یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طنز» ثبت شده است

از اونجایی که ما خیلی بچه مثبت هستیم و اوج خلاف ما حرف زدن با جنس مخالفیه که بعنوان مشتری وارد مغازه میشه، گاهی اوقات از خیلی از قافله ها عقب موندیم و خیلی از چیزها برامون خارج از ماتریکس به حساب میاد.

***

یه دوست قدیمی که مدتهاست در اینجا {لینک} بعنوان تصویربردار و تدوین‌گر در خدمتشون هستم، دعوتم کرد به یه کافه که به طور رسمی با هم گپ و گفتی داشته باشیم و مسائل مالی رو مطرح کنه و ببینیم میشه بعنوان گوشه ای از منبع درآمد بهش فکر کنیم یا نه.

***

خوب. کافه چطور جاییه؟ چی باید بپوشم؟ اولش که وارد میشم باید چی کار کنم؟ به همه سلام کنم؟ یه راست برم سرِ میزی که دوستم منتظرمه؟ اگه از من دیرتر اومد چی؟ با چه تیپی برم؟ یه آدم مو کج‌ْشونه زده ی ریشَکیِ پیرهن مشکیِ آستین بلندِ شلوار پارچه ای، در نگاه اول چه واکنشی رو برای کافه نشین ها در برخواهد داشت. اینها سوالایی بود که از همسر میپرسیدم و اون بنده خدا هم وقعی نمی‌نهاد و سرش به کار خودش گرم بود.

آفتاب رسیده بود وسط و وقت نماز بود.

«ببخشید آقا اینجا نماز خونه هم داره؟»

«نه حاجی دوتا کوچه اونورتر مسجد هست.»

«میدونم مسجد کجاست. آخه اینجا با کسی قرار دارم و هنوز نیومده.گفتم از نمازم نمونم و پیش اون بنده خدا بدقول نشم» 

یه بار به طور  کامل از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و نیشخندی زد و آروم ولی طوری که من بشنوم گفت: «به سلامتی!»

***

آقا رحیم با کمی تأخیر تشریف آوردن و رفتیم داخلِ کافه. 

دوتا از خانمها که همون اول کار شالشون رو کشیدن رو سرشون و یکی دیگه شون که از دهانش یه دود چند متری زبانه کشیده بود، یهو به سرفه کردن افتاد و بقیه هم که انگار نه انگار یه حاج آقای حج ندیده وارد شده، یه کم از لَمی که به حضراتِ ذکور داده بودن، کم کردن و به باقیِ عیش و نوششون پرداختن.

«آقا رحیم خدا بگم چی کارت کنه؟ اینجا؟»

قهقهه ی بلندی سرداد و گفت «من پاتقم اینجاست.»

یه آقایی که بعدا فهمیدم خانم بوده نزدیک شد و منویی داد دست آقا رحیم و رفت.

«چی میخوری؟»

«مهم نیست واقعاً. هرچی خودت میخوری.»

«من هوس ماهی تُن کردم.»

« گفتم که مهم نیست واقعاً هرچه از دوست رسد نیکوست.»

با خودم فکر میکردم حالا چرا ماهیِ تُن؟ اینجا که قطعا برنجی نمیدن. ماهی تن رو با نون میخورن دیگه. فکر کن داری میخوری و از لای انگشتات و  نون، روغن بچکه رو لباس و شلوار و میز و بعد مجبور بشی انگشتت رو تا کجا بکنی تو دهنت که لیس بزنی و چربی هاش رو با بزاقت بشوری. 

همونطور که سعی میکردم از لابلای دودها آقا رحیم رو ببینم، میشنیدم که داره درمورد کار حرف میزنه. بیست دقیقه ای گذشت و یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم ایشون هم خانم بوده با یه سینی، دوتا لیوان آب برامون آورد که روش یه عالمه یخ های ریز معلق بود و چندتا برگِ نعناع زیر یخها و دوتا تیکه لیموی کوچک هم زیر نعناع ها که انگار داد میزدن که ما هم هستیم. چون به سختی دیده میشدن.

 انقدر تو آفتاب عرق ریخته بودم که دلم میخواست لیوان رو سر بکشم. اما گفتم بذار نهار که خوردیم قرصامو باهاش میخورم. آقا رحیم با قاشق باریکی که کنار لیوان بود افتاد به جون لیموها تا جون داشت فشار میداد و میچلوندش. 

داشتیم به نتایج خوبی میرسیدیم. نحوه محاسبه ی اجرت کار و روش پرداخت و مدل تحویل کار.

«چرا نمیخوری؟»

«بعد از نهار میخورم»

«بعد از نهار؟»

«آره چون قرص دارم.»

«خوب الان این رو بخور رفتی نهار، بعدش قرصت رو بخور.»

«کجا رفتم؟ مگه اینجا نمیارن؟»

«چی رو؟»

«ماهیِ تُن دیگه»

«ماهی تن؟»

«آره دیگه مگه سفارش ندادی؟»

یه کم تو چشمام نگاه کرد ببینه دارم جدی میگم یا شوخی میکنم. حاضرم قسم بخورم تو دلش خدا خدا میکرده که یه نشونه ای در من ببینه که بفهمه دارم شوخی میکنم

گفت: « "موهیتو" منظورته؟»

گفتم: «نمیدونم هرچی که تو میگی. مگه سفارش ندادی؟»

اشاره زد به لیوانِ من و گفت «همینه دیگه.»

«گفتم این؟»

«آره»

«این چیه؟ماهیتو؟»

«موهیتو»

چندثانیه ای زل زده بودم به لیوان و فقط و فقط تو دلم دعا میکردم این آبروریزی رو اون خانمه که مثل اژدها دود تولید میکرد، نشنیده باشه.

آقا رحیم زد زیر خنده و گفت «بخور بریم.»

یادم بود که با لیوانش چی کار کرد. پس قاشق رو برداشتم لیموها رو فشار دادم و نعناع ها رو هم له کردم کف لیوان تا رنگ آب عوض شد. اومدم با نی بمَکَم که دیدم هیچی نمیاد.

«لعنتی» این رو تو دلم گفتم.

اولش مستأصل و بعد بلافاصله طوری به آقا رحیم نگاه کردم که انگار همه چی تحت کنترله و نگران نباشه. یواشکی یه فوت کوچولو کردم که نعناع هایی که رفتن تو نِی بیان بیرون که دیدم نتیجه نداره. سرم رو آوردم بالا و لیوان رو همونطور که رو میز بود بین دوتا کف دستم فشار دادم و با آرامش به آقا رحیم گفتم: «خوب دیگه چه خبر؟»

گفت: «گیر کرده تو نی؟»

«نه. منتظرم خنک تر بشه»

«هیچی دیگه خبرا همین بود که گفتم.» شروع کرد چیزهایی که از قلم افتاده بود رو بیان کرد و من نامحسوس با تکان دادنهای لطیفِ نِی سعی داشتم نعناع ها رو از تو نِی خارج کنم. نمیشد که نمیشد.

با دست چپم عرق پس گردنم رو خشک کردم و نِی رو دراوردم و لیوان رو گرفتم که سر بکشم که پوست لیمو رفت تو دهنم. 

«خوبی؟»

«آره کلا عاشق پوست لیمواَم. تو خونه هم این کوچولو ها رو خوب میشورم و میجوَم.»

«آهان.» و باز شروع کرد به سخنرانی.

پوستِ تلخ لیمو که تموم شد، یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم همه سرشون تو همدیگه ست و کسی به من نگاه نمیکنه. با احتیاط "موهیتو" رو سر کشیدم و ماجرا فیصله پیدا کرد و ختم به خیر شد/ 


۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۵
میرزا مهدی
تو پذبرایی
بزرگترا: خوب آقا پسر و دختر خانم تشریف ببرن تو اون اتاق حرفاشونو بزنن
بابای دختر رو به پسرِ کوچک خانواده: پدرام بابا جون پاشو شما هم برو اگه چیزی لازم داشتن بیا براشون انجام بده
پدی: باشه دَدی
بابا یواشکی: زهر مار و ددی.
تو اتاق
عروسِ آینده: مرسی که اومدی خواستگاریم
دوماد آینده بدون توجه به عجز دختر: واقعا سه تا خواهر و دوتا داداش داری؟
عروس: آره دیگه. سه تا خواهرهام از من بزرگترن و داداشا از من کوچکتر و این پدرام هم از همه کوچکتر.(به داداشش یه لبخندی میزنه و با ابرو بهش میفهمونه که بره بیرون و پدرام هم بی درنگ از خدا خواسته از اتاق میزنه بیرون)
دوماد: بابات چیا داره؟
عروس: سه هکتار زمینِ شالی و این خونه و یه آپارتمان هم تو ساری داره.
دوماد: همین؟
عروس: خوب آره دیگه. آبجیام که عروسی کردن سهمشونو گرفتن. اینا مال منو دوتا داداشاس. 
دوماد: شاس؟
عروس: داداش‌ها اَم است.
دوماد: خوب یعنی یک پنجمش مال تو میشه. 
عروس: آره دیگه
دوماد: خوب پس ما با اجازتون بریم.
عروس: عه تو رو خدا نه...
۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۵ ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۵:۵۲
میرزا مهدی

 

 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۳ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۲
میرزا مهدی

اگر روزی زمامدار مملکت خویش شوم، یک داروغه را بر سرکار می‌نهم که پاچه‌ام را بگیرد روز و شب، 

همچو سگ.

بِه‌اَش می‌فرمودم:  متعلقه و صبیه و شوی‌اَش، و آن یاردان‌قُلیِ بی‌مصرف و متعلقه‌ی دربه‌دری‌اَش، و تمام خس و خاشاک دوربرت، هر خطا و جفا و غلطی خواستند بکنند، و هر سوراخ سُمبه‌ای هم در دنیا خواستند بروند، و هرجایی هم خواستند اقامت بگیرند و خرید کنند و حتی اگه آن دلِ صاحب مرده‌اشان خواست همانجا هم بمیرند و سَقَط شوند، امّا در عوضش تو نگذار یک جرعه آب از گلوی منِ -فلان فلان شده‌ای که این وضع نابسامان را در مملکت خویش به بار آورده‌ام،- پایین رود.

بِش می‌گفتم نه دستیار، نه معاون و نه کسی رو اجیر کن که سربازت باشد. 

بِش می‌گفتم نه کسی رو به اسم مبارزه با مفاسد خلق کن و نه تعزیرات و نه حمایت از حقوق مصارف خودم.

بِش می‌گفتم پدرم را به تو می‌سپارم که در بیاوری تا حساب کار دستم بیاید.

بِش می‌گفتم که هرچه آتش از گور خودم بلند میشود را فوت کند.

بِش می‌گفتم که مراقبت نماید که بهرغم آتشم گُر نگیرد، و اِلّا نَنِه‌اش را به عزایش می‌نشانم.

بِش می‌گفتم ماست‌م را هم کیسه کند...

بِش می‌گفتم نُطُقم را هم بکشد...

بِش می‌گفتم دهانم را یک سرویسی هم بنُماید...

بِش می‌گفتم اصلاً بدون مَلَق بازی، خودت قاضی، خودت جلاد.

بعد که شاخ و از کنترل خارج میشد، خودم را بر علیه وی می‌شوراندم و یه انقلابی به پا می‌کردم مثِ چی...

و بعد داروغه‌ای دیگر!

والله بخدا با این 



۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۵۹
میرزا مهدی

سلام

*یکی از رفتارهای به نظر خوب خودم اینه که وقتی وارد فروشگاهی میشم، در وهله‌ی اول بعد از سلام کردن، اینه که بپرسم ارزانترین جنس شما در سایز من، چنده.

اگر ارزانترین جنس و کالای مورد نظر با آن چه که در تصوراتم نقش بسته، مغایرت داشت، با یه عذرخواهی کوچک از فروشگاه خارج میشم. اما اگر نه، قابل قبول بود،وارد میشم و در صورت پسندیدن، میخرم.

* یه زمانی با پول دوتا گونی سیب زمینی به سختی میشد یه شلوار جین خرید ولی الان فقط با پول پونزده کیلو سیب زمینیِ ناقابل میشه یه شلوار نو به پا کرد. خدا خیرشون بده که شلوار انقدر ارزون شده.

*مجلس هم که قربونش برم با تصویب درج قیمت تولید کننده بر روی کالاهای اساسی از جمله نوشابه و آب و محصولات بهداشتی مثل دستمال کاغذی و غیره، مردم رو انداخته به جون هم. کالاهای مذکور دیگه نه قیمت مصرف کننده دارن و نه قیمت تولید کننده به لطف و کرم و تفضل دلالان گرامی و پنبه و الکل. ولوشویی شده بیا و ببین.

* عکس هم که دیگه اداره‌جات و پلیس +10 و آموزشگاه رانندگی و دفترهای مسافرتی و ثبت احوال و اداره پست و .... خودشون میگیرن. اجاره مغازه و مالیاتش رو ما میدیم. واقعا بار سنگینی از رو دوشمون برداشتن. سختیش مال اوناش ما فقط مالیاتش رو میدیم.

*دو روز پیش یه مسیر 4کیلومتری رو پیاده رفتم چون هیچ مغازه‌داری حاضر نشد در ازای کارتی که میکشم  5هزار تومن به من پول بده. مگر اینکه 9 درصد مالیات و ارزش افزوده ش رو پرداخت میکردم.

*21 روزه به خاطر دیابت و کولیت اولسترا و وزن بالا، مصرف کربوهیدرات رو به حد صفر رسوندم و 9 کیلو کم کردم. حسا کردم اگر همینطور ادامه بدم اگر کفن پوش نشم، میتونم یه پیرهن مردونه سایز کوچک برا خودم بخرم.

۱۸ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۷ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۳۸
میرزا مهدی

1-وارد مغازه که میشه با لبخند و اکراه از روی صندلی زهوار در رفته که دیگه تار و پودِ روکشش دارن با هم طرح شیطانی برای شلوار زهوار در رفته ترم میکشن، بلند میشم و تا خرتناق مهربونی چاشنیِ نگاهم میکنم و با دست اشاره میزنم بفرمایید و اون هم همونطور که داره کالری میسوزونه که لبخندش رو حفظ کنه دعوتم رو پذیرا میشه و میگه: «کپی رنگی هم داری؟ »

از اینکه بعد از حدود پنج ساعت، اولین مشتریِ مغازه از من چیزی رو میخواد که ندارم و سعی دارم از غشای پلاسمای سلولیِ خودم خارج بشم و با مشت برم تو پَک و پوزش، تقوا پیشه میکنم و لبهام رو مثل پروانه ای که بالهاش رو باز کرده کش میدم و وانمود میکنم دارم لبخند میزنم و میگم: «نه متأسفانه»

و میره.

2- چند دقیقه بعد یکی دیگه: «داداش کپی رنگی داری؟» لبهام رو پروانه ای میکنم و میگم «نه»

3- «سلام پسرم کپی رنگی داری؟» از پروانه دیگه خبری نیست و میگم «نه» 

4- «سلام آقا کپی رنگی کجا میزنن؟» من: « من چه میدونم؟» یه چیزی ترکی گفت و رفت.

5- دختر خانم جوانی که چادرش رو به سختی نگه داشته وارد میشه و میگه: «سلام آقا وقت داری؟» میگم «امرتون؟» کوله پشتی مشکی ای که انگار تمام جهزیه ش  توش قرار داره رو با تلاشی باورنکردنی از لابلای چین های چادرش جدا میکنه و میگه: «میخوام با محصولاتمون آشناتون کنم» میگم «راستش الان شرایط خرید ندارم ولی میتونید بمونید گرم بشید» میگه «نه آخه صبر کنید... »و داره لابلای لحاف تشک و سرویس آشپزخونه ش دنبال یه چیزی میگرده که یهو لبخندی میزنه و میگه «ایناهاش» و شروع میکنه طوطی وار اون چیزی که درموردش حفظ کرده رو برام ادا میکنه. درست مثل اون خانمی که سه روز پیش اومده بود و بیست و هفت هشت دقیقه‌ی تمام درمورد بیمه پاسارگاد حرف زد و اصلا یادم نبود بهش بگم تحت پوششم.

میگم «خانم من ماشین ندارم» میگه «برای روکش مبل هم جواب میده» میگم «ما تو خونمون پشتی داریم رو مبل نمیشینیم» میگه «پس بذارید....» حرفش رو قطع میکنه و تا کمر خم میشه تو انباری ای که با خودش اینور و اونور خِر کش میکنه و اینبار یه چی دیگه در میاره و دوباره دکلمه آغاز میشه.  از اونجایی که از صبح یه قرون هم کاسبی نکردم و اعصاب درستی ندارم، حرفش رو قطع میکنم و میگم «خانم من کلا کتونی پام میکنم واکس به کارم نمیاد آخه» توجهی نمیکنه و تمام سعیش رو میکنه تمرکزش رو به هم نزنم تا توضیحاتش رو کامل کنه. پس منم مینشینم مشغول کارم میشم که یکی میاد جلوی در میایسته و به طوطی نگاه میکنه. همینطوری هی نگاه میکنه. میگم: «خانم به دوستتون بگید بیاد داخل. گناه داره. بگو ایشون هم گرم کنن»

نگاهی به بیرون میندازه و میگه «من تنهام دوستِ من نیست» پس منم با دست اشاره میزنم و دعوتشون میکنم داخل.

مشرف میشن به گرمای مغازه و سلامی میکنن و میگن: «از انتشارات فانوس مزاحم میشم وقت دارید؟....»

مینشینم روی صندلی و رو به مانیتور میگم: «اجازه بدید  کار خانم تموم بشه بعد در خدمتتونم.» رو میکنم به طوطی و میگم «میفرمودید».

الان که تمرکزش به هم ریخته و یادش نمیاد تا کجا رو توضیح داده بوده کمی مکث میکنه و میگه: «دستمال جادویی هم داریم» توجهم بهش جلب میشه. چیزی که در ذهنم ایجاد میشه یه تکه پارچه س که عکس هری پاتری چیزی روش چاپ کردن و اسمش رو گذاشتن دستمال جادویی. یا مثلا الان از مشتش یه پارچه ی سفید میکشه بیرون یا حالا که دولا شده تو قفسه های چیدمان جهیزیه ش تو کوله پشتی، یه خرگوش میاره بیرون که بعد معلوم میشه پارچه ست. اما در اشتباه بودم یه تیکه نمد داد دستم و گفت «بدون هیچ مواد شوینده ای شیشه رو تمیز میکنه» "مِیْد این چین"

گفتم «چند؟» گفت «صد و پنجاه هزار تومن» خنده م گرفت گفتم «خانم اینکه جادوییه؛ اگر معجزه ی الهی هم بود صد و پنجاه نمی ارزیدا» بعد شبیه اونایی که استندآپ میکنن و فکر میکنن یه لقمه (گوله) نمکن و الان همه ریسه میرن از خنده و مجبور میشی با یه سطل آب به هوششون بیاری،  از حرف خودم خنده م میگیره و منتظرم که اونا هم رو زمین غلت بزنن که یه ذره هم نمیخندن. چیزا.

از اینکه چنین حرفی زدم جا خورد. و منم ازش عذرخواهی نکردم ولی گفتم «شرایط خرید چنین کالایی رو ندارم» و رفت. گرم شد و رفت.

6-و اما انتشارات فانوس. دختره طوری که نه لب بالاش به لب پایینیش میخورد و نه لب پایینیش سعی میکرد به لب بالایی برسه، شروع کرد به اجرا.

«سلام میخوام محصولاتمون رو بهتون معرفی کنم» یه کتاب درآورد و میخواست بره رو پخش نوار کاستی که تو مغزش فرو کرده بودن، گفتم: «میشه توضیح ندید و بدید خودم نگاهشون کنم؟» خورد توذوقش.

پونزده شونزده تا کتاب گذاشت رو میزم و هرکدوم رو که بر میداشتم، اتومات شروع میکرد به شرح وقایع کتاب و نویسنده ش. وچی شد که چاپش کردن و چرا مثلا بیست و نه صفحه ست و سی صفحه نیست و از این قبیل. گفتم «خودت خوندیش؟» مکث کرد. گفتم «من خوندمش خوندیش؟»

گفت «نه.»

دادم بهش و بعدی رو نگاه کردم. "راز". گفتم «نمیخوامش» بعدی: "اصول لاغر شدن" دادم بهش. شبیه اساتید دانشگاه که دارن ایده های صد من یه غاز دانشجوهاشون رو به یک نگاه مرور میکنن، به عناوین کتاب نگاه میکردم و میدادم بهش. بنده  خدا تا میومد گرم بگیره، کتاب رو میدادم دستش و بعدی رو شروع میکرد. یهو قِلِقش دست اومد و بازیم گرفت.  تا میومد توضیح بده ، کتاب رو میدادم دستش و بعدی رو بر میداشتم و تا میومد توضیح بده و جمله ش رو شروع میکرد، میدادم دستش.

نمیدونم چندمی بود که دستم رو خوند. فهمید چه بازیِ کثیفی رو شروع کردم. کتاب رو برداشتم توضیحی نداد. پشت جلد رو نگاه کردم. هیچی نگفت. طوری وانمود کردم که کتاب برام جالب به نظر اومده. لام تا کام حرف نزد. داشتم میباختم باید تیر آخر رو میزدم. پس صفحه فهرستاش رو باز کردم. از اونجایی که دیفالتشون بر مبنای توضیح دادن تنظیم شده، یهو شروع کرد به توضیح دادن و گفت «این کتاب درمورد....»

کتاب رو بستم و به صورتش نگاه کردم و لبخندی فاتحانه زدم و کتاب رو دادم دستش.

گفتم «خانم همه اینها رو دارم» گفت «رنگ آمیزی هم دارم.» گفتم «بچه ندارم.»گفت «خواهر زاده یا برادرزاده هاتون» گفتم «ندارم.» یه باشه گفت و همه رو ریخت تو کیفش. دوست داشتم این رد و بدل شدن سوالا و جوابها بیشتر طول بکشه که با یه باشه، سر و تهِش رو هم آورد. موقع رفتن برگشت گفت «پرینتر هم دارین؟» انگار که بهم گفته باشه میخوای مجانی بفرستمت آثار باستانی ایتالیا رو ببینی؟ از اینکه طلسم کاسبیِ کساد امروزم  داره شکسته میشه  در پوست خودم نمیگنجیدم که گفتم «بله» گفت «یه فایل میفرستم براتون لطفا برام بزنین. فقط رنگی باشه.»



۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۲۸
میرزا مهدی
قشنگ یادمه جفت دستاشو ستون کرده بود تو جیبهای جینِ آبیِ پاره پوره و در حالیکه نمیدونستی داره مقاومت میکنه که شلوارش رو سفت نگه داشته باشه که بیشتر از این پایین نره یا اون شلواره که داره تلاشش رو میکنه که بیشتر از این پایین نره، نگاه عاقل اندر سفیه‌ی به من کرد و گفت: دوستیِ زیاد محدودت میکنه. 
همین بعد رفت.
دوست داشتم بلند بلند بگم که بشنوه اما حوصله برگشتن و زرت و زورت کردناش رو نداشتم برای همین تو دلم گفتم : بیشین مینیم باااو من خودم ملتو ارشاد میکنم.
فکر کنم چیزی حدود دو سال و چندی از اون روز میگذره که به این نتیجه رسیدم که دوستی و صمیمتِ زیاد آدم رو محدود میکنه.
چون دیگه باید مراقب باشی که مثلا جمشید درموردت چی فکر نکنه و اون یکی در موردت "چیز" نکنه.
همین مراقبت های بیش از حد باعث شد که دستم دیگه به نوشتن نرفت و از خودم بیرون اومدم و شدم اونی که قاسم و عباس و جواد و شهرام و بهرام و صغری و کبری و فاطی و بتول و زی زی و سیلی و نیلی و ...میخواستن.
دیگه کار رسید به جایی که بابام تو "واستاپ" پی‌ام داد که «قزمیت بابا! از اولش هم میدونستم هیچ "پی‌پی" از تو در نمیاد. نیمدونم به چیِ تو دل خوش بودم که این مدت طولانی کاری به کارت نداشتم. در هر صورت مایه مباهاته که زین پس ....» بقیه پیامش رو نخونده رهاش کردم و اومدم صفحه وبلاگ رو باز کنم که بهش بگم « های دَدی! ....» که دیدم تمام دیتا های  چیز ، نه ببخشید، تمام داده های رایانه ام حذف شده و رمز وبلاگم هم جزوشون قلمداد میشد. بر آن شدم که لینک فراموشی رمز را بزنم که زدم.
حالا باید ایمیلم رو باز میکردم. این بار هم فراموشی رمز ایمیلم را زدم. اما دیگه به این سادگی ها نبود. اوضاع بی‌ریخت شده بود و نمیدونم از کِی و از کجا این وروجکهای همیشه موجود، لاموجود شده بودن و کارم رو سخت کرده بودن. 
حالا سرویس جیمیل بود که دستش رو تو جیبش کرده بود و با اون یکی دستش خلال دندونش رو لای دندوناش میکشید و میپرسید "سن کیمسن"؟ و من میگفتم فلانی و اون مدام سوالات مختلف تکرار میکرد.
پارسال غروب دسته جمعی با کیا رفته بودین زیارت؟هآآآآن؟ یه کم فکر کردم و جواب دادم.
علیرضا پسرداییت که اینجا ایمیلش رو بعنوان پشتیبان ارسال کردی دیشب سر چی با زنش دعواش شد؟هآآآآن؟ زنگ زدم به مامان و شماره داییم رو گرفتم و شماره علیرضا رو از داییم گرفتم و زنگ زدم به موبایلش و موبایلش رفت رو پیغام گیر و بعد از چند ساعت آقا نفس زنان جریان رو برام تعریف کرد و منم نذاشتم بیشتر از اون وارد جزئیات بشه و قطع کردم و  جواب سرویس خان رو دادم.
یه مشت سوالهای چرت و پرت هم پرسید. اسم نَنَت چیه و بابات چند سالشه و هنوز رو خاله ت تعصب داری یا نه و گسیل شبگاهی یعنی چی؟ که برای آخری اومدم تو گوگل سرچ کنم که یهو نوشت برای وارد شدن به  سرویس گوگل آیا میخواهید با فلانی ادامه دهید؟ بله رو زدم و خود به خود وارد گول شدم. سرچیدن رو رها کردم و وارد جیمیلم شدم و رمز وبلاگم رو به روز کردم و اومدم بنویسم که -هرچی به این مغز مرطوبم فشار آوردم -بادم نیومد چی میخواستم بنویسم. 
خلاصه که اینجوری؛ یادم رفت چی میخواستم بنویسم. 
همین/.
نه همین نه.
دارم آماده میشم برای "ششمین سمپوزیوم تازه های نقشه برداری مغز" قراره رو مغزم تفحص کنن و ببینن چطور ممکنه حجم عظیمی از داده ها و رشته های عصبی در مغز انسان انقدر دست نخرده و بکر باقی بمونه. 


۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۰۸:۱۵
میرزا مهدی

با یه شیلد، دوتا ماسک، دستکش لاتکسِ شُل و وِل، نِشسته بود پشت کامپیوترش و با یه قلم نوری به سبک خودِ خودِ دکترها تند تند یه چیزایی مینوشت و ما،

.

.

.

.

هاج و واج نگاش میکردیم که یعنی ممکنه هنوز متوجه نشده باشه که دونفر اومدن تو مطبش و منتظرن؟

در همان لحظه قلم رو پرت کرد و دوتا دستش رو شبیه اینکه دست‌به سینه بنشینه گذاشت رو میز و خودش هم لم داد به دست‌ها و صورتش رو که پشت شیلد و دوتا ماسک، به طرز مسخره ای شده بود به سمت ما جلو آورد و با یکی از دستاش اشاره زد که "چِتونه"


برای اینکه حرف بزنم باید گلوم رو صاف میکردم. پس پشت سه تا ماسکی که رو صورتم بود و شیلدی که رو صورتم از گشادیِ کِش، بازی بازی میکرد، سرفه ای کردم که بلکه بتونم دو کلوم به دکتر متخصص ریه بگویم: «سلام دکتر! دلتا و بتا و یوهان و ووهان و جنس و مدل و مارکش را نمیدانم اما مبتلا شده ام. ....  نشان به آن نشان که سرفه دارم. سینه ام درد میکند. تو گویی که سرما خورده ام و  بلکه هم آنفولانزا. بدن درد دارم و میلرزم و میسوزم و میسازم و   نفس کشیدنم سخت است و میآید و نمیرود و میرود و نمیآید. خلاصه که دکتر جان آمده ام به درمان» 


اما سرفه کردن همانا و چسبیدن دکتر به سقف و شناور شدن مانیتور و مُوس و کیبورد و قلم نوری و کاغذ و خودکار و هرچه که روی میز بود در هوا، همانا.

یک آن همه چی رو اسلوموشن میدیدم. دکتر روی میزش با چشمان وحشت زده به من نگاه میکرد و دستش رو به آهستگی به سمتم پرتاب میکرد. قلم نوری و صفحه ی مربوطه ش نزدیک پای ما فرود میآمدند و مُوس و کیبورد هم احتمالا قرار بود روی میز سقوط کنند وسرانجام مانیتور را در آن لحظه نمیتوانستم پیش بینی کنم. سرعت چیزی که میدیدم از اسلوموشن به حالت عادی برگشت و قبل از اینکه قلم نوری رو که به صورتم نزدیک میشد با دست بگیرم، دکتر فریاد کشید «سرفه نکن آقا سرفه نکن»

تصمیمی که آن لحظه با آن برخورد گرفتم این بود که قلم را با دست بگیرم و صفحه مربوطه اش را با پا مهار کنم که شوت شد و به زیر میز دکتر سُر خورد.

چه افتضاحی!!!!

خوب من یک سرفه دیگر لازم داشتم برای صاف شدن گلو

دکتر ایستاده بود و پنجره را باز میکرد.

همسر که عصبانیت را از این وضع موجود در چشمانم دیده بود رو به دکترگفت: «جناب دکتر الان هرچه مریض پشت درِ مطب شماست کروناییه. همه هم مشکل ریه دارن و همه هم سرفه میکنن. اگر ترس و هراسی دارید بفرمایید ما بریم و شما هم مطبتون رو ببندید»

نفهمیدم دکتر در جواب چه چیزی درمورد مملکت و صاحب مملکت گفت که انگار آبی ریخت بر آتش خودش و آرام گرفت و نِشست و گفت: «خوب» (یعنی بنالید ببینم چه مرگتونه)

همسر هم اول از مشکل خودش گفت و نسخه اش را گرفت و نوبت به من که شد، دکتر، شروع کرد سرخود نسخه نوشتن.

آن وسط ها پرسید:« قند داری؟» با سر اشاره زدم که اوهوم. با عصبانیت اول نگاهی به من انداخت و بعد به نسخه انداخت و آن را خط خطی کرد و رفت در صفحه ی بعد، نسخه‌ی جدیدی بنویسد. یکی دو خط که نوشت، همسر گفت: «کولیت روده هم دارن» این بار چشم غره ای به همسر رفت و بعد نگاهی به نسخه انداخت باز خط خطی کرد و رفت در صفحه ی بعدی بنویسد که دید دفترچه دیگر جای خالی ندارد.

انگار که تمام بدبختی های عالم را من دچارش باشم، گفت« این چه وضعشه» با دست اشاره زدم میتونم حرف بزنم؟ با دست اشاره زد بنال.

از قصد هرچه سرفه در دلم مانده بود را نثار خودش و کَس و کارش کردم و هیچی نگفتم.

مثل فنر جهید و رفت کنار پنجره ایستاد و گفت«خوب بگو دیگه» گفتم« فقط میخواستم سرفه کنم حرفی ندارم. فقط کرونا دارم»

کارد میزدی خونش در نمی آمد.

گفت «باید اسکن ریه بگیری»

گفتم« دارم. بفرمایید»

یک کاغذ که کلی کُد درونش بود به ایشان دادم و گفتم برید تو سایتش کلمه عبور را وارد کنید اسکن ریه ام را ببینید.

گفت« رفتی بیمارستان امام خمینی اسکن گرفتی؟»

با سر اشاره زدم بله. باز شروع کرد زیر لب یه چیزایی گفت که خمینی اش را بدون امام و پسوند و پیشبندش از زیر سبیلهایش شنیدم.

همسر گفت «فیلمش را داخل موبایلم دارم»

دکتر که معلوم بود از گرفتن موبایل همسرم هراس دارد بیخیال اسکن ریه شد و دارویی را تجویز کرد که نباید.

از در که بیرون میرفتیم گفتم: « دکتر نفری نود هزار تومن ویزیت گرفتیدا»

گفت:« خوب که چی؟»

گفتم:« هیچی. دوتا سرفه دیگه در ازای این صد و هشتاد هزار تومن باید نثارتون میکردم که شخصیتم اجازه نمیده اینطوری تنتون رو بلرزونم»

فریاد کشید« برو بیرون آقا برو بیرون...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:« هفته ی پیش صد هزار تومن اجرت کار گرفتم که مشتریِ ناراضی سرم داد زد و گفت ایشالله پول دوا درمون بدی و تا همین الان چهار میلیون تومن پول دوا درمون دادم(مریض بعدی که مادر و پسری بودن از کنارم سرفه کنان رفتن داخل مطب و جای من و همسر نِشستند و من ادامه دادم) بابت یک ریال از این صد و هشتاد هزارتومنی که حق ویزیت گرفتید راضی نیستم. امااااااااااااااااا ان‌شاءالله که تو شادی هات خرجش کنی»

در حالیکه انتظار داشتم تحت تأثیر حرفم قرار گرفته باشه و به مُنش‌اش بگه پول این بیچاره ها رو پس بده، با دست طوری اشاره زد و بیرونم کرد که انگار گفته باشد: « گمشو بیرون بابا. گمشو»

منم گمشدم بیرون و صدای دکتر رو میشنیدم که داد میزد« سرفه نکن خانم سرفه نکن»







+ سلام به شما

++ عذر خواهی از خودم که قولم را به خودم شکستم و دوباره اینجا را به روز کردم.

+++ اگر برای اربعین طرحی دارید بگید، من پایه ام. {لینک}


۱۹ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۱۱
میرزا مهدی
یه خروس داریم؛ هر ساعت شبانه روز که چراغ آشپزخونه ی مشرف به حیاط رو روشن میکنیم، فکر میکنه صبح شده و شروع میکنه به خوندن. 
 اون هم چه خوندنی«قوقوقوقـــــــــو» به طرز وحشتناکی گوش خراش و خسته کننده ست.
 دیشب یه کم زودتر از ذان صبح از خواب بیدار شدم و گفتم بذار یه ساختار شکنی کنم و نماز شب بخونم.
یادمه چند روز پیش تو این قرآن جیبی کوچولوهایی که همیشه کنار جانمازه، دیده بودم که نماز شب اینچنینه و آنچنانه. انقدر ثواب داره و خلاصه یه عالمه مزیت داره و ....
تا حالا نخونده بودم که. 
نگاه به ساعت انداختم دیدم نیم ساعت تا اذان صبح وقت دارم. 
خوب اول از همه باید یواش از جا بلند میشدم که همسر بیدار نشه و یه وقت ثواب نماز شبم از بین نره.
 آخه یه جا دیگه هم خونده بودم که نماز شب باید در خفا صورت بگیره و از این حرفا. میگن ریا نشه یه وقت.
همین که اومدم بلند بشم، یَک شلنگ تخته ای انداختم که دستم خورد بهش.
«کجا؟»
سر ضرب از خواب بیدار میشه از بس خوابش سبُکه.
گفتم: «دستشویی.»
«صد بار گفتم آخر شب انقدر چای نخـــووررررر پوووف......»
و خوابید.
یواش یواش پاورچین پاورچین رفتم آشپزخونه و چراغ رو روشن کردم که به در و دیوار و سینی پینی و کاسه بشقابای روی میز و اُپن نخورم که یهو خروسه شروع کرد به خوندن. حالا از یه طرف پدر زنم هی صدا میزنه «صوب بَیه؟» و وقتی جوابش رو نمیدیم با صدای بلندتر از فریاد، داد میزنه« جواب ندِنِه. گِمه که: صوب بَیِه؟ نماز بَیه؟ ساعت چنِّه؟ جواب ندِنِه»
خوب مجبوری بری با صدای بلندتر جوابش رو بدی که بشنوه. و اِلا مدام تکرار میکنه تا به یه جواب برسه. عجب کار یواشکی ای شد! خروسه هم ول نمیکرد.
به هر حال نیت کرده بودم دیگه، باید نماز شبم رو میخوندم.
"چهار تا دورکعتی مثل نماز صبح. یه دو رکعتی نماز شفع یه یک رکعتی هم نماز وَتر و با توضیحاتش. چهار تای اول هم نخوندین نخوندین" همینطوری زمزمه میکردم.منم که همیشه دنبال راحت ترین پیشنهادم، گفتم ولش کن. اونا که نخوندین هم نخوندین رو نمیخونم خوب. چه کاریه؟
خلاصه...
دو رکعت شفع میخوانم قربتاًالی الله... الله اکبر. خوندم و  تمام.
خوب باید یک رکعت هم وتر میخوندم. چطوریه؟
چی کار باید میکردم؟
احتمالا همسر و پدرشون دوباره خوابشون برده بود و نمیشد چراغ روشن کرد.
چراغ قوه موبایل رو روشن کردم و اون صفحه ی قرآن جیبی که توضیحات نماز شب داشت هم باز کردم و گرفتم تو دستم.
اللـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهُ اکبر.
رسیدم به قنوت. کف دستم رو آوردم بالا اما چیزی دیده نمیشد. باید موبایل رو میذاشتم بین چانه و گردنم و طوری چانه رو نزدیک گردن میکردم که تمام غبغبم میزد بیرون تا با عضلاتش بتونم موبایل رو حفظ کنم که نیفته. اون دستم هم که توضیحاتِ نماز درونش بود رو میچسبوندم به شکمم تا نور چراغ قوه بهِش بتابه. (حالا وسط نمازم ها) چی نوشته؟ برای چهل مومن دعا کن.
هان؟
رفتم تو فکر.
مومن؟
هرچی فکر میکردم عدد این آدمها به چهل نمیرسید. اصلا شما بگو به ده. دیگه یه سری چیزا رو فاکتور گرفتم. پرویز نزول خور. شد دوازده تا. اکبر کثافت. سیزده تا. از بس فکر کردم، به عرق افتاده بودم. موبایل هم کم کم داشت سُر میخورد، که به حول قوه الهی، خورد. افتاد کف دستم. اومدم دوباره بذارمش زیر چونه م که اعداد تسبیح از دستم در رفت و همه چی ریخت به هم. تو دلم گفتم خدایا میشه این چهل نفر رو فاکتور بگیرم؟ که صدای قرآن از مسجد محل شنیده شد. الان اذان صبح رو میگفتن و من تو قنوت مونده بودم.
خوب یه ذکری هم هست باید هفت بار بخونم... «هذا مَقَامُ الْعَائِذِ بِکَ مِنَ النَّار؛ اینجا جایگاه بنده‌ای است که از آتش دوزخ به تو پناه آورده است» خوندم.
حالا سیصد بار بگویید الْعَفْوْ...
سیصد بار؟ چرا این رو قبلا ندیده بودم؟ اگر سیصد رو میدیدم قطعا سراغ این نماز نمیومدم. فکر کنم تا بعد از اذان هم طول میکشید. حالا به جای اینکه شروع کنم ذکر رو بگم، داشتم غصه میخوردم که چطوری این سیصد تا رو تموم کنم.
بالاخره نماز رو که نباید شکست. 
پس خوندم . تند تند.
العفو. العفو العفو... باید تندتر میخوندم.... عروس که نمیبریم که الان اذان میگن.العف . العف. اَلَف اَلَف عَلَف علف علف علف علف علف علف علف علف علف... یه آن به خودم اومدم دیدم دارم میگم علف.... هول شدم . تسبیح به هم ریخت. چند تا گفته بودم. چندتاش درست بود؟ دارن صلوات میفرستن اذان  صبح رو بگن. ولش کن بذار ببینم بقیه ش چیه؟ باز گردنم رو رو موبایل فشار دادم  تا زاویه تابشش طوری بشه که بتونم بقیه ش رو بخونم که دیدم نوشته " سپس نماز رو به پایان میرسانید."
همین؟ و کذا..و کذایی.... چیزی.... یه صلواتی؟ همینطوری تمام؟ همینطوری بی مقدمه؟ یه چیزی یه کاری؟  خوب باشه دیگه حتما همینطوریه دیگه. به من چه.... یه صلوات فرستادم و سه تا هم الله اکبر گفتم. تسبیح و قرآن و موبایل رو گذاشتم پایین که برم یه دستمال بردارم عرقم رو خشک کنم که صدای همسر رو شنیدم که گفت: «چی شد؟»
تنم شروع کرد به لرزیدن مثل"چیز". این کِی بیدار شده بود و کیِ اومده بود پشت سرم ایستاده بود؟
گفتم«چی، چی شد؟»
گفت:« چرا نمازت رو شکستی؟»
گفتم «نشکستم که. تموم شد»
گفت: «پس رکوع و سجود و تشهد و سلامش چی؟ ایستاده خوندی؟»
یهو مثل برق گرفته ها نفسم تو سینه حبس شد و دولا شدم قرآن رو برداشتم اون صفحه رو آوردم و گفتم «نیگا... نوشته نماز رو به اتمام برسانید»
خندید و با کف دستش  انگار که داره تو والیبال اسپَک میزنه از همون یه توپ فرضی رو به سمتم شلیک کرد و گفت: «خسته نباشی. نماز رو چطوری به اتمام میرسونن ؟ همینطوری ایستاده؟ (بعد اَدام رو درآورد) الله اکبر الله اکبر الله اکبر؟ ..............»

رفت تو آشپزخونه و چراغ رو روشن کرد و خروسه دوباره شروع کرد به قوقوقوقـــــــــو کردن و اون هم به ریشم خندید و احتمالا تو دلش گفته که تا تو باشی که من رو مسخره نکنی.

۲۸ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۰۹:۰۰
میرزا مهدی

سلام


برام پیامکی اومد با این محتوی که {...................به من زنگ بزنید}

اونقدر کلاهبرداریش مشهود بود و واضح بود که گفتم به عنوان یک شهروند نمونه و دوست داشتنی باید الگو باشم برای دیگران و یه کاری بکنم. پس اومدم نشستم پای نت و سرچ کردم: «پلیس فتا»


اول باید ثبت نام میکردم و تا فیهاخالدون مشخصات آباء و اجدادم هم براشون توضیح میدادم. 

با خودم گفتم به زحمتش می‌ارزه. باید جلوی این دشمنان اقتصاد مملکت رو بگیرم. به سهم خودم باد اقدامی بکنم. بسم اللهی گفتم و دکمه ثبت رو زدم.

پیغام اومد بیش از سه بار تلاش کردید و ناموفق بود باید سه دقیقه صبر کنید.

من فقط یک بار تلاش کرده بودم.

پنج شش دقیقه ای گذشت و دوباره رفتم اقدام کردم. باز سوال پرسیده شد. و باز ثبت رو زدم و باز گفت بیش از سه بار تلاش کردید و ناموفق بود باید سه دقیقه صبر کنید.

گفتم برو گمشو بابا.

رفتم نشستم سر کارم.

یه نیم ساعتی گذشت و فکرم هنوز درگیرش بود که نه؛ نباید دست بردارم. اگر از این موضوع دست بکشم و سَرسَری رد بشم چه فرقی با اون "..." دارم؟

پس رفتم دوباره اسامی و آدرس نوامیسم رو اونجا ثبت کردم و در جوابم نوشت:  "این ایمیل قبلا ثبت شده است"

من :|

گفتم خوب حتما ثبت شده دیگه. رفتم لینک ورود به سایت رو زدم و رمز رو وارد کردم و گفت صحیح نمیباشد. زیرش نوشته بود "آیا رمزتان را فراموش کردید؟" کلیک کردم.

گفت ایمیلتان را وارد کنید تا لینک بدیم رمزتون رو بازیابی کنید. ایمیل رو زدم گفت: این ایمیل اشتباه است.

و من باز گفتم: برو گمشو بابا.

دستم رو گذاشتم زیر چونه م و داشتم به صفحه مانیتور نگاه میکردم و میگفتم حتما یه حکمتی داره. ولش کن. که دیدم صفحه خود به خود داره لود میشه و بعد وارد سایت شد.

و من:|

تو قسمتهای مختلف گشتم و رسیدم به جایی که باید گزارش رو تایپ میکردم.

باز یه عالمه مشخصات پرسید و رسیدم به قسمت ثبت گزارش نوشتم:

سلام برای من پیامکی اومده با این محتوی که « من فلان فلانی هستم از عشایر درود و صحرا نشینم یه عالمه سکه پیدا کردم اگر کسی رو سراغ دارید که آبش کنیم، به من زنگ بزن.»

دکمه ثبت رو زدم یهو کُل مرورگرم بسته شد. گفتم خدایا انگار نباید این کار رو بکنم. حتما حکمتی داره. ولش کن.

بیخیال شدم. گفتم برم به بیان و وبلاگم یه سر بزنم. مرورگر رو باز کردم دیدم هنوز تو صفحه پلیس فتاست. انگار مثلا یکی واساده بود اونجا و تا منو دید گفت: داداش چی کار داشتی؟

گفتم: دیروز برای من یه پیامکی اومده با این محتوی که من فلان فلانی هستم .....

بعد اومدم ثبتش کنم که باز بسته شد.

کارد میزدن خونم در نمیومد. جوش آورده بودم. دوباره مرورگر رو باز کردم و دیدم یارو انگار اونجا منتظر من نشسته و میخواد بگه: داداش چی کار داشتی؟

نوشتم: برو بمیـــــــــــــــــــــر بابا آشغال. دکمه ثبت رو زدم. 

نوشت: گزارش شما با موفقیت ثبت شد. از همکاری صمیمانه شما ممنونیم.

بدبخت شدم رفت.

گوشی رو برداشتم زنگ بزنم به اون فلان فلانی بلکه به یه نوایی برسم و بزنم از این مرز فرار کنم تا گیر پلیس فتا نیفتادم که جواب نداد. هرچی زنگ زدم جواب نداد که نداد که نداد.

حالا با چی فرار کنم؟ کجا برم؟




(چقدر تند تند نوشتم :)))) )

۲۴ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۲۶
میرزا مهدی

مقدمه: این چند سطری که میخوانید، کپی از وبلاگ قبلی‌ست. دیروز تو مسجد با چنین مسئله ای مواجه شدم که به فکرم رسید دوباره بازنشرش کنم تا بلکه دوستانی که نخوندن هم بخونن.




دیروز تو یکی از شلوغ ترین مسجد ھای شھر ما یک روحانی مھمان حضور داشت که امام جماعت مسجد -رو حساب ریش سفیدی ایشان- تعارف زدند و محراب را به ایشان سپردند. 

حضرت اعلام کردند که بنده نمازم شکسته ست و فلان و فلان.

 اقامه را سر دادند و نماز با یه الله و اکبر کش دار و بسیار طولانی آغاز شد. 

گوشه ای از نوع نماز خواندن حضرت:

 بس.................................م ِالله....................................رحمن .......................رحیم.....(قشنگ بیست ثانیه طول کشید. و به ھمین شکل)

 : ال ....................................... َحمُد...........................ِ.......................رب ...ال......................عالمین.... از فکر نماز اومدم بیرون و پیش خودم گفتم اینطوری پیش بریم ساعت چھار عصر نماز تموم میشه. ولی چاره چی بود؟ 

رفت رکوع: ُسب.....حا َن........ ِالله......... ُسب.....حا َن........ ِالله......... ُسب.....حا َن........الله.  

یه عده که فکر کردن رکوع تموم شده از حالت رکوع برخاستند و یه عده منتظر قیام حضرت شدند.....که فرمودند: سبحان ربی العظیم و بحمده(با ھمان ریتم کش دار و خسته کننده. در حین خواندن، آن عده که ایستاده بودند، دوباره بازگشتند به رکوع . ذکر که تمام شد  همه قیام کردند و برخواستند. اما حضرت در جای خود مانده بود و با ھمان ریتم کش‌دار خواند: 

رب صلی علی محمد و آل محمد.... و برخواست. در تمام مدتی که رب....صـ.....لی..... علی محمد و آل محمد را کش دار میخوند، همه سردر گُم ایستاده بودند. نمازگزار ھا به خمیازه و خاراندن قسمت ھای مختلف بدن روی آورده بودند. حوصله شان سر رفته بود. اون عده که از ھمه مسن تر و روی صندلی ھای نماز نشسته بودند، به اطراف نگاه میکردند. یکیشون هم مدام دستش تو دماغش بود و محتویاتش رو میمالید زیر صندلی و من نیز مثل بقیه. ھمه این پا و آن پا میکردند. 

آقا خلاصه ش اینکه ھمه فھمیده بودند تو چه مخمصه ای گیر افتادند و راه در رو ای ھم ندارند. بالاخره بعد از حدود یک ربع ساعت، رکعت دوم تمام شد و تشھد خوانده شد و حضرت رفت برای سلام و ما نمازگزار ھا قیام کردیم برای ادای رکعت سوم. 

دیگھ ھیچکس خدا رو بنده نبود.... 

تند تند صدای زمزمه میامد. 

سبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبرسبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبرسبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبر....... 

یکی میرفت سجده یکی میرفت رکوع یکی بلند میشد... اصن یه وضعی انگار نه انگار که تا چند ثانیه ی پیش ھمه منظم در حال اقامه ی نماز جماعت بودند. 

در بین ما پیرمردی بود که لازم بود بین ھر دو نماز تجدید وضو کنه. یکی بود که مشکل قند داشت و به گفته ی خودش شرایطش بحرانی بود... 

القصه!!!! باید بودید و می دیدید . 

حضرت «سلام رکعت دوم نماز شکسته ی ظھر» را که تمام کرد، ما نمازگزار ھا «رکعت چھارم نماز عصر» را تمام کردیم و برخواستیم و زدیم به چاک/ 

آخه گفته بین دوتا نماز یه گپ و گفتی خواھیم داشت....

موقع کفش پوشیدن داشتم به امام خودمون فکر میکردم که بنده خدا باید بشینه کنار حضرتِ اسلوموشن؛ که دیدم با دوچرخه از درب مسجد خارج شد. 

بیچاره زودتر از ما زده بوده بیرون..

۱۲ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۱۹
میرزا مهدی


با خودم گفتم یه هندوونه بخرم تِزرّیق کنیم تو معدمون بلکه روحمون شادّ بشه و دلمون آرّوم.

ساعت دقیقا 3 بعد از ظّهر بود و خورشید چِسبّیده بود پسْ گردنمون و ول کن هم نبود لامصب؛ با تمّام توانش داشت میسوزوند سگ پـ... (استخفرالله) انگار که مثلا انگشت تو چشِّ ماهش کرده باشیم؛ اونطوری. با حرص میسوزوند.

قربونش برم تو فروشگاه، ملت نه ماسّکی رو صّورتشون بود و نه دستکّشی. 

به صاحابش میگم: عمو! دادا!  یکی از مهندسّات رو برفِست بیاد یه هندوونه واسَم سوا کنه که میذارم جلو مهمون آّبرو حیثیتمون نره. یه وخت غم ورِ دلمونو نگیره از اینکه پول  هندونه اِخ کردیم و خیار بردیم تِلِپوندیم تو دومَن مهمون.( بعد دستمال یزدیِ دور گردنم رو جابجا کردم منتظر شدم نگام کنه.)

یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و همونطور که داشت کارتِ مشّتری رو میکّشید تو دستگاهِ پول خوار، گفت برو خیالت تخت؛ همَش قرمز و شیرینه.

کنار هندوونه ها که رفتم دیدم زن و مرد ریختن رو سرش و اَی بزن بزنی و دالامبو دولومبی  راه انداختن که نگو. 

میگم داداش اینطور که مثل طبل میزنی به هندوونه ها، چی چی میگن که انتخابشون میکنی؟

نیگام میکنه  و میگه: چی داره بگه داداش؟ همه میزنن، ما هم میزنیم.

گفتم نه خوب چه صدایی باید بده؟

یه ضعیفه که (البته جا مادرمون بودا) زنبیلش رو پر کرده بود از سیب‌زمینی و پیاز و گوجّه و خیار و دولا شده بود یه هندوونه سوا کنه، چادرش رو از لا دندوناش کشید بیرون گفت: 

پسرم: چه انتظاری داریا! این همه دارن ملت رو میزنن کسی صداش در نمیاد، اونوخ میخوای از هندوونه صدا دربیاد؟ 

بعد گرفت سمتم و گفت: بیا این شیرینه مادر! 

سرم رو انداختم پایین که یه وخت چِشَّمـ ........

شیرین بود ولی خدایی.




پینوشت: به قول دوستِ خوبم آقا امید، نکته ها دارد بسی...


۲۵ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۰
میرزا مهدی

(سرم خیلی شلوغ بود و اونروز، نسبت به روزهای قبل بیشتر خسته شده بودم و خدا خدا میکردم زودتر ساعت 9 بشه و مغازه رو ببندم برم. کولر دیگه راضیم نمیکرد و پنکه سقفی هم روشن کرده بودم. از پشت ماسک نفس کشیدن سخت بود و بخارِ نفسم مدام عینکم رو  مات و بلورین میکرد.

قبض آخرین مشتری رو دادم و خداحافظی کرد و رفت. داشتم دستهام رو ضدعفونی میکردم که اومد داخل. بدون سلام علیک، وسیله هایی که خریده بود رو گذاشت روی زمین و گره روسریش رو محکم کرد)

 و گفت: برا دفترچه بیمه عکس میگیری؟

(مگه میشد به اون نگاه مهربون گفت نه؟ ) گفتم بله مادر جان. بفرمایید داخل، آینه هست. حجابتون رو درست کنید و اون زنگ رو بزنید تا من بیام.

(دیدم واساده نگام میکنه.) گفتم: داخل. اون تو. با دست اشاره به آتلیه زدم.

گفت: حرفت تموم شد؟

گفتم بله. 

(یه قیقافه حق به جانب گرفت و انگشت اشاره ش رو به نشونه اخطار بالا آورد و) گفت اول اینکه مادر جان عمّته. دوم اینکه چه حجابی؟ منم و این روسری. باز به گره روسریش ور رفت.

(لبخندی زدم و گفتم بفرمایید داخل تا بیام. حوصله کل‌کل نداشتم. خسته بودم و به شدت گرمم بود)

رفتم داخل.

(فوکولش رو انداخته بود بیرون و قبل از اینکه حرفی بزنم) گفت: خوبم؟ فقط یه چیزی! یه جور عکس نگیری عین پیرزنای 70 ساله بشما...

لبخند زدم گفتم مگه چند سالتونه؟

 گفت چه میدونم ؟ 60 یا یه همچین چیزی.

گفتم خوب من چی کار کنم شبیه هفتاد ساله ها نشی؟

یه عالمه خندید و گفت: «روفوشم کن»

(خوب باید اول قانعش میکردم که روسریش غلطه و موهاش همه ش بیرونه.

چی کار باید میکردم. هرچی میگفتم، قبول نمیکرد و میگفت اونطوری شبیه پیرزنها میشم.)

گفتم صبر کن.

 از مغازه رفتم بیرون و رفتم مغازه بغل دستی که دخترش همیشه کنارش میشینه به کاسبیشون کمک میکنه. صداش زدم و اومد و گفتم روسری این مادر ما رو...

پرید تو حرفمو گفت یه بار دیگه بگی مادر، به مادرت فحش میدما.

دختر پُر روی همسایه بیشخندی زد و با لحن شوخی گفت: چرا به مادرش؟ زن داره خودش.(بعد خیلی مسخره خندید)

پیرزنه هم نگذاشت و نه برداشت یهو بهش گفت: بیشعورِ سوزمونی. (نفهمیدم الان اینو به دختره گفت یا مادر من)

(باید تمومش میکردم. با جدیت گفتم) روسریشونو یه جور درست کن که موهاش دیده نشه.

یه کمی ور رفت و از اونجایی که خودش معنی حجاب رو هنوز درک نکرده بود، نتونست و شرمنده شد و رفت یه کناری ایستاد و کنجکاوی به وسائل آتلیه.

گفتم ماد.... حاج خانم عکستون رو ببرید بیمه قبول نمیکنه بذار من درستش کنم.

گفت به درک بیا درستش کن.

نگاه کردم به دختر همسایه که مثلا بیاد درستش کنه که خانمه گفت:

نمیخواد. خودت درستش کن. اون که عکاس نیست. تو هم جای برادر بزرگتر من.

(تو دلم داشتم میخندیدم. جای بچه ی من هم نه. جای برادر کوچکتر هم نه. منو جای برادر بزرگتر خودش میدونست.

خلاصه دو سه تا عکس ازش گرفتم.

تو یکی پلک زد. یه جا دندونش دیده شد و ...

حالا گیر داده ببینم. گفتم باشه نشونتون میدم. دختر همسایه رفت و من ماندم و یه خواهر کوچولوی پیر که باید مینشست و روفوش (روتوش) کردن رو تماشا میکرد و میگفت چه کنم.)

گودیِ چشمم رو کم کن.

چشم.

دماغم عمل میشه؟

نه

چشمام یه کم کج نیست؟

 طبیعیه خانم. زیاد روتوش کنم گیر میدن مجبور میشی دوباره عکس بگیری.

میخوری؟

جاااااااااان؟

خیار. خیار میخوری؟

نه حاج خانم نَشُسته نمیخورم. خوبه؟ غبغبتون هم برداشتم.

چروک زیر چشمم هم بردار.

نمیشه بردارم میتونم جمعش کنم

بلد نیستی برا چی عکاسی باز کردی؟ (حیرت زده با چشمای باز و حالتی که دارم به سختی لبخندم رو پنهان میکنم نگاش کردم و گفتم)

مادر... ببخشید آبجی :)))) (میخواستم یه چیزی بگم که خندم گرفت)

(یه کم چپ چپ نگام کرد و یه گاز به خیار نَشُسته ش زد.

قشنگ بیست دقیقه وقت منو گرفت و دستور داد تا روتوشش کنم و چطوری روتوشش کنم.)

لبهامو یه کم پلوپِز کن.

پروتز.

همون. بکن.

باشه. اینطوری خوبه؟ اینجاش... آهان. 

نه بیشتر. 

خانم عکستون شبیهتون نمیشه.

گلهای روسریم رو عوض نمیکنی؟

جان؟ (با اخم نگاش کردم)

خیار. میخوری؟

:))) باز خندم گرفت. خوب شد؟ ببین این بودی شدی این....

(چهره قبل از روتوش خودش رو که دید چشماش گرد شد. یه چند ثانیه ای مبهوت نگاه میکرد که یهو غش غش زد زیر خنده.)

 آره خیلی خوب شدم یه دونه هم گنده چاپ کن بزنم تو پوز اون بتولِ سلیطه...(یهو خنده ش رو قطع کرد و گفت)خارشووَرم.

گفتم تموم شد. اجازه میدی بذارم اینستاگرام؟(این یه شوخیِ محض بود) ادامه دادم هردوش رو بذارم و بگم من تا این هم میتونم روتوش کنم

گفت خوب پس منم تگ کن.

باز خندم گرفت. 

کی حاضر میشه؟

صبح.

دیره

(قشنگ ده ثانیه خندیدم. ) گفتم خانم ساعت 9 و نیم شبه. چی چیو دیره؟ صبح زود بیا حاضره.

باشه

قبض براش نوشتم و گفتم قابلی نداره میشه انقدر. 

پول ندارم که.

گفتم خانم باید بیعانه بدید. 

گفت باشه صبر کن میرم برات میارم. 

(رفت. بیست دقیقه ای منتظر موندم و دیدم خبری نشد.)

رفت که رفت.

۲۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۳:۳۰
میرزا مهدی

و اینجاست که خلاقیت ها گل میکنه

من رو تو خیابون دیده و میگه این چه ماسکیه زدی به صورتت؟( آخه از اون جهت که عینکی هستم، مجبورم طوری سفارش بدم به همسر تا برام طراحی و بعد دوختش رو انجام بده که هم نصف عینکم بیاد روش چون بخار نزنه و مقدار زیادی هم بره زیر چونه‌م که قشنگ چفت صورتم بشه)

میگم چشه مگه؟

میگه نشناختمت. چه وضعشه؟(بعد میخنده)

(یه قدم میرم عقب که ترشحات حاصل از خنده‌ی‌ بدون مرزش نکُشه ما رو) میگم این که چیزی نیست. پیشنهاد کردم برا خودش یه دونه درست کنه پایینش رو بذاه تو مانتوش. یه دونه نقاب دار هم برا خودم درست کنه که به جا این کلاه بذارم سرم...

(بزاقش رو دوباره پخش هوا میکنه و خنده‌ش که تموم میشه، خداحافظی میکنه و از هم دور میشیم)

پیش خودم فکر میکردم این چرت و پرتی که بهش گفتم همچین هم چرت و پرت نبودا.

الان دیگه ملّت با ماسک‌هاشون فخر هم میفروشن. مدل دار بدون مدل. طرح دار و بدون طرح. 

داشتم فکر میکردم مثلا ماسک تنگ و چسبان. ماسک چونه افتاده یا چونه تونیک. ماسک پرنسسی. ماسک چین دار.  ماسک کلوش. ماسک تک لا. ماسک دهقانی.  ماسک عروسکی. (این یکی خیلی مهم تره) ماسک مهمانی.  ماسک کلاسیک. ماسک کِش کلفت. ماسک کش نازک. ماسک مادربزرگ. ماسک گشاد. ماسک پری دریایی. ماسک ماکسی. ماکس ماسکی؟ ماسک ماکسی. ماسک پیشبندی. ماسک تابستانی که (کم کم دیگه لازم میشه). ماسک پُفی. ماسک پوش دار. ماسک حاشیه دستمالی. ماسک جمع شده .ماسک گشاد و بلند زنانه. ماسک خانگی. زیرماسکی.ماسک شب. ماسک مجلسی.  پیلی دار. فانوسی. مثلثی. گلبرگی . پروانه ای . کیسه ای. و ...... یه عالمه دیگه. بعد یه کم که زمان بگذره مُد وارد بازار میشه. ماسک استریج. ماسک پاره پوره. ماسک سوراخ سوراخ. ماسک سنگ شور شده. ماسک هیپی. لاتی. لوطی. رپ. چپ. کج. ماسک سال و.... بعد نسبت میدن به سلبریتی ها. ماسک الناز شاکردوست. ماسک ساعد سهیلی و زنش. ماسک بهاره افشاری وقتی در سن پترزبورگ.....

تو همین فکرها بودم که دیدم یکی از دور داره بهم نزدیک میشه و نیشش تا بنا گوش بازه. یه کم چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمش و اگر آشناست خودمو بزنم به کوچه علی چپ و برم اونور خیابون که دیدم  ماسکه. طرف ماسک زده و طرحش یه لبخندِ زشته با نمایش تمامیِ دندونا. 

همین دیگه.

رسیدم به مغازه و میخواستم در رو باز کنم که دیدم یه پیرمرده اومد و گفت عکس 3در 4 هم میگیرین؟ بیشتر از اینکه سوالش و کاری که با من داشت، شگفت زده‌م کنه و خدا رو شکر کنم که بالاخره اولین مشتریِ سالِ 99 من هم رسید، توجهم به ماسکش -که فکر کنم با ملحفه‌ی کهنه‌ی نوزادیِ نوه‌ش ساخته شده بود- جلب شد. یه ماسک یاسی رنگ با یه عالمه باب اسفنجیِ ریز و زرد.

این دیگه نوبرش بود/.




تیتر :برداشت آزاد از مصرع دوم این شعر

صورتک غصه دگر رنج شده

دل یکرنگ، دو صد رنگ شده

هیچکـــــس بر سر پیمانش نیست

روح مردانگی در جانش نیست

از: میلاد معینی آزاد


۱۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۳
میرزا مهدی


=این دیگه چیه؟

-مسواک؟

=این چیه؟

-صابون

=نداشتیم؟

-اگه داشتیم میخریدم؟

=یه هفته پیش یه بسته خریدم

-این مالِ صورته

=این برا چیه؟ (اشاره میزنم به یه چی که شبیه کاکائوئه)

-برو اونور بذار خریدمو بکنم

=مسواکت چی شد؟

-برا تو خریدم

=دارم که

-اونی که شما داری شده فرچه‌ی توالــ...... استغفرالله. برو اونور؟

=جواب میده هنوزا. دیگه لازم نیست بالا پایین کنی همین که میره تو دهن همه جا رو پوشش میده. (میخندم. نمیخنده)

-برو اونور

=کرانچی میخوری یا چیپس؟

-نگفتم برو اونور. منظورم این بود برو کنار واسّا. هله هوله هم نخر. پول نداریم.

=یه چیپس فقط:|

-نه

=ظالم. من پسر بچه‌م منو آوردی تو مغازه باید برام یه چی بخری D:

-(سکوت میکنه)

=نیگا نسکافه ها فقط هزار تومنه.

-اینو دوست داری یا اینو

=چی هست؟

-قدیما بهش میگفتن ناخن‌گیر

=دارم که

-نخیر نداری . آخرین بار فکر کنم صد سال پیش بود که ناخن گرفتی، به خاطر ضخامت ناخنهات، اهرمش شکست.یادت رفته؟

=عه!! جدی؟ تا حالا فکر میکردم دارم. پس واس همینه انقدر چنگالام بزرگ شدن. (یه نگاه بهشون میکنم) راستی نگفتی این تو چیه؟(اشاره میزنم به اونی که شبیه کاکائوبود)

-ببین دستمال کاغذیاش گرونه شب برو کوروش بخر.

=کوروش؟ {یاد این میفتم} بعد میگم. بخر بابا همین جا. فوقش دویست سیصد تومن گرونه.

-(یه کم فکر میکنه ) نه همون بهتره که شب بری کوروش بخری.

=صدای منو میشنوی؟ الو

-چی میگی؟ یه دقیقه دندون به جیگر بگیر. برو بپرس شیشه شور ندارن؟ کجاس؟(...) دستتو نزن به چشمت.

=میخاره خوب. مسخره کردیا.... انگار بچه‌م(یه چیزی ریز و آروم میگه. متوجه میشم. تابلو بود. مطمئنم یه چیزی زیر لب گفت. میگم:  ) چی گفتی؟

-هیچی. گفتم برو بپرس شیشه شور.... آهان اوناهاش. اینا رو بگیر(سبد رو میده دستم)و(بر میگرده) بریم؟

=(جوابشو نمیدم. یه کم مکث میکنه . ابروهاشو بالا میندازه.)

-نی‌نی قهر کرده؟ قاقا میخواد؟

=(جواب نمیدم)

-برو یه ویفر بردار

=باشه(شاد و خوشحال و خرامان خرامان میرم سمت ویفر ها) (داد میزنم) موزی باشه یا توت فرنگی؟ (یهو میبینم همه سرشونو برگردوندن سمت من نگام میکنن)

(از قیافَش معلومه داره حرص میخوره. رسیدم نزدیکش) موزی یا این؟(یکیش رو از دستم میکشه)

-اون یکی رو ببر بذار سر جاش

(همونطور از کنار پفک ها و چیپس ها و شکلاتها و بیسکوئیت ها و کلوچه ها و کیک ها و ..... این چیه؟ )

=آقا این چیه؟

*پاستیل

(یه نگاه به همسر می‌اندازم و یه نگاه به پاستیل.  ویفر رو سرجاش میذارم میرم سمت صندوق)



+یه خوب که چی گونه‌ی محض!!!!








۳۷ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۳
میرزا مهدی

من دقیقا نفهمیدم. ولنتاین اون خرس قرمزه س؟ یا اون قلبه که رو سینَشه


متنی که در پایین میخوانید باز نشریست از وبلاگ پیشینم که به فنا رفت و در دست اجانب و بیگانگان افتاده است. ایناهاش

تازه ش هم، آن وبلاگ به فنا رفته در لیست وبلاگهای برتر هم بوده است. هوووف.

و اما متن:

***

آدمیست دیگر. گاهی از میان تمام زیبایی های دنیا دل میبندد به چیزی که کمتر کسی یافت میشود که به آن علاقه مند باشد. 

در دار دنیا و کائنات و کهکشانها، علاقه ی بنده هم به سمت و سوق گیاهی کشیده شده است به نام کاکتوس.

علاقه ی وافری که چه از دید معرفتی و عرفان و چه فلسفی و چه منطقی و چه فانتزی و چه احساسی و چه و چه و چه ، میلیون ها دلیل برایش در ذهن دارم.

تا جایی کاکتوسی میبینم ، از خود بی خود گشته و به سمتش بی مهابا تیک‌آف میکشم و اندک زمانی را به مصاحبت با او میپردازم و نوازشش میکنم . من سوزش‌های گاه‌به‌گاه دستانم را دوست میدارم.

اما این بار کاش نمیدیدمش. گیاهی زیبا قد کشیده راست قامت ،با کلاهی گلگون بر سر، در روی میز یک مغازه ی "بوتیک" در پاساژی در شهرمان.  

دستان گرم همسر را رها ، و خود را بی سلام و اذن دخول به پای کاکتوس رسانده و به عادت همیشگی پرداختم. 

به خود که آمدم چهره ی حیران فروشنده که خنده ی پنهان شده اش در حال فوران بود، مرا متوجه حال بی حال خود کرد. پوزشی خواستم و توضیحی مختصر دادم و قصد خروج کردم که رو به همسر بنده فرمودند: 

حالا که تشریف آوردید برای همسرتان(من) کادوی ولنتاینتان را از همینجا خرید کنید.

ولنتاین؟ امروز مگه چَندُمه؟

عه نمیدونستین؟ همه امشب بیرونن برای همین دیگه.

نگاهی به همسر و همسر نگاهی به من و باز من به همسر و باز همسر به من و فروشنده به ما و ما به فروشنده انداختیم و لبخندی زدیم و خداحافظی کردیم و خارج شدیم. 

(فکر کردید الان براش میخرم؟)

تمام ذهنم درگیر کاکتوس بود و هر کاری میکردم که توجه نکنم به اینکه همسر جانمان ، بعد از شنیدن اسم شب ولنتاین ، چه در سر میگذراند؛ نمیشد که بشود.

بالاخره دلمان را به دریا زدیم و  به او فهماندیم که نادمیم از اینکه این شب عزیز (عزیــــــــــــــــــزززززز؟) را به باد فراموشی سپردیم.  و او نیز سن و سالمان را به رخ کشید و "گفت: خجالت بکش بابا! از ما گذشته دیگه،" که قضیه ختم به خیر گردید.

نیم ساعتی نگذشته بود که در دستان زوج های دیگر بَبَئی هایی با نشان قلب و قلب های اسفنجی و عروسک های خرسی بسیار بزرگ با نشان قلب و کلی کوفتگان و زهرماران دیگر را رویت نمودیم. دستان مبارک را در جیبمان کرده  و جستجویی نمودیم و یافت شده ها را مورد بررسی قرار دادیم. 

فندک،(الان دیگه ترک کردم) کلید درب خانه ی استیجاری، پیچ زنگ زده ای که دم ظهر در پیاده رو پیدا کرده بودم،(هنوز رو زمین دنبال آتاشغال میگردم بذارم جیبم) گوشی موبایلم در جیب دیگرم. نوکیا از این گرون ها.(الان مفت هم نمیخرنش) و بالاخره یافتمش. دو عدد آبِ نبات سفت شده با عنوان شُکلات . و تمام.

نگاه همسر جانمان را از دستان زوجین دیگر بــِــرُبودیم و متوجه دستان خودمان کردیم. دانه ای  شکلات را باز کرده و در دهانش نهادیم و گفتیم :


 ولنتاین مَلنتاینو بیخیال. خودمو خودتو عشقه.  با شیرینیِ این تَتَمه‌ی جیبِ من، لااقل نیم ساعتی کاممان به جیبِ خالیِمان شیرین میمانَد. بــِـمَک. نَمَکِ زندگی من! 


امروز در محل کارمان ، وقت نهار، در ظرف آذوقه ای که همیشه برایمان تهیه میبیند کاغذی را یافتیم که  با خط زیبایش نوشته بود:

شرینی ای که با دستانت  در ملاء عام به دهانم گذاشتی، تا لحظه ی آخر زندگی ام، از یاد نخواهم برد. (بعد امضایی نثارش کرده بود و زیرش نوشته بود) شِکر زندگی ات.


وا عجبا بر آن کاکتوس کلاه گلگونی که زیارت نمودیم. تمام لحظاتی که شیرینی زندگی را میمکید، من،در سر، هم آغوشی کوتاهی که با آن کاکتوس زیبا داشتم را مرور میکردم. 

ُاُف بر من/.


۲۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۲۷
میرزا مهدی

آخر نوشت: اَه باز طولانی شد. 


دیروز نماز ظهر تو یه مسجدْ تو یه محله ی غریب بودم.  موقع اذان تازه رسیده بودم وضو خونه و چیزی حدود 100 متری هم فاصله داشت تا خود مسجد. دوتا شیر آب و یه عالمه آدم.

واسادم تا نوبتم بشه. آب هم یخ، هوا هم سرد، باد تندی هم میوزید. پیرمرده از سرما دندوناش میخورد به هم . اومد کنارم تا مسح پاهاشو بکشه. سلام کردم و گفتم: حاجی غصه نخوریا تو این شرایط وضو گرفتن، ثوابِ هفتاد سال عبادت و ده تا حج واجب داره.

پای چپش رو هنوز نکشیده بود، سرشو بلند کرد و جدی و با تعجب گفت: واقعاً؟

گفتم نه بابا حاجی شوخی کردم. بعد خیلی جلف خندیدم که بخنده. نخندید تازه زیر لب یه چی هم گفت.

وضو گرفتم  آرواره‌ی بالام مثل گیوتین فرود میومد رو آرواره‌ی پایینمو دندونام تندتند میخوردن به هم و همینطور که شونه‌ها هم بندریشون گرفته بود و میلرزیدم،  پیرمرده جورابهاش هم پاش کرده بود و همونطور که دوتا دستاش رو باز باز کرده بود تا کاپیشنش قشنگ بره تو تنش گفت: غصه نخور عمو جون صواب داره. بعد خیلی جلف خندید و رفت. تو دلم گفتم حاجی ثواب درسته نه صواب. یهو برگشت و گفت چی؟ گفتم هیچی.

***

رفتم تو مسجد و یه بابایی داشت دوباره اذان میخوند که بقیه از راه برسن. تو مسجد خودمون گاهاً سه چهار بار میخونن. تهش هم نماز فُرادا برگزار میشه. 

دیدم یه عالمه پیرمرد تکیه دادن به دیوار و دارن با هم حرف میزنن و یه چند نفری هم سر بخاری دعواشون شده و یه عده هم تک‌وتوک و نامنظم نشسته بودن تو صف و آقا هم سرجاش عقب جلو میشد و یه چی میخوند. دیدم صف اول خالیه رفتم صاف پشت آقا. تا اومدم بشینم یه پیرمرده گفت هووووووووووووو! نگاش کردم و بدون اینکه چیزی بگه تسبیحی که داشت باهاش ذکر میگفت رو به یه جهتی تابوند به من فهموند که اونجا نَشینم.

یه نفر میرم اونور تر و با صدای بلند تر میگه هوووووووو! این بار امام جماعت بر میگرده و بهش نگاه میکنه و همونطور که عقب جلو میره، چشم غره میره و باز روشو به همونور برمیگردونه و همون یه چی رو که نمیدونم چی بود میخونه.

خلاصه هرجا خواستم بشینم، یکی ادعای مالکیت کرد و من موندم و یه عالمه جای خالی که معلوم نبود مال کیه.

آقا بلند شد برای اقامه و من همچنان سرگردان و پیرمردها هم لمیده به دیوار و بخاری. 

آقا گفت: قد قامت صلوة ... دومی رو بلند تر گفت. انگار که مثلا داره میگه «آقایون پا میشید یا بیام پاتون کنم. (همون بلندتون کنمِ خودمون)»

دیگه با ناز و غمزه کم کم داشتن پا میشدن که آقا قامت بست و رفت که بره چهار رکعت نماز ظهر.

 هنوز صف اول خالی بود و من هم همونجا رژه میرفتم. به صف عقبی هی میگفتم بیاید جلو. کسی نمیومد.

همونجا پشت آقا قامت بستم و ایستادم.

 آقا خوند: قل هوالله احد.... 

تازه یکی یکی رسیدن تو صف. 

اونا هم که حال نماز خوندن نداشتن یالله یالله میگفتن که اگه آقا رفت رکوع معطل کنه اینا برسن.

خلاصه اینکه بدون توجه به عرض60-50 سانتیِ من همه اومدن سر جاشون و چه هیکل هایی. 

رفتیم برای سجده.

 دست چپِ نفر راستیم روی مهر من بود و دست راستِ نفر چپی هم کنار دست اون آقا. ذکر سجده رو خوندن سرشون رو بلند کردن و جا باز شد و من تازه رفتم سجده. بوی بد و مشمئز کننده ای از لای پرزهای قالی مشامم رو پر کرد. پس زود اومدم بالا. دوباره آقا گفت الله و اکبر و رفت سجده. فرصت نشد نفس تازه کنم

منم به زور سرمو فشار میدادم تا لای دست اون دوتا جا باز بشه  و برسم به مُهر. حالا سرم رو مهر بود و دست دست یکیشون چسبیده بود به دماغم و اون یکی هم داشت میرفت تو گوشم.  بغل دستیم طوری که از دهنش حا- سُ- حا- سُ- شنیده میشد، انگار داشت ذکر "سبحان ربی العلی و بحمده "رو  به زبون می‌آورد، میخواستم بیهوش بشم. فکر کنم قشنگ یه وانت سیر خورده بود. تازه فهمیدم بوی چی بود از لای پرزهای قالی متساعد میشد. بوی سیر با بوی جوراب آدمایی که از اونجا عبور کرده بودن. این چه نماز خوندنی شد آخه؟ نفسم رو حبس کرده بودم تا ذکر آقا تموم بشه.

 «الله و اکبر قیام» 

اینو یهو یکی از نماز گزارا گفت (مگه میشه نماز گذار همزمان مُکبر باشه؟ اون هم تا آخر نماز؟)خلاصه باید قیام میکردیم برای رکعت دوم.

 سمت راستیِ من دستشو گذاشت رو گردن منو بلند شد.(پیرمرد بیچاره تکیه گاه میخواست) درست لحظه ای که باید نفسم رو تخلیه میکردم، بر خلاف برنامه ریزیم، چسبیده بودم به زمین. مجبور شدم همونجا یه نفس عمیق بکشم و پُرز و مُرز و بوی سیر و جوراب و غبار و همه چی رو با هم بکشم بالا. حالا انقدر به گردنم  فشار آورد که وقتی سرم رو از رو مهر برداشتم دیدم مُهر نیست. چسبیده بود رو پیشونیم. ............ از رو پیشونیم برداشتمش و در حالیکه اینطوری بودم :| به پسِ کله ی حاجی نگاه میکردم  و تو دلم میگفتم خدایا این چه نمازی شد آخه؟ چرا انقدر یواش یواش میخونه؟ هیچی دیگه.خلاصه نماز تمام شد و من زنده آمدم بیرون و نماز عصر رو در آخر صف اقامه کردم.


یادمه یه حدیثی خونده بودم از پیامبر که باید اصلش رو پیدا کنم: 


«قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ثَلَاثٌ لَوْ تَعْلَمُ أُمَّتِی مَا لَهُمْ فِیهَا لَضَرَبُوا عَلَیْهَا بِالسِّهَامِ الْأَذَانُ وَ الْغُدُوُّ إِلَی یَوْمِ الْجُمُعَةِ وَ الصَّفُّ الْأَوَّل.(1) سه چیز است که اگر امّت من (منافع )آن را می دانستند، برای دست یافتن به آن، به سوی هم تیر اندازی می کردند: اذان گفتن، زود رفتن به نماز جمعه، و قرار گرفتن در صف اول نماز< جماعت>)). 

در روایتی دیگر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: 

«اگر مردم می دانستند که اذان و صف اوّل چه [پاداشی ] دارد و سپس راهی جز آنکه قرعه اندازند، نمی یافتند، قرعه می انداختند».(2) 

پاورقی: 1. راوندی، قطب الدین، نوادر، ترجمه صادقی اردستانی، تهران، بنیاد کوشانپور، چاپ اول، 1376ش، ص222. 2. خرمشاهی، بهاء الدین و انصاری، مسعود، پیام پیامبر، تهران، منفرد، چاپ اول، 1376ش، ص669



۲۵ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۳۹
میرزا مهدی

دیروز بعد از مدتها که همه دور هم جمع شدیم، خواهری که یه کم از من بزرگتره تا منو دید یهو هجوم آورد سمت منو همونطور که لُپهاش به اینور و اونور پرتاپ میشدن گفت: سلاااااااااااااااام داداااااااااااش! منم همینطوری سرد و یخ گفتم خوب حالا . سلام. نخوری به جایی.

رسید به من و دو تا دستشو آورد بالا که منو در آغوشش بگیره که یهو گارد گرفتم. 

گفت چته؟

 گفتم تو چته؟

گفت دلم تنگ شده میخوام ببوسمت. 

گفتم منو ببوسی دلت باز نمیشه برو اونور. 

دیدم کوتاه بیا نیست به زور دستشو قلاب کرد دور گردنم و گفت یه مــا وچ  بده به آبجی ببینم.

تا اومد بچسبونه به صورتم، به زور دستمو از بین دستاش آوردم بین خودمو خودشو با کف دستم دهنش رو گرفتم و هُلش دادم عقب که قلابِ دستش باز بشه.  نمیشد که.

همونطوری غضبناک نگام کرد و گفت کثافت چرا نمیذاری ماچت کنم؟

گفتم تو  این دوره زمونه دیگه کسی ماچ نمیکنه کسیو که

گفت چرا؟ 

همونطور که سعی میکردم با آرنجم دور نگهش دارم با زوری که میزدم گفتم : مگه سرما نخوردی؟ ویروس! آنفولانزا! برو اونور!

یهو رهام کرد و گفت: عه آره یادم نبود. برو

رفتم سمت آشپزخونه دستم که  دهنی شده بود  رو بشورم صدا زد: مهدی!

برگشتم نگاش کردم و گفت : هاااااااااپییچی(عطسه کرد تو صورتم و بعد لبخند زد)

بعد رفتم تو آشپزخونه صورتم هم شستم.

دستمال دماغ چقدر گرون شده؟ 


نتیجه اخلاقی! جوراب پای چپتان را همیشه در پای چپ، و جواربِ پای راستتان را همیشه در پای راستتان بکنید. میگن دیرتر سوراخ میشه.


۲۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۱
میرزا مهدی

یه عادت خیلی بدی که دارم، هر ایرادِ ظاهری ای در کسی ببینم میرم بهش میگم. مثلا «آقا زیپت بازه» «درِ کیفت بازه» بابات تیـ...

یا مثلا یه موتور که رد میشه چراغش روشنه با دست از دور اشاره میزنم «چراغت روشنه»، شده گاهی یکی رسیده بهم و از بغل رد شده و گفته «به تو چه؟»

یا مثلا دارم با یکی حرف میزنم و میبینم از گوشش یه چیزی که نباید زده بیرون یا از بینیش هم همینطور. 

بهش میگم. 

نه اینکه جار بزنم  ها. ولی باید بگم. نگم میمیرم.

یا مثلا یکی یه رفتاری داره که اذیت میشم ، میرم بهش میگم با این رفتارت دارم اذیت میشم. داره درد داره. داره درد داره؟ داری درد داری. دارن درد دارن. دارم درد دارم. (یک جمله ایست که شاعر هم حتما یه جایی به آن اشاره فرمودند) داره درد داره. حالا....

یا مثلا داریم با یکی حرف میزنیم یه مو رو شونه‌ش افتاده یا یه تیکه نخ. 

باید بر دارمش. 

باید بگم.

 خلاصه یه همچین رفتار مزخرفی دارم که خیلی ها خوششون نمیاد. 

یه بار یه نخ پشت یقیه یکی بود اومدم بردارم نزدیک به دوسانت از یقه‌ش باز شد. نه من به روی خودم آوردم نه اونایی که دیدن.

یه بار یه چیز سیاه در حد یه ارزن رو صورت یکی بود همینطوری که باهاش حرف میزدم اومدم با دست بکِشَمش که بر دارمش یهو تا زیر چونه ش سیاه شد نگو دوده بود. 

و قص علی هذه

اینطوری بود که دیشب یه سیلی خوردم.

چَک.


تو یه فروشگاه ایستاده بودم تا همسر برای متولدین دی ماهِ امسال، دوتا خواهر زاده هام + خواهر زاده خودش + برادر زاده ش + خواهرش + داداشش و پدرش و همینطور یکی از خواهر های من هدیه بخره. (دیدید چه بیچاره ام؟ دیدید چه دی ماهِ مزخرفیه؟) 

یه جوونِ حدودا بیست و دو سه ساله و همسر جوونترش که قشنگ معلوم بود نامزدن و تازه اول چلچلیشونه از کنارم رد شدن و رفتن تو فروشگاه. 

پسره یه شلوار تنگ(که به نظر میومد با کمک دو سه نفر پاش کرده، در حالیکه دوتا  دستش هم کرده بود تو جیب شلوارش و شلوار تنگ تر شده بود) پاش بود.

دیدم یه چیزی حدود سه سانت پایین‌تر از کمربندش یه چیزی مثل فندقِ قرمز دیده میشه. دقت که کردم دیدم درزش باز شده و شورتش معلومه. (قرمز) کله رو مثل لاکپشت جلوتر بردم و دیدم که بله پاره است... 

خوب باید بهش میگفتم.

 مترصد این بودم که نگاش به نگام بیفته و اشاره بزنم بیاد پیشم و بهش بگم. اگر کاری هم از دستش بر نمیومد، لااقل دستش رو از جیبش بیرون میکشید تا بدتر نشه.... نگاه نکرد که نکرد. یه دوز زدن و دوباره از جلوم رد شدن که گفتم «داداش ببخشید» اومد سمت و گفت «جان». گفتم «شلوارت پاره است دستتو از جیبت درار تا بدتر نشه.»

گفتن همانا و به هم ریختن پسره همان. دیگه چسبیده بود به دیوار و تکون نمیخورد. منم که دیدم اوضاع داره خراب میشه سرم رو بلند کردم و از پشت رگال‌ها همسر رو پیدا کردم و رفتم سمتش و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، شروع کردم به برانداز کردن لباسها.  هنوز چند ثانیه نگذشته بود که یه خانمی گفت: «آقا». تا برگشتم نگاش کنم یه دونه خوابوند زیر گوشم و گفت: «خودت بیا درستش کن.»

همسر که دید این خانم اینطوری زد زیر گوش شوهرش، عصبانی شد و هُلش داد. دعواشون شد و یه آن دیدم همه ی پرسنلِ اون فروشگاه دارن سعی میکنن جدا کنن . زنها تو هم میلولیدن و دیگه اونجا جای من نبود. یک ولوشویی شده بود که نگو.

رفتم به پسره میگم «بیا زنتو جمع کن».

گفت «ولش کن بابا قاطیه. جداً شلوارم خیلی پاره ست؟»

گفتم «بذار یه بار دیگه ببینم.» برگشت. گفتم «اوه اوه بدتر شده که. مگه نگفتم دستتو از جیبت درار؟»

گفت «چی کار کنم؟ »

گفتم «ماشین داری؟»

گفت  «آره. »

گفتم «خوب جلو برو منم پشت سرت راه میام کسی نبینه.»

نگاه به ولوشوی تو مغازه کرد و گفت «اونا چی؟»

گفتم «ولشون کن بابا مگه نگفتی قاطیه؟»

رفتیم نشستیم تو ماشین. انگشتشو مالید به گوشه ی لبمو گفت «داره خون میاد.» سوختم. گفتم «بیشعور داره خون میاد دیگه چرا دست میزنی؟» گفت «خوب داشت خون میومد. بیا و خوبی کن.» سکوت کردیم  و یه فنجون نسکافه هم زدیم تا جفتشونو انداختن بیرون.


۲۰ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۱ ۰۵ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۹
میرزا مهدی

سلام

برخلاف اغلبِ مراسم‌هایی که به پُستمون میخوره و به موقع با عروس و دوماد میرسیم تالار، اونشب حدود یه ساعت زودتر از  دختر شمسی خانم و تازه دومادش رسیدیم و جز بابای دوماد و پرسنلِ تالار، هیچ بنی‌بشری تو اون سرما، اونجا نبود.

وسائلو دادم به همسر که ببره تو سالنِ خانمها و بهش گفتم میرم نماز.

به یکی از پرسنل گفتم داداش نمازخونه کجاست؟

گفت بیا. 

منو برد تو یه یه سوله که هم انبار بود و هم پارکینگِ وسائل نقلیه خودشون. گفت بپا به چیزی نخوری. گفتم چراغ نداره؟ گفت نه.

منم شب‌کور!

سلانه سلانه رفتم دنبالشو رسید به یه اتاق و به زور چفتش که زنگ زده بود رو کشید و باز کرد و گفت اینجاس. قبله هم اینوریه و یه ذره کج واسا. و رفت.

گفتم اینجا هم لامپ نداره؟ داد زد و گفت نه.

اتاق بوی نم و سوسک مُرده میداد.

کاپیشن و ساعت انگشتر رو درآوردم گذاشتم رو یک میز خاک گرفته و همون راه رو مثل آدمهای نابینا برگشتم بیرون و وضو گرفتم و دو سه برگ از دستمال رولی کندم و منجمدْ، برگشتم تو اون دخمه که بهش میگفتن نماز خونه.

خوب بهترین‌جا یه قدم مونده به درِ ورودی بود که جلوتر نَرَم و به چیزی نخورم. رو به دَر و یه کم کج‌تر ایستادم و با دستمال سر و صورتمو خشک کردم و گذاشتمش جیبمو قامت بستمو دِ برو که رفتیم.

سکوت بود و منو خدا. اصلا خدا انگار تمام عالَم رو ول کرده بود اومده بود پیش من. یَک فضای روحانی و مشتی ای ایجاد شده بود که وصف ناشدنی.منم جو گیر شدم با صوتِ زیبای خودم شروع کردم به خوندن. انقدر «والضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالین» رو کشیدم تا ریتم موسیقیاییِ نمازم برسه به جایی که فرودِ خوبی داشته باشه و بعد «سکوت»(یه دایره گرد و تو خالی در نت نویسی)

رفتم رکوع. همین که دولا شدم، یه چیزِ سفید سمت راست و پشت سرم تکون خورد. تو ذکر «سبحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااا »، موندم.

در حال رکوع در مقابل خدا تو دلم گفتم یا ابوالفضل این دیگه چی بود؟ با بدبختی ذکر رو به انتها رسوندم و قیام کردم که برم سجده. یعنی از قیام تا سجده برام سه ساعت گذشت. مگه میرسیدم به مُهر. با خودم گفتم: رفتم سجده از لای پام نگاه کنم ببینم چی بود؟ جن بود؟ سگ بود؟ روح بود؟ یا خدا این دیگه چی بود؟ که رسیدم سجده. تا اومدم چشم چرونی کنم ، گفتم خدایا این چه وضعشه؟ من مثلا دارم نماز میخونما؟ همینطوری تو دلم گفتم اعوذوابالله الشیطان الرجیم و ذکر سجده رو خوندم و پاشدم و رکعت دومو شروع کردم و واقعا تو همون لحظه‌ی کم، اون "چیز" رو فراموش کردم.

 صوت آغاز گردید و «غیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرالمضوب» رو خوندم و یه «والضـــــــــــــــــــــــــــــالینِ» نسبتا طولانی کشیدم و مجدداً رفتم رکوع و اومدم بگم «سبحان الله» که باز یه چی پشت سرم تکون خورد. دلم هُری ریخت. ضربان قلبم رسیده بود به هزار. انقدر صدای قلبم بلند بود که صدای خودمو نمیشنیدم. تَنَم میلرزید. نمیدونستم اگر اون چیزِ ناشناخته بیاد جلوی روی من، و من با یه موجود عجیب مواجه بشم، چه اتفاقی برام میفته. پاهام سست شده بود. قشنگ مثل سگ ترسیده بودم. نمیفهمیدم چی میخونم.نفهمیدم چی! خوندم. چشمامو بستم و با صدای بلند نماز میخوندم و تو دلم فقط میگفتم بسم الله بسم الله بسم الله. زبانم میگفت «سبحان ربی اعلی و بحمده،» دلم میگفت «بسم الله بسم الله». سخت ترین وضعیتش اونجا بود که هم باید «بسم الله» رو تو دلم میگفتم هم «تسبیحات اربعه» رو.

لامصب تموم نمیشد. شده بود نماز جعفر طیار.

مغرب تموم شد. عشا مگه تموم میشد. چه خبره چهار رکعت؟ چرا اینجا چراغ نداره؟ یا امام حسین این چیه پشت سرم. چرا صدایی ازش در نمیاد؟ رکوع آخرِ نماز عشا هم چشمام باز بود که باز تکون خورد. گفتم نکنه یه خانمی با چادر سفید داشته نماز میخونده من که اومدم، بنده خدا خجالت کشیده و ساکت نشسته که من برم. به همه چی فکر کردم. اصلا اون فضای روحانیِ شروع نمازم به فنا رفته بود. کلا دیگه من نبودم و «خدا».  من بودم و شیطان و جن و روح و پری و و شبح و ذکر نام «حضرت ابوالفضل» و «امام حسین» و یه ذره هم اون آخر ماخرها، «خدا».

تشهد رو که میخوندم فقط به این فکر میکردم که اول کاپیشنم رو بردارم و بعد ساعت انگشترم رو؛ یا اول ساعت انگشترم رو بردارم و بعد کاپیشنم رو، که متوجه شدم جورابم پام نیست و یادم نیست کجا گذاشتمش. سلام رو که دادم بدون اینکه مُهر رو بردارم پاشدم و مثلِ سگی که زنگوله به دُمش بسته باشن و هی دور خودش بچرخه تا بگیردش و نتونه بگیردش، دور خودم میچرخیدم و رو زمین دنبال جوراب میگشتم و پیداش نمیکردم. سرم هم بالا نمیاوردم که مبادا با اون روح، چشم تو چشم بشم.

بیخیالِ جوراب شدم و با یه حرکت، ساعت انگشتر و کاپیشن رو برداشتم و اومدم برم بیرون که با صورت رفتم تو دَر.

5-6 ثانیه ای گیج میزدم. تو گوشهام صدای سوتِ بلندی میشنیدم که یهو به خودم اومدم و از اون خراب شده زدم بیرون.

بیرون که رسیدم یه نفسِ عمیقی کشیدم و روحم رو آزاد کردم بره یه ریکاوری بشه برگرده و خودم نشستم رو یه سکو به اون چیز فکر میکردم. 

همسر اومد سمتم و گفت سرما نخوری. کاپیشنت رو تنت کن. نماز خوندی؟

با تکان دادن سر گفتم آره.

گفتم چرا اومدی پایین گفت میخوام نماز بخونم ، گفتن نماز خونه اینجاس. پیداش نکردم. کجا خوندی؟

گفتم اونوره. تمیز نبود. سجاده هم نداشت. تاریک هم بود.

یهو دیدم میخ شد رو صورتم. 

یه آن دوباره ترسیدم. اینبار نمیدونم برای چی!

گفت این چیه؟ 

گفتم چی؟ 

دستشو آورد سمتِ صورتمو از سمتِ راست صورتم یه تیکه دستمال کاغذیِ بزرگ که به صورتم آویزون بود جدا کرد و گفت: صد بار نگفتم صورتتو تیغ میزنی با دستمال کاغذی خشک نکن؟

دستمال رو ازش گرفتم و با انگشت گذاشتم رو صورتم و دولا شدم ببینم همین بود که میدیدم؟ دیدم که بله. خودش بوده.

میگه: وا!! چی کار میکنی؟ میگم هیچی نرمش.. یه کم کمرم درد میکنه دارم نرمش میکنم. 

یه کم چپ چپ نگام کرد و هیچی نگفت و رفت بالا یه جا پیدا کنه برا نماز. 

منم پاشدم که برم جورابمو بردارم که زنگ زد. شمارشو دیدم و برگشتم رو پله ها دیدمش و پشت تلفن گفتم: جانم! گفت: جورابات از پشت جیبِ شلوارت آویزونن. 



۴۵ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۰۹:۳۱
میرزا مهدی

گفته بودم شبها میرم تو یه فست‌فود کار میکنم؟

یکی از این چراغهای سقف، پِرپِر میکرد. واقعا رو اعصابم بود . هم من و هم مشتریانِ گرامی. 

این گوشه، یه آقایی با کلاه کامواییِ قرمز با خط های راه‌راهِ آبی و یه نخِ بلند که یه منگوله بهش وصل بود و تا نزدیکای گردنش اومده بود، فلافل و اون گوشه، یه بابای دیگه با ریشهای اتو کشیده، همبرگر نوش جان میکردند.

ساعت نزدیکای 2 شب بود و مطمئن بودم دیگه مشتری نمیاد. پیچ‌گوشتی برداشتم و رفتم رو پنجه هام و تا جایی که اتصالاتِ کتف و بازو و آرنج و انگشتام جواب میداد خودمو کشیدم سمتِ بالا و با بدبختی و حبس نفس و بیرون زدنِ ناف و دیده شدن جوراب و کش اومدن گردن، پیچ رو باز کردم که لامپش رو شل کنم تا به خاطرش مجبور نشم شش تا چراغ دیگه رو خاموش و سالن رو تاریک کنم؛ که پیچش افتاد رو زمین.

حالا من آویزون به قابِ چراغِ LED ای که دسترسی به لامپش ندارم و کم‌کم داشتم حولِ محورِ شصت پا و انگشتِ اشاره‌م میچرخیدم که رو کردم به اون کلاه خوشگله گفتم: «داداش اون پیچو به من میدی لطفاً؟»

نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به من انداخت و با تَشَر گفت: «من یه بازیگرم.»

نفسم دیگه داشت بند میومد... اگر قاب رو رها میکردم ممکن بود سیم ها کشیده بشن و اتصالی رُخ بده و فاجعه بشه. گفتم «خوب آقای بازیگر اون پیچو به من میدی؟»

گفت«من بازیگرِ تهرانم نه شهرستان که»

گفتم« خوب مَمَد رضا گلزار جان! اون پیچو...» که از رو شست پام اومدم پایینو و با نوکِ ناخنم قاب رو نگه داشتم و نفسی تازه کردم و با اون یکی دستم که پیچ‌گوشتی رو نگه داشته بودم، تیشرت رو کشیدم پایین تا نوامیسم بیشتر از در ملاعام نباشه و گفتم«میدی؟»

گفت«من؟ میدونی من کیَم»

یهو اون یکی که همبرگر میخورد اومد گفت «داداش کجا افتاد؟»

گفتم«ندیدم فکر کنم رفت اونور»

کلاه قشنگه گفت« نه اوناهاش» و یه ورِ دیگه رو نشون داد.

اون آقا که همبرگر میخورد صندلی ها رو جابجا کرد و پیداش نکرد. دیگه کم کم داشتم خسته میشدم.

گفتم«کو پس؟ کجاست»

کفِ دستشو  باز کرد و خندید و گفت«ایناهاش»

اون بنده خدا هم از کف دستش گرفت و داد به من و بستمش و آزاد شدم. اخمی کردم و گفتم «مشتی ما رو مسخره کردی؟ کِی برداشتیش»

گفت«گفتم که من بازیگر تهرانم»

موقع رفتن هم یه کاغذ خواست و به من امضا داد.


۱۹ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۱:۳۰
میرزا مهدی

همه رو میخواستم.

زینب. اکرم. مریم. زهرا. مژگان. فاطمه. زیوَر.نگار. اون یکی مریم چشم زاغه. زری سیاه که همیشه تو شلوارش جیش میکـــ.....

از همه بیشتر اکرمو میخواستم. دوست داشتم همشون زنِ من باشن ولی اکرم یه چیز دیگه بود. بغلم که میکرد و ماچَّم میکرد حس خوبی بهم دست میداد.

مامان همش به توران خانم میگفت زینب‌تون برا مهدی‌مون. ولی من که دلم اکرمو میخواست.

مریم چشم زاغه خیلی به پر و پام میپیچید و زری سیاه هم که فکر میکرد چون من پسرم، نیمفهمم جیش چیه، همش میومد وَرِ دلِ من مینشست و خودشو میمالید به من.

ولی اینا برا من اکرم نمیشدن. اکرم یه چیز دیگه بود. یه بار که دستمو گرفت و برد سرکوچه برام لبو گرفت، بِهِم گفت: مهدی جان میخوای بغلت کنم بنشونمت این بالا تا راحت تر بخوری؟

منم از خدا خواسته قبول کردمو منو نشوند بالا و شروع کردم به خوردن. از روی کاپوت ماشین اکرم خوشگل تر هم بود تازَشَم. نمیدونم اون مرتیکه کی بود که یهو از پشت ماشینِ بابای نگار سبز شده و یه کاغذ داد به اکرم و فرار کرد. اکرم هم که نامه رو گرفته بود دستِ منو گرفتو کشید پایین و گفت خوب دیگه بریم. هرچی آبِ لبو بود ریخت رو لباسمو مجبور شد منو ببره خونه و خودش لباسامو آب بکشه. چقدر خجالت میکشیدم وقتی لخت بودم و  یواشکی از پشت اون کاغذه منو نگاه میکرد و دلش غَنج میرفت. 

روزگارمون میگذشت تا اینکه اکرمِ بیشعور شوهر کرد. با همون مرتیکه ی عوضی. تا اون روز عروسی ندیده بودم و تو کوچه ی ما هم اون همه دختر بود و منِ تنها پسر، که باید یه تنه  از همشون مراقبت میکردم.

یادمه وقتی میخواستم برم تو کوچه بازی کنم باید با این دخترا هم بازی میشدم و تو خاله بازی هاشون میشدم بابا و میرفتم سر کار و بعد از بازیِ اونا، با جیغ و دادِ مامان میرفتم خونه که: «معلومه کدوم گوری هستی؟» و هر وقت میگفتم سرِ کار بودم، خواهرام میخندیدن و میگفتن: واقعا هم سرِ کار بودی.

زهرا و زیوَر و نگار، شبِ عروسیِ اکرمِ بیشعور خیلی خوشگل شده بودن. زهرا دیگه آب دماغش مدام آویزون نبود. بدم نمیومد کنارش بایستم و یه کم بهش نزدیک بشم. نگار و  زیور که کلا منو آدم حساب نمیکردن. زری شاشو زری سیاه هم که نیومده بود و با دختر داییش مژگان رفته بودن شمال. اون شب کلی دخترای کوچه رو یه جور و شکل و فرمِ دیگه دیدم و دلم همشونو خواست. همش تو فکر  مژگان بودم که اگه بود چه خوب میشد اونم میدیدم. زری سیاه هم که خوب احتمالا باید میبود دیگه.

موقع خداحافظی شده بود که دیدم همه یهو گریه شون گرفت و میرفتن اکرم رو بغل میکردن. فکر کردم شوهرِ الاغش مُرده بوده یهویی. منم رفتم وسط خانمها و شروع کردم به عَر زدن. دستِ اکرم رو گرفتم و عَر میزدم ولی خوشحال و مسرور بودم از اینکه اون آقا مُرد؛ که یهو دستِ منو از دستِ اکرم جدا کرد و بی اهمیت به من، منو بازانوش یواش هُل داد جلو و دستِ اکرمو گرفت و گفت: ّبریم عزیزم!؟ و خندان و خیلی هم لوس، رفتن. اونروزها در غم اکرم افسرده شده بودم و حتی جیش مالی شدنِ توسط زری هم آزارم نمیداد چه برسه به کنه بازی های مریم چشم زاغالو.

(انقدر بدم میاد اینجوری که میگن: «ادامه دارد...»، ولی چاره چیه؟ به هر حال ادامه دارد.... )

پینوشت: تیتر، یک و دو هم داشت که مربوط به مسئله ی دیگه بود و در وبلاگهای پیشینم درموردش نوشتم و چون اغلب دوستان خوندنش و شاید با این تیتر آشنا باشن، مجبور شدم عدد سه رو در کنارش بنویسم.

#چند_همسری

و این

۴۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۱:۳۲
میرزا مهدی

همیشه به زیرخاکی فکر میکردم و میکنم. یه شبه رهِ صد ساله رفتنو دوست دارم و دوست دارم طعمشو بچشم.

 البته این باعث نشده دست از تلاشِ واقعی در راستای واقعی بردارما. ولی خوب، آدمیزاده دیگه.. 

هرجایی حرفی، سخنی از زیر خاکی میشد، سر و گوشم میجنبید و خودمو قاطی ماجرا میکردم و اون بدبختا هم جول و پلاسشونو جمع میکردن و میرفتن یه وری و اونجا مینشستن و دوباره از زیرخاکیشون حرف میزدن.

بچه که بودم، وقتی یه جایی، یه جوری و یا به هر طریقی اسمی از زیرخاکی میشنیدم در جا این تصویر میومد تو ذهنم.   ببینید. (لینک) 

به خاطر همین چِنْدِشَم میشد و سعی میکردم دوری کنم. اصلا شاید همین باعث میشد که سراغ زیر خاکی نرم و به همین دلیل دیر  به اصلِ مهمِ زیر خاکی پی بردم . بعدش هم دیگه  از من گذشته بود.... ترس رو شناخته بودم به طرز عجیبی بزدل و خاک عالَم و این حرفا شده بودم.

بابام زیاد تعریف میکنه از دورانی که تو دهاتشون کوزه پیدا میکردن و میذاشتنش رو یه بلندی با فَلاخن میزدن متلاشیش میکردن و به خودشون جایزه میدادن.

البته این بابام نیستا. ایشون یک مبارزِ فلسطینی هستن احتمالا.احتمالا....

اینکه میگن ژن تو بدبختی و خوشبختیِ آدما تأثیر گذاره، احتمالا به همین دلیله. یعنی اگه بابای ما دیروز در عُنفوانِ نوجوانی نمیزد زیرخاکی ها رو متلاشی نمیکرد، امروز اون زیر خاکی ها نمیزدن رویا پردازیِ من رو متلاشی کنن. یعنی یه جورایی مثالِ:  زدی؟ حالا بخور! (کلا یه نظریه ی واقعا، مزخرفی بود که ارائه دادم . جدی نگیرید)

یه بار اما شانس به بابای ما رو کرد و تو تعمیرات قهوه خونه ای که اطراف بازار تهران داشت ، زیرِ زمین یه کوزه ی بزرگ پیدا کرد این هوا.... 

نه ببخشید این هوا


یادمه منِ جزغله هم زیر دست و پاش با بیلی که دو برابرِ قدَم بود گِل بازی میکردم. بابام داشت سکته میکرد. تو کوزه ای که تقریبا هم قد من بود پُر بود از سکه هایی که برق میزدن. البته اونایی که تو عکس بالا دیدید برق نمیزدن. انقدر کثافت نبودن. 

(واقعیه ها...صبر کنید)

 یعنی اگه چشمای بابامو میدیدن، از برقش، کور میشدین. تو چشماش همه چی بود. ویلا تو لواسون یه ماشین از این گنده ها. پاترول بود فکر کنم اون موقع ها.... مهدی رو بفرسته آلمان. دختراشم که هیچی کلا تعصبی بود و کاری با اونا نداشت. به وقتش باس شوهر میکردن و میرفتن سی خودشون.  قهوه خونش هم بکنه رستوران. بزرگترین رستوران دنیا. اصلا برگرده دهاتشون و کلِ دهات رو بخره بده دست داداشش. یه پیکان هم برا دایی کوچیکه ی من بخره که انقدر ول نچرخه مَردَکِ علاف....

همینطوری که تو چشماش فیلم آدم ثروتمندا رو میدید، 

ای وای ببخشید

فیلم آدم ثروتمندا رو میدید

 




ببخشید خوب..

اصلا آدم ثروتمندا رو نمیدید،

 منو بغل کرد و بُرد سپرد به مغازه بغلی و یه مشت هم از اون سکه ها  برداشت و قهوه خونه رو شش قفله کرد و زد بیرون. آقای همساده گفت : عمو بابات چش شده؟ منم که از همون بچگی دهن لق بودم  گفتم هیچی یه کوزه ی بزرگِ گنج پیدا کرده... اون هوا... (در بالا اشاره شد)

 همساده هم منو سپرد دست یه همساده دیگه و افتاد به جونِ مغازه بابا.

خوب شش تا قفل داشت. 


همینطور که درگیر قفل ها بود دیدم بابام از دور میاد. دست از پا دراز تر. (چه زود برگشت. الان تو سریالهای ایرانی بود زودتر از سه ساعت نمیومد. الکی استرس میدادن به تماشاچی) همساده هم بدون اینکه خجالت بکشه و خودشو پنهان کنه با پر رویی رفت سمت و بابا و (با لهجه ی شیرین آذری)گفت: تنها خوری میکنی؟ بابام هم یه نگاهی به من کرد و چشم تو چشممم تف کرد رو زمین و بلند گفت: تف تو غیرتت. 

من چه میدونستم غیرت چیه که./

خلاصه بعدها که بزرگ شدم فهمیم یه ژتونی بوده مربوط به یه باشگاهی به اسم باشگاه خلیج. 

شبیه این بود ولی روش نوشته بود: باشگاه خلیج


بابام میگه همش هم برنج بوده.  والله فکر کنم با همه ی اونا قشنگ میتونست یه  پیکان بخره. 


نتیجه گیری: خلاصه اینطوری شد که من فهمیدم زیرخاکی و ما میونه ی جفت و جوری با هم نداریم.....برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایه زندگانی‌ست کار...



تا اینکه با اینجا (لینک) مواجه شدم...

 یه زیر خاکیِ توپ و ناب که بهش دسترسی ندارم و نمیدونم چطوری میتونم دوباره در اختیار خودم قرارش بدم. هرکی میدونه بگه... آخرین مطلبم مالِ 15 آذر 89 ئه....


پایانِ انشاءِ من و وبلاگ نویسی.... پاییز 98

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۷
میرزا مهدی

ساعت 8 شب بود و ایستاده بودم نبش میدونِ بزرگی که نزدیک مغازه است و منتظر تاکسی بودم. اولی رو که دست تکون دادم نگاهم هم نکرد و عبور کرد و رفت. دومی و سومی پُر بودن و بعدی که جا داشت اصلا منو ندید و همینطوری تاکسی ها میومدن و میرفتن و منِ بینوا هم ایستاده بودم تا فرجی بشه و یکی همینطوری اتفاقی چشمش به منِ سیاه پوش تو اون تاریکی بیفته و (بو بوق) یه پراید مشکی تر از من چراغ داد و دوتا بوقِ تندِ چسبیده به هم سر داد و گفت: حاجی مستقیم؟ 

گفتم تا سه راه میرم مسیرت میخوره؟ 

-بپر بالا

+پنشتومنی دارم. خورد داری؟

-بیا بابا. بپر بالا

از پشت سر یه تاکسی انگار که با زمین و زمان دعوا داره با یه بوقِ ممتد پیچید جلو پرایدیه که چرا مسافر سوار میکنی. بنده خدا راننده ترسید و گفت حاجی فکر کردم تاکسی نمیاد. بیا اینم تاکسی. بفرما سوار شو.

گفتم برو نمیخوام با تاکسی برم.

راننده تاکسیه هم کلید کرده بود و دید من پیاده نمیشم ، از ماشینش زد پایین و اومد درِ ماشینی که توش نشسته بودمو باز کرد و گفت داداش بفرما تاکسی.

درِ خودرو رو کشیدم و بستم و از شیشه که باز بود بهش گفتم: مشتی بیست دقیقه است بیست تا تاکسی خالی رد شده سوار نکرده... اصلا این بابا رفیقمه. (رو کردم به راننده پراید و گفتم) بریم.

یه چند صد متری که رفتیم و سکوت کرده بودیم و تنِ جفتمون از جدالی که ممکن بود سر بگیره و نگرفته بود، میلرزید، گفت: بازارتون دیگه داره میخوابه ها..

گفتم: نه خدا رو شکر دیگه صفر تموم بشه کم کم رونق میگیره.(سعی کردم از نورِ تیرهای وسط بلوار که از زیرشون عبور میکردیم استفاده کنم و چهرش رو ببینم که میشناسمش؟)

گفت: عه! مگه تو کار جشن و سرور  هم هستین؟ عروسی مروسی هم کار میکنین؟

گفتم: خوب بیشتر عروسی کار میکنم ولی خودم نمیرم بچه ها رو میفرستم.

گفت: آهان یه گروهین؟

گفتم آره دیگه... اکیپیم..

گفت: عـــــــه! (عه رو خیلی کشید ) اکیپ میگن؟

هیچی نگفتم.

باز پرسید: کربلا چی؟ کربلا رفتی خوب بود؟

بیشتر مشتاق شدم بفهمم کیه. لبخندی مشکوکانه زدم و خم شدم صورتشو ببینم. اون هم خم شد که ببینمش. گفت: جان!!!

گفتم میشناسیم همدیگه رو؟

گفت: نمیدونم من که اولین باره میبینمت.

گفتم از کجا میدونی کربلا بودم و کارم چیه؟ 

گفت خوب شما ها معمولا برای کارتون هم شده میرید کربلا دیگه. شنیدم خیلی هاتون پول خیلی خوبی  هم میگیرین. بعضیا تون هم همینطوری دلی میرین.

گفتم: متوجه نمیشم منظورتونو..... روبروی اون  نونوایی نگه دارین لطفا. (پنشتومنیو دادم دستش و گفتم ببخشید خورد ندارم)

گفت باشه حاجی. فقط ما رو هم دعا کن.

گفتم خدا برات بخواد انشالله...(پیاده شدم خم شدم و از لای در نگاش کردم و )

گفتم.. نگفتی منو از کجا میشناسی؟

گفت یه بار تو مسجدِِ تُرکها(مسجد حضرت ابوالفضله که به ترکها معروف) دیدمت با حاج علیپور دوتایی مداحی میکردین و میخوندین

(سرم رو از لای در کشیدم بیرون و یه نگاه به اونور خط انداختم و به چند تا نونِ باقی مونده ی نونوایی نگاه کردم که اگر تعلل بیشتری میکردم، از کَفَم میرفت؛ و برگشتم و خم شدم تو تاکسی و گفتم)

آهان.. پس اونجا منو دیدید. عجب!!!!!! اتفاقاً امشب هم تو قائمیه مراسم دارم. شام هم میدن. تشریف بیارید.(تبلیغاتش رو رو بنری کنار همون میدون دیده بودم.)

گفت: واقعا؟ گوشیو برداشت و ادامه داد: پس به زنم بگم شام درست نکنه. آقا دمت گرم که گفتی. پس من برم. آخر شب مبینمت خودم میرسونمتون .خدافظ

گفتم آره زود برو مراسم الان شروع شده.... منم میرسونم خودمو (بعد به نونوایی نگاه کردم یه پیرمرد همه نون ها رو زده بود زیر بغلش و داشت میرفت)



کرایه آژانس تا قائمیه چقدره؟ زنگ بزنم همسر زیر اجاقو خاموش کنه. نون که نداریم.


۲۷ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۸ ، ۰۸:۲۸
میرزا مهدی

دیروز قبل از ظهر یارو اومده بود جلو شیشه مغازه و انعکاس تصویر خودشو نگاه میکنه با یه سوزن افتاده به جون دندونش تا اون یه تیکه پوست گوجه ای که از نهارش باقی مونده هم بکشه بیرون و ببلعدش. 

خوب یا باید کاری میکردم که در این صورت ممکن بود خجالت بکشه؛ و یا بیخیالش میشدم و نگاهش نمیکردم تا بره. 

ولی خوب نمیشد.

 یه زوج جوون نشسته بودن درست روبروی شیشه و قرار بود قرار داد ببندیم و اتفاقا از اون دست آدمهایی بودن که اشتباهی اومده بودن تو آتلیه من. چون اصلا  تیپشون یا همچین آتلیه فَکَسَنی و درِ پیتی جور در نمیومد.  در هر حال اومده بودند و داشتن به جای نمونه کار به هنر نماییِ فرد مذکور نگاه میکردن و زیرجولکی میخندیدن. دیدم هم تمرکز مشتری به هم خورده و هم اینطوری  خود من هم نمیتونم از کارهام تعریف کنم و به زور متقاعدشون کنم که عزیزانم! شما به بهترین آتلیه‌ی عکاسیِ خاورمیانه تشریف آوردید. 


گوجه ی لامصب هم چسبیده بود و در نمیومد.

 دیگه حضرتِ آقا با نوک ناخن افتاده بود به جونشو انگار یه تیکه ش آزاد شده بود و میخواست به زور اون تیکه رو بگیره و بکشه بیرون. اما نمیشد.

دیدم نمیشه با پشت انگشتم زدم به شیشه. (شبیه اون مدلی هایی که میخوای وارد اتاق یکی بشی، یواش در میزنی.) دیدم به روی خودش نمیاره. نباید هم میاورد تو اون سر و صدای ماشین مگه میشنید.

دومادی که تو آتلیه بود گفت ولش کن بنده خدا رو. گفتم من که خیلی وقته ولش کردم شما ول کن نیستی. بعد خندیدیم. بیرون هم نمیشد رفت. نگران بودم خجالت بکشه. و بیشتر نگران این بودم مثل خانمی که چند وقت پیش اومده بود، بیاد تو مغازه و متوجه بشه و سرمون غر بزنه.

یهو به فکرم خورد با چراغ‌قوه موبایلم یه نور بندازم رو صورتش و بفهمه و بره. نورِ چراغ از فیلتر شیشه که عبور کرد تبدیل شد به یه نور خیلی خفیفی که خورد روی گونه ش. حالا  روی انعکاسِ صورتش یه نور میبینه. با تعجب از تو شیشه به صورتش نگاه میکنه تا سر در بیاره این نور از کجاست.

به بالا سرش نگاه میکنه. با ناخنش مثل اینکه یه لکه ای دیده باشه سعی میکنه پاکش کنه. مدام به اینور و اونور نگاه میکنه تا ببینه بازتابِ کدام نوره که به صورتش خورده. 

به نتیجه نمیرسه و میره سراغ گوجه. یه کم میگذره و وقتی نمیتونه درِش بیاره عصبانی میشه و با کفِ دستش میکوبه به شیشه و داد میزنه میگه "اَه"

ما سه تا مثل اینکه یه چیزی منفجر شده باشه از جا میپریم. دختر خانم که تا الان میخندیده،بعد از کمی مکث با صدای بلندتری میزنه زیر خنده که باعث میشه ما هم بخندیم.

دوباره به مرد گوجه ای نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم بهتره برم سراغش . اصلا چه کاریه؟ ریموت کنترلِ کرکره رو بر میدارمو اون کرکره ای که طرفْ جلوش واساده بودو میبندم.  قبل از اینکه کرکره کاملا بسته بشه، دوتا دستشو میچسبونه به شیشه و صورتشو از بین دستاش به شیشه نزدیک میکنه و نوک بینیش هم میچسبه به شیشه و همینطوری کمرشو خم میکنه تااینکه زانو میزنه رو زمین تا زیرِ کرکره که در حال پایین اومدنه گیر نکنه. دیگه مطمئن میشه یه عده نشستن تو مغازه. یه جاخالی میده تا دستش گیر نکنه و میاد سمتِ در و در رو باز میکنه و میگه: اینجا عکاسیه؟ سلام.

مشتری هام خودشونو جمع و جور میکنن و میگم امرتون. میگه آینه دارین؟ با دست اشاره میزنم میره تو آتلیه. (تاریکخانه یا کارگاه عکاسی)

بعد از یکی دو ثانیه بر میگرده . یه نگاه به خانمه میکنه و مثلا نمیدونه الان باید خجالت بکشه یا نه، میگه: خلال دندون دارین؟

میگم : تموم کردیم. فردا میارم.

غز مزنه و میگه ای بابا! باز میره داخل.

بعد از ده بیست ثانیه بر میگرده و میگه ببخشیدا. مزاحم شدم. دَمت گرم. بعد میره. 



امروز بعد از ظهر که رفته بودم وسائل و تجهیزاتو یه گردگیری ای بکنم، دیدم یه تیکه پوست گوجه چسبیده به آینه. خدا رو شکر تونست درِش بیاره. فکرم خیلی درگیرش بود.

۳۰ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۴
میرزا مهدی

به نام خدا

ابوریحان بیرونی در کتاب آثار الباقیه خود آورده است که چهاردهمین روز از تیرماه را ایرانیان باستان، روز تیر (عطارد) می نامیدند. از طرفی سیاره تیر یا همان عطارد، در فرهنگ ادب پارسی، کاتب و نویسنده ستارگان است. به همین مناسبت این روز را روز نویسندگان می دانستند و گرامی می داشتند.  روز ملی قلم اما برای ملت با فرهنگ ما، بسیار دیر  زاده شد . 14تیر 1382.

 ولی به هر حال از قدیم گفته اند دیر آمدن بهتر از هرگز نیامدن است . 

خوب حالا ما در این روز یعنی 14 تیر ماه هرسال باید چه کنیم ؟ مثلاً برای گرامیداشت این روز برویم ویک قلم از هر نوع که شده برای خودمان یا عزیزانمان بخریم ؟ ایرانی باشد یا فرنگی؟ هر چه ارزش قلم در نظر ما بیشتر باشد باید قلم گرانتری بخریم تا همگان متوجه این ارزشمندی بشوند و خدای ناکرده این مسئله از چشم دوست و به ویژه دشمن و عمال استکبار که ملت ما را ملتی بی فرهنگ می دانند دور نماند . یا شاید برای بزرگداشت این روز مسابقه ساخت بزرگترین قلم یا عجیب ترین قلم یا قلم جادویی و ... برگزار کنیم تا افزایش کیفیت و گونه گونی و تکثرگرایی در عرصه قلم را به نمایش گذاشته باشیم . شاید هم بد نباشد اگر به بهترین استفاده از قلم ، جایزه ایی بدهیم مثلاً استفاده از قلم برای خاراندن گوش ، استفاده از قلم برای به پاکردن کفش به جای پاشنه کش ، استفاده از قلم برای کور کردن هر کس که نمی تواند ما را ببیند و صورت های دیگر استفاده از قلم که بسته به ذوق وسلیقه هر فرد است .

 البته خدای ناکرده اصلاً وابداً نباید به فکر نوشتن با قلم بیفتیم چون دیگر در عصر اینترنت و ماهواره این کار به شدت دِمُدِه و عقب افتاده است و در این صورت بازهم بهانه به دست دشمنانمان می دهیم که ما را عقب مانده و ضد فرهنگ بنامند . و یا خدای نکرده نباید در این روز، شورِ قلمی به سرمان بزند و ناپرهیزی کنیم و یکی از محصولات بسیار عقب مانده و متحجر قلم یعنی کتاب را خریداری کنیم . بلکه از این طریق راه را برای محصولات فرهنگی روزآمد مانند تلویزیون ، اینترنت و ماهواره بازتر کنیم . اصلاً تا وقتی می توان برنامه های مفیدی با پسوند " شوُ" و یا مجموعه های دنباله دار طنز مانند " گرد همان" "گریه وانه" ظهر قدیم" و.. ساخت چه نیازی به نوشتن و خواندن و اندیشیدن؟ 

  گذشت آن زمانی که شخصی میگفت "...قلم توتم من است،امانتِ روح القدس من است " آقا این حرفها ما روزگار شعر و  شاعری بود نه دنیای صنعت و تکنولوژی !!. 

 اصلا نمیدانم ما جواب اهالی با فرهنگ دهکده جهانی و کدخدای بافرهنگ تر آن را چه بدهیم ؟؟. این آبرو ریزی را هیچ جوری نمی شود جمع وجورکرد.  سرمایه مملکت را حیف و میل می کنند و کتاب سال و کتاب برگزیده جمهوری اسلامی معرفی می کنند و به نویسنده آن مبالغ کلان و نجومی هدیه می کنند . کسی نیست بگویید آخر پدر من ، عزیز من این پول ها را می شود در جهت درست تری خورد ، چرا شما بیت المال مسلمین را این چنین هدر می دهید؟! البته جای شکرش باقی است که با نامگذاری این یک روز، {برای همان جماعت عشق قلم ، که فواید بسیار قلم را نمی دانند و تنها از آن برای نوشتن اندیشه هایشان استفاده می کنند ( و هوا برشان داشته که برای ما مهم است )،} در سراسر سال از این جماعت پرمدعا دیگر خبری نیست ؛ البته این رفتار یکی از فرهنگی ترین و هوشمندانه ترین رفتارها در کشور ماست ها، برای آنکه از شر چیزی راحت شویم یک روز را برای آن نامگذاری می کنیم و خِلاص تا سال بعد .روز مادر. پدر. دختر.دانشجو .مهندس. حافظ و هم ردیفانش. چه میدانم، جانباز.پاسدار و... (آخ آخ آخ الان حضرت والا" دونالدُالدین ترامپ" بنده رو تحریم میکند برای نام بردن پاسداران عزیز. اصلاً به ما چه این حرفها؟؟؟؟؟؟...جماعت کتابخوان و نویسنده و بلاگر! روز قَلَمتان مبارک/.

                                                                                                                                                                                {گردآوری شده}


 

۲۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۸ ، ۱۰:۰۶
میرزا مهدی

حـدودای ساعت هشت شب خسته و کوفته با همسر رسیدیم خونه و بعد از ده دقیقه یه ربعی، یه کم مستأصل نگام کرد و گفت چی بخوریم؟ منم بی‌درنگ گفتم نون پنیر. 

-آخه نون پنیر هم شد شام؟

(حس سخنرانی و سخنوری بهم دست داد و اومدم بگم "عزیزم میدونی همین نون و پنیر هم بعضیا ندارن که بخورن؟ ) 

از اونجایی که راه نفوذ به مغز منو پیدا کرده، (1) با صدای بلند گفت: تو یکی واسه من نرو رو منبر.

که گفتم:  املت؟  میخوای الویه درست کنیم؟

گفت: عقل کل! الان الویه؟ ساعتو نیگا...

گفتم پس همون نون پنیر دیگه

گفت: پنیر نداریم برو بخر.

گفتم من که سیرم.(والله . کی حال داره دوباره پاشه لباساشو تنش کنه و بره پنیر بخره؟ هیکل به این گُندگی واسه یه پنیر؟)

گفت: خوب یه چیپسی، پفکی، بستنی ای یه چیزی هم بخر بخوریم. (بخدا این زن فکر منو میخونه)

(دیدم دیگه نمیشه مقاومت کرد)گفتم: عزیزم پنیرش چی باشه؟

زدم بیرون. گفتم میرم سر کوچه یه بستنیِ همچین کاکائو دارِ چررررب میخرم و یه پنیر هم میچسبونم تنگش و میرم خونه. از کوچه بیرون نرفته بودم که زنگ زد

:عزیزم برو "کوروش" اونجا ارزونتره. 

گفتم : عزیزم میدونی چقدر راهه؟؟؟؟؟؟ با دمایی اومدم بیرون (وقتی اینطوری به هم عزیزم عزیزم میگیم یعنی یه جای کار میلنگه)

: وقتی میگم برو کوروش یعنی برو کوروش. شبه .  کی به دمپاییه تو نگاه میکنه آخه؟

 (درچنین مواقعی ترجیحم اینه که بگم چشم. ولی بعدش که میرم خونه همچین عصبانیتمو رو در یخچال (2) و کابینت و کمد خالی میکنم که بفهمه  واسه یه پنیر نباید منو اینهمه راه میفرستاده اونور دنیا. اون هم با دمپاییِ حموم)

رفتم کوروش. 

یه پنیر "ضباخ" برداشتم که زیرش نوشته شده بود 6900 تومن. با تخفیف 6000 تومن. دیدم واقعا ارزششو داشت بیست دقیقه پیاده روی کردم تا اینجا. 900 تومن سود کردم.

رفتم صندوق و حضرت صندوقدار بارکد خوانشو چسبوند و یه جیغ کوتاهی کشید و گفت:  بیق.. نه  گفت: شش تومن.

(پولو پرداخت کردمو اومدم بیام بیرون که یه فاکتور  در  سایز 8 در 25 سانت داد دستم)میگم چرا واسه یه پنیر این همه کاغذ حروم کردی؟

(لبخند مزخرفی میزنه که مثلا  بچه جون تو رو چه به این سوالها) میگه: به ما دستور دادن

رفتم بیرون از سر کنجکاوی نگاه به ظرف پنیر کردم و یهو دیدم روش نوشته قیمت 5800 تومان. پیش خودم گفتم اَی نامردا. قیمتش 5800 تومنه ولی رو اتیکت الکی نوشتن6900. بعد با تخفیف شش تومن گرفتن. یعنی در واقع 200 تومن تخفیف دادن.

برگشتم داخل. گفتم این چیه؟ نگاه کردو لبخندی زد و گفت هنوز به ما دستور ندادن که قیمتا رو تغییر بدیم. بارکدو از مرکز تنظیم میکنن.

گفتم چرا چرند میگی؟ 

(مردم هم که از رخوت و رکود رنج میبرن، دورمون جمع شدن بلکه یه هیجانی تو زندگیشون ایجاد شده باشه و یه دعوای ملس ببینن)(یه عده شون شروع کردن به برانداز کردن قیمت اقلامی که خریداری کردن و با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن. بیشتر هم اونایی میخندیدن که پنیر "ضباخ" جزو خریدهاشون بود.)

منم جوگیــــــــــــــــــر

(گفتم بهتره یه خودی نشون بدم و یه قیافه ی حق به جانب گرفتم و شروع کردم به غر غر کردن و دو سه قدم هم مثل آقا معلم ها به چپ و راست میرفتم و سلمان‌خان طور، غر میزدم و شِلِخ شِلِخ دمپایی هم رو زمین کشیده میشد و پرسنل هم نمیدونستن با من چه رفتاری داشته باشن چون از بالا بهشون دراین مورد دستوری نرسیده بود.)

(خلاصه اینکه انقدر غر زدم که با سلام و صلواتِ بعضی ها و بوسیدن پرسنل مرا، بنده رو با احترام کامل و رفتاری در خورِ شخصیت مردی متشخص و گرامی، از مغازه پرتم کردند بیرون)

تمام تنم میلرزید نفهمیدم چطوری برگشتم  خونه. حالا تو راه دارم مرور میکنم ببینم کجاهاشو میشه غُلُو کرد که برای همسر تعریف کنم تا به شوهرِ قهرمانِ خودش بباله.

رسیدم. 

 شروع کردم دو لا پهنا براش تعریف کردن و انقدر آب و تاب دادم که از سرِ هیجان حتی نتونه نفس بکشه.

  از قیافش هم معلوم بود که میخواد خمیازه بکشه و روش نمیشه. حرفم که تموم شد منتظر بودم یه تحسینی چیزی بکنه که تسبیحش رو انداخت تو جا نماز و چادرشو درآورد و جمع و جور کرد و پاشد رفت تو آشپزخونه و پنیر رو درآورد و فاکتور و نگاه کرد و من هم سینه م رو سپر کرده بودم و به خودم میبالیدم که کوروش کبیر رو خاکش کرده بودم مردم هم از یک فساد اقتصادی آگاه کرده بودم و الان هم میخوایم یه نون پنیر دبش، در کنار همسر بزنیم که گفت:

عقل کل بیا اینجا. اینو بخون

رفتم جلو قیمتو خوندم و گفتم: خوب! (یعنی مثلا که چی؟)

گفت: نوشته چند ؟

گفتم: پنـجـــــــــــــــــــــــــــــو (چشمامو ریز تر کردم) هشـــــــــــــــــــتو.؟؟؟؟(عه!!!!!!!!!!!!...). پنجصد

:پنجصد؟ آی کیو این پنج و هشتصده یا هشت و پونصد؟

گفتم: هشـــــــــــــتــــــــــــو..... (بعد فهمیدم چه گافی دادم و چه آبرو ریزی ای شده. یهو همه چی مثل برق از جلو چشمام رد شد. خانمهایی که به من میخندیدن و رفتارِ سردرگمِ پرسنل و همه و همه) عه.... این که هشت و پونصده. پس چرا اونجا پنج و هشتصد خوندم؟

گفت: (هیچی نگفت یه پوووفففففففِ بلند کشید که مثلا خدا به دادم برسه از دست این مرد. بعد رفت سراغ آماده کردن بساطِ شام) 

یه کم گذشت و نشستیم سر سفره و زیر لب یه چیزایی گفت.

(نفهمیدم چی گفت ولی توش هم پفک شنیدم هم بستنی)


***********************************************************************************************************************************

1 {لینک}

2 یه بار تو اوج عصبانیت درِ فریزرو انقدر محکم بستم که برگشت و باز شد و ما هم نفهمیدیم و بخار تو فریزر جمع شد و یخ زد و  صدو بیست سی تومن رفت تو آستینم

۳۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۶
میرزا مهدی

سـلام


یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 

 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.

معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"

شاید اگر همسر نبود انقدر معذب نمیشدم. خوب خدا رو شکر بزک به اتمام رسید ولی اما بر خلاف تصور و به دور از انتظارمان، سرکار خانم به داخل مغازه آمدند.

-سلام (رو به همسر گفت. و بعد نگاهش را به سمت من انداخت که ناگهان متوجه‌ی شیشه شد و فهمید که در تمام مدتی که مشغول رنگ آمیزی کج و معوج لبهایش بوده ، می‌دیدم‌اش. پس سرفه‌ی ریزی کرد و گفت)

-این چه وضعشه؟ چرا از این شیشه ها میذارین رو مغازه هاتون؟

(به همسرم نگاه میکنم و منتظرم جوابش را بدهد. اما سرش را از کتابی که اخیرا یک دوست عزیز برایش فرستاده و مطالعه می‌کند، بلند نمی‌کند. البته در شأن خودش هم نمی‌بیند که بخواهد جوابش را بدهد. و همان بهتر که سکوت کرد.  نگاه غضبناکش را اگر میدیدید.... 

بوی چربِ رُژ لبش فضای مغازه را پُر کرده بود و برای لحظه ای مرا به یاد دوران کودکی‌ام { و خاله هایی که نمیشناختمشان و در کوچه و خیابان به خاطر زیباییِ وصف ناشدنی و یوسف‌ گونه ام مرا میبوسیدند و رد قرمزی روی صورتم به جا میگذاشتند } انداخت)

( برای اینکه چنین جمله ی کلیدی و موثری را  تُپُق نزنم، در کسری از ثانیه یک بار آن را  در ذهنم مرور کردم   و مثلا آمدم که بگویم: الان ایراد از منه که چنین شیشه ای گذاشتم برای فرار از تابش آفتاب،؟ یا شما که شیشه ی مغازه ی منو با آینه توالت خونتون اشتباه گرفته اید؟ خانمِ محترم ده سانت اینطرف تر از بزکگاه شما، درِ ورودیه مغازه ی منه  ندیدی؟ آره اینطوری همسرم را دلشاد میکردم)

پس دهان باز کردم که بگویم و گفتم: خیلی خوش آمدید. بفرمایید. امرِتون

-عکس 3در 4 میخوام برا شناسنامه

گفتم: باید مقنعه داشته باشید(شانس آوردم که نگفت به تو چه. البته خودش شانس آورد. آخ اگر شما همسرم را می‌دیدید. رو کردم به همسرم )

گفتم: فاطمه جان لطفا راهنماییشون کن 

(چشمتان روز بد نبیند. نگاهش را چنان با سرعت نور به سمتم پرتاب کرد که انگار مردمک های چشمش مثل گلوله ی کاتیوشا خورد به صورتم و بعد دوباره برگشتند سر جایشان. )

گفتم: بــــ، ـلـــــ، ـه (بعد اشاره زدم به سمت آتلیه و به خانم گفتم) بفرمایید داخل حاضر بشید تا بیام خدمتتون. مقنعه ها کنار آینه ست هرکدومو دوست دارید بردارید به جز سفیده

( جرأت نداشتم با همسر چشم تو چشم بشوم . گناه من چه بود اصلا؟ والله. 

بعد از اینکه خانم صدایم زد، از کنار همسر عبور کردم و رفتم داخل. خوب اینطور نمی‌شد که. یا باید در را می‌بستم که  حتما در آینده تبعات سنگینی به همراه داشت. یا باید باز می‌گذاشتم که نمی‌شد. پس برگشتم کنار همسر و آرام و درِگوشی گفتم) یه دِیْقه بیا مقنعشو درست کن بابا. چت شد یهو؟

(یهو کتابش را آنقدر محکم بست که انگار یک فیل لای کتاب بود و می‌خواست آن را له کند. و یا آن دوستی که آن کتاب را هدیه داده بود، مقصر بی‌حیاییِ این خانم بود. بلند شد و طوری که انگار با هووی پنجمش روبرو شده باشد، با خشونت مقنعه‌ی بنده خدا را مرتب کرد و رفت.) و من ماندم و تکرار جملاتی شبیهِ )خانم سرتو بیار بالا.. بالاتر... یه کم پایین تر. نخندید. اخم نکنید. چشماتونو درشت نکنید........... خانم چشماتونو درشت نکنید. خانم الان اینو دارم به شما میگم

-فکر کردم هنوز دارید روایت میکنید.  میترسم نور فلاش اذیتم کنه.

صدای همسر: نترس خانم فکر کنم تنها چیزی که این روزا با شما کاری نداره همون نور فلاشه. چشماتونو درشت تر نکنید تا بتونن عکستونو بگیرن زودتر(درشت تر رو خیلی خوب گفت خدا وکیلی. چشماش هر کدامشان به اندازه ی  دهانه ی استکان درشت بود(با یک ذره اغراق البته)(یک ذره هم بیشتر حتی)

(به خانمِ مشتری لبخندی میزنم و با همون اولین شاتر، عکس خوبی میگیرم. همانجا قبل از اینکه بلند شود مقعنه را درآورد و شالش را از روی زانو برداشت و دوباره انداخت دور گردنش و یک ذره از آن را هم برای بسته شدن دهانِ کدخدا انداخت بالای کلیپس و آرام رو به من کرد و گفت) 

-من جای شما باشم اخراجش میکنم. اصلا اخلاق نداره.

گفتم : کیو؟ همسرمو؟

با تعجب به دیواری که همسر پشتش در حال مطالعه بود نگاه کرد و گفت: عــــــــــــــــه؟ زنِتـــــــــــــــه؟

(برگشتم به سمت پیشخوان )

 گفتم تشریف بیارید مشخصاتتونو بگید.

-میترا نظارت‌پیشه میرشنبه بازاریِ کُرد (اسامی ای که می‌خوانید ساختگی است و هرگونه تشابه اسمی، اتفاقی است)

گفتم یه شماره هم بدید لطفا

(کاش نمی‌گفتم. خوب الان شماره داد. مثلا که چی؟ چه دردی دوا می‌کند از این نگاهِ غضبناک و مخوف؟ اصلا این شماره نیست، خودش درد است)

(همانطور که نگاهش را به سمتم شلیک کرده، با نگاه بی نگاهی‌اش (مثل با زبان بی زبانی‌اش) میگوید: بذار بریم خونـــــــــــــــــــــــــــــه یا مثلا شاید گفت: بذار این عجوزه برههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه یا شاید قورباغه..... قورباغه هم به او می‌آمد)

(لامصب نگاهِ جذاب همسر مثل آهنربا نگاهم را چسبانده بود به خودش. سرم را با بدبختی به سمت خانمِ مشتری چرخاندم منتظر شدم که شماره را بگوید. نگفت بی‌معرفت . مکث کردم سرم را یک جوری تکان دادم که مثلا گفته باشم:  چته؟ چرا لال شدی؟ شمارتو بده دیگه. انگار شنید چه گفتم)


گفت: گفتم که

همسر گفت: گفت که (بعد یه ابرویی تکان داد که فقط من میدانم یعنی اینکه کجایی عمو؟)

(مثل بچه هایی که یک غلطی کرده اند و مثل سگ هم پشیمانند گفتم) ببخشید نشنیدم. اصلا شماره برای چی؟ مهم هم نیست. یه ساعت دیگه حاضره. بفرمایید قبض. (خندید و گرفت و رفت)

همسر: دخترِ فلان

من:عه

-بی چـ...

+عه

-سَــ

+عه عه

-مُـ

+عــــــــــــــــــــــــــــــــــه. بسه دیگه. به ما چه.

-یعنی مثلا نمیدونست اینطرف شیشه تو داری نگاش میکنی؟

+بیخیال....

(در کمال تعجب بی‌خیال شد. و من دیگر جرأت نکردم در مورد بوی چربی که مرا به یاد کودکی و خاله‌ها‌یی که نمی‌شناختمشان انداخت، حرفی بزنم)


۵۶ نظر موافقین ۲۴ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۱
میرزا مهدی

یـک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)

کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.

آن‌ روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد کرد، گفت: بلـــــــــــــــــه؟

شاید چهار پنج ثانیه ای طول کشید تا بفهمم اونی که تو گوشم لرزید به خاطر چی بود

۳۹ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۴
میرزا مهدی

13 سال داشتم که برای خواهر بزرگترم خواستگار آمد. یادم است که در مجلس خواستگاری پدرم به خانواده‌ی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و .... خواهر بزرگترم بدبخت شد.

14 سال داشتم که برای آن یکی خواهر "یک ذره" بزرگترم خواستگار آمد. در مجلس خواستگاری پدرم به خانواده‌ی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و ..... آن یکی خواهرِ "یک ذره بزرگترم هم بدبخت شد.

15 سالم شد. فکر میکردم افتادیم به دورِ ازدواج. اما کسی به خواستگاریِ من نیامد.

16 سال.

17

18

همانطور مجرد و عزب اوقلی رفتم سربازی.

21

22 سالم شد. باز هم برایم خواستگار نیامد که نیامد. تصمیم گرفتیم که خودمان آستین بالا بزنیم. روز خواستگاری پدرم به خانواده‌ی دختر فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و .... من هم بدبخت شدم.

چندی بعد برای خواهر کوچکتر من خواستگار آمد. پدرم فرمودند ریش و قیچی،.... پدر داماد حرفش را قطع کرد و گفتند: ما با ژیلت کار میکنیم و پنبه.

این شد که بر خلاف ما سه نفر، خواهر کوچکتر من بدبخت‌تر شد.

برادرِ کوچکم اما شب خواستگاری‌اش، ریش پدر را تراشید و از همان لحظه به غیظ پدر گرفتار آمد و همان جا، بدبخت شد. دیگر کارش به خواستگاری نکشید. 

حال  که پویشی راه انداخته‌اید و به لطف و کرامتِ آقا مرتضی"دچارِ دلفین نشان" به آن دعوت شده‌ام، باید عرض کنم: بنده پسرِ همان پدرم و از حیث اینکه ضرورتی نمی‌بینم و خودم را بی‌نیاز از امکاناتِ رفاهیِ بیان میبینم، و همچنین در نظر دادن در چنین مواردِ سرنوشت‌ساز، گنگ و بیسواد و اُمی هستم، با افتخار اعلام میدارم که ریش و قیچی دست خودتان. باشد که خوشبخت گردید.

۳۹ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۸
میرزا مهدی
نمی‌دانم چرا سرنوشت من و وبلاگم گره خورده به پیرزن‌های دوست داشتنی. یا خدا آنها را سرِ راه من قرار داده، یا من را سرِ راهِ آنها.
دیروز نزدیک  غروب یک عدد پیرزنِ مو حناییِ بسیار شگفت انگیز، با صورتی پُر چین و چروک، از آنهایی که عکاسان آرزو دارند به پستشان بخورد تا بتوانند یک نورپردازیِ محشر برای آن چین و چروک ایجاد و یک اثر هنری خلق کنند، پا به مغازه گذاشت و با زبان غلیظ تُرکی یک چیزی گفت که نفهمیدم.
مثل آدمی که در لحظه‌ی شروع بازیِ شطرنج در حرکت سوم یا چهارم "کیش و مات" میشود، متحیر و متعجب و گنگ،شکست خورده و ناکام به پیرزن نگاه کردم و گفتم: حاج خانم فارسی بگو.
خدایا چه حکمتی است که پیرزن‌ها همه اینطوری میخندند؟
خنده ای ریز کرد و فهمید که نفهمیده‌ام و باز چیزی گفت که نمی‌دانم چطور و چگونه(شاید به اذن خدا) کلمه‌ی دفترچه بیمه را فهمیدم و گفتم: عکس برای دفترچه بیمه می‌خواهید؟
خندید و گفت: هاااااا. یعنی آره
خوب اگر شما هم در این محلی که من کاسبی میکنم، کسب و کار  داشتید، میدانستید  هر آدمی که پا به مغازه‌ی شما میگذارد، صرفا مشتری نیست و باید بدانید که چه میخواهد. عکس؟ یا پول.
راهنمایی کردم به داخلِ آتلیه و آینه را نشان دادم و با ایما و اشاره و لال بازی گفتم : حجابتان را کامل کنید و این زنگ را فشار دهید تا بیایم. سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و از آتلیه به پیشخوان آمدم . اما 5 ثانیه هم نشد که زنگ زد.
رفتم داخل و دیدم تغییری نکرده. گفتم باید موها را بپوشانید. با دستم ادای پوشاندن مو را نشانش دادم. مدام میخندید و مرا به خنده وا میداشت . موهایش را درست کرد و گفتم بنشینید روی این صندلی. یک چیزهایی گفت که نفهمیدم اما حدس زدم که نمی‌تواند بنشیند. صندلی را برداشتم و گفتم بایستید اینجا. سرتان را یک کمی بگیرید بالا. بالا. (خوب مگر میفهمید من چه میگویم؟) گفتم: کاش با یک نفر می‌آمدید که حرفهای مرا به شما حالی میکرد. هرچیزی که من میگفتم، در مقابل یک خط تُرکی حرف میزد. و من نمی‌فهمیدم. 
چند عکس گرفتم و هر بار نشانش دادم و برای هرکدام ایرادی گرفتم که مثلا اینجا پلک زدید. اینجا داری میخندید. اینجا چرا چادر را رها کردید. و هر بار یک کار جدید میکرد. جالب‌ترین‌ا‌ش این بود که وقتی میگفتم سرتان را کمی پایین بیاورید، چادرش از سرش میافتاد.
خلاصه اینکه بالای 15-16 عکس از ایشان گرفتم و نشانش دادم و مورد تاییدش نبود. اصلا  هم مهم نبود که چشمهایش بسته شده و یا سرش خیلی بالا بوده و یا عطسه‌اش گرفته و یا ..... مهم این بود که چرا میخندد. یعنی ایراداتی که میگرفت، از خودش بود و خنده‌اش را به گردنِ عکاسیِ بدِ من می‌انداخت.
یک آن که نفهمیدم چطور و از کجا جرقه ای به ذهنش خورد، با صدای بلند گفت: مَقنَعَ (مقنعه) داری؟ گفتم جان؟ گفت: مَقنَعَ.
یک جورِ ناجوری نگاهش کردم و گفتم : بله. و یک مقنعه مشکی به دستش دادم و گفتم حاضر شدید زنگ....نگذاشت حرفم تمام شود. چادر و روسری‌اش را همانجا رها کرد زیر پایش و مقنعه را سرش کرد و خندید و گفت: خوبَم؟
گفتم شما فارسی حرف میزنید؟ هنوز داشتم همانطورِ ناجور نگاهش میکردم. گفت: فقط میفهمم. 
گفتم : خوب داری حرف هم میزنی که مادرِ من. 
یک صندلی کوتاه برایش گذاشتم. لَم داد. گفتم: لَم ندید. گفت: نَمَنَه؟ گفتم: تکیه ندید. گفت: از اول این صندلی را می‌آوردی. گفتم: مادر جان تکیه ندید. بیایید کمی جلو تر یک کم سرتان را پایین تر بگیرید. آهان. نخندید. نخندید. نخندید میگم. فکر کنم فریاد زدم که غش غش خنده‌اش ممتد و طولانی شد.
به طور اتوماتیک سرش به سمت راست متمایل میشد و به گمانم بالانس نبود. هرچه تنظیمش میکردم روبروی دوربین، باز میچرخید به سمت راست. 
رفتم جلو گفتم: مادر جان من مثل پسرِ شما. اجازه بدید. (و انگشت اشاره هر دو دستم را کنار شقیقه‌اش گذاشتم و تنظیم کردم)  یک چیزی ترکی گفت و خندید. دیدم باید همه کار را خودم انجام دهم. مقنعه‌اش را هم درست کردم و زیر چانه‌اش همانطور که مادرها برای رهسپار کردن دختران تازه با حجاب آشنا شده شان میکنند درست کردم  بسم‌ الهی گفتم و رفتم عقب که عکس بگیرم، باز چرخید به راست. 
یک اخمِ خطرناک و غضبناک کردم و آمدم چیزی بگویم که مثل دختر بچه های هفت هشت ساله گفت: باشه باشه. و درست نشست. لبخند هم نزد. پلک هم نزد. عطسه هم نکرد. عکسش هم خوب شد و قبضش را نوشتم و موقع خداحافظی گفت: ببخشید که سر به سرت گذاشتم. و رفت. 


امروز صبح آمد عکسش را بگیرد باز ترکی حرف میزد و اصلا فارسی نمی‌فهمید و هرچه گفتم باید فلان تومان پولش را بدهید، نمی‌فهمید که نمی‌فهمید . زنگ زد به یکی. ترکی چیزی گفت و بعد گوشی را به من داد و آن آقا از پشت تلفن گفت: آقا مهدی من می‌آیم و حساب میکنم. مادرم پول همراهش نیست. گفتم شما: گفت: بهرامم. منو نگاه. این‌طرف.
قصابی روبرو. 
حالا من خنده‌ام گرفته بود و قطع نمی‌شد.

این هم هست{لینک}


۳۰ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۷
میرزا مهدی

همه چی داشت خوب پیش میرفت که یکی از پشت سر صدا زد: آقا! 

برگشتم و نگاه کردم. خانمِ مُسنی که چادرِ گُلدارش را به دورِ کمرش پیچیده بود، گفت: این جا ماند. و بعد اشاره زد به لامپهایی که درون یک جعبه‌ی موز جا خوش کرده بودند.

با تعجب به ریسه‌هایی که نصب کرده بودم انداختم و دیدم که ای دل غافل آخرین ریسه بدون لامپ مانده بود و آن هم درست بالای سرِ جایگاهِ مداح و روضه خان.

طوری وانمود کردم که انگار تعمدی بوده . لبخندی زدم و گفتم: بله میدانم مادر جان. بر میگردم و نصبشان میکنم. 

از حیاط خارج شدم و وسائل را داخل صندوق ماشین قرار دادم و با خودم فکر کردم که اگر آن پیرزن تذکر نمی‌داد و جعبه را نشانم نمی‌داد، آبرو و حیثیتم پیش حاج قاسم میرفت.

برگشتم به حیاط و دانه دانه لامپها را نصب کردم و با صدای بلند از خانمهای مُسنی که درون حیاط، هریک مشغول به کاری بود، خداحافظی کردم و قصد داشتم از حیاط بیرون بروم که صدا زد: آقا!

برگشتم و نگاه کردم. همان پیرزن این بار با لبخندی دوست‌داشتنی گفت: یک بار روشن کن ببینم چطور شده.

گفتم چشم.

همین که دوشاخه را درون پریز کردم، برق رفت. 

پیرزنهایی که در حال پاک کردن لپه بودند سرشان را بالا آوردند و به پنکه‌ی  فکسنی ای که به زور خنکشان میکرد نگاه کردند که در حال ایستادن بود. 

برق رفت؟

یکی از آنها گفت.

گفتم شاید فیوز پریده اجازه دهید چک کنم.

نزدیک کنتور رفتم که یکی با مشت یا لگد کوبید به در. در را که باز کردم، "بهادر" پسرِ حاج قاسم با دو جعبه میوه که سیب های قرمزش بدجوری دل آدم را میبرد به داخل حیاط کشیده شد و در حالیکه عرق از صورتش میچکید گفت: باز معلوم نیست چی به سرِ این ترانس‌ها آمده که برق را قطع کردند. گفتم چطور؟ گفت بابا ملت یک سره کولرهایشان روشن است و برق هم نمی‌کشد. بعد با سر اشاره زد به بیرون که این ماشین مال شماست؟ گفتم بله. گفت از سرِ راه بردار لطفا. گفتم چشم.

سیب‌ها را درون حوضی که تا نصفه آب داشت ریخت و گفت: بی‌بی من برم دنبال مشتی. و بی درنگ از در خارج شد.

به پیرزن گفتم: حاج خانم برق که نیست من اینها را چک کنم. یکی دو ساعت دیگه می‌آیم و تحویلتان میدهم.

گفت: ننه خیر ببینی. حالا که اینجایی  زحمت بکش بیا کمک کن این قابلمه را به حیاط بیاوریم.

خیلی دیرم شده بود و فقط به خاطر رودربایستی با مجتبی و حاج قاسم، قبول کردم که ریسه برایشان نصب کنم. از صبح مغازه بسته بود و کسب و کار هم که این روزها بی رونق.

درون اتاق رفتم. چهار دختر بچه دراز کشیده بودند و یکی قصه میخواند آن سه نفر دیگر گوش میدادند. با لبخند سلامی دادم و به امید جوابی که هرگز نشنیدم به سمت اتاقی که پیرزن رفت، رفتم. اتاق نبود. انباری بود. قابلمه نبود. دیگ بود.

گفتم حاج خانم تنها که نمی‌شود این (خواستم بگویم لُندهور)  که نمی‌دانم چه شد و نگفتم و مکث کردم و ادامه دادم. را برد بیرون.

گفت: ننه یک ماه پیش خودم تنها آوردمش 

همین یک جمله برای له کردن یک مرد کافی بود تا غرورش جریحه دار شود و در جوابِ خنده‌ی دختر بچه‌ها هم چشم غُره نرود و مثل کلاهی بزرگ دیگ را روی سرش بگذارد و مثل رستم دستان از اتاق بزند بیرون.

اما دیگ مگر از اتاق بیرون میرفت؟ 

دهانه‌ی در کمی کوچکتر از دیگ بود. حال من مانده بود و یک کلاه گشاد از جنس"روی" بر سرم و راهی که نه پس داشت و نه پیش.

سعی کردم کمی خودم را خم کنم بلکه با این ابتکار خطرناکم، کار پیرزن را پیش ببرم که نشد. خم ماندم. مگر میتوانستم خودم را راست کنم. دیگ سنگین بود و من ناتوان در مقابل وزنش.نفسم بند آمده بود. مرا تصور کنید با یک دیگ گشاد بر سر و خم به طرف راس بدنم و مستاصل از اینکه چه کنم.

یکی از دخترها چهار دست و پا و با دهانی باز از سر تعجب به زیر پای من آمد و سرش را بالا گرفت تا صورت مرا ببیند بلکه بفهمد قرار است چه تصمیمی بگیرم. پیرزن گفت: چی شد پس؟ چرا "وَرچُلُمبیدی"؟ {Varcholombidi} معنی‌اش را نفهمیدم اما چون چند بار تکرارش کرد در ذهنم ماند. "ورچُلُمبیدی".{Varcholombidi}

پس به نقل از پیرزن من(!) در حال "ورچُلُمبیدگی" {Varcholombidegi}گیر کرده بودم و یک راه داشتم. دیگ را رها کنم که در این صورت حتما پای پیرزن قَلَم میشد و یک راه دیگر داشتم که میزانِ "وَرچُلُمبیدگیَم"{Varcholombidegiam}را بیشتر کنم بلکه دیگه از در عبور کند.

نتیجه داد. نصف دیگی که به صورت عمودی در آمده بود خارج شد تا رسید به نصف دومی که منم به آن اضافه شده بودم. نمی‌دانم شاید واژه ای برای این حالتم نداشت که به کار نبرد اما دقیقا شده بودم یک "وَرچُلُمبیده‌ی {Varcholombideye}خاک بر سری که آبرویش جلوی تمام افراد حاضر اعم از پیرزن‌ها ، دختر بچه‌ها و حتی عنکبوتی که آن گوشه با چشمهایی متعجب به من نگاه میکرد، رفت. نمی‌دانم شاید عنکبوت پیش خودش فکر میکرد چطور میتواند کمکم کند که پیرزن با ناجوانمردیِ تمام، کمرم را به سمت بیرون هُل داد و من تلو تلو خوران از در، و بعد درِ هال، و بعد از بالا سرِ پیرزنهای لپه پاک کن، و بعد سه تا پله را یک جا، طی کردم و به درون حوض افتادم. حالا دیگ شده بود قایق و من یک آواره‌ی بیچاره‌ی بدبختِ سر و ته در درون دیگ.شلوارم هم که همچنان پاره.

کارد میزدید خونم در نمی‌آمد. حاج قاسم و مجتبی و پیرزن و همه و همه در تیر رسِ عصبانیتم بودند. داشتم با زانوی پاره شده‌ی شلوارم ور میرفتم که پیرزن بی خیال از اتفاقی که افتاده گفت: بیا ننه. دسته‌اش رو بگیر بگذاریم روی اجاق.

در حین حمل دو نفره‌ی دیگ گفتم: حاج خانم چطور خودتان تنها بُردید داخل اتاق؟

گفت: الکی گفتم. بعد دستش را گرفت جلوی دهانش و ریز(از اون مدلها که فقط پیرزنها بلدند بخندند) خندید و لپه پاک کن‌ها هم بدون اینکه بدانند قضیه چیست، زدند زیر خنده.

گفتم من بروم؟

گفت برو ننه.

جعبه‌ی خالیِ لامپها را برداشتم و باز صدا زد: آقا

با روی تند و اخمو برگشتم و با بی حوصله گی گفتم: بله

یک سیب سرخ به دستم داد و گفت: افطار منتظرتان هستیم. با خانم بیا.




یک توصیه: اگر تلگرام دارید اینجا رو ببینید {عارفین}


۲۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۸
میرزا مهدی

دو تا چیز حین بیرون رفتن از خانه باعث میشود  اوقاتم تلخ شود. یکی اینکه وقت اذان باشد و به جای اقامه نماز از در بزنی بیرون و بعد آخر شب یا دم دمای غروب برسی خانه و هول هولکی بخوانی، یکی هم اینکه مثلا یک  مشکلی تو لباس‌هایم پیش بیاید. مثلا ببینم دکمه‌ی پیراهنم افتاده، یا نوک جورابم سوراخ شده،  و یا هرچیز دیگری. از آنجایی هم که اصلا به زبون نمی‌آورم، با همون اوقات تلخ و همون وضع میزنم بیرون و به کارهایم میرسم{مثلا با خودم لجبازی میکنم}

دیشب هم چون موقع پا کردن شلوار، تعادلم را از دست داده بودم و به جای اینکه پایَم به داخل لوله‌ی راستِ شلوار برود، روی فاق گیر کرده بود و افتاده بودم روی مبل و فاق شلوارم هم به حول قوه الهی یک جِرِ مختصری خورده بود، با اوقات تلخ زدم بیرون که برویم احیا. {انگار ملت بیکارند و قرار است  دولا شوند و شلوار پاره‌ی مرا ببینند}

البته وقتی با یک همسرِ مهربان و مدبر و متین هم‌قدم میشویم،{قرار است این مطلب را بخواند ها} خود به خود همه‌ی اوقات تلخی‌ها، مثل شمعِ زیر باران، خاموش و محو میشوند{شمع زیر باران را داشتید؟}

جای شما خالی در صحن امامزاده ای منسوب به برادر بزرگوار آقا امام رضا(ع) جمع شده بودیم و دعای جوشن کبیر را با صدای بلند، میخواندیم و از صفای شب احیا، لذت میبردیم.

می‌خواندیم و الغوث الغوث سر میدادیم و به جمعیتی که لحظه به لحظه اضافه میشد، نگاه میکردیم. یک قسمت زنانه و مردانه شده بود و اینجا که ما نشسته بودیم، به قولِ دختر خانمی که کمی آن سو تر  نشسته بود"لُژ خانواده"نامیده میشد.

وقت قرآن به سر رسید. قرآن های جیبی را درآوردیم و دستمال کاغذی هم ورِ دلمان گذاشتیم که یک وقت اگر اشکمان سرازیر شد، کنترلش کنیم. {هرچند به کار نیامد}

پشت سرِ من خانمِ جوانی نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود و بالشتی روی پایش گذاشته بود و نوزادی روی آن به این سو و آن سو غلتانده میشد تا بخوابد.

آقای روضه خوان بسم الهی گفت و ادامه داد، "قبل از اینکه قرآن به سر کنیم، بیاید همه با هم از خدا، یک صدا و با یک زبان(؟) بخواهیم که شرِّ دشمنان را از سرِ ما کم کند". (الهی آمین. مردُم گفتند) بعد ادامه داد. "اصلا همه به سجده بروید و هرچه از خدا میخواهید به زبان بیاورید و برای هرکسی که دلتان میخواهد دعا کنید و بعد قرآن به سر کنیم و التماس کنیم که اجابت شود."(الهی آمین. باز مردُم گفتند){داشت شبیه روضه خواندن پیشنهادش را مطرح میکرد} بعد با لحن عادی گفت: به سجده بروید دیگر.

مردم دیدند که عه مثل اینکه جدی است. همه‌ی آن جمعیت دو سه هزار نفری  رفتند سجده به جز 




من و خانمی که پشت سرم بود.






همسرم در همان حال که در سجده بود صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: چرا نشستی؟

گفتم آخه!!!! 

در همان حالت گوشه‌ی تیشرتَم را کشید به سمت پایین که به زور به سجده بروم.

نشد که بگویم بابا جان پدرت خوب، مادرت خوب، خِشتکِ شلوارم پاره است. 

کار از کار گذشته بود و من در حالتی نا متعادل درست پشت به خانمی که پشتم نشسته بود و به خاطر فرزندی که روی پا داشت نمی‌توانست سجده برود، به سجده رفتم.

آقای روضه خوان گفت: هر دعایی بکنید اجابت میشود. بعد با صدای بلند  گفت: بسم الله. {یعنی بنالید دیگر}

من که فکر و ذکرم فقط به آن خانمِ پشت سری بود، فقط یک دعا به ذهنم رسید که در طول آن سی-چهل ثانیه، تکرار میکردم. 


"خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشـــ




دوستانی که التماس دعا داشتند، از همه‌ی شما عذر میخواهم که نشد. که فکرم جای دیگری بود. که تا آخرِ مجلس از شرمِ آن خانم تکان نخوردم که نکند از گوشه‌ی لُپَم یا دماغم  /. مرا بشناسد. (نه اینکه مستوجب الدعوة هم هستم. به همین خاطر
۲۳ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۴
میرزا مهدی

یک سری از عبادت‌ها هم هستند که خصوصی‌اند. مثلِ روزه گرفتن. یک جایی از یک بزرگی خوانده بودم که روزه گرفتن تنها عبادتی است که مخصوصِ خداست. یعنی اینکه شما میتوانید روزه باشید و کسی جز خدا نداند. و یک عالمه توضیحاتِ دیگر...{اصلا" چه ربطی داشته به چیزی که میخواستم بگویم؟} (دارم سعی میکنم فارسی را پاس بدارم)


دیشب برای مراسم احیا رفته بودم به یک مسجدی که بودن در آنجا با هیچ منطقی جور در نمی‌آمد. نه در مسیرِ خانه‌ام بود نه در محلِ ما بود. نه دوست و نه آشنایی مرا دعوت کرده بودند. نه قبلا آنجا رفته بودم که بگویم به خاطر خاطره‌ی خوب آنجا، دوباره به آنجا رفتم و نه ....(و نه ندارد دیگر. تمام شد)
نشسته بودیم و ندای الغوث الغوث سر داده بودیم که ناگهان از بدِ روزگارِ منِ بدشانس، پنکه ای که بالای سرِ من می‌چرخید، ایستاد.
خوب آن یکی می‌ایستاد. می‌مُرد؟ یا آن یکی که چهار تا پیرمرد با پلیور و ژاکت زیرش نشسته بودند. چرا این؟ چرا من؟ شُر و شُر عرق از سر و صورتم شروع کرد به چکیدن. دیگر اختیار خود را نداشتم. مگر می‌شود در اتاقی مثلا صد متری و با حضور دویست نفر آدم، بدون پنکه، آن هم در این شبهای گرم و پر از پشه؟
پشه بود که می‌نشست تا بخورد، می‌چسبید و نمی‌خورد و غرق میشد و می‌مُرد.
با نگاهی ملتمسانه سرم را به بالا بردم و به پنکه‌ای که در حال ایستادن بود و رمق های آخرش را میکشید نگاه کردم و دیدم که روی یکی از پره های پنکه نوشته شده: "اهدایی از طرف مرحوم حاج کربلایی فلان و همسر مکرمه"
خوب قبل از اینکه سرم گیج برود پایین آوردمش و به کنار دستیم سُقُلمه ای زدم و گفتم:"فراز چندیم" گفت:26
یعنی بدون در نظر گرفتن مداحی و سخنرانی حاج آقا و قرآن به سر، 74 فراز دیگر مانده بود تا بتوانم از این سونای تَر خارج شوم.
الغوث..الغوث....
نگاه به ساعت LED روبرو انداختم که یا خاموشش کرده بودند و یا خراب شده بود .
زیرش نوشته بود. اهدایی مرحوم حاج احمد..فلان
فرازها را رها کردم. دعای جوشن کبیر جیبی را بستم و با عذر خواهی از خداوند منان تبدیلش کردم به بادبزن . گوش میدادم و با رسیدن به الغوث الغوث، همراهی میکردم و حظش را میبردم و به در و دیوار نگاه میکردم و تابلوهای مرحومین از خدماتشان برای مسجد را نگاه میکردم.
یک تابلوی فرش با نقش گودال قتلگاه اهدایی مرحوم کربلایی محمد فلان
فرش زیر پایم اهدایی از فلان
لوستر با یک پلاکارد اندازه کاغذ A4 که روی آن نوشته شده بود اهدایی از طرف خانواده ی مرحوم فلانی
همینطور به اهدایی ها نگاه میکردم و قبل از رسیدن به الغوث الغوث فاتحه ای نثار روحشان میکردم.
هنوز 20 فراز باقی مانده بود که احساس کردم چیزی از پشتِ کمرم رفته داخل یقه‌ام و از بالا به سمت پایین حرکت میکند. در لحظه ی اول فکر کردم مارمولکی چیزی باشد اما چند ثانیه بعد فهمیدم که عرق است که از همه جای من سرازیر است و از چانه‌ام هم می‌چکد روی شلوارم.  بادبزنِ متبرک به دعای جوشن کبیرِ جیبی هم کاری از پیش نمیبرد.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم باید بلند می‌شدم و قبل از غرق شدن آنجا را ترک میکردم . باید مراقب می‌بودم پایم را دقیقا در فاصله ی چند میلیمتری ای که بین آدمها ایجاد شده بود بگذارم و کمی بازی بازی کنم تا جا باز کنم و نوبت به پای دیگرم برسد. خوب پیش بینی کرده بودم به نفر چهارم که برسم باید دستم را روی شانه اش بگذارم چون جای پای پشت سرش کاملا نامحسوس است و احتمال سقوطِ منِ بیچاره روی یکی از بندگان خدا زیاد است. خوب باید سرعتم را تخمین میزدم.  عرقِ زیرچانه ام همه را مستفیض فرموده بود و گاها هم به اشتباه روی دعای افراد می‌چکید. همین که به آن مردی که باید دستم را روی شانه‌اش میگذاشتم -تا بتوانم عبور کنم و اگر این اتفاق نمی‌افتاد، من می‌افتادم،- رسیدم، برق رفت. برای یک لحظه همه جا ساکت و تاریک شد. صدای نفس زدن هم نمی‌شنیدم. یک آن فکر کردم در اثرِ گرما مُردم که یکی زیر پایم فریاد زد:آی‌‌‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی
آمدم خودم را جمع و جور کنم که له شده ی بینوا بتواند خودش را از زیر آوارم بیرون بکشد، نفر پشت‌سری که پایم را روی انگشتش گذاشته بودم فریاد کشید: هوی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی
خلاصه تاریکی بود و گرما و های و هوی آدمهایی که زیر پای من له میشدند. بالاخره رسیدم به درِ خروجی که برق آمد. یک آن دیدم همه دارند سرشان را به عقب(یعنی سمتِ من) می‌چرخانند تا بولدوزری که از رویشان رد شده را ببینند که در کسری از ثانیه، نِشستم و دعا را باز کردم که مثلا من نبودم دستم بود....
به خیر گذشت. در همین لحظه صدای صلوات بفرستید بلند شد و جمعیت همانطور که دنبال متهم میگشتند صلوات فرستادند و مداح شروع کرد به خواندن.

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا فَاعِلُ یَا جَاعِلُ........

۲۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۴
میرزا مهدی

کنار خیابون ایستاده بودم منتظر تاکسی و بعد از مدتهای طولانی که یک سره کلاه به سر داشتم، موهامو به دست باد سپرده بودم و از خوردنشون به صورتم حظ میبردم که یهو با صدای بوقِ نکره ای چشمامو باز کردم که دیدم یه شیء آبی به وسعت دیدِ من در فاصله ی چند سانتیمتری داره بهِم نزدیک میشه.  درِ پشتِ نیسان بزرگواری که -ویراژ میداد و  سبقت از راست هم گرفته بود و به دلیل چِت‌زدن راننده ش به خاطرِ سختیِ ایام روزه‌داری- باز مونده بود، سایید به نوک بینی‌م و من از ترس و شوکی که حاصل شده بود ، نِشَستم رو زمین تا بفهمم چی شد و چی بود که یهو از پشت اون نیسان پدیدار و شد و بینیِ نه چندان صاف و صوف منو مورد عنایت خودش قرار داد که یه خانم متشخص و با وقار نشست کنارمو یه دستمال آبی با یه گلِ گلدوزی شده‌ی آّبی‌تر داد دستمو با لحنی "چیز" گفت: خون اومده.

یه کم اخم کردمو اینور و اونورو نگاه کردم یه وقت یه آشنا نبینه و حرف در نیاره که یه خانمه داره دستمال میده به من و  گفتم : نمیخوام.

بعد با خودم گفتم عجبا. از هر فرصتی استفاده میکنن تا از آب گِل‌آلود ماهی بگیرن بعضی از این دخترا. بعد با پشت دستِ راستم بینی‌مو لمس کردم و یه رد خونِ زیاد و گرم و قرمز رو حس کردم و دیدم که خون‌ریزی خیلی بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. رو کردم بهش که داشت میرفت و گفتم: بِده. بِده. یهو سرم داد زد و گفت برو از عمه‌ت بگیر. بیشور...(فکر کنم منظورش بی نمک بود. یا بیشعور) 


۴۸ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۳ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۷
میرزا مهدی

ریاست محترم دادگاه خانواده

 با سلام و تقدیم احترام احتراما به استحضار می‌رساند

 موکل به موجب سند ازدواج که تصویر آن به پیوست دادخواست تقدیم گردیده در تاریخ معلوم ازدواج نموده که حاصلی دربرنداشته است؛ بنا به اظهارات موکل دلایل طلاق به این شرح است: 

1- عدم آشنایی زوج با فضای اینستا حتی در حد ارسال عکس‌های خصوصی و طرح سؤالات بسیار که در نهایت منجر به پرت کردن گوشی و آسفالت شدن ذوق زوجه می‌شود؛ این در حالی است که بنا به اظهارات زوجه از جشن عروسی خودشان هیچ فیلم و عکسی نداشته و زوج ادعا می‌کند اصلاً در آن زمان دوربین اختراع نشده بود که عکس و فیلم داشته باشند. 

2- رفتار شنیع زوج در شکنجه همسر با استفاده از درخواست شام، در حالی که زوجه در رژیم است، منجر به تنفر زوجه گردیده تا حدی که چند کیلو همین طوری وزن کم کرده‌اند. 

3- عدم توجه به نیازهای عاطفی زوجه از قبیل تعریف نکردن از خال کاشته شده در سمت چپ لب، برداشتن ابرو، رنگِ موی جدید، رنگِ لاکِ متفاوت ، تحمل زندگی را برای موکل سخت نموده و این بی‌توجهی به قدری شدید است که بعد از عمل جراحی بینی و فک، زوج ادعا کرده که همسرش را نمی‌شناسد و با جیغ از دست او متواری شده است.

 4- ذخیره شدن اسم زوجه به نام اصلی درگوشی همسر در حالیکه خود زوجه اسم خودش را فراموش کرده و عادت داشت به او "عچقم" گفته شود؛ این موضوع موجب تنفر شدید زوجه گردیده و زندگی با وی را غیرقابل تحمل ساخته به نحوی که حاضر است با بذل 5 سکه از 1914 سکه مهریه‌اش، خود را مطلقه نماید.

 نظر به مراتب فوق، رسیدگی و صدور حکم شایسته مبنی بر طلاق مورد تمنا می‌باشد.[-]


این هم به مناسبت روز بزرگداشت حضرتِ حکیم، ابوالقاســــــــــــم فردوسی



در این خاک زرخیز ایران زمین نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود وز آن ، کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان، گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده‌ی نابِ یزدانِ پاک، همه دل پر از مهرِ این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد، ز پشت فریدونِ نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود، گدایی در این بوم و بر، ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما؟ که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که انداخت آتش در این بوستان؟ کز آن سوخت جان و دلِ دوستان ؟

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار ؟ خرد را فکندیم این سان ز کار؟
نبود این چنین کشور و دین ما. کجا رفت آیین دیرین ما ؟

به یزدان که این کشور آباد بود. همه جای، مردانِ آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت. کشاورز  خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر. گرامی بد آنکس که بودی دلیر.
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت، نه بیگانه جایی در این خانه داشت.

از آنروز دشمن بما چیره گشت، که ما را روان و خِرد، تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد. که نان آورش مرد بیگانه شد.
****
چو ناکس به ده کد خدایی کند کشاورز باید گدایی کند ...!
۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۰:۲۸
میرزا مهدی
یه زمانی یکی از سرگرمیِ آدما دور هم نشستن و جُک و لطیفه تعریف کردن بود. یه دایی داشتم که فکر میکرد میتونه هر جُکیو تو هر شرایطی بگه. 
یه جُکی بود که هیچیشو یادم نیست جز یه قسمتش که یکی میخونه و به ابوالقاسم که روبروش نشسته میگه: ابوالقاسم! ابوالقاسم! خِش-تَکِت پاره ست/*قسمتی از متن سانسور شد*لِت پیداست/*باز این قسمت هم سانسور شد*لِت پیداست... 
به صورت شعر میخوند و ما میخندیدیم. دیگه شده بود که هرکیو میدیدم که خشتکش پاره س، میگفتیم: ابوالقاسم!... بعد طرف متوجه میشد و خودشو جمع و جور میکرد.
الان که نزدیک 40 سال از عمرم میگذره، هنوز ملکه ی ذهنمه و هرکیو میبینم که شرایطش حاده و بند و بساطش ریخته بیرون میگم: ابوالقاسم....
تا دیشب
(اینو بگم یادم نره: ماه رمضانتون مبارک. طاعاتتون قبول. التماس دعا)
یه رفیق دارم اسمش ابوالقاسمه. زنگ زده بود و فحش میداد به یه بابای که چوب لای چرخش کرده. منم به ازای هر فحشی که میداد میگفتم " عه ابوالقاسم!  {مثل اینکه یه بچه کار بد بکنه و بخوای هم صداش بزنی و هم متعجب از رفتارش، یه آهنگی به صدات بدی، میگفتم: ابوالقاسم!بَده. عیبه. زشته. فقط ابوالقاسمشو میگفتم} اصلا هم حواسم نبود که یه ملت تو اتاق نشستن و هی خودشونو برانداز میکنن و نمیدونن که من خطابم به کیه. باز انقدر غرق حرفای ابوالقاسم بودم که به همه نگاه میکردم و حواسم پیش ابوالقاسم بود که یهو یه مگس‌کش مثل نانچیکوی بروسلی، چرخید و چرخید صاف اومد خورد به گوشه ی لَبَم.
به مامان نگاه کردم و ابوالقاسمو بیخیال شدمو گوشیو آوردم پایین و با یه دست دیگه م لبمو فشار دادمو قبل از اینکه حرفی بزنم ، مامان گفت: هی میگه ابوالقاسم ابوالقاسم. ابوالقاسمو زهر مار. جون به سر شدیم از بس خودمونو برانداز کردیم. با کدومِمونی؟ 
۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۵۷
میرزا مهدی

سرشو میگیرم بالا و میام عقب و تا دوربینو میارم جلو چشمم میبینم سرش افتاده و چونه ش چسبیده به سینه ش. باز دوباره میرم جلو و سرشو میگیرم بالا و میگم «آقا سرتو تکون نده.» بعد با کج کردن سرش و بازیِ لبش میگه «باشه». یه نُچ میگمو باز سرشو درست میکنمو میگم «میگم سرتونو تکون ندید» با لحن خشن میگه«باشه»

خنده‌م میگیره میگم«دعوا داری» میگه«انگار خودش دعوا داری» عاشق لهجه ی تُرکیَم. سرشو درست میکنم و یه چند ثانیه ای همونطور نگه میدارم تا تکون نخوره و بتونه تمرکز کنه تا خودشو فیکس کنه. پنج ثانیه نمیشه میزنه زیر دستمو میگه«فهمیدم دیگه» 

راستش خسته‌م کرده بودو داشت رو رفتارم تاثیر میذاشت. گفتم «برادر شما اگه سرتو بیاری پایین بیشتر از اینکه صورتت دیده بشه، فرق سرت تو عکس میفته. چون برای پاسپورت میخوای باید یه سری چیزا رو رعایت کنیم»

«باشه»

دیگه جلو نرفتم. دوربینو بردم جلو چشممو گفتم. «یه کم سرتو ببر بالا» اونقدر برد بالا که سوراخ بینیش هم معلوم بود. گفتم «نه دیگه انقدر . گفتم یه کم. یه ذره.» باز برد بالاتر. خنده م گرفت گفتم« نه بیار پایین. زیاد برده بودی بالا» عصبانی شد گفت« مسخره کردی؟»

گفتم « نه. ببخشید یه بار دیگه عادی بشین.... آهان... خوبه.کمرتو صاف کن. حالا یه ذره اندازه مورچه سرتو بیار پایین.» خواستم مثلا بگم خیلی کم. به بچه ها اینطوری حالی میکنم. گفت«مورچه؟» 

بعد تُرکی یه چیزی گفت که شک ندارم فحش داد:)) یقین دارم یعنی :))

خلاصه بعد از کلی سر و کله زدن تونست سرشو فیکس کنه. شاترو زدمو فلاش زده شد و یهو گفت«واخ دَدَم» بعد پاشد. دیدم پلک زده و چشماش بسته س. گفتم«چرا پاشدی؟»

باز یه چیز ترکی گفت و گفتم«چی؟» داد زد و گفت «نمیخوام» گفتم «پاسپورت نمیخوای مگه» چپ چپ نگام کرد و گفت«نِمیرم اصلا به درک. به کوفت» بعد رفت بیرون.           «به کوفت؟»



۲۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۱
میرزا مهدی

دیشب نه پریشب که به بُنگِ اَمِلاک رفتمو گفتم که مغـــــــــازم، به تمدید نیاز است، بخندیدو بگفتا که زهی زکی و زکّی که مغازه‌ت، به بادِ اصِناف دست به دست گشت و دو هفته‌س به نام دِگری خورد و پَسین‌روز به نامِ «شخصِ‌مذکور» به بنگاهِ خریدو فروشو ملکو زمینو اوُتُولو چرخ و فلک.....

حرفشو قطع کردم و گفتم : واسا واسا ببینم. پس تکلیف من چی میشه؟ من الان دارم تو اون مغازه کاسبی میکنم.

بخندید بگفتا: فروخته‌ست

سیبیلامو یه تاب دادم و سینه رو دادم جلو و صدامو کُلُفت‌تر کردم و دستمو گذاشتم رو میزش و صورتمو بردم تو حلقشو گفتم: داداچ الان تو بوگو تکلیف من چیه؟

نترسید و بخندید و بگفتا: 

یک باب مغازه سرِ آن پیچِ قُریشی...

قُریشی؟

ببخشید سرِ  آن کوچه‌ی پُشتی، نشَستَستو نگاهش به قدومِ متبرّک شده‌اِتان بخُشکید ... 

دوباره همه چی مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد. دردسرای تغییر مکان مغازه به خاطر سخت‌گیریِ حضرت رییس اتحادیه. جمع کردن دکورِ اینجا و نصب تو اون یکی مغازه و هزار تا دردسر دیگه.

گفتم: نمیشه همینجا با اون صاحب مغازه جدیده تمدید کنم؟ 

بگفتا: عزیزم! قشنگم! ملوسم!  ملَنگم! مشَنگم! 

میگم میخواد خودش بنگاه بزنه.بعد تو میگی تمدید؟

نیگاش میکنم و میگم : خوب آخه تو طول چهل متر یازده تا بنگاه وجود داره یارو مغز خر خورده؟ خبریه؟ قراره اتفاقی بیفته؟ اگه خبریه بگو منم آتلیه رو جمع کنم بنگاه بزنم.

مشتری اومد براش.

خانمه گفت: اَسَلام حضرت والا ! یه خونه که ویوش آبیِ دریا و پَسِش جنگل مولا و کَفِش پارکتِ مرغوب و ......

حرفمون نا تموم موند. 

باز باید نقل مکان کنم. عَی بخُشکی شانس.


بعدا نوشت: میخواستم اونجاهایی که بُلد کردم ریتمِ موسیقیایی داشته باشه؟موفق بودم یا نه؟ :D


۱۹ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۴۵
میرزا مهدی

اولش این کلیک 


 دیروز رفتم خونه‌ی پدری و دیدم مادرم علیرغم درد پا و کمر و دست و اینور و اونورش، افتاده به جون خونه و روسریشو یه جوری به سرش بسته که شده عین کلاه شنا و یه جفت دستکش زرد ظرفشویی  تو دستشه و یکی از زیرپوشای قدیمیِ بابا رو پیچیده دور دهنش که دیگه ایزوله ی ایزوله باشه. بهش میگم چی کار میکنی؟ میگه: خونه تکونی ننه. 

دستشو میگیرم میارمش تو اتاق میگم بشین میخوام باهات حرف بزنم. میگه ندارم. میگم پول نخواستم که. میگه ندارم پول هم نخوای حتما یه چیز دیگه میخوای دیگه. ندارم. میگم مامان بیا بشین یه مسئله ی مهمی میخوام برات تعریف کنم. خلاصه با هر ترفندی بود کشوندمش و نشوندمش کنار بخاری و شروع کردم به ماساژ دادن پاهاش. سعی کرد پاهاشو جمع کنه و یه دستشو تکیه گاه کرد رو زمین که از جاش بلند بشه و گفت: من تو رو بزرگت کردم زود بگو چی میخوای؟ گفتم دیروز پریروز تو یه جایی از اینترنت خوندم نوشته بود پاهای مادراتونو ببوسین و بعد گریه کنین و بعد مادرتون گریه میکنه و بعد همه چی میفته رو غلطک. گفت خوب که چی؟ گفتم بذار کف پاتو ببوسم.... 
پرید وسط حرفو گفت به وَلای علی اگه دستتو به کف پام زدی نزدی. خنده م گرفت گفتم قلقلکت نمیدم. جیغی همراه با خنده کشید و گفت گمشــــــو.... 
گفتم: نذار به زور متوسل بشم. باید بذاری ببوسم و بعد گریه کنی. 
اما فقط میخندید و جیغ میکشید. بابام هم اومده بود نگاه میکرد و منتظر بود ببینه آخرش کی میبَره. مسعود داداشم هم یه سیب گرفته بود دستشو می‌جوید و با هندزفری ای که تو گوشش بود قِر میداد و لبخندی مزخرف رو لباش بود. 
پاهای مامانو  بین ساعد و بازوم محکم ثابت نگه داشتم و کف پاشو بوسیدم. از شدت قلقلک، انگار که خدا زور دویست تا مردو بهش داده باشه، اونقدر محکم  با پاشنه ی پاشو کوبید تو فَکم که مطمئنم دل همتون خنک شد.
سست شدم. پاهاشو رها کرد و دید از دهنم داره خون میاد گریه ش گرفت. تو دلم گفتم آخ جون الان دعام میکنه . با کف دستش محکم کوبید تو فرق سرمو گفت: خاک بر سرت. خدا لعنتت کنه. 
۲۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۰۰
میرزا مهدی

الف:نرخ تورم گوشت قرمز در بهمن 97، نسبت به بهمن 96   حدود 76/5 درصد افزایش داشته. {منبع:مرکز آمار} 


فکر کنم همینطور پیش بره تا چشم انداز 1400 گوسفندا ما رو بخورن برامون به صرفه تر باشه؟ والله



ب: پاکستان به چین الاغ صادر میکنه. یعنی پاکستانیا با الاغاشون هم تجارت میکنن 

اونوقت اینا سرشونو میبُریم میدن به خورد ملت 

ملت هم میخورن و حالشو میبرن و هضمش میکنند و بدون هیچ فائده ای دفعش میکنن.

از الاغ هم شانس نیاوردیم.

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۴۱
میرزا مهدی