این یک نمایشنامه نیست.
پنجشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۱، ۰۷:۵۹ ق.ظ
(وقتی با مشت میکوبه به دیوار به این معنیه که "بیا چای دم کشیده و سفره پَهنه"؛ آب دستمه میذارم زمین و میرم با ابوذر و آقای ضیاءتبار میشینیم پای سفره، تو مغازه لحافدوزی بغلدستم و صبحونه رو میزنیم تو رگ.)
(اما وقتی نمیرم و مجبور میشه پتج دقیقه بعد دوباره بکوبه به دیوار، بلافاصله منم سه چهاربار با مُشت میکوبم به دیوار به این معنی که "زهرمار! نمیفهمی مُشتری دارم؟")
(این مُشتکوبیدنامون فقط به دیوار نیست. اغلب به پَک و پوز همدیگه هم میکوبیم. مثل دیروز صبح)
(یه نگاه به نون لواشی که تو دستش قُلُمبه کرده تا فرو کنه تو حلقش میندازه و...
میگه: «نونامون هم دیگه نون نیستن»
انگار که منتظر باشم یه چنین چیزی بگه، بدون معطلی میگم: «نونای کجا نونَن پس؟»
قُلُمبهی درشتی که تو دهنش هست رو میده گوشه لُپش و انگار که بخواد یه چیزی رو ماست مالی کنه با دهن پُر میگه: « نَه. نَه. منظورم اینه نوناش دیگه نون نیستن. کاری به جای دیگه ندارم»
میگم: «چرا ازش میخری؟»
میگه: «خوب خلوت تره»
میگم: «چرا خلوت تره؟»
همینطوری که میجَوه، داره لقمه ی دیگه رو حاضر میکنه که یه وقت دهانش بیکار نباشه،
میگه: «خوب از بس بده هیچکی ازش نمیخره»
میگم: «خوب تو چرا ازش میخری؟»
چشماش رو یه جوری درشت میکنه انگار میخواد بزنه پَک و پوزمو بیاره پایین
میگه: «میگم چون خلوت تره»
میخندم و میگم: «خوب خنگول! چرا خلوت تره؟»
شکست میخوره و این رو میشه از کُند شدن جویدنش فهمید.
میگم: «چرا بربری نمیخری؟»
میگه «اونم خوب نیست نوناش»
میگم «چرا؟»
لقمه ی آماده ی بلعیده شدن رو میندازه رو سفره و میگه : «گُمشو بابا!»
بیشتر خنده م میگیره
میگم «نه خدایی چرا میگی نوناش بده؟ الان تو فاصله صد متری هم نون سنگک داریم هم لواش و هم دوتا بربری، چرا ...»
نمیذاره حرفم تموم بشه و لقمه رو میذاره دهنش و میگه «خوب نوناشون نون نیست دیگه. کاغذه. »
میگم «بربری هم کاغذه؟»
میگه «بیخیال مهدی جان صبحونه ت رو بخور»
(یه کم سکوت بینمون.... نه. آقای ضیاءتبار نمیذاره سکوت بینمون حاکم بشه و در حالیکه دندون مصنوعیش تو دهنش لق لق میخوره و مدام به زانوش نگاه میکنه،)
میگه: «میگن پسر فلاح رو انقدر شوکر به سرش زدن، دیوونه شده.»
ابوذر به من نگاه میکنه که طبق معمول اظهار نظر کنم. متوجه توقعش میشم. پس سکوت میکنم.
آقای ض: «میگن شبا تو خواب گریه میکنه و جاش رو خیس میکنه و بعضی شبها هم از خواب پا میشه و از خونه میزنه بیرون»
ابوذر همونطور که فِرتی چایی رو میکشه بالا، از لای دست و استکانش به من نگاه میکنه که طبق معمول اظهار نظر کنم. متوجه توقعش هستم هنوز. پس همچنان سکوت میکنم.
آقای ض (زیر لب) «خدا لعنتشون کنه با این فیلتر شکناشون» (یه مکث میکنه و بعد میگه) «نیگا اونا با جوونای مملکتشون چی کار میکنن، اینا با جوونامون چی کار میکنن»
(گوشیش از رو زانوش سُر میخوره و خطاب به ما میگه) «این نونا برای مایی که دندون مصنوعی داریم اصلا خوب نیست. هرچی میجویم، مثل کاغذ از زیر دندونمون سُر میخوره»
(از اینکه از پسر فلاح کشید بیرون و گوشیش رو برای لحظاتی از دست داد،)
میگم: «خدا رو شکر»
آقای ض: «برای چی؟»
میگم: « که سُر خورد» با چشم و ابرو به گوشیش اشاره میزنم.
میگه: «چی؟ نون؟»
میگم: «نه. گوشیت.» (بعد به ابوذر نگاته میکنم و میگم) «تعریف و تصورت از نونِ خوب چیه؟»
میگه: «تا بوده همین بوده.»
میگم: «یعنی چی؟ آخرین باری که نون خوب خوردی کِی بوده؟»
میگه: «از وقتی بادمه همیشه نوناشون خوب نبوده»
میگم: «چیزی که همیشه همین بوده رو چطوری میتونی تشخیص بدی خوب بوده یا نبوده؟ (میفهمم که متوجه نشده) منظورم اینه که وقتی تمام عمرت چای رو تلخ نوشیدی چطور میتونی تشخیص بدی چای شیرین بهتر از چایِ تلخه؟ (پیش خودم میگم خاک تو سرت عجب مثال مزخرفی زدی) ببین! منظورم اینه که وقتی حلیم رو با نمک نخوردی چطوری میتونی ادعا کنی حلیمِ با نمک بده؟ (ای خدا چه مخمصه ای گیر افتادما. چطوری حالیش کنم چی میخوام بگم چطوری درستش کنم حالا) ببین ابوذر جان»
میگه: «بخور مهدی. فهمیدم چی میگی.»
میگم: «چی گفتم؟»
میگه: «شر و ور»
آقای ض میخنده. خودش هم میخنده. منم میخندم.
یه صدایی از بیرون میاد : «ببخشید مغازه رو باز نمیکنید؟»
میگم: «بله بله. الان میام. (میایستم و رو به ابوذر) لیوان منم بشوریا »
میرم بیرون. شانس آوردم.
۰۱/۱۰/۱۵
کمدی سیاه