دلی داشتم به وُسعت ِ حرمسرای ناصرالدین شاه 3 «گذری بر ماجرای چند همسری»
همه رو میخواستم.
زینب. اکرم. مریم. زهرا. مژگان. فاطمه. زیوَر.نگار. اون یکی مریم چشم زاغه. زری سیاه که همیشه تو شلوارش جیش میکـــ.....
از همه بیشتر اکرمو میخواستم. دوست داشتم همشون زنِ من باشن ولی اکرم یه چیز دیگه بود. بغلم که میکرد و ماچَّم میکرد حس خوبی بهم دست میداد.
مامان همش به توران خانم میگفت زینبتون برا مهدیمون. ولی من که دلم اکرمو میخواست.
مریم چشم زاغه خیلی به پر و پام میپیچید و زری سیاه هم که فکر میکرد چون من پسرم، نیمفهمم جیش چیه، همش میومد وَرِ دلِ من مینشست و خودشو میمالید به من.
ولی اینا برا من اکرم نمیشدن. اکرم یه چیز دیگه بود. یه بار که دستمو گرفت و برد سرکوچه برام لبو گرفت، بِهِم گفت: مهدی جان میخوای بغلت کنم بنشونمت این بالا تا راحت تر بخوری؟
منم از خدا خواسته قبول کردمو منو نشوند بالا و شروع کردم به خوردن. از روی کاپوت ماشین اکرم خوشگل تر هم بود تازَشَم. نمیدونم اون مرتیکه کی بود که یهو از پشت ماشینِ بابای نگار سبز شده و یه کاغذ داد به اکرم و فرار کرد. اکرم هم که نامه رو گرفته بود دستِ منو گرفتو کشید پایین و گفت خوب دیگه بریم. هرچی آبِ لبو بود ریخت رو لباسمو مجبور شد منو ببره خونه و خودش لباسامو آب بکشه. چقدر خجالت میکشیدم وقتی لخت بودم و یواشکی از پشت اون کاغذه منو نگاه میکرد و دلش غَنج میرفت.
روزگارمون میگذشت تا اینکه اکرمِ بیشعور شوهر کرد. با همون مرتیکه ی عوضی. تا اون روز عروسی ندیده بودم و تو کوچه ی ما هم اون همه دختر بود و منِ تنها پسر، که باید یه تنه از همشون مراقبت میکردم.
یادمه وقتی میخواستم برم تو کوچه بازی کنم باید با این دخترا هم بازی میشدم و تو خاله بازی هاشون میشدم بابا و میرفتم سر کار و بعد از بازیِ اونا، با جیغ و دادِ مامان میرفتم خونه که: «معلومه کدوم گوری هستی؟» و هر وقت میگفتم سرِ کار بودم، خواهرام میخندیدن و میگفتن: واقعا هم سرِ کار بودی.
زهرا و زیوَر و نگار، شبِ عروسیِ اکرمِ بیشعور خیلی خوشگل شده بودن. زهرا دیگه آب دماغش مدام آویزون نبود. بدم نمیومد کنارش بایستم و یه کم بهش نزدیک بشم. نگار و زیور که کلا منو آدم حساب نمیکردن. زری شاشو زری سیاه هم که نیومده بود و با دختر داییش مژگان رفته بودن شمال. اون شب کلی دخترای کوچه رو یه جور و شکل و فرمِ دیگه دیدم و دلم همشونو خواست. همش تو فکر مژگان بودم که اگه بود چه خوب میشد اونم میدیدم. زری سیاه هم که خوب احتمالا باید میبود دیگه.
موقع خداحافظی شده بود که دیدم همه یهو گریه شون گرفت و میرفتن اکرم رو بغل میکردن. فکر کردم شوهرِ الاغش مُرده بوده یهویی. منم رفتم وسط خانمها و شروع کردم به عَر زدن. دستِ اکرم رو گرفتم و عَر میزدم ولی خوشحال و مسرور بودم از اینکه اون آقا مُرد؛ که یهو دستِ منو از دستِ اکرم جدا کرد و بی اهمیت به من، منو بازانوش یواش هُل داد جلو و دستِ اکرمو گرفت و گفت: ّبریم عزیزم!؟ و خندان و خیلی هم لوس، رفتن. اونروزها در غم اکرم افسرده شده بودم و حتی جیش مالی شدنِ توسط زری هم آزارم نمیداد چه برسه به کنه بازی های مریم چشم زاغالو.
(انقدر بدم میاد اینجوری که میگن: «ادامه دارد...»، ولی چاره چیه؟ به هر حال ادامه دارد.... )
پینوشت: تیتر، یک و دو هم داشت که مربوط به مسئله ی دیگه بود و در وبلاگهای پیشینم درموردش نوشتم و چون اغلب دوستان خوندنش و شاید با این تیتر آشنا باشن، مجبور شدم عدد سه رو در کنارش بنویسم.
ینی انقدر خوب بود که یاد کتابهایی که از بهترین نویسندههای ایرانی خوندم افتادم.
این مطلب رو انصافا یه جایی منتشر کنید. خیلی هیجان زدهم کرده! عالیه!
مثلا روزنامه چطوره میرزا؟؟؟