چ
سلام
اینکه برای چهل روز برنامه ریزی کنی و فکر کنی همه چی قراره خوب پیش بره و لااقل خودت رو به خودت ثابت کنی، خیلی هیجان انگیزه.
چند روز نشستم و فکر میکنم چطور و چگونه شروع کنم و چی بنویسم درمورد این چند روزی که مثلا چله نشین بودم. هیچ چیزی به مغزم نمیرسه. هر بار صفحه رو میبندم و میرم پیِ کارم.
همونقدر که واجبات رو رعایت میکردم و محتاط بودم که از دستم در نرَن، همونقدر هم بی هوا میزدم تو خطِ آتش و یه کارایی میکردم که نه خدا خوشش میومد و نه خودم که بعدش بخوام احساس رضایت داشته باشم.
یادم نیست کدوم از دوستان -به گمانم دوست خوبم "هومورو" بود- که مطلبی درمورد چله نوشته بودن و تصمیم گرفتم از خرِ شیطون بیام پایین و یه کم آدم بشم.
یه چندموردی رو انتخاب کردم که از همه راحت تر بود و میشد چله که هیچ، صده هم براش برگزار کرد. نمیدونم این وسط چرا جو گیر شدم و از وبلاگم دوری جُستم. حالا جُستم دیگه به هر حال.
یه نیتی هم کردم و اون این بود که دوتا بیست روز روزه بگیرم. یه بیست روز که احتمالا روزه های قضام باشه و یه بیست روز هم تقدیم کنم به آقا اباعبدالله، بلکه یه نیم نگاهی به ما بکنن و بتونیم طلب کنیم حرم شش گوشه ی ایشونو تا باز هم لابلای جمعیت و ضریح، سینه م رو بچسبونم و با نفسی که در حال قطع شدنه فریاد بکشم، لبیک یا حسین....
اما نشد. هشت روز روه گرفتم و افتادم به دوا و درمون. نمونه برداری و بیهوشی و پاتولوژی و دربه دری و خرج و خرج و خرج. روزی شونصدتا قرص و پرهیزات و واجبات غذاییو وَ اُ وَ.
هرچی هم جمع کرده بودیم برای سفر اربعین شد، خرج دوا دکتر. (قشنگ معلومه دارم درخواست کمک مالی میکنم نه؟ میتونید با گرفتن شماره #780* ....)
اینکه برای چهل روز برنامه ریزی کنی و فکر کنی همه چی قراره خوب پیش بره و لااقل خودت رو به خودت ثابت کنی، خیلی هیجان انگیزه. (این جمله رو یه بار گفتم نه؟)
***
یکی داشت میرفت قُم. گفت میای؟ گفتم آس و پاسم. گفت: بیا مهمون من. گفتم مغازه رو چی کار کنم؟ گفت همسرت میمونه مغازه دیگه. گفتم خوب من سفر زیارتی بدون همسر نمیرم. نمیچسبه بهم. گفت خوب اونم بیاد منم همسرمو میارم. همسرش گفت پس بچه ها چی؟ با تند خویی گفت: خوب بگو اونا هم بیان. یه جوری جا میدیم خودمونو. ما هم مثل "چی" خوشحال شاد و خُرم نشستیم تو ماشین و رفتیم قُم.
زیارت حضرت معصومه و حالِ خوش و دلِ خوش. جای همگی خالی. شب شد. جا نداشتیم. به هر آشنایی زنگ زدیم که یه جا رو به ما معرفی کنن که بریم شبو سر کنیم، گوشیش بوق نمیخورد. عجیب بود ولی انگار اون شب قمی های آشنا فهمیده بودن یه ایل قراره خراب بشن رو سرشون گوشی هاشونو گذاشته بودن رو حالت پرواز....D:
کاشانی ها اما به ما میخندیدن که تو این هوای گرم پاشدیم رفتیم کاشان.... به هرکی میگفتیم از شمال اومدیم میخندید و با اون لهجه ی منحصر به فردشون میگفتن: هوای شمالو ول کردین اومدین اینجا؟ بیاین بریم به زور بهتون یه چی بفروشیم. گلاب نمیخَین؟
تو چله داشت بهم خوش میگذشت که رفتیم اصفهان. حالا ته جیب من 6000 تومن پوله و همسر هم فکر نکنم پس انداز زیادی براش مونده باشه. سه روز تو خیابونای اصفهان میگشتیم که ببینیم کجای اصفهان دیدنی و مجانیه. تهش رفتیم صُفه و میدون امام خمینی و بچه ها درشکه سوار شدن و ما تشویقشون کردیم و دست از پا دراز تر بدون اینکه بریونی و گوشفیل و دوغ و چه میدونم یه دونه گز بخوریم، برگشتیم. من نمیدونم آخه واجب کرده بودن؟
***
علی ایحال (درست نوشتمش؟) خطاب به دوستان که پرسیده بودن مگه وبلاگ چشه که من چهل روز ازش دوری جستم بگم که وبلاگ هیچ چیزیش نبود. من یه چیزیم بود. اینکه عادت روزانه م این بود که مدام صفحه رو رفرش کنم تا ببنم کی چی مینویسه و چه اتفاق جدیدی برای دوستان رخ میده و از کار زندگیم میافتادم، برای من یه عادت بد و یه ایراد بود.
شما همه عزیز هستید و دوست داشتنی و هرکدومتون به نوبه ی خودتون و به تنهایی بخشی از وجود منو کامل میکنید اینو بدون اغراق میگم. چه دوستانی که سالهاست میشناسم و میشِناسدم و چه دوستانی که جدیدا آمدند و چه اونهایی که در نبود من حلوای من را پختند و خوردند و به حال من دعا کردند....
فعلا همین.... (خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد تقوی پیشه کردم و خلاصه نویسی کردم.... بخدا. اولش که نوشتمش شصت صفحه میشد) بدرود.
شاید بخشی از چیزهایی که در خلاصه نویسی حذف کردمو بنویسم.
از وقایعی که میتونستم مطالبی بنویسم، گذرا عبور میکنم.
از سه چهار تا اتفاق فوق خنده داری که در آتلیه ام افتاد و ارزش نوشتن داشت.
از حذف چهار تا صفر از پول ملیِ کشور و تبدیل ریال به تومان که میشد درموردش نوشت.
از لحظه ای که احتمال نود و خورده ای درصد میرفت جناب نجفی از قتل میترا استاد تبرئه بشه و یا بتونه رضایت ولی دمّ رو بگیره، دوست داشتم بنویسم.
درمورد کشتی های توقیف شده توسط انگلیس و ایران یه طنزی در لحظه به ذهنم خورد که بهتر شد که ننوشتم.
برای اولین بار در عمرم بیهوشی رو تجربه کردم. و چه شگفت انگیز بود لحظه ی آخرین خلصه ای که بر خلافِ خواب معمولی، نمیتونی متوقفش کنی. وقتی که بیدار میشی و میبینی چیزی که براش از استرس داشتی میمردی، در یک پلک زدن، رفتن و برگشتن، تموم شده و رفته.
دوست داشتم درمورد سالگرد ازدواج مولی الموحدین امیرالمومنین و حضرت فاطمه (س) بنویسم و این روز رو با صاحب زمان و مولام،تبریک بگم.
شاید هم درمورد اطلاعیه ای که همسر در اینستاکرامِ مربوط به آتلیه قرار داد تا یه کار خیر بکنیم و نزدیک بود باعث بشه آتلیه رو پلمپ کنن. (اطلاعیه ای در رابطه با سالگرد ازدواجی که ذکر شد)
دوست داشتم از خاطرات پدرم بنویسم و از مثال های دیوانه کننده ای که این روزا برام زد.
شاید درمورد خانم جوانی که اصرار داشت به جای همسر، من ازایشون عکس بگیرم و اتفاقا خیلی هم بیشتر اصرار داشت که لباس های"چیز" بپوشه و ملزم هم کرده بود که وزن دویست کیلوییِ ایشونو طوری لاغر کنم تو فتوشاپ که انگار شصت کیلوئه.
(نیت کرده بودم چهل روز رو روزه بگیرم و تقدیمش کنم به آقا امام حسین بلکه یه کم دلشون برام بسوزه و باز هم بطلبند. {میخواستم بهشون رشوه بدم فکر کنم}که دقیقا بعد روزه ی هشتم، پزشک داروهایی تجویز کرد که هرگز نباید قطعشون کنم. یعنی روزه کشک. هرچی هم جمع کرده بودم شد خرج دوا درمون و پول داروهایی که انگار از خون باباشون ساختنش که انقدر گرونه. فکر کنم سفر اربعین من پرید.)
نمیدونم بیست و سه یا بیست و چهارم مرداد بود که دکتر بسکی فوت شدند. افتخار اینو داشتم که سال 85 در خدمتشون باشم به مدت شش ماه هم براشون سری مستندهای کوتاهی کار کردم و هم توفیقی شد که خام گیاهخواری رو تجربه کنم و یه کم روبه راه بشم. روحشون شاد.یادم باشه یه خاطره از همکاری با ایشون براتون بنویسم.
باجناق به اتفاق خوانده اش بنده و همسر رو به سفری که میرفتند دعوت کردند و بعنوان مهمان با ایشون عازم شدیم. قُم (به زیارت حضرت معصومه رفتم و زانو زدم و قصد داشتم از ایشون شفاعت بخوام برای بیماریم که خجالت کشیدم. چرا که خود ایشون هم بر اثر بیماری فوت شدند. چه میشد گفت؟ جز اینکه از ایشون بخوام که از طرف من به خدا بگن: راضیَم به رضاش. (به مخاطب خاص: خیلی دوست داشتم شما رو ببینیم ولی از اونجایی که خیلی گل هستید و خودتون درگیر خانه سازی هم میباشید، و از اونجایی که سری آخری بی خبر از کنار ما عبور کردید، بی خبر از کنارتون عبور کردیم. این به آن در.) کاشان که چه کِیفی داد. خانه عباسی به تنهایی یک روزِ کاملِ منو صاحب خودش کرد و نفهمیدم چطور شب شد. قمصر اما فقط رفته بودیم ببینیمش. و چه لهجه قشنگی. فکر میکنم تنهالهجه ای که تونستم بدون دردسر و سختی یاد بگیرم، لهجه کاشانی بود. اصفهان اما خوش نگذشت. نه میدانستیم باید چه بکنیم و نه میدانستیم کجا برویم و وارد هر محوطه ای هم که میشدیم از ما پول میگرفتن. من به قربان شمالِ خودمان که طبیعتش را مفت و مجانی در اختیار بازدید کننده هاش قرار میده و قدرش نمیدانیم. فکر میکنم برای همینه که هرکسی میاد گند میزنه به سر رو روی طبیعتش.....(ادامه داشت)