برای شما هم پیش اومده؟
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۲۸ ق.ظ
میگم خواب مامانخدابیامرزتو دیدم . میگه عه منم دیدم. میگم فلان جا بودیم و فلان و فلان.
چشماش اندازه قُطر دهانش باز میشه و میگه : عه منم دقیقا همچین خوابی دیدم. میگم: الکی نگو!!!!!!!!!!!!!!
این شاید چهارمین یا پنجمین باری باشه که درمورد مادرش خواب مشترک میبینیم در یک شب و یک آن.
میگم : الکی نگو!!!!!!!!!! میگه بخدا... اون لباس نخودیرنگه تنش بود که روز مادر براش گرفتیم. میگم اون که زرد بود. میگه نه نخودی بود. میگم نخود مگه قهوه ای روشن نیست؟ میگه: هووف نمیخواد حالا. گفتم چرا دیگه زرد بود و....
نشستیم تو یه جمع دوستانه هفت هشت نفری . فاصلهی من و همسر بیشتر از ده قدمه. اون نشسته اون سر اتاق و منم اینور اتاق. تو اون همهمه و شلوغی یهو یکی داد میزنه: دَبِرنا...
فکرم میره یه جایی(که به شما نمیگم) همینطوری تو ذهنم پرورشش میدم و به نتیجه میرسونمش و بعد به اون سر اتاق به همسرم نگاه میکنم و دوست دارم بدونم نظرش چیه که با سر و چشم و ابرو میگه: نه.
حالا چشمای من میشه به قطر دهانم از تعجب
نشستیم داریم تلویزیون نگاه میکنیم و دارم به یه موضوع بی ربط ؛ به تمام اتفاقای امروزمون فکر میکنم و تصاویر تلویزیونو میبینم و صداشو میشنوم بدون اینکه بفهمم چه اتفاقی داره درِش میافته. میرم تو فکر یه مشتری که قراره چند روز دیگه بیاد برای عکسِ تولد یک سالگی. عدد شماره یک آتلیه شکسته. باید یکی دیگه بسازم. یهو همسر میگه: برای اون یکی که شکسته، نمد بخرم یه مدل دیگه درست کنیم؟
وقتی بهش میگم منم داشتم به این موضوع فکر میکردم. تعجب میکنه.
طولانیش نمیکنم ولی این مسئله خیلی خیلی اتفاق میفته برامون. حالا نمیدونم تلهپاتیه، یا اینکه مرموز داره بدجنسبازی داره درمیاره و رسوخ کرده به افکارم. دیگه امنیت هم ندارم میترسم ناخود آگاه ذهنم بره یه جایی که دستم براش رو بشه :D :))