اختر خانم
یه اختر خانمی بود که خیلی پیر بود. تمام عمرش از تهران بیرون نرفته بود و هرچی هم که درمورد چیزهایی که خارج از تهرانه شنیده بود، فقط شنیده بود.
اختر خانم،(دقت کنید!) مادر بزرگِ یکی از آشناهای یکی از دوستانِ مادرم بود که به قول مادرم، با اون دوستش- در طول اون سالی که ما با هم همکلاس بودن، فقط دو بار تو بازیِ وسطی، با هم یار شدن و یه کم با هم خندیدن و فقط همون چند ساعت رو با هم دوست بودن. چون اصلا فازشون یکی نبوده.
اسم دوست مامانم مهری بود و اسم آشناشون که مادرم اصلا ندیده بودش توران بود و اسم مادر بزرگِ توران، اختر.
نمیدونم چرا باید اختر خانم و مادر توران میومدن شمال و یه هفته هم خونه ی ما میموندن. البته بعدها فهمیدم که چرا کرور کرور آدم از تهران میومدن خونمون و روزها و گاهاً یک هفته میموندن و وقتی هم که میرفتن بابای بیچاره باید ساعتها از تو لوله های فاضلاب، شن و ماسه های اونا رو لایروبی میکرد.
یه روز یهو جَو مامان ما رو گرفت و گفت: مهدی جان! مامان! الهی دورت بگردم اختر خانم رو بردار ببر دریا رو نشونش بده.
من؟
آره دیگه عزیزم. دورت بگردم(قشنگ معلوم بود این همه دورم میگرده چه معنی ای داره)
گفتم: داریم با بچه ها فوتبال بازی میکنیم آخه. نمیبینی؟ (حدودا یازده سالم بود)
(یهو فازش عوض شد ) و گفت: ذلیل شده! الهی جزّ جیگر بگیری! چرا رو حرف من حرف میزنی بردار ببرش دیگه.(این جمله آخری رو با جیغ گفت.قشنگ معلوم بود عصبانیه و کارد میزدی خونِش در نمیومد)
چطوری آخه پیرزنو...
یهو جارو رو پرت کرد سمتم و دنپایی ای که پاش بود رو دراورد که معنیش این بود یا میبریش یا میکُشمت.
رفتم تو حیاط دیدم اختر خانم چادر قهوه ای سوخته با گلهای ریز سفیدش رو کشیده رو سرش و گوشه ش رو گرفته به دندونش و به زور هم سرش رو آورده بالا که ببینه اونی که میخواد ببردش دریا کیه.
قدش از من کوتاه تر بود. رفتم یه آب به صورتم زدم جلو آینه همینطوری الکی یه دستی هم به موهام زدم و یه نگاه به صورت سرخ و عرق کرده و بعد به زانوی پاره شلوار و بعد به دنپایی ای که قسمت پنجه هاش هم کنده شده بود انداختم و با خودم گفتم حتی این تیپ به هم ریخته هم نمیتونه بهونه ای باشه که بیشتر از این اختر خانم رو معطل کنم،
پس گفتم بریم؟ گفت بریم.
از بنبستی که کلاً ده متر هم طول نداشت زدیم بیرون و خواستیم از لابلای بازی بچه ها رد بشیم که یهو نشست روی زمین.
گفتم چی شده اختر خانم؟
گفت: ننه خسته شدم یه کم بشینم استراحت کنم. وای نفسم در رفت.
توپ اومد سمتم و شوتش کردم و گفتم: کوری مگه؟ پیرزن نشسته اینجا.
حسن گفت خوب برید اونور.
گفتم خسته شده صبر کنین.
همه زدن زیر خنده.
رفتم خونه به بابام گفتم این زنه خسته شده نشسته.
بابا سریع دستش رو گرفت به دوچرخه و هراسان گفت کجا ولش کردی؟
سرم رو از چهارچوب در بُردم بیرون و گفتم اینهاش. همینجاس.
بابا هم سرش رو آورد بیرون و خندید و گفت هنوز اینجایید که.
گفتم خسته شده.
(اونموقع ها هنوز چیزی به اسم تاکسی تلفنی و آژانس تو شهر ما وجود نداشت. برای همین در مواقع اورژانسی یا باید میرفتیم خونه ی یکی از همسایه ها که ماشین داشت؛ و البته همسایه های ما نداشتن و یا میرفتیم سر کوچه انقدر میایستادیم که یه تاکسی خالی بیاد.
و یا انقدر راه میرفتیم تا حدودا سه چهار کیلومتر اونور تر میرسیدیم ورودی شهر و راننده تاکسی ها که تو ایستگاه سماق میمکیدن رو راهیِ خونه میکردیم.
منم این کار رو کردم)
وقتی برگشتم اختر خانم هنوز همونجا نشسته بود و بچه ها آجرهایی که باهاش دروازه چیده بودن و برده بودن اونور تر تا یه وقت مزاحم استراحت اختر خانم نشن. بابا هم ایستاده بود کنارش که توپ بهش نخوره. مامان بابای توران هم که معلوم نبود چند روزه کجا غیبشون زده بود.
خلاصه نِشست تو تاکسی و 5دقیقه بعد پیاده شد و پاش رو گذاشت رو ماسه ها. یهو ترسید. بادست راستش محکم دست بابا رو گرفت بود و با دست چپش زیر شکم منو. و تا میتونست فشار میداد که یهو تو ماسه ها فرو نره. تازه فهمیدم که چشماش نمیبینه و تو عمرش هم روی چیزی به این نرمی پا نذاشته بوده.
بابا گفت نترس اختر خانم بیا بریم جلو تر دریا رو ببین. رسیدیم رو خط ساحل. جایی که آب میومد و برمیگشت. بابا بردش جلو تر و گفت بشین .آب اومد تا غوزک پاش خیس شد و بابا بهش گفت این آب دریاست، دست بزن.
تا اومد دست بزنه آب فرو رفت تو ماسه ها و خشک شد. گفت کو؟
بابا گفت صبر کن الان دوباره میاد. آهان دست بزن.
دست زد و دستش خیس شد اما آب با فرو رفت.
یهو عصبانی شد و گفت تُف تو این دریاتون. این که قلابیه. یه ساعته من رو معطل خودتون کردین بیارید دریای قلابی؟ و شروع کرد غر غر کردن و فحش دادن و گیر داد که منو ببرید خونه.(انگار مثلا تمام عمرش رو تو اقیانوس بوده) من رو ببرید خونه. من رو ببرید خونه. جیش دارم. نجسی کردم. منو ببرید خونه. از اولش هم میدونستم مهمون نواز نیستید. میدونستم بهم خوش نمیگذره ذلیل بشه این بتول.(مامان توران رو میگفت) و ...... یه عالمه غر زد.
بابام هم که بهش بر خورده بود، گفت اختر خانم امروز صبح بهت صبحونه محلی دادم. شیر و کره و مربا و عسل، همه ش قلابی بود؟
گفت حتما دیگه. من که چشام نمیبینه.
بابام یه کم جدی تر شد و گفت اون کباب دیشب هم قلابی بود؟
گفت: کباب؟ کدوم کباب؟ (قشنگ معلوم بود بابام انتظار تشکر داشته اما تف هم کف دستش ننداخته بودن)
و همینطور با هم کل کل کردن تا رسیدیم خونه. و یکی دو روز بعد مامان بابای توران اومدن و مادر بزرگ یکی از آشناهای
دوستِ
غیر صمیمیِ
دورانِ مدرسه ی مادرم
رو با خودشون بردن و هرگز هم نه خودش رو دیدیم و نه خانواده ش رو.
نمیدونم چرا یهو یاد اختر خانم افتادم.
ای اختر خانوم نمک نشناس ؛(