یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

سوء‌قصد داشت به من...

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۴ ب.ظ

یـک خاطره از دورانِ فعالیتم در مخابراتِ نارمک (منطقه 7 تلفنی تهران *قسمتی از متن حذف شد*)

کار من به این منوال بود که صبح تا ساعت 10 به منزلِ آنهایی که سفارش داده بودند و نوبتشان شده بود زنگ میزدم و آدرس میگرفتم و انواع مودم ها را توضیح میدادم و سفارش میگرفتم و با کوله باری از مودهای ADSLراهیِ خیابانها و منازل و محل کارِ مشترکین میشدم و اموراتم را میگذراندم.

آن‌ روز گوشی را برداشت با فریادی وحشتناک، طوری که پرده ی گوشِ راستم به پرده ی گوش چپم برخورد کرد، گفت: بلـــــــــــــــــه؟

شاید چهار پنج ثانیه ای طول کشید تا بفهمم اونی که تو گوشم لرزید به خاطر چی بود

گفتم آقای فلانی؟

گفت بفرمایید.

گفتم از مخابرات مزاحم میشم بابت نصب اینترنت

نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: یه هفته گذشت که (هنوز داد میزنه ها) بکُنم تو کجام اون اینترنتو

نگاه به رئیس بخشی که در آن مشغول بودم کردم و با دست اشاره زدم گوش بده

(تمام تماس های ما ضبط میشد و از قبل به مشترکین اعلام میکردیم که ضبط میشوند)

گفتم قربان اگر بد موقع زنگ زدم بفرمایید یکی دو ساعت دیگه مزاحم بشم.

گفت: نه همین الان مزاحمتت رو بگو و تمامش کن. 

گفتم آدرستان را بفرمایید که خدمت برسم

گفت برای چی؟

گفتم نصب مودم

گفت چی هست؟

گفتم اینترنت

گفت دارم که

نگاه به رئیس کردم و مدد خواستم. شانه ای بالا انداخت که یعنی به من چه. 

گفتم شما الان اینترنت دارید؟

گفت بله فقط وصل نیست.

انگار که تونسته باشم مسئله ی سنگین ریاضی را به کسی حالی کنم گفتم: خوب همین دیگه. من باید بیام وصل کنم. مشکلش را حل کنم

گفت باشه بیا.(تق و قطع کرد)

رئیس لبخندی ابلهانه زد و بلند شد رفت پیِ کارش.

به یکی دو تا از مشترکین دیگه زنگ زدم و آدرس گرفتم و گفتم دوباره به او زنگ بزنم.

زدم

گفت: هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان

گفتم قربان آدرس

گفت نارمک دیگه چند بار میپرسین

گفتم خوب کجای نارمک؟

گفت: (مثلا) میدان 23 کوچه مولایی پلاک38 زنگ سوم.

راه افتادم و نصب ها را انجام دادم و رسیدم به نارمک. میدان 23. اما کوچه مولایی نداشت که. زنگ زدم و گفتم: آقا من میدان 23 هستم و اینجا کوچه مولایی نداره که.

گفت: مسخره کردید منو؟ (عصبانیه ها) چه میدونم شاید میدان 24 باشیم.

ترسیدم حرفی بزنم. قطع کردم و به بیچارگیِ خودم گریستم. اونایی که اون منطقه رو میشناسن میدونن که نارمک میدانهاش همه به ترتیبه. یک . دو. سه . تا 99 و ...

اما یه سری از میدانها اونطرفِ اتوبانِ رسالته. متاسفانه میدان 24 هم از اون دست میدانها بود. حالا آسفالت داره با خورشید که چسبیده پسِ گردنمو تاجهاش گیر کرده به یقه م و هرکار میکنم نمیافته، رقابت میکنه و از دوطرف منو گریل میکنن تا قشنگ سوخاری بشم. منم تشنه و خسته و ترسیده و پیاده، بسم اللهی میگم و میرم سمت میدان 24. خوب مستقیم هم که نمیشه رفت. باید 500 متر برم اونطرف تر از پل هوایی عبور کنم. و..... خلاصه رسیدم کوچه مولایی. خدا خدا میکردم لااقل پلاک 38 را درست گفته باشه. بله. این هم 38. خوب نوشته زنگ سوم. اما اینجا که دوتا زنگ بیشتر نداره. هرکدومو که میزنم هیچکس جواب نمیده. دوباره گوشیو از جیبم در میارم. عرق های در حال نفوذ به گوشیو خشک میکنم و زنگ میزنم. نمیذاره حرف بزنم و شروع میکنه به عربده کشیدن

: آقا نخواستیم

(اون یارو یادتونه گفته بود "به کوفت؟" اون روز یادِ این روز افتادم)

آقا نخواستیم. مسخره کردید منو. منِ مادر....(فحش داد به خودش) گُه خوردم رفتم برای اینترنت.(و یه عالمه فحش ناموسی داد به خودش.)

دیدم صدای یارو  رو هم از گوشی میشنوم و هم از روی تراسِ خونه ی پلاک 38. گفتم آقا من این پایینم. 

یه نگاه غضبناک به من انداخت و رفت داخل و آیفونو زد.

خودش طبقه سوم بوده فکر کرده زنگ طبقه سوم هم داره. یعنی چطور ممکنه؟ مگه میشه؟ توی راه‌پله مدام به مردی پشمالو ، لخت   و فقط با یه شورت ماماندوزِ راه راه فکر میکردم که روی تراس بود و الان که برسم، چه بلایی به سرم میاره.{قراردادمون با مخابرات اینطوری بود. "نصب و راه اندازی در هر شرایطی} (منظورشون شرایط سخت محیطی و جغرافیایی بود اما این یه موردو پیش بینی نکرده بودن گویا. و ما هم امضا زده بودیم.)

رسیدم. در زدم. همونطوری لخت باز کرد. 

(ترسیدم خوب.)

بی سلام و بی مقدمه گفت زن داری؟

گفتم جان؟ (خواستم بگم با اون کاری نداشته باش. بیا منو بخور) گفتم بله.

(راستش اون موقع یه مدت بود که مجرد شده بودم) گفت پس میفهمی که یه مرد چرا میتونه انقدر عصبانی باشه. گفتم بله.... امان از دست زنها. و رفتم داخل

و اما خونه

یا بهتره بگم کثافت خونه. هیچی سرجاش نبود و همه چی کله ی هم بودن. گفتم مودم. گفت مودم چیه؟ گفتم تو سفارشتون گفتید مودم دارید. گفت نمیدونم چیه. گفتم یه چیزی شبیه این.( یه مودم نشونش دادم. )گفت آهان. (هفت هشت دقیقه ای زیر خرت و پرتا دنبال مودم گشت و داد دستم. فکر کنم مال زمان هیتلر بود. همون موقع که با لهستانیا چت میکرد و براشون خط و نشون میکشید.)

گفتم اینه؟ (بعد سریع گفتم) غلط کردم

خنده ش گرفت گفت چرا؟ چیزی نگفتم که

گفتم والله اونطور که شما نگاه کردی....

(اومد دستشو گذاشت رو شونمو) گفت.وقتی  دیدمت آروم شدم.

(آروم و طوری که یهو گازم نگیره دستشو انداختم پایینو گفتم).... خدا رو شکر. کامپیوترتون روشن نمیشه؟

(طبیعی بود. برای چی روشن میشد؟ اصلا این بابا اینترنت میخواست برای چی؟)

گفتم سیستمتون مشکل داره. 

گفت بیخیال بیا با هم حرف بزنیم.

(چشمام گرد شد و متحیر نگاش کردمو گفتم) : درمورد چی؟

گفت: چند سالته؟

(خیلی نامحسوس و زیر پوستی به حال خودم گریه کردمو دیگه عصمت و عفت خودمو از دست رفته دیدم.)

یهو یه لیوان شربتِ آلبالوی خنک داد گفت بخور. گفتم خدا خیرتون بده تو این شرایط انتظار اینو نداشتم. 

یه نفس سر کشیدم. اما به جای اینکه خنک بشم، سوختم. سوختما. یه لحظه نفسم بند اومد گفتم چی بود؟

گفت شراب. "راب" رو یه جوری گفت لامصب که انگار هم‌فاز سوزشِ دل و رودم بود.

جرأت نداشتم اعتراض کنم. معلوم بود مسته و نمیشد پا پیچش شد. خوب یه توبه هم افتاده بودم و  همونطور که سرفه میکردم  گفتم سیستمتون روشن نمیشه. مودمتون خرابه. سیستم اگه روشن هم بشه کارت شبکه نداری. 

(من حرف میزدم و اون مست و ملنگ با لبخندی ابلهانه، محو تماشای من بود.)

گفتم چی کار کنم؟

گفت هرکار دوست داری.

(دیدم این بابا وضعش خیلی خرابه.) الکی گفتم برم تو ماشین وسیله بیارم. گفت زود بیا. 

نفهمیدم پله ها رو چطوری اومدم پایین اما اومدم پایین.

تا یه هفته به من زنگ میزد و من رد تماس میزدم.  نفهمیدم چرا بیخیال شد. فکر کنم رئیس یکی دیگه رو فرستاده بود پیشش.


خودمم فکر کنم دو سه روزی  میشد که تحت تاثیر شربت آلبالوئه زندگیِ شیرینی داشتم که کم کم پرید.حیــــــــــف



موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۰۳
میرزا مهدی

شغل_من

طنز

نظرات  (۳۹)

راستش هرچی مقاومت کردم که نپرسم "واقعی بود؟" نشد 
چه وحشتناک 
خب نمیرفتین تو
پاسخ:
واقعی بود... یه کم خلاصه کردم تازه. واقعا به همین فضاحتی بود که خوندید:))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۳:۵۵ شارمین امیریان
یا خداااا 😲

سلام.
اون شربت آلبالویی که "نوشیدید" اثر خاصی روتون نذاشت؟! =)))
پاسخ:
سلام...شنگول میدونی یعنی چی؟
چه جوری بود که شربت آلبالوئه اثر نکرد ک شمام از اون لبخندهای ابلهانه پیدا کنید؟ تعارف کرده بود برای همین لابد!
پاسخ:
کرد کرد:))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۴:۱۰ ... به دنبال حقیقت ...
ینی پایین تر از خدا راه نداره هر طور فک می کنم...فقط باید بگم یاااا خود خدا :)

این شربت آلبالوها! که اینقد بدمزه است من نمی دونم چطوری می خورن!
پاسخ:
بد مزه نبود وجدانا... شنیدم اون یکیاش تلخه D: شنیدم فقط. ولی این یه چیزی بودا..:)) 
استغفرالله
قلمتون خیلی خوبه بر خلاف بعضی ها هر چقدرم طولانی بنوسید آدم وسط خوندنش خسته نمیشه و دلش میخواد تا آخرش بخونه(:
و اینکه چیزایی که تو پارانتز می نویسید خیلی باحالنD:
پاسخ:
مخلصم عزیز برادر
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۴:۲۶ مردی بنام شقایق ...
سلام


شاید باورت نشه ولی بعد چند سال زندگی تو تهران اصلا از شنیدن این خاطره (یا داستان) تعجب نکردم و بنظرم تو اون جو طبیعیه!

ینی ازین جور ادما زیاد هستن هر چند آدمای خوب هم زیاد هستن

یکی از دلایلی که یه ساله از تهران زدم بیرون با همه ناملایماتی که دارم میکشم همینه

انگار مردم بقیه شهرها عادی تر و نرمال ترن. این تهران با همه خوبیهاش انگار رو ژن آدما یه اثراتی داشته. نمیگم بد شدن ها! میگم یه جوری شدن!

من نمیفهمیدمشون! اونا هم متقابلن منو نمیفهمیدن...
پاسخ:
سلام
سُرب. میگن سُرب باعثشه.
من از بابلسر رفته بودم تهران. رفته بودم بازار برای کار تو تولیدیای کفش. اصلا خودشون میگفتن اینجا نمون. نمیتونی با ما جور بشی...
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۴:۴۸ مریم بانو
میرزا هر روز میرفتید تو کوچشون بهش زنگ میزدین بیاد رو تراس 

بعد خیلی ریلکس بهش میگفتن

دالییییی.

فکر کن عکس العمل اون ادم اون موقع چی میشه...
پاسخ:
:)) دارم تصور میکنم:))
امیدوارم هنوز زنده باشه با اون همه جوشی که میزد
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۵:۰۷ ام شهرآشوب
خخخ
ینی تپش قلب گرفتم
جدای از داستان خوب، خیلی خوب نوشتید
احسنت 
پاسخ:
مچکرم باعث دلگرمیه نظرتون.
 پاشید یه لیوان بهار نارنج بخورید:))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۵:۲۷ مریــــ ـــــم
کاش یکی به من شربت البالو تعارف میکرد
حیف واقعا 
پاسخ:
برررووووو
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۵:۳۹ محبوبه شب
توی راه حرمم میرزا
خدا بگم چیکارتون نکنه😂😂😂
تا همون جایی که گفت زن داری خوندم و فقط ریسه رفتم
به قول واران باقیش بمونه واسه بعد :دی 

چه استرسی کشیدینا 😁😂😁😂😁😂😁
پاسخ:
التماس دعا تو رو خدا
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۶:۲۵ فرشته ی روی زمین
عشق در یک نگاه که میگن اینه : (
پاسخ:
خیلی ممنون:))
خسته و تنها بوده لابد...
پاسخ:
شدیدا"
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۶ دچارِ فیش‌نگار
خوب شد حداقل از اون دو سه روز یه عکس یادگاری گرفتین حداقل



+به خودم: درد :)))))))
پاسخ:
یه چیزی بدتر از درد میخواستم بگم:)))))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۸ دچارِ فیش‌نگار
:)))))) خندم وای نمیسته از این تیکه ای که انداختم! خدایا منو ببخش
پاسخ:
نیم رُخَمو ندیدی تازه :))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۰ محبوبه شب
واییی اب شنگولی خوردین پس 😂😂
پاسخ:
شما چرا فقط آب شنگولیشو دیدین؟ 
اون به من سوء‌قصد داشت:))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۱ محبوبه شب
دعاگوی شما و باقی دوستان بودم

ان شاءالله قسمت خودتون با بانو
پاسخ:
مچکرم. انشالله.
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۴ دچارِ فیش‌نگار
جدی: وقتی گفتی میدون 23 گفتم احتمالا توی بن بست گیر میکنه حالا :)
پاسخ:
پس بلدی اونورا رو
من انقدر پیاده روی کردم اونجا رو که گاهی خود همکارهای ساکن اون محل از من آدرس میپرسیدن :))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۶ محبوبه شب
حیف که اسلام دست و پامونو بسته وگرنه توی این اوضاع خوبه :|
پاسخ:
آره بهت هم میاد. اگه اسلام دست و پاتو باز بذاره احتمالا از "چوسانِ قدیم" سر در میاری
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۷ محبوبه شب
"اون من سوء‌قصد داشت:))""
😂😂نمیری میرزا

"به" شو جا انداختی یا چی؟؟؟
پاسخ:
نه . چی؟ کی؟ کو؟ 
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۳۵ محبوبه شب
خوبه که 😂😂
پاسخ:
گفتم که:))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۳۵ دچارِ فیش‌نگار
هوم واسه خرید مرید زیاد میریم اونجا و توی میدوناش گم میکنیم ماشینمون رو :))
پاسخ:
یه بار به احمدی.ن گفته بودن گوجه چرا انقدر رونه؟ گفت دمِ خونه ی ما ارزونه. بیاین از سر کوچه ما بخرین(بدبخت میوه تره بار فروشه جرأت نداشته گرون بفروشه. از بدبختیش این بوده که احمدی.ن نزدیک مغازه ی اون خونه داشته.
تو هم واسه همین میری نارمک؟ :))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۰ دچارِ فیش‌نگار
نه ما واسه حوضاش میریم
نارمک حوضای خوبی داره
پاسخ:
آره مخصوصا اون چراغایی که زیر پات روشن میشه. نازی نازی... دست نزنیا
۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۴۵ امیرحسین علیزاده
مثل همیشه ، قلمتون عالیه .  

