یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

عکس 3در4

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۷ ق.ظ
نمی‌دانم چرا سرنوشت من و وبلاگم گره خورده به پیرزن‌های دوست داشتنی. یا خدا آنها را سرِ راه من قرار داده، یا من را سرِ راهِ آنها.
دیروز نزدیک  غروب یک عدد پیرزنِ مو حناییِ بسیار شگفت انگیز، با صورتی پُر چین و چروک، از آنهایی که عکاسان آرزو دارند به پستشان بخورد تا بتوانند یک نورپردازیِ محشر برای آن چین و چروک ایجاد و یک اثر هنری خلق کنند، پا به مغازه گذاشت و با زبان غلیظ تُرکی یک چیزی گفت که نفهمیدم.
مثل آدمی که در لحظه‌ی شروع بازیِ شطرنج در حرکت سوم یا چهارم "کیش و مات" میشود، متحیر و متعجب و گنگ،شکست خورده و ناکام به پیرزن نگاه کردم و گفتم: حاج خانم فارسی بگو.
خدایا چه حکمتی است که پیرزن‌ها همه اینطوری میخندند؟
خنده ای ریز کرد و فهمید که نفهمیده‌ام و باز چیزی گفت که نمی‌دانم چطور و چگونه(شاید به اذن خدا) کلمه‌ی دفترچه بیمه را فهمیدم و گفتم: عکس برای دفترچه بیمه می‌خواهید؟
خندید و گفت: هاااااا. یعنی آره
خوب اگر شما هم در این محلی که من کاسبی میکنم، کسب و کار  داشتید، میدانستید  هر آدمی که پا به مغازه‌ی شما میگذارد، صرفا مشتری نیست و باید بدانید که چه میخواهد. عکس؟ یا پول.
راهنمایی کردم به داخلِ آتلیه و آینه را نشان دادم و با ایما و اشاره و لال بازی گفتم : حجابتان را کامل کنید و این زنگ را فشار دهید تا بیایم. سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و از آتلیه به پیشخوان آمدم . اما 5 ثانیه هم نشد که زنگ زد.
رفتم داخل و دیدم تغییری نکرده. گفتم باید موها را بپوشانید. با دستم ادای پوشاندن مو را نشانش دادم. مدام میخندید و مرا به خنده وا میداشت . موهایش را درست کرد و گفتم بنشینید روی این صندلی. یک چیزهایی گفت که نفهمیدم اما حدس زدم که نمی‌تواند بنشیند. صندلی را برداشتم و گفتم بایستید اینجا. سرتان را یک کمی بگیرید بالا. بالا. (خوب مگر میفهمید من چه میگویم؟) گفتم: کاش با یک نفر می‌آمدید که حرفهای مرا به شما حالی میکرد. هرچیزی که من میگفتم، در مقابل یک خط تُرکی حرف میزد. و من نمی‌فهمیدم. 
چند عکس گرفتم و هر بار نشانش دادم و برای هرکدام ایرادی گرفتم که مثلا اینجا پلک زدید. اینجا داری میخندید. اینجا چرا چادر را رها کردید. و هر بار یک کار جدید میکرد. جالب‌ترین‌ا‌ش این بود که وقتی میگفتم سرتان را کمی پایین بیاورید، چادرش از سرش میافتاد.
خلاصه اینکه بالای 15-16 عکس از ایشان گرفتم و نشانش دادم و مورد تاییدش نبود. اصلا  هم مهم نبود که چشمهایش بسته شده و یا سرش خیلی بالا بوده و یا عطسه‌اش گرفته و یا ..... مهم این بود که چرا میخندد. یعنی ایراداتی که میگرفت، از خودش بود و خنده‌اش را به گردنِ عکاسیِ بدِ من می‌انداخت.
یک آن که نفهمیدم چطور و از کجا جرقه ای به ذهنش خورد، با صدای بلند گفت: مَقنَعَ (مقنعه) داری؟ گفتم جان؟ گفت: مَقنَعَ.
یک جورِ ناجوری نگاهش کردم و گفتم : بله. و یک مقنعه مشکی به دستش دادم و گفتم حاضر شدید زنگ....نگذاشت حرفم تمام شود. چادر و روسری‌اش را همانجا رها کرد زیر پایش و مقنعه را سرش کرد و خندید و گفت: خوبَم؟
گفتم شما فارسی حرف میزنید؟ هنوز داشتم همانطورِ ناجور نگاهش میکردم. گفت: فقط میفهمم. 
گفتم : خوب داری حرف هم میزنی که مادرِ من. 
یک صندلی کوتاه برایش گذاشتم. لَم داد. گفتم: لَم ندید. گفت: نَمَنَه؟ گفتم: تکیه ندید. گفت: از اول این صندلی را می‌آوردی. گفتم: مادر جان تکیه ندید. بیایید کمی جلو تر یک کم سرتان را پایین تر بگیرید. آهان. نخندید. نخندید. نخندید میگم. فکر کنم فریاد زدم که غش غش خنده‌اش ممتد و طولانی شد.
به طور اتوماتیک سرش به سمت راست متمایل میشد و به گمانم بالانس نبود. هرچه تنظیمش میکردم روبروی دوربین، باز میچرخید به سمت راست. 
رفتم جلو گفتم: مادر جان من مثل پسرِ شما. اجازه بدید. (و انگشت اشاره هر دو دستم را کنار شقیقه‌اش گذاشتم و تنظیم کردم)  یک چیزی ترکی گفت و خندید. دیدم باید همه کار را خودم انجام دهم. مقنعه‌اش را هم درست کردم و زیر چانه‌اش همانطور که مادرها برای رهسپار کردن دختران تازه با حجاب آشنا شده شان میکنند درست کردم  بسم‌ الهی گفتم و رفتم عقب که عکس بگیرم، باز چرخید به راست. 
یک اخمِ خطرناک و غضبناک کردم و آمدم چیزی بگویم که مثل دختر بچه های هفت هشت ساله گفت: باشه باشه. و درست نشست. لبخند هم نزد. پلک هم نزد. عطسه هم نکرد. عکسش هم خوب شد و قبضش را نوشتم و موقع خداحافظی گفت: ببخشید که سر به سرت گذاشتم. و رفت. 


امروز صبح آمد عکسش را بگیرد باز ترکی حرف میزد و اصلا فارسی نمی‌فهمید و هرچه گفتم باید فلان تومان پولش را بدهید، نمی‌فهمید که نمی‌فهمید . زنگ زد به یکی. ترکی چیزی گفت و بعد گوشی را به من داد و آن آقا از پشت تلفن گفت: آقا مهدی من می‌آیم و حساب میکنم. مادرم پول همراهش نیست. گفتم شما: گفت: بهرامم. منو نگاه. این‌طرف.
قصابی روبرو. 
حالا من خنده‌ام گرفته بود و قطع نمی‌شد.

این هم هست{لینک}


موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۱۳
میرزا مهدی

داستان

شغل_من

طنز

نظرات  (۳۰)

:))))
و باز هم امان از دست این پیر زن ها
پاسخ:
و باز هم امان امان:D
حالا شما مشتریات اینجورن، نمیدونم تو مسیر چرا پیرزنا فقط به من دست تکون میدن که نگه دارم و برسونمشون مثلا یه راهی و ....

البته اگه اونادست تکون ندن هم من میرم جلو میگم حاج خانم برسونمت ...

:)))

این عکسه چقدر شبیه گریم یکی از بازیگراست وقتی زن شده بود یادم نیست کی ولی خیلی آشناست!
پاسخ:
شبیه یکی از بازیگرا هست که منم نمیدونم کیه ولی واقعا نمیدونم کیه:D
خوب میدونی که پیرزنها خیلی خیلی با تجربه و پخته تر هستند بهتر از هر کسِ دیگه ای میتونن تشخیص بِدن که کی از همه قشنگ تره.. من من من من 
دقیقا مثل کرم میوه و میوه. :D
منم همیشه میوه هاییو سوا میکنم که کرم ها یه سری بهشون زدن. :D واضح تر از این بلد نبودم:))
سلام
چه مادر بلایی... خدا حفظشون کنه!

پاسخ:
سلام. آره واقعا....انشالله
میرزا
عمیقا دلم برای پستای چند خطی کوتاهت تنگ شده 😐😐
پاسخ:
:|
دیگه!!!
:))
😂😂😂😂😂وای خداا

شما واجبه براتون ترکی یاد بگیرید

آخرش نفهمیدیم واقعا ترکی بلد نبود یا سر به سرتون گذاشته بود
پاسخ:
سر به سرم میذاشت. ترکی بلدم. سه چهار تا فحش :D
انصافا قلم خوبی دارین ^_^
پاسخ:
نفرمایید:) لطف دارید
میرزا خدایی سایه ت از سر بلاگستان کم نشه که هربار اومدم اینجا با خنده رفتم:دی
من هلاک اونجایی ام که زد توو کار فارسی:دی
مامان منم یه خاله ای داشت همیشه ترکی حرف میزد. الانم اینطوره. کلا هرچی هم بگی متوجه نمیشم باز ترکی ادامه میده و خب همه از جمله خود مادر منم فکر میکردن که خب اصلا فارسی در طی این سالها یاد نگرفته دیگه. مامانم میگه یه بار اتفاقی داشتم از کوچه ی خالم اینا رد میشدم دیدم داره از یه وانتی چیزی میخره بعد فارسی قشنگ داره حرف میزنه و با وانتی چونه میزنه:دی ...نمیدونم چه سریه دوست ندارن بگن فارسی بلدن:))
پاسخ:
:)) 
باورت نمیشه حسم دقیقا شبیه جنگجویی بود که درست لحظه ی پیروزی، همرزمش بهش خیانت میکنه و میفهمه که تا الان اصلا رفیقش نبوده. اون لحظه که فارسی حرف زد، اونطوری که اون جنگجو به همرزمش نگاه کرد، تگاهش کردم. اصلا اینطوری ببین
:| این همه توضیح میخواست؟:)))
۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۸ شارمین امیریان
سلام.


وای خیلی خوب بود😂
خوبه اون موقع که فکر می کردید فارسی متوجه نمیشه فحش فارسی ندادید!😁
پاسخ:
سلام...
واقعا اهل فحش دادن نیستم:))
عصبانی بشم، همون حرفایی که دارم به زبان میارمو داد میزنم میگم.
شانس آوردی بهت نگفت " به کوفت " !! :))
از این دختر شیطونایی بوده که همه رو سر کار میذاره :))
پاسخ:
:)))
حمید!!!! :))
آره جوونیاش احتمالا.
میدونی اینکه این آدمها با این سن انقدر شاداب و سرزنده هستند، حسودیم میشه. اونوقت ما...
نَمَنه؟ 😂😂😂😂😂 ترکیدم وجدانا
پاسخ:
عه خوندی؟:)))
۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۰ دچارِ فیش‌نگار
انصافا :)))))))))))))))))))
نوشته هات از خودت بامزه ترن
پاسخ:
برعکس تو:D
۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۵ امیرحسین علیزاده
تک تک مطلبی که میزارید مطالعه می کنم ، همشون عالی هستن . مرسی واقعا و خسته نباشید . 
پاسخ:
شما لطف دارید باعثِ مباهاته...
و همه جا نام یک تورک میدرخشد😁✌️
این جور وقتا زنگ بزنین بهم ترجمه همزمان بکنم براتون😅
پورسانت هم نمیخوام تازه😁

پاسخ:
زنگ زدم برنداشتی....چک کن
جل الخالق 
باز خوبه این مشکلات جسمی واستون درست نکرده :) 
خوب سیاستیه ها خودشونو میزنن به نفهمیدن زبان فارسی تا کلی خدمات بگیرن 
قبول داری؟ 



نوشته هاتو دوست دارم باور کنید قابلیت داستان شدن دارن 
روزیتون پربرکت 
پاسخ:
مرسی مرسی چه دعای خوبی... انشالله.
لطف داری.
حالا چرا مشکل جسمی؟
۱۳ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۹ فرشته ی روی زمین
: )))
خودشم میدونسته که سر به سرتون گذاشته: ))

+اگه تصمیم به کتاب کردن نوشته هاتون ندارید ، حداقل تو مجله ای چیزی چاپشون کنید...!!
پاسخ:
:D
چشم انشالله.....
:)
۱۴ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۹ رحیم فلاحتی
یا خدا ! میرزا ! با ننه ی قصاب محل شوخی می کنی ؟! بنازم دل و جرات رو !

:))
پاسخ:
به والله اگر میدونستم مادرِ بهرامه، عمرا" دست هم بهش نمیزدم:))
من وسطای پست رسیدم فعلا :) 
میشه بجای فعل نمیفهمید یا نمیفهمیدم، متوجه نمیشد و متوجه نمیشدم به کار ببرید؟! حس بدی دارم به این فعل :|
پاسخ:
آره میشد. اغلب اوقات خودم متوجه شدی به جای فهمیدی استفاده کردم/
اما هرکدوم جایگاه و کاربرد خاصِ خودشو داره.
میدونم که اینطور گفتی که منو بسنجی و خودتون خوب میدونید.
توجه کردن در چنین جایی به معنی دقت کردن. روی کردن. عنایت کردن و.....
فهمیدن در چنین جایی به معنی درک کردن. آگاه کردن . احساس کردن . بو بردن و.... میباشند
این پیرزن فکر میکردم چیزی که میگمو درک نمیکنه. احساسش نمیکنه. بویی از حرفها و کلماتی که به کار میبرم، نبرده. (اصلا کاری ندارم که فارسی بلد بوده و به رو خودش نمیآورده)  که اگر میدونستم میگفتم توجه نمیکرد . یعنی دقت نمیکرد. یعنی به حرفها و کلماتی که میگفتم عنایتی نمیکرد.(بله در آخر داستان دستش رو شد. اما من باید شما رو همپای ماجرا و لحظه به لحظه با این مسئله مواجه میکردم.) حالا بگذریم:))
هلمای عزیز اینکه حس خوبی نداری را باید تقویتش کنی تا خوب بشه. متاسفانه یه سری از افعال تو مملکت ما کاربردی هستند و به دلایلی که همه میدونیم باعث شدن آدما حس بد بهشون دست بده. مثل همین نفهمیدن. کردن. نمودن. و .....
یعنی چی واقعا تُرکی متوجه نمیشید؟! یاد بگیرید خب.
من تو دیدارهای وبلاگی به مشکل میخورم با این قضیه :))
یادش بخیر تو نمایشگاه منو نرگس و رامین بودیم، یهو مثلا یه اصطلاح تُرکی باید میگفتیم طفلی نرگس فقط نگاه میکرد و من میگفتم بعدا ترجمه میکنم. یا همین آخرین بار آقای بنایی اومد تبریز یهو من یادم میرفت ترکی متوجه نمیشه و میزدم فاز تُرکی :))
خلاصه که خواهشا زبان تُرکی رو یاد بگیرید.
پاسخ:
چشم:)))
@هلما
 منم حس خوبی به اون واژه ندارم و همش فکر می کنم طرف مقابلم داره فحش میده فرقیم نمیکنه مخاطبش کیه
پاسخ:
:))
اتفاقا منم قویت دو نفر ترکی حرف میزنن، مدام نگاشون میکنم و میگم فحش دادی؟
خدا خیرت بدهد ننه نصفه شبی کلی خندانیمان (:
سر کاری گذاشتن پیرزنم ندیده بودیم ک الحمدلله دیدیم:دی
پاسخ:
:)) خدا به شما هم خیر بده انشالله.
البته ایشون بنده رو سرکار گذاشته بودنا
خوب تو پست قبل فکر کنم کل هیکلتون داغون شد دیگه از دست یه پیرزن 
پاسخ:
:)))))))))))))))))))))))
:))))))))
خیلی خوب بود پاییز. آره زانوی شلوارم پاره شد.
بقول عادل فردوسی پور حق بدین قانع نشم :)))
فعلا نمک پست رو به بحث کردن ترجیح میدم.
درضمن جمله "اینطوری گفتی که منو بسنجی و خودت خوب میدونی" خیلی خنده داره برام :)) چون واقعیت اینجوری نیست.
پاسخ:
:) 

۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۷ بهارنارنج :)
میگید چرا پیرزن اخه اینا که پیرن داشت منشوری میشد وای به جوونش،دیگه جواب خانم چی میدادید؟
پاسخ:
کاش میتونستم جوابتو بدم:D
و بازهم پیرزن های دوست داشتنی. کلی خندیدیم، ممنون.

یکی از اقواممون که اصلا فارسی بلد نیست با یه تهرانی که اصلا ترکی بلد نبود ازدواج کرد و همیشه برام جالب بود اینها چطوری با هم زندگی میکنن و مهمتر از همه، چطور روزشون رو شب میکنن، آخه حداقل نصف روز پیرزن و پیرمردها به دعوا و بحث با هم میگذره :))
پاسخ:
:)) مادر بزرگ منم اصلا فارسی بلد نیست. ایشون اصلا فارسی نمیفهمه. درک نمیکنه.
ما کُردیم
تاکید بر فارسی نمیفهمه و درک نمیکنه عالی بود :))
تو کامنت ها خوندم ماجرای این نفهمیدن رو :))
پاسخ:
:)) شما خیلی هم باهوشی
سلام 
چه دوره و زمونه ای شده بچه مغازه ش رو به روی عکاسیه و میدونه مادرش فارسی بلد نیست یه توکه پا بلند نمیشه بیاد تو عکاسی تا به عکاس بگه مادرش چی میخواد ؟ واقعا آدم به چه امیدی باید بچه دار بشه ؟!!! تو ذهنم یه آدم ۴۰ ساله اومد
خیلی جالب تو اون زمان کم عطسه ش هم گرفته !!!! 
وای وای وای😂😂😂😂😂

@یک مرد! شبیه محمد مسلمی نیست؟!تو نگاه اول این به نظرم اومد

😂😂😂😂

عجب پیرزن بامزه وشیطونی بودههههه😅😂

منم پیر بشم همینجوری میشم فک کنم ازلحاظ سرکار گذاشتنو شیطنت😅😂😳

خیلی خوب مینویسید:)

پاسخ:
:)) اینجا چی کار میکنی؟ حس کردم یکی داره وبلاگمو میجوره هاD: :)))

من هروبلاگی برم همینه:))

اگه وقت داشته باشمو نوشته هاشو دوس داشته باشم میرم ته نوشته هاشو درمیارم کامنتم میذارم:))

 

چه حس قوی دارید پس متوجه جوریدنم شدید:)))

ولی من هر پستی رو بخونم کامنت میذارمو میشه رد پام :))

پاسخ:
امیدوارم نا امید نشید و همینطور ادامه بدید

ناامید که قطعا نمیشم  نوشته هاتون واقعا جذابه:)

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی