با علی گفتیم و عشق آغاز شد
قبل از نماز صبح حرکت کردیم. کلا برنامه ریزیمون اینطور بود که موقع نماز مغرب هرجا که میرسیدیم نماز میخوندیم اگر جای خوبی بود میموندیم و اگر نه میرفتیم تا جای مناسب تری پیدا کنیم. قبل از نماز صبح هم بیدار میشدیم و راه میفتادیم و وقت نماز هرجا که جماعت برپا میشد ، میخوندیم و باز ادامه میدادیم. تا وقت طلوع و صبحانه.
از امام علی اجازه گرفتم که به زیارت آقازاده شون برم.
هر آنچه که درمورد این مسیر میدونستم همونی بود که تو کلیپ های تلویزیون نشون میداد. تصورم این بود که برهوته و خاک و زائرانی که پیاده میروند. تشنگی و گرسنگی و گرمای سوزان و یه عده که مدام در حال ماساژ دادن مردم هستند و یه عده هم واکس میزنند و همین. همین و همین.
اما نعمت بود و نعمت بود و نعمت.
قربانی بود و خیرات و حسنات. و این نفس ضعیفِ همیشه گرسنه که چشمش دنبال تنوع خیرات بود و تا قورت نداده به سراغ متاع بعدی میدوید. آن را بخورم چه مزه ایست و آن یکی چه مزه ایست و آن یکی خنک است آن یکی از داغی زیاد جگر آدم را جلا میدهد.
اما چه کنیم که قرارمون برای توقف فقط نهار بود و نماز. شام بود و نماز. و خواب بود و نماز.
سنگ فرشهای یک محله را عبور کردیم به جاده اصلی رسیدیم. جایی که زائران دیگری که از پشت وادی السلام راهی شده بودند، با ما هم مسیر میشدند.
برای اینکه غرق در نعمات فراوانی که خدا برای زائران امام حسین تدارک دیده بود، نشویم، زدیم به کنار جاده. اینجا واقعا خاک بود و ماشین هایی که سبقت میگرفتند و انگار ناراضی از زائرانی که کنار جاده عبور میکنند، تازه با صدای بلند، خطاب به ما یه چیزهایی هم میگفتند.
کنار جاده اما پر بود از وانتهایی که پنهان از شلوغیِ مسیر اصلی، به مردم خیرات میدادند. انواع میوه های تابستونی. خنک و غیر خنک. و ما برای ساعتهای زیادی گُم شدیم در انواع خوراکی ها؛ و مسیر و سرعتی که تعیین کرده بودیم را فراموش کردیم.
احمد معلم بود و چند روز بیشتر مرخصی نداشت و باید به این مورد هم توجه میکردیم.
پس به خودمون اومدیم و راهی شدیم.
عمودها رو یادم نمیاد. اصلا توجهی بهشون نداشتم. سَرَم همیشه پایین بود و جای پای قدمهای زائران جلویی رو نگاه میکردم و خاکی که بر اثر قدمهایشان تا چند سانتی متری پخش میشد، توجهم رو جلب میکرد. تمام مدت و تمام مسیر به همین مورد نگاه میکردم و سعی میکردم جای پای اسرای کربلا، مخصوصا حضرت زینب سلام الله. رو تصور کنم.
دوست داشتم گرمای هوا رو در خودم جذب کنم و تا میتونم تشنگی رو تحمل کنم. زیر لب چیزهای نامفهومی رو زمزمه میکردم که فاز روضه برای خودم بگیرم و حالش رو ببرم. چفیه رو روی سرم انداخته بودم و پرچم کوچکی که از هیئت کوچولوی بابا برداشته بودم هم به کوله بسته بودم که اگر شد متبرکش کنم برگردونم به هیئت.
یا حسین یا حسین میگفتم و انتظار داشتم آقا امام زمان هم حس کنم.
توقعات بیجایی بود که با این تن و روح بی شرافتم، از خدا داشتم. منی که احساس میکردم قد و قواره ی خاک مقدس این مسیر نیستم.
هر از چند گاهی همسر صدایم میزد و میگفت مهدی اینو ببین. یا اونجا رو ببین و یا اینطرفو نگاه.
عراقی هایی که نشسته بودند و در هاونهای مخصوصی قهوه میکوبیدند.
شتر هایی که به صف ایستاده بودند و منتظر بودند خونشان را فدای زائرانِ امام حسین کنند.
چهارپایان دیگر هم همینطور.
چادرهایی که نمونه ش رو فقط در عکسها و فیلمها دیدم و زائرانی که زیر سایه آنها استراحت میکردند
و صدای معروف فنجانهایی که به هم میخورد و طعم قهوه شان را به رخ میکشیدند.
و زنها و مردهایی که با بلندگوهای گران قیمت روی زمین نشسته بودند و چیزی را ضبط کرده بودند و تند تند پخش میشد و در واقعا تکدی گری میکردند.
دختر بچه ها و پسر بچه هایی که روی زمین زانو زده بودند و بسته های کوچک آب و یا تبق های کوچک خرما. در دستانشان گرفته بودند.
دختر بچه هایی که قطره ای عطر هدیه میکردند. همسر حاجی که ما رو به این راه کشونده بود، قبلا به من درمورد این بچه ها گفته بود. برای همین تمام تلاشم رو میکردم روی اون بچه ای که با او چشم در چشم میشم رو زمین نندازم. آب، عطر، غذا، و....
مادر پدر هایی که به وقت غذا، به اصرار ما را به سفره خود دعوت میکردند و مدام تکرار میکردند: طعام طعام.
{لینک}
نماز جماعت. صلوة. جماعت.
***
روز دوم پیاده روی بودیم که احساس کردم زیر انگشت پای راستم میسوزه. جورابمو درآوردم دیدم یه تاول ریز داره خود نمایی میکنه. بهش اهمیتی ندادم که ای کاش میدادم. چون هنوز به ظهر نرسیده، کل کف پای راستم شده بود تاول و یه سوزش خفیف هم در پای چپم ایجاد شده بود.
خودم رو باختم. پس بقیه راه رو چی کار کنم؟ چهره ی همسر غمناک شده بود و با ترحم به من نگاه میکرد. چندین بار علیرغم میل باطنیم زیر پای من زانو زد و تاول ها رو پانسمان کرد. میشست و خنک میکرد و باز پانسمان رو عوض میکرد. این وضع تا نزدیکهای غروب ادامه داشت که دیگه تاب نیاوردم و نشستم و گفتم شما برید.
احمد مخالفت کرد و گفت نمیشه که. باید با هم بریم. امشب همینجا میمونیم تا ببینیم چی میشه.
همسرش گفت من هم خسته شدم. اصلا بیایم با ماشین بریم یه ربعه میرسیما.
همسرم به من نگاهی کرد و گفت چی میگی؟
گفتم با ماشین برم؟
گفت آره .دوست ندارم ولی چاره چیه با این پات؟
گفتم جدی میگی؟ یکی بانی شده و من رو فرستاده برای مسیر کربلا. منو فرستادن پیاده روی. آقا به این شکل طلبیده. اونوقت با ماشین برم؟
همسر گفت: منم ته دلم همینه ولی خوب آخه پاهات...
خلاصه از اونها اصرار و از من انکار.
فقط یادمه که حدودا هفتصد عمود مونده بود تا اول کربلا.
وضعیت پاهای من طوری شده بود که هر ده دقیقه صدمتر بیشتر نمیتونستم پیش برم. بعد از شام به همسر گفتم. من امشب تا دویست عمود رو میرم. پاهام که گرم بشه دیگه تاول ها اذیت نمیکنن. تو با احمد و خانمش با ماشین بیاید و عمود 1000 موقع نماز ظهر منتظرم باشید. یعنی ادعا کردم که تا فردا ظهر با این پاها میتون سیصد تا عمود رو گز کنم.
گفت باشه به احمد میگم. ولی من و تو با هم میریم.
اینبار من اصرار کردم و او انکار.
هیچ تصوری درمورد عمود 1000 نداشتیم.
چیزی حدود سیصد تا باید میرفتیم. و من با این پا فقط دوازده یا سیزده ساعت وقت داشتم. مطمئن بودیم که شدنی نیست. ولی تا جایی که توان داشتم باید میرفتم و واقعا اگر مجبور میشدم باید ماشین میگرفتیم. به همسر گفتم نهایتا صبح به بچه ها میگیم به جای هزار، هشتصد پیاده بشن و منتظر بمونن.
بسم الله گفتیم و حرکت کردیم. صفای پیاده روی در شب هم تجربه کردیم. آدمهایی که واقعا تشنه هم میشدند، آبی برای خوردن نداشتند. چون هم تانکرها خالی بود و نه کسی بود که بسته های آب، تعارف بزنه.
نزدیکای صبح برای بار چندم از پاافتاده بودم. اون یکی پام هم وضعیتش حاد شده بود و کلا میخکوب شده بودم رو زمین. از همسر خواستم که بایستیم تا پاهام هوایی بخورن. پسر نوجوونی که تنها سفر میکرد، روی صندلی کناری نشسته بود و گفت آقا نخ سوزن دارید؟ دگمه یقه م افتاده میخوام بدوزم. همسرم هم نخ سوزنش رو درآورد و نخ رو به سوزن کشید و کار بنده خدا رو راه انداختیم. همونجا نماز خونیم و باز راهی شدیم.
آفتاب طلوع کرد.
همونطور در راه نون و پنیری خوردیم و ساعتهای حدود هشت بود که احمد به گوشی همسر زنگ زد و گفت کجایید؟ یادمه همسر گفت عمود هشتصد و هفتاد.
از اینطورف به همسر اشاره میزدم بگو به جای هزار ، نهصد از ماشین پیاده بشن. من دیگه نمیکشم.
که نمیگفت. انقدر نگفت و آخرش هم قطع کرد. گفتم چرا نگفتی بهشون؟ گفت اونا زودتر حرکت کردن و الان عمود 1050 ایستادن.
با این پایی که من داشتم تصور همون پنجاه تا عمودی که جلوتر از قرارمون رفته بودن، باعث شد که خستگی بر من چیره بشه.
نِشستم.
گفتم چرا آخه؟ گفتیم هزار که.
گفت من چی کار کنم حتما حواسشون نبوده 1050 پیاده شدن.
گفتم خوب تا ظهر وقت داریم. صد هشتاد تا دیگه داریم.
یعنی یه چیزی اندازه اون راهی که از هم جدا شدیم و امدیم.
عصبانی شدم گفتم گوشی رو بده من زنگ بزنم احمد بهش بگم مرد حسابی به استراحت ما فکر نکردی؟ از دیروز صبح بیداریم. شما شب خوابیدید و ما راه اومدیم و ...
همسر گفت نکن مهدی... یادت بیاد الان کجایی و برای چی اومدی...
داشتم گند میزدم به اوضاع روحی خودم. داشتم با عصبانیتم همه چی رو خراب میکردم.
بسم اللهی گفتم و متوسل شدم به حضرت زینب و گفتم یا حضرت زینب! نذار بمونم.
ساعت نزدیک 10 بود که احمد زنگ زد ما حرکت کردیم و تو عمود 1235، موکب شهر خودمون رو پیدا کردیم... بیاید اونجا.
و من واقعا نمیتونستم درک کنم این رفتارش رو.
هنوز به عمود هزار هم نرسیده بودیم داشتم غصه ی 50 عمود اضافه رو میخوردم که گفت بیاید 1235. یعنی 285 عمود اونور تر از قرارمون. یعنی منی که قرار بود با این پا فقط سیصد تا عمود رو گز کنم و بعد استراحت کنم، الان شده بود 585 عمود. خشم تمام وجودم رو گرفته بود. اما خوب بالاخره باید این راه رو میرفتم دیگه. این چیزی بود که مدام به خودم میگفتم. نیمی از وجودم میگفت ولش کن مهدی یه تاکسی بگیر بقیه رو با ماشین برو. به فکر این زن هم باش. نیم دیگه ی وجودم میگفت از خجالت این زن بعدا در میام، من باید هرطور شده پیاده مسیر رو طی کنم. ولی در هر دو صورت، خشم بر من غالب بود و همسر هم چسبیده به من راه میومد که یه وقت نیم قدمی عقب نمیونه و باعث بشه خشمم فوران کنه. یه جورایی طفلکی ازم ترسیده بود.
انگار یکی خیلی یواشکی، طوری که مثلا میخواد (استغفرالله) خدا هم نشنوه، تو دلم گفت: مهدی مورد آزمایش قرار گرفتیا... این یعنی مورد لطف هم قرار گرفتی مواظب باش باز خرابکاری نکنی. چه خبره این همه خشم؟ فکر کردی کجایی؟ داری چی کار میکنی؟
تا این رو شنیدم. کوله م رو رو شوم انداختم بالاتر و به همسر گفتم توانش رو داری؟ گفت اگه ما رو نزنی آره. تو داری؟ گفتم دارم. پس بسم الله گفتیم و سرعتمون رو تند تر کردیم. و بکوب رفتیم.
بالاخره یه کم بعد از نماز ظهر رسیدیم 1235.
احمد خودش برامون شربتی آورد و همسر رو به موکب خانمهای شهرشون معرفی کرد و به منم گفت بیا.
پاهام دیگه مال خودم نبودن. به حرفهام گوش نمیدادن. محوطه موکب پُر بود از سنگریزه های نسبتا درشت که من برای راه رفتن روی اونا مشکل داشتم.
ولی باید عبور میکردم.
احمد گفت نهار خوردین؟ چپ چپ نگاش کردم و گفتم من خوردم ولی فاطمه نخورده، به خانمت بگو...
نگذاشت حرفم تموم بشه که گفت براتون نگه داشتم. بعد خندید و گفت شامپوتو میدی برم حموم؟