میگه: «عَیی... دستکشم خونی شد. حالم به هم خورد» یهو زد زیر گریه
میگم: «خوب چرا دستکش دستت کردی که خونی بشه؟»
میگه: «خوب اگر دستکش دستم نمیکردم که دستم خونی میشد. »
میگم: «خوب اگر دستت خونی میشد چی میشد؟»
میگه: «عَیی... حالم به هم خورد.»
میگم: «اگر به من بگی چرا دستکش دستت کردی بهت جایزه میدم.»
فکر میکنه و میگه: «برای اینکه دستم خونی نشه.»
میگه: «مگه میدونستی دستت قرار خونی بشه که دستکش دستت کردی؟»
میگه: «آره دیگه. وقتی ماهی پاک میکنیم دستمون خونی میشه دیگه.»
میگم: «پس یعنی وقتی مطمئنی قراره خونی بشی، دستکش دستت میکنی، درسته؟ برای اینکه اون خون به دست خودت نخوره . آره؟»
کلی فکر کرد تا بفهمه چی گفتم. انگار چند بار با خودش مرور کرده باشه، میگه: «آره. مثل پیشبندم که میبندم تا لباسم کثیف نشه.»
میگم: «آفرین. حالا پیشبندت وقتی کثیف میشه گریه میکنی؟»
میگه: «آره.» یه جور هم دستش رو بالاگرفته که به بدنش نخوره
میگم:«خوب تو که قراره گریه کنی، دیگه چرا پیشبند میبندی یا دستکش دستت میکنی؟»
نگاه حق به جانبی به من میندازه و مثل آدم بزرگا دستش رو میزنه به کمرش و میگه: «نکنه میخوای دستم خونی بشه؟»
میگم: «الان لباست هم خونی شد که» میخندم
دستش رو از کمرش بر میداره و جیغ میکشه و با جفت کف دستِ خونیش میکوبه تو سرِ من و میگه: «همش تقصیر توئه». با صدای بلند میگه «مامــــان» و میره
میگم: «بیا اینجا ببینم پدر سوخته.»
میگه: «خودتی» گریه و فرار میکنه.
دیشب حسابی خونام به جوش آمده بود.
یعنی زیرِ خونام را صبحِ اولِ وقت، یک نفرِ دیگر روشن کرده بود و زمانی به قُل رسید، که آخر شب، بالای سرِ یک نفرِ دیگر ایستاده بودم.
اینکه زیرش رو با فندک گرانی یا کبریت چپاول روشن کرده بودند مهم نیست؛ مهم اینست که روشن شده بود و خیلی نرم و آهسته، تا وسطهای ظهر، بخارش داشت چشم همکارانم را کور میکرد و، آخر شب هم یک عالمه تاول و سوختگی چسباند به دلِ یک میوه فروش بیگناه.
میوه فروشِ بیگناهِ سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که سبیلهایش را همچون چوبدستیِ بندبازان، برای حفظ تعادل سر بزرگش بر خلالدندانی که گویی گردنش است، بلند کرده بود.
میوه فروشِ بیگناهِ سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که وقتی چهارعدد سیبزمینی و شش عدد پیاز را، با ترازوی عقربهایِ کوچکی که به دماسنج بیشتر میمانست، کشید و گفت : «چهل و نُه هزار تومن»،....
خونام را به جوش آورده بود.
دیگر حالا وقتش رسیده بود که قُلقُلهای خونام از مغزم بپاشد روی سر و صورت و سبیلهای چخماقیِ او. سبیلهای چخماقیای که برای حفظِ تعادلِ سرِ بزرگش، بر گردن لاغر و بدن ترکهایِ او، بسیار واجب بود.
دیگر هرچه که از اول طلوع آفتاب به سرم آمده بود تا به همان لحظهی آخر شبِ دیشب را در یک لحظه، به خاطر آوردم.
و به خاطر آوردم و جوشیدم.
حالا نجوش، کِی بجوش.
چشمانم را میبندم و دهانم را به غایت باز میکنم.
از آن دهانهای بازی که بوی سیرِ نخوردهاش، هوای اطرافت را متعفن میکند و زن و مرد و پیر و جوان با چهرههای درهم کشیده و منزجر، گوشهای خود و فرزندانشان را میگیرند که مبادا مغزشان آشفته و کودکانشان بالغ شوند.
دیگر خدا و پیغمبر هم کاری از دستشان بر نمیآمد.
یا لااقل،
اگر هم کاری از دستشان بر میآمد، دست به سینه نشسته بودند و زل زده بودند به من و متحیر از اینکه چگونه از صبح تا به همین الان، دوام آوردهام و حالا که تا الان دوام آوردهام، چرا کمی دیگر صبر نکردهام تا برسم به خانه و منتظر بمانم که آبها از آسیبابها بیافتند روی ملاجم و جوشش داغ مغزم را خنک کنند و آرام بگیرم.
یعنی اگر جوشش مغزم هم نمیخوابید، لااقل سردیِ آب، باعث میشد رسوباتِ حاصل از جوشیدگیِ خونام، از خونام جدا شده، کفنشین شود و احتمالاً با گذاشتن یک کَپهی مرگِ کوچک و گوگوری، با صدای موذن بیدار شوم و یک آبی به ترتیب الفبا به دست و بالم بکشم و یک ادایی رو به قبله دربیاورم و بروم سرِ کار لعنتیام و انگار نه انگار که دیشب چه بلایی سرِ این مغز پرخروشم آمده،
اما خوب من همانجا مغزم را چلاندم و آن کاری که نباید میکردم، کردم.
دلِ یک پیرمردِ سبیل چخماقیِ بیگناه را بیگناه شکستم و خروشان به سمت خانه رهسپار گشتم. در حالیکه نه سیبزمینی از گرانیِ خودش پرزهایش ریخت و نه پیاز برای دل آن پیرمرد، اشکی.
نه پیاز میدانست چه بر سرِ کی آمده است و نه سیبزمینی رَگاش جُنبید.
در کیسههای نایلونی در حالیکه گونههایشان را به هم چسبانده و احتمالاً با دیدن جنسِ دیگر، دچار گُسستگیِ احوالات شده بودند، به هیچجایشان هم نبود که دعوا سرِ کیست.
موضوع چیست؟
و یا کی به کیست!
اصلاً مگر میشود پیازِ با آن همه احساسات را، با سیبزمینیِ بیاحساس، بدون در نظر گرفتن فاصلهها و حریمها، در یک جای تنگ و تونگ، جا داد؟
نتیجهاش چه خواهد شد؟ اصلاً چرا "نتیجهاش" را میپرسم وقتی نه از "فرزندی" خبر است و نه "نوهای"؟ اصلاً مگر از تعاملِ سیب زمینی و پیاز، فرزندی حاصل خواهد شد؟ که بعد نوهای حاصل شود و بعد نتیجهای؟
مگر جور در میآید؟
نه؛ اصلاً مگر جور در میآید؟
احساساتت برانگیخته شود اما کَکَت هم نگزد.
یا در حالیکه کَکَت نمیگزد، کَکِ نگزیدهات لایه به لایه در اعماق وجودت رسوخ کند، احساساتت را جریحهدار کند و....
یا مثلا مثل ابر بهار اشک بریزی در حالیکه نمیدانی چرا اشک میریزی.
یا اصلا خیالت هم نباشد که اشک بریزی ولی کَکَت هم نگز....{دارم چه میگویم؟}
به گمانم که نشود. همین که نمیشود، دل مردم شکسته میشود. دل مردم که شکسته شود، دیگر چیزی بر چیزی بند نمیشود. و وقتی چیزی بر چیزی بند نشود...سیبزمینی و پیاز گران میشود. سیبزمینی و پیاز هم که گران شود، دیگر نه سبیل چخماقی میتواند جلوی عربدههای مرا بگیرد و نه من دیگر به سبیل چخماقی بهایی میدهم. و این میشود که شاید من روزی نوشتم: دیگر از چیزی نمیترسم....(به روایت خودم)
امروز صبح قبل از اینکه موذن گوشی شروع کنه به اذان خوندن با صدای زوزهی بادی که راه افتاده بود از خواب بیدار شدیم. شمالی ها شاید متوجهاش شده و شنیده باشن.
نماز خوندیم و زوزهی باد شدیدتر شده بود که اگر میخواستم خیلی به رو خودم بیارم، شاید یه نماز وحشت میفتاد به گردنم. D: پس ترجیح دادم بگم. یه باده دیگه.... نترس. (اینو به همسر گفتم)
گفت: همیشه اوایل بهار یه همچین بادی میاد و هرچی شکوفه ست با خودش میبره و گوجه سبزهایی که هنوز یه قِلقِلیِ کوچولو بودند رو میریخت رو زمین.
(یه کم سکوت کردم و زور میزدم یه مسئله ی فلسفیِ من درآوردی پیدا کنم تا از معلوماتِ پوچ و تو خالی ای که در وجودم هست، بهش فخر بفروشم)
گفت: خوابیدی؟
گفتم: نه. خدا کارش خیلی درستهها
گفت : میدونم که لازمه و بعضی از درختها اینطور بارور میشن. ولی بچه که بودم همیشه غصه میخوردم از اینکه گوجه سبزهامون میریخت. یا شکوفه های درخت نارنج و پرتقالمون بارور نشده، از بین میرفتن.
(یه تکونی خوردم و جابجا شدم و آرنج و بازوم رو گذاشتم زیر بالشتم و کف دستمو گرفتم جلو دهنم که مثلا کرونا نگیره و گفتم)
میدونی که این گلچینی های خدا به دلیل این بوده که درختتون بارور تر بشه؟ اینکه مثلا اگر روی درختتون دو هزار تا پرتقالِ نصفه نیمه قراره رشد بکنه، خدا نسبت به توانِ درخت، اضافی ها و اونایی که قطعا به ثمر نمیرسن رو میچینه و فرصت رو به اونایی که به ثمر میرسن میده. این گلچین رو خدا فقط بلده و رازش رو میدونه.(احساس کردم دارم به دختر شش سالم درسِ داستان آفرینش رو میدم)
گفت: بهتره بخوابی مهدی جان
گفتم : الان شاید همین کرونا هم مثل همین باد داره عمل میکنه.
گفت: باشه
گفتم: الان صدای این حلبی هایی که رو سقف انباریه میشنوی؟
جواب نداد.
خوب شد جواب نداد چون نمیدونستم به چی باید ربطش بدم....حلبی و باد و کرونا و غربالگری و شکوفه ی بهار نارنج رو...
سلام دیروز برق محله رو قطع کردن و از فرط بیکاری زدم بیرون و اطراف مغازه یه چندتایی عکس گرفتم... اگه حوصلتون گرفت چند تا از عکسا رو با هم ببینیم
1
کبوترهای حرمِ امامزاده ابراهیم(ع) منسوب به برادر بزرگوار امام رضا علیه السلام
2
چشم چرونی
3
بیشتر از 100 تا از پرواز این کبوتر عکس گرفتم هیچکدومش خوب نشد. حتی این
4
گنبد امامزاده ابراهیم (ع)
5
من عاشق اون درختم. 6-5 نفر باید دستهای همدیگه رو بگیرن تا بتونن درخت رو دوره کنن. از تمام فصل ها و شرایط آب و هوایی مختلف ازش عکس دارم
6
خاله غازه گردن درازه(یاد آهو و پرنده های نیما یوشیج افتادم ااز این زاویه دیدمش)
7
زیباترین ماتحت دنیا... وَه چه نقش و نگاری
8
این حضرت بلبل و جفتش بیشتر بیست دقیقه منو زیر همین درخت زیتون میخکوب کردن. یه کارای عجیبی میکردن که آخرش هم نتونستم یه عکس خوب بگیرم.
سر همین بیست دقیقه، خادمها به من شک کرده بودن که زیر درخت داری چی کار میکنی و بلبل و جفتش هم فرار کردن رفتن
9
قصه ی این عکس چیه؟
10
صید در هوای سرد . در آب سرد. خدا بهشون قوت بده.
11
بدون شرح
12
یه مجموعه عکس دارم از گوشه ای از خیابون که ماشین ها از تو آب رد میشن و قطرات آب نقشهای زیبایی ایجاد میکنن. این یه دونه چون دوچرخه بود، تقدیم شما
رأی یادتون نره. جمعه...
تبلیغاتِ «اِل،سی،من» رو دیدید؟
مصداقِ بارزِ سخنِ شیخ اجل، سعدی شیرازیه که فرمودند: «نه. همین لباسِ زیباست نشانِ آدمیت»
رونوشت به: تمام کاندیداهای -هنوز رد صلاحیت نشده ی- انتخاباتِ مجلس
میگفت: بچه که بودیم وقتی جنازه یا لاشهی حیوونی رو تو خیابون میدیدیم که زیر چرخ ماشین له شده و یا به هر دلیلی کشته شده و دل و رودهش پاشیده شده بیرون، تف میکردیم که یه وقت شاخ در نیاریم.
میگفت: اینطوری به ما گفته بودن و باور کرده بودیم. یعنی از یه زنبور له شده تا یه تولهسگی که تو خیابون زیر لاستیک ماشین له شده بود، میتونستن در صورتِ تُف نکردن، شاخ بشن رو سرِ ما.
میگفت: هنوز هم هر وقت لاشهی یه گربهای رو میبینم پِرِس شده رو زمین، دلم میخواد تُف کنم یه وقت شاخ نشه رو سَرم. ولی نمیتونم. شرایط اجتماعیم نمیذاره این کار رو بکنم.
میگفت: یهکم که به زندگیم نگاه میکنم میبینم یه عالمه از این تولهسگها بدون اینکه زیر لاستیک کسی له شده باشن، همینطوری حیّ و حاضر شاخ شدن واسم.
میگفت: با اینکه هر بار میبینمشون و تُف مالیشون میکنم، باز شاخَن. مثل این.
دیشب تو وقتِ بیکاریم، در کتابی که یه دوستِ عزیز به من هدیه داده بود یک جمله ای خوندم که برام جالب بود:
اگر یک دانشمندِ هسته ای و یک آدمِ عادی به (نمیدونم کجا دقیقا) مرکزِ ریاکتوری (یه یه همچین چیزی) برن، آدمِ عادی یه چیز تعریف میکنه و میگه چی دیده، ولی یه دانشمندِ هسته ای میتونه درمورد همون چیزی که اون آدم هم دیده، ساعتها سخنرانی کنه.
فهمِ دیدن و حس کردنِ یه ماجرا میتونه کمک کنه به نحوه ی پرداختن و شرح اون ماجرا توسط من و شما.
این در جواب شما دوست عزیزم که فرمودی اگر من تو چنین شرایطی که شما قرار میگیری و این همه آب و تابش میدی و مینویسیش، قرار بگیرم، هرگز نمیتونم اینطور بیانش کنم.
نه اینکه بخوام بگم من فهمیده هستم و شما نه. خیر. عرضم اینه که شما اگر با دقت به اتفاقات و ماجراهای ریز و درشتِ اطرافت خوب نگاه کنی و حس و درکشون کنی، میتونی ارتباطِ عمیق برقرار کنی و به همین سبب هم میتونی خوب شرحش بدی.
گاهی شده بخشی از یک سریال رو نمیبینیم و از یکی میخوایم که تعریف کنه.
♦نفر اول میاد از سیر تا پیاز رو تعریف میکنه. اونقدر که حوصله ت سر میره و اون چیزی که میخوای بشنوی رو هرگز بهش نمیرسی. این آدمها حتی موقعی که پیام بازرگانی پخش میشه هم اعلام میکنن و میگن: یهو اینجای فیلم آگهی ها شروع شد(درچنین حالتی یا نمینویسید و یا اگر بنویسید انقدر طولانی میشه که کسی نمیخونه)
♦نفر دوم رو وقتی ازش میپرسی فلان قسمت فلان سریال چی شد؟ میگه: هیچی. تموم شد. حسن رو زندانی کردن و جواد هم رفت درِش بیاره و تموم شد.(درچنین حالتی هم شما نمینویسید چون با خودتون میگید خوب که چی؟ مگر اینکه یه آدم بی مغزی مثل من باشید که تمام خوب که چی هاتون هم بنویسید. که نیستید)
♦نفر سوم اما میاد بخشی از جزئیاتی که باعثِ اسیر و گرفتار شدنِ حسن بوده رو تعریف میکنه و از جواد هم میگه که چطوری قصد داره حسن رو آزادش کنه..... یعنی بخشهای مهم و کلیدیه چیزی که دیده رو میگه. اتفاقی که رخ داده رو با علتهای موجودش بیان میکنه. و با هنرنماییِ شخصیِ خودش، حالا در حد مجاز یه آب و تابی هم میده و برات تعریف میکنه.(من. خودستا هم خودتونید)
وبلاگِ دوستم آبلوموف رو ببینید.
دیدید؟
خوب برید ببینید دیگه.. با تواَم!
عکس یه گربه روی دیوار. همین. چیزی که هر روز همه میبینیم و اصلا اندازه ی نفس کشیدنمون برامون عادی شده. ولی خوب یه نگاه عمیق و درک کردنِ اتفاقی که هرچند ساده داره رخ میده باعث میشه با آب و تاب و {صدا گذاریِ نوشتاری(!) "یه اصطلاحِ من درآوردیه" } یه همچین مطلبی رو ارائه بده. و یا این عکس رو ببینید لینک
تو این عکس جناب فلاحتی ، غیر از اینکه حس میکنه ماجرای ایستا و ساکنِ موجود رو، حتی نگاهِ نامعلومِ سوژه هاش هم درک میکنه و با یه اشاره ی کوچولو ذهنِ منِ مخاطب رو به -حتی- نگاهِ دور دستِ سوژه هاش هم سوق میده.
اگر عکسها رو دیدید و پیش خودتون گفتید چه مثالِ بیخودی زد این میرزا، به این معنیه که باید روی خوب دیدن و درک کردنِ وقایع پیرامونتون تمرین کنید. و سخت هم تمرین کنید.
زیاده گویی نکنم. هدفم از نوشتن این یادداشت این بود که عرض کنم برای وقایعنگاری باید فقط نبینید. به دیدنِ محض بسنده نکنید و خوب تماشا کنید. عمیق تماشا کنید و اگر دوست داشتید با حس و قدرت تخیلِ خودتون، آب و تابش بدید و قلم بزنید.
حالا این میتونه مروری بر خاطراتِ گذشته، عبور یک گربه از روی دیوار، مانکنِ لخت و شکسته ای کنار سطل زباله ، یه اتفاق ساده مثل شغل_من و یا هرچیز دیگه ای باشه.
به قول معلم دینی کلاسِ دوم راهنماییمون : و منَ الله توفیق
پینوشت: اصلا قصد داشتم یه ماجرای خنده دار تعریف کنم.... خیلی خنده دار درمورد چندتا سگ که دیشب دنبالم کرده بودن. ببینید چی شد؟ :))) صلاحیتِ معلمیِ نویسندگی رو از دست دادم.
یه پینوشتِ دیگه: استادمون میگفت: هیچ دلیلی وجود نداره وقتی از یک مرغ و سه چهار تا جوجه که تو باغچه ی خونه ی مادر بزرگتون دارن دون میخورن، ایده گرفتی و شروع به نوشتن کردی، در آخر داستانت هم اون مرغ و جوجه ها حضور داشته باشن..... سَرشونو بِبُر و بُخور ولی بذار داستانت اونطوری که میخواد پیش بره، پیش بره. (مثلا خواستم بگم من هم استاد داشتم)
یه خواهر زاده دارم که هشت-نُه سالشه. یه خرگوشی داشت که مُرد. نفهمیدیم چطور. ولی یهو مُرد. یه چند ساعتی کارآگاه بازی درآوردیم و بالاخره فهمیدیم مادرش(خواهرم) یه مشت خرت و پرتی که توش هم نفتالین و هم سم موش و سوسک و انواع اقسام سموم توش بود رو پرت کرده بود کنار قفسِ این حیوونکی. و اون هم قبل از مسموم شدن، یه سکته زده و بعد دار فانی رو وداع گفته.
"یاسمن" از مدرسه برگشت و طبق معمول یه نگاهی به قفس انداخت و دید خرگوشش دراز کش شده و ما هم دست به سینه و متأثر ایستادیم و نگاش میکنیم. گفت "دایی برگردونش. خوب میشه." گفتم "مُرده دایی." خواهرم یهو پرید وسط حرفم و گفت: "عــه... چی میگی؟ نه نمرده.(یه چشم غُره ای به من رفت و دست دخترشو گرفت و گفت) بیا بریم تو برات توضیح بدم." و شروع کرد به آسمون ریسمون بافتن و مغلطه کردن و یه چیزای بی ربط گفتن و اراجیف تحویل بچه دادن که : نه. نمرده. خوابیده. دلش میخواد بره پیش خدا . همه باید یه روزی بریم پیش خدا و فقط ما (بزرگترها) باید خرگوشت رو ببریم یه جایی که تو خبر نداشته باشی کجاست و یه مشت حرفای اینچنینی.(حالا مثلا بچه باور کرد حرفاش رو. خوب که چی؟ تا کِی؟) یهو خواهرزادم داد زد : "اه هَمَش دروغ میگی."
تهش هم رفت تو یه اتاقِ دیگه و زد زیر گریه. این بچه هرگز به مادرش اعتماد نداره چون از سرِ ندانستن، همیشه چیزی که واقعیست رو از بچه ش میگیره و یه مشت دروغ های بی مغز تحویلش میده.
++++
نکات: حقیقت حقیقته و هیچکس هم نباید از اون محروم باشه.خیلی از آدم بزرگا حقیقت رو از کودکان کتمان میکنن . چرا؟ جرم کودک اینه که چون کودکه، پس نباید حقیقت رو بدونه؟ مگه حقیقت فقط مالِ ما آدم بزرگاس؟ یا مگه حقیقت برای آگاهیِ ظریفِ کودکانه مضره؟
نه به نظرم نیست.
حقیقت هیچوقت مضر نیست. حتی برای کودکان.
ببینید ما آدم بزرگا در مقابل دروغ قدرت دفاع داریم، اما بچه ها نه.برای همین باور میکنن. چون به ما اعتماد دارن. نباید به این اعتمادِ بیشائبه خیانت کرد. خیانت به اعتمادِ بچه ها، خیانتِ به خود بچه هاست. بالاخره دیر یا زود این دروغ فاش میشه و وقتی که متوجه دروغ شما و حقیقت بشن، عصیان میکنن. بعد دیگه حرف شما رو باور نمیکنن. به شما بی اعتماد میشن. و این بی اعتمادی بچه ها رو رها نمیکنه و تا بزرگسالی همراهشونه.
بعضی از ماها به همین دلیله که به هیچکس اعتماد نداریم. ما در دیگران چهره ی پدر مادرمونو میبینیم و میگیم وقتی نمیشه به اونها اعتماد کنیم برای چی به یه آدمِ غریبه ولو اینکه خیر خواه ما باشه، اعتماد کنیم؟
اینجور آدمها حتی به همسرای خودشون هم اعتماد ندارن. این بچه ها یه روزی به حقیقت پی میبرن و شما پدر مادرها رو سرزنش میکنند.
حقیقت هم که میخواید بگید پیچیده ش نکنید .در لفافه هم نگید خوب. همونطوری که هست بگید. ساده و بی پیرایه. و اگر سوالی میپرسه که جوابش رو نمیدونید ، لازم نیست تظاهر کنید و جوابِ مُتِکَلِفانه بدید. اگر جواب رو نمیدونید، بهش بگید نمیدونم و حتما به محض اینکه به جواب رسیدم بهت میگم؛ و اگر تو خودت زودتر فهمیدی به من بگو. واقعا بچه به این صداقت شما میباله.....(داریم همچین پدر مادرهایی؟)
هرگز خودتونو به قیمت جهلِ کودکِ خود، ارضا نکنید
حالا لازم هم نیست حقیقت رو بیشتر از نیازش بهش بگید . ولی بگید. و مهمتر اینکه هرگز بهش نگید دونستنش برات زوده و باید بزرگتر بشی. وقتی یه سوالی میپرسه، پس یعنی اون سوال در او ایجاد شده، وقتی سوال ایجاد میشه، پس یعنی براش زود نیست. حالا هر سوالی باشه.
زمان ِ دونستن، به سن و سال نیست که. من خودم الان حدود چهل سالمه هنوز یه سری سوالا برام ایجاد نمیشن و وقتی یکی میپرسه و من میشنوم پیش خودم میگم عه چرا به عقل خودم نرسید؟! (خوب بیشتر از این به اعتبار خودم گَند نزنم)
آره عزیزانم !خلاصه اینکه دروغ نگید. آره بابا جان! حقیقت رو تا جایی که نیازه بگید بابا!. فلسفه بافی هم نکنید. بی پیرایه بگید. مستقیم هم برید سر اصل مطلب. ها باریکالله. مغالطه هم نکنید/. خوب برای این جلسه بسه.
آهان این هم برای بعضی از دوستان: استاد (استاد یعنی کسی که به مرحله ی استادی رسیده و مورد تایید اساتید دیگه، بر کُرسی نشسته) به ما کمک میکند تا صخره ای را که جریانِ رودِ استعدادهای ما را سد کرده کنار بزنیم و دوباره جاری بشیم. اما متأسفانه ما از استاد اجتناب میکنیم. چرا؟ چون به استاد اعتماد نداریم. و این بی اعتمادی ریشه در نوعِ رفتارِ والدینِ ما داره. اگر خرگوشمون میمُرد و همون موقع میگفتن، مُرد!؛ الان ما به اَساتیدِمون اعتماد داشتیم.
بریم سرزنششون کنیم.
آدم است دیگر انقدر به دنبال خوشبختی از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میرود که هرکس در آن ساعت از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا برود اورا در حال رفت و آمد از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میبیند
+++++
یه زیر خاکیِ دیگه. یه زمانی هم مینیمال مینوشتیم. ای تُف به این گذرِ زمان link
قبل از پذیرفتن شکست، به این فکر کن که:
طبیعت، یه قاتل زنجیره ایه. رقیب نداره. خلاق تر از بقیه است. مثل تمام قاتلهای زنجیره ای، خیلی دوست داره که گیر بیفته. اگر افتخارِ این "قتلهای بی نقص" به تو نرسه، چه فایده ای داری؟ واسه چی به دنیا اومدی ؟به چه دردی میخوری؟
طبیعت خُرده نون جا میذاره.
قسمت سختش که به خاطرش این همه سال درس و کتاب میخونیم ، این همه پند و اندرز میشنویم،حساب میخونیم، این همه تحفیق میکنیم، دیدن این خُرده نون هاست. چون اینها سرِ نَخَن. گاهی چیزهایی که فکر میکنیم وحشیانه ترین قسمتِ یک اتفاقه، بعدا معلوم میشه که نقطه ضعفشه.
نترسیم.
طبیعت فقط قصد داره نقطه ضعف هاشو قوی نشون بده.
خیلی ناقُلاس.
بعداً نوشت: منظورم از طبیعت، همه چیه. مشکلاته. سختی هاست. بیماری هاست. سدِّ راه هاست... و.....
وسط حیاط هم یه سری خرت و پرت وجود داشت که قرار نبوده زیر بارون باشن. مثلا یه نایلونِ متریِ خیلی بزرگ تا شده زیر درخت پرتقال. سطل زباله ای که حالشو نداشتم نصفه شبی آب بکشم و مونده بود تو حیاط. یه بشقاب میوه خوری کهنه که مخصوص اضافه های غذا و خُرده نونهاست برای حیوونهای رهگذر یا پرنده ها که لب حوض جا خوش کرده بود. و یه سری چیزای دیگه.
دیشب یهو بارون گرفت و سر و صدایی به پا شد. ریزش آب بارون بعد از برخورد به برگهای درخت پرتقالْجانِ خانه ی پدر همسر که روی نایلون میچکید و صدای ناهنجاری ایجاد کرده بود؛ سرریز شدن آب ناودان روی سطل زباله ای که دَمَر روی زمین گذاشته بودم تا حشرات و یا چه میدونم حیوونی چیزی توش نره هم، صدایی مثل طبل ایجاد کرده بود؛ طبلی که ده نفر همزمان روش میکوبن و اصلا هم سکوتی بین ضربه ها احساس نمیشه. نِمْدونم اون بشقاب میوه خوریه چرا بازیش گرفته بود. انگار یه بچه ی تُخس نشسته و با انگشتش میزنه لبه ی بشقاب و بشقاب روی لبه ی اونوریش بلند میشه و میچرخه و باز مینشینه سر جاش. و تکرار و تکرار و تکرار. کارناوالی راه انداخته بود باران که بیا و ببین.
همسر از سر و صدای باران بیدار میشه و میبینه که من نشستم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.(دوتا پدیده واقعا منو مبهوت خودشون میکنن. اونقدر که لازمه سکوت کنم و یک: صدای بارونو خوب گوش بدم و دو: ماه کامل رو خوب نظاره کنم و همونطوری مبهوت برم فضا)
میگه: مگه جُغدی؟ چرا نخوابیدی؟ پاشو پنجره رو ببند.
گفتم سردته یه پتو بکش روت.
گفت: پتو رومه. صدا نمیذاره بخوابم
گفتم عزیزم خوب گوش کن. صدای شرشر بارونه. فکر کن با هم رفتیم تو طبیعت چادر زدیم و این هم صدای آبشاره و (مکثی کردم و باز ادامه دادم و کلی براش فضا سازی کردم و انقدر گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم (خوب حالا!!!) که دیدم چشماش داره سنگین میشه . روشو برگردوندو پتو رو کشید رو سرش)
گفتم: واقعا کِیْف نکردی؟
یه صدای خفه ای از زیر پتو اومد بیرون و گفت: ببندش.
پاشدم بستمش.
صدای طبله هنوز میاد
زیر نویس:نـه تـنـها سـاخـتـار مغز زنان و مردان با یکدیگر متفاوت می باشد، بلکه مـردان و زنان از مغزشان به طـرز مــتفاوتی استفاده می کنند و حتی در شیوه بروز احساسات هم با هم تفاوت دارند . زنان موجوداتی احساساتی هستند که تمایل بیشتری برای بیان احساسات و حرف زدن دارند اما مردان بیشتر اوقات احساسات خود را مخفی میکنند . در مغز زنان اتصالات و ارتباطات بیشتری بین دو نیمکره چپ و راست وجود داشـته کـه بـه آنــها این توانایی را می دهد تا از مهارت گفتاری بهتری نسبت به مردان برخوردار باشند. از طرف دیگر در مردان ارتبـاط کمتری بین دو نیمکره مغزشان وجود داشته و به آنها این قابلیت را میدهد تا دارای مهارت بیشتری در استدلالهای انتزاعی و هوش دیداری فضایی باشند.
چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین
زان که هر جای این دو رنگ آمد، نه آن ماند نه این
سنایی
#سعید_عابد #احترام_به_قانون_اساسی
بطری های شیشهای مشروب که رو یکیش نوشته وُدکا و اون یکی نوشته اسکاچ، پر از آّب سرِ سفره بود و نهار هم جایشماخالی، آبگوشت.
میگم اینا تمیزن؟
میگه آره.
بعد یه لیوان آّب میریزم که بخورم. نادر میگه: مهدی نخور هرچی هم که باشه باز شیشه ی مشروبه.
جاوید میگه: نه بابا اینا مال لااقل سی سال پیشه . همسایمون که فوت شد، اینا رو ریخته بودن بیرون و بابام برداشت و بارها شستَشونو مدتهاست که داریم به عنوان بطری آّب ازشون استفاده میکنیم.
آب و یه نفس هورتی کشیدم بالا و گفتم: برا سلامتیِ همسادتون.
نادر گفت: بدبخت الان نجسی خوردی.
گفتم برو بابا. رو میکنم به جاوید و میگم دست مامانت درد نکنه عجب بو و بلنگی داره این آبگوشت.
میگه: از دیزی سرای سر میدون خریدم.
خلاصه خوردیم و زدیم بیرون.
شب طبق معمول تو خونه داشتم به رخدادهایی که در روز گذرونده بودم، فکر میکردم که یاد اون شیشه ها و حرفای نادر افتادم. حرف که نه ولی دیدگاهش برام جالب بود. جالب نه برای اینکه درست میگفتا.
شما که نادرو نمیشناسید ولی بد آدمی بود. یعنی بد آدمی بودا. هر نوع خلافی که اسمشو شنیده باشید و یا نشنیده باشید، مرتکب شده بود. لااقل 5 بار طولانی مدت زندان رفته بود و تمام سر و صورتش خط و خیطِ چاقو و قمه و تیزی بود. یه گوش نداشت. سرِ کل کلِ با یه گنده لاتی، گوششو بریده بودن گذاشته بودن کف دستش. چیز عجیبی نیست. هنوز که هنوزه تو محله صابونپز خونه تهران، از این اتفاقا میفته. دوستیِ ما بر میگرده به سالها پیش قبل از مهاجرتمون به بابلسر. زمانی که تهران، دولت آباد، محله عربا زندگی میکردیم. حالا باز چند سالی بود که بچه محل شده بودیم و اونا هم اومده بودن بابلسر.
داشتم به این فکر میکردم که چی شد یهو متحول شد. توبه کرد. از این رو به اون رو شد و الان یه پای ثابتِ مسجدِ محله ست و نمازش قضا نمیشه و کسی چه میدونه شاید نماز شب هم میخونه..... تاره رفته سر یه کار ثابت و دستش هم تو کارهای خیر میچرخه و اصلا حاجی ای شده برای خودش سر جوونی با اینکه مکه نرفته.
قیافشو که نگاه میکنی، میترسی از کنارش رد بشی که مبادا یه وقت همینطورکی سرتو ببُره. ولی اگر جرأت کنی و نزدیکش بشی، میبینی که جوهرهش یه چیز دیگه ست. عوض شده. زلال شده. مردم بهش احترام میذارن نه برای ترس از قیافش و سابقه ش . احترام میذارن به خاطر وجودش. به خاطر درونش. به خاطر انقلابی که درِش رخ داد.
با این تفاصیل، عجیب میدیدم درمورد اون شیشه ی مشروب اونطوری نظر داشت و همچون دیدگاهی داشت؟
اون شیشه هم یه زمانی برای خودش خط و ربطی داشت و مونسِ محفل دوستان یار و غار و گرمابه و گلستانِ شنگول و منگول بوده. اما امروز جوهره ش یه چیز دیگه ست. آب. زلال. بدون بو و رنگ. حالا روش نوشته ودکا. خوب روی صورت نادر هم خیلی چیزا نشسته و نوشته شده. بااین فرق که شیشه برعکس نادر، برای سرنوشتش از خودش اختیاری نداشته .
درسته نادر خودش زخم خورده بود و با اینکه محبوب دلهای افراد ریز و درشت محله بوده، با این حال فکر میکنم نگاه و حرفش درمورد شیشه ی مشروب، سیلی ای محکم به خودش بوده. شاید داشته میگفته من هرچقدر هم که آدم خوبی شدم و توبه کردم و دیگه خطا نمیکنم، چیزی از آنچه که بودم کم نمیکنه. شاید با خودش فکر میکنه فقط زمانی پاک میشه که بشکنه . مثل اون شیشه. ممکنه نادر اینگونه فکر کنه. اما میبینیم تو دنیای خودمون، آدمهایی که نه زخم خوردن و نه میدونن زخم چیه و چه دردی داشته و داره و چه عواقبی میتونه داشته باشه، درمورد آدمهایی مثل نادر نظر میدن و علیرغم اینکه میدونن توبه کردن باز اصرااااااااااااااااااااااااااار دارن که باید بشکنن و از صفحه ی روزگار محو بشن/.
دارم تمرین میکنم که خوب یاد بگیرم از اتفاقاتی که پیرامونم میفته، به زور یه چیزی بکشم بیرون که لااقل برای چند ثانیه هم که شده فکرمونو درگیر خودش کنه. یا بعبارتی بهتر، وادارمون کنه به فکر کردن. اگر گاهی شفاف و واضحه که خدا رو شکر ولی در غیر این صورت بگذارید رو حساب ناتوانی ام در نوشتن. دربیانِ نکته ها. و...