پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه
ناگهان یه درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید...»
اما کو گوش شنوا؟یک گوش در بود و یک گوش دروازه.
عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیمچی بود. همه اش تو یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقصِ غبار. انفجار. موج و خون. درد بود و درد بود و درد بود.
تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید، صدای چرخ برانکاد روی موزاییکهای بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاقباز بخوابد . اینطوری به قفسهی سینهش فشار میآمد. انگار قلبش طاقت وزنش را نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست در پشت سرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . لاکردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................»
اما کو گوش شنوا؟ یک گوش در بود و یک گوش دروازه.
اول و آخر حرفش همین بود: «از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ،هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ،پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز، به سرای من پا میگذارند نه به درِ باز. روی من باز است و تا هر وقت که دلشان خواست، خانهی من، از آنِ آنهاست. میهمان حبیب خداست و به خواست خدا منزلم را نورانی میکند. پس به اختیار خود و یا خدایش، چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم.»
همیشه به عنوان مهمان یاد میکرد از ترکشی که در پشت سرش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را میکرد.خوب میدانست که همین روزها کار خودش را هم خواهد کرد. تمام سرکوفتها را به جان میخرید تا خمی به ابروان یار نَنِشاند. خوب میدانست که این آهنپاره وصلهی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و او را میزبان خاطرهای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که «وَه! چه میزبان لایقی را برگزیده ام»
پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد. ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لاکردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای تازه سفید شدهی اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش انداخت و گونه هایش را بوسید و بیآنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاقِ خواب برای ادای دِیْن به زنی که سالهاست -به خاطر تجویزِ دکتر از پرهیزِ حرکاتِ پرشتابِ و عشقبازیهای مَردَش- محروم مانده، برد.
صدای جیرجیرکها در صدای صدای قژّ و قژّ تخت و خندههای ریزِ زن و صدای بلندِ نفسهای تند و تندتر مرد ناپدید و محو شدند.
و سکوت......
آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوختهی افتاده بر بوی فسادِ کیکِ دست نخورده و شب مانده پهن میکند.
زنی با روپوش سفید آنها را بر زبالهدانی میریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیمنگاهی به اتاق خواب میاندازد و با نگاهی ترحمآمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز میگذارد و پنجاه و سه شمع را روشن میکند و از درب اتاق خارج میشود و تنها صدای قفل شدن درب است که سکوت اتاق را میشکند.
اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه.
ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید........»
میگه: «عَیی... دستکشم خونی شد. حالم به هم خورد» یهو زد زیر گریه
میگم: «خوب چرا دستکش دستت کردی که خونی بشه؟»
میگه: «خوب اگر دستکش دستم نمیکردم که دستم خونی میشد. »
میگم: «خوب اگر دستت خونی میشد چی میشد؟»
میگه: «عَیی... حالم به هم خورد.»
میگم: «اگر به من بگی چرا دستکش دستت کردی بهت جایزه میدم.»
فکر میکنه و میگه: «برای اینکه دستم خونی نشه.»
میگه: «مگه میدونستی دستت قرار خونی بشه که دستکش دستت کردی؟»
میگه: «آره دیگه. وقتی ماهی پاک میکنیم دستمون خونی میشه دیگه.»
میگم: «پس یعنی وقتی مطمئنی قراره خونی بشی، دستکش دستت میکنی، درسته؟ برای اینکه اون خون به دست خودت نخوره . آره؟»
کلی فکر کرد تا بفهمه چی گفتم. انگار چند بار با خودش مرور کرده باشه، میگه: «آره. مثل پیشبندم که میبندم تا لباسم کثیف نشه.»
میگم: «آفرین. حالا پیشبندت وقتی کثیف میشه گریه میکنی؟»
میگه: «آره.» یه جور هم دستش رو بالاگرفته که به بدنش نخوره
میگم:«خوب تو که قراره گریه کنی، دیگه چرا پیشبند میبندی یا دستکش دستت میکنی؟»
نگاه حق به جانبی به من میندازه و مثل آدم بزرگا دستش رو میزنه به کمرش و میگه: «نکنه میخوای دستم خونی بشه؟»
میگم: «الان لباست هم خونی شد که» میخندم
دستش رو از کمرش بر میداره و جیغ میکشه و با جفت کف دستِ خونیش میکوبه تو سرِ من و میگه: «همش تقصیر توئه». با صدای بلند میگه «مامــــان» و میره
میگم: «بیا اینجا ببینم پدر سوخته.»
میگه: «خودتی» گریه و فرار میکنه.
روزی سه بار گردن خم میکنم و میگم: یا مولانا یا صاحب الزمان! انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم الی یوم القیمة/.
سلام به همه
ببخشید که بیشتر نظرات و دیدگاههای مطلب قبلی رو بیجواب گذاشتم. ترجیح دادم به جای تکتک جواب دادن، در یک پست جدید، چیزی بگم.
من نمیدونم در اوج بحران اغتشاشات یا به قولی: اعتراضات، کی چی نوشته و گفتگوی دوستانِ آشنای من در این مجموعه از کجا شروع و در کجا به انجام رسیده. پس یه میانه رو در نظر میگیرم و عرض میکنم.
ببینید فساد مملکت رو برداشته. و این رو نمیشه کتمان کرد. جناب رئیسی هم هرچی تلاش میکنه نمیتونه به نتیجه برسه و یا لااقل وقتی به نتیجه میرسه که قریب به اتفاقِ ملتِ ایران تو این کثافت غرق شدن و یا دست به فساد زدن و یا از فسادگرفتگی جان باختن.
فقط تاکیدم به اقتصاد و دلار ۴۰ هزارتومنی و تخم مرغ شانه ای صد هزار تومنی و گوشت دویست و خورده ای هزار تومنی نیستا. نگاهم به نگاهِ از بالای مسئولین به ملتِ رعیتِ ایرانه. اینکه طوری رفتار میکنن که انگار نه انگار که با رای همین مردم گردنشون کلفت شده در حالیکه آروقشون هم نصیبِ ملت نمیشه.
اونی که وقتی بهش میگن «داروهای حیاتی در دسترس نیستن و با هر بار مصرف نکردنش ممکنه مریض دچار اختلالات فاحشی بشه»، میگه «دو ماه صبر کنید»؛
اونی که قرار بود سالی یک میلیون مسکن بسازه و یهو همه رو غافلگیر کرده و میگه «وام بدید خودشون برن بسازن». وامی که گرفتنش برای منِِ هیچی ندار، حتی یک رویا هم نیست.
اونی که وقتی بهش میگیم «آقا ما ده ساله هرچی پول جمع میکنیم به تناسبش قیمت خودروی ملی هم داره میره بالا»، نیشخند میزنه و میگه «تقصیر دشمنه.»
اونی که بعد از سالها مشکل آلودگی هوا وقتی مجبور به تعطیلیِ مدارس میشن میگه: «تو بودجه سال آینده لحاظ شده تا ناوگان شهری رو تعویض کنیم»
اینکه دیگه تقریبا هیچ کشوری حاضر نیست با ایران تجارت داشته باشه. اینکه بزرگترین شریک تجاری ایران تو اروپا، یعنی آلمان گفته «فعلا همه تماسهای اقتصادی با ایران در حالت تعلیقه». اینکه سر قضیه روسیه و اکراین دارن انگ متخاصم به ایران میزنن . اینکه عربستان برامون شاخ شده. اینکه باز دوباره دارن برجام رو راه میندازن با اونایی که پشت یه تریبون، ایران و ایرانی رو وحشی خطاب میکنن و پشت تریبون دیگه مردمی مظلوم و تو سری خور. دارن مذاکره میکنن با کسی که ادعا و اعتراف کرده بود اسطوره ایرانی رو به هلاکت رسونده ولی تا کفن حاج قاسم و مُهر انتقامِ سخت رهبری خشک نشده، همه رو فراموش کردن و باز میخوان بشینن پای مذاکره. نه اینکه بگم مذاکره بَده اما وجدانا چه خیری الان ازش دیدیم؟ تو تاریخ نگاه کنید از همون موقع که آقای رفسنجانی اعلام کرد میشه با غرب پای یک میز نشست، غرور ملی رو جریحه دار کردیم و یه بهونه دادیم دست ابرقدرتِ اقتصادِ دنیا که هرطوردلش میخواد ما رو تحریم کنه. و این قصه چرا تمومی نداره رو نمیدونیم.
نگاهم و نگاهمون به همه ی اینها و خیلی بیشتر از اینهاست. اما با همه ی این وجود گوشت مسئولین بی کفایت و ناکار آمد مملکتمونو که بخورم یا بخوریم، استخونشونو دور نمیندازیم.
ما هم مثل شما شبکه من و تو و اینترنشنال و بی بی سی رو رصد میکنیم.قاق نیستیم.
اتفاقا یکی از ویژگیهاشون اینه که بر خلاف تلویزیون ایران صاف و مستقیم حرف میزنن. فکر میکنم چیزی که باعث شده این شبکه ها محبوب باشن همین صداقت ظاهریشونه. تلویزیون ایران که قربونش برم وقتی مجریش میپرسه «چرا سهام عدالت یک میلیونی که شده بود پونصد تومن، الان شده چهارصد و خوردی ای؟» در جواب میشنوه ـسیزده میلیارد یارانه دادیم و..» انقدر مسئله رو میپیچونن که نمیفهمی کجای کهکشان راه شیری گُم شدی.
همین مغلطه هاشون باعث میشه همه ازش زده میشن . بله این مملکت ما نیمه خالی لیوان داره اما نیمه پر؟ خیر. بله بله ما هم از این فساد رنج میبریم. ما هم تو اینستاگرام و توییتر فعالیت داریم. شوت نیستیم. میبینیم هر آنچه که شما میبینید. اما همونطور که ناشران اکاذیب دوست دارن ما تاثیر بگیریم، نمیگیریم.چرا؟ چون دستشون برامون رو شده.
ببینید من تو صفحه اینستاگرامم یه موضعی از خودم نشون دادم کلی از دوستانِ نزدیکم آنفالوم کردن . تو صفحه کاری هم،چنین. اون روزی که فراخوان زدن ۱۴و۱۵و۱۶ آبان اعتصاباته. من به شکل همون اعداد تخفیف گذاشتم. چرا؟ چون خرجِ دوتا خونه رو میدم. و چقدر هم استقبال شد. به این معنی که ملت اصلا به اعتصاب اهمیت نمیدن دنبال یه لقمه نونِ ارزونن. اما این باعث نمیشه در و پیکر خونه رو باز بذارم اجنبی بیاد برام خط مشخص کنه. سگ کی باشه؟
صبر کن دوست من! تا آخر بخون و بعد لغو دنبال کردن رو بزن.
تو پست قبلی اگر اون کلیپ رو به نمایش گذاشتم برای این بود که بگم معتقدم گوش دادن به آدمایی مثل علی کریمی و امثالهم دقیقا سرنوشتش مثل همون بادکنکه. ما . من و تو و شما تو این مملکت عزادار شدیم. مهسا امینی فوت شد. تو غصه خوردی همونقدر که من خوردم. اما چیزی که در حاشیه رخ داد برای من اظهارات دیر موقعِ پدرِ مهسا بود و برای شما اظهارات اینترنشنال و من و تو و بی بی سی. بگذریم از این مرحومه ای که روحش هم به ریش من خندیده و هم به ریش شما.
مخلص کلام اینکه. درد و رنجی که شما متحمل میشید کمتر و یا بیشتر از درد و رنچ من نیست. اما یه عده آدم اجنبی و دوست نداشتنی و دل نسوز دارن کاری میکنن و طوری رفتار میکنن که من و شما رو به هم بندازن که موفق هم بودن. و خوب هم موفق بودن. کاش یاد بگیریم پای غریبه رو به خونمون باز نکنیم حتی اگر در حال گیس و گیس کشی باشیم. و دعا کنیم تک تک مسئولین فاسدی که ریشه دارن و فسادشون هم مُسریه رو خدای بزرگ از صفحه روزگار پاک کنه...
نظرات هم مثل همیشه بدون تایید دیده میشه. و از این بابت اصلا نگران و ناراحت نیستم. دوست عزیزی که با این مسئله مشکل داری یا نظر نده. یا ناشناس نظر بذار و یا خصوصی. :)
الان وضعیت یه طوری شده که وقتی میخوای دهان به اعتراض باز کنی میگن: «من و تو رو که با هم تو یه گور نمیکنن»
دلار داره میره سمت چهل هزار تومن. سکه نیم بها شده قیمت تمام بهای چند ماه پیش. شکل و شَمایلِ یک کشورِ اسلامی که قراره با نشاطِ و خُرم دیده بشه تا اسلام هم بتونیم صادر کنیم، الان شده غمزده و منفور، اونوقت تلویزیون مدام میگه مرغ بخرید. مرغ بخرید. ده روز دیگه هم میاد میگه گوشت بخرید، گوشت بخرید. اونوقت یه عده نادان مثل من هم خرامان خرامان میرن میخرن خوشحال از اینکه گوشتی که یهو دویست درصد قیمتش رفته بالا رو ده درصد ارزون کردن و زورش رسیده که بخره.1
رحمی که خدا به وضعیتِ فعلیِ اقتصاد مملکت کرد این بود که پدیده زنزندگیآزادی و هشتگمهسا امینی ها بروز کردن و حواس مردم پرت شد/.
حالا من دارم با تو، تو با اون، اون با من و ما با دیگران و همه با هم بحث میکنیم که موضع چپ و راستمون مشخص بشه. چقدر بیچاره ایم ما/.
فقیه مدرسه، دی2 مست بود و فتوی داد که می حرام، ولی به ز مال اوقاف است
1-البته آخرین باری که گوشت خوردم تو یه مراسم عروسی بود که وقتی نشستم پای میز غذا یه تکه گوشت اندازه ناخن شصتم، برام گذاشته بودن که تا اومدم مزهش رو بفهمم تموم شد/.
2-دیروز
میگم «باید اصولی اصلاح انجام داد»،
میگه «نه، کلا باید اصول رو اصلاح کرد.»
امام صادق(ع): 《وقتی دیدید کسی به عیوب دیگران مشغول است و عیوب خود را فراموش کرده است، بدانید که گرفتار مکر خداوند شده است》وسائل الشیعه،جلد۱۵،ص ۲۹۲.
یعنی شاید خدا نمیخواد طرف آدم بشه.حتما شنیدید میگن طرف رو دنبال نخود سیاه فرستادن. درسته؟ اما ندیدید. حالا ببینید. خدا اونو سرگرم عیوب دیگران کرده تا عیب های خودش رو نبینه تا آدم نشه. ببینید خدا چقدر ازش بیزاره. هرکس میخواد که خدا بخواهدش نباید نسبت به عیوب خود بیتفاوت باشه. از کتاب "رهایی از تکبر پنهان" علیرضا پناهیان ص۳۲.
سلام.🙂 اگه تونستید مطالعه کنید. کتاب عالیایه....
مرغ هم موقتا ارزون شده برید بخرید فقط کیلویی ۵۷ هزار تومن.فقط.
واران عزیز غم از دست دادن پدر بزرگوارتون رو بهتون تسلیت عرض میکنم.
بزرگواری، محبت و سخاوتمندیِ ایشون شامل حال ما هم شده بود و از لطف ایشون بی نصیب نبودیم. واقعا متاثر شدیم و دعا میکردیم که خداوند سلامتی رو به ایشون برگردونه که که انگار تقدیر چنین نبود. خدا بهتون صبر بده انشاءالله و امیدوارم که با امام حسین(ع) محشور باشند. آمین.
بازنشرآخر: لینک ببخشید نتونستم اینجا آپلوش کنم. ویدئو تا سه روز دیگه حذف میشه. فقط اینکه تو ویدئو به جای تعداد 18 تا گفتم 16 . هجده صحیحه
و همین/. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازنشر: سلام دوستان! با لطف شما برای هجده دانش آموزی که خدمتتون عرض کردم اقدام به خرید کردیم. بهتر دونستیم که به جای خرید از لوازم التحریر که کالاها چند دست چرخیده و به دستشون رسیده، از دست اول یا لااقل دست دوم بُنکداران خرید کنیم تا بتونیم کالاهای بیشتری تهیه کنیم. جمع مبلغی که شما عزیزان لطف کردید بیست و نُه میلیون و هشتصد و پنجاه هزار ریال شد که طبق فاکتوری که خدمتتون ارائه میدم مبلغ بیست و هفت میلیون هفتصد و چهل و سه هزار ریال خرید کردیم که ریز اقلام رو میتونید مشاهده کنیم.
یه مقدار هم اضافه میاد برای خرید اقلام جزئی که نمیشد به صورت عمده خرید چون در اینصورت (به دلیل کارتنی بودن کالا) تعدادیش اضافه میومد که واقعا نمیدونستم باید باهاشون چه کنم.
اگر چیزی هم باقی موند، ان شاالله در صورت رضایت شما در مسیر دیگه ای خرج میشه.
تنتون سلامت و خدا ازتون قبول کنه. به محض بسته بندی لوازم، حتما عکسش رو براتون ارسال میکنم

سلام نمیدونم در این مورد باید اینجا چیزی بگم یا نه. تنها چیزی که باعث میشه نگران قضاوتهای اشتباه نباشم، دوستانیه که میدونن قبلا هم در این وبلاگ چنین حرکتی رو انجام دادم.
پس بسم الله میگم و بدون نگرانی عرض میکنم
یه بنده خدایی در همسایگیِ ما هست که قراره لوازم التحریرش رو جمع کنه و با صحبتهایی که با هم داشتیم قرار شد لوازم مهم تحریر، مثل نوشت افزار ها و دفترچه ها رو به قیمت فاکتور خریدش ازش خریداری کنم و بین کودکانی که بد سرپرست و یا بی سرپرستن، قسمت کنیم. چنین افرادی قبلا شناسایی شدن و ماهیانه در حد توان، نوکریشون رو میکنیم.
هر عزیزی که دوست داره در چنین حرکت خیری سهیم باشه، میتونه پیام بده تا شماره کارت بهش بدم. از همین امروز که هفتم اردیبهشت 1401 هست تا دهم همین ماه فرصت دارم تا ازش خریداری کنم. در غیر این صورت همه رو عودت میده به همونجایی که عمده خریده. اون تعداد وسیله رو اگر خودمون بخوایم بخریم چیزی حدود دو و خورده ای میشه.
اما اگر از ایشون بخریم کل هزینه حدود یک میلیون هفتصد هشتصد هزار تومن میشه که بخشیش رو توسط همشهری ها و خانواده خودم جمع میکنم و بخش دیگه ش رو هم توکل کردم به خدا.
عزیزانی که دوست دارن و منتظر چنین فرصتی بودند و هستند،از 20 تا یکصد هزار تومن میتونن لطف کنن/ بسم الله.
اگر روزی زمامدار مملکت خویش شوم، یک داروغه را بر سرکار مینهم که پاچهام را بگیرد روز و شب،
همچو سگ.
بِهاَش میفرمودم: متعلقه و صبیه و شویاَش، و آن یاردانقُلیِ بیمصرف و متعلقهی دربهدریاَش، و تمام خس و خاشاک دوربرت، هر خطا و جفا و غلطی خواستند بکنند، و هر سوراخ سُمبهای هم در دنیا خواستند بروند، و هرجایی هم خواستند اقامت بگیرند و خرید کنند و حتی اگه آن دلِ صاحب مردهاشان خواست همانجا هم بمیرند و سَقَط شوند، امّا در عوضش تو نگذار یک جرعه آب از گلوی منِ -فلان فلان شدهای که این وضع نابسامان را در مملکت خویش به بار آوردهام،- پایین رود.
بِش میگفتم نه دستیار، نه معاون و نه کسی رو اجیر کن که سربازت باشد.
بِش میگفتم نه کسی رو به اسم مبارزه با مفاسد خلق کن و نه تعزیرات و نه حمایت از حقوق مصارف خودم.
بِش میگفتم پدرم را به تو میسپارم که در بیاوری تا حساب کار دستم بیاید.
بِش میگفتم که هرچه آتش از گور خودم بلند میشود را فوت کند.
بِش میگفتم که مراقبت نماید که بهرغم آتشم گُر نگیرد، و اِلّا نَنِهاش را به عزایش مینشانم.
بِش میگفتم ماستم را هم کیسه کند...
بِش میگفتم نُطُقم را هم بکشد...
بِش میگفتم دهانم را یک سرویسی هم بنُماید...
بِش میگفتم اصلاً بدون مَلَق بازی، خودت قاضی، خودت جلاد.
بعد که شاخ و از کنترل خارج میشد، خودم را بر علیه وی میشوراندم و یه انقلابی به پا میکردم مثِ چی...
و بعد داروغهای دیگر!
والله بخدا با این
سلام
*یکی از رفتارهای به نظر خوب خودم اینه که وقتی وارد فروشگاهی میشم، در وهلهی اول بعد از سلام کردن، اینه که بپرسم ارزانترین جنس شما در سایز من، چنده.
اگر ارزانترین جنس و کالای مورد نظر با آن چه که در تصوراتم نقش بسته، مغایرت داشت، با یه عذرخواهی کوچک از فروشگاه خارج میشم. اما اگر نه، قابل قبول بود،وارد میشم و در صورت پسندیدن، میخرم.
* یه زمانی با پول دوتا گونی سیب زمینی به سختی میشد یه شلوار جین خرید ولی الان فقط با پول پونزده کیلو سیب زمینیِ ناقابل میشه یه شلوار نو به پا کرد. خدا خیرشون بده که شلوار انقدر ارزون شده.
*مجلس هم که قربونش برم با تصویب درج قیمت تولید کننده بر روی کالاهای اساسی از جمله نوشابه و آب و محصولات بهداشتی مثل دستمال کاغذی و غیره، مردم رو انداخته به جون هم. کالاهای مذکور دیگه نه قیمت مصرف کننده دارن و نه قیمت تولید کننده به لطف و کرم و تفضل دلالان گرامی و پنبه و الکل. ولوشویی شده بیا و ببین.
* عکس هم که دیگه ادارهجات و پلیس +10 و آموزشگاه رانندگی و دفترهای مسافرتی و ثبت احوال و اداره پست و .... خودشون میگیرن. اجاره مغازه و مالیاتش رو ما میدیم. واقعا بار سنگینی از رو دوشمون برداشتن. سختیش مال اوناش ما فقط مالیاتش رو میدیم.
*دو روز پیش یه مسیر 4کیلومتری رو پیاده رفتم چون هیچ مغازهداری حاضر نشد در ازای کارتی که میکشم 5هزار تومن به من پول بده. مگر اینکه 9 درصد مالیات و ارزش افزوده ش رو پرداخت میکردم.
*21 روزه به خاطر دیابت و کولیت اولسترا و وزن بالا، مصرف کربوهیدرات رو به حد صفر رسوندم و 9 کیلو کم کردم. حسا کردم اگر همینطور ادامه بدم اگر کفن پوش نشم، میتونم یه پیرهن مردونه سایز کوچک برا خودم بخرم.
انقدر شغل شریف زبالهگردی زیاد شده که تا چند وقت دیگه باید براش مجوز بگیری. یه کارت بذاری جیبت و هروقت یکی سر راهت سبز شد و گفت چه غلطی داری میکنی و با اجازه کی سرت رو کردی تو سطل آشغال مردم، از جیبت درِش بیاری و بگی: داداش مجوز دارم اینم کارتش.
یه بابایی امروز اومد مغازه عکس پرسنلی بگیره برای پروانه کسب ضایعاتی.
تُف!!!!!!!!
دیشب حسابی خونام به جوش آمده بود.
یعنی زیرِ خونام را صبحِ اولِ وقت، یک نفرِ دیگر روشن کرده بود و زمانی به قُل رسید، که آخر شب، بالای سرِ یک نفرِ دیگر ایستاده بودم.
اینکه زیرش رو با فندک گرانی یا کبریت چپاول روشن کرده بودند مهم نیست؛ مهم اینست که روشن شده بود و خیلی نرم و آهسته، تا وسطهای ظهر، بخارش داشت چشم همکارانم را کور میکرد و، آخر شب هم یک عالمه تاول و سوختگی چسباند به دلِ یک میوه فروش بیگناه.
میوه فروشِ بیگناهِ سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که سبیلهایش را همچون چوبدستیِ بندبازان، برای حفظ تعادل سر بزرگش بر خلالدندانی که گویی گردنش است، بلند کرده بود.
میوه فروشِ بیگناهِ سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که وقتی چهارعدد سیبزمینی و شش عدد پیاز را، با ترازوی عقربهایِ کوچکی که به دماسنج بیشتر میمانست، کشید و گفت : «چهل و نُه هزار تومن»،....
خونام را به جوش آورده بود.
دیگر حالا وقتش رسیده بود که قُلقُلهای خونام از مغزم بپاشد روی سر و صورت و سبیلهای چخماقیِ او. سبیلهای چخماقیای که برای حفظِ تعادلِ سرِ بزرگش، بر گردن لاغر و بدن ترکهایِ او، بسیار واجب بود.
دیگر هرچه که از اول طلوع آفتاب به سرم آمده بود تا به همان لحظهی آخر شبِ دیشب را در یک لحظه، به خاطر آوردم.
و به خاطر آوردم و جوشیدم.
حالا نجوش، کِی بجوش.
چشمانم را میبندم و دهانم را به غایت باز میکنم.
از آن دهانهای بازی که بوی سیرِ نخوردهاش، هوای اطرافت را متعفن میکند و زن و مرد و پیر و جوان با چهرههای درهم کشیده و منزجر، گوشهای خود و فرزندانشان را میگیرند که مبادا مغزشان آشفته و کودکانشان بالغ شوند.
دیگر خدا و پیغمبر هم کاری از دستشان بر نمیآمد.
یا لااقل،
اگر هم کاری از دستشان بر میآمد، دست به سینه نشسته بودند و زل زده بودند به من و متحیر از اینکه چگونه از صبح تا به همین الان، دوام آوردهام و حالا که تا الان دوام آوردهام، چرا کمی دیگر صبر نکردهام تا برسم به خانه و منتظر بمانم که آبها از آسیبابها بیافتند روی ملاجم و جوشش داغ مغزم را خنک کنند و آرام بگیرم.
یعنی اگر جوشش مغزم هم نمیخوابید، لااقل سردیِ آب، باعث میشد رسوباتِ حاصل از جوشیدگیِ خونام، از خونام جدا شده، کفنشین شود و احتمالاً با گذاشتن یک کَپهی مرگِ کوچک و گوگوری، با صدای موذن بیدار شوم و یک آبی به ترتیب الفبا به دست و بالم بکشم و یک ادایی رو به قبله دربیاورم و بروم سرِ کار لعنتیام و انگار نه انگار که دیشب چه بلایی سرِ این مغز پرخروشم آمده،
اما خوب من همانجا مغزم را چلاندم و آن کاری که نباید میکردم، کردم.
دلِ یک پیرمردِ سبیل چخماقیِ بیگناه را بیگناه شکستم و خروشان به سمت خانه رهسپار گشتم. در حالیکه نه سیبزمینی از گرانیِ خودش پرزهایش ریخت و نه پیاز برای دل آن پیرمرد، اشکی.
نه پیاز میدانست چه بر سرِ کی آمده است و نه سیبزمینی رَگاش جُنبید.
در کیسههای نایلونی در حالیکه گونههایشان را به هم چسبانده و احتمالاً با دیدن جنسِ دیگر، دچار گُسستگیِ احوالات شده بودند، به هیچجایشان هم نبود که دعوا سرِ کیست.
موضوع چیست؟
و یا کی به کیست!
اصلاً مگر میشود پیازِ با آن همه احساسات را، با سیبزمینیِ بیاحساس، بدون در نظر گرفتن فاصلهها و حریمها، در یک جای تنگ و تونگ، جا داد؟
نتیجهاش چه خواهد شد؟ اصلاً چرا "نتیجهاش" را میپرسم وقتی نه از "فرزندی" خبر است و نه "نوهای"؟ اصلاً مگر از تعاملِ سیب زمینی و پیاز، فرزندی حاصل خواهد شد؟ که بعد نوهای حاصل شود و بعد نتیجهای؟
مگر جور در میآید؟
نه؛ اصلاً مگر جور در میآید؟
احساساتت برانگیخته شود اما کَکَت هم نگزد.
یا در حالیکه کَکَت نمیگزد، کَکِ نگزیدهات لایه به لایه در اعماق وجودت رسوخ کند، احساساتت را جریحهدار کند و....
یا مثلا مثل ابر بهار اشک بریزی در حالیکه نمیدانی چرا اشک میریزی.
یا اصلا خیالت هم نباشد که اشک بریزی ولی کَکَت هم نگز....{دارم چه میگویم؟}
به گمانم که نشود. همین که نمیشود، دل مردم شکسته میشود. دل مردم که شکسته شود، دیگر چیزی بر چیزی بند نمیشود. و وقتی چیزی بر چیزی بند نشود...سیبزمینی و پیاز گران میشود. سیبزمینی و پیاز هم که گران شود، دیگر نه سبیل چخماقی میتواند جلوی عربدههای مرا بگیرد و نه من دیگر به سبیل چخماقی بهایی میدهم. و این میشود که شاید من روزی نوشتم: دیگر از چیزی نمیترسم....(به روایت خودم)
1-وارد مغازه که میشه با لبخند و اکراه از روی صندلی زهوار در رفته که دیگه تار و پودِ روکشش دارن با هم طرح شیطانی برای شلوار زهوار در رفته ترم میکشن، بلند میشم و تا خرتناق مهربونی چاشنیِ نگاهم میکنم و با دست اشاره میزنم بفرمایید و اون هم همونطور که داره کالری میسوزونه که لبخندش رو حفظ کنه دعوتم رو پذیرا میشه و میگه: «کپی رنگی هم داری؟ »
از اینکه بعد از حدود پنج ساعت، اولین مشتریِ مغازه از من چیزی رو میخواد که ندارم و سعی دارم از غشای پلاسمای سلولیِ خودم خارج بشم و با مشت برم تو پَک و پوزش، تقوا پیشه میکنم و لبهام رو مثل پروانه ای که بالهاش رو باز کرده کش میدم و وانمود میکنم دارم لبخند میزنم و میگم: «نه متأسفانه»
و میره.
2- چند دقیقه بعد یکی دیگه: «داداش کپی رنگی داری؟» لبهام رو پروانه ای میکنم و میگم «نه»
3- «سلام پسرم کپی رنگی داری؟» از پروانه دیگه خبری نیست و میگم «نه»
4- «سلام آقا کپی رنگی کجا میزنن؟» من: « من چه میدونم؟» یه چیزی ترکی گفت و رفت.
5- دختر خانم جوانی که چادرش رو به سختی نگه داشته وارد میشه و میگه: «سلام آقا وقت داری؟» میگم «امرتون؟» کوله پشتی مشکی ای که انگار تمام جهزیه ش توش قرار داره رو با تلاشی باورنکردنی از لابلای چین های چادرش جدا میکنه و میگه: «میخوام با محصولاتمون آشناتون کنم» میگم «راستش الان شرایط خرید ندارم ولی میتونید بمونید گرم بشید» میگه «نه آخه صبر کنید... »و داره لابلای لحاف تشک و سرویس آشپزخونه ش دنبال یه چیزی میگرده که یهو لبخندی میزنه و میگه «ایناهاش» و شروع میکنه طوطی وار اون چیزی که درموردش حفظ کرده رو برام ادا میکنه. درست مثل اون خانمی که سه روز پیش اومده بود و بیست و هفت هشت دقیقهی تمام درمورد بیمه پاسارگاد حرف زد و اصلا یادم نبود بهش بگم تحت پوششم.
میگم «خانم من ماشین ندارم» میگه «برای روکش مبل هم جواب میده» میگم «ما تو خونمون پشتی داریم رو مبل نمیشینیم» میگه «پس بذارید....» حرفش رو قطع میکنه و تا کمر خم میشه تو انباری ای که با خودش اینور و اونور خِر کش میکنه و اینبار یه چی دیگه در میاره و دوباره دکلمه آغاز میشه. از اونجایی که از صبح یه قرون هم کاسبی نکردم و اعصاب درستی ندارم، حرفش رو قطع میکنم و میگم «خانم من کلا کتونی پام میکنم واکس به کارم نمیاد آخه» توجهی نمیکنه و تمام سعیش رو میکنه تمرکزش رو به هم نزنم تا توضیحاتش رو کامل کنه. پس منم مینشینم مشغول کارم میشم که یکی میاد جلوی در میایسته و به طوطی نگاه میکنه. همینطوری هی نگاه میکنه. میگم: «خانم به دوستتون بگید بیاد داخل. گناه داره. بگو ایشون هم گرم کنن»
نگاهی به بیرون میندازه و میگه «من تنهام دوستِ من نیست» پس منم با دست اشاره میزنم و دعوتشون میکنم داخل.
مشرف میشن به گرمای مغازه و سلامی میکنن و میگن: «از انتشارات فانوس مزاحم میشم وقت دارید؟....»
مینشینم روی صندلی و رو به مانیتور میگم: «اجازه بدید کار خانم تموم بشه بعد در خدمتتونم.» رو میکنم به طوطی و میگم «میفرمودید».
الان که تمرکزش به هم ریخته و یادش نمیاد تا کجا رو توضیح داده بوده کمی مکث میکنه و میگه: «دستمال جادویی هم داریم» توجهم بهش جلب میشه. چیزی که در ذهنم ایجاد میشه یه تکه پارچه س که عکس هری پاتری چیزی روش چاپ کردن و اسمش رو گذاشتن دستمال جادویی. یا مثلا الان از مشتش یه پارچه ی سفید میکشه بیرون یا حالا که دولا شده تو قفسه های چیدمان جهیزیه ش تو کوله پشتی، یه خرگوش میاره بیرون که بعد معلوم میشه پارچه ست. اما در اشتباه بودم یه تیکه نمد داد دستم و گفت «بدون هیچ مواد شوینده ای شیشه رو تمیز میکنه» "مِیْد این چین"
گفتم «چند؟» گفت «صد و پنجاه هزار تومن» خنده م گرفت گفتم «خانم اینکه جادوییه؛ اگر معجزه ی الهی هم بود صد و پنجاه نمی ارزیدا» بعد شبیه اونایی که استندآپ میکنن و فکر میکنن یه لقمه (گوله) نمکن و الان همه ریسه میرن از خنده و مجبور میشی با یه سطل آب به هوششون بیاری، از حرف خودم خنده م میگیره و منتظرم که اونا هم رو زمین غلت بزنن که یه ذره هم نمیخندن. چیزا.
از اینکه چنین حرفی زدم جا خورد. و منم ازش عذرخواهی نکردم ولی گفتم «شرایط خرید چنین کالایی رو ندارم» و رفت. گرم شد و رفت.
6-و اما انتشارات فانوس. دختره طوری که نه لب بالاش به لب پایینیش میخورد و نه لب پایینیش سعی میکرد به لب بالایی برسه، شروع کرد به اجرا.
«سلام میخوام محصولاتمون رو بهتون معرفی کنم» یه کتاب درآورد و میخواست بره رو پخش نوار کاستی که تو مغزش فرو کرده بودن، گفتم: «میشه توضیح ندید و بدید خودم نگاهشون کنم؟» خورد توذوقش.
پونزده شونزده تا کتاب گذاشت رو میزم و هرکدوم رو که بر میداشتم، اتومات شروع میکرد به شرح وقایع کتاب و نویسنده ش. وچی شد که چاپش کردن و چرا مثلا بیست و نه صفحه ست و سی صفحه نیست و از این قبیل. گفتم «خودت خوندیش؟» مکث کرد. گفتم «من خوندمش خوندیش؟»
گفت «نه.»
دادم بهش و بعدی رو نگاه کردم. "راز". گفتم «نمیخوامش» بعدی: "اصول لاغر شدن" دادم بهش. شبیه اساتید دانشگاه که دارن ایده های صد من یه غاز دانشجوهاشون رو به یک نگاه مرور میکنن، به عناوین کتاب نگاه میکردم و میدادم بهش. بنده خدا تا میومد گرم بگیره، کتاب رو میدادم دستش و بعدی رو شروع میکرد. یهو قِلِقش دست اومد و بازیم گرفت. تا میومد توضیح بده ، کتاب رو میدادم دستش و بعدی رو بر میداشتم و تا میومد توضیح بده و جمله ش رو شروع میکرد، میدادم دستش.
نمیدونم چندمی بود که دستم رو خوند. فهمید چه بازیِ کثیفی رو شروع کردم. کتاب رو برداشتم توضیحی نداد. پشت جلد رو نگاه کردم. هیچی نگفت. طوری وانمود کردم که کتاب برام جالب به نظر اومده. لام تا کام حرف نزد. داشتم میباختم باید تیر آخر رو میزدم. پس صفحه فهرستاش رو باز کردم. از اونجایی که دیفالتشون بر مبنای توضیح دادن تنظیم شده، یهو شروع کرد به توضیح دادن و گفت «این کتاب درمورد....»
کتاب رو بستم و به صورتش نگاه کردم و لبخندی فاتحانه زدم و کتاب رو دادم دستش.
گفتم «خانم همه اینها رو دارم» گفت «رنگ آمیزی هم دارم.» گفتم «بچه ندارم.»گفت «خواهر زاده یا برادرزاده هاتون» گفتم «ندارم.» یه باشه گفت و همه رو ریخت تو کیفش. دوست داشتم این رد و بدل شدن سوالا و جوابها بیشتر طول بکشه که با یه باشه، سر و تهِش رو هم آورد. موقع رفتن برگشت گفت «پرینتر هم دارین؟» انگار که بهم گفته باشه میخوای مجانی بفرستمت آثار باستانی ایتالیا رو ببینی؟ از اینکه طلسم کاسبیِ کساد امروزم داره شکسته میشه در پوست خودم نمیگنجیدم که گفتم «بله» گفت «یه فایل میفرستم براتون لطفا برام بزنین. فقط رنگی باشه.»
با یه شیلد، دوتا ماسک، دستکش لاتکسِ شُل و وِل، نِشسته بود پشت کامپیوترش و با یه قلم نوری به سبک خودِ خودِ دکترها تند تند یه چیزایی مینوشت و ما،
.
.
.
.
هاج و واج نگاش میکردیم که یعنی ممکنه هنوز متوجه نشده باشه که دونفر اومدن تو مطبش و منتظرن؟
در همان لحظه قلم رو پرت کرد و دوتا دستش رو شبیه اینکه دستبه سینه بنشینه گذاشت رو میز و خودش هم لم داد به دستها و صورتش رو که پشت شیلد و دوتا ماسک، به طرز مسخره ای شده بود به سمت ما جلو آورد و با یکی از دستاش اشاره زد که "چِتونه"
برای اینکه حرف بزنم باید گلوم رو صاف میکردم. پس پشت سه تا ماسکی که رو صورتم بود و شیلدی که رو صورتم از گشادیِ کِش، بازی بازی میکرد، سرفه ای کردم که بلکه بتونم دو کلوم به دکتر متخصص ریه بگویم: «سلام دکتر! دلتا و بتا و یوهان و ووهان و جنس و مدل و مارکش را نمیدانم اما مبتلا شده ام. .... نشان به آن نشان که سرفه دارم. سینه ام درد میکند. تو گویی که سرما خورده ام و بلکه هم آنفولانزا. بدن درد دارم و میلرزم و میسوزم و میسازم و نفس کشیدنم سخت است و میآید و نمیرود و میرود و نمیآید. خلاصه که دکتر جان آمده ام به درمان»
اما سرفه کردن همانا و چسبیدن دکتر به سقف و شناور شدن مانیتور و مُوس و کیبورد و قلم نوری و کاغذ و خودکار و هرچه که روی میز بود در هوا، همانا.
یک آن همه چی رو اسلوموشن میدیدم. دکتر روی میزش با چشمان وحشت زده به من نگاه میکرد و دستش رو به آهستگی به سمتم پرتاب میکرد. قلم نوری و صفحه ی مربوطه ش نزدیک پای ما فرود میآمدند و مُوس و کیبورد هم احتمالا قرار بود روی میز سقوط کنند وسرانجام مانیتور را در آن لحظه نمیتوانستم پیش بینی کنم. سرعت چیزی که میدیدم از اسلوموشن به حالت عادی برگشت و قبل از اینکه قلم نوری رو که به صورتم نزدیک میشد با دست بگیرم، دکتر فریاد کشید «سرفه نکن آقا سرفه نکن»
تصمیمی که آن لحظه با آن برخورد گرفتم این بود که قلم را با دست بگیرم و صفحه مربوطه اش را با پا مهار کنم که شوت شد و به زیر میز دکتر سُر خورد.
چه افتضاحی!!!!
خوب من یک سرفه دیگر لازم داشتم برای صاف شدن گلو
دکتر ایستاده بود و پنجره را باز میکرد.
همسر که عصبانیت را از این وضع موجود در چشمانم دیده بود رو به دکترگفت: «جناب دکتر الان هرچه مریض پشت درِ مطب شماست کروناییه. همه هم مشکل ریه دارن و همه هم سرفه میکنن. اگر ترس و هراسی دارید بفرمایید ما بریم و شما هم مطبتون رو ببندید»
نفهمیدم دکتر در جواب چه چیزی درمورد مملکت و صاحب مملکت گفت که انگار آبی ریخت بر آتش خودش و آرام گرفت و نِشست و گفت: «خوب» (یعنی بنالید ببینم چه مرگتونه)
همسر هم اول از مشکل خودش گفت و نسخه اش را گرفت و نوبت به من که شد، دکتر، شروع کرد سرخود نسخه نوشتن.
آن وسط ها پرسید:« قند داری؟» با سر اشاره زدم که اوهوم. با عصبانیت اول نگاهی به من انداخت و بعد به نسخه انداخت و آن را خط خطی کرد و رفت در صفحه ی بعد، نسخهی جدیدی بنویسد. یکی دو خط که نوشت، همسر گفت: «کولیت روده هم دارن» این بار چشم غره ای به همسر رفت و بعد نگاهی به نسخه انداخت باز خط خطی کرد و رفت در صفحه ی بعدی بنویسد که دید دفترچه دیگر جای خالی ندارد.
انگار که تمام بدبختی های عالم را من دچارش باشم، گفت« این چه وضعشه» با دست اشاره زدم میتونم حرف بزنم؟ با دست اشاره زد بنال.
از قصد هرچه سرفه در دلم مانده بود را نثار خودش و کَس و کارش کردم و هیچی نگفتم.
مثل فنر جهید و رفت کنار پنجره ایستاد و گفت«خوب بگو دیگه» گفتم« فقط میخواستم سرفه کنم حرفی ندارم. فقط کرونا دارم»
کارد میزدی خونش در نمی آمد.
گفت «باید اسکن ریه بگیری»
گفتم« دارم. بفرمایید»
یک کاغذ که کلی کُد درونش بود به ایشان دادم و گفتم برید تو سایتش کلمه عبور را وارد کنید اسکن ریه ام را ببینید.
گفت« رفتی بیمارستان امام خمینی اسکن گرفتی؟»
با سر اشاره زدم بله. باز شروع کرد زیر لب یه چیزایی گفت که خمینی اش را بدون امام و پسوند و پیشبندش از زیر سبیلهایش شنیدم.
همسر گفت «فیلمش را داخل موبایلم دارم»
دکتر که معلوم بود از گرفتن موبایل همسرم هراس دارد بیخیال اسکن ریه شد و دارویی را تجویز کرد که نباید.
از در که بیرون میرفتیم گفتم: « دکتر نفری نود هزار تومن ویزیت گرفتیدا»
گفت:« خوب که چی؟»
گفتم:« هیچی. دوتا سرفه دیگه در ازای این صد و هشتاد هزار تومن باید نثارتون میکردم که شخصیتم اجازه نمیده اینطوری تنتون رو بلرزونم»
فریاد کشید« برو بیرون آقا برو بیرون...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:« هفته ی پیش صد هزار تومن اجرت کار گرفتم که مشتریِ ناراضی سرم داد زد و گفت ایشالله پول دوا درمون بدی و تا همین الان چهار میلیون تومن پول دوا درمون دادم(مریض بعدی که مادر و پسری بودن از کنارم سرفه کنان رفتن داخل مطب و جای من و همسر نِشستند و من ادامه دادم) بابت یک ریال از این صد و هشتاد هزارتومنی که حق ویزیت گرفتید راضی نیستم. امااااااااااااااااا انشاءالله که تو شادی هات خرجش کنی»
در حالیکه انتظار داشتم تحت تأثیر حرفم قرار گرفته باشه و به مُنشاش بگه پول این بیچاره ها رو پس بده، با دست طوری اشاره زد و بیرونم کرد که انگار گفته باشد: « گمشو بیرون بابا. گمشو»
منم گمشدم بیرون و صدای دکتر رو میشنیدم که داد میزد« سرفه نکن خانم سرفه نکن»
+ سلام به شما
++ عذر خواهی از خودم که قولم را به خودم شکستم و دوباره اینجا را به روز کردم.
+++ اگر برای اربعین طرحی دارید بگید، من پایه ام. {لینک}
سلام
و سلام به بلاگردون هرچند از کُلیت وبلاگتون خوشم نمیاد اما دوست داشتم تو این دورهمی، شرکت کنم.
هیچوقت هیچ تصوری از پدر شدن در ذهنم نداشتم. نه حتی وقتی که ازدواج کردم. نه حتی وقتی که دو سال از متأهل بودنم گذشت و نه حتی وقتی که سه، چهار، هشت، ده و دوازده سال از تأهلم گذشت.
اما الان که شانزده سال از موقعیت و وضعیتی که برای پدر شدن داشتم و به ثمر نرسید، میگذرد، گاه و بیگاه جای خالیِ فرزندِ نداشتهام را حس میکنم.
چند سالیست که به پدر شدن، آن هم خیلی جدی فکر میکنم. به اینکه اگر پدر بودم چه میشد و چه میکردم؟
سالهایی که گذشت را از دست دادهام و تمام همسن و سالهای من فرزندانشان را یا برای دانشگاه آماده میکنند و یا عروس و داماد شدنشان را در ذهن میپرورانند.
دوستی دارم که غروبها با نوهاش در صف نانوایی سر کوچهی ما میایستد. دوستی دارم که با بچههای قد و نیم قد، سرش را بالا میگیرد و خدا رو شکر میکند از این همه نعمت. دوستی دارم که پارسال عروسی دخترش را و امسال تولد نوهاش را خودم عکاسی کردم. و دوستانی دارم ....
اما من به تازگی فقط پدر بودن را متصور میشوم و با خود میگویم مثلا اگر باشم چه کنم و چگونه باشم.
***
سالهای اول زندگی اش را که نمیدانم. احتمالا مدام در حال تحمل نق زدنهایش باشم و از آنجایی که خودم را میشناسم روزهای سخت اول، او را با مادرش در اتاقی در بسته تنها میگذارم که کم کم با صدای نق و ناله اش کنار بیایم. فکر میکنم همین که بتوانم پوشاکش را تامین کنم در چنین روزهایی، حق پدری را به جا آورده ام. خوب الحمدالله لباسهایش را خاله و عمه و دایی و عمویش میخرند و مادربزرگی دارد چه دارا. چه مهربان. چه سخاوتمند. چه عزیز.
اما کمی که بگذرد و بتواند بگوید: «اِه» یا «نِ نِ نِ نِ نِ» و یا شیرین بازی در بیاورد و حتی «بَ بَ بَ» هم نگوید، صاحبش میشوم.
دیگر من میمانم و فرزندی با دستان کوچک، که صورت زبر و خشنم را لمس میکند و زیر لب میگوید «اِه اِه اِه» و من عشق میکنم مثل چی و فکر میکنم از زبری صورتم خوشش میآید و به او بگویم «جانِ بابا» و بعد مادرش از راه برسد و بگوید «نمیفهمی که خودش را کثیف کرده که اِه اِه اِه میکند؟ به فکر نهار باشم یا جیش بچه؟»
و من دیگر دوستش نخواهم داشت تا بوی ادرار و پیپیاش از خانه برود و باز صاحبش شوم و باز شیرین زبانی و شیرین بازیهای دیگرش.
روزها بگذرند و شبها زودتر دُکان را ببندم به شوق دیدار روی ماهش.
و وقتی برسم خواب باشد و همانطور دست و رو نشسته و کرونایی، سینه خیز به او نزدیک شوم و بوی بهشتیاش که مملو از بوی پودر بچه و کمی هم پیپیِ جا مانده است را استشمام کنم و خدا رو شکر کنم و با صدای همسر که «بهش دست نزن و پاشو دست و بالت رو بشور و نمازت رو بخوان، شام حاضره» به خودم بیایم و او را همانطور به حال خود رها کنم.
همیشه دوست دارم اولین قدمی که بر میدارد، من تکیهگاهش باشم. با تاتی تاتی گفتن هایم دلش غنج برود و نیشش را تا بنا گوش باز کند و دو دندان نیشی که تازه جوانه زده اند را به رخمان بکشد و پاهایش را به زمین بکوبد و صدای خنده اش دل همه را آب کند.(و ان یکادوا..... بترکه چشم حسود)
به فکر لباس و پوشاکش باشم. به فکر کیف و کتاب و مدرسه. برای همیشه سالم بودنش مدام دعا کنم و به دوستانی که برای فرزندانشون دعا میکنم و کرده بودم، بسپارم که بدهیشان را صاف کنند و مدام برای سالم ماندن و سلامت ماندنش دعا کنند. حتی شما دوست عزیز.
پدر که باشم باید برای آیندهاش تصمیماتی بگیرم و مثل بابابزرگش، وقتی کن پسرش، یعنی من، بزرگ شد، غافلگیر نشوم و ندانم چه کنم و به چه کنم چه کنم بیفتم و کاسه چه کنم چه کنم در دستم بگیرم. (این کاسه با کاسه گدایی فرق دارد)
پدر که باشم باید برای تامین آینده اش هم برنامه ریزی کنم. حرف از برنامه ریزی که میشود، ماجرا سخت میشود.
اصلا ولش کن. نمیدانم. فعلا تصور آنجاهای دور برایم سخت است اما پدر که باشم، دیگر همینطور خودم را رها نمیکنم و برای جزئیترین دردها و بیماریهایم، اقدامی میکنم تا بتوانم سرحال و سرپا باشم و تا وقتی که لازمم دارد، زانوانش را قرص و محکم نگه دارم تا سست نشود و نلغزد.
نمیدانم پدر که باشم چه شکلی میشوم. چه خواهم بود و چگونه رفتاری خواهم داشت. و نمیدانم اصلا این موهبت نصیبم میشود یا نه. اما میدانم اگر پدر شوم از آن دست پدرهایی میشوم که به معنای واقعی کلمه، جانم را فدایشان کنم. همانطور که بابام کرد.
بعداً نوشت: آرزو میکنم شفیع همه ی ما باشه در راهِ راست، اما دشواری که در پیش رو داریم. میلا با سعادت امیرالمومنین، مولای متقیان، حجت خدا، یار و همراه خانم فاطمه زهرا (س)، امام علی علیه السلام بر همه ی دوستان گلم، شیعیان جهان، و صاحب عصر، آقای آقایان، مولای مولایان، خوبّ خوبان، حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف، مبارک و به میمینت باد. زیارتشون نصیبتون بشه و چشمتون به جمال آقا روشن.
سلام و عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن اولین سالگرد عروج سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی.
دوستان از همه ی شما سپاسگزارم و میتونید مطالبتون رو در وبلاگتون نشر بدید. تنتون سلامت.
و اما:
نتایج آراء شما دوستان برای مطالب این صفحه
به ترتیب بالاترین آراء
مطلب شماره هفت با یازده رأی
مطالب شماره هشت، نُه، یازده و هجده با سه رأی که چون فقط دو نفر برنده میخواستیم و پیش بینی کرده بودیم، جوایز بین چهار نفر تقسیم میشه.
مطالب شماره یک، سیزده، و نوزده با دو رأی
مطالب شماره دو، سه، چهار، دوازده، چهارده و شانزده با یک رأی و
مطالب شماره پنج، شش، ده، پانزده و هفده با هیچ رأی/.
برنده ی هدیه نقدی یکصد هزار تومانی و نفر اول، آقای علیرضا گلرنگیان صاحب وبلاگ «یاکریم» هستند
و اما ما برای نفر دوم و سوم نفری پنجاه هزار تومن در نظر گرفتیم که در این وضعیت، چهار نفر مشترکاً با سه رأی جزو نفرات دوم شناخته شدند.
جوینده آرامش صاحب وبلاگ «حریم دل» مطلب شماره هشت
اَسی صاحب وبلاگ «طلوع من» مطلب شماره نُه
سید علیرضا دوست جناب آقای شمس آذر که مهمان ما بودند مطلب شماره یازده.
اُم شهر آشوب صاحب وبلاگ «ای شما! ای تمام عاشقان هرکجا» مطلب شماره هجده.
مددی!
پاینده باشید و سلامت و دلشاد و دشمن کُش/.
سلام ضمنِ عرض تسلیت به مناسب فرارسیدن اولین سالگردِ آسمانی شدنِ سردار دلها، «حاج قاسم سلیمانی»، چند نکته رو عرض میکنم.
اول اینکه این مطلب زیر مجموعه ی مطلب پیشنِ بنده است که در این مکان نوشته شده.
امروز شما میتونید مطالب دوستان رو در همین صفحه مطالعه کنید. به نظرم این 30 دقیقه، وقت زیادی از گشتزنیهای شما دوستان در فضای مجازی رو نگیره.
شما میتونید به دو مطلب رأی بدید. مثلا بفرمایید مطلب شماره یک و پنج. و یا هر عدد دیگهای. فقط دو رأی.
هیچ سوالی پاسخ داده نمیشه.
هیچ کامنتی جز رأی شما تأیید نمیشه
رأیی که نه آدرس سایت و وبلاگ و یا ایمیل نداشته باشه، مورد تأیید نیست.
شرکت برای همه "بیانیها" آزاده.
نکته ی مهم این که دوستانی دوستانی که بانیِ مالیِ این حرکت هستند، مطلبشون در مسابقه شرکت داده نمیشه.
و همه آراء هم دقیقا در روز 13هُم دی ماه به نمایش گذاشته میشه و برندگان میتونند جوایز نقدیِ متبرک به نام حضرت زینب (س) رو دریافت کنند. بعد از نمایش آراء دیگه اختیار مطلبتون با خودتونه و هرکسی میتونه درست در روز سالگر شهادت این بزرگوار، در وبلاگ خودش هم نشر بده.
نکته ی بعدی اینکه دوستانی بودند که قوانین رو رعایت نکردند. با اینحال من مطلبشون رو نشر میدم و با رنگ قرمز جلوی اون مینویسم که کدوم قانون رعایت نشده. پاینده باشید و حسینی.

بسم الله الرحمن الرحیم
مطلب شماره یک
جمعه صبح زود، قرار هر هفته مون بود که بریم سر مزار مرحوم پدرم، از خونه خودم رفتم خونه حاج خانوم که باهم بریم، همشیره در بهتی موقع اومدن تو، منو نگاه کردن ولی چیزی نگفتن، تلویزیون روشن بود، شبکه خبر ...
درست میدیدم؟؟!! ماتم برده بود ...
تمام مسیر تا بهشت زهرا، اشک سرازیر بود... نفهمیدم چطور برای پدرم یاسین و الرحمن خوندم ...
عیال چندین بار گفت، تو برای مرحوم پدرت انقدر بیتابی نکردی ... و من چیزی نمیتونستم بگم ...
شب گفتن از مشهد قراره جنازه رو بیارن مصلا، بعد از کار رفتم مصلا، تا حدودای 11 اینا هم اونجا بودم ولی نیومد، معلوم بود نمیرسه بیارنش ...
شب خسته و کوفته رسیدم خونه، تو کل عمرم اونقدر که تو مصلا شعار دادم، شعار نداده بودم، صدام خسته و تکیده و غم آلود بود ...
خوابیدم تا صبح زود پاشم.
ساعت 5.30 بود فک کنم بعد از نماز پا شدیم رفتم با همشیره راه افتادیم ... سوار مترو شدیم... ایستگاه انقلاب بسته بود ... چهاراره ولیعصر پیاده شدیم ...
از چهار راه ولیعصر خودم رو رسوندم به دانشگاه تهران، رسیدم تو سایه بون دانشگاه ...
دخترش حرف زد، یکی از حماس حرف زد و گفت شهید قدس و ...
نماز شروع شد... مگه اشک امان میداد....
اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا ...
میلیونها شونه بود که با گفتنش میلرزید و اشک بود که سرازیر بود ...
همین الانم شونه هام میلرزه و اشک سرازیره ...
تو فشار جمعیتی که هیچ وقت تجربه نکرده بودم از هر راهی میرفتم که نزدیک تابوت ها باشم ...
تا میدون آزادی رفتم...
و چه غروب غم انگیزی بود وقتی از میدان آزادی رفتن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ...
مطلب شماره دو
بسم الله الرحمن الرحیم
«وقتی که سردار دلها آسمانی شد»
به وقت واقعیت نوشتن نه دل نوشتن
ما در خواب ناز بودیم که سردار پر کشید
می نویسم این واقعیت را چون اصل ماجرای من است...
از شیفت کاری که برگشتم خیلی خسته بودم شاید باور نکنید ساعت ۸ شب خوابم برد مثل بچه کوچیک که از مدرسه میاد و آنچنان خسته است که راحت راحت میخوابد و رویاهای کودکانه می بیند .
یادم نمی آید در طول عمر ۲۷ ساله ام اینگونه و در این ساعت خوابیده باشم
واقعیت خواب شیرین و دلچسبی بود
صبح ساعت ۷بیدار شدم که به سر کار بروم چون شیفت کاری امبود
صبحانه رو خوردم و سوار ماشین شدم
قبل از روشن شدن ماشین گوشی ام را روشن کردم
به وضعیت دوستانم در واتساپ که نگاه کردم معصومه دوستم نوشته بود ما در خواب ناز بودیم که سردار پر کشید
باور نکردم وضعیت (واتساپ) تک تک دوستانم رو بررسی کردم دیدم واقعیتی تلخ که باورش برایم سخت بود
رادیو ماشین را روشن کردم و با بغض به پدرم گفتم بابا ببین خبر امروز چیه؟ سردار دل ها پر کشید
از گوشه چشم من و پدرم اشک سرازیر شد و تا محل کارم یک کلام حرف نزدیم چون در دل من و پدرم غمی بزرگ جا کرده بود که با حرف زدن هم درست بشو نبود😔😔
آری من در خواب ناز بودم که سردار پر کشید😔
مطلب شماره سه 1603 کاراکتر
وقتی صبح جمعه خبر حاج قاسم را شنیدم دلم ریخت و اشک در چشمانم جمع شد. با خودم گفتم چرا من این جوری شدم؟ من که ایشون رو خیلی نمی شناسم، یعنی چی شده که قدرت کنترل احساسم رو ندارم، ناسلامتی من مرد هستم.
نزدیک ظهر بود، سوار دوچرخه شدم و خودم را به نماز جمعه شیراز رساندم. آنجا مثل همیشه نبود. یک ابر تیره روی فضای دل همه احساس می شد.
امام جمعه شیراز که پشت بلندگو رفت و خبر شهادت را داد، همه بی اختیار گریه کردند. عجیب بود. معمولا برای گریه انداختن مردم باید جملات سوزانک گفت، اما امام جمعه شیراز هر چند کلمه ای که می گفت همه می زدند زیر گریه. آن هم جملات معمولی.
آنجا بود که فهمیدم مثل اینکه همه مثل من قدرت کنترل احساسشان را از دست داده اند. با خودم گفتم نه، این مدل اشک ها از کوچک و بزرگ و غریب و آشنا، از جنس دیگری است از جنس آیه قرآن است:
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا
همانا کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته انجام داده اند به زودی خدای رحمان برای آنان محبّتی (در دلها) قرار می دهد.
سوره مریم آیه 96
سَیَجْعَلُ یعنی فاعل خداست الرَّحْمَٰنُ یعنی رحمت عامه یعنی در دل همه.
یکی دیگر از مشکلات بزرگ من را هم حاج قاسم حل کرد. من همیشه با خودم فکر می کردم وقتی پدر شدم باید چگونه پدری باشم؟ سخت گیر باشم که بچه لوس نشود یا مثلا خیلی صمیمی و رفیق، پس احترام والدین چه می شود؟
من دوست داشتم هم احترام فرزند و پدری باشد، هم صمیمیت.
نمونه اش را پیدا کردم حاج قاسم. در عین اینکه با همه مهربان است همه هم از فرمانش اطاعت می کنند مثل فرماندهان دوران دفاع مقدس. پدری مهربان و خاکی و بااقتدار و ولایت مدار.
او یک مکتب است مکتب حاج قاسم. برای نوشتن از یک مکتب تعداد کاراکتر و کلمات قابل کنترل نیست مثل اشک.
و من به سختی تعداد کلماتم را کنترل کردم.
مطلب شماره چهار
13 دی ماه 98، چشم که باز کردم با قیافهی شوکهشدهی همسرم روبرو شدم، چهرهش اصلا شبیه تازهدامادی نبود که تولد همسرش داره میرسه. دلم هزار راه رفت و هزار اتفاق بد و بدتر توی ذهنم مرور شد.
«سردار سلیمانی شهید شد». این کوتاهترین و تلخترین خبری بود که شنیدم و حالا نوبت من بود که شوکه بشم.
نیمساعت بعد، من و همسر روبروی همدیگه نشسته بودیم و به همدیگه زل زده بودیم، هنوز امید داشتیم تکذیب بشه، که تلویزیون دوباره حاجقاسم رو نشون بده و همونقدر مقتدر و مطمئن از نابودی اسرائیل حرف بزنه. اما واقعیت تلختر و زشتتر از چیزی بود که ما دلمون میخواست.
باورم نمیشد درست یک روز قبل از تولد من، انسانی که برام اونقدر عزیز بود از دنیا رفته باشه.
اون روز وقتی یکم از شوک شنیدن این خبر تلخ بیرون اومدم یه استوری گذاشتم و فورا از طرف 10 نفر از دنبالکنندههای صفحهی اینستاگرامم بلاک شدم.
چیزی که اذیتم میکنه اینه که هنوز بعضیها قدرشو نمیدونن.
مطلب شماره پنج
اون روز صبح، صبحِ یه روز جمعه بود. همسرم کمی زودتر از من بیدار شد و طبق عادت، اول به گوشی همراهش نگاه کرد. پیامکی برایش آمده بود. خبر کوتاه بود و باورش سخت.
از لحظهای که متن پیامک را خواند، رنگ آفتاب صبح جمعه برایم کدر شد. آفتابی که روشن تر از روزهای دیگر هفتهاست، انگار غصهدار شد.
سریع تلویزیون را روشن کردیم و زدیم شبکه خبر. افکار در ذهنم بینظم و ترتیب میآمدند و میرفتند. مثل بودن زیر یک موج چندمتری دریا، فشار از همه سمت میآمد و قطع نمیشد.
زمان هم انگار متوقف شد. انگار عزیزترینِ کسِ همهی ایران را از او گرفته باشند. انگار که یک زخم عمیق با خنجری زهرآلود به پیکر ایران وارد کرده باشند. انگار که به صورت ایران سیلی زده باشند. انگار که جگرمان را به دندان کشیده باشند.
داغ دیدیم. از آن داغها که سرد نمیشود. مثل داغ پدر و مادر سنگین بود. نمیگذارند هم داغمان سرد شود. نزدیک سالِ شهید است. در این یکسال، یک لحظه قرار نداشتیم. نشد برویم زیارتش. نشد برویم پیش اربابش حسین(ع) تا کمی سبک شویم لااقل. حتی حالا دوباره خاطرات سالهای ترور دانشمندانمان برایمان زنده شده است. خاطرات سالهای بغض.
این روزها وقتی حرف از سردارِ شهید میشود... حرف از پروفسور فخریزاده میشود... آنقدر دلم آشوب است که توی خانه قدم میزنم و فکر میکنم و با دعای الهی عظم البلاء اشک میریزم. در دلم نجوا میکنم:
سردار دلها، حالا تو بگو به ما...
چگونه صبر کنیم؟ چگونه بنشینیم به تماشا؟ چگونه سکوت کنیم؟ چگونه پای ننهیم در میدان؟ بیا و در گوشمان بشارت بده... الا خوف علیهم و لا هم یحزنون. این روزها هوس شهادت افتاده در دلم. تو بگو چه کنم؟
مطلب شماره شش
«وقتی سردار دلها آسمانی شد» خواب بودم. اما خبرش را زمانی شنیدم که داخل تاکسی بودم. همسرم هم بود. دخترم هم بود. راننده بود و صدای رادیو و بهت و ماتم و غم. به همسر گفتم کی بوده این؟ گفت: همونی که پدر داعشی ها رو درآورد دیگه. قاسم سلیمانی. گفتم سوریهای بود؟ دخترم با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: بابااا آبرومونو بردی. ولش کن. ایرانی بود. بعد زیر لب گفت: سپاهی بود. راننده از آینه نگاهی انداخت و گفت: واقعا سردار سلیمانی رو نمیشناختید؟ سَرَم را به نشانه "نه" بالا بردم.
گفت: نامردا تو عراق کُشتنش. با موشک زدن به ماشینش.
تکیه دادم به صندلی و زیر لب گفتم: تا حالا اسمش هم نشنیدم.(اما از اینکه جلوی دخترم کم آورده بودم، از دست خودم عصبانی شدم)
نزدیک میدان اصلی شهر که رسیدیم، دیدم بنر بزرگی را نصب میکنن که چهرهای آشنا روی آن نقش بسته است. تازه فهمیدم که سردار سلیمانی که بود. هیچ نگفتم. ماشین که پارک کرد و خواستیم پیاده شویم، خم شدم و به راننده گفتم: اون تابلو را میبینی؟ خمتر شد و گفت آره. گفتم اون سلیمانیه. گفت:خودم میدونم کیه. گفتم خواستم بدونی که منم میدونم کیه. بعد قیافه حقبهجانب ظفرمندانهای گرفتم خوشحال بودم که پدر فهمیده ای برای دخترم به نظر آمده ام که دخترم با عصبانیت به سمت در فشارم داد و گفت پیادهشو دیگه اَه. ماسته
راستش اصلا نمیدانستم چه شده. این همه را میکُشند. سلیمانی هم روش. تنها چیزی که از سیاست میدانستم این بود که 1+5 مالید و هرچه وعده به ما کاسب ها داده بودند، آب شد رفت تو زمین. یا چه میدونم سوت شد یا دود شد و رفت به هوا
پینوشت: البته الان میشناسمشون. میخوانمشون. میبینمشون. خیلی چیزها در من فرق کرده جز رفتاردخترم با من که همانگونه است که بود/.
مطلب شماره هفت
«ستارهها متولّد میشوند، رشد میکنند و زمانی میمیرند. مرگ ستارهها با یک انفجار بزرگ همراه است که سبب میشود عنصرهای تشکیلدهندهی آن در فضا پراکنده شوند.»
شاید این تنها شباهت ستارهها باشد به شهدا. که با شهادت، بذر صدها شهید دیگر را میپاشند در عالم. امّا ستارهها کجا و شهدا کجا؟
ستارهها میلیونها سال نوری از ما فاصله گرفتهاند و بعضیشان با تلسکوپهای قویتر از هابل هم دیده نمیشوند.
ستارهها هنگام مرگ، گرما و حرارت خیرهکنندهای ایجاد میکنند و نظم فضای کهکشانی را بهم میریزند. انگار دلشان میخواهد که این رفتن، داغی شود و پیشانی عالم را بسوزاند!
انگار دلشان میخواهد که این رفتن، حسّابی برای جهان گران تمام شود.
به همین دلیل است که مرگشان سیاهچالهای عظیم ایجاد میکند و تمام عالم را به خود میکشاند تا ببلعد.
ولی کجا شهدا اینگونهاند؟!
شهدا با ما رفتوآمد می کنند؛ با ما میوه و سبزی میخرند؛ با ما نماز جماعت میخوانند و با ما به تفریح میآیند و از بس با درآمیختهاند که هیچکس نمیفهمد ستارهاند.
شهادتشان هم نظم عالم را بهم نمیریزد؛ که خود یک انفجار نظمآفرین و صلحآمیز است. گرچه شیشهها با انفجار، خُردوخمیر میشوند ولی برخی شهدا با مرگشان، تمام دلهای شکسته را بههم میچسبانند و تمام اختلافات را به پیوند بدل میکنند.
شهدا از ما فاصله نگرفتهاند و نه با تلسکوپ هابل، که با یک دعای توسّل ساده رؤیت میشوند. شهدا، وقتی هنوز در آسمانِ زمین میدرخشند، با همهی آدمها سلفی میاندازند و حتّی برای اجابتکردنِ درخواست آن کودک، برای سوّمین بار، از ماشین پیاده میشوند. همان کودکی که سودجویانه میگوید: «سردار! سردار یه لحظه لطفاً!»
مطلب شماره هشت
سلام سردار
بگذارید این بار من خاطره روز آسمانی شدنتان را بازگویم؛
روز جمعه 13 دی ماه 98 بود؛ از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آن روز به شهر مقدس قم برای زیارت برویم و دلهای مکدّرمان را جلا بخشیم...
وسایل را از شب قبل آماده کرده بودم. صبح از خواب برخاستم و مشغول تدارک صبحانه شدم. همسر و بچه ها هنوز خواب بودند، طبق عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم، صدایش کم بود و من هم بی توجه به آن، سرگرم کارهایم شدم. در خیالات خودم لیست سفر یکروزه مان را چک میکردم و موارد را تیک میزدم که نوار مشکی رنگ، گوشه صفحه تلویزیون توجهم را جلب کرد. با خود گفتم یعنی امروز چه مناسبتی دارد؟ خودم جواب دادم که این نوار مشکی رنگ فقط برای اتفاقات ناگوار پیش بینی نشده آن گوشه جاخوش میکند نه مناسبتهای مذهبی خاص!
همه این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم گذشتند و ولوله ای در دلم به پا شد. دست از کار کشیده بودم و پشت پیشخوان آشپزخانه چشمِ تار از اشکم را دوخته بودم به صفحه تلویزیون. نمیخواستم باورش کنم ولی چشمانم که زیرنویسها را بی اختیار دنبال میکردند واقعیت تلخی را پیش رویم نمایان میکردند که باورش برایم سخت بود.
آن روز عازم قم شدیم؛ گرچه کاممان تلخ، حالمان گرفته و دلهایمان شکسته بود ولی وقتی به نیابت از روح بلند آسمانیتان، بانو را زیارت کردیم، کمی آرامتر شدیم...
بچه هایم در سنی نبودند که شما را بشناسند و درک حال و احوالمان برایشان سخت بود؛ ولی پس از شهادتت خوب در دلشان جا کردید؛ فرزند بزرگترم این روزها ترجیح میدهد که پس زمینه کلاس آنلاینش تصویر خندانی از شما در فراز آسمان باشد و فرزند کوچکترم وقتی تصویرتان را میبیند طوری "حاج قاسم" را ادا میکند که گویی سالها با شما آشناست...
مطلب شماره نُه
تلویزیون روی شبکه خبر متوقف شده بود.
یه نوار مشکی گوشه تصویر به چشم میخورد.
با تعجب گفتم: کی مرده؟
در جواب شنیدم «شهیدشون کردن»
صفحه نمایش پشت سر گوینده خبر، تصویر سپهبد سلیمانی رو نشون میداد.
نمیخواستم باور کنم!
با صدای بلندتر پرسیدم: کیا رو؟!
جوابی نیومد.
به چهره هاشون زل زدم. نگاهشون به من نبود. التماس توی چشمام رو ندیدن.
دوباره چشم دوختم به صفحه تلویزیون.
با وحشت گفتم: سردار سلیمانی؟؟!!
و باز هم جوابی نشنیدم...
حس کردم دیگه بی پشت و پناه شدم
انگار پدری از دست رفته باشه...
شهد شیرین شهادت گوارای وجودت باد ژنرال سلیمانی
برای رفتن زود بود حاج قاسم...
مطلب شماره ده 1913 کاراکتر
سردار برای خانم خیلی شناخته شده نبودند. چند باری ایشان را در تلویزیون دیده بود. زمانی که برای شهادت شهید حججی سخنرانی کردند که به زودی انتقام خواهند گرفت یا آن زمانی که به رهبری نامه نوشتند و پایان داعش را اعلام نمودند. تا اینکه مصاحبه ایشان از تلویزیون پخش شد، همان مصاحبه ای که فقط سردار در قاب دوربین دیده می شد و پیراهن مشکی به تن داشتند. آن شب، خانم در منزل پدرش بود. اهل خانواده به تماشای سخنان سردار نشسته بودند. موضوع مصاحبه، جنگ سی و سه روز بود. خانم تمایلی به دیدن مصاحبه نداشت و صرفا دقایقی از آن را مشاهده کرد. حاج قاسم از خاطره خود با عماد و سید می گفت... از آن شبی که هر لحظه احتمال شهادت شان می رفت و چگونه به عنایت خداوند از آن مهلکه نجات یافتند. خانم با تمام وجود، اخلاص را در هیبت حاج قاسم دریافت کرد و همین موجب شد مدتی بعد فیلم مصاحبه را دانلود کند و در تنهایی اش آن را مشاهده کند...آنجا بود که سردار، سردار دلها شد. خانم بعد از دیدن مصاحبه، برای سردار دلها احترام ویژه ای قائل بود و از ایشان رنگ و بوی خدا را حس می کرد.
چند ماه بعد، شب جمعه بود و قرار شد به همراه خانواده پدرش فردایش به پیک نیک بروند و قرار و مدارها گذاشته شد. صبح زود حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که خانم و آقا بیدار شدند و نماز صبح را خواندند. آقا به اتاق و خانم به آشپزخانه رفت تا مرغ را برای ناهار آماده کند. خانم مشغول کارهایش بود که آقا سراسیمه از اتاق بیرون آمد و با چشمانی نگران گفت :
-حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیدند.
خانم که نمی خواست باور کند:
-نه شایعه است. تا الان چند بار شایعه شهادت ایشان در فضای مجازی پخش شده.
- ولی این بار فارس زده
- نه خدا نکنه...بزن شبکه خبر.
تلویزیون را روشن کردند و شبکه خبر به روی صفحه آمد...آه خدای من! دریغا که شایعه نبود. وقتی نوار سیاه رنگ را گوشه قاب تلویزیون دید، گویی دنیا روی سرش خراب شد. خبر راست بود. اشک ها بی اختیار بر روی گونه خانم سرازیر می شد. دوست داشت فریاد بزند و همه اهالی محله را از خواب بیدار کند و بگوید سردار دلها آسمانی شد...چقدر لحظات سخت می گذشت. نمی توانست با صدای بلند گریه کند و همگان را برای عزاداری خبر کند و هق هق گریه هایش را در سینه اش فرو برد....
مطلب شماره یازده
چه رمز و رازهایی دارند این جمعه ها
جمعه ای امام حسین (علیه السلام) و یارانش را سنگدلانه و بی رحمانه بشهادت می رسانند🖤🍃
جمعه ای سردار دل ها قاسم سلیمانی و ابومهدی مهندس بدست شرورترین آدم های زمانه ناجوانمردانه ترور شده و بشهادت می رسند🖤🍃
جمعه ای دانشمند هسته ای کشور فخر ایران محسن فخری زاده را ترور کرده و به شهادت میرسانند🖤🍃
و چه بی صبرانه جمعه ها را می شماریم تا آن جمعه بیاید که تو می آیی و مرهمی میشوی بر زخم دل ما شیعیان که التیام بخشی زخممان را با انتقام همه این خون هایی که بی رحمانه بر زمین ریخته شده اند، بیا که دیگر جانمان برلب رسیده
🌺العجل العجل یا مولانا یا صاحب الزمان🌺
مطلب شماره دوازده
《وقتی که سردار دلها آسمانی شد》
وقتی که آن سردار دلها آسمانی شد
افشای بسیاری از اسرار نهانی شد
افشا شد این ملت هنوز از حق نبرّیده ست
با اینکه از نامردی اوضاع رنجیده ست
افشا شد امریکا همان شیطان دیرین است
ترفندهایش خواه تلخ و خواه شیرین است
افشا شد آری پایداری چاره درد است
در بند سازش نیست هرکس ذرّه ای مرد است
روزی که آن سردار دلها آسمانی شد
بر ضدّ آن اشرار اجماعی جهانی شد
آنها که پروردند ماری در کنار خویش
درمانده گشتند عاقبت در کار مار خویش
پس بی نیاز گفتگو با اینچنین اشرار
با همّت اهل یقین له شد سر این مار
معلوم بود از مارکُش کینه به دل گیرند
ضحّاکیانی که ز مغز آدمی سیرند
آنگاه پس سردار دلها آسمانی شد
رفت و زمینه ساز این حد همزبانی شد
خرد و کلان از نو به یاد آورد پیمان را
هریک به سهم خود سپاهی شد سلیمان را
تا اوج گیرد روحشان از خاک بر افلاک
از لشکر دیوان حریم قدس گردد پاک
این نیست البتّه بهای خون آن قدّیس
باید به زانو عاقبت افتد خود ابلیس
از آن حیات طیّبه ما را نشانی شد
آنگاه که سردار دلها آسمانی شد.
مثل صبحِ جمعه های دیگه، مشغول کارهای شخصی خودم بودم.
حجره های دانشگاه رضوی داخل خودِ حرمه.
از صبح صدای قرآن تو حرم پخش میشد.
حوالی ظهر بود که نت گوشی رو روشن کردم تا سری به فضای مجازی بزنم.
تا وارد یکی از کانال های خبری شدم، با بیانیۀ رسمی سپاه پاسداران، در تایید شهادت حاج قاسم سلیمانی مواجه شدم!!!
دلم هُرّی ریخت پایین.
اوّلش فکر کردم از این خبرهای الکیه که فقط میخوان حساس بشی تا وارد وارد لینکی که گذاشتن بشی...
امّا صفحه رو که بالا زدم، با عکس دست خونی حاج قاسم و اون انگشتر عقیق مواجه شدم!!
یک دفعه توجّهم به صوت قرآنی که هیچ وقت اون موقع تو حرم پخش نمیشد شدم...
باورم نمیشد چه اتفاقی افتاده و اصلا هم دلم نمیخواست باور کنم.
اشکم سرازیر شد...
حسّ یتیمی بهم دست داد...
مات و مبهوت بودم و دوست داشتم یکی بیاد دستشو بذاره روی شونم و منو از خواب بیدار کنه...
تو همین شبکه های اجتماعی بود که فیلم انتشار خبر شهادت حاج قاسم، از زبان حاج آقای فرحزاد، در حرم امام رضا (علیه السلام)، بعد از دعای ندبه رو دیدم.
دیدم که چطور مردم به محض شنیدن این خبر، انگار که پدر عزیز خودشون رو از دست داده باشند، چطور زدن زیر گریه...
نمیدونم کِی حاج قاسم تا عمق قلب این همه آدم نفوذ کرده بود!
...
من انقلاب رو از نزدیک ندیدم؛ ولی شنیده بودم که همه مردم یه حسّ و شور و هیجان خاصّی داشتن، ولی نمی فهمیدم یعنی چی؟
اما وقتی سردار شهید شد، تحوّل رو واقعا حسّ کردم، انقلاب رو با همین چشام و از نزدیک و بی پرده، دیدم.
مطلب شماره هفده
صبح جمعه 13اُم دی ماه 98 بود. حدود ساعت هفت رفتم پشت میز، فردا امتحان حسابان داشتم، یک ساعتی گذشت و توی حال خودم بودم، که بابا یهویی در رو باز کرد و گفت سردار اسلام رو شهید کردن! من که از حال هراسون و چشمای قرمزش هول شده بودم، گفتم چی؟! گفت سلیمانی رفت...! باز هم متوجه نشدم چی میگه، اصلا ذهنم سمت یکی از اقوام رفت که فامیلش سلیمانی بود! تا اینکه گفت قاسم سلیمانی رو شهید کردن ...
اول که باور نکردم و شده بود از اون خبرایی که نمیخواستم باورش کنم، دویدم توی هال... پرده ها کشیده شده بود و حال و هوای تاریک و دلگیر صبح، توأم شده بود با صوت سوزناک قرآنی که داشت از شبکه خبر پخش می شد. مادر رو دیدم که با چشم های قرمز و اشکی روی مبل نشسته و به تلویزیون خیره شده، من هیچ؛ من نگاه؛ من هم نشستم و فقط به تلویزیون زل زدم، به عکس هایی که همراه با صدای قرآن نمایش داده میشد، به زیرنویسی که بارها خوندمش تا بلکه با انالله و انا الیه راجعون شروع نشه و خبر خوبی درباره زنده بودن شهدا و ... داخلش بیاد.
حقیقتش هنوز هم فکر میکنم سردار هست، هنوز هم کسی هست که توی روزهای سخت بیاد و همه چیز رو تغییر بده، حسم رو فقط میتونم در این ترانه(کلیک) بیان کنم:
قاسم هنوز در شهر؛ قاسم هنوز در خط
گرم نبرد در کوه؛ گرم گذشتن از شط
قاسم هنوز با ماست؛ در کوچه و خیابان
قاسم هنوز زندست؛ مارا گواه قرآن
قاسم میان سنگر؛ گرم دفاع مانده
قاسم همیشه با ما؛ از صبح فتح خوانده
قاسم هنوز در فاو؛ در سینه خطر هاست
قاسم هنوز زندست! قاسم هنوز اینجاست...
مطلب شماره هجده
اولین باری که چشماتو دیدم، به خودم گفتم چطور این آدم هنوز شهید نشده؟
دوست نداشتم هیچوقت بشنوم که به مرگ طبیعی از دنیا رفتی
یه ندایی ته قلبم خبر از شهادتت میداد یه چیزی از جنس همون فرمایش رهبری که به حاج احمد کاظمی گفتن شماها حیفه که بمیرید! شماها باید شهید بشید...
و به قول خودت تا کسی شهید نباشه، شهید نمیشه...
صبح جمعه بود... مثل همه صبح جمعه ها که تو خواب غفلت خودم دست و پا میزم...
همسرم از دعای ندبه برگشته بود و نشسته بود پای لپتاپ
صدام کرد و گفت پاشو... پاشو یه خبر بد دارم...حاج قاسم شهیدشده!
بین خواب و بیداری یه چیزی ته دلم شکست و فروریخت.
چشمای نیمه بازم رو دوختم سمتش و گفتم دروغ میگی؟
گفت نه بخدا، حاج قاسم شهید شده..
چشمامو بستم، نمیخواستم باور کنم. میخواستم باز بخوابم و بیدار بشم و مثل همه خوابای بد دیگه م بگم آخیش خواب بود
دیگه نمیخواستم به چیزی فکر کنم
فقط به خیمه ای به ذهنم اومد که بی علمدار شده
یک لحظه یاد چشمات افتادم...
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوالله علیه
فمنهم من قضی نحبه
و منهم من ینتظر
ازون چشما چیزی جز شهادت انتظار نمیرفت.
گفتم مبارکت باشه حاج قاسم
حقا که لباس شهادت برازنده قامت فروتنت بود.
تو شهید زندگی کردی که تونستی شهید از دنیا بری...
گرچه هنوزم باورش برام سخته
باور اینکه اون چشمای مثل ذوالفقار علی، دیگه نیست
که اون جبروت حیدری، اون جلال خیبرشکن، یک سالی هست که ما رو یتیم رها کرده
سخته که اعتراف کنم
بعد از تو، دنیا دیگه یه روز خوش به خودش ندید
و نخواهد دید...
دستمونو بگیر حاجی
اگه شهید نشیم، میمیریم...
مطلب شماره نوزده 2247 کاراکتر
چه داغ سوزندهای بود که بامداد جمعه اومد نشست به دل ما...
نوحه عزایی که وارد خونه هامون شد...
رخت و لباس های سیاهی که اماده شدن...
وقتی خبر منتشر شد واکنش های مثل، ترس، غم، نگرانی، ناراحتی و... مشهود بود...
بعد اعلام خبر تو ثانیه به ثانیه اش یک واکنش از همه مشهود تر بود خشم و غیرت....
خونی که میجوشید و فریادی که صدای یک ملت بود، انتقام....
مرد، زن، پیر، جوان، همه چشم انتظارن...
تو این بحبوحه یک سخنرانی خوب چهره غیرت و ایستادگی رو نشون داد، سخنرانی که با شنیدن فقط باید احساس غرور و انتقام داشت، سخنرانی با محتوای:بسم الله قاصم الجبارین...
دیدی؟ این خاک فقط مادر و همسر و دخترای،شیر زن تربیت میکنه....
من از سیاست و تصمیمات استراتژیک و... هیچی نمیدونم اما با تک تک سلول هام منتظر شنیدن اینم که اعلام کنن :آمریکا رو زدیم....
نه تنها من که خیلیامون داریم دقیقه به دقیقه شبکه های خبری رو چک میکنم و منتظر خبریم، هر اتفاقی که بیفته تا پای جون حمایتش میکنیم....
سپهد زندگی اش برای ما امید بود و رفتنش برای ما انگیزه و الگو...
به قطره قطره خون پاک شما و شهدای عزیز مدافع حرم قسم، تا آخرین قطره این خون ناچیزم اجازه نمیدم پروازتون بی ثمر باشه...
ما بی رگ نیستم که داغ عزیز ببینیم و ساکت باشیم....
ما پراکنده نیستیم، متحدیم یک خانواده چند میلیونی خیلی صمیمی که تو هشت سال جنگ پشت هم رو خالی نکردیم...
ما مثل شما دنبال جنگ نیستیم اما عادت نداریم هیچ تجاوزی به حرمت هامون رو بی جواب بزارین...
شما ژنرال ما رو نشونه نگرفتین، شما غیرت یک ملت رو نشونه گرفتین و امان از روزی که غیرت ایرانم به جوش بیاد.......
بترسین از صدای جوشش غیرت تو خون این ملت، مرد، زن همه منتظریم...
ما کار هامون رو کردیم و تنها منتظر اذن رهبرمون هستیم، مادر ها و همسر هایی که آماده راهی کردن مرد خانواده شون هستن، دلیر مردای مبارزی که سلاح هاشون رو تجهیز میکنن.....
پیام ما به شما، پیام رهبر ماست و قسم به قاصم الجبارین منتظر انتقام باشید:
قلم کوچک من حد شما نیست ولی
بپذیرید ز من شرح غم دوران را
شیر این بیشه عجب زخم عمیقی دارد
وای از آن روز که او دوره کند نادان را
این نمادی که گرفتید بدانید که تاوان دارد
و قریب است که آتش زند این دامان را
وای اگر حوصلهی غیرت ایرانی ما سر برود
آن زمان خوب بفهمید، معنای تن لرزان را
نیمه شب لاله ما غرق به آتش رفتهست
نیمه شب نیک بینید، نابودی آن شیطان را
و جهانی که همه منتظر واکنش ملت ماست
با شماییم همگی خوب ببنید،این معجزه ایران را
ما مهیا شده و منتظر اذن ولی مان هستیم
بعد از آن در همهجا نقش زنیم چهره این ایمان را
سلام
در ابتدا نامه یک دوست به منِ حقیر!
سلام آقا میرزای عزیز (عزیز خودشه البته)
امیدوارم هرجا که هستین، سالم و سرحال و رو به راه باشید.
غرض از مزاحمت اینکه: یکی دو ماه پیش ایدۀ راه انداختن یه چالش به ذهنم رسید که همون موقع میخواستم با شما در میون بذارم که متأسفانه تا امروز به تأخیر افتاد.
اینکه میگم با شما، از این جهت هست که اگه قبول زحمت بفرمایید، شما برگزارش کنید، به هر حال حداقلش اینه که دنبال کنندگان شما خیلی بیشتر هست، و این چالش بیشتر دیده میشه و ...(خبر نداری عزیز دلم که دو سوم دنبال کنندگان من، همراهم نیستند، فقط دنبال میکنند)
اما چالش:
عنوان: «وقتی که سردار دلها آسمانی شد»
چند روز دیگه، میشه اولین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی.
به ذهنم رسید به همین مناسبت، و با هدف زنده نگهداشتن یاد این شهید عزیز، چالشی تحت عنوانی که بالا ذکر شد، راه اندازی بشه.
محتوای چالش:
هر کسی خاطرۀ شخصی خودش یا اطرافیانش رو
در نحوۀ مطلّع شدن از شهادت ایشون،
عکس العملی که نشون داد
و هرچیز دیگه ای که با این مسئله مرتبته، مثل اینکه با خودش چی فکر می کرده؟
تصوّرش این بوده که چه اتفاقی قراره بیفته و چی پیش میاد و... رو بنویسه.
زمان برگزاری:
مثلا سه روز قبل از شهادت؛ روز شهادت، و سه روز هم بعد از شهادت (جمعا یک هفته فرصت ارسال مطالب هست). (که البته منِ ناچیز، یه کم تغییرش میدم)
به نظرم خیلی می تونه جذّاب و مفید باشه.
در نهایت، مثل چالش اربعین، میشه جایزه هم تعیین کرد.
انشالله می گردیم بانی هم پیدا می کنیم.
(ضمنا بنده تو این چالش هیچ کاره ام) (اتفاقا اصلکاری شما هستی)
خب، نظر مثبتتون چیه؟ :)
نظر مثبتم موافق بود واقعاً. و برای همین تصمیم گرفتم که با شما هم مطرح کنم. حالا کاری به جایزهش نداریم ولی فکر میکنم حرکت خیلی و خوب و جالبی باشه.
تاریخ شهادت ایشون 13 دی ماه 98 بود.
تنها سه قانون وجود داره
یکم اینکه لااقل یک بار تبلیغ این پُست رو تو وبلاگتون بکنید و عنوان مطلبتون حتما «وقتی که سردار دلها آسمانی شد» باشه.
دوم اینکه مطلبِ اصلیِ شما باید به صورت خصوصی در این {لینک} ارسال بشه.
سوم اینکه مطالبتون بیشتر از 1500 کاراکتر نباشه. برای شمارش کاراکترها شما میتونید ابتدا مطلبتون رو در {این} صفحه تایپ کنید و بعد در محلی که ذکر شد، کپی کنید.
خوب!
سه روز مانده به سالگرد شهادت ایشون، یعنی از صبح روزدهمِ دی ماه، تمام مطالب و یادداشتها بدون ذکر نام نویسنده ، همگی در یک پست و با عنوانِ یک عدد نشر داده میشه. مثلا مطلب شماره یک. یا هفت و یا هر عددی.
انشالله از توانمندیِ دوستان برنامهنویسِ حاضر هم بهره میبریم و طرحی میریزیم که شما دوستان بتونید هرکدومتون به یک نفر که بهترین و احساسیترین و موثرترین یادداشت رو نوشته، رأی بدید.
و صاحب مطلبی که بیشترین رأی رو داشته باشه،
مبلغ 100000 تومن،
و نفرات دوم و سوم، هر نفر 50000 تومن،
هدیه نقدی، متبرک به نام و وجودِ عزیز حضرت زینب سلام الله علیها دریافت خواهند کرد.
دعوت برای همه ی بیانی ها و غیر بیانی ها آزاده. نشر بدیدلطفاً. واقعا در چنین مواقعی نشر دادن هم ثواب داره و چیزی از بزرگواریتون کم نمیکنه. فقط کافیه زیر هر مطلبی که مینویسید، یه شرح کوچکی از این پویش، مطرح کنید. تو ثوابش شریک باشید. چه شمایی که این مطلب رو یه مطلب سرد میدونید و چه شمایی که از همین الان در درونتون غوغایی به پا شده.
اگر پیشنهادی هم دارید تو همین چند روزه بگید تا لحاظ بشه.........
نظرات هم بعد از تأیید نمایش داده میشود.
عزتتون زیاد/.
سلام قصد دارم یک گردهمایی دیگه ایجاد کنم. و البته این بار هم باز به پیشنهاد یک دوست عزیزه.
دفعه پیش درمورد پیاده روی اربعین یه دورهمی راه انداختیم که به منِ حقیر خیلی خوش گذشت. امیدوارم شما هم همینطور بوده باشید.
این بار اما با تجربهی بهتر میخوام یه دورهمی دیگه ایجاد کنم.
و چشم انتظار قلم توانمند شما و نحوهی روایت شما خواهیم بود.
امروز یک شنبه نهم آذر ماه 1399 ست(؟) و سهشنبه موضوع رو مطرح میکنم.
چرا همین الان نمیگم؟
چون میخوام از شما خواهش کنم به دوستانی که بنده رو همراهی نمیکنن اطلاع بدید روز سهشنبه، بعد از غروب بنده رو رصد کنن تا همگی با هم، موضوع رو بخوانیم و کسی از دیگری عقب نمونه و گِله ای در کار نباشه مثل قبل :)
فقط انقدر بگم که زمان ارسال آثارتون واقعا محدوده. برای همین انتظار دارم روز سهشنبه بعد از اذان مغرب، برای لحظه ی کوتاهی هم که شده وبلاگتون رو باز کنید و اینجا رو بخوانید.
انشالله اگر مثل اربعین بانیای هم پیدا بشه، جوایز نقدی تقدیم خواهد شد...
و یه چیز دیگه اینکه مثل پیادهروی اربعین نیست که بعضی ها توفیق پیدا نکرده باشند و نرفته باشند. در این موضوع همه میتونن مشارکت کنند.
فعلا همین. برای سلامتی همه ی شما دوستان بلاگر و خانواده هاتون دعا میکنم و از خدا میخوام همیشه لبخند رو لبتون باشه.
پس قرارمون سهشنبه بعد از اذان مغرب به صرفِ...
به صرف چیه دیگه...؟:))
عزت زیاد.
نِشسته بودم روی نیمکتِ انتظارِ اتاق تزریقات. آرنجم روی زانویم بود و سخت فشار میدادم تا دردِ بی درمانِ دندان را تاب بیاورم.
شب از نیمه گذشته بود هیچ دندانپزشکی یارای کار کردن در آن وقت شب را نداشت و سر بر بالین نهاده و خواب هفت قارون را میدیدند و پولهای احتمالیِ فردا را در خواب پارو میکردند.
از اتاقِ پانسمان خانمها، پرستاری بیرون آمد رو به من گفت: «همراه بیمار شمایی؟» گفتم «نه من خودم بیمارم و همراه کسی هم نیستم» این همه توضیح دادم که دوباره سوال نپرسد و روی اعصاب دندانِ درد کشیده ام زخمه نزند.
جوانی نزدیک شد و پرستار از او پرسید: «شما همراه این خانم هستید؟»
جوان کمی سر چرخاند و به نیمکتهای پُر و خالی نگاه کرد و انگار که دنبال کسی بگردد و نیابد، گفت: «اوووممم بله.» و باز برای اینکه مطمئن شود همسرش بیرون نیست به چهره ی خانمهایی که با ماسک پنهان شده بودند، نگاه کرد و دوباره رو به پرستار گفت: «بله»
پرستار هم قیضی به او داد و گفت«صندوق» نایلونی که آمپول و سرنگی در آن بود از او گرفت و رفت داخل اتاق.
جوان قبض را پرداخت کرد و نِشست روی نیمکتِ رنگ و رو رفته ی کنار اتاق پانسمان خانمها و نگاهی به من که روبرویش نشسته بودم انداخت و لبخندی زد و نگاه معنی داری به قبض انداخت و آن را سَرسَرکی نشانم داد که معنی اش این میشد: چقدر گران شده... . عکس العملی نشان نمیدهم که مبادا سر صحبت را باز کند.
خم میشوم به پشت سرم تا ببینم چقدر از سُرُم های آدمهای خوابیده بر تخت اتاق پانسمانِ آقایان مانده که بدانم کِی باید این آمپول مسکن -که هیچوقت اسمش را یاد نگرفتم- را بزنم.
سُرُم هایشان هنوز به نیمه هم نرسیده اند. چرا. یکی از آنها در حال اتمام است. پس دوباره رویم را بر میگردانم و آرنجم را روی زانو میگذارم و انگشتانم هم روی شقیقه مینشانم و سخت فشارشان میدهم و چشمهایم را میبندم و تمرکز میکنم که هیچ صدایی را نشنوم. کار به دقیقه نمیکشد که صدای فریادِ گزارشگرِ فوتبالْ گوش فلک را کر میکند. فریاد میکشید "بِنزِما بنزما حالا بنزما"گُل...گُل.... رئال با چهار گُل.....
انگشتانم را درون گوشم کردم و آرام از خودم صدایی درآوردم که پژواکش از قفسه های سینهام به گوشم برسد و آنقدر بَم باشد که صدای نخراشیده ی گزارشگر را نشنوم.
گویا بازی آرام گرفته باشد. انگشتانم را از گوشهایم بیرون میکشم و دوباره روی شقیقه ام فشار میدهم. این بار اما چرب است. اهمیتی نمیدهم. چشمهایم همچنان بسته است و تمرکز میکنم. انگار نور هم روی اعصابِ دندان تأثیر دارد.
از دور صدای تلق تولوق پاشنه ی چند سانتی خانمی به گوش میرسد که نزدیک میشود. نزدیک تر میشود. نزدیکترتر میشود
«محسن! چرا اینجا نِشستی. من یه ساعته معطل تواَم» این را خانمی گفت که قدی کشیده داشت و سرتاپایش را با گان و شیلد و ماسک و دستکش، پوشانده بود.
چشمهایم را باز کرده بودم .
محسن نگاهش کرد و گفت «تموم شد؟ کی اومدی بیرون؟»
زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش گفت: «من اصلا از ماشین پیاده شدم خِنگ خدا؟ زدی؟»
محسن گفت:« نمیدونم دادم به خانم پرستار. نزد مگه؟»
زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش گفت: «چی میگی؟ مگـــ» حرفش نیمه تمام میماند چون همان لحظه پرستار دوباره بیرون می آید و میگوید:« آقا خانموتون صداتون میزنه. گویا تشنه ست آب سرد کن بیرونه. اونجا» و اشاره به دربِ سالن میزند.
محسن به خانمِ قد بلند و پوشیده از گان و ماسک و دستکش و شیلد نگاهی می اندازد و بعد به پرستاری که ماسکش زیر چانه اش نشسته نگاهی میاندازد و باز به زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش و باز به پرستار و در نهایت مستأصل به من خیره میشود.
نمیتوانم بفهمم با نگاهش چه میخواهد بگوید: مثلا دارد میگوید بدبخت شدم؟ لو رفتم؟ یا اصلا نمیداند اینجا چه خبر است؟ شاید هم هنوز درگیر گرانیِ قبض است.
که زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش میگوید: «خانمتون؟ خانمش؟» و بعد با شتاب میرود داخل اتاق پانسمانِ خانمها.
پیرزنِ چاقی که کنارم نشسته بود به دختر جوانی که سرش تا همین الان داخل گوشی اش بود گفت: «هَووش بود» دختر گفت« هوو چیه مامان؟ خواهر شوهرش بود . چی کار داری سرت به کار مردم نباشه»
و محسن که همچنان به من نگاه میکرد، در جواب آن دو گفت « زنم بود»
پیرزن چنان با آرنجش به دختری که آن سمتش نشسته بود کوبید که منی که این سمتش نشسته بودم سُقَلمه خوردم و گفت «نگفتم هَووش بود؟ تُف...»
«خوب باشه. به من چه..» این را دختر گفت و دوباره سرش را داخل گوشی موبایلش کرد و تندی زد زیر خنده و زیر لب گفت «کثّافَّت» نفهمیدم این را به محسن گفت یا به آن شخصی که آن طرف خط نگاهش میکرد. در هر حال یک کثافتی این وسط گفته شد.
یک دقیقه شاید کمی بیشتر و کمتر میگذرد که یک خانمی که چادرش را به سختی به دور خودش پیچیده، و با دست دیگرش سُرُمی به دست گرفته همزمان با آن زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش از چهار چوب درب بیرون میآیند و زن سُرُمدار و چادر پیچ شده به نیمکتها نگاه میکند و میگوید «کو؟»
و با دست به دورترین نقطه سالن نگاه میکند. آن شخصی را که میگوید"کو؟" میابد و دستی تکان میدهد.
مردی از همان سمت میدَوَد و نزدیک میشود و میگوید:« جانِ دلم تمام شد؟»
محسن هم به زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش نگاه میکند و میگوید:« تمام شد؟»
صدای آن بیماری که سُرُمش به انتها رسیده بود از پشت سرم شنیده میشود که به پرستار میگوید « تمام شد؟»
بر میگردم به اتاق پانسمان آقایان نگاه میکنم و میبینم که سُرُم تمام شده و پرستار در حال باز کردن انژوکت بیمار است. میایستم. محسن هم میایستد.
زنِ چادر پیچ شده ی سُرُم به دست میگوید « کجا غیبت زد؟» پیرزن هم میایستد. نفهمیدم پیرزن چرا وسط دیالوگ این دو نفر ایستاد، ولی ایستاد در هر حال.
مرد میگوید «ندیدی بنزما چه گُلی زد عزیزم»
زنِ چادر پیچ شده میگوید«مُرده شور اون بنزما رو ببرن. مُردم از تشنگی......من به دَرَک به خاطر این بچه همین نزدیکی ها بنشین لااقل.
هرچه چشم میچرخانم قُلُمبیدگی ای روی شکمش نمیابم. منظورش کدام بچه بود پس؟ یعنی چند ماهَش است؟ فکرم را درگیر کرد. زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش ، عذر خواهی میکند و به محسن میگوید «آمپولت رو زدی؟»
پابرهنه و نخراشیده نتراشیده پریدم وسط و گفتم« نه خانم. آمپولش رو زدند به اون خانمه» و اشاره زدم به آن خانم چادر پیچ شده ی سُرُم به دست.
زن، همان زن چادر پیچ شده ای که معلوم نبود حامله است یا نه با وحشت به من نگاهی کرد و بعد به بقیه نگاهی انداخت و گفت «آمپول اینو زدن به من؟» بعد از حال رفت و به زور بردندش به اتاق پانسمان. آن زن قد بلندِ پوشیده...(اَه لامصب)
زن محسن هم رفت داخل اتاق پانسمان.
پیرزن با حالت منزجر و یواشکی دست دختر را به پایین کشید و گفت:« از چی فیلم میگیری؟ نگیر در به در» و بی اذن و بی مقدمه یه سیلی به صورت محسن زد و گفت «بیشرف جزِّ جگر گرفته... تا تنبونتون دوتا میشه میرید یه زن دیگه میگیرید؟» حالا فهمیدم چرا بلند شد و ایستاد. کف دستش میخارید که با صورت محسن خاراند.
محسن هم که اصلا انگار تو باغ نیست، دوباره مینشید و منتظر همسرش میشود که از اتاق پانسمان برگردد.
دختر چادر مادرش را میکشد و میگوید:« مامان بشین تو رو خدا. به تو چه. آقا ببخشید»
آقا لبخندی تحویلش میدهد
پیرزن: « زهر مار نخند. پاشو. پاشو بریم اونور از جلوی چشمای این مرتیکه هیز» و دست دخترش رو میگیرد و بلندش میکند و میروند به سمتی دیگر از سالن.
«آقا شما هم سُرُم داری؟»
من: «جان؟بله. نه آمپوله»
آقای تزریقاتچی«بیا تو»
رفتم داخل.
«بخواب»
گفتم: « نمیشه نخوابم و همینطور ایستاده بزنید؟ آخه تختها......»
«هرطور مایلی... بِکِش پایین»
«جان؟» داشتم میکشیدم پایین که زد. که گفتم آخ. که کشیدم بالا.
داشتم فکر میکردم از همون اول چرا به عقلم نرسید که نباید بخوابم رو اون تختها و ایستاده آمپولم را بزنم و بروم که شاهد چنین ماجرایی نباشم.
فقط نفهمیدم این محسن چِش بود. زنه حامله بود یا بچه ش تو اتاق پانسمان کنارش بود؟ اگر آن داخل بود چرا گفت این بچه . اگر این داخل بود چرا پس چیزی معلوم نبود. چرا زن محسن انقدر پوشونده بود خودش را؟ چرا پرستاره ماسکش زیر چونه ش بود؟
دختره به کی گفت کثافت؟ و چرا تزریقاتچیه انقدر عصبانی بود؟ فکر کنم سوزنش هنوز در درونم مانده باشد. بنزما مال کدوم تیم بود؟ با کدوم تیم بازی میکرد؟ خلاصه که تا خود خانه کلی سوال بی جواب داشتم که در اثر مسکن هایی که خوردم و زدم، بیهوش شدم....
صبح که بیدار شدم اثری از هیچ دردی در من نبود. جز آن سوزنی که فکر میکنم هنوز در درونم مانده بود.
wwwmblo......
mohamma...........
5.62.198.95
سلام حال سما خوبه
یه سوال دارم فقط
من یکی که تازگی فهمیدم وبلاگ نویسه خیلی برام مهمه ولی به دلایلی من برا اون نه، تو بیان ثبت نام کردم زیر یکی از وبلاگاش کامنت گذاشتم که دیدم حذف شده یا حذف کرده، الان مظرمو مینویسم برا نوشته هاش میزنه ثبت ولی جز نظرات نیست، خواستم بدونم به دستش میرسه با اینکه نمیره جز نظرات ولی میزنه نظر شما ثبت شد
میشه لطفا جواب بدین، ممنون از طریق همون ایمیلم تشکر
سلام من یه سوال پرسیدم از شما چنر روز پیش
بعد ایمیلمو اشتباه وارد کردم بین dوbیه نقطه هست
میشه لطفا راهنمایی کنید و جواب اون سوالمو اگه دادین قبلا بازم برام بفرستین
آدمهای امثالِ منِ نوعی که همه چیزِ خودم رو تو وبلاگم مینویسم؛اسم خودم رو گذاشتم، آدرس صفحه شخصی و واقعیِ خودم رو گذاشتم، و در اصلی ترین بخشِ ماجرا، جزوی از قشر ضعیف و آسیب پذیر جامعه هستم و تا تقّی به توقّی بخوره اول بابای ما رو میارن جلو چشممون و تنبان مان رو میکشن رو سرمون و سر و تهِمون میکنن و خانه و خانواده رو عاصی میکنن و از نون خوردن میندازن و بدبخت و بیچاره میکنن و تهش هم انگِ لامذهبی به پیشونیمون میچسبونن، با شمایی که تو وبلاگت اصلا معلوم نیست کی هستی و نه اسمی داری و نه رسمی داری و نه نشانه ای، زمین تا آسمون فرق داریم.
شما میتونی بیای به هر کس و ناکس هرچی دلت خواست بگی. این زرنگی و شجاعت نیست چون نهایتش "ّبیان" میاد یه تذکر میده و میگه پُستت رو حذف کن وگرنه خودمون حذفش میکنیم. و یا اصلا نمیاد بگه و خودش حذفش میکنه.
ولی یکی مثل من و امثال من که زندگیشون تو صفحه ی شخصیشون واقعیه، جرات چنین کاری نداریم. چرا؟ چون دقیقا اونموقعی که دارن چوب تو پاچه ی من و امثال من میکنن، تو داری یه گوشه چای مینوشی و بیسکوییت ساقه طلایی سق میزنی و پست جدید آپلود میکنی که"نَکُشید نکُشید و تا میتونی هشتگ به هشتگهای سیاسیِ مدافع مظلومین اضافه میکنی و بعد شات داون میکنی و میری میچسبی به تخت خوابت و به سقف نگاه میکنی و به خرید لاکهای رنگارنگ، و انواع اقسام وسائل ویرایش و پیرایش صورتت فکر میکنی و تمام.
اینجاست و اینچنینه که شما سلیس حرف میزنی و من، نه.
احساس میکنی لیدر شدی و دوستان بلاگر رو دعوت میکنی به شعار دادن.... کدوم لیدری بی هویت بوده که شما باشی...؟ اون هویت دارهاش هم نتونستن سنگی به این دولت و دولتمردا بزنن چه برسه به شما و امثال من؟
پس یا سکوت کن و به دخترانه های خودت بچسب، و یا چادر همتت رو به دور کمرت ببند و پاشو برو تو خیابون جار بزن و مشتت رو گره کن و بگو مرگ بر ظالم، اونوقت ببین من و امثال من، کشِ تنبان مان رو چطوری سفت میکنیم و میفتیم پشت سرت مثل چی.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
عزاداریهای همه دوستان قبول. اَجرتون هم با خود آقا امام حسین علیه السلام.
به پیشنهاد دوست عزیزی این حرکت (لینک) صورت گرفت و فکر هم نمیکردیم که اینقدر دوستان ما و خودشون رو مورد لطف قرار بدن. چه اونهایی که نقل قول کردند و چه عزیزانی که تو این وضعیت آشفتگیِ روزانه بر اثر همه چی، نشستند و خاطراتشون رو مرور کردند یک و یا حتی سه چهار تا خاطره برامون نوشتند و ارسال کردند.
من شخصا در پوست خودم نمیگنجیدم....
حالا دعوت میکنم از دبیر جشنواره....
دیدین وقتی میخوان یه جایزه بِدن اول اجداد حضار رو ردیف میکنن جلوی چشمشون و بعد یکی پس از دیگری میان سخنرانی طولانی ای میکنن و میرن؟ آخرش هم تند تند اسامی رو میخونن و میگن جوایز رو براتون میفرستیم دم در خونتون.
ما هم دقیقا میخوایم اون کار رو نکنیم.
بنده، هم از طرف دوستانی که زحمت کشیدند و نشستند خوندند و با حوصله رای دادن سپاسگزاری میکنم. و هم از دوستانِ بلاگری که سرسختانه و موشکافانه نشستند خوندند و بیطرفانه رای دادند، کمال تشکر رو دارم. یه عده از شما عزیزان هم قابلیت و صلاحیت این رو داشتید که جزو داوران باشید ولی چون شرکت کرده بودید، نمیشد.
خوب!!!
37 شرکت کننده داشتیم و 57 رأی.
دَم اون بیست نفر دیگه گرم که مطلبی نذاشتند اما دلگرمیِ ما شدند.
از بین 37 شرکت کننده داورانِ خارج از بیان به همراه داوران حاضر در بیان، به 13 خاطره که به قوانینِ مطرح شده ، تا جایی که ممکن بود، توجه کرده بودند، رأی مثبت دادند.
(اولش قصد داشتم 13 کاندیدا رو بنویسم ولی با نظر دوستان، منصرف شدم)
اما مسئله ای که بعضی ها رعایت کردند و خیلی ها به اون توجهی نداشتند، "عکس بود"
در قوانین مطرح شده. اگر دقت کنید میبینید که نوشتیم، حتما باید عکس داشته باشند. و هم عنوان مطلبشون باید «مسابقه بهترین خاطره و نقل قول از پیادهروی اربعین حسینی» بعله.
پس این شد که داوران در دور دوم رأی گیری با موشکافی بیشتر و حذف خاطرات بدون عکس، 2 خاطره رو انتخاب کردن. علیرغم اینکه تاکید کرده بودیم یک آقا و یک خانم انتخاب کنند، متفق القول و با اینکه هیچیک از حضور دیگری خبر نداشت که مبادا خدایی ناکرده تبانی ای صورت بگیره، به دو خاطره که توسط خانمهای محترم نوشته شده بود رأی دادند.
خوب قرار بر این بود که یک آقا و یک خانم رو انتخاب کنیم. اما خاطرات عکس دارِ آقایان، از نظر داورها، به حدی نبودند که بشه از نفر دوم خانمها گذشت و به اون رای داد.
ببخشید بد گفتم نه؟
خلاصه اینکه چون آقایون گذشتشون بیشتره پذیرفتیم که جایزه رو نَبَرن.
ضمن اینکه باید هر جشنواره ای یه بهونه ای دست دیگران بده تا بتونن انتقاد کنند. این هم بهونه.
خلاصه مطلب اینکه:
هرآنچه که درمورد نفرات برتر میخوانید چکیده ی فرمایشات شش داور ما هستند:
پس نفر اول رو به خاطر سادگی و روان بودن لحن، صمیمیتی که در گفتار داشتند، نکات، موضوع، حس و حال خوب و عکس هایی که انتخاب کردند، برگزیدند
و نفر دوم رو به خاطر محتوی، عکس و نکاتی که رعایت شده بود، به ما معرفی کردند.
و بنده هم به جِدّ هیچ نقشی در انتخاب خاطرات و نفرات نداشتم..... اما در رای مردمی به سه نفر رای دادم که هیچکدوم رای اکثریت رو نیاوردند.
و اما برندگان:
نفر اول: {لینک} پرستوی عاشق صاجب وبلاگ "در جستجوی کوچ" با شماره 20
و نفر دوم {لینک} میم مهاجر صاحب وبلاگ "ناگزیر از هجرت" با شماره 33
این دو برنده ی عزیز هم میتونن مبلغ نقدی یکصد هزار تومن رو دریافت کنن و هم به میزان یکصد و بیست هزار تومان از اینجا (لینک) خرید کنند.
و بالاخره شرکت کننده ی که با رآی شما برنده هدیه مردمی شدند، با اختلاف یک رآی از نفر قبلیشون، جناب آقای:
3- محمد هادی عزیز، صاحب وبلاگ "محمد هادی بیات" {لینک}
35- آسد جواد انبارداران صاحب وبلاگ "سکوت" {لینک}
و اما بیشترین رای داوران به پنج نفر اول به غیر از برندگان، به ترتیب :
8 که عکس نداشت و حذف شد . 34 - 1-که عکس نداشت و حذف شد . 3 که عکس نداشت و حذف شد . و 35 ....که عکس نداشت و حذف شد .
و بیشترین رای شما به پنج نفر اول به غیر از برنده، به ترتیب :
35 - 4 - 26 - 8 - 28 ....
سلام
بعدانوشت: همه میتونن در رای گیری شرکت کنند. یه بار دیگه عرض میکنم. فکر کنید دیگ حلیم امام حسین علیه السلامه. در هم زدنش نقشی داشته باشید . ثواب داره
همونطور که عرض کردم، یه هدیه هم داریم برای خاطره ای که محبوب شما دوستان بوده. فارغ از توجه به قوانینِ ذکر شده.
لطفا در این {لینک} خاطرات رو بخونید و عددِ اون خاطره ای که دوست داشتید رو به عنوان یک نظر یا کامنت زیر این پُست بنویسید.
بینهایت سپاسگزارم..
لطفا همراهیمون کنید
اَجرتون با سید الشهدا
(بخونید خواهشا")
راه دوری نمیره برای شما نوشته شده
نظرات هم روز یکشنبه تایید میشه. بعد از تایید هم هیچ رایی پذیرفته نخواهد شد
2- خانم نادم گرامی، صاحب وبلاگِ "مشق میکنم تو را..." {لینک}
3- محمد هادی عزیز، صاحب وبلاگ "محمد هادی بیات" {لینک}
4- خانم واران، صاحب وبلاگ "به رنگ آسمان" {لینک}
5- خانم اُم شهر آشوب، صاحب وبلاگ"ای شما ای تمام عاشقان هر کجا" {لینک}
6-خانم مریم بانو، صاحب وبلاگ"روزهای کاغذی" {لینک}
7- خانم گُلشید، صاحب وبلاگ "یک جرعه لبخند" {لینک}
8- خانم استیصـآل، صاحب وبلاگ "زهرآ" {لینک}
9-محمد هادی عزیز، صاحب وبلاگ "محمد هادی بیات" {لینک}
10-خانم نادم گرامی، صاحب وبلاگِ "مشق میکنم تو را..." {لینک}
11- میرزا مهدی، صاحب وبلاگ "یک مشت حرف....{لینک}
12- خانم هومورو {لینک}
13- میرزا مهدی صاحب وبلاگ" یک مشت حرف...{لینک}
14- خودم {لینک}
15-خانم اَسی، صاحب وبلاگ "طلوع من" {لینک}
16- غریبه آشنا A، صاحب وبلاگ "ماه بی همتا" {لینک}
17-خانم اَسی، صاحب وبلاگ "طلوع من" {لینک}
18-خانم نادم گرامی، صاحب وبلاگِ "مشق میکنم تو را..." {لینک}
19- خودم {لینک}
20-پرستوی عاشق صاجب وبلاگ "در جستجوی کوچ" {لینک}
21- محمد قاسم پور صاحب وبلاگ"اقیانوس سیاه" {لینک}
22- خانم صالحه، صاحب وبلاگ "صالحه+" {لینک}
23- خانم واران صاحب وبلاگ " به رنگ آسمان" {لینک}
24- آقای ن. .ا صاحب وبلاگ "سیاهه های یک پدر" {لینک}
25-خانم صالحه، صاحب وبلاگ "صالحه+" {لینک}
26- خانم صبا صاحب وبلاگ" مثل هوای بهار" {لینک}
27-آقای میم صاحب وبلاگ "نوشته هام" {لینک}
28- من مبهم صاحب وبلاگ"مبهم نامه" {لینک}
29- من مبهم صاحب وبلاگ"مبهم نامه" {لینک}
30- من مبهم صاحب وبلاگ"مبهم نامه" {لینک}
۳۱- محمد هادی عزیز «لینک»
۳۲-آقای مهربان گرامی صاحب وبلاگ در جستجوی حقیقت{لینک}
33- میم مهاجر صاحب وبلاگ "ناگزیر از هجرت" {لینک}
34-خانم اَسی، صاحب وبلاگ "طلوع من" {لینک}
35- آسد جواد انبارداران صاحب وبلاگ "سکوت" {لینک}
36- من مبهم صاحب وبلاگ"مبهم نامه" {لینک}
37-خانم واران، صاحب وبلاگ "به رنگ آسمان" {لینک}
مهلت ارسال تمام شد/.
سلام!
دیدم بازار چالشهای وبلاگی داره زیاد میشه، با تلنگری که یه دوست به بنده زدند، گفتم شاید بد نباشه بنده هم یه چالشی ایجاد کنم.
طلبیده شدم:
فضای روحیم کلا عوض شده بود. من دیگه اونی نبودم که تا یکی دو سال پیش میشناختن. نزدیک اربعین که میشد و وقتی مینشستم پای تلویزیون و تصاویر زائران و پیادهروی رو میدیدم، یه بغض غریب گلوم رو فشار میداد. من کجا و این حس و حال کجا؟ منی که برای از دست دادن عزیزترین های زندگیم، حتی یه قطره اشک هم نریخته بودم، الان طوری شده بودم که تصویر به تصویر و صحنه به صحنه نفسم تنگ تر میشد و چشمام داغ تر.
حتی یه درصد هم فکر نمیکردم که گذرم به اون مسیر بخوره.
من؟ من کی باشم که لابلای جمعیتِ عاشق ابا عبدالله بخوام قدم بزنم؟ اصلا قد و قواره من به این حرفها نمیخورد. همیشه خودم رو سرزنش میکردم که انقدر بیچاره ای که حتی بعد از سی و هفت هشت سال زندگی، یه بار امام رضا(ع) طلبیدهت و اون هم تمام وقتت رو تو بازار و خرید سوغاتی سپری کردی. سفر پیاده روی اربعین و اون کلاسِ حکمت و معرفت، برای من حتی خواب و خیال هم نبود و خلاصه میشد به تصاویر تلویزیون و همون بغضِ غریب.
هنوز محرم سال 1397 تموم نشده بود که زنگ تلفنم به صدا دراومد و یه دوستی که همیشه حس خوبی بِهم میده، خیلی ذوق زده و بی مقدمه گفت: «نظرت درمورد سفر مشهد چیه؟» گفتم «سلام حاجی. ولی کِی؟» تند تند گفت: ]«سلام سلام. حالتون خوبه؟ خانم خوبن؟ تو همین هفته»
نگاه به همسرم کردم و دیدم داره وحشت زده نگام میکنه. انقدر متعجب بودم که بنده خدا فکر کرده بود دارم خبر بد میشنوم. مخصوصا که به دوستِ پشت خط هم گفته بودم "کِی؟"
گفتم «من که از خدامه ولی راه دوره ما چطوری جا بشیم؟»
گفت «با قطار راحتین یا اتوبوس؟» گفتم «هرچی شما راحت ترین.»
گفت: «نه خوب شما بگو. ما که نمیخوایم بیایم.»
چشمام گرد شده بود و تازه متوجه شدم که میخواد من و همسر رو بفرسته مشهد.
خلاصه تدارکش رو دیده بودند و قصد داشتند ما رو شرفیاب کنند به زیارت حضرت رضا علیه السلام.
در پوست خودم نمیگنجیدم. بهشون گفته بودم حاجی من دستم خالیه. گفتند «حتی پول خورد خوراک و تو راهیتون هم یه بانی قراره بده. شما اصلا دست تو جیبتون نکنید.»
اون شب رو تا صبح نخوابیدم.

عکس متعلق به همون سفر مشهد میباشد
یاد ده بیست رو پیش افتادم که باجناقم قول داده بود و برنامه ریزی کرده بود که تاسوعا با ماشینش ما رو ببره مشهد و زده بود زیرش.
یاد شب تاسوعایی افتادم که تا صبح بیدار مونده بودم و مدام غصه میخوردم که با دلم قرار حرم امام رضا رو گذاشته بودم و به خاطر بد قولی باجناق، خوابیدم تو اتاق خواب خونه م و به سقف نگاه میکنم. دلم آشوب بود و به خودم قبولونده بودم که آقا نخواسته تو چنین شبی-تاسوعا- در محضرشون باشم.
بعد از تماس حاجی، با تا صبح بیدارموندم و پیش خودم فکر میکردم یعنی امام رضا جواب غصه های اون شبم رو داده؟
صبح شد و از شوق سفر مشهد و خیرِ بانی ای که نذاشتند بفهمیم کیه، به همه اهل خانواده خبر دادم. بال درآورده بودم. آخه من تو عمرم یه بار بیشتر نرفته بودم زیارت که نتونسته بودم بهره هم ببرم.
در همین حال و هوا بودم که حاجی زنگ زد.
«سلام پاسپورت داری؟»
آب گلوم رو قورت دادم. گفتم «برای چی؟»
گفت «داری؟»
گفتم «حاجی خیر باشه.»
مثل همیشه که میخواد سر به سرم بذاره یه کم مِن و مِن کرد و (شبیه اینکه به یه بچه بخوای یه چیز شگفت انگیز نشون بدی و بگی "دی دی دی دینگ") گفت: «کربلا نرفتی. نه؟»
نِشستم.
اینبار همسر واقعا ترسید. با کارد و سیب زمینی ای که دستش بود هراسان اومد کنارم و گفت «چی شده؟»
با دست به علامت هیس بهش اشاره زدم و حاجی پشت خط گفت: «قبل از اینکه عازم مشهد بشی، برای پاسپورتت اقدام کن. میخوان یه عده رو که تا حالا کربلا نرفتن راهی کنن. من شما رو هم معرفی کردم. خانمت قبلا رفته؟.»
گفتم: «آره رفته ... آخه حاجی....»
همسر اینطرف میگفت: «مشهد کنسل شد؟»
حاجی اونور خط گفت: «پس امام حسین فقط شما رو طلبیده .»
دیگه هیچی نمیفهمیدم. به هر صدایی که از اونور خط میشنیدم فقط میگفتم چشم.
نمیفهمیدم چی میگن و من مدام میگفتم چشم
تلفن رو قطع کردم و متوجه حال و اوضاع همسر شدم که کنارم نشسته و دستش رو گرفته به صورتش و منتظره خبر بد رو بدم تا بزنه زیر گریه.
هراسان گفت: «چی شده مهدی؟ »
گفتم: «میخوام برم کربلا.»
همونطور که نشسته بود یه کم تو چشمام خیره شد و یه لبخند نرمی زد و بعد بلند شد و رفت.
همونطور شل و وارفته نشسته بودم و به صدای روضه ای که از تلویزیون پخش میشد گوش میدادم.
بعد از یکی دو دقیقه همسرم اومد بیرون و با تمام حسرتی که میتونست از خودش نشون بده گفت: «تنها بری یعنی؟من چی پس؟»
هیچی نگفتم اما تو ذهنم داشتم این نگاهِ همسر رو در حال بدرقه کردنم، تصور میکردم که چطور میتونم ازش بگذرم. این شد که تو دلم گفتم : «یا امام حسین! با هم دیگه.... دوتاییمون.»
ده ثانیه نشد که حاجی زنگ زد و گفت: خانمت هم اگر میخواد بیاد، باید هزینه ش رو خودش بده. چون قبلا کربلا رفته و این هزینه شامل حالش نمیشه./.
بارالها به حق محمد و آل محمد، مرا توفیقی عنایت بفرما تا آب دهانم را "بپاچونم" تو صورت این رئیس جمهورِ نالایق. آمین/.
فیه ما فیه (به مناسبت روز بزرگداشت حضرت مولوی)
پیلی را آوردند بر سرچشمه ای که آب خورد. خود را در آب میدید و میرمید؛ او می پنداشت که از دیگری میرمد، نمیدانست که از خود میرمد.
همه اخلاقِ بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر، چون در تست، نمیرنجی؛ چون آن را در دیگری میبینی، میرمی و میرنجی.

پتانسیل این را دارم که جفت لِنگهایش را چونان دستۀ ماهیتابه بگیرم در دستم که سیمای ملیح پُرز دارش را بکوبانم به دیوار تا متلاشی شود.
اما آخرش که چی؟
اونوَخ یکی دیگه زرتی میاد جاش میشینه و منم که توان ندارم هی هرکی از راه رسید، ماهیتابه ش کنم که...
از پر و بال انداختنمون به مولا.
صبح عالیالطلوع زدم بیرون یه دونه مرغ کوچیک موچیک بگیرم ببرم بذارم خونه که این ضعیفه لااقل تا سه چهار ماه هی زرت و زرت زنگ نزنه نهار چی بذارم شام چی بذارم؛ که گفتن برو ساعت 9 بیا. هنو قیمت این نفله ی آتیش پاره رو اعلام نکردن .
میگم طلاس مگه؟
میگه برو بالاتر.
میگم نفته؟
میگه برو بالاتر.
یاد این یارو مسعود دهنمکی افتادم و فیلم معراجیهاش که هی میگفتن برو بالاتر و آخرش همهشون به خاک و خون کشیده شدن. بیخیال شدم و رفتم حُجره رو باز کردم و بعدش ضعیفه رو گذاشتمش تو بلک لیست.
مسئله حل شد شکر خدا. علی برکت الله/.
سلام
برام پیامکی اومد با این محتوی که {...................به من زنگ بزنید}
اونقدر کلاهبرداریش مشهود بود و واضح بود که گفتم به عنوان یک شهروند نمونه و دوست داشتنی باید الگو باشم برای دیگران و یه کاری بکنم. پس اومدم نشستم پای نت و سرچ کردم: «پلیس فتا»
اول باید ثبت نام میکردم و تا فیهاخالدون مشخصات آباء و اجدادم هم براشون توضیح میدادم.
با خودم گفتم به زحمتش میارزه. باید جلوی این دشمنان اقتصاد مملکت رو بگیرم. به سهم خودم باد اقدامی بکنم. بسم اللهی گفتم و دکمه ثبت رو زدم.
پیغام اومد بیش از سه بار تلاش کردید و ناموفق بود باید سه دقیقه صبر کنید.
من فقط یک بار تلاش کرده بودم.
پنج شش دقیقه ای گذشت و دوباره رفتم اقدام کردم. باز سوال پرسیده شد. و باز ثبت رو زدم و باز گفت بیش از سه بار تلاش کردید و ناموفق بود باید سه دقیقه صبر کنید.
گفتم برو گمشو بابا.
رفتم نشستم سر کارم.
یه نیم ساعتی گذشت و فکرم هنوز درگیرش بود که نه؛ نباید دست بردارم. اگر از این موضوع دست بکشم و سَرسَری رد بشم چه فرقی با اون "..." دارم؟
پس رفتم دوباره اسامی و آدرس نوامیسم رو اونجا ثبت کردم و در جوابم نوشت: "این ایمیل قبلا ثبت شده است"
من :|
گفتم خوب حتما ثبت شده دیگه. رفتم لینک ورود به سایت رو زدم و رمز رو وارد کردم و گفت صحیح نمیباشد. زیرش نوشته بود "آیا رمزتان را فراموش کردید؟" کلیک کردم.
گفت ایمیلتان را وارد کنید تا لینک بدیم رمزتون رو بازیابی کنید. ایمیل رو زدم گفت: این ایمیل اشتباه است.
و من باز گفتم: برو گمشو بابا.
دستم رو گذاشتم زیر چونه م و داشتم به صفحه مانیتور نگاه میکردم و میگفتم حتما یه حکمتی داره. ولش کن. که دیدم صفحه خود به خود داره لود میشه و بعد وارد سایت شد.
و من:|
تو قسمتهای مختلف گشتم و رسیدم به جایی که باید گزارش رو تایپ میکردم.
باز یه عالمه مشخصات پرسید و رسیدم به قسمت ثبت گزارش نوشتم:
سلام برای من پیامکی اومده با این محتوی که « من فلان فلانی هستم از عشایر درود و صحرا نشینم یه عالمه سکه پیدا کردم اگر کسی رو سراغ دارید که آبش کنیم، به من زنگ بزن.»
دکمه ثبت رو زدم یهو کُل مرورگرم بسته شد. گفتم خدایا انگار نباید این کار رو بکنم. حتما حکمتی داره. ولش کن.
بیخیال شدم. گفتم برم به بیان و وبلاگم یه سر بزنم. مرورگر رو باز کردم دیدم هنوز تو صفحه پلیس فتاست. انگار مثلا یکی واساده بود اونجا و تا منو دید گفت: داداش چی کار داشتی؟
گفتم: دیروز برای من یه پیامکی اومده با این محتوی که من فلان فلانی هستم .....
بعد اومدم ثبتش کنم که باز بسته شد.
کارد میزدن خونم در نمیومد. جوش آورده بودم. دوباره مرورگر رو باز کردم و دیدم یارو انگار اونجا منتظر من نشسته و میخواد بگه: داداش چی کار داشتی؟
نوشتم: برو بمیـــــــــــــــــــــر بابا آشغال. دکمه ثبت رو زدم.
نوشت: گزارش شما با موفقیت ثبت شد. از همکاری صمیمانه شما ممنونیم.
بدبخت شدم رفت.
گوشی رو برداشتم زنگ بزنم به اون فلان فلانی بلکه به یه نوایی برسم و بزنم از این مرز فرار کنم تا گیر پلیس فتا نیفتادم که جواب نداد. هرچی زنگ زدم جواب نداد که نداد که نداد.
حالا با چی فرار کنم؟ کجا برم؟
(چقدر تند تند نوشتم :)))) )
مقدمه: این چند سطری که میخوانید، کپی از وبلاگ قبلیست. دیروز تو مسجد با چنین مسئله ای مواجه شدم که به فکرم رسید دوباره بازنشرش کنم تا بلکه دوستانی که نخوندن هم بخونن.
دیروز تو یکی از شلوغ ترین مسجد ھای شھر ما یک روحانی مھمان حضور داشت که امام جماعت مسجد -رو حساب ریش سفیدی ایشان- تعارف زدند و محراب را به ایشان سپردند.
حضرت اعلام کردند که بنده نمازم شکسته ست و فلان و فلان.
اقامه را سر دادند و نماز با یه الله و اکبر کش دار و بسیار طولانی آغاز شد.
گوشه ای از نوع نماز خواندن حضرت:
بس.................................م ِالله....................................رحمن .......................رحیم.....(قشنگ بیست ثانیه طول کشید. و به ھمین شکل)
: ال ....................................... َحمُد...........................ِ.......................رب ...ال......................عالمین.... از فکر نماز اومدم بیرون و پیش خودم گفتم اینطوری پیش بریم ساعت چھار عصر نماز تموم میشه. ولی چاره چی بود؟
رفت رکوع: ُسب.....حا َن........ ِالله......... ُسب.....حا َن........ ِالله......... ُسب.....حا َن........الله.
یه عده که فکر کردن رکوع تموم شده از حالت رکوع برخاستند و یه عده منتظر قیام حضرت شدند.....که فرمودند: سبحان ربی العظیم و بحمده(با ھمان ریتم کش دار و خسته کننده. در حین خواندن، آن عده که ایستاده بودند، دوباره بازگشتند به رکوع . ذکر که تمام شد همه قیام کردند و برخواستند. اما حضرت در جای خود مانده بود و با ھمان ریتم کشدار خواند:
رب صلی علی محمد و آل محمد.... و برخواست. در تمام مدتی که رب....صـ.....لی..... علی محمد و آل محمد را کش دار میخوند، همه سردر گُم ایستاده بودند. نمازگزار ھا به خمیازه و خاراندن قسمت ھای مختلف بدن روی آورده بودند. حوصله شان سر رفته بود. اون عده که از ھمه مسن تر و روی صندلی ھای نماز نشسته بودند، به اطراف نگاه میکردند. یکیشون هم مدام دستش تو دماغش بود و محتویاتش رو میمالید زیر صندلی و من نیز مثل بقیه. ھمه این پا و آن پا میکردند.
آقا خلاصه ش اینکه ھمه فھمیده بودند تو چه مخمصه ای گیر افتادند و راه در رو ای ھم ندارند. بالاخره بعد از حدود یک ربع ساعت، رکعت دوم تمام شد و تشھد خوانده شد و حضرت رفت برای سلام و ما نمازگزار ھا قیام کردیم برای ادای رکعت سوم.
دیگھ ھیچکس خدا رو بنده نبود....
تند تند صدای زمزمه میامد.
سبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبرسبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبرسبحان الله والحمدالله ولاالھ الا الله و الله و اکبر.......
یکی میرفت سجده یکی میرفت رکوع یکی بلند میشد... اصن یه وضعی انگار نه انگار که تا چند ثانیه ی پیش ھمه منظم در حال اقامه ی نماز جماعت بودند.
در بین ما پیرمردی بود که لازم بود بین ھر دو نماز تجدید وضو کنه. یکی بود که مشکل قند داشت و به گفته ی خودش شرایطش بحرانی بود...
القصه!!!! باید بودید و می دیدید .
حضرت «سلام رکعت دوم نماز شکسته ی ظھر» را که تمام کرد، ما نمازگزار ھا «رکعت چھارم نماز عصر» را تمام کردیم و برخواستیم و زدیم به چاک/
آخه گفته بین دوتا نماز یه گپ و گفتی خواھیم داشت....
موقع کفش پوشیدن داشتم به امام خودمون فکر میکردم که بنده خدا باید بشینه کنار حضرتِ اسلوموشن؛ که دیدم با دوچرخه از درب مسجد خارج شد.
بیچاره زودتر از ما زده بوده بیرون..
یه اختر خانمی بود که خیلی پیر بود. تمام عمرش از تهران بیرون نرفته بود و هرچی هم که درمورد چیزهایی که خارج از تهرانه شنیده بود، فقط شنیده بود.
اختر خانم،(دقت کنید!) مادر بزرگِ یکی از آشناهای یکی از دوستانِ مادرم بود که به قول مادرم، با اون دوستش- در طول اون سالی که ما با هم همکلاس بودن، فقط دو بار تو بازیِ وسطی، با هم یار شدن و یه کم با هم خندیدن و فقط همون چند ساعت رو با هم دوست بودن. چون اصلا فازشون یکی نبوده.
اسم دوست مامانم مهری بود و اسم آشناشون که مادرم اصلا ندیده بودش توران بود و اسم مادر بزرگِ توران، اختر.
نمیدونم چرا باید اختر خانم و مادر توران میومدن شمال و یه هفته هم خونه ی ما میموندن. البته بعدها فهمیدم که چرا کرور کرور آدم از تهران میومدن خونمون و روزها و گاهاً یک هفته میموندن و وقتی هم که میرفتن بابای بیچاره باید ساعتها از تو لوله های فاضلاب، شن و ماسه های اونا رو لایروبی میکرد.
یه روز یهو جَو مامان ما رو گرفت و گفت: مهدی جان! مامان! الهی دورت بگردم اختر خانم رو بردار ببر دریا رو نشونش بده.
من؟
آره دیگه عزیزم. دورت بگردم(قشنگ معلوم بود این همه دورم میگرده چه معنی ای داره)
گفتم: داریم با بچه ها فوتبال بازی میکنیم آخه. نمیبینی؟ (حدودا یازده سالم بود)
(یهو فازش عوض شد ) و گفت: ذلیل شده! الهی جزّ جیگر بگیری! چرا رو حرف من حرف میزنی بردار ببرش دیگه.(این جمله آخری رو با جیغ گفت.قشنگ معلوم بود عصبانیه و کارد میزدی خونِش در نمیومد)
چطوری آخه پیرزنو...
یهو جارو رو پرت کرد سمتم و دنپایی ای که پاش بود رو دراورد که معنیش این بود یا میبریش یا میکُشمت.
رفتم تو حیاط دیدم اختر خانم چادر قهوه ای سوخته با گلهای ریز سفیدش رو کشیده رو سرش و گوشه ش رو گرفته به دندونش و به زور هم سرش رو آورده بالا که ببینه اونی که میخواد ببردش دریا کیه.
قدش از من کوتاه تر بود. رفتم یه آب به صورتم زدم جلو آینه همینطوری الکی یه دستی هم به موهام زدم و یه نگاه به صورت سرخ و عرق کرده و بعد به زانوی پاره شلوار و بعد به دنپایی ای که قسمت پنجه هاش هم کنده شده بود انداختم و با خودم گفتم حتی این تیپ به هم ریخته هم نمیتونه بهونه ای باشه که بیشتر از این اختر خانم رو معطل کنم،
پس گفتم بریم؟ گفت بریم.
از بنبستی که کلاً ده متر هم طول نداشت زدیم بیرون و خواستیم از لابلای بازی بچه ها رد بشیم که یهو نشست روی زمین.
گفتم چی شده اختر خانم؟
گفت: ننه خسته شدم یه کم بشینم استراحت کنم. وای نفسم در رفت.
توپ اومد سمتم و شوتش کردم و گفتم: کوری مگه؟ پیرزن نشسته اینجا.
حسن گفت خوب برید اونور.
گفتم خسته شده صبر کنین.
همه زدن زیر خنده.
رفتم خونه به بابام گفتم این زنه خسته شده نشسته.
بابا سریع دستش رو گرفت به دوچرخه و هراسان گفت کجا ولش کردی؟
سرم رو از چهارچوب در بُردم بیرون و گفتم اینهاش. همینجاس.
بابا هم سرش رو آورد بیرون و خندید و گفت هنوز اینجایید که.
گفتم خسته شده.
(اونموقع ها هنوز چیزی به اسم تاکسی تلفنی و آژانس تو شهر ما وجود نداشت. برای همین در مواقع اورژانسی یا باید میرفتیم خونه ی یکی از همسایه ها که ماشین داشت؛ و البته همسایه های ما نداشتن و یا میرفتیم سر کوچه انقدر میایستادیم که یه تاکسی خالی بیاد.
و یا انقدر راه میرفتیم تا حدودا سه چهار کیلومتر اونور تر میرسیدیم ورودی شهر و راننده تاکسی ها که تو ایستگاه سماق میمکیدن رو راهیِ خونه میکردیم.
منم این کار رو کردم)
وقتی برگشتم اختر خانم هنوز همونجا نشسته بود و بچه ها آجرهایی که باهاش دروازه چیده بودن و برده بودن اونور تر تا یه وقت مزاحم استراحت اختر خانم نشن. بابا هم ایستاده بود کنارش که توپ بهش نخوره. مامان بابای توران هم که معلوم نبود چند روزه کجا غیبشون زده بود.
خلاصه نِشست تو تاکسی و 5دقیقه بعد پیاده شد و پاش رو گذاشت رو ماسه ها. یهو ترسید. بادست راستش محکم دست بابا رو گرفت بود و با دست چپش زیر شکم منو. و تا میتونست فشار میداد که یهو تو ماسه ها فرو نره. تازه فهمیدم که چشماش نمیبینه و تو عمرش هم روی چیزی به این نرمی پا نذاشته بوده.
بابا گفت نترس اختر خانم بیا بریم جلو تر دریا رو ببین. رسیدیم رو خط ساحل. جایی که آب میومد و برمیگشت. بابا بردش جلو تر و گفت بشین .آب اومد تا غوزک پاش خیس شد و بابا بهش گفت این آب دریاست، دست بزن.
تا اومد دست بزنه آب فرو رفت تو ماسه ها و خشک شد. گفت کو؟
بابا گفت صبر کن الان دوباره میاد. آهان دست بزن.
دست زد و دستش خیس شد اما آب با فرو رفت.
یهو عصبانی شد و گفت تُف تو این دریاتون. این که قلابیه. یه ساعته من رو معطل خودتون کردین بیارید دریای قلابی؟ و شروع کرد غر غر کردن و فحش دادن و گیر داد که منو ببرید خونه.(انگار مثلا تمام عمرش رو تو اقیانوس بوده) من رو ببرید خونه. من رو ببرید خونه. جیش دارم. نجسی کردم. منو ببرید خونه. از اولش هم میدونستم مهمون نواز نیستید. میدونستم بهم خوش نمیگذره ذلیل بشه این بتول.(مامان توران رو میگفت) و ...... یه عالمه غر زد.
بابام هم که بهش بر خورده بود، گفت اختر خانم امروز صبح بهت صبحونه محلی دادم. شیر و کره و مربا و عسل، همه ش قلابی بود؟
گفت حتما دیگه. من که چشام نمیبینه.
بابام یه کم جدی تر شد و گفت اون کباب دیشب هم قلابی بود؟
گفت: کباب؟ کدوم کباب؟ (قشنگ معلوم بود بابام انتظار تشکر داشته اما تف هم کف دستش ننداخته بودن)
و همینطور با هم کل کل کردن تا رسیدیم خونه. و یکی دو روز بعد مامان بابای توران اومدن و مادر بزرگ یکی از آشناهای
دوستِ
غیر صمیمیِ
دورانِ مدرسه ی مادرم
رو با خودشون بردن و هرگز هم نه خودش رو دیدیم و نه خانواده ش رو.
نمیدونم چرا یهو یاد اختر خانم افتادم.
سلام خیلی خیلی خیلی با آرامش بخونید. مهربون.
چطور وقتی ما به خودمون زحمت نمیدیم تو همین گوگلِ "صد من یه غاز" چهار تا مطلبِ اصیل درمورد عزاداری سید الشهدا بخونیم، وقتی به خودمون زحمت نمیدیم فلسفه عاشورا رو بفهمیم. وقتی نمیدونیم حسین(ع) چه بود و که بود؟ برای اسلام چه اهمیتی داشت و داره؟ چرا تنها بود؟ چرا خدا کاری نکرد؟ چرا باید به این شکل شهید میشد؟ چرا زینب(س) ماند؟ چرا سجاد(ع) بیمار شد؟ چرا و چرا و چراهای دیگر، میاییم به نظریات مزخرفِ همسنگران و دشمنان اسلام که لحظه به لحظه، و حتی ثانیه به ثانیه از تفرقه افکنی های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی، دست بر نمیدارن، دامن میزنیم؟
دشمنی که بیشتر و بهتر از هر مسلمانی اسلام رو میشناسه و بهتر و بیشتر از هر مسلمانی به وعده های دین اسلام ایمان داره و بهتر و کامل تر از هر مسلمانی ترس از ظهور صاحب الزمان(عج) داره؟
انقدر که دشمنان ما اسلام شناسَن و میدونن چه خطراتی براشون داره، ما نمیدونیم و نمیفهمیم چه خطری براشون داریم. مثل یک ببر هستیم که نمیدونیم بَبریم. در آینه ی دشمن خودمون رو گربه ای نا توان میبینیم.
اگر شما در سنگر، در مقابل دشمن خوابت ببرد، معنایش این نیست که دشمن هم خوابش برده؛ او ممکن است بیدار باشد؛ کما اینکه همین جور هم هست. هزاران نفر را میگذارند برای پیگیری مسائل گوناگون ایران؛ ما بایستی میلیونها نفر آماده باشیم برای اینکه، هم دفاع کنیم، هم ضربه بزنیم؛ ما هم باید متقابلاً به آنها حمله کنیم؛ چه تبلیغاتی و چه انواع و اقسام کارهایی که از دست یک ملّت انقلابی برمیآید. (1)
تاریخ نشون داده هر گروهی که از دشمن خودش غافل شده، ضربه سنگینی خورده. هرچند کاملا مسلح بوده باشه و عوامل قدرت بخشی هم رعایت کرده باشه.(2)
دشمن، دشمنش که ما باشیم رو خوب شناخته،
ما چقدر دشمنمون رو شناختیم؟
چقدر توانایی هاش رو میشناسیم.
توانایی نظامی که ظاهر قضیه است.
چقدر با قدرت نفوذش آشنا هستیم؟
امام حسین (ع) 54 سال شمسی عمر کرد اما هزار و سیصد و خورده ای ساله که زنده ست. ما به هر بهانه ای عزاداری امام حسین رو تعطیل کنیم، خودمونیم که میمیریم. امام حسین و مکتب ایشون تا ابد زنده خواهد بود برای اینکه تا آخر عمرمون از این نهضت بهره ببریم، باید پا به پا حرکت کنیم.
امام رضا (ع) فرمودن: هر گاه ماه محرم فرا مىرسید، پدرم (موسى بن جعفر) دیگر خندان دیده نمىشد و غم و افسردگى بر او غلبه مىیافت تا آن که ده روز از محرم مىگذشت، روز دهم محرم که مىشد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود. (امالى صدوق، ص ۱۱۱)
شأن ما که هم ردیف شأن موسی بن جعفر(ع) نیست. موقعیتِ سیاسیِ جامعه هم مثل موقعیتِ سیاسی زمانِ ایشون نیست پس نباید تو خونه بشینیم و فقط ژست غم و افسردگی بگیریم. باید بر سینه و سر بزنیم. واجب تر از هر دعایی باید دسته جمعی شیون سر داد و هر سال و هر سال فاجعه ی عاشورا را به سوگ نشست.
خلاصه اینکه دعوا نداریم که. اینجا رو بخونید.
ولادت امام علی النقی الهادی هم مبارک همتون باشه
تیتر: نامه ۶۲ :در نامه هاى حضرت علی(ع) است به اهل مصر که با مالک اشتر فرستاد، زمانى که او را به حکومت مصر منصوب کرد....
(1) ۳۹۸/۱۲/۰۴ بیانات رهبر انقلاب در ابتدای جلسه درس خارج فقه و تشکر از حضور ملت ایران در انتخابات
(2) مقدمه کتاب دشمن شدید(دفتر دوم)جریان شناسی حق و باطل پس از پیامبر اسلام
به پدر زنم میگم: کباب نمیدی؟
میگه: کباب؟
میگم : آره دیگه
میگه: بررررو بابا! کبابم کجا بود.
میگم: عید قربانه مگه حاجی نیستی؟
میگه اوووووووووه صد سال پیش حاجی شدم.
میگم: خوب چه ربطی داره عید قربانه.
میگه: قربان؟ قربان کو؟
میگم: قربان کو؟!!!!!! یعنی چی که کو؟ امروزه دیگه.
میگه: کو؟
میگم: چی کو؟
میگه: قربان؟
بهش میگم: مشتی گیر آوردی ما رو؟
صدای همسر از آشپزخونه میاد که میگه: بابا تا گوسفند رو نبینه، قبول نمیکنه که عید قربانه.
خندم میگیره میگم: پس از نظر بابات عید گوسفنده نه عید قربان.
رو میکنم به حاجی و میگم: بابا پول بده برم گوسفند بخرم.
میگه: گوسفند بخری؟
میگم : آره . کباب کنیم بخوریم.
میگه: کباب؟
میگم: آره دیگه. کباب.
میگه: برررررو بابا! کبابم کجا بود؟
:|
میگم عید قربانه مگه حاجی نیستی؟
میگه: اووووووووووه صد سال پیش حاجی بودم که...
:|
میگم: خوب چه ربطی داره عید قربانه دیگه.
میگه: قربان؟ قربان کو؟ ولم کن بابا!
میگم: قربان کو؟!!!!!! یعنی چی که کو؟ امروزه دیگه. امروز روز عید قربونه.
میگه: کو؟
میگم: چی کو؟(خندم میگیره)
میگه: قربان؟
میزنم رو زانوهاش و بهش میگم: مشتی گیر آوردی ما رو؟
صدای همسر از آشپزخونه میاد که میگه: نه مثل اینکه تو بابامو گیر آوردی. مهدی اذیتش نکن.
میگم: آخه حاجیه باید کباب بده
میگه: کباب؟
میگم: آره دیگه
میگه: برررررو بابا! کبابم کجا بود؟
:|

بعدانوشت: ما به بیماری دیگران نمیخندیم. مخصوصا اگر پدرمون باشه. ایشون پیر و کهنسال هستند.
اما داریم تو این مملکت انسانهای شریف و جوان و سرِکاری که با اراده ی خودشون، با فهم و درایتشون، با شعور و کمالاتشون هر روز و هر روز و هر روز چشم تو چشم ملت میایستن و میگن : کباب؟ کو؟
اینجا رو حتما خواندید، اگر نخواندید، حتما بخوانید.
نوشتن ماجرای خندهدار عید قربونی که گذشت رو فدای توصیه برادر عزیزم آقا جواد انبارداران میکنم و ایشون رو واسطه میکنم بین شما و آن پویشی که ایشون معرفی کردند که نه میدانم مُحرکش کیست و نه میدانم نام صاحبش چیست.....
با ایشون همراه باشید لطفا.... (هستید حتما. من دیر لود شدم) آدم مطمئنیست. من تأییدش میکنم D:
من چقدر فکر میکردم کار کردن در اینجا رو بلدم :))))
درخواستم رو پس گرفتم. :|
دوستان راهنمایی کردن و حل شد D: