یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

"زیر خاکی"

شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ق.ظ

همیشه به زیرخاکی فکر میکردم و میکنم. یه شبه رهِ صد ساله رفتنو دوست دارم و دوست دارم طعمشو بچشم.

 البته این باعث نشده دست از تلاشِ واقعی در راستای واقعی بردارما. ولی خوب، آدمیزاده دیگه.. 

هرجایی حرفی، سخنی از زیر خاکی میشد، سر و گوشم میجنبید و خودمو قاطی ماجرا میکردم و اون بدبختا هم جول و پلاسشونو جمع میکردن و میرفتن یه وری و اونجا مینشستن و دوباره از زیرخاکیشون حرف میزدن.

بچه که بودم، وقتی یه جایی، یه جوری و یا به هر طریقی اسمی از زیرخاکی میشنیدم در جا این تصویر میومد تو ذهنم.   ببینید. (لینک) 

به خاطر همین چِنْدِشَم میشد و سعی میکردم دوری کنم. اصلا شاید همین باعث میشد که سراغ زیر خاکی نرم و به همین دلیل دیر  به اصلِ مهمِ زیر خاکی پی بردم . بعدش هم دیگه  از من گذشته بود.... ترس رو شناخته بودم به طرز عجیبی بزدل و خاک عالَم و این حرفا شده بودم.

بابام زیاد تعریف میکنه از دورانی که تو دهاتشون کوزه پیدا میکردن و میذاشتنش رو یه بلندی با فَلاخن میزدن متلاشیش میکردن و به خودشون جایزه میدادن.

البته این بابام نیستا. ایشون یک مبارزِ فلسطینی هستن احتمالا.احتمالا....

اینکه میگن ژن تو بدبختی و خوشبختیِ آدما تأثیر گذاره، احتمالا به همین دلیله. یعنی اگه بابای ما دیروز در عُنفوانِ نوجوانی نمیزد زیرخاکی ها رو متلاشی نمیکرد، امروز اون زیر خاکی ها نمیزدن رویا پردازیِ من رو متلاشی کنن. یعنی یه جورایی مثالِ:  زدی؟ حالا بخور! (کلا یه نظریه ی واقعا، مزخرفی بود که ارائه دادم . جدی نگیرید)

یه بار اما شانس به بابای ما رو کرد و تو تعمیرات قهوه خونه ای که اطراف بازار تهران داشت ، زیرِ زمین یه کوزه ی بزرگ پیدا کرد این هوا.... 

نه ببخشید این هوا


یادمه منِ جزغله هم زیر دست و پاش با بیلی که دو برابرِ قدَم بود گِل بازی میکردم. بابام داشت سکته میکرد. تو کوزه ای که تقریبا هم قد من بود پُر بود از سکه هایی که برق میزدن. البته اونایی که تو عکس بالا دیدید برق نمیزدن. انقدر کثافت نبودن. 

(واقعیه ها...صبر کنید)

 یعنی اگه چشمای بابامو میدیدن، از برقش، کور میشدین. تو چشماش همه چی بود. ویلا تو لواسون یه ماشین از این گنده ها. پاترول بود فکر کنم اون موقع ها.... مهدی رو بفرسته آلمان. دختراشم که هیچی کلا تعصبی بود و کاری با اونا نداشت. به وقتش باس شوهر میکردن و میرفتن سی خودشون.  قهوه خونش هم بکنه رستوران. بزرگترین رستوران دنیا. اصلا برگرده دهاتشون و کلِ دهات رو بخره بده دست داداشش. یه پیکان هم برا دایی کوچیکه ی من بخره که انقدر ول نچرخه مَردَکِ علاف....

همینطوری که تو چشماش فیلم آدم ثروتمندا رو میدید، 

ای وای ببخشید

فیلم آدم ثروتمندا رو میدید

 




ببخشید خوب..

اصلا آدم ثروتمندا رو نمیدید،

 منو بغل کرد و بُرد سپرد به مغازه بغلی و یه مشت هم از اون سکه ها  برداشت و قهوه خونه رو شش قفله کرد و زد بیرون. آقای همساده گفت : عمو بابات چش شده؟ منم که از همون بچگی دهن لق بودم  گفتم هیچی یه کوزه ی بزرگِ گنج پیدا کرده... اون هوا... (در بالا اشاره شد)

 همساده هم منو سپرد دست یه همساده دیگه و افتاد به جونِ مغازه بابا.

خوب شش تا قفل داشت. 


همینطور که درگیر قفل ها بود دیدم بابام از دور میاد. دست از پا دراز تر. (چه زود برگشت. الان تو سریالهای ایرانی بود زودتر از سه ساعت نمیومد. الکی استرس میدادن به تماشاچی) همساده هم بدون اینکه خجالت بکشه و خودشو پنهان کنه با پر رویی رفت سمت و بابا و (با لهجه ی شیرین آذری)گفت: تنها خوری میکنی؟ بابام هم یه نگاهی به من کرد و چشم تو چشممم تف کرد رو زمین و بلند گفت: تف تو غیرتت. 

من چه میدونستم غیرت چیه که./

خلاصه بعدها که بزرگ شدم فهمیم یه ژتونی بوده مربوط به یه باشگاهی به اسم باشگاه خلیج. 

شبیه این بود ولی روش نوشته بود: باشگاه خلیج


بابام میگه همش هم برنج بوده.  والله فکر کنم با همه ی اونا قشنگ میتونست یه  پیکان بخره. 


نتیجه گیری: خلاصه اینطوری شد که من فهمیدم زیرخاکی و ما میونه ی جفت و جوری با هم نداریم.....برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایه زندگانی‌ست کار...



تا اینکه با اینجا (لینک) مواجه شدم...

 یه زیر خاکیِ توپ و ناب که بهش دسترسی ندارم و نمیدونم چطوری میتونم دوباره در اختیار خودم قرارش بدم. هرکی میدونه بگه... آخرین مطلبم مالِ 15 آذر 89 ئه....


پایانِ انشاءِ من و وبلاگ نویسی.... پاییز 98

نظرات  (۱۲)

باز کجا می خوای بری آمیرزا؟ قرار بگیر یه گوشه دنیای مجازی 😐

پاسخ:
جایی نمیرم که... اولین وبلاگی که تو بلاگفا داشتمو یافتم.... فقط نمیدونم با کدوم ایمیل ساختمش:D دسترسی بِشش ندارمD:

خوندن این متن با این عکسا لذت بخش بود .

پاسخ:
خوب خدا رو شکر

داداشم سالها سودای گنج داشت یعنی خرابه ای نبود ک با رفقا و دستگاه نگشته باشه. سروکله زدن با محافظ های زیرخاکی ها دیگه هیچی. الانم مث بچه آدم کار می کنه چون هیچی به دست نیاورد تو این گشتن ها.

پاسخ:
هممون باید مثل بچه آدم کار کنیمD:

فک کنم وقتی می خواین روند بازیابی پسورد رو طی کنید بخش هایی از ایمیلتون رو بهتون نشون بده. اونجوری شاید یادتون بیاد ایمیل چی بوده؟

پاسخ:
مسئله اینجاست به اون ایمیلم دسترسی ندارم D:
۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۳:۱۰ امّــــــــ شــــــــــهــــــــرآشــــــــــوبـــــــ

ماهم یه فامیل داشتیم همش سودای گنج داشت

بنده خدا یه بار هم سر این گنج خواهی جونش رو گذاشت و زن رو بیوه و دوتا بچه اش رو یتیم کرد

پاسخ:
ای وای... راستش منم از همینش میترسم

خواهر من بدجور پی این چیزاست

ولی خودم به شخصه هیچ علاقه ای ندارم

اگه بدونم یه درصد زیر این خونه ای که توش نشستم زیرخاکی هست به خودم زحمت نمیدم درش بیارم

پاسخ:
واقعا تا این حد؟ پس باید به فکر درمانِ خودت باشیD:
۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۱۴ دُردانه ⠀

خب وقتی نمی‌دونید با کدوم ایمیل ساختید، بگید رمزو به همۀ ایمیلاتون بفرستن. ینی تک‌تک ایمیلا رو امتحان کنید. مگه چند تا ایمیل دارید شما؟

پاسخ:
کلا دو ایمیل دارم. یکیش اینطوری تموم میشه "gari" یکیش هم اینطوری"garii" اون اولیه رو دیگه دسترسی ندارم یه سوالایی میپرسه که جواباشو یادم نیست.:))) باید بیخیالش بشم یا با کپی شناسنامه برم پیش جناب "شیرازی" و دَمِشو ببینم D:
۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۵:۳۷ آقای مهربان

سلام

یک شبه ره صد ساله که ارزوی همه مونه فک کنم :)))

اما خب من این گنج و اینا خیلی برام جلب توجه نمیکرده. شاید چون بابام تو مغازه زیر خاکی نداشته !

البته تا دلت بخواد تو باغچه مون از اون زیرخاکی درازا داشتیم و باهاشون بازی میکردیم :))))

پاسخ:
آقای مهربون! بابام اون زیر خاکیا که شما باهاش بازی میکردیو یه جوری با تبحر میزد رو قلاب مایگیری که حالمون به هم میخورد:))))

:)))))

واقعاااا عجب بچه دهن لقی بودیدا......

مامانم همیشه میگه موندم مردم بچه چه جوری تربیت میکنند که  اینقدر دهنشون چفت و بست داره 

پاسخ:
فلفل. مادرِ من از استراتژیِ فلفل، روی همه بچه هاش بهره جُست؛ جز من :))) البته روی من هم جُست:)) ولی کارآمد نبود

اون عکس متناظر کلمه زیر خاکی فکر کنم تو ذهنم ثبت شد :))

پاسخ:
برای همه مهمه که یه جایی، یه جوری، تو زندگی دیگران، تأثیر گذار باشن.... از خودم راضیم پس :)))

درود میرزا

کلی تو حال و هوای زیرخاکی ها نفس کشیدیم😉

خندان باشی همیشه

پاسخ:
سلام زنده باشید و خندان

آب کردنش... .سرمونم میره زیر اب☺️

وای به حال روزی که نون مفت بیاد سر سفره ملت☺️

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی