خرید یک شامپو مسیر طولانیِ خانه تا فروشگاه و عبور از پله های پلِ هوایی را از سر گذرانده بود در جواب خانم میانسال گفت: مسئله اینجاست که وقتی واحد پول ما "ریال" است ، باید با "دلار" معامله کنیم. تا چشم باز میکنیم و سراغ اخبار را میگیریم، تنها دلار میشنویم و دلار میشنویم و دلار. نمیدانم این دومینوی گرانی تا کجا قرار است ادامه پیدا کند.(بعد به بَنری که بالا سرِ صندوقدار نصب شده بود اشاره کرد و گفت) خرید دیگه نشاط نداره. ببینید!
روی بنر نوشته بود :"به دلیل تعطیلیِ این واحد صنفی، همهی اجناس به قیمت خرید، فروخته میشود"
بعد ادامه داد"حالا آنهایی که ندارند چه کنند؟"
موبایلم را برداشتم و شماره همسر را گرفتم و گفتم: اجناس اینجا به قیمت خریده؛ تا بیست و هفت هشت تومان دیگه اگه چیزی لازم داری بگو.
گفت"چشم پیامک میکنم." و قطع کردیم.
مطمئنم هنوز آن دسته از همشهری های عزیزم که در خانه احتکار میکنند، خبر ندارند که اینجا اجناسش را به قیمت خرید میفروشد؛ و اِلا الان از سر و کول هم بالا میرفتند و در چشم بر هم زدنی، همین یک بسته دستمال لوله ای هم برای من نمیمانْد.
یکی از کارکنان آنجا که در حال جابجایی قوطیِ رُبها بود، به شانهام زد و گفت: برای همین بَنِر را بالای سر صندوقدار زدیم نه بیرون.
(فکرم را خواند؟)
پیامکِ همسر جان آمد" عزیزم آن بیست و هفت هشت هزار تومان را نگه دار لازم میشود"
بنابر این با یک دستمال لوله ای از فروشگاه بزرگی که تا همین پارسال یا یک کم آنطرف تر با دستان پُر و باری سنگین بیرون میآمدیم، بیرون زدم و راهیِ خانه شدم
اکثر مردم ایران از همان اولین لحظاتِ نشرِ خبرِ قتلِ "میترا استاد" میدانند که "محمد علی نجفی" قصاص نمیشود و به احتمال زیاد به یک جایی حوالیِ جزایرِ قناری با امکاناتِ رفاهیِ کامل، تبعید خواهد شد.
خداوند به حق همین روزهای عزیز، آن کسی که کُلتِ خودکار را با قابلیت شلیک 5 گلوله، آن هم فقط با یک بار فشار دادن ماشهاختراع کرد ، به سزای اعمالش برساند تا درس عبرتی باشد برای دیگران.
تو یه فیلم کُمدی -(فیلمفارسی)-، بازیگرِ مرد (ب.و) با یه مشت اراذل که داشتن مزاحم نوامیس مردم علیالخصوص ژیگولیِ معروف، (ف.آ، ملقب به گِگِش)میشدن، درگیر میشه و لت و پارَشون میکنه . بزن بهادر کارش که تموم میشه یهو (گِگِش) میپره وسط و گرد و خاک لباسای خودشو میتکونه و یه جور وانمود میکنه که مثلا منم بودم. منم زدم. اصلا من بودم که اینا رو زدم.
متن صحبتاشونو مینویسم برای دوستانی که نمیتونن دانلود کنن.
یکی از افتخارات بسیار بزرگ دولت یازدهم و دوازدهم احیای دریاچه ی ارومیه است.احیای دریاچه ی ارومیه به معنی نجات زندگی 15 میلیون جمعیت کشوره. یکیی از کارهای بزرگ دولت یازدهم و دوازدهم است.اگر دریاچه ی ارومیه خشک شده بود، تمام این منطقه ی شمالغرب ما تحت تاثیر گرد و غبار نمکی قرار میگرفت و همه ی محصولات از بین میرفت.... زندگی مردم......
از این به بعد اونوری دعا کنید. بخوانید وی را تا اجابت کند شما را..والله با این نوناشون
رفته پیش امام جمعهی شهر و گفته «اگر معرفیم نکنید به یه بانک تا بتونم برای عملِ قلبِ بازِ شوهرم و خرید دریچه، وام بگیرم، مجبور میشم برم نزول کنم اونوقت گناهش گردن شمایی که میتونستید کاری بکنید و نکردید.»
امروز گفت: «ده میلیون تومن نزول کردم» اشک تو چشماش حلقه زد و گفت «از کسی که پشت همین امام جمعه نماز میخونه»
یعنی اون جمله به همراه اون اشکی که مثل یه بچه ای که از روی ناتوانی در مقابل تنبیههای ناجوانمردانهی پدر و مادرش زار میزنه، تَنَم را لرزاند.
واقعا به کی باید پناه برد جز خدا؟
خدایا پناه میبریم به تو!
حتی اگر نقطهها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا میرود، دزدی دیگر به دنیا میآید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار میگیرد. کل هیچگاه دچار خلل نمیشود، همه چیز سرجایش میماند، در مرکزش… هیچ چیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمیماند، تغییر میکند. «قاعده ۳۹ از چهل قاعده شمس تبریزی برگرفته از کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک»