یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

یک اتفاق ساده ساده ساده

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۲۸ ب.ظ

همه چی داشت خوب پیش میرفت که یکی از پشت سر صدا زد: آقا! 

برگشتم و نگاه کردم. خانمِ مُسنی که چادرِ گُلدارش را به دورِ کمرش پیچیده بود، گفت: این جا ماند. و بعد اشاره زد به لامپهایی که درون یک جعبه‌ی موز جا خوش کرده بودند.

با تعجب به ریسه‌هایی که نصب کرده بودم انداختم و دیدم که ای دل غافل آخرین ریسه بدون لامپ مانده بود و آن هم درست بالای سرِ جایگاهِ مداح و روضه خان.

طوری وانمود کردم که انگار تعمدی بوده . لبخندی زدم و گفتم: بله میدانم مادر جان. بر میگردم و نصبشان میکنم. 

از حیاط خارج شدم و وسائل را داخل صندوق ماشین قرار دادم و با خودم فکر کردم که اگر آن پیرزن تذکر نمی‌داد و جعبه را نشانم نمی‌داد، آبرو و حیثیتم پیش حاج قاسم میرفت.

برگشتم به حیاط و دانه دانه لامپها را نصب کردم و با صدای بلند از خانمهای مُسنی که درون حیاط، هریک مشغول به کاری بود، خداحافظی کردم و قصد داشتم از حیاط بیرون بروم که صدا زد: آقا!

برگشتم و نگاه کردم. همان پیرزن این بار با لبخندی دوست‌داشتنی گفت: یک بار روشن کن ببینم چطور شده.

گفتم چشم.

همین که دوشاخه را درون پریز کردم، برق رفت. 

پیرزنهایی که در حال پاک کردن لپه بودند سرشان را بالا آوردند و به پنکه‌ی  فکسنی ای که به زور خنکشان میکرد نگاه کردند که در حال ایستادن بود. 

برق رفت؟

یکی از آنها گفت.

گفتم شاید فیوز پریده اجازه دهید چک کنم.

نزدیک کنتور رفتم که یکی با مشت یا لگد کوبید به در. در را که باز کردم، "بهادر" پسرِ حاج قاسم با دو جعبه میوه که سیب های قرمزش بدجوری دل آدم را میبرد به داخل حیاط کشیده شد و در حالیکه عرق از صورتش میچکید گفت: باز معلوم نیست چی به سرِ این ترانس‌ها آمده که برق را قطع کردند. گفتم چطور؟ گفت بابا ملت یک سره کولرهایشان روشن است و برق هم نمی‌کشد. بعد با سر اشاره زد به بیرون که این ماشین مال شماست؟ گفتم بله. گفت از سرِ راه بردار لطفا. گفتم چشم.

سیب‌ها را درون حوضی که تا نصفه آب داشت ریخت و گفت: بی‌بی من برم دنبال مشتی. و بی درنگ از در خارج شد.

به پیرزن گفتم: حاج خانم برق که نیست من اینها را چک کنم. یکی دو ساعت دیگه می‌آیم و تحویلتان میدهم.

گفت: ننه خیر ببینی. حالا که اینجایی  زحمت بکش بیا کمک کن این قابلمه را به حیاط بیاوریم.

خیلی دیرم شده بود و فقط به خاطر رودربایستی با مجتبی و حاج قاسم، قبول کردم که ریسه برایشان نصب کنم. از صبح مغازه بسته بود و کسب و کار هم که این روزها بی رونق.

درون اتاق رفتم. چهار دختر بچه دراز کشیده بودند و یکی قصه میخواند آن سه نفر دیگر گوش میدادند. با لبخند سلامی دادم و به امید جوابی که هرگز نشنیدم به سمت اتاقی که پیرزن رفت، رفتم. اتاق نبود. انباری بود. قابلمه نبود. دیگ بود.

گفتم حاج خانم تنها که نمی‌شود این (خواستم بگویم لُندهور)  که نمی‌دانم چه شد و نگفتم و مکث کردم و ادامه دادم. را برد بیرون.

گفت: ننه یک ماه پیش خودم تنها آوردمش 

همین یک جمله برای له کردن یک مرد کافی بود تا غرورش جریحه دار شود و در جوابِ خنده‌ی دختر بچه‌ها هم چشم غُره نرود و مثل کلاهی بزرگ دیگ را روی سرش بگذارد و مثل رستم دستان از اتاق بزند بیرون.

اما دیگ مگر از اتاق بیرون میرفت؟ 

دهانه‌ی در کمی کوچکتر از دیگ بود. حال من مانده بود و یک کلاه گشاد از جنس"روی" بر سرم و راهی که نه پس داشت و نه پیش.

سعی کردم کمی خودم را خم کنم بلکه با این ابتکار خطرناکم، کار پیرزن را پیش ببرم که نشد. خم ماندم. مگر میتوانستم خودم را راست کنم. دیگ سنگین بود و من ناتوان در مقابل وزنش.نفسم بند آمده بود. مرا تصور کنید با یک دیگ گشاد بر سر و خم به طرف راس بدنم و مستاصل از اینکه چه کنم.

یکی از دخترها چهار دست و پا و با دهانی باز از سر تعجب به زیر پای من آمد و سرش را بالا گرفت تا صورت مرا ببیند بلکه بفهمد قرار است چه تصمیمی بگیرم. پیرزن گفت: چی شد پس؟ چرا "وَرچُلُمبیدی"؟ {Varcholombidi} معنی‌اش را نفهمیدم اما چون چند بار تکرارش کرد در ذهنم ماند. "ورچُلُمبیدی".{Varcholombidi}

پس به نقل از پیرزن من(!) در حال "ورچُلُمبیدگی" {Varcholombidegi}گیر کرده بودم و یک راه داشتم. دیگ را رها کنم که در این صورت حتما پای پیرزن قَلَم میشد و یک راه دیگر داشتم که میزانِ "وَرچُلُمبیدگیَم"{Varcholombidegiam}را بیشتر کنم بلکه دیگه از در عبور کند.

نتیجه داد. نصف دیگی که به صورت عمودی در آمده بود خارج شد تا رسید به نصف دومی که منم به آن اضافه شده بودم. نمی‌دانم شاید واژه ای برای این حالتم نداشت که به کار نبرد اما دقیقا شده بودم یک "وَرچُلُمبیده‌ی {Varcholombideye}خاک بر سری که آبرویش جلوی تمام افراد حاضر اعم از پیرزن‌ها ، دختر بچه‌ها و حتی عنکبوتی که آن گوشه با چشمهایی متعجب به من نگاه میکرد، رفت. نمی‌دانم شاید عنکبوت پیش خودش فکر میکرد چطور میتواند کمکم کند که پیرزن با ناجوانمردیِ تمام، کمرم را به سمت بیرون هُل داد و من تلو تلو خوران از در، و بعد درِ هال، و بعد از بالا سرِ پیرزنهای لپه پاک کن، و بعد سه تا پله را یک جا، طی کردم و به درون حوض افتادم. حالا دیگ شده بود قایق و من یک آواره‌ی بیچاره‌ی بدبختِ سر و ته در درون دیگ.شلوارم هم که همچنان پاره.

کارد میزدید خونم در نمی‌آمد. حاج قاسم و مجتبی و پیرزن و همه و همه در تیر رسِ عصبانیتم بودند. داشتم با زانوی پاره شده‌ی شلوارم ور میرفتم که پیرزن بی خیال از اتفاقی که افتاده گفت: بیا ننه. دسته‌اش رو بگیر بگذاریم روی اجاق.

در حین حمل دو نفره‌ی دیگ گفتم: حاج خانم چطور خودتان تنها بُردید داخل اتاق؟

گفت: الکی گفتم. بعد دستش را گرفت جلوی دهانش و ریز(از اون مدلها که فقط پیرزنها بلدند بخندند) خندید و لپه پاک کن‌ها هم بدون اینکه بدانند قضیه چیست، زدند زیر خنده.

گفتم من بروم؟

گفت برو ننه.

جعبه‌ی خالیِ لامپها را برداشتم و باز صدا زد: آقا

با روی تند و اخمو برگشتم و با بی حوصله گی گفتم: بله

یک سیب سرخ به دستم داد و گفت: افطار منتظرتان هستیم. با خانم بیا.




یک توصیه: اگر تلگرام دارید اینجا رو ببینید {عارفین}


موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۱۲
میرزا مهدی

داستان

طنز

نظرات  (۲۳)

۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۸ دچارِ فیش‌نگار
:)))) آفرین

+تلگرام نداریم /بله داریم
پاسخ:
بیا تو "بله" به من بگو چه خبره؟

۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۶ دچارِ فیش‌نگار
کجاش بیام ؟:))
شب میام
پاسخ:
از کنار بیا مراقب ماشین باش
پیرِ زن عوضی! 


والا خیلی نتونستم تصویرسازی کنم 
پاسخ:
مهم هم نبود
آدرس عارفین رو بدید 
پاسخ:
زیرش نوشتم
وووییییی خیلی طولانی بود نخوندم ←:)

+اگر گفتین جمله بالا رو (غیر از کلمه! وووییییی 😁) معمولا کدوم بلاگری می گفت؟ :|||
پاسخ:
آره جمله رو یادمه اما اینکه کی میگفتو یادم نیست. زیاد هم میگفت.
همون بهتر که یادتون نیست


تازشم به بله شونم زیادی می نازن 😐
پاسخ:
خداییش بگو کی بود.اصلا روانمو درگیر کردی:))
۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۳ شارمین امیریان
سلام.
این ماجراهایی که می نویسید صد در صد هر کدومش براتون اتفاق افتاده یا از صنعت ادبی "زیاد کردن پیاز داغ" هم بهره می گیرید؟ =)))
پاسخ:
یه ذره زیاد کردن پیاز داغ. یه ذره ها
اولش فکر کردم پستتون برگرفته از داستانی چیزیه که دیدم نوشتید شلوارمم که همچنان پاره:))
فهمیدم کل متن شرح حال خودتون بوده:))
پاسخ:
اتفاقا عمدا اونو نوشتم که همین القا بشه
چند سال پیش یه اقایی دبیرمون بودن ، بگین ماشالا
بیشتر از دو متر قدشون بود از قضا ماشینشون 206 بود ( بدون صندوق) و. هربار میخواس سوار شه مث رولت سه لا میشد من الان به این نتیجه رسیدم اون موقع ها زیادی ورمیچلمبید:)))

+سوال فنی! شما چطور تو دیگ جا شدین جسارتا البته؟؟
پاسخ:
:))
جا نشدم
یاد داستان های طنز هوشنگ مراد کرمانی افتادم:))


پاسخ:
نه بابا بیخیال
:D
۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۱۳ دچارِ فیش‌نگار
آقا غیبت روزه رو باطل میکنه
بهش بگو :)
پاسخ:
راستش من "بله" رو نصب کردم فقط دو نفر توش هستن یکیش منم یکیش هم خود"بله"
۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۱۷ دچارِ فیش‌نگار
:))))
برو توی ویترین فعلا چشم بچرخون
۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۳ ام شهرآشوب
خیلی نگارش زیبا و جذابی داشت، بطوری که طولانی بودن متن باعث نشد که نخونمش
پاسخ:
خوب خدا رو شکر.
۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۴ ام شهرآشوب
این عارفین هم که درخواست عضویتش مسدوده!
پاسخ:
جدی؟ نیست ها. همین امروز همسر عضو شدن.
۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۸ شنگول العلما
پیرزن از اهلی برره بوده. ^_^. 
پاسخ:
:)) نه بذارید بگم شبیه کی بود
۱۲ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۷ دختـرِ بی بی
هنو میخواستم بگم پیرزنه جوون قدیم روعن زردی بوده شما جوون روغن های پیزوری مآیع که دیدم خالی بسته و وقتی گفتید خنده ریز یاد خنده اون زنه که تو خندوانه رامبد جوانو مچل میکرد افتادم:))
پاسخ:
کدوم؟ همون که زنگ میزنه میگه خواهریییی؟
شما نظر منو پاک کردین؟ 😡
پاسخ:
نه. کدوم نظر؟ نظرات باز هستند که نوشته بشن که خونده بشن. چرا پاک کنم؟
واقعی بود؟ افتادید تو حوض؟؟؟
پاسخ:
تو حوض افتادنم واقعی بود.
(((((((((((((((((((((((((((((: هاها ها!
خیلی جالب بود!
چ پیرزنی.موشالا.
پاسخ:
:D تنش سالم ایشالله
بازهم یه قلم جذاب دیگه
که اول صبحی یه لبخند به لبای من نشوند

امان از دست این پیرزن ها
پاسخ:
امان امان
۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۱ دختـرِ بی بی
آره :)
پاسخ:
:D
نوشته بودم که لینک عارفین رو نوشتین زیرش نوشتم کو؟ 
بعدشم منم بله دارم و اتفاقا زیاد عضو هستن توش ولی اِ لانگ تایم اگو 
و یا مثل خودم برای کارهای بانکی 


فقط یه چیز خییییلی خوبی داره 
فال حافظش که انصافا عجیب خوبه 
پاسخ:
روی همون عارفین باید کلیک کنی ذیگه.. لینکه

من یه بله نصب کردم رو دستکتاپ. هیچی نداره جز خودمو
واقعا خسته نباشین! 
بابا ما فیلترشکن نداریم 
آدرس لینک روبنویسین خودمون بریم ببینیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی