سالار و دماغِ آفساید من با یه دختره
کنار خیابون ایستاده بودم منتظر تاکسی و بعد از مدتهای طولانی که یک سره کلاه به سر داشتم، موهامو به دست باد سپرده بودم و از خوردنشون به صورتم حظ میبردم که یهو با صدای بوقِ نکره ای چشمامو باز کردم که دیدم یه شیء آبی به وسعت دیدِ من در فاصله ی چند سانتیمتری داره بهِم نزدیک میشه. درِ پشتِ نیسان بزرگواری که -ویراژ میداد و سبقت از راست هم گرفته بود و به دلیل چِتزدن راننده ش به خاطرِ سختیِ ایام روزهداری- باز مونده بود، سایید به نوک بینیم و من از ترس و شوکی که حاصل شده بود ، نِشَستم رو زمین تا بفهمم چی شد و چی بود که یهو از پشت اون نیسان پدیدار و شد و بینیِ نه چندان صاف و صوف منو مورد عنایت خودش قرار داد که یه خانم متشخص و با وقار نشست کنارمو یه دستمال آبی با یه گلِ گلدوزی شدهی آّبیتر داد دستمو با لحنی "چیز" گفت: خون اومده.
یه کم اخم کردمو اینور و اونورو نگاه کردم یه وقت یه آشنا نبینه و حرف در نیاره که یه خانمه داره دستمال میده به من و گفتم : نمیخوام.
بعد با خودم گفتم عجبا. از هر فرصتی استفاده میکنن تا از آب گِلآلود ماهی بگیرن بعضی از این دخترا. بعد با پشت دستِ راستم بینیمو لمس کردم و یه رد خونِ زیاد و گرم و قرمز رو حس کردم و دیدم که خونریزی خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. رو کردم بهش که داشت میرفت و گفتم: بِده. بِده. یهو سرم داد زد و گفت برو از عمهت بگیر. بیشور...(فکر کنم منظورش بی نمک بود. یا بیشعور)