یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

سلام

برخلاف اغلبِ مراسم‌هایی که به پُستمون میخوره و به موقع با عروس و دوماد میرسیم تالار، اونشب حدود یه ساعت زودتر از  دختر شمسی خانم و تازه دومادش رسیدیم و جز بابای دوماد و پرسنلِ تالار، هیچ بنی‌بشری تو اون سرما، اونجا نبود.

وسائلو دادم به همسر که ببره تو سالنِ خانمها و بهش گفتم میرم نماز.

به یکی از پرسنل گفتم داداش نمازخونه کجاست؟

گفت بیا. 

منو برد تو یه یه سوله که هم انبار بود و هم پارکینگِ وسائل نقلیه خودشون. گفت بپا به چیزی نخوری. گفتم چراغ نداره؟ گفت نه.

منم شب‌کور!

سلانه سلانه رفتم دنبالشو رسید به یه اتاق و به زور چفتش که زنگ زده بود رو کشید و باز کرد و گفت اینجاس. قبله هم اینوریه و یه ذره کج واسا. و رفت.

گفتم اینجا هم لامپ نداره؟ داد زد و گفت نه.

اتاق بوی نم و سوسک مُرده میداد.

کاپیشن و ساعت انگشتر رو درآوردم گذاشتم رو یک میز خاک گرفته و همون راه رو مثل آدمهای نابینا برگشتم بیرون و وضو گرفتم و دو سه برگ از دستمال رولی کندم و منجمدْ، برگشتم تو اون دخمه که بهش میگفتن نماز خونه.

خوب بهترین‌جا یه قدم مونده به درِ ورودی بود که جلوتر نَرَم و به چیزی نخورم. رو به دَر و یه کم کج‌تر ایستادم و با دستمال سر و صورتمو خشک کردم و گذاشتمش جیبمو قامت بستمو دِ برو که رفتیم.

سکوت بود و منو خدا. اصلا خدا انگار تمام عالَم رو ول کرده بود اومده بود پیش من. یَک فضای روحانی و مشتی ای ایجاد شده بود که وصف ناشدنی.منم جو گیر شدم با صوتِ زیبای خودم شروع کردم به خوندن. انقدر «والضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالین» رو کشیدم تا ریتم موسیقیاییِ نمازم برسه به جایی که فرودِ خوبی داشته باشه و بعد «سکوت»(یه دایره گرد و تو خالی در نت نویسی)

رفتم رکوع. همین که دولا شدم، یه چیزِ سفید سمت راست و پشت سرم تکون خورد. تو ذکر «سبحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااا »، موندم.

در حال رکوع در مقابل خدا تو دلم گفتم یا ابوالفضل این دیگه چی بود؟ با بدبختی ذکر رو به انتها رسوندم و قیام کردم که برم سجده. یعنی از قیام تا سجده برام سه ساعت گذشت. مگه میرسیدم به مُهر. با خودم گفتم: رفتم سجده از لای پام نگاه کنم ببینم چی بود؟ جن بود؟ سگ بود؟ روح بود؟ یا خدا این دیگه چی بود؟ که رسیدم سجده. تا اومدم چشم چرونی کنم ، گفتم خدایا این چه وضعشه؟ من مثلا دارم نماز میخونما؟ همینطوری تو دلم گفتم اعوذوابالله الشیطان الرجیم و ذکر سجده رو خوندم و پاشدم و رکعت دومو شروع کردم و واقعا تو همون لحظه‌ی کم، اون "چیز" رو فراموش کردم.

 صوت آغاز گردید و «غیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرالمضوب» رو خوندم و یه «والضـــــــــــــــــــــــــــــالینِ» نسبتا طولانی کشیدم و مجدداً رفتم رکوع و اومدم بگم «سبحان الله» که باز یه چی پشت سرم تکون خورد. دلم هُری ریخت. ضربان قلبم رسیده بود به هزار. انقدر صدای قلبم بلند بود که صدای خودمو نمیشنیدم. تَنَم میلرزید. نمیدونستم اگر اون چیزِ ناشناخته بیاد جلوی روی من، و من با یه موجود عجیب مواجه بشم، چه اتفاقی برام میفته. پاهام سست شده بود. قشنگ مثل سگ ترسیده بودم. نمیفهمیدم چی میخونم.نفهمیدم چی! خوندم. چشمامو بستم و با صدای بلند نماز میخوندم و تو دلم فقط میگفتم بسم الله بسم الله بسم الله. زبانم میگفت «سبحان ربی اعلی و بحمده،» دلم میگفت «بسم الله بسم الله». سخت ترین وضعیتش اونجا بود که هم باید «بسم الله» رو تو دلم میگفتم هم «تسبیحات اربعه» رو.

لامصب تموم نمیشد. شده بود نماز جعفر طیار.

مغرب تموم شد. عشا مگه تموم میشد. چه خبره چهار رکعت؟ چرا اینجا چراغ نداره؟ یا امام حسین این چیه پشت سرم. چرا صدایی ازش در نمیاد؟ رکوع آخرِ نماز عشا هم چشمام باز بود که باز تکون خورد. گفتم نکنه یه خانمی با چادر سفید داشته نماز میخونده من که اومدم، بنده خدا خجالت کشیده و ساکت نشسته که من برم. به همه چی فکر کردم. اصلا اون فضای روحانیِ شروع نمازم به فنا رفته بود. کلا دیگه من نبودم و «خدا».  من بودم و شیطان و جن و روح و پری و و شبح و ذکر نام «حضرت ابوالفضل» و «امام حسین» و یه ذره هم اون آخر ماخرها، «خدا».

تشهد رو که میخوندم فقط به این فکر میکردم که اول کاپیشنم رو بردارم و بعد ساعت انگشترم رو؛ یا اول ساعت انگشترم رو بردارم و بعد کاپیشنم رو، که متوجه شدم جورابم پام نیست و یادم نیست کجا گذاشتمش. سلام رو که دادم بدون اینکه مُهر رو بردارم پاشدم و مثلِ سگی که زنگوله به دُمش بسته باشن و هی دور خودش بچرخه تا بگیردش و نتونه بگیردش، دور خودم میچرخیدم و رو زمین دنبال جوراب میگشتم و پیداش نمیکردم. سرم هم بالا نمیاوردم که مبادا با اون روح، چشم تو چشم بشم.

بیخیالِ جوراب شدم و با یه حرکت، ساعت انگشتر و کاپیشن رو برداشتم و اومدم برم بیرون که با صورت رفتم تو دَر.

5-6 ثانیه ای گیج میزدم. تو گوشهام صدای سوتِ بلندی میشنیدم که یهو به خودم اومدم و از اون خراب شده زدم بیرون.

بیرون که رسیدم یه نفسِ عمیقی کشیدم و روحم رو آزاد کردم بره یه ریکاوری بشه برگرده و خودم نشستم رو یه سکو به اون چیز فکر میکردم. 

همسر اومد سمتم و گفت سرما نخوری. کاپیشنت رو تنت کن. نماز خوندی؟

با تکان دادن سر گفتم آره.

گفتم چرا اومدی پایین گفت میخوام نماز بخونم ، گفتن نماز خونه اینجاس. پیداش نکردم. کجا خوندی؟

گفتم اونوره. تمیز نبود. سجاده هم نداشت. تاریک هم بود.

یهو دیدم میخ شد رو صورتم. 

یه آن دوباره ترسیدم. اینبار نمیدونم برای چی!

گفت این چیه؟ 

گفتم چی؟ 

دستشو آورد سمتِ صورتمو از سمتِ راست صورتم یه تیکه دستمال کاغذیِ بزرگ که به صورتم آویزون بود جدا کرد و گفت: صد بار نگفتم صورتتو تیغ میزنی با دستمال کاغذی خشک نکن؟

دستمال رو ازش گرفتم و با انگشت گذاشتم رو صورتم و دولا شدم ببینم همین بود که میدیدم؟ دیدم که بله. خودش بوده.

میگه: وا!! چی کار میکنی؟ میگم هیچی نرمش.. یه کم کمرم درد میکنه دارم نرمش میکنم. 

یه کم چپ چپ نگام کرد و هیچی نگفت و رفت بالا یه جا پیدا کنه برا نماز. 

منم پاشدم که برم جورابمو بردارم که زنگ زد. شمارشو دیدم و برگشتم رو پله ها دیدمش و پشت تلفن گفتم: جانم! گفت: جورابات از پشت جیبِ شلوارت آویزونن. 



نظرات  (۴۵)

ای وااای میرزا از دست شما =))))

 

گوشی همراهتون نبود نور بندازین تو اون اتاق؟

پاسخ:
گوشیم از اونا نیست که.....:))
اگر نور مینداختم که دیگه جذابیتی نداشت براتون
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۰:۴۲ رحیم فلاحتی

خدا خیرت بده میرزا ! تو این اوضاع قاراشمیش خنده به لب و اشک به چشمم اومد :))

پاسخ:
من غلامم. درس پس میدم

هی وسطش می‌خواستم بگم اون چیز سفید جوراباتون نبود احیانا:)

بعد دیدم نه قضیه بامزه تر بوده :)

وای چقدر خندیدم روحم شاد شد

خدا اموات تون رو کلهم جمعین بیامرزه :)

تیتر خودش یه دنیا حرف داشت :))

پاسخ:
خوشحالم که نویسنده ی با سواد و فرهیخته ای چون شما هنوز میخونه اینجا رو D:
جورابام یکیش تو اون جیب پشتمو اون یکی هم تو این جیب پشتم، مثل زبون، آویزون بودن.

سلام

اول که هم خودم خوندم هم از نصفه هاش برای همسرجان‌خوندم و بسی خندیدیم... جالبه که من بعد از دستمال کاغذی رو‌ برای همسرم خونده بودم و آخرش ناچار شدم اونم توضیح بدم...

در ثانی خوب بین‌ دو‌ نماز یه تفحصی می کردین ببینید‌چی بوده!!!

اما تجربه ی هزار باره ی خودم میگه به محضی که سر نماز اندازه ی یک آن! حس کنم به به چه نماز ملکوتی ای شد، چنان باقی نمازم به فنا میره که بیا و ببین... یعنی شیطان اصلا منتظر این حس منه! :///

 

+ آخی، دلم برای فاطمه جان تنگ شد، قشنگ چهره اش رو میتونم تصور کنم تو اون لحظه!

پاسخ:
سلام
راستش جرأت نداشتم برگردم پشت سرمو ببینم.
دقیاق هر بار که از نماز لذت بردم، با سر سقوط کردم تهِ چاه.

+دل به دل راه داره گویا
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۰:۵۵ محبوبه شب

😑😐

ینی فقط خلقت شدین تا خانما رو حرص بدین ولاغیر

پاسخ:
من غلط بکنم:|
من خودم زن دارم :))
همونو حرص بدم بسه!!!
:))

ارواح و اجنه سفید نیستن، خاکستریه رنگشون:O :))

 

مگه تالارهای اونجا نمازخونه نداره داخلش؟ فک کنم فقط تو کاشون دو تا اتاق داخل خود تالار اختصاص میدن برا نماز خانم ها و مردها:/

پاسخ:
خوب شما واقعیشو دیدی و تو مرکز و منبعشون زندگی میکنی. ما فقط نقاشیشو دیدیم و تو کارتونها یه اشاره ای بهشون شده...
چرا همشون دارن ولی این نداشت(نمازخونه)

میرزا خدایی شما نبودی بیان اصلا روح نداشت. چقدر خندیدم و توو دلم هی گفتم خدا نکشتت میرزا:دی

 

پاسخ:
:))
یعنی من الان روحِ وبلاگم؟ من خودم از روح میترسماD:
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۳ سوته دلان

😄 و لاغیر...

 

پاسخ:
و من الله التوفیق :)

بی‌خیال عمو از من فرهیخته در نمیاد:))

پاسخ:
این از تواضع و کمالاته شماست . غُلُو نمیکنم
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۱:۲۱ محبوبه شب

جمیع آقایون رو منظورمه شیرین زبون :|  : ))

پاسخ:
بله! بله!
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۱:۲۶ شارمین امیریان

سلام.

وای خیلی خوب بود. کلی خندیدم =))))

من از اون لحظه اول فقط به یه گربه سفید چاق زشت نفرت انگیز فکر می کردم ! آخه دستمال کاغذی؟؟؟؟!!! =))))

چی میشد اگه خانمتون اون جمله آخر رو که تلفنی گفتن، بعد از عروسی می گفتن! =/  =)))

پاسخ:
سلام
:)) تصور کنید:)))
دوتا زبون از جیب های پشتم آویزون. تازه یکیش هم سوراخ:)))
برم خودم یه کم به این وضعیت بخندم

چهذفضای ملکوتی ای😅

همینه که میگن اگه تا اخر عمر یه رکعت نمازمون بالا بره بسمونه... 

پاسخ:
میدونی چیه؟ قبل از اینکه قامت ببندیم میگیم این نماز رو به بهترین شکل میخونیم.
قامت رو که میبندیم یهو به بهترین شکل فکر میکنیم. انقدر فکرمون به بهترین شکل ادامه پیدا میکنه که میبینیم یه نماز 4 رکعتی رو 5 رکعت خوندیم و تموم شده و سلام دادیم و هنوز به بهترین شکل نرسیدیم
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۱:۵۳ رحیم فلاحتی

آقایی داداش ! خداوند سایه تان را مستدام بدارد !

پاسخ:
دَمِ شما گرم....
و شما رو برای خانواده

هوفف برام پیش اومده 

تازه شماها تو سجده می تونید چشم چرونی کنید، ماها نه 

تااااازه تر اینکه چرا بین دو تا نماز نرفتی چک کنی? 

تازه ترتر چرا چراغ قوه گوشی ات راروشن نکردی? 

تازه تر تر تر در اونجا رو چرا نبستی? 

 

 

یک چیز دیگه، خاک تو سرشون نشه اون همه پول ازملت می گیرن، یک انباری نباید لامپ داشته باشه? که بشه بهش گفت نمازخونه? :| 

 

وای قشنگ ترسها رو هنوز دارم حس می کنم چون واسم پیش اومده 

اون حالت روحانی اولش هم به خاطر نماز خواندن تو یک مکان ساکت بوده 

 

پاسخ:
سلام
تازه تر: :))))) خیلی باحال گفتی. به خاطر چادر
تازه تر تر: ترسیدم. رفتن هم نمیخواست کافی بود رومو برگردونم نگاه کنم
تازه تر تر تر: چراغ قوه نداره
تازه تر تر تر تر: اگه میبستم و با اون چفتِ زنگ زده دیگه باز نمیشد و رحه میومد منو میخورد چی؟ :)))

وای خیلی ترسناک بوده، نه? :/ من اصلا خنده ام نگرفت همش ترسیدم میرزا 

تو هم که تازه رو با تازه تر و تازه تر را با تازه ترتر و تازه تر تر را با بعدیش قاطی کردی... فکر کنم هنوز ترس تو چشماته 

ببین سجده ترسناکترین قسمتشه 

سرتو باید بذاری روی زمین و دیگه هیچی نبینی! 

اصلا اینکه پشت آدم به در باشه، خر است! با اون احکام چرتشون که جلو در باز و... نماز مکروهه 

حداقل به جنون که نمی رسی :| 

(وای میرزا بس که این چند روزه استرس کشیدم و الانم از صبح استرس دارم همش فکر می کنم واسه خودم این اتفاق افتاده :/) 

 

اتفاقا چون ترسیدی همونجا چک می کردی بهتر بود دیگه 

زنت را چرا فرستادی بره? خودت وایمیستادی براش نترسه :) 

 

چراغ قوه نداری?! O______o

تمام گوشیها دارن هاااا از 1100 تا اینهایی که اسمشون را بلد نیستم 

 

 

 

 

 

یک چیزی بگم واقعا فکر نمی کردم مردها هم بترسن 

از اون چیزایی که ما زنها می ترسیم 

جدی گفتم بدون کنایه و تیکه و اینا

 

پاسخ:
فقط میتونم به کلِ کامنتت بخندم :)))
چرا تو داستانهای من دنبال استدلالی؟

:| 

استدلال? 

اصلا نفهمیدم منظورتو 

پاسخ:
دنبال چرایی . چرا چراغ قوه نزدی. چرا گوشیت چراغ قوه نداره:))
داشت. اگه روشن میکردم داستان جذابیتش رو از دست میداد.
جورابم تو جیبم نبود پام بود. ولی تو داستان گذاشتمش تو جیبم که برای پایان داستانم یه نمک داشته باشم. 
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ولی برای تعلیق داستان ننوشتم که همون اول فهمیدم دستمال رو صورتمه.
میبینی ؟ تو داستانهای اینچنینی نباید دنبال چرا ها بود. چون اگر بگردی از مزه میفته. D:
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۳:۱۸ یک مسلمان ...

خوب بود میرزا جانم... :))

 

دارم به این فکر می کنم که تو چه بابای خوبی خواهی بود.

پاسخ:
ممنونم برادر. ولی چطور؟ بابا! من! این ماجرا! چطوری وصلشون کنم به هم؟

خوب واسه اینکه به راحتی اسکول میشم. من فکر کردم این اتفاق ها واقعی بوده. بهت که گفتم، ترسیدم 

 

داستان جذابیتش را از دست میداد :/ همش زاییده تخیلت بود یعنی? حتما کل ماجرا سه ثانیه هم بیشتر نبوده :/ 

همونه من میگم شما مردها از چیرایی که ما زن ها می ترسیم نمی ترسید :| من یه همچی اتفاقی نقریبا واسم افتاده که سر نماز وحشت کنم و ندونم از ترس جیغ بزنم و فرار کنم یا به نمازم ادامه بدم :\ 

پاسخ:
برای من پیش اومده یه جایی مجبور بودم نماز بخونم تو حمد و سوره ی دوم بودم که بچه موشِ پر رو اومد یه لیس به مُهر من زد:))) فکر کن وسط نماز کیش زدم رفت:)))
اینا شیطونهای لای نمازن...

منو باش، چقدر خوش بینانه داشتم از داستانت به یه نتیجۀ خوب می رسیدم که خیالاتمو باطل فرمودی.

یعنی فکر میکردم که احتمالاً در اون خراباتِ خلوت و خاموش، دارد درهای مکاشفه به روت باز می شود!! :))

 

جالب بود و چه بسا لازم...

پاسخ:
اتفاقا درهای مکاشفه بود:))) 

مُنَوَّر کردید اینجا رو.... خیلی لطف داشتید به بنده

سلام علیکم

عالی بود!

سپاس فراوان.

پاسخ:
سلام برادر. ممنونم.
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۴:۵۱ امید شمس آذر

خب، این که شده نماز جماعت، ثوابش بیشتره! فقط یه مسئله: نماز اگه لامذهبه، پس چی مذهبیه؟

پاسخ:
نه منظورم این بود که این نماز لامذهبه.
اصلا لا نماز بود. لاصلوة . اصلا نماز نبود

میرزا با این عظمت هم مگه میترسه؟

پاسخ:
عه... کجاشو دیدید؟ D:
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۶:۵۲ دُردانه ⠀

اگه بگم خیلی خوب بود خیلی ساده و بی‌مزه و تکراری میشه کامنتم، ولی واقعا خیلی خوب بود. خیلی. چسبید خلاصه.

پاسخ:
خوب خدا رو شکر.... خدا رو شکر....

:| 

من یکبار که موش دیدم 

صاف خوردم به ستون وسط هال 

 

پاسخ:
آخ‌آخ!! سوسک سوسک و نگو:))

یه ‌وقت‌هایی نباید دنبال چراها گشت! فقط قبل از گشتن نمی‌دونیم چه وقت‌هایی نباید دنبال چراها و جواب‌ها بگردیم که مزه داستان و زندگی از دهن نیفته. (از کامنت آموختهها :) )

خیلی خوب بود :) چه چیزهایی رو جن و پری می‌پنداریم در حالی که پَرِ دستمال کاغذی‌ای بیش نیستند :))

پاسخ:
مرسی به نکته‌بینیِ دقیقِ شما...
شاید همه ی ترسهای زندگیمون مثل همین پرِ دستمال باشن....
۰۹ آذر ۹۸ ، ۱۹:۰۳ دچارِ فیش‌نگار

یه دکتر برو سر فرصت

نه برو پیش مشاور (هراس از تاریکی داری فک کنم )

 

:)))

پاسخ:
دیروز فهمیدیم یکی از همکارهای خانم، خیلی از مرغ میترسن. از اونجایی که یه کم بی ادبم گفتم خرس گنده خجالت نمیکشی؟ گفت آخه بچه بودم مرغ نوکم زده.
منم بچه بودم تاریکی نوکم زده. خرس گنده هم خودتی.D:
من اونقدر که از تو هراس دارم از تاریکی ندارم D:
۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۰:۳۸ لبخند ماه

محض یادآوری میرزا.. سکوت دایره ی توخالی گرد نیست. اون دایره ی توخالی گرد معادل نت سفید که برابر چهار نت سیاه یا چهار ضربه.

سکوت سفید یه مستطیل سیاه کوچولو روی خط سوم حامل است و سکوت سیاه و چنگ هم شکل خاصی دارن😁

 

خوووب از یه اتفاق کوچک یه داستان کوتاه نوشتید. 

راضی ام ازتون😊😉

پاسخ:
خودم بلد بودم خواستم سکوت شما رو بشکنم D:
منم راضی‌ام ازتون
۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۸ مهدی ­­­­

میرزا جان مرسی کلی خندیدم.

ولی جن و ... بیچاره ها اسمشون بد در رفته وگرنه خیلیاشون بد نیستن ؛)

پاسخ:
نسبتی داری باهاشون؟ :O  {مزاح}
عـَ کجا میدونی؟

۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۴ امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ

:/

قبلا اسمتون شجاع الدین نبوده احیانا؟؟

پاسخ:
D:
چی بگم الان؟ D:
نه D:
۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۷:۴۱ یک مسلمان ...

تو که فقط این ماجرا نیستی میرزا...

توی ذهن من تو جندین و چند ماجرایی و ذهن من نتیجه گرفت که تو بابای خوبی هستی...چون با بچه ات صادق خواهی بود...و بچه ات کنار تو بودن رو به همه چیز ترجیح خواهد داد، ان شاءالله.

 

+اصن جدی نگیر، آخر عمری بچه ت ولتون کرد رفت فحش و نفرینشو نثار من نکنیا! اصلا خودتون می دونید با این بچه ی لوستون، اه! :)))

پاسخ:
:))))
تو به من خیلی لطف داری امیدوارم همینطوری بشه که گفتی! 
آمین

۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۸:۱۹ آقای مهربان

سلام 

منم بهترین عروسیایی که رفتم اونایی بودن که سر شام رسیدم. درش لذتی هست که در هیچی نیست :)

نمازخونه از اون جهت که به ارتباط به خدا مربوط میشه باید نهایت رابطه رو داشته باشه. یعنی حتی بتونه از اسراف مکان جلوگیری کنه. برای همینم هست که معمولا یه جاهایی که قرار بوده کاربری نداشته باشه رو برانکه اسراف نشه نمازخونه میکنن. وگرنه که هر کسی میتونه وسط استیج نماز بخونه !

پاسخ:
سلام
آره خوب حق با شماست. ولی همه که مثل شما فکر نمیکنن. الان هما سرده و آفتاب هم زود غروب میکنه و معمولا قبل از ورود به تالار اذانه و ملت تو خونه هاشون یا مساجد محلشون میخونن ولی تو تابستون و بهار مدیر این سالن چه تدبیری اندیشیده برای غروبهایی که ساعت هشتِ شبه؟
الان حتی پمپ بنزینها هم نمازخونه دارن. وسط جاده میبینی یه سکو درست کردن به اسم نمازخونه. 
+شام: من راستش تو عروسی ها شام نمیخورم
۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۸:۳۶ دچارِ فیش‌نگار

:))))))))))))))))))))))))))) من که ترس ندارم!

پاسخ:
داری D:
۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۸:۴۶ آقای مهربان

البته مکان نماز خونه رو بیشتر از جنبه ی تمسخرش گفتم. فقط یدونه از این :))))) یادم رفت بذارم تا لحنم درست خونده شه :)

متاسفانه بدترین جاها و اضافه ها رو به نمازخونه اختصاص میدن :)

البته نیتشون خیره، میخوان اسراف نشه :-))))

پاسخ:
یه کتابی میخونم در مورد یکی از شهدای حرم. زمان دانشجوییشون، یکی از اتاقهاشونو اختصاص داده بودن برای نماز. با هم قرار گذاشته بودن تو اتاق حتی نخندن. قداستِ اون اتاق رو نگه دارن.
الان متأسفانه تو حرم بزرگواران علیه السلام هم که میریم یه بخشی هست که مخصوصِ نمازگزاراس. با این حال تا میای بری سجده میبینی یهو یکی یه کاتِ بیرون پا میکشه زیر مُهرت که میمونی نرسیده به زمین مُهر سمتِ چپی رو امانت بگیری یا راستی رو...
عزیز دلِ برادر متوجه نمکِ فرمایشتون شدم. ولی از فرصت استفاده کردم که یه غُری بزنم D:
۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۹:۱۱ دچارِ فیش‌نگار

ولی واقعا  حالا ما که سالی یکی دو شب میریم تالار؛ سختیاش واسه صنف آتولیه و اینا هست :)

پاسخ:
سختیش برای پرسنلِ سالنه
۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۵ لبخند ماه

😁😁😉😉

دمتون گرم..

پاسخ:
مخلصیم استاد
۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۲:۱۵ مردی بنام شقایق ...

غافل از اینکه اون تیکه دستمال کاغذی رو همون جن سفید تو تاریکی گذاشته رو صورتت برا رد گم کنی...

 

الانم پشت سرت وایساده داره کامنتارو میخونه...

پاسخ:
:))))))
دیروز رفتم آزمایش خون بدم، خانمه میگه نگاه نکن. انقدر خندیدم که خودش هم خنده ش گرفت. گفتم مگه من بچه م؟ 

۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۲:۱۷ مهدی ­­­­

نه نسبتی که ندارم ولی از یه جایی بعد کلی داستان چرت و پرت بهشون نسبت دادن و باعث شدن ارتباطمون باهاشون نردیک صفر بشه و حتی ازشون بترسیم

پاسخ:
مهمش زیر سرِ اسرائیله اگه به شوخی نمیگیری

نه من می دونم چرا از موش این همه می ترسم 

از سوسک هم می ترسم ولی نه اینطور وحشتناک افتضاح 

پاسخ:
انشاالله خوب میشیمD:
۱۰ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۶ مردی بنام شقایق ...

اون خانومه هم از طرف همون جناب جن سفید اومده ازت خون گرفته :)

پاسخ:
ِD:

سلام:)

خییییلی خوب بود ،عالی بود:)

ترس وخنده رو قشنگ بامتنتون تجربه کردم

یه جاهایی واقعا پرترس واسترس شدم وچقد خوب این حسارو بیان ومنتقل میکنید:)

اونجاهم که نماز تموم شد خواستید دربرید مُردم ازخنده:)))

جورابا:)))

وای خدایا:)))

دمتون گرم واقعا:)

پاسخ:
سلام
خوشحال شدم که ارتباط برقرار کردید
۱۱ آذر ۹۸ ، ۰۹:۰۶ جناب منزوی

باور کن میرزا جان خدا خواست دیشب نخوندمش و گرنه منو از خونه می نداختن بیرون :) از بس که خندم گرفت :))

فکر کنم این امتحان خلوص نیت بود :)

همیشه دلت شاد باشه و ایام به کام

پاسخ:
دیگه چوبکاری نکنید D: اونقدرها هم که میگید نتونستم قوی بنویسم. شما به منم لطف بیکران دارید

سلام

خدا خیرتون بده میرزا 

با خوندن این پست تون یاد یه پستی بود تو ماه رمضان گذاشتین یادتونه که ؟

 سر نماز بود یه سری اتفاقات براتون افتاد :))

دقیقا یاد این پست تون افتادم البته با عرض پوزش یاد پت هم افتادم :))

پت درونتون مثل پت درون داداشم خیلی فعاله :)))))

 

 

 

پاسخ:
سلام
من خودم به تنهایی هم پَتَم هم مَت D:
۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۸ بانوچـه ⠀

:))))))

آقااااا این پست‌ها رو یه اخطار بدین بگین شب که تنهایین نخونین من خیلی ترسو هستم :دی

پاسخ:
اتفاقا اولش نوشته بودم اونایی که مشکل قلبی دارن نخونن بعد حذفش کردم

خیلی باحال بود⁦(≧▽≦)⁩

منم ازین تجربه‌ها داشتم که اشتباهی با خودم هزار تا فکر و خیال کردم و بعدش دیدم فکرام اشتباه بوده و انقد پیش خودم خجالت کشیدم و خودمو دعوا کردم که خاک تو سرت اوسکولت⁦⁦ಠ_ಠ⁩

پاسخ:
حالا لازم نبود خودتو دعوا کنی که D:
۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۴:۴۸ شنگول العلما

سلام 

چه متن قوی ای ^_^ 

نتیجه اخلاقی اینکه قبل از عروسی وضو بگیریم. ^_^ 

پاسخ:
سلام برادر رسیدن به خیر!
آینه مهمتر بود که اشاره نکردیd:
+درس پس میدیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی