سلام ضمنِ عرض تسلیت به مناسب فرارسیدن اولین سالگردِ آسمانی شدنِ سردار دلها، «حاج قاسم سلیمانی»، چند نکته رو عرض میکنم.
اول اینکه این مطلب زیر مجموعه ی مطلب پیشنِ بنده است که در این مکان نوشته شده.
امروز شما میتونید مطالب دوستان رو در همین صفحه مطالعه کنید. به نظرم این 30 دقیقه، وقت زیادی از گشتزنیهای شما دوستان در فضای مجازی رو نگیره.
شما میتونید به دو مطلب رأی بدید. مثلا بفرمایید مطلب شماره یک و پنج. و یا هر عدد دیگهای. فقط دو رأی.
هیچ سوالی پاسخ داده نمیشه.
هیچ کامنتی جز رأی شما تأیید نمیشه
رأیی که نه آدرس سایت و وبلاگ و یا ایمیل نداشته باشه، مورد تأیید نیست.
شرکت برای همه "بیانیها" آزاده.
نکته ی مهم این که دوستانی دوستانی که بانیِ مالیِ این حرکت هستند، مطلبشون در مسابقه شرکت داده نمیشه.
و همه آراء هم دقیقا در روز 13هُم دی ماه به نمایش گذاشته میشه و برندگان میتونند جوایز نقدیِ متبرک به نام حضرت زینب (س) رو دریافت کنند. بعد از نمایش آراء دیگه اختیار مطلبتون با خودتونه و هرکسی میتونه درست در روز سالگر شهادت این بزرگوار، در وبلاگ خودش هم نشر بده.
نکته ی بعدی اینکه دوستانی بودند که قوانین رو رعایت نکردند. با اینحال من مطلبشون رو نشر میدم و با رنگ قرمز جلوی اون مینویسم که کدوم قانون رعایت نشده. پاینده باشید و حسینی.

بسم الله الرحمن الرحیم
مطلب شماره یک
جمعه صبح زود، قرار هر هفته مون بود که بریم سر مزار مرحوم پدرم، از خونه خودم رفتم خونه حاج خانوم که باهم بریم، همشیره در بهتی موقع اومدن تو، منو نگاه کردن ولی چیزی نگفتن، تلویزیون روشن بود، شبکه خبر ...
درست میدیدم؟؟!! ماتم برده بود ...
تمام مسیر تا بهشت زهرا، اشک سرازیر بود... نفهمیدم چطور برای پدرم یاسین و الرحمن خوندم ...
عیال چندین بار گفت، تو برای مرحوم پدرت انقدر بیتابی نکردی ... و من چیزی نمیتونستم بگم ...
شب گفتن از مشهد قراره جنازه رو بیارن مصلا، بعد از کار رفتم مصلا، تا حدودای 11 اینا هم اونجا بودم ولی نیومد، معلوم بود نمیرسه بیارنش ...
شب خسته و کوفته رسیدم خونه، تو کل عمرم اونقدر که تو مصلا شعار دادم، شعار نداده بودم، صدام خسته و تکیده و غم آلود بود ...
خوابیدم تا صبح زود پاشم.
ساعت 5.30 بود فک کنم بعد از نماز پا شدیم رفتم با همشیره راه افتادیم ... سوار مترو شدیم... ایستگاه انقلاب بسته بود ... چهاراره ولیعصر پیاده شدیم ...
از چهار راه ولیعصر خودم رو رسوندم به دانشگاه تهران، رسیدم تو سایه بون دانشگاه ...
دخترش حرف زد، یکی از حماس حرف زد و گفت شهید قدس و ...
نماز شروع شد... مگه اشک امان میداد....
اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا ...
میلیونها شونه بود که با گفتنش میلرزید و اشک بود که سرازیر بود ...
همین الانم شونه هام میلرزه و اشک سرازیره ...
تو فشار جمعیتی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم از هر راهی میرفتم که نزدیک تابوت ها باشم ...
تا میدون آزادی رفتم...
و چه غروب غم انگیزی بود وقتی از میدان آزادی رفتن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ...
مطلب شماره دو
بسم الله الرحمن الرحیم
«وقتی که سردار دلها آسمانی شد»
به وقت واقعیت نوشتن نه دل نوشتن
ما در خواب ناز بودیم که سردار پر کشید
می نویسم این واقعیت را چون اصل ماجرای من است...
از شیفت کاری که برگشتم خیلی خسته بودم شاید باور نکنید ساعت ۸ شب خوابم برد مثل بچه کوچیک که از مدرسه میاد و آنچنان خسته است که راحت راحت میخوابد و رویاهای کودکانه می بیند .
یادم نمی آید در طول عمر ۲۷ ساله ام اینگونه و در این ساعت خوابیده باشم
واقعیت خواب شیرین و دلچسبی بود
صبح ساعت ۷بیدار شدم که به سر کار بروم چون شیفت کاری امبود
صبحانه رو خوردم و سوار ماشین شدم
قبل از روشن شدن ماشین گوشی ام را روشن کردم
به وضعیت دوستانم در واتساپ که نگاه کردم معصومه دوستم نوشته بود ما در خواب ناز بودیم که سردار پر کشید
باور نکردم وضعیت (واتساپ) تک تک دوستانم رو بررسی کردم دیدم واقعیتی تلخ که باورش برایم سخت بود
رادیو ماشین را روشن کردم و با بغض به پدرم گفتم بابا ببین خبر امروز چیه؟ سردار دل ها پر کشید
از گوشه چشم من و پدرم اشک سرازیر شد و تا محل کارم یک کلام حرف نزدیم چون در دل من و پدرم غمی بزرگ جا کرده بود که با حرف زدن هم درست بشو نبود😔😔
آری من در خواب ناز بودم که سردار پر کشید😔
مطلب شماره سه 1603 کاراکتر
وقتی صبح جمعه خبر حاج قاسم را شنیدم دلم ریخت و اشک در چشمانم جمع شد. با خودم گفتم چرا من این جوری شدم؟ من که ایشون رو خیلی نمی شناسم، یعنی چی شده که قدرت کنترل احساسم رو ندارم، ناسلامتی من مرد هستم.
نزدیک ظهر بود، سوار دوچرخه شدم و خودم را به نماز جمعه شیراز رساندم. آنجا مثل همیشه نبود. یک ابر تیره روی فضای دل همه احساس می شد.
امام جمعه شیراز که پشت بلندگو رفت و خبر شهادت را داد، همه بی اختیار گریه کردند. عجیب بود. معمولا برای گریه انداختن مردم باید جملات سوزانک گفت، اما امام جمعه شیراز هر چند کلمه ای که می گفت همه می زدند زیر گریه. آن هم جملات معمولی.
آنجا بود که فهمیدم مثل اینکه همه مثل من قدرت کنترل احساسشان را از دست داده اند. با خودم گفتم نه، این مدل اشک ها از کوچک و بزرگ و غریب و آشنا، از جنس دیگری است از جنس آیه قرآن است:
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا
همانا کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده اند به زودی خدای رحمان برای آنان محبّتی (در دلها) قرار می دهد.
سوره مریم آیه 96
سَیَجْعَلُ یعنی فاعل خداست الرَّحْمَٰنُ یعنی رحمت عامه یعنی در دل همه.
یکی دیگر از مشکلات بزرگ من را هم حاج قاسم حل کرد. من همیشه با خودم فکر می کردم وقتی پدر شدم باید چگونه پدری باشم؟ سخت گیر باشم که بچه لوس نشود یا مثلا خیلی صمیمی و رفیق، پس احترام والدین چه می شود؟
من دوست داشتم هم احترام فرزند و پدری باشد، هم صمیمیت.
نمونه اش را پیدا کردم حاج قاسم. در عین اینکه با همه مهربان است همه هم از فرمانش اطاعت می کنند مثل فرماندهان دوران دفاع مقدس. پدری مهربان و خاکی و بااقتدار و ولایت مدار.
او یک مکتب است مکتب حاج قاسم. برای نوشتن از یک مکتب تعداد کاراکتر و کلمات قابل کنترل نیست مثل اشک.
و من به سختی تعداد کلماتم را کنترل کردم.
مطلب شماره چهار
13 دی ماه 98، چشم که باز کردم با قیافهی شوکهشدهی همسرم روبرو شدم، چهرهش اصلا شبیه تازهدامادی نبود که تولد همسرش داره میرسه. دلم هزار راه رفت و هزار اتفاق بد و بدتر توی ذهنم مرور شد.
«سردار سلیمانی شهید شد». این کوتاهترین و تلخترین خبری بود که شنیدم و حالا نوبت من بود که شوکه بشم.
نیمساعت بعد، من و همسر روبروی همدیگه نشسته بودیم و به همدیگه زل زده بودیم، هنوز امید داشتیم تکذیب بشه، که تلویزیون دوباره حاجقاسم رو نشون بده و همونقدر مقتدر و مطمئن از نابودی اسرائیل حرف بزنه. اما واقعیت تلختر و زشتتر از چیزی بود که ما دلمون میخواست.
باورم نمیشد درست یک روز قبل از تولد من، انسانی که برام اونقدر عزیز بود از دنیا رفته باشه.
اون روز وقتی یکم از شوک شنیدن این خبر تلخ بیرون اومدم یه استوری گذاشتم و فورا از طرف 10 نفر از دنبالکنندههای صفحهی اینستاگرامم بلاک شدم.
چیزی که اذیتم میکنه اینه که هنوز بعضیها قدرشو نمیدونن.
مطلب شماره پنج
اون روز صبح، صبحِ یه روز جمعه بود. همسرم کمی زودتر از من بیدار شد و طبق عادت، اول به گوشی همراهش نگاه کرد. پیامکی برایش آمده بود. خبر کوتاه بود و باورش سخت.
از لحظهای که متن پیامک را خواند، رنگ آفتاب صبح جمعه برایم کدر شد. آفتابی که روشن تر از روزهای دیگر هفتهاست، انگار غصهدار شد.
سریع تلویزیون را روشن کردیم و زدیم شبکه خبر. افکار در ذهنم بینظم و ترتیب میآمدند و میرفتند. مثل بودن زیر یک موج چندمتری دریا، فشار از همه سمت میآمد و قطع نمیشد.
زمان هم انگار متوقف شد. انگار عزیزترینِ کسِ همهی ایران را از او گرفته باشند. انگار که یک زخم عمیق با خنجری زهرآلود به پیکر ایران وارد کرده باشند. انگار که به صورت ایران سیلی زده باشند. انگار که جگرمان را به دندان کشیده باشند.
داغ دیدیم. از آن داغها که سرد نمیشود. مثل داغ پدر و مادر سنگین بود. نمیگذارند هم داغمان سرد شود. نزدیک سالِ شهید است. در این یکسال، یک لحظه قرار نداشتیم. نشد برویم زیارتش. نشد برویم پیش اربابش حسین(ع) تا کمی سبک شویم لااقل. حتی حالا دوباره خاطرات سالهای ترور دانشمندانمان برایمان زنده شده است. خاطرات سالهای بغض.
این روزها وقتی حرف از سردارِ شهید میشود... حرف از پروفسور فخریزاده میشود... آنقدر دلم آشوب است که توی خانه قدم میزنم و فکر میکنم و با دعای الهی عظم البلاء اشک میریزم. در دلم نجوا میکنم:
سردار دلها، حالا تو بگو به ما...
چگونه صبر کنیم؟ چگونه بنشینیم به تماشا؟ چگونه سکوت کنیم؟ چگونه پای ننهیم در میدان؟ بیا و در گوشمان بشارت بده... الا خوف علیهم و لا هم یحزنون. این روزها هوس شهادت افتاده در دلم. تو بگو چه کنم؟
مطلب شماره شش
«وقتی سردار دلها آسمانی شد» خواب بودم. اما خبرش را زمانی شنیدم که داخل تاکسی بودم. همسرم هم بود. دخترم هم بود. راننده بود و صدای رادیو و بهت و ماتم و غم. به همسر گفتم کی بوده این؟ گفت: همونی که پدر داعشی ها رو درآورد دیگه. قاسم سلیمانی. گفتم سوریهای بود؟ دخترم با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: بابااا آبرومونو بردی. ولش کن. ایرانی بود. بعد زیر لب گفت: سپاهی بود. راننده از آینه نگاهی انداخت و گفت: واقعا سردار سلیمانی رو نمیشناختید؟ سَرَم را به نشانه "نه" بالا بردم.
گفت: نامردا تو عراق کُشتنش. با موشک زدن به ماشینش.
تکیه دادم به صندلی و زیر لب گفتم: تا حالا اسمش هم نشنیدم.(اما از اینکه جلوی دخترم کم آورده بودم، از دست خودم عصبانی شدم)
نزدیک میدان اصلی شهر که رسیدیم، دیدم بنر بزرگی را نصب میکنن که چهرهای آشنا روی آن نقش بسته است. تازه فهمیدم که سردار سلیمانی که بود. هیچ نگفتم. ماشین که پارک کرد و خواستیم پیاده شویم، خم شدم و به راننده گفتم: اون تابلو را میبینی؟ خمتر شد و گفت آره. گفتم اون سلیمانیه. گفت:خودم میدونم کیه. گفتم خواستم بدونی که منم میدونم کیه. بعد قیافه حقبهجانب ظفرمندانهای گرفتم خوشحال بودم که پدر فهمیده ای برای دخترم به نظر آمده ام که دخترم با عصبانیت به سمت در فشارم داد و گفت پیادهشو دیگه اَه. ماسته
راستش اصلا نمیدانستم چه شده. این همه را میکُشند. سلیمانی هم روش. تنها چیزی که از سیاست میدانستم این بود که 1+5 مالید و هرچه وعده به ما کاسب ها داده بودند، آب شد رفت تو زمین. یا چه میدونم سوت شد یا دود شد و رفت به هوا
پینوشت: البته الان میشناسمشون. میخوانمشون. میبینمشون. خیلی چیزها در من فرق کرده جز رفتاردخترم با من که همانگونه است که بود/.
مطلب شماره هفت
«ستارهها متولّد میشوند، رشد میکنند و زمانی میمیرند. مرگ ستارهها با یک انفجار بزرگ همراه است که سبب میشود عنصرهای تشکیلدهندهی آن در فضا پراکنده شوند.»
شاید این تنها شباهت ستارهها باشد به شهدا. که با شهادت، بذر صدها شهید دیگر را میپاشند در عالم. امّا ستارهها کجا و شهدا کجا؟
ستارهها میلیونها سال نوری از ما فاصله گرفتهاند و بعضیشان با تلسکوپهای قویتر از هابل هم دیده نمیشوند.
ستارهها هنگام مرگ، گرما و حرارت خیرهکنندهای ایجاد میکنند و نظم فضای کهکشانی را بهم میریزند. انگار دلشان میخواهد که این رفتن، داغی شود و پیشانی عالم را بسوزاند!
انگار دلشان میخواهد که این رفتن، حسّابی برای جهان گران تمام شود.
به همین دلیل است که مرگشان سیاهچالهای عظیم ایجاد میکند و تمام عالم را به خود میکشاند تا ببلعد.
ولی کجا شهدا اینگونهاند؟!
شهدا با ما رفتوآمد می کنند؛ با ما میوه و سبزی میخرند؛ با ما نماز جماعت میخوانند و با ما به تفریح میآیند و از بس با درآمیختهاند که هیچکس نمیفهمد ستارهاند.
شهادتشان هم نظم عالم را بهم نمیریزد؛ که خود یک انفجار نظمآفرین و صلحآمیز است. گرچه شیشهها با انفجار، خُردوخمیر میشوند ولی برخی شهدا با مرگشان، تمام دلهای شکسته را بههم میچسبانند و تمام اختلافات را به پیوند بدل میکنند.
شهدا از ما فاصله نگرفتهاند و نه با تلسکوپ هابل، که با یک دعای توسّل ساده رؤیت میشوند. شهدا، وقتی هنوز در آسمانِ زمین میدرخشند، با همهی آدمها سلفی میاندازند و حتّی برای اجابتکردنِ درخواست آن کودک، برای سوّمین بار، از ماشین پیاده میشوند. همان کودکی که سودجویانه میگوید: «سردار! سردار یه لحظه لطفاً!»
مطلب شماره هشت
بگذارید این بار من خاطره روز آسمانی شدنتان را بازگویم؛
روز جمعه 13 دی ماه 98 بود؛ از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آن روز به شهر مقدس قم برای زیارت برویم و دلهای مکدّرمان را جلا بخشیم...
وسایل را از شب قبل آماده کرده بودم. صبح از خواب برخاستم و مشغول تدارک صبحانه شدم. همسر و بچه ها هنوز خواب بودند، طبق عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم، صدایش کم بود و من هم بی توجه به آن، سرگرم کارهایم شدم. در خیالات خودم لیست سفر یکروزه مان را چک میکردم و موارد را تیک میزدم که نوار مشکی رنگ، گوشه صفحه تلویزیون توجهم را جلب کرد. با خود گفتم یعنی امروز چه مناسبتی دارد؟ خودم جواب دادم که این نوار مشکی رنگ فقط برای اتفاقات ناگوار پیش بینی نشده آن گوشه جاخوش میکند نه مناسبتهای مذهبی خاص!
همه این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم گذشتند و ولوله ای در دلم به پا شد. دست از کار کشیده بودم و پشت پیشخوان آشپزخانه چشمِ تار از اشکم را دوخته بودم به صفحه تلویزیون. نمیخواستم باورش کنم ولی چشمانم که زیرنویسها را بی اختیار دنبال میکردند واقعیت تلخی را پیش رویم نمایان میکردند که باورش برایم سخت بود.
آن روز عازم قم شدیم؛ گرچه کاممان تلخ، حالمان گرفته و دلهایمان شکسته بود ولی وقتی به نیابت از روح بلند آسمانیتان، بانو را زیارت کردیم، کمی آرامتر شدیم...
بچه هایم در سنی نبودند که شما را بشناسند و درک حال و احوالمان برایشان سخت بود؛ ولی پس از شهادتت خوب در دلشان جا کردید؛ فرزند بزرگترم این روزها ترجیح میدهد که پس زمینه کلاس آنلاینش تصویر خندانی از شما در فراز آسمان باشد و فرزند کوچکترم وقتی تصویرتان را میبیند طوری "حاج قاسم" را ادا میکند که گویی سالها با شما آشناست...
مطلب شماره نُه
تلویزیون روی شبکه خبر متوقف شده بود.
یه نوار مشکی گوشه تصویر به چشم میخورد.
با تعجب گفتم: کی مرده؟
در جواب شنیدم «شهیدشون کردن»
صفحه نمایش پشت سر گوینده خبر، تصویر سپهبد سلیمانی رو نشون میداد.
نمیخواستم باور کنم!
با صدای بلندتر پرسیدم: کیا رو؟!
جوابی نیومد.
به چهره هاشون زل زدم. نگاهشون به من نبود. التماس توی چشمام رو ندیدن.
دوباره چشم دوختم به صفحه تلویزیون.
با وحشت گفتم: سردار سلیمانی؟؟!!
و باز هم جوابی نشنیدم...
حس کردم دیگه بی پشت و پناه شدم
انگار پدری از دست رفته باشه...
شهد شیرین شهادت گوارای وجودت باد ژنرال سلیمانی
برای رفتن زود بود حاج قاسم...
مطلب شماره ده 1913 کاراکتر
سردار برای خانم خیلی شناخته شده نبودند. چند باری ایشان را در تلویزیون دیده بود. زمانی که برای شهادت شهید حججی سخنرانی کردند که به زودی انتقام خواهند گرفت یا آن زمانی که به رهبری نامه نوشتند و پایان داعش را اعلام نمودند. تا اینکه مصاحبه ایشان از تلویزیون پخش شد، همان مصاحبه ای که فقط سردار در قاب دوربین دیده می شد و پیراهن مشکی به تن داشتند. آن شب، خانم در منزل پدرش بود. اهل خانواده به تماشای سخنان سردار نشسته بودند. موضوع مصاحبه، جنگ سی و سه روز بود. خانم تمایلی به دیدن مصاحبه نداشت و صرفا دقایقی از آن را مشاهده کرد. حاج قاسم از خاطره خود با عماد و سید می گفت... از آن شبی که هر لحظه احتمال شهادت شان می رفت و چگونه به عنایت خداوند از آن مهلکه نجات یافتند. خانم با تمام وجود، اخلاص را در هیبت حاج قاسم دریافت کرد و همین موجب شد مدتی بعد فیلم مصاحبه را دانلود کند و در تنهایی اش آن را مشاهده کند...آنجا بود که سردار، سردار دلها شد. خانم بعد از دیدن مصاحبه، برای سردار دلها احترام ویژه ای قائل بود و از ایشان رنگ و بوی خدا را حس می کرد.
چند ماه بعد، شب جمعه بود و قرار شد به همراه خانواده پدرش فردایش به پیک نیک بروند و قرار و مدارها گذاشته شد. صبح زود حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که خانم و آقا بیدار شدند و نماز صبح را خواندند. آقا به اتاق و خانم به آشپزخانه رفت تا مرغ را برای ناهار آماده کند. خانم مشغول کارهایش بود که آقا سراسیمه از اتاق بیرون آمد و با چشمانی نگران گفت :
-حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیدند.
خانم که نمی خواست باور کند:
-نه شایعه است. تا الان چند بار شایعه شهادت ایشان در فضای مجازی پخش شده.
- ولی این بار فارس زده
- نه خدا نکنه...بزن شبکه خبر.
تلویزیون را روشن کردند و شبکه خبر به روی صفحه آمد...آه خدای من! دریغا که شایعه نبود. وقتی نوار سیاه رنگ را گوشه قاب تلویزیون دید، گویی دنیا روی سرش خراب شد. خبر راست بود. اشک ها بی اختیار بر روی گونه خانم سرازیر می شد. دوست داشت فریاد بزند و همه اهالی محله را از خواب بیدار کند و بگوید سردار دلها آسمانی شد...چقدر لحظات سخت می گذشت. نمی توانست با صدای بلند گریه کند و همگان را برای عزاداری خبر کند و هق هق گریه هایش را در سینه اش فرو برد....
مطلب شماره یازده
چه رمز و رازهایی دارند این جمعه ها
جمعه ای امام حسین (علیه السلام) و یارانش را سنگدلانه و بی رحمانه بشهادت می رسانند🖤🍃
جمعه ای سردار دل ها قاسم سلیمانی و ابومهدی مهندس بدست شرورترین آدم های زمانه ناجوانمردانه ترور شده و بشهادت می رسند🖤🍃
جمعه ای دانشمند هسته ای کشور فخر ایران محسن فخری زاده را ترور کرده و به شهادت میرسانند🖤🍃
و چه بی صبرانه جمعه ها را می شماریم تا آن جمعه بیاید که تو می آیی و مرهمی میشوی بر زخم دل ما شیعیان که التیام بخشی زخممان را با انتقام همه این خون هایی که بی رحمانه بر زمین ریخته شده اند، بیا که دیگر جانمان برلب رسیده
🌺العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان🌺
مطلب شماره دوازده
《وقتی که سردار دلها آسمانی شد》
وقتی که آن سردار دلها آسمانی شد
افشای بسیاری از اسرار نهانی شد
افشا شد این ملت هنوز از حق نبرّیده ست
با اینکه از نامردی اوضاع رنجیده ست
افشا شد امریکا همان شیطان دیرین است
ترفندهایش خواه تلخ و خواه شیرین است
افشا شد آری پایداری چاره درد است
در بند سازش نیست هرکس ذرّه ای مرد است
روزی که آن سردار دلها آسمانی شد
بر ضدّ آن اشرار اجماعی جهانی شد
آنها که پروردند ماری در کنار خویش
درمانده گشتند عاقبت در کار مار خویش
پس بی نیاز گفتگو با اینچنین اشرار
با همّت اهل یقین له شد سر این مار
معلوم بود از مارکُش کینه به دل گیرند
ضحّاکیانی که ز مغز آدمی سیرند
آنگاه پس سردار دلها آسمانی شد
رفت و زمینه ساز این حد همزبانی شد
خرد و کلان از نو به یاد آورد پیمان را
هریک به سهم خود سپاهی شد سلیمان را
تا اوج گیرد روحشان از خاک بر افلاک
از لشکر دیوان حریم قدس گردد پاک
این نیست البتّه بهای خون آن قدّیس
باید به زانو عاقبت افتد خود ابلیس
از آن حیات طیّبه ما را نشانی شد
آنگاه که سردار دلها آسمانی شد.
مطلب شماره سیزده
صبح روز سیزدهم دی،اول عادی بود.برعکس شب قبلش که اصلا عادی نبود و اواخر شب دل نگران بودم و سه ساعت بعد سردار شهید شد.صبح آن روز خیلی هم برایم مهم نبود که چه شده.اما هر چه قدر گذشت بیشتر به قلبم فشار آمد و ناخودآگاه روضه حضرت رقیه می خواندم.نمی شد میثم مطیعی با بغض توی حرم بخواند و من سرم را مثل کبک فرو کرده باشم در انبوهی از فرمول ها.روز بعد رادیوی راننده سرویس،"سردار من" را پخش می کرد.بنرهای شهرداری و صوت گریه شهید،درد بزرگی بود که قلب پانزده ساله من طاقتش را نداشت.هوا سرد بود.خیلی سرد.
چند روز بعد که پخش های زنده و عکس ها و پوسترها و دست های بالا رفته تشییع قم را می دیدم،عهد کردم حتی اگر مهم ترین امتحانم بیفتد روز تشییع تهران،نمی روم مدرسه.بیست ویکم دی...اول صبح راه افتادن و توی ایستگاه اتوبوس از سرما لرزیدن،جلو رفتن و رسیدن به در دانشگاه تهران...من همه این ها را یادم مانده.یادم مانده که نماز اقامه شد و انگار به دل های مرده ما نماز می خواندند.یادم مانده که آقا کجا بغض کردند و ما هم اقتدا کردیم.حالا اشک ها هم آزاد شده بودند.گفتیم آخدا!انا لا نعلم منه الا خیرا.و دوست داشتیم بیشتر از سه بار هم بگوییم و هی به خدا تاکید کنیم که الا خیرا.بعد پیکر را آوردند و تازه آغاز شد.ما جمعیت فشرده،تابوت را می دیدیم و از دور برایش اشک ریختیم.من آن روز گم شدم.خیلی های دیگر هم.اما ما تازه پیدا شده بودیم و حقیقت را می دیدیم.تازه فهمیدیم چشمانمان بسته بوده.کی قرار بود واقعا از خواب بیدار شویم؟حتما باید سیزدهم دی ای اتفاق می افتاد تا از خواب بپریم؟حتما باید لبخند سردار را از دست می دادیم تا او را می شناختیم؟انسان ذاتا فراموشکار است.اما سرمای دی 98 هنوز ما را رها نکرده.یتیماتو رها نکن حاج قاسم...
مطلب شماره چهارده
یا نور النور
قلبم برای کسی می تپد که قلبش برای همه می تپید حتی من! من حقیر سراپا تقصیر..
نمیشناختمش آنچنان،در آن حد فقط ، که وقتی ترس داعش غلبه میکرد به وجودم با یک جمله ارام می شدم که : حاج قاسم هست.و ترس پر می کشید و می رفت.چطور یک انسان می تواند آنقدر بزرگ فکر کند.آنقدر از بالا به جهان نگاه کند که یمن و سوریه وفلسطین و هرجا که مظلومی هست را وطن خود ببیند و چه شانه ای باید داشته باشد تا بار مسئولیت امنیت تک تک این خلق خدا را به دوش بکشد.صبح جمعه بیدار شده بودم و در حال آماده شدن برای رفتن به کلاسی بودم که دوستم از دعای ندبه برگشت و همان دم در نگاهم کردو گفت :یه خبرایی شده.با خنده پرسیدم: چی؟ گفت حاج قاسم.با خنده گفتم خب چی شده گفت شهید شده..زدم زیر خنده...باز هم از این شایعات مزخرف...توی قلبم اما چیزی فروریخت..که نکند.راست باشد..تا شب جرئت نکردم به سراغ شبکه های اجتماعی با تلوزیون بروم.در طول روز در برزخ عجیبی به سر میبردم..شب توی اتوبوس واحد گوشی ام را برداشتم..اینستاگرام پر شده بود از چهره حاج قاسمم..با تمام وجود فقدان یک پدر را احساس می کردم..انگار خبر خبر فوت پدر خودم باشد..قلبم فشرده شده بودو زار زار اشک میریختم و از پنجره اتوبوس به ماه نگاه میکردم و با حاجی حرف میزدم و گلایه می کردم.چند روز بعد.وقت نماز میت دانشگاه تهران..اقا شروع کرد به خواندن..بغض نفسم را به بند کشیده بود.نهیب زدم به خودم که آقایت رفیق چندین ساله حاج قاسم گریه نمیکند..خودت را کنترل کن..چند ثانیه نگذشته بود که اقا گفت انا لا نعلم منه الا خیرا و بغضش ترکید...به بغضم جواز شکستن دادم.این بغض هنوز با من است..این داغ هنوز داغ است.هنوز هر وقت عکس حاجی را میبینم سر کج میکنم و ازشان می پرسم یعنی واقعا رفتید؟
مطلب شماره پانزده
نماز صبحم رو که خوندم گوشی رو گرفتم دستم تا دعا بخونم، اما گفتگوی خواهر و زنداداشم، توجهم رو جلب کرد! اون وقت صبح چی میگفتن؟
یکیشون گفت: چقدر ناراحت شدم، حالا مطمئنی؟ شاید دروغ باشه... و دیگری گفت نه، همهی خبرگزاریها اعلام کردن!
و من بجای باز کردن پیام اونها رفتم اینستا، تا خبرگزاریها رو چک کنم...
انقدر همه گفته بودن که نمیتونستم شک کنم! اما بازم انگار باور نداشتم، بیتوجه به ساعت، رفتم پای تلویزیون و روشنش کردم!
حتی طاقت نداشتم به همسرم بگم... باید مطمئن میشدم!
و با دیدن شبکه خبر، دیگه همونجا نشستم... حتی یادم نیست چطوری به همسرم گفتم، یا چی شد بچهها اومدن کنارمون! فقط یادمه تا چند ساعت با همون چادر نمازم روبروی تلویزیون نشسته بودم و اشک میریختم.
انگار منتظر معجزهی تکذیب خبر بودیم، اما هیچوقت رخ نداد!
دیگه کارمون شده بود پیگیری اخبار تشیع شهدا از هر طریقی، از کربلا و نجف تااااا قم!
روز تشیع با حوراء دوستم رفتیم وسطهای خیابان حرم تا حرم! که موقع گذر ماشین حامل شهدا بهش برسیم...
بنا به تجربهام بهحوراء گفتم: بیا از وسط خیابون بکشیم کنار، ماشین حامل شهدا که بیاد حتما فشار جمعیت همراهش هم اضافه میشه و خطرناکه...
اول راضی نمیشد و میگفت اینجا که جمعیت زیاد نیست! به زحمت راضیش کردم تا از وسط خیابون بریم به سمت باندهای کناری، به بهانهی دخترم که بچه است و زیر دست و پا میمونه!
یادمه وقتی ماشین نزدیک شد، با اینکه هنوز پنجاه متری مونده بود برسه به ما، چنان فشار جمعیت زیاد شد که حدود بیست متری به سمت اطراف خیابان فرااار کردیم...
کنار که رسیدیم، صبر کردیم تا جمعیت کمی رد شد و باز رفتیم پشت سرشون و اینچنین سردار عزیزمون رو از دور بدرقه کردیم!
مطلب شماره شانزده
مثل صبحِ جمعه های دیگه، مشغول کارهای شخصی خودم بودم.
حجره های دانشگاه رضوی داخل خودِ حرمه.
از صبح صدای قرآن تو حرم پخش میشد.
حوالی ظهر بود که نت گوشی رو روشن کردم تا سری به فضای مجازی بزنم.
تا وارد یکی از کانال های خبری شدم، با بیانیۀ رسمی سپاه پاسداران، در تایید شهادت حاج قاسم سلیمانی مواجه شدم!!!
دلم هُرّی ریخت پایین.
اوّلش فکر کردم از این خبرهای الکیه که فقط میخوان حساس بشی تا وارد وارد لینکی که گذاشتن بشی...
امّا صفحه رو که بالا زدم، با عکس دست خونی حاج قاسم و اون انگشتر عقیق مواجه شدم!!
یک دفعه توجّهم به صوت قرآنی که هیچ وقت اون موقع تو حرم پخش نمیشد شدم...
باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده و اصلا هم دلم نمیخواست باور کنم.
اشکم سرازیر شد...
حسّ یتیمی بهم دست داد...
مات و مبهوت بودم و دوست داشتم یکی بیاد دستشو بذاره روی شونم و منو از خواب بیدار کنه...
تو همین شبکه های اجتماعی بود که فیلم انتشار خبر شهادت حاج قاسم، از زبان حاج آقای فرحزاد، در حرم امام رضا (علیه السلام)، بعد از دعای ندبه رو دیدم.
دیدم که چطور مردم به محض شنیدن این خبر، انگار که پدر عزیز خودشون رو از دست داده باشند، چطور زدن زیر گریه...
نمیدونم کِی حاج قاسم تا عمق قلب این همه آدم نفوذ کرده بود!
...
من انقلاب رو از نزدیک ندیدم؛ ولی شنیده بودم که همه مردم یه حسّ و شور و هیجان خاصّی داشتن، ولی نمی فهمیدم یعنی چی؟
اما وقتی سردار شهید شد، تحوّل رو واقعا حسّ کردم، انقلاب رو با همین چشام و از نزدیک و بی پرده، دیدم.
مطلب شماره هفده
صبح جمعه 13اُم دی ماه 98 بود. حدود ساعت هفت رفتم پشت میز، فردا امتحان حسابان داشتم، یک ساعتی گذشت و توی حال خودم بودم، که بابا یهویی در رو باز کرد و گفت سردار اسلام رو شهید کردن! من که از حال هراسون و چشمای قرمزش هول شده بودم، گفتم چی؟! گفت سلیمانی رفت...! باز هم متوجه نشدم چی میگه، اصلا ذهنم سمت یکی از اقوام رفت که فامیلش سلیمانی بود! تا اینکه گفت قاسم سلیمانی رو شهید کردن ...
اول که باور نکردم و شده بود از اون خبرایی که نمیخواستم باورش کنم، دویدم توی هال... پرده ها کشیده شده بود و حال و هوای تاریک و دلگیر صبح، توأم شده بود با صوت سوزناک قرآنی که داشت از شبکه خبر پخش می شد. مادر رو دیدم که با چشم های قرمز و اشکی روی مبل نشسته و به تلویزیون خیره شده، من هیچ؛ من نگاه؛ من هم نشستم و فقط به تلویزیون زل زدم، به عکس هایی که همراه با صدای قرآن نمایش داده میشد، به زیرنویسی که بارها خوندمش تا بلکه با انالله و انا الیه راجعون شروع نشه و خبر خوبی درباره زنده بودن شهدا و ... داخلش بیاد.
حقیقتش هنوز هم فکر میکنم سردار هست، هنوز هم کسی هست که توی روزهای سخت بیاد و همه چیز رو تغییر بده، حسم رو فقط میتونم در این ترانه(کلیک) بیان کنم:
قاسم هنوز در شهر؛ قاسم هنوز در خط
گرم نبرد در کوه؛ گرم گذشتن از شط
قاسم هنوز با ماست؛ در کوچه و خیابان
قاسم هنوز زندست؛ مارا گواه قرآن
قاسم میان سنگر؛ گرم دفاع مانده
قاسم همیشه با ما؛ از صبح فتح خوانده
قاسم هنوز در فاو؛ در سینه خطر هاست
قاسم هنوز زندست! قاسم هنوز اینجاست...
مطلب شماره هجده
اولین باری که چشماتو دیدم، به خودم گفتم چطور این آدم هنوز شهید نشده؟
دوست نداشتم هیچوقت بشنوم که به مرگ طبیعی از دنیا رفتی
یه ندایی ته قلبم خبر از شهادتت میداد یه چیزی از جنس همون فرمایش رهبری که به حاج احمد کاظمی گفتن شماها حیفه که بمیرید! شماها باید شهید بشید...
و به قول خودت تا کسی شهید نباشه، شهید نمیشه...
صبح جمعه بود... مثل همه صبح جمعه ها که تو خواب غفلت خودم دست و پا میزم...
همسرم از دعای ندبه برگشته بود و نشسته بود پای لپتاپ
صدام کرد و گفت پاشو... پاشو یه خبر بد دارم...حاج قاسم شهیدشده!
بین خواب و بیداری یه چیزی ته دلم شکست و فروریخت.
چشمای نیمه بازم رو دوختم سمتش و گفتم دروغ میگی؟
گفت نه بخدا، حاج قاسم شهید شده..
چشمامو بستم، نمیخواستم باور کنم. میخواستم باز بخوابم و بیدار بشم و مثل همه خوابای بد دیگه م بگم آخیش خواب بود
دیگه نمیخواستم به چیزی فکر کنم
فقط به خیمه ای به ذهنم اومد که بی علمدار شده
یک لحظه یاد چشمات افتادم...
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه
فمنهم من قضی نحبه
و منهم من ینتظر
ازون چشما چیزی جز شهادت انتظار نمیرفت.
گفتم مبارکت باشه حاج قاسم
حقا که لباس شهادت برازنده قامت فروتنت بود.
تو شهید زندگی کردی که تونستی شهید از دنیا بری...
گرچه هنوزم باورش برام سخته
باور اینکه اون چشمای مثل ذوالفقار علی، دیگه نیست
که اون جبروت حیدری، اون جلال خیبرشکن، یک سالی هست که ما رو یتیم رها کرده
سخته که اعتراف کنم
بعد از تو، دنیا دیگه یه روز خوش به خودش ندید
و نخواهد دید...
دستمونو بگیر حاجی
اگه شهید نشیم، میمیریم...
مطلب شماره نوزده 2247 کاراکتر
چه داغ سوزندهای بود که بامداد جمعه اومد نشست به دل ما...
نوحه عزایی که وارد خونه هامون شد...
رخت و لباس های سیاهی که اماده شدن...
وقتی خبر منتشر شد واکنش های مثل، ترس، غم، نگرانی، ناراحتی و... مشهود بود...
بعد اعلام خبر تو ثانیه به ثانیه اش یک واکنش از همه مشهود تر بود خشم و غیرت....
خونی که میجوشید و فریادی که صدای یک ملت بود، انتقام....
مرد، زن، پیر، جوان، همه چشم انتظارن...
تو این بحبوحه یک سخنرانی خوب چهره غیرت و ایستادگی رو نشون داد، سخنرانی که با شنیدن فقط باید احساس غرور و انتقام داشت، سخنرانی با محتوای:بسم الله قاصم الجبارین...
دیدی؟ این خاک فقط مادر و همسر و دخترای،شیر زن تربیت میکنه....
من از سیاست و تصمیمات استراتژیک و... هیچی نمیدونم اما با تک تک سلول هام منتظر شنیدن اینم که اعلام کنن :آمریکا رو زدیم....
نه تنها من که خیلیامون داریم دقیقه به دقیقه شبکه های خبری رو چک میکنم و منتظر خبریم، هر اتفاقی که بیفته تا پای جون حمایتش میکنیم....
سپهد زندگی اش برای ما امید بود و رفتنش برای ما انگیزه و الگو...
به قطره قطره خون پاک شما و شهدای عزیز مدافع حرم قسم، تا آخرین قطره این خون ناچیزم اجازه نمیدم پروازتون بی ثمر باشه...
ما بی رگ نیستم که داغ عزیز ببینیم و ساکت باشیم....
ما پراکنده نیستیم، متحدیم یک خانواده چند میلیونی خیلی صمیمی که تو هشت سال جنگ پشت هم رو خالی نکردیم...
ما مثل شما دنبال جنگ نیستیم اما عادت نداریم هیچ تجاوزی به حرمت هامون رو بی جواب بزارین...
شما ژنرال ما رو نشونه نگرفتین، شما غیرت یک ملت رو نشونه گرفتین و امان از روزی که غیرت ایرانم به جوش بیاد.......
بترسین از صدای جوشش غیرت تو خون این ملت، مرد، زن همه منتظریم...
ما کار هامون رو کردیم و تنها منتظر اذن رهبرمون هستیم، مادر ها و همسر هایی که آماده راهی کردن مرد خانواده شون هستن، دلیر مردای مبارزی که سلاح هاشون رو تجهیز میکنن.....
پیام ما به شما، پیام رهبر ماست و قسم به قاصم الجبارین منتظر انتقام باشید:
قلم کوچک من حد شما نیست ولی
بپذیرید ز من شرح غم دوران را
شیر این بیشه عجب زخم عمیقی دارد
وای از آن روز که او دوره کند نادان را
این نمادی که گرفتید بدانید که تاوان دارد
و قریب است که آتش زند این دامان را
وای اگر حوصلهی غیرت ایرانی ما سر برود
آن زمان خوب بفهمید، معنای تن لرزان را
نیمه شب لاله ما غرق به آتش رفتهست
نیمه شب نیک بینید، نابودی آن شیطان را
و جهانی که همه منتظر واکنش ملت ماست
با شماییم همگی خوب ببنید،این معجزه ایران را
ما مهیا شده و منتظر اذن ولی مان هستیم
بعد از آن در همهجا نقش زنیم چهره این ایمان را