یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

دی‌شب حسابی خون‌ام به جوش آمده بود. 

یعنی زیرِ خون‌ام را صبحِ اولِ وقت، یک نفرِ دیگر روشن کرده بود و زمانی به قُل رسید، که آخر شب، بالای سرِ یک نفرِ دیگر ایستاده بودم.

 اینکه زیرش رو با  فندک گرانی یا کبریت چپاول روشن کرده بودند مهم نیست؛ مهم این‌ست که روشن شده بود و خیلی نرم و آهسته، تا وسط‌های ظهر، بخارش داشت چشم همکارانم را کور میکرد و، آخر شب هم یک عالمه تاول و سوختگی چسباند به دلِ یک میوه فروش بی‌گناه.

میوه فروشِ بی‌گناهِ  سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که سبیل‌هایش را همچون چوب‌دستیِ بندبازان، برای حفظ تعادل سر بزرگش بر  خلال‌دندانی که گویی گردنش است، بلند کرده بود.  

میوه فروشِ بی‌گناهِ  سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که وقتی چهارعدد سیب‌زمینی و شش عدد پیاز را، با ترازوی عقربه‌ایِ کوچکی که به دماسنج بیشتر می‌مانست،  کشید و گفت : «چهل و نُه هزار تومن»،....

 خون‌ام را به جوش آورده بود.

دیگر حالا وقتش رسیده بود که قُل‌قُل‌های خون‌ام از مغزم بپاشد روی سر و صورت و سبیل‌های  چخماقی‌ِ او. سبیل‌های چخماقی‌ای که برای حفظِ تعادلِ سرِ بزرگش، بر گردن لاغر و بدن ترکه‌ایِ او، بسیار واجب بود.

دیگر هرچه که از اول طلوع آفتاب به سرم آمده بود تا به همان لحظه‌ی آخر شبِ دی‌شب را در یک لحظه، به خاطر آوردم.

 و به خاطر آوردم و جوشیدم. 

حالا نجوش، کِی بجوش.

چشمانم را می‌بندم و دهانم را به غایت باز می‌کنم. 

از آن دهان‌های بازی که  بوی سیرِ نخورده‌اش، هوای اطرافت را متعفن می‌کند و زن و مرد و پیر و جوان با چهره‌های درهم کشیده و منزجر، گوشهای خود و فرزندانشان را می‌گیرند که مبادا مغزشان آشفته و کودکانشان بالغ شوند.

دیگر خدا و پیغمبر هم کاری از دستشان بر نمی‌آمد.

 یا لااقل،

 اگر هم کاری از دستشان بر می‌آمد، دست به سینه نشسته بودند و زل زده بودند به من و متحیر از اینکه چگونه از صبح تا به همین الان، دوام آورده‌ام و حالا که تا الان دوام آورده‌ام، چرا کمی دیگر صبر نکرده‌ام تا برسم به خانه و منتظر بمانم که آب‌ها از آسیباب‌ها بی‌افتند روی ملاجم و جوشش داغ مغزم را خنک کنند و آرام بگیرم.


یعنی اگر جوشش مغزم هم نمی‌خوابید، لااقل سردیِ آب، باعث می‌شد رسوباتِ حاصل از جوشیدگیِ خون‌ام، از خون‌ام جدا شده، کف‌نشین شود و احتمالاً با گذاشتن یک کَپه‌ی مرگِ کوچک و گوگوری، با صدای موذن بیدار شوم و یک آبی به ترتیب الفبا به دست و بالم بکشم و یک ادایی رو به قبله دربیاورم و بروم سرِ کار لعنتی‌ام و انگار نه انگار که دی‌شب چه بلایی سرِ این مغز پرخروشم آمده، 

اما خوب من همانجا مغزم را چلاندم و آن کاری که نباید میکردم، کردم.

 دلِ یک پیرمردِ سبیل چخماقیِ بی‌گناه را بی‌گناه شکستم و خروشان به سمت خانه رهسپار گشتم. در حالیکه نه سیب‌زمینی از گرانیِ خودش پرزهایش ریخت و نه پیاز برای دل آن پیرمرد، اشکی.

 نه پیاز می‌دانست چه بر سرِ کی آمده است و نه سیب‌زمینی رَگ‌اش جُنبید. 

در کیسه‌های نایلونی در حالیکه گونه‌هایشان را به هم چسبانده و احتمالاً با دیدن جنسِ دیگر، دچار گُسستگیِ احوالات شده بودند، به هیچ‌جایشان هم نبود که دعوا سرِ کیست. 

موضوع چیست؟

و یا کی به کیست!

اصلاً مگر می‌شود پیازِ با آن همه احساسات را، با سیب‌زمینیِ بی‌احساس، بدون در نظر گرفتن فاصله‌ها و حریم‌ها، در یک جای تنگ و تونگ، جا داد؟

نتیجه‌اش چه خواهد شد؟ اصلاً چرا "نتیجه‌اش" را میپرسم وقتی نه از "فرزندی" خبر است و نه  "نوه‌ای"؟ اصلاً مگر از تعاملِ سیب زمینی و پیاز، فرزندی حاصل خواهد شد؟ که بعد نوه‌ای حاصل شود و بعد نتیجه‌ای؟

مگر جور در می‌آید؟

 نه؛ اصلاً مگر جور در می‌آید؟

 احساساتت برانگیخته شود اما کَکَت هم نگزد.

 یا در حالیکه کَکَت نمی‌گزد، کَکِ نگزیده‌ات لایه به لایه در اعماق وجودت رسوخ کند، احساساتت را جریحه‌دار کند و....

یا مثلا مثل ابر بهار اشک بریزی در حالیکه نمیدانی چرا اشک می‌ریزی.

یا اصلا خیالت هم نباشد که اشک بریزی ولی کَکَت هم نگز....{دارم چه می‌گویم؟}

به گمانم که نشود. همین که نمی‌شود، دل مردم شکسته می‌شود. دل مردم که شکسته شود، دیگر چیزی بر چیزی بند نمی‌شود. و وقتی چیزی بر چیزی بند نشود...سیب‌زمینی و پیاز گران می‌شود. سیب‌زمینی و پیاز هم که گران شود، دیگر نه سبیل چخماقی میتواند جلوی عربده‌های مرا بگیرد و نه من دیگر به سبیل چخماقی‌ بهایی می‌دهم. و این می‌شود که شاید من روزی نوشتم: دیگر از چیزی نمیترسم....(به روایت خودم)



نظرات  (۵)

۱۹ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۳۶ امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

ای بابا 😐

متنتون به حد کافی دردناک بود، نیازی به کامنت نییت

پاسخ:
ای بابا :|

متاسفانه اونایی که شکمشون سیره خبر از این چیزا ندارن. اونی که حقوق حداقل چند ده میلیونیش هر ماه به موقع واریز میشه به حسابش چطوری می خواد درک‌کنه خط فقر چیه و اینکه بیشتر مردم از بالای خطم به زیر خط فقر کشیده شدن یعنی چی که بخواد فکری به حال شرایط کنه):

پاسخ:
بله دقیقاً
۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۵۳ جواد انبارداران

سیب‌زمینی اینجا کیلو ۱۲

شلغم ۱۵

:/

اونم پر نیترات و تراریخته‌گونه زهرمار :)

پاسخ:
خدا رحم کنه بهمون :|
۲۰ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۵۴ جواد انبارداران

میرزا

بیشتر وبلاگ بیا

ما رو دور ننداز 😭

پاسخ:
تو رو خدا اینطوری نگو...
دورننداز چیه؟ من خودم دور افتاده ام. 
اُلیوِر چی چی بود؟ نه اون یکی؛ تام کروز. نه. آهان رابینسون کروزوئه :))

میرزا چیه این وضع گرونی به قران.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی