یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

طلبیده شدم:

فضای روحیم کلا عوض شده بود. من دیگه اونی نبودم که تا یکی دو سال پیش میشناختن. نزدیک اربعین که میشد و وقتی مینشستم پای تلویزیون و تصاویر زائران و پیاده‌روی رو میدیدم، یه بغض غریب گلوم رو فشار میداد. من کجا و این حس و حال کجا؟ منی که برای از دست دادن عزیزترین های زندگیم، حتی یه قطره اشک هم نریخته بودم، الان طوری شده بودم که تصویر به تصویر و صحنه به صحنه نفسم تنگ تر میشد و چشمام داغ تر.

حتی یه درصد هم فکر نمیکردم که گذرم به اون مسیر بخوره. 

من؟ من کی باشم که لابلای جمعیتِ عاشق ابا عبدالله بخوام قدم بزنم؟ اصلا قد و قواره من به این حرفها نمیخورد. همیشه خودم رو سرزنش میکردم که انقدر بیچاره ای که حتی بعد از سی و هفت هشت سال زندگی، یه بار امام رضا(ع) طلبیده‌ت و اون هم تمام وقتت رو تو بازار و خرید سوغاتی سپری کردی. سفر پیاده روی اربعین و اون کلاسِ حکمت و معرفت، برای من حتی خواب و خیال هم نبود و خلاصه میشد به تصاویر تلویزیون و همون بغضِ غریب.


هنوز محرم سال 1397 تموم نشده بود که زنگ تلفنم به صدا دراومد و یه دوستی که همیشه حس خوبی بِهم میده، خیلی ذوق زده و بی مقدمه گفت: «نظرت درمورد سفر مشهد چیه؟» گفتم «سلام حاجی. ولی کِی؟» تند تند گفت: ]«سلام سلام. حالتون خوبه؟ خانم خوبن؟  تو همین هفته» 

نگاه به همسرم کردم و دیدم داره وحشت زده نگام میکنه. انقدر متعجب بودم که بنده خدا فکر کرده بود دارم خبر بد میشنوم. مخصوصا که به دوستِ پشت خط هم گفته بودم "کِی؟"

گفتم «من که از خدامه ولی راه دوره ما چطوری جا بشیم؟»

گفت «با قطار راحتین یا اتوبوس؟» گفتم «هرچی شما راحت ترین.»

گفت: «نه خوب شما بگو. ما که نمیخوایم بیایم.»

چشمام گرد شده بود و تازه متوجه شدم که میخواد من و همسر رو بفرسته مشهد.

خلاصه تدارکش رو دیده بودند و قصد داشتند ما رو شرفیاب کنند به زیارت حضرت رضا علیه السلام. 

در پوست خودم نمیگنجیدم. بهشون گفته بودم حاجی من دستم خالیه. گفتند «حتی پول خورد خوراک و تو راهیتون هم یه بانی قراره بده. شما اصلا دست تو جیبتون نکنید.»



اون شب رو تا صبح نخوابیدم.


عکس متعلق به همون سفر مشهد میباشد


یاد ده بیست رو پیش افتادم که باجناقم قول داده بود و برنامه ریزی کرده بود که تاسوعا با ماشینش ما رو ببره مشهد و زده بود زیرش. 

یاد شب تاسوعایی افتادم که تا صبح بیدار مونده بودم  و مدام غصه میخوردم که با دلم قرار حرم امام رضا رو گذاشته بودم و به خاطر بد قولی باجناق، خوابیدم تو اتاق خواب خونه م و به سقف نگاه میکنم. دلم آشوب بود و به خودم قبولونده بودم که آقا نخواسته تو چنین شبی-تاسوعا- در محضرشون باشم. 

بعد از تماس حاجی، با تا صبح بیدارموندم و پیش خودم فکر میکردم یعنی امام رضا جواب غصه های اون شبم رو داده؟

صبح شد و از شوق سفر مشهد و خیرِ بانی ای که نذاشتند بفهمیم کیه، به همه اهل خانواده خبر دادم. بال درآورده بودم. آخه من تو عمرم یه بار بیشتر نرفته بودم زیارت که نتونسته بودم بهره هم ببرم.

در همین حال و هوا بودم که حاجی زنگ زد.

«سلام پاسپورت داری؟»

آب گلوم رو قورت دادم. گفتم «برای چی؟»

گفت «داری؟»

گفتم «حاجی خیر باشه.»

مثل همیشه که میخواد سر به سرم بذاره یه کم مِن و مِن کرد و (شبیه اینکه به یه بچه بخوای یه چیز شگفت انگیز نشون بدی و بگی "دی دی دی دینگ") گفت: «کربلا نرفتی. نه؟»

نِشستم. 

اینبار همسر واقعا ترسید. با کارد و سیب زمینی ای که دستش بود هراسان اومد کنارم و گفت «چی شده؟»

با دست به علامت هیس بهش اشاره زدم و حاجی پشت خط گفت: «قبل از اینکه عازم مشهد بشی، برای پاسپورتت اقدام کن. میخوان یه عده رو که تا حالا کربلا نرفتن راهی کنن. من شما رو هم معرفی کردم. خانمت قبلا رفته؟.»

گفتم: «آره رفته ... آخه حاجی....»

همسر اینطرف میگفت: «مشهد کنسل شد؟»

حاجی اونور خط گفت: «پس امام حسین فقط شما رو طلبیده .»

دیگه هیچی نمیفهمیدم. به هر صدایی که از اونور خط میشنیدم فقط میگفتم چشم. 

نمیفهمیدم چی میگن و من مدام میگفتم چشم

تلفن رو قطع کردم و متوجه حال و اوضاع همسر شدم که کنارم نشسته و دستش رو گرفته به صورتش و منتظره خبر بد رو بدم تا بزنه زیر گریه.

هراسان گفت: «چی شده مهدی؟ »

گفتم: «میخوام برم کربلا.»

همونطور که نشسته بود یه کم تو چشمام خیره شد و یه لبخند نرمی زد و بعد بلند شد و رفت.

همونطور شل و وارفته نشسته بودم و به صدای روضه ای که از تلویزیون پخش میشد گوش میدادم.

بعد از یکی دو دقیقه همسرم اومد بیرون و با تمام حسرتی که میتونست از خودش نشون بده گفت: «تنها بری یعنی؟من چی پس؟»


هیچی نگفتم اما تو ذهنم داشتم این نگاهِ همسر  رو در حال بدرقه کردنم، تصور میکردم که چطور میتونم ازش بگذرم. این شد که تو دلم گفتم : «یا امام حسین! با هم دیگه.... دوتاییمون.»

ده ثانیه نشد که حاجی زنگ زد و گفت: خانمت هم اگر میخواد بیاد، باید هزینه ش رو خودش بده. چون قبلا کربلا رفته و این هزینه شامل حالش نمیشه./.




نظرات  (۷)

۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۸:۵۹ apollo ‌‌ ‌‌ ‌‌

به من ربطی نداره ولی حاجی نمیخوای این کتاب رو تموم کنی؟! :///

پاسخ:
یعنی چی؟
۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۹:۴۶ apollo ‌‌ ‌‌ ‌‌

همین کتابی که زدی اون گوشه.

پاسخ:
آهان اونو تموش کردم..:)) دَم شما گرم

دلم گریه می خواد 

پاسخ:
:|

سلام

چقده قشنگ دست آدمو می گیرن آخه...

یعنی چرا امسال نپذیرفتنمون؟!

با هر کلمه‌اش اشک ریختم!

پاسخ:
سلام 
خوبه که بر این باور معتقد باشیم که همیشه و همه وقت حواسشون به ما هست و کوچکترین صدای ما، خطاب به خودشون رو میشنون.
خیلی خیلی خیلی طولانیه خاطره ی من. چون واقعا به خواست خودم نرفته بودم، سعی داشتم از هر لحظه ش یه چیزی دریافت کنم.
این بخش، به انتخاب همسر انتخاب شد و یکی دیگه هم هست که تقدیم میکنم....

اتفاقا می‌خواستم بگم لطفا باقیشم بگین...

در ضمن که هنوز اصلشو نگفتین، از آنچه در عراق گذشت!

پاسخ:
انشالله انشالله :)

http://1moshtharf.blog.ir/post/69
۱۴ مهر ۹۹ ، ۱۲:۱۴ محمد هادی بیات

تا یار که را خواهد و میلش به که افتد...

 

چه مزه ای میده اینطوری رفتن

اللهم ارزقنا

پاسخ:
قسمتتون بشه دوباره
۱۸ مهر ۹۹ ، ۱۰:۰۰ کوثر متقی

خیلی خوب بودش...

 

+کاش از حس و حال مسیر پیاده روی تون هم واسه مون می نوشتید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی