عه؟ زَنِته؟
سـلام
یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسریاش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازهی من و از درون کیفش یک رُژ قرمز درآورد و درست در فاصلهی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد.
بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه میکند.
معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"
شاید اگر همسر نبود انقدر معذب نمیشدم. خوب خدا رو شکر بزک به اتمام رسید ولی اما بر خلاف تصور و به دور از انتظارمان، سرکار خانم به داخل مغازه آمدند.
-سلام (رو به همسر گفت. و بعد نگاهش را به سمت من انداخت که ناگهان متوجهی شیشه شد و فهمید که در تمام مدتی که مشغول رنگ آمیزی کج و معوج لبهایش بوده ، میدیدماش. پس سرفهی ریزی کرد و گفت)
-این چه وضعشه؟ چرا از این شیشه ها میذارین رو مغازه هاتون؟
(به همسرم نگاه میکنم و منتظرم جوابش را بدهد. اما سرش را از کتابی که اخیرا یک دوست عزیز برایش فرستاده و مطالعه میکند، بلند نمیکند. البته در شأن خودش هم نمیبیند که بخواهد جوابش را بدهد. و همان بهتر که سکوت کرد. نگاه غضبناکش را اگر میدیدید....
بوی چربِ رُژ لبش فضای مغازه را پُر کرده بود و برای لحظه ای مرا به یاد دوران کودکیام { و خاله هایی که نمیشناختمشان و در کوچه و خیابان به خاطر زیباییِ وصف ناشدنی و یوسف گونه ام مرا میبوسیدند و رد قرمزی روی صورتم به جا میگذاشتند } انداخت)
( برای اینکه چنین جمله ی کلیدی و موثری را تُپُق نزنم، در کسری از ثانیه یک بار آن را در ذهنم مرور کردم و مثلا آمدم که بگویم: الان ایراد از منه که چنین شیشه ای گذاشتم برای فرار از تابش آفتاب،؟ یا شما که شیشه ی مغازه ی منو با آینه توالت خونتون اشتباه گرفته اید؟ خانمِ محترم ده سانت اینطرف تر از بزکگاه شما، درِ ورودیه مغازه ی منه ندیدی؟ آره اینطوری همسرم را دلشاد میکردم)
پس دهان باز کردم که بگویم و گفتم: خیلی خوش آمدید. بفرمایید. امرِتون
-عکس 3در 4 میخوام برا شناسنامه
گفتم: باید مقنعه داشته باشید(شانس آوردم که نگفت به تو چه. البته خودش شانس آورد. آخ اگر شما همسرم را میدیدید. رو کردم به همسرم )
گفتم: فاطمه جان لطفا راهنماییشون کن
(چشمتان روز بد نبیند. نگاهش را چنان با سرعت نور به سمتم پرتاب کرد که انگار مردمک های چشمش مثل گلوله ی کاتیوشا خورد به صورتم و بعد دوباره برگشتند سر جایشان. )
گفتم: بــــ، ـلـــــ، ـه (بعد اشاره زدم به سمت آتلیه و به خانم گفتم) بفرمایید داخل حاضر بشید تا بیام خدمتتون. مقنعه ها کنار آینه ست هرکدومو دوست دارید بردارید به جز سفیده
( جرأت نداشتم با همسر چشم تو چشم بشوم . گناه من چه بود اصلا؟ والله.
بعد از اینکه خانم صدایم زد، از کنار همسر عبور کردم و رفتم داخل. خوب اینطور نمیشد که. یا باید در را میبستم که حتما در آینده تبعات سنگینی به همراه داشت. یا باید باز میگذاشتم که نمیشد. پس برگشتم کنار همسر و آرام و درِگوشی گفتم) یه دِیْقه بیا مقنعشو درست کن بابا. چت شد یهو؟
(یهو کتابش را آنقدر محکم بست که انگار یک فیل لای کتاب بود و میخواست آن را له کند. و یا آن دوستی که آن کتاب را هدیه داده بود، مقصر بیحیاییِ این خانم بود. بلند شد و طوری که انگار با هووی پنجمش روبرو شده باشد، با خشونت مقنعهی بنده خدا را مرتب کرد و رفت.) و من ماندم و تکرار جملاتی شبیهِ )خانم سرتو بیار بالا.. بالاتر... یه کم پایین تر. نخندید. اخم نکنید. چشماتونو درشت نکنید........... خانم چشماتونو درشت نکنید. خانم الان اینو دارم به شما میگم
-فکر کردم هنوز دارید روایت میکنید. میترسم نور فلاش اذیتم کنه.
صدای همسر: نترس خانم فکر کنم تنها چیزی که این روزا با شما کاری نداره همون نور فلاشه. چشماتونو درشت تر نکنید تا بتونن عکستونو بگیرن زودتر(درشت تر رو خیلی خوب گفت خدا وکیلی. چشماش هر کدامشان به اندازه ی دهانه ی استکان درشت بود(با یک ذره اغراق البته)(یک ذره هم بیشتر حتی)
(به خانمِ مشتری لبخندی میزنم و با همون اولین شاتر، عکس خوبی میگیرم. همانجا قبل از اینکه بلند شود مقعنه را درآورد و شالش را از روی زانو برداشت و دوباره انداخت دور گردنش و یک ذره از آن را هم برای بسته شدن دهانِ کدخدا انداخت بالای کلیپس و آرام رو به من کرد و گفت)
-من جای شما باشم اخراجش میکنم. اصلا اخلاق نداره.
گفتم : کیو؟ همسرمو؟
با تعجب به دیواری که همسر پشتش در حال مطالعه بود نگاه کرد و گفت: عــــــــــــــــه؟ زنِتـــــــــــــــه؟
(برگشتم به سمت پیشخوان )
گفتم تشریف بیارید مشخصاتتونو بگید.
-میترا نظارتپیشه میرشنبه بازاریِ کُرد (اسامی ای که میخوانید ساختگی است و هرگونه تشابه اسمی، اتفاقی است)
گفتم یه شماره هم بدید لطفا
(کاش نمیگفتم. خوب الان شماره داد. مثلا که چی؟ چه دردی دوا میکند از این نگاهِ غضبناک و مخوف؟ اصلا این شماره نیست، خودش درد است)
(همانطور که نگاهش را به سمتم شلیک کرده، با نگاه بی نگاهیاش (مثل با زبان بی زبانیاش) میگوید: بذار بریم خونـــــــــــــــــــــــــــــه یا مثلا شاید گفت: بذار این عجوزه برههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه یا شاید قورباغه..... قورباغه هم به او میآمد)
(لامصب نگاهِ جذاب همسر مثل آهنربا نگاهم را چسبانده بود به خودش. سرم را با بدبختی به سمت خانمِ مشتری چرخاندم منتظر شدم که شماره را بگوید. نگفت بیمعرفت . مکث کردم سرم را یک جوری تکان دادم که مثلا گفته باشم: چته؟ چرا لال شدی؟ شمارتو بده دیگه. انگار شنید چه گفتم)
گفت: گفتم که
همسر گفت: گفت که (بعد یه ابرویی تکان داد که فقط من میدانم یعنی اینکه کجایی عمو؟)
(مثل بچه هایی که یک غلطی کرده اند و مثل سگ هم پشیمانند گفتم) ببخشید نشنیدم. اصلا شماره برای چی؟ مهم هم نیست. یه ساعت دیگه حاضره. بفرمایید قبض. (خندید و گرفت و رفت)
همسر: دخترِ فلان
من:عه
-بی چـ...
+عه
-سَــ
+عه عه
-مُـ
+عــــــــــــــــــــــــــــــــــه. بسه دیگه. به ما چه.
-یعنی مثلا نمیدونست اینطرف شیشه تو داری نگاش میکنی؟
+بیخیال....
(در کمال تعجب بیخیال شد. و من دیگر جرأت نکردم در مورد بوی چربی که مرا به یاد کودکی و خالههایی که نمیشناختمشان انداخت، حرفی بزنم)