سلام
و سلام به بلاگردون هرچند از کُلیت وبلاگتون خوشم نمیاد اما دوست داشتم تو این دورهمی، شرکت کنم.
هیچوقت هیچ تصوری از پدر شدن در ذهنم نداشتم. نه حتی وقتی که ازدواج کردم. نه حتی وقتی که دو سال از متأهل بودنم گذشت و نه حتی وقتی که سه، چهار، هشت، ده و دوازده سال از تأهلم گذشت.
اما الان که شانزده سال از موقعیت و وضعیتی که برای پدر شدن داشتم و به ثمر نرسید، میگذرد، گاه و بیگاه جای خالیِ فرزندِ نداشتهام را حس میکنم.
چند سالیست که به پدر شدن، آن هم خیلی جدی فکر میکنم. به اینکه اگر پدر بودم چه میشد و چه میکردم؟
سالهایی که گذشت را از دست دادهام و تمام همسن و سالهای من فرزندانشان را یا برای دانشگاه آماده میکنند و یا عروس و داماد شدنشان را در ذهن میپرورانند.
دوستی دارم که غروبها با نوهاش در صف نانوایی سر کوچهی ما میایستد. دوستی دارم که با بچههای قد و نیم قد، سرش را بالا میگیرد و خدا رو شکر میکند از این همه نعمت. دوستی دارم که پارسال عروسی دخترش را و امسال تولد نوهاش را خودم عکاسی کردم. و دوستانی دارم ....
اما من به تازگی فقط پدر بودن را متصور میشوم و با خود میگویم مثلا اگر باشم چه کنم و چگونه باشم.
***
سالهای اول زندگی اش را که نمیدانم. احتمالا مدام در حال تحمل نق زدنهایش باشم و از آنجایی که خودم را میشناسم روزهای سخت اول، او را با مادرش در اتاقی در بسته تنها میگذارم که کم کم با صدای نق و ناله اش کنار بیایم. فکر میکنم همین که بتوانم پوشاکش را تامین کنم در چنین روزهایی، حق پدری را به جا آورده ام. خوب الحمدالله لباسهایش را خاله و عمه و دایی و عمویش میخرند و مادربزرگی دارد چه دارا. چه مهربان. چه سخاوتمند. چه عزیز.
اما کمی که بگذرد و بتواند بگوید: «اِه» یا «نِ نِ نِ نِ نِ» و یا شیرین بازی در بیاورد و حتی «بَ بَ بَ» هم نگوید، صاحبش میشوم.
دیگر من میمانم و فرزندی با دستان کوچک، که صورت زبر و خشنم را لمس میکند و زیر لب میگوید «اِه اِه اِه» و من عشق میکنم مثل چی و فکر میکنم از زبری صورتم خوشش میآید و به او بگویم «جانِ بابا» و بعد مادرش از راه برسد و بگوید «نمیفهمی که خودش را کثیف کرده که اِه اِه اِه میکند؟ به فکر نهار باشم یا جیش بچه؟»
و من دیگر دوستش نخواهم داشت تا بوی ادرار و پیپیاش از خانه برود و باز صاحبش شوم و باز شیرین زبانی و شیرین بازیهای دیگرش.
روزها بگذرند و شبها زودتر دُکان را ببندم به شوق دیدار روی ماهش.
و وقتی برسم خواب باشد و همانطور دست و رو نشسته و کرونایی، سینه خیز به او نزدیک شوم و بوی بهشتیاش که مملو از بوی پودر بچه و کمی هم پیپیِ جا مانده است را استشمام کنم و خدا رو شکر کنم و با صدای همسر که «بهش دست نزن و پاشو دست و بالت رو بشور و نمازت رو بخوان، شام حاضره» به خودم بیایم و او را همانطور به حال خود رها کنم.
همیشه دوست دارم اولین قدمی که بر میدارد، من تکیهگاهش باشم. با تاتی تاتی گفتن هایم دلش غنج برود و نیشش را تا بنا گوش باز کند و دو دندان نیشی که تازه جوانه زده اند را به رخمان بکشد و پاهایش را به زمین بکوبد و صدای خنده اش دل همه را آب کند.(و ان یکادوا..... بترکه چشم حسود)
به فکر لباس و پوشاکش باشم. به فکر کیف و کتاب و مدرسه. برای همیشه سالم بودنش مدام دعا کنم و به دوستانی که برای فرزندانشون دعا میکنم و کرده بودم، بسپارم که بدهیشان را صاف کنند و مدام برای سالم ماندن و سلامت ماندنش دعا کنند. حتی شما دوست عزیز.
پدر که باشم باید برای آیندهاش تصمیماتی بگیرم و مثل بابابزرگش، وقتی کن پسرش، یعنی من، بزرگ شد، غافلگیر نشوم و ندانم چه کنم و به چه کنم چه کنم بیفتم و کاسه چه کنم چه کنم در دستم بگیرم. (این کاسه با کاسه گدایی فرق دارد)
پدر که باشم باید برای تامین آینده اش هم برنامه ریزی کنم. حرف از برنامه ریزی که میشود، ماجرا سخت میشود.
اصلا ولش کن. نمیدانم. فعلا تصور آنجاهای دور برایم سخت است اما پدر که باشم، دیگر همینطور خودم را رها نمیکنم و برای جزئیترین دردها و بیماریهایم، اقدامی میکنم تا بتوانم سرحال و سرپا باشم و تا وقتی که لازمم دارد، زانوانش را قرص و محکم نگه دارم تا سست نشود و نلغزد.
نمیدانم پدر که باشم چه شکلی میشوم. چه خواهم بود و چگونه رفتاری خواهم داشت. و نمیدانم اصلا این موهبت نصیبم میشود یا نه. اما میدانم اگر پدر شوم از آن دست پدرهایی میشوم که به معنای واقعی کلمه، جانم را فدایشان کنم. همانطور که بابام کرد.
بعداً نوشت: آرزو میکنم شفیع همه ی ما باشه در راهِ راست، اما دشواری که در پیش رو داریم. میلا با سعادت امیرالمومنین، مولای متقیان، حجت خدا، یار و همراه خانم فاطمه زهرا (س)، امام علی علیه السلام بر همه ی دوستان گلم، شیعیان جهان، و صاحب عصر، آقای آقایان، مولای مولایان، خوبّ خوبان، حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف، مبارک و به میمینت باد. زیارتشون نصیبتون بشه و چشمتون به جمال آقا روشن.
سلام و عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن اولین سالگرد عروج سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی.
دوستان از همه ی شما سپاسگزارم و میتونید مطالبتون رو در وبلاگتون نشر بدید. تنتون سلامت.
و اما:
نتایج آراء شما دوستان برای مطالب این صفحه
به ترتیب بالاترین آراء
مطلب شماره هفت با یازده رأی
مطالب شماره هشت، نُه، یازده و هجده با سه رأی که چون فقط دو نفر برنده میخواستیم و پیش بینی کرده بودیم، جوایز بین چهار نفر تقسیم میشه.
مطالب شماره یک، سیزده، و نوزده با دو رأی
مطالب شماره دو، سه، چهار، دوازده، چهارده و شانزده با یک رأی و
مطالب شماره پنج، شش، ده، پانزده و هفده با هیچ رأی/.
برنده ی هدیه نقدی یکصد هزار تومانی و نفر اول، آقای علیرضا گلرنگیان صاحب وبلاگ «یاکریم» هستند
و اما ما برای نفر دوم و سوم نفری پنجاه هزار تومن در نظر گرفتیم که در این وضعیت، چهار نفر مشترکاً با سه رأی جزو نفرات دوم شناخته شدند.
جوینده آرامش صاحب وبلاگ «حریم دل» مطلب شماره هشت
اَسی صاحب وبلاگ «طلوع من» مطلب شماره نُه
سید علیرضا دوست جناب آقای شمس آذر که مهمان ما بودند مطلب شماره یازده.
اُم شهر آشوب صاحب وبلاگ «ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا» مطلب شماره هجده.
مددی!
پاینده باشید و سلامت و دلشاد و دشمن کُش/.
سلام ضمنِ عرض تسلیت به مناسب فرارسیدن اولین سالگردِ آسمانی شدنِ سردار دلها، «حاج قاسم سلیمانی»، چند نکته رو عرض میکنم.
اول اینکه این مطلب زیر مجموعه ی مطلب پیشنِ بنده است که در این مکان نوشته شده.
امروز شما میتونید مطالب دوستان رو در همین صفحه مطالعه کنید. به نظرم این 30 دقیقه، وقت زیادی از گشتزنیهای شما دوستان در فضای مجازی رو نگیره.
شما میتونید به دو مطلب رأی بدید. مثلا بفرمایید مطلب شماره یک و پنج. و یا هر عدد دیگهای. فقط دو رأی.
هیچ سوالی پاسخ داده نمیشه.
هیچ کامنتی جز رأی شما تأیید نمیشه
رأیی که نه آدرس سایت و وبلاگ و یا ایمیل نداشته باشه، مورد تأیید نیست.
شرکت برای همه "بیانیها" آزاده.
نکته ی مهم این که دوستانی دوستانی که بانیِ مالیِ این حرکت هستند، مطلبشون در مسابقه شرکت داده نمیشه.
و همه آراء هم دقیقا در روز 13هُم دی ماه به نمایش گذاشته میشه و برندگان میتونند جوایز نقدیِ متبرک به نام حضرت زینب (س) رو دریافت کنند. بعد از نمایش آراء دیگه اختیار مطلبتون با خودتونه و هرکسی میتونه درست در روز سالگر شهادت این بزرگوار، در وبلاگ خودش هم نشر بده.
نکته ی بعدی اینکه دوستانی بودند که قوانین رو رعایت نکردند. با اینحال من مطلبشون رو نشر میدم و با رنگ قرمز جلوی اون مینویسم که کدوم قانون رعایت نشده. پاینده باشید و حسینی.

بسم الله الرحمن الرحیم
مطلب شماره یک
جمعه صبح زود، قرار هر هفته مون بود که بریم سر مزار مرحوم پدرم، از خونه خودم رفتم خونه حاج خانوم که باهم بریم، همشیره در بهتی موقع اومدن تو، منو نگاه کردن ولی چیزی نگفتن، تلویزیون روشن بود، شبکه خبر ...
درست میدیدم؟؟!! ماتم برده بود ...
تمام مسیر تا بهشت زهرا، اشک سرازیر بود... نفهمیدم چطور برای پدرم یاسین و الرحمن خوندم ...
عیال چندین بار گفت، تو برای مرحوم پدرت انقدر بیتابی نکردی ... و من چیزی نمیتونستم بگم ...
شب گفتن از مشهد قراره جنازه رو بیارن مصلا، بعد از کار رفتم مصلا، تا حدودای 11 اینا هم اونجا بودم ولی نیومد، معلوم بود نمیرسه بیارنش ...
شب خسته و کوفته رسیدم خونه، تو کل عمرم اونقدر که تو مصلا شعار دادم، شعار نداده بودم، صدام خسته و تکیده و غم آلود بود ...
خوابیدم تا صبح زود پاشم.
ساعت 5.30 بود فک کنم بعد از نماز پا شدیم رفتم با همشیره راه افتادیم ... سوار مترو شدیم... ایستگاه انقلاب بسته بود ... چهاراره ولیعصر پیاده شدیم ...
از چهار راه ولیعصر خودم رو رسوندم به دانشگاه تهران، رسیدم تو سایه بون دانشگاه ...
دخترش حرف زد، یکی از حماس حرف زد و گفت شهید قدس و ...
نماز شروع شد... مگه اشک امان میداد....
اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا ...
میلیونها شونه بود که با گفتنش میلرزید و اشک بود که سرازیر بود ...
همین الانم شونه هام میلرزه و اشک سرازیره ...
تو فشار جمعیتی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم از هر راهی میرفتم که نزدیک تابوت ها باشم ...
تا میدون آزادی رفتم...
و چه غروب غم انگیزی بود وقتی از میدان آزادی رفتن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ...
مطلب شماره دو
بسم الله الرحمن الرحیم
«وقتی که سردار دلها آسمانی شد»
به وقت واقعیت نوشتن نه دل نوشتن
ما در خواب ناز بودیم که سردار پر کشید
می نویسم این واقعیت را چون اصل ماجرای من است...
از شیفت کاری که برگشتم خیلی خسته بودم شاید باور نکنید ساعت ۸ شب خوابم برد مثل بچه کوچیک که از مدرسه میاد و آنچنان خسته است که راحت راحت میخوابد و رویاهای کودکانه می بیند .
یادم نمی آید در طول عمر ۲۷ ساله ام اینگونه و در این ساعت خوابیده باشم
واقعیت خواب شیرین و دلچسبی بود
صبح ساعت ۷بیدار شدم که به سر کار بروم چون شیفت کاری امبود
صبحانه رو خوردم و سوار ماشین شدم
قبل از روشن شدن ماشین گوشی ام را روشن کردم
به وضعیت دوستانم در واتساپ که نگاه کردم معصومه دوستم نوشته بود ما در خواب ناز بودیم که سردار پر کشید
باور نکردم وضعیت (واتساپ) تک تک دوستانم رو بررسی کردم دیدم واقعیتی تلخ که باورش برایم سخت بود
رادیو ماشین را روشن کردم و با بغض به پدرم گفتم بابا ببین خبر امروز چیه؟ سردار دل ها پر کشید
از گوشه چشم من و پدرم اشک سرازیر شد و تا محل کارم یک کلام حرف نزدیم چون در دل من و پدرم غمی بزرگ جا کرده بود که با حرف زدن هم درست بشو نبود😔😔
آری من در خواب ناز بودم که سردار پر کشید😔
مطلب شماره سه 1603 کاراکتر
وقتی صبح جمعه خبر حاج قاسم را شنیدم دلم ریخت و اشک در چشمانم جمع شد. با خودم گفتم چرا من این جوری شدم؟ من که ایشون رو خیلی نمی شناسم، یعنی چی شده که قدرت کنترل احساسم رو ندارم، ناسلامتی من مرد هستم.
نزدیک ظهر بود، سوار دوچرخه شدم و خودم را به نماز جمعه شیراز رساندم. آنجا مثل همیشه نبود. یک ابر تیره روی فضای دل همه احساس می شد.
امام جمعه شیراز که پشت بلندگو رفت و خبر شهادت را داد، همه بی اختیار گریه کردند. عجیب بود. معمولا برای گریه انداختن مردم باید جملات سوزانک گفت، اما امام جمعه شیراز هر چند کلمه ای که می گفت همه می زدند زیر گریه. آن هم جملات معمولی.
آنجا بود که فهمیدم مثل اینکه همه مثل من قدرت کنترل احساسشان را از دست داده اند. با خودم گفتم نه، این مدل اشک ها از کوچک و بزرگ و غریب و آشنا، از جنس دیگری است از جنس آیه قرآن است:
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا
همانا کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده اند به زودی خدای رحمان برای آنان محبّتی (در دلها) قرار می دهد.
سوره مریم آیه 96
سَیَجْعَلُ یعنی فاعل خداست الرَّحْمَٰنُ یعنی رحمت عامه یعنی در دل همه.
یکی دیگر از مشکلات بزرگ من را هم حاج قاسم حل کرد. من همیشه با خودم فکر می کردم وقتی پدر شدم باید چگونه پدری باشم؟ سخت گیر باشم که بچه لوس نشود یا مثلا خیلی صمیمی و رفیق، پس احترام والدین چه می شود؟
من دوست داشتم هم احترام فرزند و پدری باشد، هم صمیمیت.
نمونه اش را پیدا کردم حاج قاسم. در عین اینکه با همه مهربان است همه هم از فرمانش اطاعت می کنند مثل فرماندهان دوران دفاع مقدس. پدری مهربان و خاکی و بااقتدار و ولایت مدار.
او یک مکتب است مکتب حاج قاسم. برای نوشتن از یک مکتب تعداد کاراکتر و کلمات قابل کنترل نیست مثل اشک.
و من به سختی تعداد کلماتم را کنترل کردم.
مطلب شماره چهار
13 دی ماه 98، چشم که باز کردم با قیافهی شوکهشدهی همسرم روبرو شدم، چهرهش اصلا شبیه تازهدامادی نبود که تولد همسرش داره میرسه. دلم هزار راه رفت و هزار اتفاق بد و بدتر توی ذهنم مرور شد.
«سردار سلیمانی شهید شد». این کوتاهترین و تلخترین خبری بود که شنیدم و حالا نوبت من بود که شوکه بشم.
نیمساعت بعد، من و همسر روبروی همدیگه نشسته بودیم و به همدیگه زل زده بودیم، هنوز امید داشتیم تکذیب بشه، که تلویزیون دوباره حاجقاسم رو نشون بده و همونقدر مقتدر و مطمئن از نابودی اسرائیل حرف بزنه. اما واقعیت تلختر و زشتتر از چیزی بود که ما دلمون میخواست.
باورم نمیشد درست یک روز قبل از تولد من، انسانی که برام اونقدر عزیز بود از دنیا رفته باشه.
اون روز وقتی یکم از شوک شنیدن این خبر تلخ بیرون اومدم یه استوری گذاشتم و فورا از طرف 10 نفر از دنبالکنندههای صفحهی اینستاگرامم بلاک شدم.
چیزی که اذیتم میکنه اینه که هنوز بعضیها قدرشو نمیدونن.
مطلب شماره پنج
اون روز صبح، صبحِ یه روز جمعه بود. همسرم کمی زودتر از من بیدار شد و طبق عادت، اول به گوشی همراهش نگاه کرد. پیامکی برایش آمده بود. خبر کوتاه بود و باورش سخت.
از لحظهای که متن پیامک را خواند، رنگ آفتاب صبح جمعه برایم کدر شد. آفتابی که روشن تر از روزهای دیگر هفتهاست، انگار غصهدار شد.
سریع تلویزیون را روشن کردیم و زدیم شبکه خبر. افکار در ذهنم بینظم و ترتیب میآمدند و میرفتند. مثل بودن زیر یک موج چندمتری دریا، فشار از همه سمت میآمد و قطع نمیشد.
زمان هم انگار متوقف شد. انگار عزیزترینِ کسِ همهی ایران را از او گرفته باشند. انگار که یک زخم عمیق با خنجری زهرآلود به پیکر ایران وارد کرده باشند. انگار که به صورت ایران سیلی زده باشند. انگار که جگرمان را به دندان کشیده باشند.
داغ دیدیم. از آن داغها که سرد نمیشود. مثل داغ پدر و مادر سنگین بود. نمیگذارند هم داغمان سرد شود. نزدیک سالِ شهید است. در این یکسال، یک لحظه قرار نداشتیم. نشد برویم زیارتش. نشد برویم پیش اربابش حسین(ع) تا کمی سبک شویم لااقل. حتی حالا دوباره خاطرات سالهای ترور دانشمندانمان برایمان زنده شده است. خاطرات سالهای بغض.
این روزها وقتی حرف از سردارِ شهید میشود... حرف از پروفسور فخریزاده میشود... آنقدر دلم آشوب است که توی خانه قدم میزنم و فکر میکنم و با دعای الهی عظم البلاء اشک میریزم. در دلم نجوا میکنم:
سردار دلها، حالا تو بگو به ما...
چگونه صبر کنیم؟ چگونه بنشینیم به تماشا؟ چگونه سکوت کنیم؟ چگونه پای ننهیم در میدان؟ بیا و در گوشمان بشارت بده... الا خوف علیهم و لا هم یحزنون. این روزها هوس شهادت افتاده در دلم. تو بگو چه کنم؟
مطلب شماره شش
«وقتی سردار دلها آسمانی شد» خواب بودم. اما خبرش را زمانی شنیدم که داخل تاکسی بودم. همسرم هم بود. دخترم هم بود. راننده بود و صدای رادیو و بهت و ماتم و غم. به همسر گفتم کی بوده این؟ گفت: همونی که پدر داعشی ها رو درآورد دیگه. قاسم سلیمانی. گفتم سوریهای بود؟ دخترم با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: بابااا آبرومونو بردی. ولش کن. ایرانی بود. بعد زیر لب گفت: سپاهی بود. راننده از آینه نگاهی انداخت و گفت: واقعا سردار سلیمانی رو نمیشناختید؟ سَرَم را به نشانه "نه" بالا بردم.
گفت: نامردا تو عراق کُشتنش. با موشک زدن به ماشینش.
تکیه دادم به صندلی و زیر لب گفتم: تا حالا اسمش هم نشنیدم.(اما از اینکه جلوی دخترم کم آورده بودم، از دست خودم عصبانی شدم)
نزدیک میدان اصلی شهر که رسیدیم، دیدم بنر بزرگی را نصب میکنن که چهرهای آشنا روی آن نقش بسته است. تازه فهمیدم که سردار سلیمانی که بود. هیچ نگفتم. ماشین که پارک کرد و خواستیم پیاده شویم، خم شدم و به راننده گفتم: اون تابلو را میبینی؟ خمتر شد و گفت آره. گفتم اون سلیمانیه. گفت:خودم میدونم کیه. گفتم خواستم بدونی که منم میدونم کیه. بعد قیافه حقبهجانب ظفرمندانهای گرفتم خوشحال بودم که پدر فهمیده ای برای دخترم به نظر آمده ام که دخترم با عصبانیت به سمت در فشارم داد و گفت پیادهشو دیگه اَه. ماسته
راستش اصلا نمیدانستم چه شده. این همه را میکُشند. سلیمانی هم روش. تنها چیزی که از سیاست میدانستم این بود که 1+5 مالید و هرچه وعده به ما کاسب ها داده بودند، آب شد رفت تو زمین. یا چه میدونم سوت شد یا دود شد و رفت به هوا
پینوشت: البته الان میشناسمشون. میخوانمشون. میبینمشون. خیلی چیزها در من فرق کرده جز رفتاردخترم با من که همانگونه است که بود/.
مطلب شماره هفت
«ستارهها متولّد میشوند، رشد میکنند و زمانی میمیرند. مرگ ستارهها با یک انفجار بزرگ همراه است که سبب میشود عنصرهای تشکیلدهندهی آن در فضا پراکنده شوند.»
شاید این تنها شباهت ستارهها باشد به شهدا. که با شهادت، بذر صدها شهید دیگر را میپاشند در عالم. امّا ستارهها کجا و شهدا کجا؟
ستارهها میلیونها سال نوری از ما فاصله گرفتهاند و بعضیشان با تلسکوپهای قویتر از هابل هم دیده نمیشوند.
ستارهها هنگام مرگ، گرما و حرارت خیرهکنندهای ایجاد میکنند و نظم فضای کهکشانی را بهم میریزند. انگار دلشان میخواهد که این رفتن، داغی شود و پیشانی عالم را بسوزاند!
انگار دلشان میخواهد که این رفتن، حسّابی برای جهان گران تمام شود.
به همین دلیل است که مرگشان سیاهچالهای عظیم ایجاد میکند و تمام عالم را به خود میکشاند تا ببلعد.
ولی کجا شهدا اینگونهاند؟!
شهدا با ما رفتوآمد می کنند؛ با ما میوه و سبزی میخرند؛ با ما نماز جماعت میخوانند و با ما به تفریح میآیند و از بس با درآمیختهاند که هیچکس نمیفهمد ستارهاند.
شهادتشان هم نظم عالم را بهم نمیریزد؛ که خود یک انفجار نظمآفرین و صلحآمیز است. گرچه شیشهها با انفجار، خُردوخمیر میشوند ولی برخی شهدا با مرگشان، تمام دلهای شکسته را بههم میچسبانند و تمام اختلافات را به پیوند بدل میکنند.
شهدا از ما فاصله نگرفتهاند و نه با تلسکوپ هابل، که با یک دعای توسّل ساده رؤیت میشوند. شهدا، وقتی هنوز در آسمانِ زمین میدرخشند، با همهی آدمها سلفی میاندازند و حتّی برای اجابتکردنِ درخواست آن کودک، برای سوّمین بار، از ماشین پیاده میشوند. همان کودکی که سودجویانه میگوید: «سردار! سردار یه لحظه لطفاً!»
مطلب شماره هشت
سلام سردار
بگذارید این بار من خاطره روز آسمانی شدنتان را بازگویم؛
روز جمعه 13 دی ماه 98 بود؛ از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آن روز به شهر مقدس قم برای زیارت برویم و دلهای مکدّرمان را جلا بخشیم...
وسایل را از شب قبل آماده کرده بودم. صبح از خواب برخاستم و مشغول تدارک صبحانه شدم. همسر و بچه ها هنوز خواب بودند، طبق عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم، صدایش کم بود و من هم بی توجه به آن، سرگرم کارهایم شدم. در خیالات خودم لیست سفر یکروزه مان را چک میکردم و موارد را تیک میزدم که نوار مشکی رنگ، گوشه صفحه تلویزیون توجهم را جلب کرد. با خود گفتم یعنی امروز چه مناسبتی دارد؟ خودم جواب دادم که این نوار مشکی رنگ فقط برای اتفاقات ناگوار پیش بینی نشده آن گوشه جاخوش میکند نه مناسبتهای مذهبی خاص!
همه این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم گذشتند و ولوله ای در دلم به پا شد. دست از کار کشیده بودم و پشت پیشخوان آشپزخانه چشمِ تار از اشکم را دوخته بودم به صفحه تلویزیون. نمیخواستم باورش کنم ولی چشمانم که زیرنویسها را بی اختیار دنبال میکردند واقعیت تلخی را پیش رویم نمایان میکردند که باورش برایم سخت بود.
آن روز عازم قم شدیم؛ گرچه کاممان تلخ، حالمان گرفته و دلهایمان شکسته بود ولی وقتی به نیابت از روح بلند آسمانیتان، بانو را زیارت کردیم، کمی آرامتر شدیم...
بچه هایم در سنی نبودند که شما را بشناسند و درک حال و احوالمان برایشان سخت بود؛ ولی پس از شهادتت خوب در دلشان جا کردید؛ فرزند بزرگترم این روزها ترجیح میدهد که پس زمینه کلاس آنلاینش تصویر خندانی از شما در فراز آسمان باشد و فرزند کوچکترم وقتی تصویرتان را میبیند طوری "حاج قاسم" را ادا میکند که گویی سالها با شما آشناست...
مطلب شماره نُه
تلویزیون روی شبکه خبر متوقف شده بود.
یه نوار مشکی گوشه تصویر به چشم میخورد.
با تعجب گفتم: کی مرده؟
در جواب شنیدم «شهیدشون کردن»
صفحه نمایش پشت سر گوینده خبر، تصویر سپهبد سلیمانی رو نشون میداد.
نمیخواستم باور کنم!
با صدای بلندتر پرسیدم: کیا رو؟!
جوابی نیومد.
به چهره هاشون زل زدم. نگاهشون به من نبود. التماس توی چشمام رو ندیدن.
دوباره چشم دوختم به صفحه تلویزیون.
با وحشت گفتم: سردار سلیمانی؟؟!!
و باز هم جوابی نشنیدم...
حس کردم دیگه بی پشت و پناه شدم
انگار پدری از دست رفته باشه...
شهد شیرین شهادت گوارای وجودت باد ژنرال سلیمانی
برای رفتن زود بود حاج قاسم...
مطلب شماره ده 1913 کاراکتر
سردار برای خانم خیلی شناخته شده نبودند. چند باری ایشان را در تلویزیون دیده بود. زمانی که برای شهادت شهید حججی سخنرانی کردند که به زودی انتقام خواهند گرفت یا آن زمانی که به رهبری نامه نوشتند و پایان داعش را اعلام نمودند. تا اینکه مصاحبه ایشان از تلویزیون پخش شد، همان مصاحبه ای که فقط سردار در قاب دوربین دیده می شد و پیراهن مشکی به تن داشتند. آن شب، خانم در منزل پدرش بود. اهل خانواده به تماشای سخنان سردار نشسته بودند. موضوع مصاحبه، جنگ سی و سه روز بود. خانم تمایلی به دیدن مصاحبه نداشت و صرفا دقایقی از آن را مشاهده کرد. حاج قاسم از خاطره خود با عماد و سید می گفت... از آن شبی که هر لحظه احتمال شهادت شان می رفت و چگونه به عنایت خداوند از آن مهلکه نجات یافتند. خانم با تمام وجود، اخلاص را در هیبت حاج قاسم دریافت کرد و همین موجب شد مدتی بعد فیلم مصاحبه را دانلود کند و در تنهایی اش آن را مشاهده کند...آنجا بود که سردار، سردار دلها شد. خانم بعد از دیدن مصاحبه، برای سردار دلها احترام ویژه ای قائل بود و از ایشان رنگ و بوی خدا را حس می کرد.
چند ماه بعد، شب جمعه بود و قرار شد به همراه خانواده پدرش فردایش به پیک نیک بروند و قرار و مدارها گذاشته شد. صبح زود حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که خانم و آقا بیدار شدند و نماز صبح را خواندند. آقا به اتاق و خانم به آشپزخانه رفت تا مرغ را برای ناهار آماده کند. خانم مشغول کارهایش بود که آقا سراسیمه از اتاق بیرون آمد و با چشمانی نگران گفت :
-حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیدند.
خانم که نمی خواست باور کند:
-نه شایعه است. تا الان چند بار شایعه شهادت ایشان در فضای مجازی پخش شده.
- ولی این بار فارس زده
- نه خدا نکنه...بزن شبکه خبر.
تلویزیون را روشن کردند و شبکه خبر به روی صفحه آمد...آه خدای من! دریغا که شایعه نبود. وقتی نوار سیاه رنگ را گوشه قاب تلویزیون دید، گویی دنیا روی سرش خراب شد. خبر راست بود. اشک ها بی اختیار بر روی گونه خانم سرازیر می شد. دوست داشت فریاد بزند و همه اهالی محله را از خواب بیدار کند و بگوید سردار دلها آسمانی شد...چقدر لحظات سخت می گذشت. نمی توانست با صدای بلند گریه کند و همگان را برای عزاداری خبر کند و هق هق گریه هایش را در سینه اش فرو برد....
مطلب شماره یازده
چه رمز و رازهایی دارند این جمعه ها
جمعه ای امام حسین (علیه السلام) و یارانش را سنگدلانه و بی رحمانه بشهادت می رسانند🖤🍃
جمعه ای سردار دل ها قاسم سلیمانی و ابومهدی مهندس بدست شرورترین آدم های زمانه ناجوانمردانه ترور شده و بشهادت می رسند🖤🍃
جمعه ای دانشمند هسته ای کشور فخر ایران محسن فخری زاده را ترور کرده و به شهادت میرسانند🖤🍃
و چه بی صبرانه جمعه ها را می شماریم تا آن جمعه بیاید که تو می آیی و مرهمی میشوی بر زخم دل ما شیعیان که التیام بخشی زخممان را با انتقام همه این خون هایی که بی رحمانه بر زمین ریخته شده اند، بیا که دیگر جانمان برلب رسیده
🌺العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان🌺
مطلب شماره دوازده
《وقتی که سردار دلها آسمانی شد》
وقتی که آن سردار دلها آسمانی شد
افشای بسیاری از اسرار نهانی شد
افشا شد این ملت هنوز از حق نبرّیده ست
با اینکه از نامردی اوضاع رنجیده ست
افشا شد امریکا همان شیطان دیرین است
ترفندهایش خواه تلخ و خواه شیرین است
افشا شد آری پایداری چاره درد است
در بند سازش نیست هرکس ذرّه ای مرد است
روزی که آن سردار دلها آسمانی شد
بر ضدّ آن اشرار اجماعی جهانی شد
آنها که پروردند ماری در کنار خویش
درمانده گشتند عاقبت در کار مار خویش
پس بی نیاز گفتگو با اینچنین اشرار
با همّت اهل یقین له شد سر این مار
معلوم بود از مارکُش کینه به دل گیرند
ضحّاکیانی که ز مغز آدمی سیرند
آنگاه پس سردار دلها آسمانی شد
رفت و زمینه ساز این حد همزبانی شد
خرد و کلان از نو به یاد آورد پیمان را
هریک به سهم خود سپاهی شد سلیمان را
تا اوج گیرد روحشان از خاک بر افلاک
از لشکر دیوان حریم قدس گردد پاک
این نیست البتّه بهای خون آن قدّیس
باید به زانو عاقبت افتد خود ابلیس
از آن حیات طیّبه ما را نشانی شد
آنگاه که سردار دلها آسمانی شد.
مثل صبحِ جمعه های دیگه، مشغول کارهای شخصی خودم بودم.
حجره های دانشگاه رضوی داخل خودِ حرمه.
از صبح صدای قرآن تو حرم پخش میشد.
حوالی ظهر بود که نت گوشی رو روشن کردم تا سری به فضای مجازی بزنم.
تا وارد یکی از کانال های خبری شدم، با بیانیۀ رسمی سپاه پاسداران، در تایید شهادت حاج قاسم سلیمانی مواجه شدم!!!
دلم هُرّی ریخت پایین.
اوّلش فکر کردم از این خبرهای الکیه که فقط میخوان حساس بشی تا وارد وارد لینکی که گذاشتن بشی...
امّا صفحه رو که بالا زدم، با عکس دست خونی حاج قاسم و اون انگشتر عقیق مواجه شدم!!
یک دفعه توجّهم به صوت قرآنی که هیچ وقت اون موقع تو حرم پخش نمیشد شدم...
باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده و اصلا هم دلم نمیخواست باور کنم.
اشکم سرازیر شد...
حسّ یتیمی بهم دست داد...
مات و مبهوت بودم و دوست داشتم یکی بیاد دستشو بذاره روی شونم و منو از خواب بیدار کنه...
تو همین شبکه های اجتماعی بود که فیلم انتشار خبر شهادت حاج قاسم، از زبان حاج آقای فرحزاد، در حرم امام رضا (علیه السلام)، بعد از دعای ندبه رو دیدم.
دیدم که چطور مردم به محض شنیدن این خبر، انگار که پدر عزیز خودشون رو از دست داده باشند، چطور زدن زیر گریه...
نمیدونم کِی حاج قاسم تا عمق قلب این همه آدم نفوذ کرده بود!
...
من انقلاب رو از نزدیک ندیدم؛ ولی شنیده بودم که همه مردم یه حسّ و شور و هیجان خاصّی داشتن، ولی نمی فهمیدم یعنی چی؟
اما وقتی سردار شهید شد، تحوّل رو واقعا حسّ کردم، انقلاب رو با همین چشام و از نزدیک و بی پرده، دیدم.
مطلب شماره هفده
صبح جمعه 13اُم دی ماه 98 بود. حدود ساعت هفت رفتم پشت میز، فردا امتحان حسابان داشتم، یک ساعتی گذشت و توی حال خودم بودم، که بابا یهویی در رو باز کرد و گفت سردار اسلام رو شهید کردن! من که از حال هراسون و چشمای قرمزش هول شده بودم، گفتم چی؟! گفت سلیمانی رفت...! باز هم متوجه نشدم چی میگه، اصلا ذهنم سمت یکی از اقوام رفت که فامیلش سلیمانی بود! تا اینکه گفت قاسم سلیمانی رو شهید کردن ...
اول که باور نکردم و شده بود از اون خبرایی که نمیخواستم باورش کنم، دویدم توی هال... پرده ها کشیده شده بود و حال و هوای تاریک و دلگیر صبح، توأم شده بود با صوت سوزناک قرآنی که داشت از شبکه خبر پخش می شد. مادر رو دیدم که با چشم های قرمز و اشکی روی مبل نشسته و به تلویزیون خیره شده، من هیچ؛ من نگاه؛ من هم نشستم و فقط به تلویزیون زل زدم، به عکس هایی که همراه با صدای قرآن نمایش داده میشد، به زیرنویسی که بارها خوندمش تا بلکه با انالله و انا الیه راجعون شروع نشه و خبر خوبی درباره زنده بودن شهدا و ... داخلش بیاد.
حقیقتش هنوز هم فکر میکنم سردار هست، هنوز هم کسی هست که توی روزهای سخت بیاد و همه چیز رو تغییر بده، حسم رو فقط میتونم در این ترانه(کلیک) بیان کنم:
قاسم هنوز در شهر؛ قاسم هنوز در خط
گرم نبرد در کوه؛ گرم گذشتن از شط
قاسم هنوز با ماست؛ در کوچه و خیابان
قاسم هنوز زندست؛ مارا گواه قرآن
قاسم میان سنگر؛ گرم دفاع مانده
قاسم همیشه با ما؛ از صبح فتح خوانده
قاسم هنوز در فاو؛ در سینه خطر هاست
قاسم هنوز زندست! قاسم هنوز اینجاست...
مطلب شماره هجده
اولین باری که چشماتو دیدم، به خودم گفتم چطور این آدم هنوز شهید نشده؟
دوست نداشتم هیچوقت بشنوم که به مرگ طبیعی از دنیا رفتی
یه ندایی ته قلبم خبر از شهادتت میداد یه چیزی از جنس همون فرمایش رهبری که به حاج احمد کاظمی گفتن شماها حیفه که بمیرید! شماها باید شهید بشید...
و به قول خودت تا کسی شهید نباشه، شهید نمیشه...
صبح جمعه بود... مثل همه صبح جمعه ها که تو خواب غفلت خودم دست و پا میزم...
همسرم از دعای ندبه برگشته بود و نشسته بود پای لپتاپ
صدام کرد و گفت پاشو... پاشو یه خبر بد دارم...حاج قاسم شهیدشده!
بین خواب و بیداری یه چیزی ته دلم شکست و فروریخت.
چشمای نیمه بازم رو دوختم سمتش و گفتم دروغ میگی؟
گفت نه بخدا، حاج قاسم شهید شده..
چشمامو بستم، نمیخواستم باور کنم. میخواستم باز بخوابم و بیدار بشم و مثل همه خوابای بد دیگه م بگم آخیش خواب بود
دیگه نمیخواستم به چیزی فکر کنم
فقط به خیمه ای به ذهنم اومد که بی علمدار شده
یک لحظه یاد چشمات افتادم...
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه
فمنهم من قضی نحبه
و منهم من ینتظر
ازون چشما چیزی جز شهادت انتظار نمیرفت.
گفتم مبارکت باشه حاج قاسم
حقا که لباس شهادت برازنده قامت فروتنت بود.
تو شهید زندگی کردی که تونستی شهید از دنیا بری...
گرچه هنوزم باورش برام سخته
باور اینکه اون چشمای مثل ذوالفقار علی، دیگه نیست
که اون جبروت حیدری، اون جلال خیبرشکن، یک سالی هست که ما رو یتیم رها کرده
سخته که اعتراف کنم
بعد از تو، دنیا دیگه یه روز خوش به خودش ندید
و نخواهد دید...
دستمونو بگیر حاجی
اگه شهید نشیم، میمیریم...
مطلب شماره نوزده 2247 کاراکتر
چه داغ سوزندهای بود که بامداد جمعه اومد نشست به دل ما...
نوحه عزایی که وارد خونه هامون شد...
رخت و لباس های سیاهی که اماده شدن...
وقتی خبر منتشر شد واکنش های مثل، ترس، غم، نگرانی، ناراحتی و... مشهود بود...
بعد اعلام خبر تو ثانیه به ثانیه اش یک واکنش از همه مشهود تر بود خشم و غیرت....
خونی که میجوشید و فریادی که صدای یک ملت بود، انتقام....
مرد، زن، پیر، جوان، همه چشم انتظارن...
تو این بحبوحه یک سخنرانی خوب چهره غیرت و ایستادگی رو نشون داد، سخنرانی که با شنیدن فقط باید احساس غرور و انتقام داشت، سخنرانی با محتوای:بسم الله قاصم الجبارین...
دیدی؟ این خاک فقط مادر و همسر و دخترای،شیر زن تربیت میکنه....
من از سیاست و تصمیمات استراتژیک و... هیچی نمیدونم اما با تک تک سلول هام منتظر شنیدن اینم که اعلام کنن :آمریکا رو زدیم....
نه تنها من که خیلیامون داریم دقیقه به دقیقه شبکه های خبری رو چک میکنم و منتظر خبریم، هر اتفاقی که بیفته تا پای جون حمایتش میکنیم....
سپهد زندگی اش برای ما امید بود و رفتنش برای ما انگیزه و الگو...
به قطره قطره خون پاک شما و شهدای عزیز مدافع حرم قسم، تا آخرین قطره این خون ناچیزم اجازه نمیدم پروازتون بی ثمر باشه...
ما بی رگ نیستم که داغ عزیز ببینیم و ساکت باشیم....
ما پراکنده نیستیم، متحدیم یک خانواده چند میلیونی خیلی صمیمی که تو هشت سال جنگ پشت هم رو خالی نکردیم...
ما مثل شما دنبال جنگ نیستیم اما عادت نداریم هیچ تجاوزی به حرمت هامون رو بی جواب بزارین...
شما ژنرال ما رو نشونه نگرفتین، شما غیرت یک ملت رو نشونه گرفتین و امان از روزی که غیرت ایرانم به جوش بیاد.......
بترسین از صدای جوشش غیرت تو خون این ملت، مرد، زن همه منتظریم...
ما کار هامون رو کردیم و تنها منتظر اذن رهبرمون هستیم، مادر ها و همسر هایی که آماده راهی کردن مرد خانواده شون هستن، دلیر مردای مبارزی که سلاح هاشون رو تجهیز میکنن.....
پیام ما به شما، پیام رهبر ماست و قسم به قاصم الجبارین منتظر انتقام باشید:
قلم کوچک من حد شما نیست ولی
بپذیرید ز من شرح غم دوران را
شیر این بیشه عجب زخم عمیقی دارد
وای از آن روز که او دوره کند نادان را
این نمادی که گرفتید بدانید که تاوان دارد
و قریب است که آتش زند این دامان را
وای اگر حوصلهی غیرت ایرانی ما سر برود
آن زمان خوب بفهمید، معنای تن لرزان را
نیمه شب لاله ما غرق به آتش رفتهست
نیمه شب نیک بینید، نابودی آن شیطان را
و جهانی که همه منتظر واکنش ملت ماست
با شماییم همگی خوب ببنید،این معجزه ایران را
ما مهیا شده و منتظر اذن ولی مان هستیم
بعد از آن در همهجا نقش زنیم چهره این ایمان را
سلام
در ابتدا نامه یک دوست به منِ حقیر!
سلام آقا میرزای عزیز (عزیز خودشه البته)
امیدوارم هرجا که هستین، سالم و سرحال و رو به راه باشید.
غرض از مزاحمت اینکه: یکی دو ماه پیش ایدۀ راه انداختن یه چالش به ذهنم رسید که همون موقع میخواستم با شما در میون بذارم که متأسفانه تا امروز به تأخیر افتاد.
اینکه میگم با شما، از این جهت هست که اگه قبول زحمت بفرمایید، شما برگزارش کنید، به هر حال حداقلش اینه که دنبال کنندگان شما خیلی بیشتر هست، و این چالش بیشتر دیده میشه و ...(خبر نداری عزیز دلم که دو سوم دنبال کنندگان من، همراهم نیستند، فقط دنبال میکنند)
اما چالش:
عنوان: «وقتی که سردار دلها آسمانی شد»
چند روز دیگه، میشه اولین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی.
به ذهنم رسید به همین مناسبت، و با هدف زنده نگهداشتن یاد این شهید عزیز، چالشی تحت عنوانی که بالا ذکر شد، راه اندازی بشه.
محتوای چالش:
هر کسی خاطرۀ شخصی خودش یا اطرافیانش رو
در نحوۀ مطلّع شدن از شهادت ایشون،
عکس العملی که نشون داد
و هرچیز دیگه ای که با این مسئله مرتبته، مثل اینکه با خودش چی فکر می کرده؟
تصوّرش این بوده که چه اتفاقی قراره بیفته و چی پیش میاد و... رو بنویسه.
زمان برگزاری:
مثلا سه روز قبل از شهادت؛ روز شهادت، و سه روز هم بعد از شهادت (جمعا یک هفته فرصت ارسال مطالب هست). (که البته منِ ناچیز، یه کم تغییرش میدم)
به نظرم خیلی می تونه جذّاب و مفید باشه.
در نهایت، مثل چالش اربعین، میشه جایزه هم تعیین کرد.
انشالله می گردیم بانی هم پیدا می کنیم.
(ضمنا بنده تو این چالش هیچ کاره ام) (اتفاقا اصلکاری شما هستی)
خب، نظر مثبتتون چیه؟ :)
نظر مثبتم موافق بود واقعاً. و برای همین تصمیم گرفتم که با شما هم مطرح کنم. حالا کاری به جایزهش نداریم ولی فکر میکنم حرکت خیلی و خوب و جالبی باشه.
تاریخ شهادت ایشون 13 دی ماه 98 بود.
تنها سه قانون وجود داره
یکم اینکه لااقل یک بار تبلیغ این پُست رو تو وبلاگتون بکنید و عنوان مطلبتون حتما «وقتی که سردار دلها آسمانی شد» باشه.
دوم اینکه مطلبِ اصلیِ شما باید به صورت خصوصی در این {لینک} ارسال بشه.
سوم اینکه مطالبتون بیشتر از 1500 کاراکتر نباشه. برای شمارش کاراکترها شما میتونید ابتدا مطلبتون رو در {این} صفحه تایپ کنید و بعد در محلی که ذکر شد، کپی کنید.
خوب!
سه روز مانده به سالگرد شهادت ایشون، یعنی از صبح روزدهمِ دی ماه، تمام مطالب و یادداشتها بدون ذکر نام نویسنده ، همگی در یک پست و با عنوانِ یک عدد نشر داده میشه. مثلا مطلب شماره یک. یا هفت و یا هر عددی.
انشالله از توانمندیِ دوستان برنامهنویسِ حاضر هم بهره میبریم و طرحی میریزیم که شما دوستان بتونید هرکدومتون به یک نفر که بهترین و احساسیترین و موثرترین یادداشت رو نوشته، رأی بدید.
و صاحب مطلبی که بیشترین رأی رو داشته باشه،
مبلغ 100000 تومن،
و نفرات دوم و سوم، هر نفر 50000 تومن،
هدیه نقدی، متبرک به نام و وجودِ عزیز حضرت زینب سلام الله علیها دریافت خواهند کرد.
دعوت برای همه ی بیانی ها و غیر بیانی ها آزاده. نشر بدیدلطفاً. واقعا در چنین مواقعی نشر دادن هم ثواب داره و چیزی از بزرگواریتون کم نمیکنه. فقط کافیه زیر هر مطلبی که مینویسید، یه شرح کوچکی از این پویش، مطرح کنید. تو ثوابش شریک باشید. چه شمایی که این مطلب رو یه مطلب سرد میدونید و چه شمایی که از همین الان در درونتون غوغایی به پا شده.
اگر پیشنهادی هم دارید تو همین چند روزه بگید تا لحاظ بشه.........
نظرات هم بعد از تأیید نمایش داده میشود.
عزتتون زیاد/.
سلام قصد دارم یک گردهمایی دیگه ایجاد کنم. و البته این بار هم باز به پیشنهاد یک دوست عزیزه.
دفعه پیش درمورد پیاده روی اربعین یه دورهمی راه انداختیم که به منِ حقیر خیلی خوش گذشت. امیدوارم شما هم همینطور بوده باشید.
این بار اما با تجربهی بهتر میخوام یه دورهمی دیگه ایجاد کنم.
و چشم انتظار قلم توانمند شما و نحوهی روایت شما خواهیم بود.
امروز یک شنبه نهم آذر ماه 1399 ست(؟) و سهشنبه موضوع رو مطرح میکنم.
چرا همین الان نمیگم؟
چون میخوام از شما خواهش کنم به دوستانی که بنده رو همراهی نمیکنن اطلاع بدید روز سهشنبه، بعد از غروب بنده رو رصد کنن تا همگی با هم، موضوع رو بخوانیم و کسی از دیگری عقب نمونه و گِله ای در کار نباشه مثل قبل :)
فقط انقدر بگم که زمان ارسال آثارتون واقعا محدوده. برای همین انتظار دارم روز سهشنبه بعد از اذان مغرب، برای لحظه ی کوتاهی هم که شده وبلاگتون رو باز کنید و اینجا رو بخوانید.
انشالله اگر مثل اربعین بانیای هم پیدا بشه، جوایز نقدی تقدیم خواهد شد...
و یه چیز دیگه اینکه مثل پیادهروی اربعین نیست که بعضی ها توفیق پیدا نکرده باشند و نرفته باشند. در این موضوع همه میتونن مشارکت کنند.
فعلا همین. برای سلامتی همه ی شما دوستان بلاگر و خانواده هاتون دعا میکنم و از خدا میخوام همیشه لبخند رو لبتون باشه.
پس قرارمون سهشنبه بعد از اذان مغرب به صرفِ...
به صرف چیه دیگه...؟:))
عزت زیاد.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
عزاداریهای همه دوستان قبول. اَجرتون هم با خود آقا امام حسین علیه السلام.
به پیشنهاد دوست عزیزی این حرکت (لینک) صورت گرفت و فکر هم نمیکردیم که اینقدر دوستان ما و خودشون رو مورد لطف قرار بدن. چه اونهایی که نقل قول کردند و چه عزیزانی که تو این وضعیت آشفتگیِ روزانه بر اثر همه چی، نشستند و خاطراتشون رو مرور کردند یک و یا حتی سه چهار تا خاطره برامون نوشتند و ارسال کردند.
من شخصا در پوست خودم نمیگنجیدم....
حالا دعوت میکنم از دبیر جشنواره....
دیدین وقتی میخوان یه جایزه بِدن اول اجداد حضار رو ردیف میکنن جلوی چشمشون و بعد یکی پس از دیگری میان سخنرانی طولانی ای میکنن و میرن؟ آخرش هم تند تند اسامی رو میخونن و میگن جوایز رو براتون میفرستیم دم در خونتون.
ما هم دقیقا میخوایم اون کار رو نکنیم.
بنده، هم از طرف دوستانی که زحمت کشیدند و نشستند خوندند و با حوصله رای دادن سپاسگزاری میکنم. و هم از دوستانِ بلاگری که سرسختانه و موشکافانه نشستند خوندند و بیطرفانه رای دادند، کمال تشکر رو دارم. یه عده از شما عزیزان هم قابلیت و صلاحیت این رو داشتید که جزو داوران باشید ولی چون شرکت کرده بودید، نمیشد.
خوب!!!
37 شرکت کننده داشتیم و 57 رأی.
دَم اون بیست نفر دیگه گرم که مطلبی نذاشتند اما دلگرمیِ ما شدند.
از بین 37 شرکت کننده داورانِ خارج از بیان به همراه داوران حاضر در بیان، به 13 خاطره که به قوانینِ مطرح شده ، تا جایی که ممکن بود، توجه کرده بودند، رأی مثبت دادند.
(اولش قصد داشتم 13 کاندیدا رو بنویسم ولی با نظر دوستان، منصرف شدم)
اما مسئله ای که بعضی ها رعایت کردند و خیلی ها به اون توجهی نداشتند، "عکس بود"
در قوانین مطرح شده. اگر دقت کنید میبینید که نوشتیم، حتما باید عکس داشته باشند. و هم عنوان مطلبشون باید «مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیادهروی اربعین حسینی» بعله.
پس این شد که داوران در دور دوم رأی گیری با موشکافی بیشتر و حذف خاطرات بدون عکس، 2 خاطره رو انتخاب کردن. علیرغم اینکه تاکید کرده بودیم یک آقا و یک خانم انتخاب کنند، متفق القول و با اینکه هیچیک از حضور دیگری خبر نداشت که مبادا خدایی ناکرده تبانی ای صورت بگیره، به دو خاطره که توسط خانمهای محترم نوشته شده بود رأی دادند.
خوب قرار بر این بود که یک آقا و یک خانم رو انتخاب کنیم. اما خاطرات عکس دارِ آقایان، از نظر داورها، به حدی نبودند که بشه از نفر دوم خانمها گذشت و به اون رای داد.
ببخشید بد گفتم نه؟
خلاصه اینکه چون آقایون گذشتشون بیشتره پذیرفتیم که جایزه رو نَبَرن.
ضمن اینکه باید هر جشنواره ای یه بهونه ای دست دیگران بده تا بتونن انتقاد کنند. این هم بهونه.
خلاصه مطلب اینکه:
هرآنچه که درمورد نفرات برتر میخوانید چکیده ی فرمایشات شش داور ما هستند:
پس نفر اول رو به خاطر سادگی و روان بودن لحن، صمیمیتی که در گفتار داشتند، نکات، موضوع، حس و حال خوب و عکس هایی که انتخاب کردند، برگزیدند
و نفر دوم رو به خاطر محتوی، عکس و نکاتی که رعایت شده بود، به ما معرفی کردند.
و بنده هم به جِدّ هیچ نقشی در انتخاب خاطرات و نفرات نداشتم..... اما در رای مردمی به سه نفر رای دادم که هیچکدوم رای اکثریت رو نیاوردند.
و اما برندگان:
نفر اول: {لینک} پرستوی عاشق صاجب وبلاگ "در جستجوی کوچ" با شماره 20
و نفر دوم {لینک} میم مهاجر صاحب وبلاگ "ناگزیر از هجرت" با شماره 33
این دو برنده ی عزیز هم میتونن مبلغ نقدی یکصد هزار تومن رو دریافت کنن و هم به میزان یکصد و بیست هزار تومان از اینجا (لینک) خرید کنند.
و بالاخره شرکت کننده ی که با رآی شما برنده هدیه مردمی شدند، با اختلاف یک رآی از نفر قبلیشون، جناب آقای:
3- محمد هادی عزیز، صاحب وبلاگ "محمد هادی بیات" {لینک}
35- آسد جواد انبارداران صاحب وبلاگ "سکوت" {لینک}
و اما بیشترین رای داوران به پنج نفر اول به غیر از برندگان، به ترتیب :
8 که عکس نداشت و حذف شد . 34 - 1-که عکس نداشت و حذف شد . 3 که عکس نداشت و حذف شد . و 35 ....که عکس نداشت و حذف شد .
و بیشترین رای شما به پنج نفر اول به غیر از برنده، به ترتیب :
35 - 4 - 26 - 8 - 28 ....
سلام
بعدانوشت: همه میتونن در رای گیری شرکت کنند. یه بار دیگه عرض میکنم. فکر کنید دیگ حلیم امام حسین علیه السلامه. در هم زدنش نقشی داشته باشید . ثواب داره
همونطور که عرض کردم، یه هدیه هم داریم برای خاطره ای که محبوب شما دوستان بوده. فارغ از توجه به قوانینِ ذکر شده.
لطفا در این {لینک} خاطرات رو بخونید و عددِ اون خاطره ای که دوست داشتید رو به عنوان یک نظر یا کامنت زیر این پُست بنویسید.
بینهایت سپاسگزارم..
لطفا همراهیمون کنید
اَجرتون با سید الشهدا
(بخونید خواهشا")
راه دوری نمیره برای شما نوشته شده
نظرات هم روز یکشنبه تایید میشه. بعد از تایید هم هیچ رایی پذیرفته نخواهد شد
2- خانم نادم گرامی، صاحب وبلاگِ "مشق میکنم تو را..." {لینک}
3- محمد هادی عزیز، صاحب وبلاگ "محمد هادی بیات" {لینک}
4- خانم واران، صاحب وبلاگ "به رنگ آسمان" {لینک}
5- خانم اُم شهر آشوب، صاحب وبلاگ"ای شما ای تمام عاشقان هر کجا" {لینک}
6-خانم مریم بانو، صاحب وبلاگ"روزهای کاغذی" {لینک}
7- خانم گُلشید، صاحب وبلاگ "یک جرعه لبخند" {لینک}
8- خانم استیصـآل، صاحب وبلاگ "زهرآ" {لینک}
9-محمد هادی عزیز، صاحب وبلاگ "محمد هادی بیات" {لینک}
10-خانم نادم گرامی، صاحب وبلاگِ "مشق میکنم تو را..." {لینک}
11- میرزا مهدی، صاحب وبلاگ "یک مشت حرف....{لینک}
12- خانم هومورو {لینک}
13- میرزا مهدی صاحب وبلاگ" یک مشت حرف...{لینک}
14- خودم {لینک}
15-خانم اَسی، صاحب وبلاگ "طلوع من" {لینک}
16- غریبه آشنا A، صاحب وبلاگ "ماه بی همتا" {لینک}
17-خانم اَسی، صاحب وبلاگ "طلوع من" {لینک}
18-خانم نادم گرامی، صاحب وبلاگِ "مشق میکنم تو را..." {لینک}
19- خودم {لینک}
20-پرستوی عاشق صاجب وبلاگ "در جستجوی کوچ" {لینک}
21- محمد قاسم پور صاحب وبلاگ"اقیانوس سیاه" {لینک}
22- خانم صالحه، صاحب وبلاگ "صالحه+" {لینک}
23- خانم واران صاحب وبلاگ " به رنگ آسمان" {لینک}
24- آقای ن. .ا صاحب وبلاگ "سیاهه های یک پدر" {لینک}
25-خانم صالحه، صاحب وبلاگ "صالحه+" {لینک}
26- خانم صبا صاحب وبلاگ" مثل هوای بهار" {لینک}
27-آقای میم صاحب وبلاگ "نوشته هام" {لینک}
28- من مبهم صاحب وبلاگ"مبهم نامه" {لینک}
29- من مبهم صاحب وبلاگ"مبهم نامه" {لینک}
30- من مبهم صاحب وبلاگ"مبهم نامه" {لینک}
۳۱- محمد هادی عزیز «لینک»
۳۲-آقای مهربان گرامی صاحب وبلاگ در جستجوی حقیقت{لینک}
33- میم مهاجر صاحب وبلاگ "ناگزیر از هجرت" {لینک}
34-خانم اَسی، صاحب وبلاگ "طلوع من" {لینک}
35- آسد جواد انبارداران صاحب وبلاگ "سکوت" {لینک}
36- من مبهم صاحب وبلاگ"مبهم نامه" {لینک}
37-خانم واران، صاحب وبلاگ "به رنگ آسمان" {لینک}
مهلت ارسال تمام شد/.
سلام!
دیدم بازار چالشهای وبلاگی داره زیاد میشه، با تلنگری که یه دوست به بنده زدند، گفتم شاید بد نباشه بنده هم یه چالشی ایجاد کنم.
طلبیده شدم:
فضای روحیم کلا عوض شده بود. من دیگه اونی نبودم که تا یکی دو سال پیش میشناختن. نزدیک اربعین که میشد و وقتی مینشستم پای تلویزیون و تصاویر زائران و پیادهروی رو میدیدم، یه بغض غریب گلوم رو فشار میداد. من کجا و این حس و حال کجا؟ منی که برای از دست دادن عزیزترین های زندگیم، حتی یه قطره اشک هم نریخته بودم، الان طوری شده بودم که تصویر به تصویر و صحنه به صحنه نفسم تنگ تر میشد و چشمام داغ تر.
حتی یه درصد هم فکر نمیکردم که گذرم به اون مسیر بخوره.
من؟ من کی باشم که لابلای جمعیتِ عاشق ابا عبدالله بخوام قدم بزنم؟ اصلا قد و قواره من به این حرفها نمیخورد. همیشه خودم رو سرزنش میکردم که انقدر بیچاره ای که حتی بعد از سی و هفت هشت سال زندگی، یه بار امام رضا(ع) طلبیدهت و اون هم تمام وقتت رو تو بازار و خرید سوغاتی سپری کردی. سفر پیاده روی اربعین و اون کلاسِ حکمت و معرفت، برای من حتی خواب و خیال هم نبود و خلاصه میشد به تصاویر تلویزیون و همون بغضِ غریب.
هنوز محرم سال 1397 تموم نشده بود که زنگ تلفنم به صدا دراومد و یه دوستی که همیشه حس خوبی بِهم میده، خیلی ذوق زده و بی مقدمه گفت: «نظرت درمورد سفر مشهد چیه؟» گفتم «سلام حاجی. ولی کِی؟» تند تند گفت: ]«سلام سلام. حالتون خوبه؟ خانم خوبن؟ تو همین هفته»
نگاه به همسرم کردم و دیدم داره وحشت زده نگام میکنه. انقدر متعجب بودم که بنده خدا فکر کرده بود دارم خبر بد میشنوم. مخصوصا که به دوستِ پشت خط هم گفته بودم "کِی؟"
گفتم «من که از خدامه ولی راه دوره ما چطوری جا بشیم؟»
گفت «با قطار راحتین یا اتوبوس؟» گفتم «هرچی شما راحت ترین.»
گفت: «نه خوب شما بگو. ما که نمیخوایم بیایم.»
چشمام گرد شده بود و تازه متوجه شدم که میخواد من و همسر رو بفرسته مشهد.
خلاصه تدارکش رو دیده بودند و قصد داشتند ما رو شرفیاب کنند به زیارت حضرت رضا علیه السلام.
در پوست خودم نمیگنجیدم. بهشون گفته بودم حاجی من دستم خالیه. گفتند «حتی پول خورد خوراک و تو راهیتون هم یه بانی قراره بده. شما اصلا دست تو جیبتون نکنید.»
اون شب رو تا صبح نخوابیدم.

عکس متعلق به همون سفر مشهد میباشد
یاد ده بیست رو پیش افتادم که باجناقم قول داده بود و برنامه ریزی کرده بود که تاسوعا با ماشینش ما رو ببره مشهد و زده بود زیرش.
یاد شب تاسوعایی افتادم که تا صبح بیدار مونده بودم و مدام غصه میخوردم که با دلم قرار حرم امام رضا رو گذاشته بودم و به خاطر بد قولی باجناق، خوابیدم تو اتاق خواب خونه م و به سقف نگاه میکنم. دلم آشوب بود و به خودم قبولونده بودم که آقا نخواسته تو چنین شبی-تاسوعا- در محضرشون باشم.
بعد از تماس حاجی، با تا صبح بیدارموندم و پیش خودم فکر میکردم یعنی امام رضا جواب غصه های اون شبم رو داده؟
صبح شد و از شوق سفر مشهد و خیرِ بانی ای که نذاشتند بفهمیم کیه، به همه اهل خانواده خبر دادم. بال درآورده بودم. آخه من تو عمرم یه بار بیشتر نرفته بودم زیارت که نتونسته بودم بهره هم ببرم.
در همین حال و هوا بودم که حاجی زنگ زد.
«سلام پاسپورت داری؟»
آب گلوم رو قورت دادم. گفتم «برای چی؟»
گفت «داری؟»
گفتم «حاجی خیر باشه.»
مثل همیشه که میخواد سر به سرم بذاره یه کم مِن و مِن کرد و (شبیه اینکه به یه بچه بخوای یه چیز شگفت انگیز نشون بدی و بگی "دی دی دی دینگ") گفت: «کربلا نرفتی. نه؟»
نِشستم.
اینبار همسر واقعا ترسید. با کارد و سیب زمینی ای که دستش بود هراسان اومد کنارم و گفت «چی شده؟»
با دست به علامت هیس بهش اشاره زدم و حاجی پشت خط گفت: «قبل از اینکه عازم مشهد بشی، برای پاسپورتت اقدام کن. میخوان یه عده رو که تا حالا کربلا نرفتن راهی کنن. من شما رو هم معرفی کردم. خانمت قبلا رفته؟.»
گفتم: «آره رفته ... آخه حاجی....»
همسر اینطرف میگفت: «مشهد کنسل شد؟»
حاجی اونور خط گفت: «پس امام حسین فقط شما رو طلبیده .»
دیگه هیچی نمیفهمیدم. به هر صدایی که از اونور خط میشنیدم فقط میگفتم چشم.
نمیفهمیدم چی میگن و من مدام میگفتم چشم
تلفن رو قطع کردم و متوجه حال و اوضاع همسر شدم که کنارم نشسته و دستش رو گرفته به صورتش و منتظره خبر بد رو بدم تا بزنه زیر گریه.
هراسان گفت: «چی شده مهدی؟ »
گفتم: «میخوام برم کربلا.»
همونطور که نشسته بود یه کم تو چشمام خیره شد و یه لبخند نرمی زد و بعد بلند شد و رفت.
همونطور شل و وارفته نشسته بودم و به صدای روضه ای که از تلویزیون پخش میشد گوش میدادم.
بعد از یکی دو دقیقه همسرم اومد بیرون و با تمام حسرتی که میتونست از خودش نشون بده گفت: «تنها بری یعنی؟من چی پس؟»
هیچی نگفتم اما تو ذهنم داشتم این نگاهِ همسر رو در حال بدرقه کردنم، تصور میکردم که چطور میتونم ازش بگذرم. این شد که تو دلم گفتم : «یا امام حسین! با هم دیگه.... دوتاییمون.»
ده ثانیه نشد که حاجی زنگ زد و گفت: خانمت هم اگر میخواد بیاد، باید هزینه ش رو خودش بده. چون قبلا کربلا رفته و این هزینه شامل حالش نمیشه./.
اینجا رو حتما خواندید، اگر نخواندید، حتما بخوانید.
نوشتن ماجرای خندهدار عید قربونی که گذشت رو فدای توصیه برادر عزیزم آقا جواد انبارداران میکنم و ایشون رو واسطه میکنم بین شما و آن پویشی که ایشون معرفی کردند که نه میدانم مُحرکش کیست و نه میدانم نام صاحبش چیست.....
با ایشون همراه باشید لطفا.... (هستید حتما. من دیر لود شدم) آدم مطمئنیست. من تأییدش میکنم D:
اینستاگرام تونست تو ایران کاری بکنه که فضای مجازی و دنیای واقعی با هم ادغام بشن و اکثریتِ کاربران و فعالانِ جامعه ی مجازی از پشت نقابها بیرون بیان و خودی نشون بدن و بگن که ما اینیم و این ماییم.
همینطور شیوع پیدا کرد و جوامع کوچکتری مثل "بیان" هم شبیه خودش کرد و غیر حرفه ای هایی چون من هم خودی نشون دادیم و گفتیم این ماییم و ما اینیم.
عکسها و روزمره نویسی ها و خاطرات و غرولندها و گله و شکایتها هم کم کم باعث شد خلق و خوی خودمون رو نشون بدیم و با رفتارهای هم آشنا بشیم و نسبت به اونهایی که بیشتر شبیهِ ما هستن، خو بگیریم.
دوست داشتم درمورد مطلب وقتی اولین بار وبلاگها را دیدم چه فکری کردم؟ چیزی بنویسم که هرچی با خودم یکی به دو کردم دیدم جز دلخوری دوستان نسبت به من چیزی عایدم نمیشه.
از اونجایی که اغلب دوستان من رو خوب میشناسن و به اصطلاح"همینم که هستم،" میتونستم به خودم بقبولونم که کسی دلخور نمیشه اما برای اولین بار تو زندگیم، جانب احتیاط رو رعایت میکنم و از این امر میگذرم.
ولی به جاش درخواست دارم شما دوستان گُلم بیاید بگید اولین بار که با من و وبلاگ من مواجه شدید چه فکری کردید؟ و الان چقدر پشیمونید از اینکه لغو دنبال نزدیدD:
میتونید فقط ناشناس دیدگاهتون رو بنویسید/.
یک موضوع خیلی مهم:
دو سه روز پیش برای اولین بار تو کامنتدونیِ یکی از دوستان، به نظر خودم برای اولین بار خیلی متکبرانه و خودخواهانه ، نظر گذاشتم و امیدوارم اونطور که خودم فکر میکنم، دل ایشون رو نرنجونده باشم. همینجا از ایشون http://helenpraspro.blog.ir عذرخواهی میکنم و عرض میکنم که بنده هیچ ادعایی در هیچ زمینه ای ندارم و هیچی هم نیستم. اگر لحن سخنم طوری بود که کبر و خودستایی رو در من نشون میداد، به بزرگواری خودتون ببخشید.
یک سوال که تمنا دارم غیر متعصابانه، و فقط با درگیر کردن احساسات و منطق، پاسخ بدید. میتونید به صورت ناشناس شرکت کنید و باید عرض کنم که نظرات پس از تأیید نمایش داده میشود.
تأکید میکنم متعصبانه پاسخ ندید و صورتِ مسئله رو زیر سوال نبرید.|حتی شما دوست عزیز!|
سوال:
چه میشد اگر بر این باور میرسیدید که دنیای دیگری-بهشت و جهنم- وجود ندارد و هر آنچه تا بحال درمورد دنیای پس از مرگ و محشر و قیامت و غیره گفته شده، کذب بوده است.
چه تغیری در شما ایجاد میشد اگر؟؛ مسیر زندگیتون چقدر تغییر میکرد اگر؟؛ رنگ و لعاب زندگیتان چقدر تغییر میکرد اگر؟؛ پوشش؟؛ حرف زدن؟؛ رفتار؟؛ اعمال؟ و .......
تأکید میکنم هیچ استدلالی بر اینکه قرآن چه فرموده و پیامبران و معصومین چه گفته اند، لازم نیست. فقط نظر شما به عنوان یک انسان در این دنیاست که برای این مطلب مهمه.
لطفا شرکت کنید و پشت گوش نندازید.
تمام این ذهنخوانیهایی که اینجا قرار میدهم، در بخشی از مسیرِ حرکتم برای رسیدن به کمال، مدد رسان هستند. پس دریغ نکنید. علی یارتون.....
پینگاری:
سلام!
چقدر فکرم درگیر شد با این سوال. هر بار که مینشستم و فکر میکردم، کوهی از خواستهها و تمایلات ایجاد میشد که بعضی دست نیافتنی و بعضی دیگر سخت، با مسیری دور و طاقت فرسا بودند.
خوب باید ده تا از خواستهها رو بر میداشتم و به عبارتِ صحیحتر گلچین میکردم و به دعوت دوست عزیزم "حامد" مینوشتم در این دفترِ دردسر ساز.
خوب اولین خواسته و یا کاری که دوست دارم قبل از مرگم انجام بشه و یا اتفاق بیفته، خدمت کردنه.