جسارت نباشه ولی 

می چنانت کند به نادانی// که بز ماده را پَری دانی





پاسخ:
شما عزیزی
الان من بز ماده بودم اون منو پری فرض کرد؟ یا چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ :))
یا خدا.پست جدید سوته دلان رو بخونین  اینم لینک (: یه سیاق داره قشنگ شبیه همینه
حقیقتن من خودمم ترسیدم از این حجم از علاقه یهویی:دی عین امپول هوا بود:دی رنگ شربتم که قرمزه.فک کرده تو تایلنده.
خلاصه که.خوب شد در رفتین:دی
ادیت شده توسط اینجانب در 8:15
پاسخ:
لینکش رو بذارید تا بخونیم :)
۰۳ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۷ chefft.blog.ir 💞💕
چرا مارو میترسونین آخه😧😰
پاسخ:
واقعا ولی قصدم ترسوندن نبود:)
۰۳ تیر ۹۸ ، ۲۱:۳۰ شنگول العلما
یادم باشه از این به بعد شربت آلبالو دیدم دقت کنم^_^ 
پاسخ:
فکر کردم میخواین بگین نخورم:))
چقدر ترسیدم و خندیدم D:
پاسخ:
اگه یه کم هم گریه میکردی، زنگ میزدم اورژانس D:
۰۳ تیر ۹۸ ، ۲۳:۲۶ دختـرِ بی بی
شما کلا اعتماد به نفستون بالاست:)
ایشون حالیش نمیشده چی میگه در هپروت به سر میبرده شماچرا به خودتون گرفتین؟؟؟
پاسخ:
یعنی دوزار نمیذاری آدم تو تَوَهُماتش خوش باشه ها:))
۰۳ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۲ مریم بانو
الان من یه چیز دیگه ذهنمو مشغول کرده 

تعداد لایک های پستتون


دقیقا این تعداد لایک برای چیه؟ به خاطر سو قصد به شما؟؟؟؟؟؟


خدایا توبه.
پاسخ:
احتمالا به خاطر فرارم
سلام
چقدر کارای اینجوری که باید به اسم مشتری مداری با هر ناکسی خودت رو وفق بدی چندش آوره
یه زمانی یه شرکتی ثبت کرده بودیم با دوستی و کارمون کتاب رسانی بود... یعنی سفارش میگرفتیم و کتاب رو تهیه میکردیم و میرسوندیم به دست مشتری...
کتاب فروشی نداشتیم... فقط یه دفتر داشتیم تا پایگاهمون باشه... من برای اینکه این کار رو جا بندازم باید میرفتم به بازارهای هدف و براشون توضیح میدادم...
یکی از اون بازارها خوابگاههای دانشجویی بود :)))
توی یه خوابگاه رفته بودم... دانشجوها دورم جمع شدن و نشستن...
من خدمات کار خودمون ور براشون توضیح میدادم... وسط توضیحات من یَییییک تیکه هایی مینداختن و حرفهایی میزدن که من مونده بودم اینها واقعا دانشجو هستن؟... بیشتر شبیه این بود که اومده باشم برای یه مشت زندانی که خلافهای سنگین جرمشون بوده حرف بزنم...
ولی توی این کار تا دلتون بخواد آدمهای فرهنگی و متشخص هم دیدم...

در کل بعضی شغلها خیلی  یه جوری ان...
پاسخ:
با شما موافقم.  من خونه ی یک "ارمنی" رفتم که به خاطر من که معذب بودم پاشد رفت مانتو و روسری سرش کرد. در حالیکه اغلب این کارو نمیکردن. خونه یپرمردی رفتم که با عصا آیفونو میزد. با عصا درِ یخچال باز میکرد با عصا پارچو میکشید بیرون .....وقتی رفتم خونش دیدم فقط یه هم‌صحبت لازم داره. امکان نداشت بعد از اون لااقل هفته ای سه بار پیشش نرم. آره خونه ی آدمی رفتم که شراب به خوردم داد.
خونه ی خانمی رفتم که با حوله ی حمام اومد کنارم. خونه ی یه خانواده ی شلوغ رفتم که به من  پیشنهاد پیوستن به خونوادشونو دادن(؟) من خونه ی یکی از بازیگرانِ مطرح این مملکت رفتم و بر خلاف تصور همه، آنی را ندیدم که باید.  خونه ی یک معلولی رفتم که خانواده ش تو زیرزمین تنهاش گذاشته بودن و بوی نای رطوبت و ادرار فضای اتاقشو گرفته بود. فیلسوفی بود این پسر. یه فیلسوف واقعی. ولی در عوض در جای دیگه  پسری رو دیدم که خونوادش همه کار میکردن تا حتی یه لحظه غمگین نشه که مبادا رگ سرش بترکه و از دنیا بره. هر کاری. هررر کاری. منم خیلی آدما دیدم و با شما صد در صد موافقم.  من حتی خونه ی خواهر "منوچهر احترامی" رفتم و چه روزی بود و چه شیرین بود 
راستش دارم فکر می کنم کسی که تا حالا شراب نخورده و یه نفس شراب می خوره چجوریه به هم نمیریزه و از اونجا با "ترفند" میاد بیرون؟ منظورم اینه چقدر تایم می بره که درک و شعور آدمو به هم بریزه؟ 
پاسخ:
نمیدونم من تجربه ی قبل و بعدشو نداشتم. فقط بگم که داغ شدم. شاید افرادی باشن که بتونن توضیح بهتری بدن. من داغ شدم توی معدم نمیسوخت ولی دماش رفته بود بالا. بعد از اون شاید ده دقیقه اونجا بودم. تا سه روز سر درد داشتم و فقط میخوابیدم. ترسیده بودم راستش از اینکه گناهی مرتکب شدم یا نه؟ من مقصر بودم یا نه. در هر حال جدای از شوخی، سرخوشی ای ندیدم جز سردرد و سردرد و سردرد
یعنی خدا بهتون رحم کرد و به ما لطف که تونستید فرار کنید
وگر نه ما الان شمارو نداشتیم که

چه موقعیت وحشتناک و پر استرس و مزخرف و بدی


پاسخ:
مزخرف بود واقعا:)) الان فکر کنم هفت سال گذشته


شما خیلی به من لطف دارید
۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۸:۴۴ امیرحسین علیزاده
مهندس جان شما بزرگواری ، شرمنده مثال بهتری به ذهنم نرسید . 

یکی از دوستان دوستان من ، پرستاری می خوند و متاسفانه معتاد به یک نوع مواده روانگردان بود . بنده خدا الان نزدیک 1 سال فکر می کنه میوه پرتغاله . مثلا تعریف می کردن دوستان ، وقتی کنارش می شینن و طرف مصرف کرده ، تو عالم خودش به بچه ها می گفته " بیاید من رو بچینین ، دیگه رسیدم ، وقته خوردنمه "!!!

این رو عرض نکردم  که کسی بخنده یا مورد تمسخر قرار بده . خواستم بگم محیط دانشگاه ما اوضاعش خیلی خرابه و فرهنگ سازی صفر . 

شما شانس اوردی گیر این ادما نیفتادین


کبوتری که دگر اشیان نخواهد دید /// قضا همی بردش ، به سوی دانه و دام
پاسخ:
درود بر شما 
من حتی در دوران مقدس و زورکیِ سربازی هم تو پادگان نبودم. چند نفری بودیم که با لباس شخصی، یه جایی صفا میکردیم.
خوب واقعا اگر یه کم، فقط یه کم شُل وا میدادم، و همراه و همسوی دوستانِ عزیزم میشدم، با توجه به سستیِ خودم مطمئن بودم که الان یا تو جوب بودم یا گوشه قبرستون
وقتی عنوانتو دیدم، میدونی چی تو ذهنم اومد؟؟؟

گفتم لابد یکی از اون پیره زنا خفتت کرده نگو این سری به پست یه سیبیل خوردی!!

+ خداییش تهران خراب شده نیست، خوب نیست اینطوری گفتن!
پاسخ:
خراب شده. واقعا خراب شده. 
نمیدونم تهرانی هستی یا نه. میشناسی یا نه.
من بچه ی دولت آبادم. محله عربها... بزرگ شده میدون شوشم. یعنی موقعی که هم سن و سالهای من تو خونه یا درس میخوندن یا پای آتاری بودن یا تو کوچه تیله بازی میکردن، ما تو جوی های بزرگ آبی که مثل رودخونه بود برامون تو اون سن، با پوست خربزه ها قایق بازی میکردیم. (یه وقت فکرت نره به این سمت که پدر مادرم لاقید بودن و بی تکلُف و از این حرفا) 
همون موقع هم خراب شده بود ولی الان صد چندان شده. 


فکر کردی مگه ماها کجا بودیم و چیکار میکردیم

کلی دوستای من شیشه ای شدن روم نمیشه برم محله قدیمم، میترسم منو ببنینن خجالت بکشن ...


ولی با همه این اوصاف هنوزم که هنوزه هر وقت از کوچمون رد شم میرم تا ته کوچه بن بستمون خونه دو طبقه قدیمیمون رو  دید میزنم و بچه های کوچه که الان مردای بزرگ محل شدن رو میبینم که قشنگ میفهمن من خیلی آشنام و من از این حس آشنا بودن لذت میبرم ...

من هنوز عاشق محله مونم، من همین الانم عاشق محله الانمونم هر چند دیگه محلیتی وجود نداره ولی باز من عاشقشم ...

باور کن من خاک باقرآباد یا خلازیل و به جای دیگه نمیدم!

این مملکت و این شهر همه چی بهم داده، چرا ازش ناراحت باشم، چرا خراب شه وقتی مثلا زلزله میاد، بیشترین کمک رو از همون محله دولت آباد شماجمع میکنن میفرستن مناطق زلزله زده یا سیل زده ...

این محله ها کلی شهید دادن که بی ادعا، بی اددددعا ها رفتن جون دادن هنوزم خانواده هاشون تو خونه کهنه ها ساکنن

کلی افغان این مناطق زندگی میکنن که آدم توشون صفا میکنه ...

الان رفتم بالا منبر ولی خب به من بر میخوره میگی خراب شده، خدا نکنه خراب شه، خونه ت آباد حاجی!
پاسخ:
مشتی رو منبر نرفتی که رفتی رو چهار پایه با پتک هی داری میزنی:))
غلط کردم:))
اصلا نه خراب شده. نگفتم خراب بشه که گفتم خراب شده. 
خراب به معنیِ آوار و ویرانی نه که...
گفتی خلازیل ترسیدمD:
شما بیا  سرِ منو بشکن فقط حرص نخور. 
 
به گمونم چون اون شربت آلبالو رو خوردین، توهم زدین که فکرتون بسمت این رفته که ایشون سوء قصد داشته به شما :)))

ولی خدا رو شکر  که صحیح و سالم تونستین از اونجا فرار کنین :)))


ایشالا همیشه ایام شاد و سلامت باشین :)


سلام و عرض ادب :))




پاسخ:
علیک سلام. ممکنه D:
۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۰:۴۶ حمید آبان
عجبببببب !!!!!
هیچی نمیتونم بگم، هم خندیدم با این پست، هم غصه ام گرفت! کلاً تو کار پارادوکس ایجاد کردنی میرزا :)
پاسخ:
:))
دلت همیشه شاد
عجب عکسی؛ رابطه عمیقی داره با خاطره، شنگولی که میگن همینه
پاسخ:
دقیقا استاد! :))
۰۴ تیر ۹۸ ، ۲۰:۱۷ امید شمس آذر

مردا! قدر زنهاتونو بدونید. به قول مولا علی(ع): زن عقرب است، نیشش برای شوهرش شیرین است.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی