یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

پ مثل بابا

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۱۶ ق.ظ

سلام 

و سلام به بلاگردون هرچند از کُلیت وبلاگتون خوشم نمیاد اما دوست داشتم تو این دورهمی،  شرکت کنم.

هیچوقت هیچ تصوری از پدر شدن در ذهنم نداشتم. نه حتی وقتی که ازدواج کردم. نه حتی وقتی که دو سال از متأهل بودنم گذشت و نه حتی وقتی که سه، چهار، هشت، ده و دوازده سال از تأهلم گذشت.

اما الان که شانزده سال از موقعیت و وضعیتی که برای پدر شدن داشتم و به ثمر نرسید، میگذرد، گاه و بیگاه جای خالیِ فرزندِ نداشته‌ام را حس میکنم.

چند سالی‌ست که به پدر شدن، آن هم خیلی جدی فکر میکنم. به اینکه اگر پدر بودم چه میشد و چه میکردم؟

سالهایی که گذشت را از  دست داده‌ام و تمام هم‌سن و سالهای من فرزندانشان را یا برای دانشگاه آماده میکنند و یا عروس و داماد شدنشان را در ذهن میپرورانند.

دوستی دارم که غروب‌ها با نوه‌اش در صف نانوایی سر کوچه‌ی ما می‌ایستد. دوستی دارم که با بچه‌های قد و نیم قد، سرش را بالا میگیرد و خدا رو شکر میکند از این همه نعمت. دوستی دارم که پارسال عروسی دخترش را و امسال تولد نوه‌اش را خودم عکاسی کردم. و دوستانی دارم ....

اما من به تازگی فقط پدر بودن را متصور میشوم و با خود میگویم مثلا اگر باشم چه کنم و چگونه باشم.

***

سالهای اول زندگی اش را که نمیدانم. احتمالا مدام در حال تحمل نق زدنهایش باشم و از آنجایی که خودم را میشناسم روزهای سخت اول، او را با مادرش در اتاقی در بسته تنها میگذارم که کم کم با صدای نق و ناله اش کنار بیایم. فکر میکنم همین که بتوانم پوشاکش را تامین کنم در چنین روزهایی، حق پدری را به جا آورده ام. خوب الحمدالله لباسهایش را خاله و عمه و دایی و عمویش میخرند و مادربزرگی دارد چه دارا. چه مهربان. چه سخاوتمند. چه عزیز.


اما کمی که بگذرد و بتواند بگوید: «اِه» یا «نِ نِ نِ نِ نِ» و یا شیرین بازی در بیاورد و حتی «بَ بَ بَ» هم نگوید، صاحبش میشوم. 

دیگر من میمانم و فرزندی با دستان کوچک، که صورت زبر و خشنم را لمس میکند و زیر لب میگوید «اِه اِه اِه» و من عشق میکنم مثل چی و فکر میکنم از زبری صورتم خوشش میآید و به او بگویم «جانِ بابا» و بعد مادرش از راه برسد و بگوید «نمیفهمی که خودش را کثیف کرده که اِه اِه اِه میکند؟  به فکر نهار باشم یا جیش بچه؟» 

و من دیگر دوستش نخواهم داشت تا بوی ادرار و پی‌پی‌اش از خانه برود و باز صاحبش شوم و باز شیرین زبانی و شیرین بازی‌های دیگرش.

روزها بگذرند و شبها زودتر دُکان را ببندم به شوق دیدار روی ماهش.

 و وقتی برسم خواب باشد و همانطور دست و رو نشسته و کرونایی، سینه خیز به او نزدیک شوم و بوی بهشتی‌اش که مملو از بوی پودر بچه و کمی هم پی‌پیِ جا مانده است را استشمام کنم و خدا رو شکر کنم و با صدای همسر که «بهش دست نزن و پاشو  دست و بالت  رو بشور و نمازت رو بخوان، شام حاضره» به خودم بیایم و او را همانطور به حال خود رها کنم.

همیشه دوست دارم اولین قدمی که بر میدارد، من تکیه‌گاهش باشم. با تاتی تاتی گفتن هایم دلش غنج برود و نیشش را تا بنا گوش باز کند و دو دندان نیشی که تازه جوانه زده اند را به رخمان بکشد و پاهایش را به زمین بکوبد و صدای خنده اش دل همه را آب کند.(و ان یکادوا..... بترکه چشم حسود)


به فکر لباس و پوشاکش باشم. به فکر کیف و کتاب و مدرسه. برای همیشه سالم بودنش مدام دعا کنم و به دوستانی که برای فرزندانشون دعا میکنم و کرده بودم، بسپارم که بدهیشان را صاف کنند و مدام برای سالم ماندن و سلامت ماندنش دعا کنند. حتی شما دوست عزیز.

پدر که باشم باید برای آینده‌اش تصمیماتی بگیرم و مثل بابابزرگش، وقتی کن پسرش، یعنی من، بزرگ شد، غافلگیر نشوم و ندانم چه کنم و به چه کنم چه کنم بیفتم و کاسه چه کنم چه کنم در دستم بگیرم. (این کاسه با کاسه گدایی فرق دارد)

پدر که باشم باید برای تامین آینده اش هم برنامه ریزی کنم. حرف از برنامه ریزی که میشود، ماجرا سخت میشود.

اصلا ولش کن. نمیدانم. فعلا تصور آنجاهای دور برایم سخت است اما پدر که باشم، دیگر همینطور خودم را رها نمیکنم و برای جزئی‌ترین دردها و بیماری‌هایم، اقدامی میکنم تا بتوانم سرحال و سرپا باشم و تا وقتی که لازمم دارد، زانوانش را قرص و محکم نگه دارم تا سست نشود و نلغزد.

نمیدانم پدر که باشم چه شکلی میشوم. چه خواهم بود و چگونه رفتاری خواهم داشت. و نمیدانم اصلا این موهبت نصیبم میشود یا نه. اما میدانم اگر پدر شوم از آن دست پدرهایی میشوم که به معنای واقعی کلمه، جانم را فدایشان کنم. همانطور که بابام کرد. 


بعداً نوشت: آرزو میکنم شفیع همه ی ما باشه در راهِ راست، اما دشواری که در پیش رو داریم. میلا با سعادت امیرالمومنین، مولای متقیان، حجت خدا، یار و همراه خانم فاطمه زهرا (س)، امام علی علیه السلام بر همه ی دوستان گلم، شیعیان جهان، و صاحب عصر، آقای آقایان، مولای مولایان، خوبّ خوبان، حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف، مبارک و به میمینت باد. زیارتشون نصیبتون بشه و چشمتون به جمال آقا روشن.





موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۹۹/۱۲/۰۵
میرزا مهدی

پدر

پویش

چالش_وبلاگی

نظرات  (۳۳)

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۵۸ محسن رحمانی

سلام بر میرزا خوبید؟میرزا کجایی نیستی؟

روزت پیشاپیش مبارک.

چرا از وبلاگشون خوشت نمیاد؟

 

پاسخ:
سلام محسن عزیزم زیر پای شمام برادر. ممنونم عید میلاد حضرت مولا بر شما هم مبارک باشه.
اون که عرض کردم خوشم نمیاد مزاح بود. :) دوستشان دارم.
۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۳۹ دچارِ فیش‌نگار

دوستت دارم :) :| (:

پاسخ:
to you :))) 
۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۴۰ دچارِ فیش‌نگار

دوستت دارم :) :| (:

پاسخ:
خوب حالا....

سلام بر میرزا مهدی عزیز

تو قطعا پدر خوبی میشی، و امیدوارم این حس خوب رو در شرایط خوب تجربه کنی :)

منو اگه هنوز یادت میاد، دوباره برگشتم و دارم می نویسم. به کلبه خرابه ما هم بیایی خوشحال میشیم :)

تو این چالشه هم شرکت کردم، همینجا هم فهمیدم چنین چالشی راه افتاده :)

یا حق میرزا

پاسخ:
سلام حمید عزیز. خوش برگشتی.... بسیار هم عالی. چه خوب که در پویشی دعوت نشده، باعث خیر شدم و شما رو دعوت کردم....حق نگهدارت
۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۱۰ امّــــ شـــهــــر‌آشـــــوبـــــــ

خواهشا وقتی بابا شدین اون صورتای زبر و خشن رو نمالین به بچه، فک میکنه کاکتوس بغلش کرده!

پاسخ:
:)) چشـم

میرزا

 

از اون پست هات بود که هی از روی متنش می پریدم!

 

مسئله ی بجه برای من از اون مسائلی هست که نتونستم تصورش کنم 

یعنی حتی تو تخیلاتم میام به ازدواج فکر کنم رسما بچه یه موجود اضافیه (تفکر زیادی غلطم در مورد ازدواج) چون با ازدواج می خوام برم عقده هامو خالی کنم ( که نمیشه) اونوقت بچه چی میگه اون وسط؟

برای همین خیلی جالبه که با 

یعنی حتی تو تخیلاتم میام به ازدواج فکر کنم رسما بچه یه موجود اضافیه (تفکر زیادی غلطم در مورد ازدواج) چون با ازدواج می خوام برم عقده هامو خالی کنم ( که نمیشه) اونوقت بچه چی میگه اون وسط؟

برای همین با وجود اینکه خدایی بچه ها را خیلی خیلی خیلی دوست دارم اما در زمینه تخیلات ازدواج، اصلا جایی ندارند

 

پاسخ:
آرزو میکنم آنچه که مراد دلتونه به واقعیت تبدیل بشه.

سلام میرزا مهدی عزیز:)

 

قشنگ نوشته بودید مثل همیشه:)

وبنظرم پدر خیلی خوبی میشید:)

پاسخ:
سلام محیای گرامی!
مثل همیشه نظر لطفته

شما که پدر میشین که خب هیچ ...

تصور من از همسرتونه که وقتی الان بچه دار بشید چقدر جنس محبت هاش دیدنی میشه :)

پاسخ:
آره واقعا ایشون هم‌‌الان هم محبت و مهربونیاشون در اوجه.

سلام جناب میرزااا

به نظزم حیفه که بچه از پدر و مادر خوب و مهربونی چون شما و همسرتون محروم بشه

فقط خواهشا وقت گریه و زمانایی که شیرین نیست هم همون پدر مهربون و مسئولیت پذیر موقع شیرین کاریاش باشید :////

پاسخ:
سلام استاد گرامی،چشم شما که اینطور میگید، یه تجدید نظری میکنم :)

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۰۱ کاکتوسِ خسته

الحمدالله در تعاریف اغراق نکردید و صراحتا اعلام کردید که از نق بچه و بوهای نامطلوبش فراری هستید!

ان شاءالله شما هم پدری رو بچشید ..

پاسخ:
الحمدالله برای اولین بار تعاریف اغراق نکردم d:
ممنونم از دعای خوبتون

فکر میکنم تجربه خیلی جالبی باشه. حسابی آدم صبر رو یاد میگیره.

خیلی کار پیچیده ایه هرچقدر که بهش فکر میکنم.

پاسخ:
آره واقعا پیچیده ست... باید از باباها درموردش بپرسیم

بیخیال 

من خودمم مراد دلمو نمدونم چیه :)

شما هم از ما بزرگتری و روم نمیشه از ظهر ولی بذار بگم، بیکاری همچی برنامه ای شرکت می کنی تو؟ خودآزاری داری؟ علافی؟ 

پاسخ:
بعدا جوابت رو میدمD:

سلام 

الهی... من فکر می‌کنم خانمتون که یه مادر خیلیییییی مهربون و البته مدیر و مدبر، میشه! 

شما هم برخلاف گفته‌هاتون موقع مراقبت از بچه، همسر همراهی خواهید شد

و  پدری میشین، آرام و‌ مهربان و‌البته مقتدر...

 

الهی بزودی سور پدر مادر شدن شما و‌فاطمه جان رو‌ بخوریم :)

پاسخ:
سلام با دعاهای شما :)
دلگرمیم به دعاهاتون....
۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۷ بهارنارنج :)

امیدوارم بیایم اینجا همین زودیا و بخونیم چجوری حتی با چندماه اول و نق زدناش دل میبره ازتون

پاسخ:
ممنونم مهربانْ رفیقِ شفیق...:)

حس خوبی داشت متنتون. شاید چون شبیه کلیشه ها نبود.

پاسخ:
شما که تعریف میکنید آدم به خودش غرّه میشه
۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۳ علیرضا گلرنگیان

ممنونم بابت نوشتهٔ خوبتون. دلپذیر بود. :)

ان شاءالله برسید به کام دلتون. 

پاسخ:
ممنونم علیرضای عزیزم

خب می‌شه بگین چرا از کلیت وبلاگ‌مون خوشتون نمیاد؟! 

انتقاد سازنده رو دوست داریم.

پاسخ:
شوخی کردم بابا! نسرین!  :))
اتفاقا اونی که خوبه، کلیت وبلاگتونه.
 مخصوصا پستهایی شبیه این

سلااام

بر بابا میرزامهدی، پدر خوب و فرزند خیالی شیرینش و پدر بزرگ گرامی

پاسخ:
سلام برادر و علیک سلام از طرف خودم، فرزند خیالیِ نق نق و پدر بزرگ فداکارش
۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۵ بلاگردون بلاگرونه

سلام میرزا :)

در عوض بلاگردون و بلاگردونی‌ها شما رو دوست دارن :))

ممنونیم از شرکتتون :)

پاسخ:
سلام! 
همگی تنتون سلامت و دلتون شاد :)

میرزای :))))

تصور من از مادر شدن همینه، برا همین میخوام اگه روزی بچه داشتم براش پرستار بگیرم که نخوام نق و نوقش رو تحمل کنم، حالا طول روز جهنم، شب بیداری و نخوابیدن در حالی که فرداش هم نتونی درست بخوابی منو قطعا دیوانه خواهد کرد :|

 

ایشالا پدر بشید و ما عکس نی‌نی خوشکلتون رو ببینیم و ذوق کنیم :)

پاسخ:
ممنونم ممنونم فرشته خانم گُل.
خودت به تنهایی با همین یه نظر، معنی واقعیِ جمله ی بهشت زیر پای مادران است رو بردی زیر سوال D:
یه جوونی از جوونهای اطرافمون به تازگی مادر شده بهش میگیم چرا شیر خشک میدی؟ مگه دور از جونت مرض داری؟ میگه اگه شیر خشک ندم که همش باید تو بغل من باشه :|

میرزا حواسمون بود قسمت‌های سخت بچه‌داری رو دادین به همسر محترمتون. :)

پدر شدن به شما میاد، از اون پدرای مهربون و تنبل که هی فس‌فس کنان بچه‌اشونو صدا میکنند پشتشونو لگد کنه، کتف و کمرشونو ماساژ بده. 

روزتون هم‌ مبارک، هم مردین هزارماشاءالله، هم برا ماها کم پدری نکردین.

پاسخ:
یعنی خدا وکیلی اگه بگی اینها رو از کجا فهمیدی یه کادوی مشتیِ دو نفره پیش من دارید.
دقیقا کجای وبلاگم به این مسئله اشاره کردم یا تو کدوم عکسم؟
:)))
عید شما هم مبارک رو هم که بگم باید بعدش بگم قشنگ زدی تو خال D:

کادو رو که شما لطف کنید بگید چطوری میدید؟! این از این :))) چون کامنتم نشون دهنده تسلطم رو میرزا و وبلاگشه. که البته میگردم پیدا هم میکنم و مستند ارجاع میدم به پست مورد نظر.

یه همچین دختر گُلی‌ام من :))

پاسخ:
بنابراین تسلیم میگردَدَم :))
۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۳۵ محمد قاسم پور

سلام علیکم

واقعا بچه ندارید؟

ما که هرچی میخواهیم از حضرت معصومه (سلام الله علیها) می‌خواهیم. 

 

یه نذر برای ایشان بکنید. مثلا اگر دختر بود، اسمش را معصومه و اگر پسر بود، اسمش را رضا بگذارید.

 

اسم دخترم معصومه است.

پاسخ:
سلام آقا محمد! خدا معصومه خانم رو برای شما حفظ کنه ان‌شاءالله. 
چشم چشم:)
هرچی که خدا بخواد...

الان دلم خواست بیشتر از آرزو برای مادر شدنم واسه پدر شدن شما دعا کنم.

پاسخ:
:)) دستتون درد نکنه. دعاتون مورد قبول انشالله

سلام

ایشالا  طعم پدر بودن رو بچشین آقا میرزا 

بعد مطمئنم اینایی که نوشتین برای اون طفل معصوم اعمال نمیشه :))

 

 

توکل بخدا :)

پاسخ:
سلام
ممنونم ممنونم
زیاد مطمئن نباشید :))

انشالله که پدر شدین در مورد اون چیزایی که اول گفتین ازش فراری هستین تجدید نظر کنید. بچه ها با کسی صمیمی میشن و براش اه اه میکنن که یا پی پی شونو شسته باشه یا بهشون غذا داده باشه یا تو گریه بغل کرده و خوابونده باشه. از ما گفتن بود. قصه فیل و جورِ هندوستان است برادر. 

امیدوارم هر چی به خیر و صلاحتون هست براتون پیش بیاد

عید مبارک :)

پاسخ:
 و جواب دومم به پیام اولتون:
سلام چه خوش برگشتید 
و یه عالمه تبریک طلبتونه از جانب من.
بله بله حق با شماست D:

اینطور که نظر دومم ثبت شد و اولی نشد، بنظر میاد که پریده :( 

اول اومده بودم جواب احوالپرسیتون رو در بلاگ خاموشم بدم و بگم چه قدر دلگرم شدم از پیامتون و آرزو کردم خداوند متعال هزار برابر دلگرمتون کنه و شاد و راضی و موفق تر از همیشه باشید. 

بعد توضیح دادم که بعد از ماهها بلاگ دات آی آر رو لاگین کردم، چون آدمهای بلاگ یهویی نیست و محو میشدن، برام ضربه روحی بود و جایگزینشون کردم با کتاب و سایت ( و سایت متمم رو بهتون پیشنهاد کرده بودم)

نوشته بودم که بعد از بلاگ به اینستا رفتم و اونجا هم برای منِ درونگرا جای مناسبی نبود یا شاید هم من عُرضه ی عَرضه ندارم :)

بازنویسی پیامی با شوق فراوان نوشته شده سخت است و یادم نمیاد دقیقا چی و چطوری نوشته بودم، خلاصه اش این بود که ممنونم به یادم بودی و خیلی خوشحال شدم پیامت رو دیدم. 

پاسخ:
پس من هم اول این رو جواب میدم:
شما خوب مینوشتید، صمیمی مینوشتید، صادقانه و بی شیله پیله. و تواضع و فروتنیتون هم فراموش ناشدنی بود و هست.
بله سایت متمم رو یادمه.
 وقتی بازنویسی یک پیامِ اینچنینی آدم رو سر ذوق میاره، باید میدیدم که اصلش چه بوده و چه میکرده، همیشه سالم و شاد باشید ان‌شاالله. شما هم مثل تعداد زیادی از دوستان حی و حاضر، فراموش ناشدنی و تکرار نشدنی هستید. دست از نوشتن برندارید خانم احمدی گرامی. :) 
۱۸ اسفند ۹۹ ، ۰۷:۳۰ امید شمس آذر

آقا من سه روزه که پدر شدم. یک بر هیچ عقبید. عجله کنید.

پاسخ:
واقعا خبر مسرت بخشی بود. تنشون سالم. قدمشون خیر. الهی آمین. 

همینکه اقایون همسر خوبی برای مادر بچه باشن و ارامش تو خونه حاکم باشه نقششون و ایفا کردن باقی با مادر خونست

پاسخ:
حرف حساب زدید :)

سلام میرزا خوبی؟ کجایی نیستی؟ سال نو مبارک ان شاالله سال خوبی داشته باشید .

۳۱ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۰۲ عطاملک | قرارگاه سایبری

سلام 

از همینجا شما را به چالش سفر در زمان دعوت می کنم

منتظر سفرنامه ی شما هستم

سلام

حتما پدر خوبی میشین، وقتی به این خوبی از دور توصیفش میکنید

 

البته امیدوارم تو این مدتی که از نوشتن این پست گذشته شده باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی