یک اتفاق ساده ساده ساده
همه چی داشت خوب پیش میرفت که یکی از پشت سر صدا زد: آقا!
برگشتم و نگاه کردم. خانمِ مُسنی که چادرِ گُلدارش را به دورِ کمرش پیچیده بود، گفت: این جا ماند. و بعد اشاره زد به لامپهایی که درون یک جعبهی موز جا خوش کرده بودند.
با تعجب به ریسههایی که نصب کرده بودم انداختم و دیدم که ای دل غافل آخرین ریسه بدون لامپ مانده بود و آن هم درست بالای سرِ جایگاهِ مداح و روضه خان.
طوری وانمود کردم که انگار تعمدی بوده . لبخندی زدم و گفتم: بله میدانم مادر جان. بر میگردم و نصبشان میکنم.
از حیاط خارج شدم و وسائل را داخل صندوق ماشین قرار دادم و با خودم فکر کردم که اگر آن پیرزن تذکر نمیداد و جعبه را نشانم نمیداد، آبرو و حیثیتم پیش حاج قاسم میرفت.
برگشتم به حیاط و دانه دانه لامپها را نصب کردم و با صدای بلند از خانمهای مُسنی که درون حیاط، هریک مشغول به کاری بود، خداحافظی کردم و قصد داشتم از حیاط بیرون بروم که صدا زد: آقا!
برگشتم و نگاه کردم. همان پیرزن این بار با لبخندی دوستداشتنی گفت: یک بار روشن کن ببینم چطور شده.
گفتم چشم.
همین که دوشاخه را درون پریز کردم، برق رفت.
پیرزنهایی که در حال پاک کردن لپه بودند سرشان را بالا آوردند و به پنکهی فکسنی ای که به زور خنکشان میکرد نگاه کردند که در حال ایستادن بود.
برق رفت؟
یکی از آنها گفت.
گفتم شاید فیوز پریده اجازه دهید چک کنم.
نزدیک کنتور رفتم که یکی با مشت یا لگد کوبید به در. در را که باز کردم، "بهادر" پسرِ حاج قاسم با دو جعبه میوه که سیب های قرمزش بدجوری دل آدم را میبرد به داخل حیاط کشیده شد و در حالیکه عرق از صورتش میچکید گفت: باز معلوم نیست چی به سرِ این ترانسها آمده که برق را قطع کردند. گفتم چطور؟ گفت بابا ملت یک سره کولرهایشان روشن است و برق هم نمیکشد. بعد با سر اشاره زد به بیرون که این ماشین مال شماست؟ گفتم بله. گفت از سرِ راه بردار لطفا. گفتم چشم.
سیبها را درون حوضی که تا نصفه آب داشت ریخت و گفت: بیبی من برم دنبال مشتی. و بی درنگ از در خارج شد.
به پیرزن گفتم: حاج خانم برق که نیست من اینها را چک کنم. یکی دو ساعت دیگه میآیم و تحویلتان میدهم.
گفت: ننه خیر ببینی. حالا که اینجایی زحمت بکش بیا کمک کن این قابلمه را به حیاط بیاوریم.
خیلی دیرم شده بود و فقط به خاطر رودربایستی با مجتبی و حاج قاسم، قبول کردم که ریسه برایشان نصب کنم. از صبح مغازه بسته بود و کسب و کار هم که این روزها بی رونق.
درون اتاق رفتم. چهار دختر بچه دراز کشیده بودند و یکی قصه میخواند آن سه نفر دیگر گوش میدادند. با لبخند سلامی دادم و به امید جوابی که هرگز نشنیدم به سمت اتاقی که پیرزن رفت، رفتم. اتاق نبود. انباری بود. قابلمه نبود. دیگ بود.
گفتم حاج خانم تنها که نمیشود این (خواستم بگویم لُندهور) که نمیدانم چه شد و نگفتم و مکث کردم و ادامه دادم. را برد بیرون.
گفت: ننه یک ماه پیش خودم تنها آوردمش
همین یک جمله برای له کردن یک مرد کافی بود تا غرورش جریحه دار شود و در جوابِ خندهی دختر بچهها هم چشم غُره نرود و مثل کلاهی بزرگ دیگ را روی سرش بگذارد و مثل رستم دستان از اتاق بزند بیرون.
اما دیگ مگر از اتاق بیرون میرفت؟
دهانهی در کمی کوچکتر از دیگ بود. حال من مانده بود و یک کلاه گشاد از جنس"روی" بر سرم و راهی که نه پس داشت و نه پیش.
سعی کردم کمی خودم را خم کنم بلکه با این ابتکار خطرناکم، کار پیرزن را پیش ببرم که نشد. خم ماندم. مگر میتوانستم خودم را راست کنم. دیگ سنگین بود و من ناتوان در مقابل وزنش.نفسم بند آمده بود. مرا تصور کنید با یک دیگ گشاد بر سر و خم به طرف راس بدنم و مستاصل از اینکه چه کنم.
یکی از دخترها چهار دست و پا و با دهانی باز از سر تعجب به زیر پای من آمد و سرش را بالا گرفت تا صورت مرا ببیند بلکه بفهمد قرار است چه تصمیمی بگیرم. پیرزن گفت: چی شد پس؟ چرا "وَرچُلُمبیدی"؟ {Varcholombidi} معنیاش را نفهمیدم اما چون چند بار تکرارش کرد در ذهنم ماند. "ورچُلُمبیدی".{Varcholombidi}
پس به نقل از پیرزن من(!) در حال "ورچُلُمبیدگی" {Varcholombidegi}گیر کرده بودم و یک راه داشتم. دیگ را رها کنم که در این صورت حتما پای پیرزن قَلَم میشد و یک راه دیگر داشتم که میزانِ "وَرچُلُمبیدگیَم"{Varcholombidegiam}را بیشتر کنم بلکه دیگه از در عبور کند.
نتیجه داد. نصف دیگی که به صورت عمودی در آمده بود خارج شد تا رسید به نصف دومی که منم به آن اضافه شده بودم. نمیدانم شاید واژه ای برای این حالتم نداشت که به کار نبرد اما دقیقا شده بودم یک "وَرچُلُمبیدهی {Varcholombideye}خاک بر سری که آبرویش جلوی تمام افراد حاضر اعم از پیرزنها ، دختر بچهها و حتی عنکبوتی که آن گوشه با چشمهایی متعجب به من نگاه میکرد، رفت. نمیدانم شاید عنکبوت پیش خودش فکر میکرد چطور میتواند کمکم کند که پیرزن با ناجوانمردیِ تمام، کمرم را به سمت بیرون هُل داد و من تلو تلو خوران از در، و بعد درِ هال، و بعد از بالا سرِ پیرزنهای لپه پاک کن، و بعد سه تا پله را یک جا، طی کردم و به درون حوض افتادم. حالا دیگ شده بود قایق و من یک آوارهی بیچارهی بدبختِ سر و ته در درون دیگ.شلوارم هم که همچنان پاره.
کارد میزدید خونم در نمیآمد. حاج قاسم و مجتبی و پیرزن و همه و همه در تیر رسِ عصبانیتم بودند. داشتم با زانوی پاره شدهی شلوارم ور میرفتم که پیرزن بی خیال از اتفاقی که افتاده گفت: بیا ننه. دستهاش رو بگیر بگذاریم روی اجاق.
در حین حمل دو نفرهی دیگ گفتم: حاج خانم چطور خودتان تنها بُردید داخل اتاق؟
گفت: الکی گفتم. بعد دستش را گرفت جلوی دهانش و ریز(از اون مدلها که فقط پیرزنها بلدند بخندند) خندید و لپه پاک کنها هم بدون اینکه بدانند قضیه چیست، زدند زیر خنده.
گفتم من بروم؟
گفت برو ننه.
جعبهی خالیِ لامپها را برداشتم و باز صدا زد: آقا
با روی تند و اخمو برگشتم و با بی حوصله گی گفتم: بله
یک سیب سرخ به دستم داد و گفت: افطار منتظرتان هستیم. با خانم بیا.
یک توصیه: اگر تلگرام دارید اینجا رو ببینید {عارفین}
+تلگرام نداریم /بله داریم