سوءقصد داشت به من...
یـک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)
کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.
آن روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد کرد، گفت: بلـــــــــــــــــه؟
شاید چهار پنج ثانیه ای طول کشید تا بفهمم اونی که تو گوشم لرزید به خاطر چی بود
گفتم آقای فلانی؟
گفت بفرمایید.
گفتم از مخابرات مزاحم میشم بابت نصب اینترنت
نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: یه هفته گذشت که (هنوز داد میزنه ها) بکُنم تو کجام اون اینترنتو
نگاه به رئیس بخشی که در آن مشغول بودم کردم و با دست اشاره زدم گوش بده
(تمام تماس های ما ضبط میشد و از قبل به مشترکین اعلام میکردیم که ضبط میشوند)
گفتم قربان اگر بد موقع زنگ زدم بفرمایید یکی دو ساعت دیگه مزاحم بشم.
گفت: نه همین الان مزاحمتت رو بگو و تمامش کن.
گفتم آدرستان را بفرمایید که خدمت برسم
گفت برای چی؟
گفتم نصب مودم
گفت چی هست؟
گفتم اینترنت
گفت دارم که
نگاه به رئیس کردم و مدد خواستم. شانه ای بالا انداخت که یعنی به من چه.
گفتم شما الان اینترنت دارید؟
گفت بله فقط وصل نیست.
انگار که تونسته باشم مسئله ی سنگین ریاضی را به کسی حالی کنم گفتم: خوب همین دیگه. من باید بیام وصل کنم. مشکلش را حل کنم
گفت باشه بیا.(تق و قطع کرد)
رئیس لبخندی ابلهانه زد و بلند شد رفت پیِ کارش.
به یکی دو تا از مشترکین دیگه زنگ زدم و آدرس گرفتم و گفتم دوباره به او زنگ بزنم.
زدم
گفت: هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان
گفتم قربان آدرس
گفت نارمک دیگه چند بار میپرسین
گفتم خوب کجای نارمک؟
گفت: (مثلا) میدان 23 کوچه مولایی پلاک38 زنگ سوم.
راه افتادم و نصب ها را انجام دادم و رسیدم به نارمک. میدان 23. اما کوچه مولایی نداشت که. زنگ زدم و گفتم: آقا من میدان 23 هستم و اینجا کوچه مولایی نداره که.
گفت: مسخره کردید منو؟ (عصبانیه ها) چه میدونم شاید میدان 24 باشیم.
ترسیدم حرفی بزنم. قطع کردم و به بیچارگیِ خودم گریستم. اونایی که اون منطقه رو میشناسن میدونن که نارمک میدانهاش همه به ترتیبه. یک . دو. سه . تا 99 و ...
اما یه سری از میدانها اونطرفِ اتوبانِ رسالته. متاسفانه میدان 24 هم از اون دست میدانها بود. حالا آسفالت داره با خورشید که چسبیده پسِ گردنمو تاجهاش گیر کرده به یقه م و هرکار میکنم نمیافته، رقابت میکنه و از دوطرف منو گریل میکنن تا قشنگ سوخاری بشم. منم تشنه و خسته و ترسیده و پیاده، بسم اللهی میگم و میرم سمت میدان 24. خوب مستقیم هم که نمیشه رفت. باید 500 متر برم اونطرف تر از پل هوایی عبور کنم. و..... خلاصه رسیدم کوچه مولایی. خدا خدا میکردم لااقل پلاک 38 را درست گفته باشه. بله. این هم 38. خوب نوشته زنگ سوم. اما اینجا که دوتا زنگ بیشتر نداره. هرکدومو که میزنم هیچکس جواب نمیده. دوباره گوشیو از جیبم در میارم. عرق های در حال نفوذ به گوشیو خشک میکنم و زنگ میزنم. نمیذاره حرف بزنم و شروع میکنه به عربده کشیدن
: آقا نخواستیم
(اون یارو یادتونه گفته بود "به کوفت؟" اون روز یادِ این روز افتادم)
آقا نخواستیم. مسخره کردید منو. منِ مادر....(فحش داد به خودش) گُه خوردم رفتم برای اینترنت.(و یه عالمه فحش ناموسی داد به خودش.)
دیدم صدای یارو رو هم از گوشی میشنوم و هم از روی تراسِ خونه ی پلاک 38. گفتم آقا من این پایینم.
یه نگاه غضبناک به من انداخت و رفت داخل و آیفونو زد.
خودش طبقه سوم بوده فکر کرده زنگ طبقه سوم هم داره. یعنی چطور ممکنه؟ مگه میشه؟ توی راهپله مدام به مردی پشمالو ، لخت و فقط با یه شورت ماماندوزِ راه راه فکر میکردم که روی تراس بود و الان که برسم، چه بلایی به سرم میاره.{قراردادمون با مخابرات اینطوری بود. "نصب و راه اندازی در هر شرایطی} (منظورشون شرایط سخت محیطی و جغرافیایی بود اما این یه موردو پیش بینی نکرده بودن گویا. و ما هم امضا زده بودیم.)
رسیدم. در زدم. همونطوری لخت باز کرد.
(ترسیدم خوب.)
بی سلام و بی مقدمه گفت زن داری؟
گفتم جان؟ (خواستم بگم با اون کاری نداشته باش. بیا منو بخور) گفتم بله.
(راستش اون موقع یه مدت بود که مجرد شده بودم) گفت پس میفهمی که یه مرد چرا میتونه انقدر عصبانی باشه. گفتم بله.... امان از دست زنها. و رفتم داخل
و اما خونه
یا بهتره بگم کثافت خونه. هیچی سرجاش نبود و همه چی کله ی هم بودن. گفتم مودم. گفت مودم چیه؟ گفتم تو سفارشتون گفتید مودم دارید. گفت نمیدونم چیه. گفتم یه چیزی شبیه این.( یه مودم نشونش دادم. )گفت آهان. (هفت هشت دقیقه ای زیر خرت و پرتا دنبال مودم گشت و داد دستم. فکر کنم مال زمان هیتلر بود. همون موقع که با لهستانیا چت میکرد و براشون خط و نشون میکشید.)
گفتم اینه؟ (بعد سریع گفتم) غلط کردم
خنده ش گرفت گفت چرا؟ چیزی نگفتم که
گفتم والله اونطور که شما نگاه کردی....
(اومد دستشو گذاشت رو شونمو) گفت.وقتی دیدمت آروم شدم.
(آروم و طوری که یهو گازم نگیره دستشو انداختم پایینو گفتم).... خدا رو شکر. کامپیوترتون روشن نمیشه؟
(طبیعی بود. برای چی روشن میشد؟ اصلا این بابا اینترنت میخواست برای چی؟)
گفتم سیستمتون مشکل داره.
گفت بیخیال بیا با هم حرف بزنیم.
(چشمام گرد شد و متحیر نگاش کردمو گفتم) : درمورد چی؟
گفت: چند سالته؟
(خیلی نامحسوس و زیر پوستی به حال خودم گریه کردمو دیگه عصمت و عفت خودمو از دست رفته دیدم.)
یهو یه لیوان شربتِ آلبالوی خنک داد گفت بخور. گفتم خدا خیرتون بده تو این شرایط انتظار اینو نداشتم.
یه نفس سر کشیدم. اما به جای اینکه خنک بشم، سوختم. سوختما. یه لحظه نفسم بند اومد گفتم چی بود؟
گفت شراب. "راب" رو یه جوری گفت لامصب که انگار همفاز سوزشِ دل و رودم بود.
جرأت نداشتم اعتراض کنم. معلوم بود مسته و نمیشد پا پیچش شد. خوب یه توبه هم افتاده بودم و همونطور که سرفه میکردم گفتم سیستمتون روشن نمیشه. مودمتون خرابه. سیستم اگه روشن هم بشه کارت شبکه نداری.
(من حرف میزدم و اون مست و ملنگ با لبخندی ابلهانه، محو تماشای من بود.)
گفتم چی کار کنم؟
گفت هرکار دوست داری.
(دیدم این بابا وضعش خیلی خرابه.) الکی گفتم برم تو ماشین وسیله بیارم. گفت زود بیا.
نفهمیدم پله ها رو چطوری اومدم پایین اما اومدم پایین.
تا یه هفته به من زنگ میزد و من رد تماس میزدم. نفهمیدم چرا بیخیال شد. فکر کنم رئیس یکی دیگه رو فرستاده بود پیشش.
خودمم فکر کنم دو سه روزی میشد که تحت تاثیر شربت آلبالوئه زندگیِ شیرینی داشتم که کم کم پرید.حیــــــــــف