همین.
نه کاری به من داشت، نه مزاحم کسی میشد، نه تاثیری رو رانندگیم داشت.
خط ریزی که افتاده بود روی نقابِ پلاستیکیِ کلاه کاسکتم
گوگل.
سرچ.
یه سنباده 2000 رو به صورت دایره ای روی نقاب بکشید تا خراش و بدنه هم سطح بشن.
نگفت فقط روی خراش بکشید که.
انجام دادم. بعد گفت حالا با سنباده 5000 پولیش کنید.
پولیش رو تا اون روز فقط شنیده بودم.
مثلا میگفتن اینکه چیزی نیست با یه پولیش رفع میشه.
گفتم پس پولیش حتما رفعش میکنه دیگه. همه میگن با پولیش رفع میشه.
سنباده 5000 نداشتم رفتم خریدم. از کاغذ A4نرم تر بود. ده دقیقه ای نقاب رو متبرک کردم به سنباده و اصلا هم نگران نبود که نقاب شفاف داره رنگ شیری به خودش میگیره. چون نوشته بود بعد از شسشتو دوباره شفاف میشه.
شستشو؟ انقدر کف مالِش کردم که نگو. زیر و زبرش رو یه اسکاچ نرم کشیدم که دوباره شفاف بشه.
اما نشد.
الان که نقاب رو میکشم جلوی چشمم انگار مه صبحگاهی پاییز تمام فضا رو گرفته. از اون مه هایی که با نور مهشکن هم جلوت رو نمیبینی.
دوباره شستم. روغن زدم. هزار روشی که پیشنهاد داده بودن رو انجام دادم. درست نشد که نشد.
داشتم فکر میکردم چقدر شبیه زندگیمونه این ماجرا. بعضی وقتها یه نقص جزئی تو زندگیمون ایجاد میشه، گاهی یه سیستم یا حتی سیاستی دچار یه خراش میشه؛
وقتی بلد نیستیم، وقتی مسیر رو کارشناسانه جلو نمیریم نتیجه ش میشه این. خراب کردن کُل.
یا دیدت رو از دست میدی و یا کلا دچار نقصان میشی که مجبور میشی در نهایت اون قطعه، اون عضو و یا اون سازمان رو حذفش کنی.
«فقط یه خط ریز افتاده بود که اصلا هم مهم نبود. فقط باید مراقبت میکردم که بزرگتر نشه. گسترش پیدا نکنه. واقعا مهم نبود، اما وسوسهی درست کردنش، همه چیزو خراب کرد.»
«کاش بعضی خراشها رو همونطور رها کنیم، چون درمان بیجا، خودش یه زخمه که یا درست نمیشه و یا هزینه سنگینی رو به گردنمون میندازه.»