1-«خدمت به خلق خدا. اصلا اهمتی نداره که آدمهای طرف مقابلم از خوبها باشن یا بدها. اما هر بار و هر لحظه از خدا میخوام مرگم ساده و دمِ دستی نباشه. آرزو دارم که مرگم دلیلِ ملموسی داشته باشه و دلیلش هم خدمت باشه. شاید ته دلم بخواد بوی شهادت هم داشته باشه اما اگر نشد هم نشد. مرگی باشه که در نهایت، لبخند خدا رو لااقل برای یک بار هم که شده نسبت به خودم داشته باشم. شکل و شمایلش رو نمیدونم اما شاید در حال نجات یک فرد تصادفی از ماشین.شاید در حال نجات یک آدم از زیر آوار. و یا صانحه آتش سوزی و یا نجات شخصی از دست اشرار و ....» (حالا انگار مثلا من در گروه امداد و نجات دارم کار میکنم)
(همیشه آرزو داشتم مایه افتخار و سربلندی اول پدرم و بعد مادرم باشم. مثل همه دوست داشتم وقتی خواهرهام از من اسمی به زبان میارن، پُز بدن و به خودشون ببالن. نشد که بشه. تقریبا چهل سال گذشت و نشد)
2« افتخار آفرینی برای پدر و مادرم. چقدر خوب میشه که با اولی در هم آمیزن و چیزی شبیه مثلاً"اهدا اعضاء" بدنم برای آدمهایی که هنوز امیدی به زندگانیشان هست، باشد»
(نمیدونم گفتنش صحیحه یا نه ولی تا چند سال پیش زیارت حرم امام رضا(ع) هم برایم اهمیت نداشت. نه هیئتی، نه امام حسینی (ع) نه اربعینی ، نه حماسه ای نه سینه زنی و عزاداری ، اما امروز لحظه ای نیست که از خدا نخوام توفیقی نصیبم کنه برای)
3« زیارت خانه ی خدا و مرقد حضرت نبی اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) و قبرستان بقیع و حضور در نزدیکترین نقطه به نَفَس مبارکِ مادرِ همهی ما، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)»
(وَ أَعُوذُ بِکَ، یَا رَبّ، مِنْ هَمّ الدّیْنِ وَ فِکْرِهِ، وَ شُغْلِ الدّیْنِ وَ سَهَرِهِ،..... قرض دارم یه عالمه دِین به گردنم هست که باید ادا بشه. دوست ندارم مرگم فرا برسه و چشمم رو ببندم و اگر یه درصد کسی هم خواست سوگواری کنه، برای بدبخت شدنش از مالِ از دست رفتهش باشه و قرضی که به گردنش افتاده. پس دلم میخواد)
4« ادای دِین کامل کنم و قرضهام تموم شده باشن و در نهایت حق الناسی به گردن نداشته باشم. حق الناس مالی و معنوی. چقدر حلالیت لازم دارم خدا! »
5« یه عالمه آدمکهای بلاتکلیف وجود دارند که توسط من خلق شدند و نمیدونم چطوری کار و زندگیشون رو به سرانجام برسونم. دلم میخواد لااقل داستان و داستانکهایی که شروع کردم به سرانجام برسن» (و همه رو تقدیم کنم به همسرم. تصور اینکه بمیرم و اون آدمکها تا ابد معلق بمونن و هیچ کس هم ازشون خبری نداشته باشه که بتونه از اون سردرگمی نجاتشون بده، آزارم میده)
6« برم یه رستوران گرون قیمت و از اونجایی که قرار نیست پولی بدم، بدون رو دربایستی و بدون اینکه نگران باشم کسی منو ببینه، تا سرحد مرگ بخورم.» آخ اگه همین یه دونه برآورده بشه برام بسه.» پنج تای قبلی رو نمیخوام D:
7« زندگی همسرم رو بتونم برای بعد از مرگم تأمین کنم» (فکر کنم برای همین یه مورد تا سیصد سال دیگه زنده بمونم. چون فکر نکنم بتونم عملیش کنم.)
8« مشهور بشم»
(اگر یک نفر را به او وصل کردی، یقیناً یقیناً تو سردار یاری..../. خیلی دوست دارم به این مقام و سواد و دانش و معرفت برسم که بتونم لااقل توجه یک نفر آدم غافل رو به حضور مبارک حضرت قــــــــــــــــــآئــــــم جلب کنم.)
9« لااقل یک کار کوچک در حد توان خودم برای حضرت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) انجام داده باشم یعنی یه غیر ممکن رو برای خودم ممکن کنم » (یعنی لبخند حضرت، به آدم سخیف و پَستی مثل من)
10« و آخری اینکه قبل از آخرین بسته شدن چشمم، *حذف شد*»
و اینجاست که خلاقیت ها گل میکنه
من رو تو خیابون دیده و میگه این چه ماسکیه زدی به صورتت؟( آخه از اون جهت که عینکی هستم، مجبورم طوری سفارش بدم به همسر تا برام طراحی و بعد دوختش رو انجام بده که هم نصف عینکم بیاد روش چون بخار نزنه و مقدار زیادی هم بره زیر چونهم که قشنگ چفت صورتم بشه)
میگم چشه مگه؟
میگه نشناختمت. چه وضعشه؟(بعد میخنده)
(یه قدم میرم عقب که ترشحات حاصل از خندهی بدون مرزش نکُشه ما رو) میگم این که چیزی نیست. پیشنهاد کردم برا خودش یه دونه درست کنه پایینش رو بذاه تو مانتوش. یه دونه نقاب دار هم برا خودم درست کنه که به جا این کلاه بذارم سرم...
(بزاقش رو دوباره پخش هوا میکنه و خندهش که تموم میشه، خداحافظی میکنه و از هم دور میشیم)
پیش خودم فکر میکردم این چرت و پرتی که بهش گفتم همچین هم چرت و پرت نبودا.
الان دیگه ملّت با ماسکهاشون فخر هم میفروشن. مدل دار بدون مدل. طرح دار و بدون طرح.
داشتم فکر میکردم مثلا ماسک تنگ و چسبان. ماسک چونه افتاده یا چونه تونیک. ماسک پرنسسی. ماسک چین دار. ماسک کلوش. ماسک تک لا. ماسک دهقانی. ماسک عروسکی. (این یکی خیلی مهم تره) ماسک مهمانی. ماسک کلاسیک. ماسک کِش کلفت. ماسک کش نازک. ماسک مادربزرگ. ماسک گشاد. ماسک پری دریایی. ماسک ماکسی. ماکس ماسکی؟ ماسک ماکسی. ماسک پیشبندی. ماسک تابستانی که (کم کم دیگه لازم میشه). ماسک پُفی. ماسک پوش دار. ماسک حاشیه دستمالی. ماسک جمع شده .ماسک گشاد و بلند زنانه. ماسک خانگی. زیرماسکی.ماسک شب. ماسک مجلسی. پیلی دار. فانوسی. مثلثی. گلبرگی . پروانه ای . کیسه ای. و ...... یه عالمه دیگه. بعد یه کم که زمان بگذره مُد وارد بازار میشه. ماسک استریج. ماسک پاره پوره. ماسک سوراخ سوراخ. ماسک سنگ شور شده. ماسک هیپی. لاتی. لوطی. رپ. چپ. کج. ماسک سال و.... بعد نسبت میدن به سلبریتی ها. ماسک الناز شاکردوست. ماسک ساعد سهیلی و زنش. ماسک بهاره افشاری وقتی در سن پترزبورگ.....
تو همین فکرها بودم که دیدم یکی از دور داره بهم نزدیک میشه و نیشش تا بنا گوش بازه. یه کم چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمش و اگر آشناست خودمو بزنم به کوچه علی چپ و برم اونور خیابون که دیدم ماسکه. طرف ماسک زده و طرحش یه لبخندِ زشته با نمایش تمامیِ دندونا.
همین دیگه.
رسیدم به مغازه و میخواستم در رو باز کنم که دیدم یه پیرمرده اومد و گفت عکس 3در 4 هم میگیرین؟ بیشتر از اینکه سوالش و کاری که با من داشت، شگفت زدهم کنه و خدا رو شکر کنم که بالاخره اولین مشتریِ سالِ 99 من هم رسید، توجهم به ماسکش -که فکر کنم با ملحفهی کهنهی نوزادیِ نوهش ساخته شده بود- جلب شد. یه ماسک یاسی رنگ با یه عالمه باب اسفنجیِ ریز و زرد.
این دیگه نوبرش بود/.
![]()
تیتر :برداشت آزاد از مصرع دوم این شعر
صورتک غصه دگر رنج شده
دل یکرنگ، دو صد رنگ شده
هیچکـــــس بر سر پیمانش نیست
روح مردانگی در جانش نیست
از: میلاد معینی آزاد
سلام
راستش برای "پویش درخواست از بیان، من ریش و قیچی رو داده بودم دست خودْتون. (لینک)
اما باز دوستان لطف داشتن و خواستن نظر بنده رو هم بدونن.(لینک)
حقیقتاً من نه سررشته ای دارم و نه توان مالی دارم و نه ابتکار عمل دارم و نه خلاقیتی که بخوام پیشنهاد بدم تا «آنهایی که نیستند و ما تصور میکنیم هستند را به وجود بیاورم» و از ایشان تقاضایی هم داشته باشم.
گفتنی ها گفته شده و خواستنی ها خواسته.
شاید فهم و درایتِ منِ حقیر به کمال نرسیده که فکر میکنم "بیان" همینی که هست، هست و کم و کسری هم ندارد.
شاید کم توقع بودن و عدمِ وجودِ نیازهای واقعیِ یک بلاگر، در من، باعث میشه که فکر کنم "بیان" همانی که باید باشد، هست.
نمیدانم چه چیزی لازم است داشته باشم که در این محیط کمبودش و نبودش آزارم بدهد؟
"بیان" همین است که هست.
محتویاتِ سفرهی صبحانهی خانهی من نان بیاتِ دیشب و پنیرِ ساده و چای تلخِ بدون شکر است. همین است که هست. حالا شما بیایید پویش راه بیاندازید و چالش برانگیزید و زمین و زمان را به هم بدوزید که مربایت کو و کره چرا نداری و شیر و خامه و سرشیر و عسلت کجایند؟ بعد صندوق خیریه راه بیاندازید که این مقدار برای عسلت و این برای مربایت و این برای نان تُست و تازه ات./
وقتی که نمیدانم و نمیخواهم و میلم نمیکشد و بارها و بارها چه به صورت انفرادی و جمعی و گروهی و پویشوار و چالشانه(؟) از در و پنجره و صندوق پستی و صدقات و چه و چه، فراخوان دادید که بیا تا کمت کنیم و من این گوش مبارک را در، و آن یکی را دروازه کردم و به روی مبارک خودم هم نیاوردم که میهمانان من به نان و پنیر راضی نیستند، تکلیفتان روشن است دیگر. همین است که هست.
بروید سر سفره آنی که توانش را دارد و یا عزتش را ندارد و دستش را به سمت شما دراز میکند تا کمکتان را پذیرا باشد.
آنجا هم تخم مرغ آبپز هست و هم انواع لبنیات و عسل و مربا و چای شیرین.
"بیان" هم توانش همین نان و پنیر است و چایِ تلخ و نان بیاتِ چند سالِ پیشش.
تعلق خاطری هم از هیچکدام ما نمیخواهد. که منتی سرش باشد که بمانیم یا برویم.
"بیان" هم مثل همهی ما یا لااقل اکثریت ما، ممکن است وقتی ببیند طرفدارانش از او دور میشوند، فکر چاره ای کند. شاید البته. فقط ممکن است.
چیزی که مُسَلم است این است که فعلا برایش نه من مهم هستم و نه درخواستم و نه پویشِ چه کاری از دستم بر میآید.
چند سفره به شما معرفی میکنم.
حتی اینستاگرام که دیگه از ارسالِ عکس پا رو فراتر گذاشته.
توئیتر و .....
چه کار دارید به "بیان"؟
همینطور خوش است. دست از سرش بردارید.
وطنیست.
از آن نوع وطنی های بدون گارانتی که خریدیم و چشیدیم و معتادش شده ایم و انقضایش به هم به سرآمده و نباید دنبال صاحبش بگردیم....
و اینکه چرا دیگران دیگر نمینویسند؟
یک عده ی خیلی زیادی از دوستانی که دیگر دست به قلم نمیشوند، قبلا خودشان از سر این سفره بلند شده و اند و عطای "بیان" را به لقایش بخشیده اند.
یک عده ی کمی هم که فعلا درگیر مسائلی هستند که تا می آیند بنویسند، میبینند پانصد شانصد(؟) نفر قبل از اون نوشته اند و دیدگاه ها و نظراتش را هم آویخته اند. چیزی شبیه کرونا و مسئله ی روز همه. سیل. اقتصادِ داغان و .......
یه عده هم اینترنتشان تمام شده و اولیای محترمشان در این بازار کسادی، ترجیح میدهند نان بخرند تا اینترنت برای طفلانشان.
خلاصه کلام اینکه"بیان" حالش خوبه. با همین فرمون و گاز حرکت کنید و پدال را هم فشار ندهید که یاتاقان نزنه یه وقت خدایی نکرده. دیگه همین دیگه. این که "بیان" است. از این وطنی ها، آدم زنده ش هم داریم که نباید بیش از حد توانش ازش انتظار داشت... بگم؟
والسلام و علیکم و رحمةالله و برکاة
سلام!
سوال
اگر از شما بخوان دعای"اللهم عجل لولیک الفرج" را روی یک کاغذ بنویسید، و انواع اقسام رنگها رو در اختیارتون بذارن؛ بعلاوه انواع اقسام کاغذهای رنگی، با کدام رنگ، روی کدام کاغذ رنگی، مینویسید؟ و چرا؟ چرا رو بگید.
همیشه به زیرخاکی فکر میکردم و میکنم. یه شبه رهِ صد ساله رفتنو دوست دارم و دوست دارم طعمشو بچشم.
البته این باعث نشده دست از تلاشِ واقعی در راستای واقعی بردارما. ولی خوب، آدمیزاده دیگه..
هرجایی حرفی، سخنی از زیر خاکی میشد، سر و گوشم میجنبید و خودمو قاطی ماجرا میکردم و اون بدبختا هم جول و پلاسشونو جمع میکردن و میرفتن یه وری و اونجا مینشستن و دوباره از زیرخاکیشون حرف میزدن.
بچه که بودم، وقتی یه جایی، یه جوری و یا به هر طریقی اسمی از زیرخاکی میشنیدم در جا این تصویر میومد تو ذهنم. ببینید. (لینک)
به خاطر همین چِنْدِشَم میشد و سعی میکردم دوری کنم. اصلا شاید همین باعث میشد که سراغ زیر خاکی نرم و به همین دلیل دیر به اصلِ مهمِ زیر خاکی پی بردم . بعدش هم دیگه از من گذشته بود.... ترس رو شناخته بودم به طرز عجیبی بزدل و خاک عالَم و این حرفا شده بودم.
بابام زیاد تعریف میکنه از دورانی که تو دهاتشون کوزه پیدا میکردن و میذاشتنش رو یه بلندی با فَلاخن میزدن متلاشیش میکردن و به خودشون جایزه میدادن.

البته این بابام نیستا. ایشون یک مبارزِ فلسطینی هستن احتمالا.احتمالا....
اینکه میگن ژن تو بدبختی و خوشبختیِ آدما تأثیر گذاره، احتمالا به همین دلیله. یعنی اگه بابای ما دیروز در عُنفوانِ نوجوانی نمیزد زیرخاکی ها رو متلاشی نمیکرد، امروز اون زیر خاکی ها نمیزدن رویا پردازیِ من رو متلاشی کنن. یعنی یه جورایی مثالِ: زدی؟ حالا بخور! (کلا یه نظریه ی واقعا، مزخرفی بود که ارائه دادم . جدی نگیرید)
یه بار اما شانس به بابای ما رو کرد و تو تعمیرات قهوه خونه ای که اطراف بازار تهران داشت ، زیرِ زمین یه کوزه ی بزرگ پیدا کرد این هوا....
نه ببخشید این هوا

یادمه منِ جزغله هم زیر دست و پاش با بیلی که دو برابرِ قدَم بود گِل بازی میکردم. بابام داشت سکته میکرد. تو کوزه ای که تقریبا هم قد من بود پُر بود از سکه هایی که برق میزدن. البته اونایی که تو عکس بالا دیدید برق نمیزدن. انقدر کثافت نبودن.
(واقعیه ها...صبر کنید)
یعنی اگه چشمای بابامو میدیدن، از برقش، کور میشدین. تو چشماش همه چی بود. ویلا تو لواسون یه ماشین از این گنده ها. پاترول بود فکر کنم اون موقع ها.... مهدی رو بفرسته آلمان. دختراشم که هیچی کلا تعصبی بود و کاری با اونا نداشت. به وقتش باس شوهر میکردن و میرفتن سی خودشون. قهوه خونش هم بکنه رستوران. بزرگترین رستوران دنیا. اصلا برگرده دهاتشون و کلِ دهات رو بخره بده دست داداشش. یه پیکان هم برا دایی کوچیکه ی من بخره که انقدر ول نچرخه مَردَکِ علاف....
همینطوری که تو چشماش فیلم آدم ثروتمندا رو میدید،

ای وای ببخشید
فیلم آدم ثروتمندا رو میدید
ببخشید خوب..
اصلا آدم ثروتمندا رو نمیدید،
منو بغل کرد و بُرد سپرد به مغازه بغلی و یه مشت هم از اون سکه ها برداشت و قهوه خونه رو شش قفله کرد و زد بیرون. آقای همساده گفت : عمو بابات چش شده؟ منم که از همون بچگی دهن لق بودم گفتم هیچی یه کوزه ی بزرگِ گنج پیدا کرده... اون هوا... (در بالا اشاره شد)
همساده هم منو سپرد دست یه همساده دیگه و افتاد به جونِ مغازه بابا.
![]()
خوب شش تا قفل داشت.
همینطور که درگیر قفل ها بود دیدم بابام از دور میاد. دست از پا دراز تر. (چه زود برگشت. الان تو سریالهای ایرانی بود زودتر از سه ساعت نمیومد. الکی استرس میدادن به تماشاچی) همساده هم بدون اینکه خجالت بکشه و خودشو پنهان کنه با پر رویی رفت سمت و بابا و (با لهجه ی شیرین آذری)گفت: تنها خوری میکنی؟ بابام هم یه نگاهی به من کرد و چشم تو چشممم تف کرد رو زمین و بلند گفت: تف تو غیرتت.
من چه میدونستم غیرت چیه که./

خلاصه بعدها که بزرگ شدم فهمیم یه ژتونی بوده مربوط به یه باشگاهی به اسم باشگاه خلیج.

شبیه این بود ولی روش نوشته بود: باشگاه خلیج
بابام میگه همش هم برنج بوده. والله فکر کنم با همه ی اونا قشنگ میتونست یه پیکان بخره.
نتیجه گیری: خلاصه اینطوری شد که من فهمیدم زیرخاکی و ما میونه ی جفت و جوری با هم نداریم.....برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایه زندگانیست کار...
تا اینکه با اینجا (لینک) مواجه شدم...
یه زیر خاکیِ توپ و ناب که بهش دسترسی ندارم و نمیدونم چطوری میتونم دوباره در اختیار خودم قرارش بدم. هرکی میدونه بگه... آخرین مطلبم مالِ 15 آذر 89 ئه....
پایانِ انشاءِ من و وبلاگ نویسی.... پاییز 98
من مُقلد جناب آیت الله مکارم شیرازی هستم. علاقه وافری به ایشون دارم. مطیع فرمایشات ایشون هستم و مدام مراجعه میکنم به توضیحاتشون. قرآنی که با ترجمه ی ایشون باشه میخونم و دوستشون دارم. تفسیر قرآنشونو میپسندم و فکر میکنم چشم و گوشمو باز میکنه. از هیچ مرجع دیگه ای خبر ندارم و پیگیری هم نکردم.
حالا خُب که چی مثلا؟
ایشون فتوایی دادند که بنده رو بدجوری به فکر واداشتند. لینک و لینک
من واقعا متوجه نمیشم یعنی الان اشعار مولانا همه متهم به ترویج فرقه ضاله صوفیه هستند؟ یا نه یه نفر که به قول ایشون فاسد بودند، شعرهای عرفانیِ ....
چی شد؟
کی بود؟ کی میدونه؟
کی میتونه به زبان ساده توضیح بده؟ خودم کلی چیزها رو سرچ کردم ولی نفهمیدم .
HELP
ها؟ و اینجا
خیلی برام مهمه دارم افسرده میشم .
سلام
حتما همه همسر آقای دونالد ترامپ رو میشناسید.
اگر شما جای اون خانم میخواستید تو اون لحظه با
اون طرز نگاهی که به ملانیا ترامپ دارد، جمله ای در دلتان
بگویید، چه میگفتید؟

13 سال داشتم که برای خواهر بزرگترم خواستگار آمد. یادم است که در مجلس خواستگاری پدرم به خانوادهی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و .... خواهر بزرگترم بدبخت شد.
14 سال داشتم که برای آن یکی خواهر "یک ذره" بزرگترم خواستگار آمد. در مجلس خواستگاری پدرم به خانوادهی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و ..... آن یکی خواهرِ "یک ذره بزرگترم هم بدبخت شد.
15 سالم شد. فکر میکردم افتادیم به دورِ ازدواج. اما کسی به خواستگاریِ من نیامد.
16 سال.
17
18
همانطور مجرد و عزب اوقلی رفتم سربازی.
21
22 سالم شد. باز هم برایم خواستگار نیامد که نیامد. تصمیم گرفتیم که خودمان آستین بالا بزنیم. روز خواستگاری پدرم به خانوادهی دختر فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و .... من هم بدبخت شدم.
چندی بعد برای خواهر کوچکتر من خواستگار آمد. پدرم فرمودند ریش و قیچی،.... پدر داماد حرفش را قطع کرد و گفتند: ما با ژیلت کار میکنیم و پنبه.
این شد که بر خلاف ما سه نفر، خواهر کوچکتر من بدبختتر شد.
برادرِ کوچکم اما شب خواستگاریاش، ریش پدر را تراشید و از همان لحظه به غیظ پدر گرفتار آمد و همان جا، بدبخت شد. دیگر کارش به خواستگاری نکشید.
حال که پویشی راه انداختهاید و به لطف و کرامتِ آقا مرتضی"دچارِ دلفین نشان" به آن دعوت شدهام، باید عرض کنم: بنده پسرِ همان پدرم و از حیث اینکه ضرورتی نمیبینم و خودم را بینیاز از امکاناتِ رفاهیِ بیان میبینم، و همچنین در نظر دادن در چنین مواردِ سرنوشتساز، گنگ و بیسواد و اُمی هستم، با افتخار اعلام میدارم که ریش و قیچی دست خودتان. باشد که خوشبخت گردید.









![]()
![]()
به نظرتون مهرهی اصلیِ دشمنی با ایران، همینقدر ابله و دلقک و نادان است که نشریه های ما نشان میدهند؟
به نظر نباید دشمن را سرسخت و جدی و غضبناک فرض کرد تا بتوان تدبیری در خور و شایسته، در مقابلش اندیشید؟
این سوالیست که امشب در گفتگوی خبریِ شبکه ... عه نه ببخشید اشتباه شد.
این "لینک" هم بخوانید. بی ضرر است و گاز نمیگیرد.