چیزی که بهش توجه داده بشه حس میشه اما چیزی که بهش توجه داده نشه اصلا حس نمیشه. مثل اینکه شما سر کلاسی اما وقتی بچه ها میخندن یهو به خودت میای و به بغل دستیت میگی معلم چی گفت!؟ در صورتی که شما اونجا حضور داشتید و گوش و چشم شما داشتتند میشنیدند و میدیدند! اما توجه روح به یه مکان و زمان دیگه ای بوده! حالا اون معلم هم صدا داشته هم تصویر و ملموس بوده اما زمان به نظرم غیر ملموس ترین چیز جهانه
حالا این غیر ملموس ترین چیز جهان توجه بهش نشه معلومه که حس نمیشه. و حتما باید یه اتفاق تکان دهنده ای بیفته تا به از دست رفتنش پی ببریم و یکم حسش کنیم :)
به نظرم بهترین راه حس کردنش در حال بودنه! بهتره حافظه و توجه رو در حال نگه داریم و به گذشته و آینده فکر نکنیم تا زمان رو حس کنیم :)
واقعا زمان...تنها دارایی واقعی زندگی...تنها براورده کننده اروزو ها...زمان چیزی که همه مان کم داریم...زمان از توهم تا واقعیت...و تمام جهان در حیران در چیستی ماهیتش...ولی با این همه هیچ وقت نمی ایستد و بدون اهمیت به دیگران ادامه میدهد و ما می مانیم و حسرت ثانیه های از دست رفته...
موقع تولدا، هر شب که میخوابم، اول و آخرای ماه/سال/هفته، و وقتی یه کارو شروع میکنم.
کلا زمان خوشش میاد هر وقت و بی وقتی با نیشخند بهمون یادآوری کنه «آهای نگاه کنید. من دارم میگذرم. تو هم داری تموم میشی.»
مث ماهی توی آب که ارزششو درک نمی کنه تا وقتی ازش گرفته بشه ...
بیشترین وقتی که ارزش زمان رو درک میکنم وقتیه که توی اضطرار و کمبود وقت قرار دارم، مثلا شب امتحان که درس نخوندی، قبل سفری که هنوز براش اماده نشدی، وسط گرمایی که رفتی بازار و باید سریع خرید کنی و برگردی تا بخار نشی، دمِ غروبی که باید پیاده برگردی و جوری نیایی که تو تاریکی شب و خلوتی مسیر، هنوز توی راه باشی ، یا لحظات انتظار!
اینجوری هر کدوم از این ثانیهها بُلدتر میشن و تازه میفهمم که چه زمانهایی رو از دست دادم و باید قدرش رو بهتر بدونم!
+ البته انسان بندهی فراموشیه، چون زودی باز وقتی درگیر مشغلههای روتینم شدم یادم میره!
وقتی متوجه ی حضور و گذشت زمان میشید که در موقعیت خاص قرار داشته باشیم. پشت در اتاق عمل. هنگام دادن آزمون های کنکوری و ...
برای سلامتی دوستان و اعضای خانواده هایشان دعا کردم
خدا خیرتان دهد میرزا
زمان، وقتی که داریش متوجهش نیستی و نمیفهمی چقد اهمیت داره اما همینکه از دست رفت و فوت شد تازه میفهمیم چکار باید میکردیم که نکردیم. ایکاش میفهمیدیم چکاری در چه لحظه ای درسته که انجام بشه!
سلام
فکر میکنم آدم تا زمانی که بچه هست و حدودا تا قبل سی سالگی زمان براش یه چیزیه که همیشه هست اصلاا به این فکر نمیکنه که امروز فقط یک بار توی زندگیش وجود داره و فردا هیچ وقت از نظر زمانی شبیه امروزش نیست. حتی گاهی زمان براش یه چیز کش دار و طولانی هستش
اما وقتی کم کم به آخرای بیست سالگی میرسیم انگاری یه تلنگر از دست رفتن زمان درونمون به وجود میاد شاید مثلا اینکه توی سی سالگی به بعد اکثرا تک و توک موهای سفید بین موهاشون میبینند کم شدن سرحالی و انرژی همه اینااا باعث میشه اینبار گذر زمان رو حس کنیم و هرچقدر که از سی رد میشیم بیشتر به زمان فکر میکنیم و از یه سنی به بعد زمان برامون توی سراشیبی از دست رفتن هستش که از درون هی به رفتنش فکر میکنیم و غصه روزایی رو میخوریم که از دست دادیم
خلاصه اینکه
زمان چو اسب بادپا گذشت و ما هراسناک
ز فرصتی که ذبح شد مسلخ از قصورها
سلام
و
ممنونم 🙏
پس کو نظر من؟
ازش می ترسم! به نظرم ماهیت بینهایت مرموزی داره.وقتی به از دست دادنش فکر می کنم به اهمیتش پی می برم و وقتی به داشتنش فکر می کنم مهم بودنش رو فراموش می کنم.(شاید اینکه نمی دونم چقدرشو از دست دادم و چقدرشو هنوز دارم برام مرموزش میکنه)
دوست داشتم بشینم کامنت دوستان رو بخونم. برام مهمه که درباره زمان چه تعریف هایی میشه کرد. سلام :)
من الان قدر زمان و میدونم
و از این به بعد باید بیشتر بدونم هر روز بجنگم برای بدست اوردن موفقیت...
سلام
اگه بخوام خیلی کلیشه ای بگم، میشه اینا:
1- واقعنِ واقعن به اهمیتش پی نبردیم. که اگه پی برده بودیم همچین نمی کردیم.
2- عوامل پرت کننده ی حواس، عوامل خوشمزه و کاملا در دسترسی هستن. مث یه بچه که مامانش بهش میگه اگه اون قرمه سبزی رو بخوری زودتر بزرگ میشی، اما تو دست بچه هه یه بسته پفک نمکی خوشمزه اس!
3- واقعنِ واقعن به اهمیت داشته های وجودی مون و احتکار و گندوندنش پی نبردیم.
سلام سید .
پست جدید کی میذاری؟
برا من که خیلی ساده ست. وقتایی که به تکرار و روزمرگی میفتم زمان و ارزشش اصلا به ذهنم نمیان. وقتی یه حرکت تازه، یه سفر، یا یه پروژه خوبی که به خاطر تلاش بدست اومده رو تموم میکنم تازه میفهمم زمان چی هست. بدیش اینه خوشحال نمیشم باز! حسرت میخورم که چقدر زیادشو از دست دادم.