یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

همه رو میخواستم.

زینب. اکرم. مریم. زهرا. مژگان. فاطمه. زیوَر.نگار. اون یکی مریم چشم زاغه. زری سیاه که همیشه تو شلوارش جیش میکـــ.....

از همه بیشتر اکرمو میخواستم. دوست داشتم همشون زنِ من باشن ولی اکرم یه چیز دیگه بود. بغلم که میکرد و ماچَّم میکرد حس خوبی بهم دست میداد.

مامان همش به توران خانم میگفت زینب‌تون برا مهدی‌مون. ولی من که دلم اکرمو میخواست.

مریم چشم زاغه خیلی به پر و پام میپیچید و زری سیاه هم که فکر میکرد چون من پسرم، نیمفهمم جیش چیه، همش میومد وَرِ دلِ من مینشست و خودشو میمالید به من.

ولی اینا برا من اکرم نمیشدن. اکرم یه چیز دیگه بود. یه بار که دستمو گرفت و برد سرکوچه برام لبو گرفت، بِهِم گفت: مهدی جان میخوای بغلت کنم بنشونمت این بالا تا راحت تر بخوری؟

منم از خدا خواسته قبول کردمو منو نشوند بالا و شروع کردم به خوردن. از روی کاپوت ماشین اکرم خوشگل تر هم بود تازَشَم. نمیدونم اون مرتیکه کی بود که یهو از پشت ماشینِ بابای نگار سبز شده و یه کاغذ داد به اکرم و فرار کرد. اکرم هم که نامه رو گرفته بود دستِ منو گرفتو کشید پایین و گفت خوب دیگه بریم. هرچی آبِ لبو بود ریخت رو لباسمو مجبور شد منو ببره خونه و خودش لباسامو آب بکشه. چقدر خجالت میکشیدم وقتی لخت بودم و  یواشکی از پشت اون کاغذه منو نگاه میکرد و دلش غَنج میرفت. 

روزگارمون میگذشت تا اینکه اکرمِ بیشعور شوهر کرد. با همون مرتیکه ی عوضی. تا اون روز عروسی ندیده بودم و تو کوچه ی ما هم اون همه دختر بود و منِ تنها پسر، که باید یه تنه  از همشون مراقبت میکردم.

یادمه وقتی میخواستم برم تو کوچه بازی کنم باید با این دخترا هم بازی میشدم و تو خاله بازی هاشون میشدم بابا و میرفتم سر کار و بعد از بازیِ اونا، با جیغ و دادِ مامان میرفتم خونه که: «معلومه کدوم گوری هستی؟» و هر وقت میگفتم سرِ کار بودم، خواهرام میخندیدن و میگفتن: واقعا هم سرِ کار بودی.

زهرا و زیوَر و نگار، شبِ عروسیِ اکرمِ بیشعور خیلی خوشگل شده بودن. زهرا دیگه آب دماغش مدام آویزون نبود. بدم نمیومد کنارش بایستم و یه کم بهش نزدیک بشم. نگار و  زیور که کلا منو آدم حساب نمیکردن. زری شاشو زری سیاه هم که نیومده بود و با دختر داییش مژگان رفته بودن شمال. اون شب کلی دخترای کوچه رو یه جور و شکل و فرمِ دیگه دیدم و دلم همشونو خواست. همش تو فکر  مژگان بودم که اگه بود چه خوب میشد اونم میدیدم. زری سیاه هم که خوب احتمالا باید میبود دیگه.

موقع خداحافظی شده بود که دیدم همه یهو گریه شون گرفت و میرفتن اکرم رو بغل میکردن. فکر کردم شوهرِ الاغش مُرده بوده یهویی. منم رفتم وسط خانمها و شروع کردم به عَر زدن. دستِ اکرم رو گرفتم و عَر میزدم ولی خوشحال و مسرور بودم از اینکه اون آقا مُرد؛ که یهو دستِ منو از دستِ اکرم جدا کرد و بی اهمیت به من، منو بازانوش یواش هُل داد جلو و دستِ اکرمو گرفت و گفت: ّبریم عزیزم!؟ و خندان و خیلی هم لوس، رفتن. اونروزها در غم اکرم افسرده شده بودم و حتی جیش مالی شدنِ توسط زری هم آزارم نمیداد چه برسه به کنه بازی های مریم چشم زاغالو.

(انقدر بدم میاد اینجوری که میگن: «ادامه دارد...»، ولی چاره چیه؟ به هر حال ادامه دارد.... )

پینوشت: تیتر، یک و دو هم داشت که مربوط به مسئله ی دیگه بود و در وبلاگهای پیشینم درموردش نوشتم و چون اغلب دوستان خوندنش و شاید با این تیتر آشنا باشن، مجبور شدم عدد سه رو در کنارش بنویسم.

#چند_همسری

و این

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۹۸/۰۸/۲۰
میرزا مهدی

طنز

نظرات  (۴۱)

۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۶ صـــا لــحـــه

ینی انقدر خوب بود که یاد کتابهایی که از بهترین نویسنده‌های ایرانی خوندم افتادم.

این مطلب رو انصافا یه جایی منتشر کنید. خیلی هیجان زده‌م کرده! عالیه!

مثلا روزنامه چطوره میرزا؟؟؟

پاسخ:
دست بردار خانـــــم!دست بردارررر  :))) اینطوریا هم نیست...
داشتم مطلبتو میخوندم الان. با خودم گفتم ببین دوستام چه مطالبی مینویسن و تو چه خزعبلاتی!
۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۲:۲۹ صـــا لــحـــه

میرزا شما چون خودت تو دریای هنرتون غرق شدید، نمی‌تونید مثل ما جنبه‌های هنریِ نوشته تون رو اُنچُنان که باید و شاید ببینید!

انصافا پیگیر چاپ این نوشته‌هاتون بشید.

مهم هم نیست که روزنامه‌ی اینوری ها باشه یا اونوری ها! خودِ مطلب بردِ خودش رو داره و رسالتش رو انجام میده.

پاسخ:
خجالت و این حرفا .... :)

اینجام نشسته بودین دور هم تخمه می‌شکوندین؟

پاسخ:
D: 
یا اینکه شما از یه چی مطلعید یا من متوجه منظورتون نشدم D:

در حقیقت محله شما حرمسرای میرزا شاه بوده!

آقا عجب دل گنده ای داشتی که همه رو توش جا میدادی!! :)

 

 

مزاح کردیم میرزا، بر ما ببخش :)

پاسخ:
سلام حمید عزیز!
شوخی شوخی میاره دیگه... و من با سکناتِ شما تقریبا آشنام. لازم نیست تاکید کنید که مزاح کردید.
و اما: 
آره واقعا تو محلِ ما که نه ولی کوچه ی ما یه مــــــَرد بود که من بودم و بقیه هم من مطیع فرمایشاتشون. به قول اون موجود لخت تو ارباب حلقه ها،"عزیزای دلِ من"
آقا من نهایتاً هفت سالم بوده ها... حرف در نیارین

از درون هر کسی یک نفر رفته است و هر کار می کند  نمی تواند بدرقه اش کند ...

پاسخ:
درود بر شما. همین یه ذره یه ذره هم که میاید، سرافراز میکنید....
+گاهی هم از مرز یک نفر میگذرد لامصب D:

همه ما یه نیمچه خاطرات مشترکی در این باب داریم از دوران کودکی و ...

تو کوچه ما هم بودن شیما و الناز هایی که دل ما رو می بردن و گاهی هم ما دلشون رو می بردیم، ولی حیف که به وقت کودکی بود و بعدها که بزرگ تر شدیم نتونستیم دل کسی رو ببریم و مثل کجیرو (پدر اوشین که همیشه اخم داشت) همه شانس ها رو از دور و برمون میپروندیم!! و وقتی به حقیقت روی خوش پی بردیم که دیگه دیر شده بود و باقی ماجرا که میدونی..

 

+ سکنات رو خوب اومدی مــــرد، خیلی مخلصیم :)

پاسخ:
به قرآن "ریوزو" و حتی "اِجین" رو یادم بود اما "کجیرو" رو نه. 
شما تاج سری برادر.

تصویرو میگم.

یا ژست مد اون موقع بوده یا دستا همه به حالت تخمه شکوندنه :دی

پاسخ:
آهان..:))
ترسیدم یه آن ...:))

اجازه نقد کنیم؟

 

این اسما که گذاشتین واسه پسرا کاربرد داره بیشتر

 

مثلا ممد چشم زاغو،اکبر سیاهو ،جمال شاشوو...

چرا مهدی هفت ساله در داستان اینقدر هیزبود؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خدا به دور ،ایش

 

😃

 

خوب بود میرزا :-)

 

 

پاسخ:
باید نقد کنید همیشه. 
اون آقا مهدیِ داستانی که خوندید احتمالا خیلی زود به بلوغ رسیده بوده...
جنسِ گرایشِ جنسِ مخالف در سنین کودکی، با جنسِ گرایشِ جنسِ مخالف در سنینِ بالاتر، زمین تا آسمون فرق داره....:))

جدی میرزا تنها پسربچه ی محلتون بودید؟

پاسخ:
تنها پسر بچه ی کوچه.
یه کوچه با بیست و دوتا خونه. و یازده دوازده تا دختر... از من بزرگتر بودن:)) مثلا جواد بیشتر از هفت هشت سال از من بزرگتر بود. و نزدیکترین سن برای همبازی بودن. همش هم منو میزد D:
۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۴:۱۲ امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ

یاد تبلیغ عالیس افتادم که میگفت همممشو بدید!

پاسخ:
:)) 
۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۴:۱۲ امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ

یاد تبلیغ عالیس افتادم که میگفت همممشو بدید!

پاسخ:
من همممش رو داشتم... قدرِ دوران کودکیو ندونستیم

خدا نکشتت میرزا با این لحن خاطره گفتنت 😂 

تو اتوبوسم و دارم ریز ریز می خندم و همه فک می کنن دیوونه ای بیش نیستم 😬

 

چن سالت بوده؟؟؟

پاسخ:
زیر هفت سال...
تو چرا همش تو اتوبوسی؟ راننده خطِ واحدی؟
۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۲ مردی بنام شقایق ...

سلام

 

هعیییییییی میرزاااا... میرزاااا... چه کردی با دل داغدیده ما

چرا آخه؟

 

من تو کل این سی سال اخیر داشتم زور میزدم این فاجعه که در کودکی اتفاق افتاده رو فراموش کنم

و تو در چند ثانیه همه اون روزهای سیاه رو آوردی جلو چشمم...


+

واقعا چقد ما پسرا مظلومیم

چقد بهمون ظلم شده...

 

++

منم همیشه نقش شوهر داشتم تو بازیای کثیفشون

همیشه هم دعوا بود بینشون سر شوهر

از همون بچگی :)))))))

پاسخ:
سلام برادر! خوب شما خواستنی بودی و نقش شوهر ایفا میکردی. به من میگفتن بابا. بعد همش هم باید میرفتم سرِ کار که خاله های دیگه مثلا مجبور نباشن حجاب کنن:))) یادش بخیر. یه بازی دیگه بود:))))
آقا بذار بخندم بعد میگم.
خندیدم
اسمش نمیدونم چی بود دور یکی میچرخیدن و میخوندن، دختره اینجا نشسته، گریه میکنه و ........ من اون دختره بودم که همیشه نشسته بود و گریه میکرد:))))))))))))))))))))) تُف:|
۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۴:۵۳ دچارِ فیش‌نگار

نمیدونم چرا ما هر چی زور میزنیم نمیتونیم جنبه های هنری پست شما رو بکشیم بیرون! ملت چه مهارتهایی دارن که میتونن!  🤔

 

+ من از هشتگ مورد اشاره خبر ندارم [ولی ]به جز دو سه جمله اش بقیه اش خیلی بی مزه بود :)

پاسخ:
خوب بستگی به نوعِ تربیتِ اجتماعی  هم داره.... مثلا من یادمه بچه که بودم یواشکی از زیر میز و مبل و پشتِ پُشتی، فیلم هندی های پیرزنِ همسایه رو که مینشست نگاه میکرد، دید میزدم.(اغلب تو خونه ی بزرگ اون خانم پلاس بودیم) شما اون موقع ها احتمالا با اسمال و اصغر  و چنگیز زیر پل و پشت کوه ، با همدیگه بازی میکردین...

