عاشورا اما
یک جور دیگه ای شروع شد. با جنگ و جدال و جَدَل و دهن به دهن و درگیری.
به عادت هر سال دوربین عکاسی رو برداشتم و رفتم به امامزاده ای که تمام دسته های عزاداری مقصدشون اونجاست. تصمیم داشتم امسال یه جور دیگه ای و از یه زاویه ی دیگه ای به اتفاقات نگاه کنم و مثلا عکسهای خوب بگیرم.
در حین ورود یه آقایی که نمیشناختمش و رو سینهش نوشته بود خادم افتخاری گفت: مجوز!
گفتم جان؟ بعد نگاهی به پیر خادمی که موقع نماز ظهر و عصر کنار هم مینشینیم انداختم و با دست این بابا رو نشونش دادم که(این چی میگه؟)
خادم هم بدون توجه روشو برگردوند به سمتِ دیگه. اصلا فکر کنم متوجه من نشد. (البته خوشبینانهاش اینه. بدبینانهاش میشه اینکه منو "چیزِ خودش" هم حساب نکرد)(مو)
یه کم با اون بابا بحث کردمو گفتم مرد حسابی من مسجدیِ همینجام...(مثلا من خیلی بچه مسجدیَم و یه سره اینجام. یه اصطلاح من درآوردی بود که اصلا نفهمیدش) جامَم روزهای عاشورا اون بالاست. بعد به روی بالکنی که بالا سرمون بود اشاره زدم. (چقدر دروغ گفتم در چند ثانیه)حالا تو اون شلوغیِ دسته های عزاداری که از دروازه ی بزرگ تردد میکنن، گیر داده بود به من، مردکِ خشن با اون؛
یهو پشت سرش مدیر هیأت امنای امامزاده رو دیدم .ایشون هم یه پیرمردِ خیلی خوب و مهربونیه که همه دوستش دارن جز من.(خوشم نمیاد ازش)
گفتم حاجی شما گفتین راه ندن؟ گفت مجوز داری؟ گفتم مجوز؟ من؟(مثلا انگار سالهاست رفیق گرمابه و گلستانیم) واقعا میگین؟ گفت اگه نداری نباید عکاسی کنی. گفتم حاجی مَنَما(من هستم ها) گفت: مجوز. گفتم :کارت شناسایی دارم. کارت باشگاه عکاسان و اتحادیه و اتاق اصناف و یه کارت تاریخ گذشته خبرگزاری ایسنا هم داشتم نشونش دادم و یه کم بررسی کرد (که مثلا منم حالیم میشه) گفت برو تو. (بعد با حرکت نامحسوس انگشتاش،مثل این بادیگاردهای فیلم خارجیا به اون بابا خادمه که افتخاری هم بود علامت زد که بذاره من برم تو)
خوب به خیر گذشت. چند قدم نرفته بودم که یه خانم سپاهی جلومو گرفت. "آقا ممنوعه" گفتم مجوز دارم. گفت با مجوز هم ممنونه. مسئله حفاظتیه. (یه جوری به اطرافش نگاه میکرد انگار ممکنه هر آن یکی از زیر دستش در بره)
یهو عصبانی شدم گفتم چرا حرف الکی میزنین؟ حفاظتیِ چیه؟ (یهو نمیدونم چطوری و از کجا تو اون همهمه و شلوغی، زیاد شدن. رییس هیأت امنا هم اومد و جنجالی شد واسه خودش)
گفتم حاجی چی میگن اینا؟ گفت خوب ممنوعه دیگه. گفتم نمیفهمم چرا ممنوعه. کار ما انعکاسِ این همایش و گردهماییِ عاشوراییه.(حالا من اصلا قصدم انعکاس نبود میرم چندتا عکس میگیرم به زور دو سه تاش خوب در میاد میفرستم جشنواره ای جایی. یه چندتا هم از اهالی ای که میشناسم میگیرم بعدا بهشون میفروشم. مخصوصا مداح ها) خانمه گفت: پارسال داعشی ها اومدن اینجا فیلمبرداری کردن و تو سایتشون نشون دادن(یعنی مزخرفتر از این مگه میشد بگه؟)
خندم گرفت و تو اوج عصبانیت میخندیدم و حرص میخوردم و گفتم: داعش؟ بابلسر؟ چرا اراجیف میگی مادرِ من(من مادرتم؟) خوب حالا خواهر من(من خواهر شما نیستم) گفتم خانم محترم! بابلسر چی داره؟ تسلیحات اتمی؟ انرژی هسته ای؟ آثار باستانی؟ حوزه علمیه؟ چی داره؟ داعش خره دنیا رو ول کنه بیاد بابلسر؟بچه گیر آوردین؟ اصلا میدونی توالت اینجا تو سی روزِ ماه، بیست روزش مایع دستشویی نداره. بیست و پنج روزش کثافت بعضی از مردم رو در و دیوارش پاشیده(پاچیده؟) و کسی نیست تمیزش کنه. بهتر نیست به جای این مزخرفات، به وظیفه ی خودتون عمل کنید برید به توالت های امامزاده برسید و داعشو بسپرید دست کار بلدش؟
یهو یه آقای چهار شونه با لباس پلنگی و (اصلا چه قد و بالایی. مادر به قربونِ دستای بلوریش. نمیدونم چطور و از کجا ظاهر شد دستشو گذاشت زیر چونه م و دوتا شوید ریشی که بلند کرده بودمو محکم کشید و گفت) کار بلدش منم. (اینجاشو یه جوری بخونید که انگار یکی داره ریشاتونو از قسمت چانه به سمت پایین میکشه و شما نمیتونید لبهای بالایی رو به پایینی برسونید و درست حرف بزنید. امتحان کنید) (قشنـ نژدیـ بو بشـَ شییهِ دَلو دیوالای توالتهایی که علض کردم -از ترس-)(خوب چونه هاتونو ول کنید) بعد گفت واسه همین هم من میگم ممنوعه و نباید عکاسی کنی.
با پر روییِ باور نکردنی و خیلی محتاطاتانه دستشو از ریشهای 7/5 میلیمتریم جدا کردم و گفتم تو فلسطینش و جنگ و خون و خونریزیش کسی حق نداره با یه خبرنگار اینطوری برخورد کنه. (مثلا من خبرنگارم . زرشک) دستتو بکش. (بعد سعی کردم لای جمعیت گُم بشم.) داد زد: بیا کارِت دارم. منم همونطور که میرفتم سرمو مثل جغد چرخونده بودم پشت سرمو نگاش میکردم و با صدای بلند گفتم من تو محوطه دارم عکاسی میکنم هرکی کار داره خودش بیاد. بعد رومو برگردوندم جلو که با صورت رفتم تو سینه ی یه نفر.
بابام.
و یک مشت از عکسهایی که دوستشون ندارم ولی اتفاقاتِ درونشون توجه منو به خودش جلب کرد
1-نتونستم حالشو بفهمم
2-دوستای این پسره که شلوار آستین کوتاه پاش کرده فهمیدن من ازش عکس گرفتم، افتاده بودن دنبالم.
3- این خانمه به هر دسته ی زنجیر زنی ای که از کنارش میگذشت اینطوری قهقهه میزد
4 پسرِ دوستم
5-ببینید اون خانم چادریه داشت ضجه میزد و اون یکی داشت میخندید. الان خنده ش کم شده. ولی به شدت میخندید.
6- این هم زیر آستینش یه چیزی داره پرورش میده...
7-آدم بزرگا
8 همسر :)
9 باباش بی ادبی کرده، داره گوششو میکشه
10 نی نی. انگار سعی داره انگشتی که کرده تو گوشش از چشمش بیاره بیرون.
11- مطمئنم یکی از اینها اون داعشیَس که پارسال فیلمبرداری کرده
12 بعدا به من گفت پشیمونه از این تاتو
13 دیگه کم کم باید کار رو سپرد به کاردان
14 پدر نوره. پدر جونه، پدر دینه و ایمونه. بابامه
15- واقعا نفهمیدم بعضیا به چی میخندیدن
+عاشورای امسال اما برام خیلی خیلی خیلی زیادتر از هر سال دیگه معنی داشت و معنی پیدا کرد. کاش اربعین آقا بخوادمون....
++ یه عده از زائر های امام حسین هم...(نمیدونم چی باید بگم) خوش بحالشون یا بد به حالشون. تسلیت به همه ی خانواده هاشون چه ایرانی ها و چه غیر ایرانی ها.
+++عاشورایی باشید انشالله
واقعا دارن به چی میخندن؟؟ نکنه شربت زعفرون میدادن تو هیئتا!
+حالا بر فرضم که ذاعش اومده فیلم گرفته پخش کرده، مگه شماها چیکار میکنید که نمیخاید فیلمتون پخش بشه؟؟ اصلا مگه قصدتون پوشش این مراسم نیست؟