بابام اینجوری میگه:
وقتی بچه بوده تو روستا شان یک بابا یداللهی بوده که بیشتر از اهالیِ روستا دام و طیور داشته.
بابام میگه صبح خروس خون که اهالی روستا از خواب بیدار میشدن ، نماز میخوندن و میرفتن پی کار و زندگیشون، این بابا یدالله هم مثل بقیه سوار الاغش میشد و گاو و گوسفنداشو ردیف میکرد و هیوهُوش کنان میزد به دل صحرا و کوه و کمر
بابام میگه بیشتر از 100 تا گوسفند و 5تا گاو بزرگ و دو سه تا گوساله و دوتا الاغ داشت که افسار یکیش وصل بود به یراق اون یکی و روی هر دو الاغ هم کلی بند و بساط وصل بود. مثلا یه رادیو نارنجی رنگی که دومادش از شهر براش خریده بود و یه مشت ظرف و ظروف که معلوم نیود برای چی با خودش حمل میکرد و خودشو پالون الاغش و .....
بابام میگه خیلی هم عشقِ خوانندگی بود و یهو میزد زیر آواز و با صدایی نخراشیده یــَک کُردی ای میخوند که فقط خودش میفهمید چی میخونه.
الاغه که از سر و صدای بابا یدالله به وجد میآمده هم با صدای رسا و بلیغ، میزده زیر آواز و الاغِ پشت سری هم تحریک میکرده و با هم ، همنوا میشدن. گوسفندها هم که بدشون نمیومده در این جشن و سرود، نقشی نداشته باشن، شروع میکنن به بع بع کردن. رادیو هم که تا آخر صداش بلند بوده و بلد نبوده موجشو عوض کنه یه شبکه عراقیو گرفته بوده و پخش میکرده.
میگفت حالا تو تصور کن ملاقه ای که نمیدونیم برای چی با خودش حمل میکرده هم در اثر حرکت الاغ، با قابلمه ی بزرگ برخورد میکرده و دالامبو دولومبی ایجاد میشده.
این دالامب و دولومب و صدای رادیو و آواز بابا یدالله و نغمه سراییِ دوتا الاغ و بع بع حدود صد تا گوسفند و ماغ کشیدن اون چندتا گاو، مگه میذاشت، گرگ، راه زن و یا غافله گیری بهشون نزدیک بشه؟
اصلا یه وضعی بود و از یکی دو کیلومتری قبل از اینکه گرد و غبارشون دیده بشه، صداشون شنیده میشد.
*******
یه کم مکث میکنه و بعد ادامه میده میگه: جدیدا یادش میفتم وقتی میای اینجا.
*******
من که انگار یهو یکی زده زیر گوشم به خودم میام ، یه کم به سقف و بعد یه ذره به در و دیوار نگاه میکنم و با خودم حلاجی میکنم ببینم الان این متلکی که انداخت، باید دقیقا کجامو بسوزونه که با مامان چشم تو چشم میشم . چند ثانیه ای بدون هیچ احساسی به هم نگاه میکنیم . من منتظرم یه واکنش از اون ببینم و اون منتظره من یه واکنشی نشون بدم. دقیقا قیافه هامون شبیه دوتا آدمی شده بود که وقتی با هم مسابقه میدن و چشم تو چشم میشن تا ببینن کی زودتر خنده ش میگیره. یهو با ابروهاش میگه: پاشو برو تو اون اتاق.
منم پا میشم میرم تو اون اتاق.
چی بود اون یکی اتاق؟ تو این گرما....
اینور تازه کولر هم داره.