برعکس من که بچگی تو محله‌مون بالای ۹۹ درصد پسر بودن و من باشون فوتبال بازی می‌کردم :))

البته از این داستانا نداشتیم :/

پاسخ:
باز تأکید میکنم. محله نه. کوچه. تو محله ی ما هم جمع فوتبالیستهای خانم زیاد بود. البته در سنین بالاتر. چقدر مرفتیم الکی روشون خطا میکردیم:)))
۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۶:۱۲ امید شمس آذر

آدم باید دلش وسیع باشه!

پاسخ:
یعنی  وقتی شما تأیید میکنی ، همه چی حل میشه

عرض ادب 

شما 40 روز 40 روز  نیستید ...:)

اتفاقا همسر منم از ناهید محله شون گاهی تعریف میکنه ...:))

پاسخ:
مخلصم. ناهیدو یادم رفته بود :))

۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۰۶ دچارِ فیش‌نگار

جسارتا این معنا به ذهنم رسید که شما احتمالا یه برهه ای تغییر جنسیت دادین :) حتی

 

داشتم جوابت به شقایق رو میخوندم (یهویی گفتم خندیدم و مرض:))))

پاسخ:
نمیدونم چرا وقتی از من چیزی میخونی، آدمهاشو قضاوت میکنی؟
حرف من همیشه تو همه ی نوشته هام، مخصوصا طنز ها مسئله ای بزرگ تر از خودِ من، و یا آدمهای داستانه.  عمقِ فاجعه یه چیزِ دیگه ست. نه تغییر جنسیتِ من....

یا این کلاسم یا اون کلاس 😬

سوال پیش،میاد که چرا همیشه وب شما رو توی اتوبوس چک می کنم 😐

 

ولی دمت گرم روحم شاد شد

پاسخ:
همیشه برای شادیِ روحت دعا کردم. :))روحت شاد
۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۵۰ دچارِ فیش‌نگار

به هر حال بچگی زیادی لای دخترا بودی خب :) این یک (دو اینکه من کی چیزی از تو خوندم؟)

پاسخ:
آره راست میگی. یادمه یه بار زیرِ یکی از کامنتام تو وبلاگت بهم گفتی «هرگز از هیچکس مطلبی نمیخونی و صبر میکنی تا کامنتها زیاد بشه و میری کامنتا رو میخونی و بعد نتیجه گیری میکنی و نظر میدی....»

۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۷:۵۷ دچارِ فیش‌نگار

کاملا دروغ میگی :) یعنی اصلا یادم نیست همچین چیزی :|

خیلی خوب بود:))))

کلی خندیدم....

تصویر سازیتون جالب بود! 

یه آن این تصویر سازی وبیان منو یاد تصویرسازیا کتاب ِ شما که غریبه نیستیدِ هوشنگ مرادی کرمانیو شخصیت هوشو(هوشنگ ) انداخت:)

 

عجب اوضاعی داشتیدا:)))

جوابتون به مردی بنام شقایق:)))

اون بازیه یادش بخیر:)))

پاسخ:
D:
بد اوضاعی بود محیا خانم! بد.
+بازیه. هیچوقت یادم نمیره زوزه هایی که میکشیدم که وانمود کنم دارم گریه میکنم....
تازه گاهی مراعات حالمو میکردن و میخوندن پسره اینجا نشسته.....

اول این که خاطره ی عالی ای بود. کلی داغ های دل منو تازه کردی. من خودم که یادم نیست ولی گویا یه سحر خانم بود که 20 سالی از من بزرگتر بود و یه همچین داستانی داشتیم. البته از تو تراس خونه مون داد میزدم و ابراز علاقه میکردم بهش. (انقدر بچه بودم که فقط شنیدم و خاطره اش رو اصلا یادم نیست!)

یه سمین(ثمین؟ یادم نیست کدومش درست بود) هم بود که خدا حفظش کنه خونشون رو جابجا کردن. سنمون هم خیلی نزدیک به هم بود. خونمونم کنار هم بود.

یکی دیگه هم هست که خیلی مهم نیست :))

من هر دفعه پستای شما رو میخونم سعی میکنم بفهمم الان این آقای دچار و شما با هم خیلی دوستید و ندار هستید یا با هم خیلی مشکل دارید!؟ هنوزم نفهمیدم. هرچی هست جالبه دیدن نظر دو نفر تقریبا کاملا متفاوت که به هم تیکه میندازن :))

 

پاسخ:
اول این که دُچار دوستِ خیلی خیلی خوب و قدیمیِ منه.
دوم. من اگه میدونستم با نوشتن این مطلب دوستان میفتن به اعتراف، حتما زودتر دست به کار میشدم...
:)) سخت مشتاق شدم بدونم اون یکی دیگه که مهم نیست کی بوده؟ یا کی هست!!!!!!

آخییی

ادا گریه کردنم درمیوردید:((((:

 

کامنتا پستم جالب شدن

اعترافات اقا مهدی:)))

 

ممنون از شما

همه دوستان وخانواده رجبی:/)))

کلی خندیدم

 

پاسخ:
:))) خدا رو شکر... 

مهدی اصلا به من نچسبید ! اون فاطی هم لقبش خیلی زشت بود .

 

شایدم خوب بوده من تو این فازا نیستم .

 

به هر حال مهمه که بقیه خوششون اومده .

پاسخ:
علی جان واقعا متأسفم. برام مهمه که چیزی که مینویسم باب میل همه باشه. سخته. ولی مطمئنم با تمرین زیاد حتما شدنی خواهد بود. همین که نقد میکنی برام یه نیروی محرکه...
بله فاطی واقعا لقبش زشت بود. اما بود. شاید من نباید مینوشتمش. حق با شماست. اگه نظرت، جزو اولین دیدگاه ها بود، حتما همون موقع اون اسم و لقب رو تغییر میدادم...مرسی که هستی :) 

آها چه دوستی جالبی!

 

مهم نیست خیلی :) شوهر کرده الان :)) یعنی یه جورایی در همون حدودای فاطی شما بود. البته نه در اون حد که گفتید. و خب چون هنوز ممکنه ببینمش ننوشتم اسمش رو :)

پاسخ:
به نظرم دست به قلم شو

کلیک

ولاغیر!

پاسخ:
مچکرم جالب بود

ما هم همون کوچه‌مون :))

کسی خطا نمی کرد روم خدا رو ‌‌‌شکر، شاید چون بیشتر دروازه می‌ایستادم :دی

پاسخ:
آره بهترین جا هم همون دروازه بود
۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۰:۰۸ یک مسلمان ...

چه کوچه‌ی خوبی...

:)

 

انصافاً خوب بود میرزا...منتظر اعترافات بعدی می‌مونیم.

 

با دوستانی که گفتن پیگیر چاپ باش موافقم.

پاسخ:
دوستان غُلُو میکنن. 
نظر لطفته. آرزو دارم یه بار  دیگه برم تو اون کوچه به خاطر خاطرات کودکی. اون قسمتهای مُجازش

جنااااب میرزااااااااااااااا

ببخشید ما سکوت کرده و با پای چپ سنگ جلوی پای راست را  مستقیم به هوا پرت کرده و بادست راست  چشم چپ را بسته و با دست چپ مسیر سنگ پرت شده به هوا را دنبال کرده و با چشم راست به دست چپ خیره میشویم  و اینچنین خروش از خم چرخ چاچی بخواست !!!!!

پستتون با مغز من یه همچین کاری کرد 

 

پاسخ:
:)))) روانی:)))

الحمدالله و انشاءالله که الان چشاتون درویشه :)

انصافا خیلی خوب بود و مخاطب رو همراه با قصه میکرد.

برادر من(متولد 61) بچه که بوده دخترا محل رو جمع میکرده دور سرش میگفته: بیایید من مُلا شم شمام تک تک بمیرید. بعد میبردتشون مسجد، تابوت هم کش میرفتن با روسری دخترا رو کفن میکرده بقیه هم بالا سرش مثبات گریه میکردن. :)

پاسخ:
باید جلو داداش شما درس پس بدم بنده
خدا رو شکر که این بار میگید خوب بود.

ناشناس منم. دستم خورده :))

پاسخ:
داشتم قضاوت میکرذم یکیو:))

اتفاقا من با پست های شما دشواری ندارم. :) خوب و روانه.

پاسخ:
نظر لطف شماست:)

متشکریم 

از بس زیااد این کلمه در وصفم میگن کم کم باورم شده یهوو دیدید در اثر تلقین اطرافیان واقعاا روانی شدمااا

پاسخ:
خوب پس حرفمو پس میگیرم... D: 

نه اتفاقا داستان زیبایی بود ، مثلا من کتاب های میم مودب پور‌رو‌ تو‌یه سنی میخوندم فقط میخندیدم الان خیلی بدم میاد ازش . نوشته ی شما خیلی هم خوب بوده نمیشه که آدم یه چیزی بنویسه که همه خوششون بیاد. 

پاسخ:
به هر حال برادر نقد کن . نقدت حلال

منم اون بازیو با بچه هام می کنم [همچنان :دی)

واسه پسرامم می خونیم اون پسره :پی

 

پسرم نشدی تا واست بخونم :|

پاسخ:
بیشتر هم سن باباتم :))
۲۰ آبان ۹۸ ، ۲۳:۲۰ شارمین امیریان

حالا خوبه پسرا یکی یکی دارن اعتراف می کنن که از همون بچگی چشمشون دنبال همه دخترا بوده. اون وقت بعضیا میگن دخترا از همون بچگی سر شوهر دعوا میکردن🤨😳😁

 

سلام.

من این پست رو خوندم یاد کلیپ چندهمسری دیرین دیرین افتادم. مراقب باشید که هر لحظه ممکنه "وی" با عصاش از راه برسه!!!😅😅😅

پاسخ:
سلام آره اتفاقا مضراب هم لینکشو داد دیدم. 
+کی گفته دخترا از بچگی سر شوهر دعوا میکردن؟ میکنن:))
۲۱ آبان ۹۸ ، ۰۸:۳۰ دُردانه ⠀

تو محلهٔ بابام اینا یه پیرزن بود که هی به بابام می‌گفت برو فلان چیزو بخر دخترمو قراره بدم بهت بهمان چیزو بیار دخترمو قراره بدم بهت و هی بابا کوچولومو این ور اون ور می‌فرستاد پی کار. بابا که یه کم بزرگ شد از پسر پیرزنه پرسیده بود تو خواهر داری؟ اونم گفته بود آره یه دونه. ولی خیلی وقته شوهر داره. چند برابر سن تو هم سنشه. هیچی دیگه. بابا هنوزم که هنوزه تعریف می‌کنه می‌خندیم :))

پاسخ:
طفلک عجب شکستی خورده.... :))

سلام :) 

فقط اونجا که نوشتید دختر تو اون بازی، شما بودید دیگه غش کردم :))) 

چقدر بد هست که آدم همسن و سال خودش از جنس خودش برای بازی نداشته باشه

برای بازی 

بازی 

هعی! :| 

پاسخ:
دیگه! به قول مازنی ها «مه سرنوشته»
+سرنوشتِ منه دیگه

یادم از بچگی خودم اومد 

دخترای فامیل دو سال ازم بزرگتر بودن کلا دنیاشون با من فرق داشت و بینشان جایی نداشتم 

همبازی ام پسرهایی بودن که متولد یک سال بودیم و به محض وارد راهنمایی شدن چادر سیاه سرمان افتاد و کلا از همه جدا شدم :( 

پاسخ:
دچارِ نمیدونم چی چیه تفکیک جنسیتی شد گویا D:

یک ایراد بزرگم هم که تا بزرگسالی همراهم بود همین زیادی بزرگتر دیدن دیگران بود :( 

پاسخ:
زیادی بزرگ دیدنِ دیگران.. هوممممم ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی