بِش
اگر روزی زمامدار مملکت خویش شوم، یک داروغه را بر سرکار مینهم که پاچهام را بگیرد روز و شب،
همچو سگ.
بِهاَش میفرمودم: متعلقه و صبیه و شویاَش، و آن یاردانقُلیِ بیمصرف و متعلقهی دربهدریاَش، و تمام خس و خاشاک دوربرت، هر خطا و جفا و غلطی خواستند بکنند، و هر سوراخ سُمبهای هم در دنیا خواستند بروند، و هرجایی هم خواستند اقامت بگیرند و خرید کنند و حتی اگه آن دلِ صاحب مردهاشان خواست همانجا هم بمیرند و سَقَط شوند، امّا در عوضش تو نگذار یک جرعه آب از گلوی منِ -فلان فلان شدهای که این وضع نابسامان را در مملکت خویش به بار آوردهام،- پایین رود.
بِش میگفتم نه دستیار، نه معاون و نه کسی رو اجیر کن که سربازت باشد.
بِش میگفتم نه کسی رو به اسم مبارزه با مفاسد خلق کن و نه تعزیرات و نه حمایت از حقوق مصارف خودم.
بِش میگفتم پدرم را به تو میسپارم که در بیاوری تا حساب کار دستم بیاید.
بِش میگفتم که هرچه آتش از گور خودم بلند میشود را فوت کند.
بِش میگفتم که مراقبت نماید که بهرغم آتشم گُر نگیرد، و اِلّا نَنِهاش را به عزایش مینشانم.
بِش میگفتم ماستم را هم کیسه کند...
بِش میگفتم نُطُقم را هم بکشد...
بِش میگفتم دهانم را یک سرویسی هم بنُماید...
بِش میگفتم اصلاً بدون مَلَق بازی، خودت قاضی، خودت جلاد.
بعد که شاخ و از کنترل خارج میشد، خودم را بر علیه وی میشوراندم و یه انقلابی به پا میکردم مثِ چی...
و بعد داروغهای دیگر!
والله بخدا با این
ما هممون باید حداقل زمامدار رفتار خودمون باشیم و روزی چندبار پاچهی خوودمون رو بگیریم تا بشه دنیا رو جای بهتری برا زندگی کردن بکنیم ولی حیف که از رو شدن دستمون میترسیم!