یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

 گاهی  فکر می کنم من از چه زمانی در بطن مادر بودم تا اینکه در تیر شصت به دنیا اومدم؟ مثلا پیش خودم میگم اگر نُه ماه و نُه روز هم طول کشیده باشه، با احتساب سی و یک روزه بودن بعضی از ماه ها و بیست و نُه روزه بودنِ اسفند ماه سال 59، از حدودای 11 تا 13 مهر ، در خدمت مادر گرام بودم.

یعنی چیزی حدود 12-10 روز بعد از آغاز جنگ.

یعنی استرس جنگ در دوران بارداری و تولد در جنگ و کودکی در بین حجله های شهدا و پارچه های سفید و سیاهِ دمِ درِ خونه ها و همه و همه،       

 یه جوری شده بود که فکر می کردیم دنیا همینه دیگه.

 ما با این وضع به دنیا اومدیم ، با همین وضع خو گرفتیم ، با همین وضع هم داشتیم بزرگ می شدیم. بازی های ما تفنگ بازی و شهید بازی و ایفای نقش شهدا و من می خوام ایرانی باشم و نه تو باید عراقی باشی و دعوا و کتک کاری و خونریزی های واقعی بود.

 هنوز یادمه روزی که بمب باران کردن. نزدیکهای عید بود. کلاس اول ابتدایی بودم. پدرم قهوه خانه داشت. یادمه وقتی با موتور رکسش هراسان اومد خونه و منو خواهرهامو تو زیر زمین در آغوش مادرمون دید، زد زیر گریه. اون گریه. مامان گریه. مامان گریه. اون گریه. ما هم مثل بچه گربه با چشمای گرد به این گریه ها و نوازشهاشون نگاه میکردیم. 

 ولی گریه نداشت که. هنوز از نظرِ ما دنیا همون بود. مگه غیر از این هم بود؟ ما که ندیده بودیم. من که ندیده بودم. مدرسه ها را تعطیل کرده بودند و از طریق برنامه کودک در ساعات مختلف برای کلاسهای مختلف، یک معلم می امد و درس می داد.

 یه حسِ خوبی داشت در کنار مامان روبروی معلم می نشستم. یادمه روز اول مهر، مادرم مرا به مدرسه برد،  خداحافظی کرد و رفت. اما بقیه ی مامانها تا آخر زنگ، کنار بچه ها بودند. همه نگران آینده ی بچه هایشان بودند. اما کسی فکرش را هم نمی کرد جنگ و بمب باران به پایتخت کشیده بشه. چسب کاری های شیشه ها که به صورت ضربدر توسطِ مامان و بابا انجام می شد رو یادمه. بابا میگه حدودا 50 روز تمام صدام تهرانو بمب بارون کرد. دیگه برامون عادی شده بود. صدای آژیر که می شنیدیم، من مأمور بودم بپرم و کلید برقو بزنم و برم بغل بابا لم بدم و منتظر باشم که صدای آژیر بیاد و برم روشنش کنم. حس غروری داشت وصف ناشدنی. خواهرهام میچپیدن لای دست و پای مامان و ما مردها هم اینور مأمور آرامش بودیم. سِرّ بودم. شاید خواهرهای بزرگترم مثل من نبودند. چون آرامش را حس کرده بودند. دیده بودن. فهمیده بودند . دنیای قشنگ و بی استرس و بدون ترس را تجربه کرده بودند. شادی و سرور روزهای اول انقلابو تو خاطراتشون داشتن. اما من چی؟ ما چی؟ مگه جور دیگه  ای هم بود؟  مگه دنیا غیر از این بود؟ داشتیم خو می گرفتیم. اصلا خو گرفتن نمی خواست. اینطور بار اومده بودیم. اینطور به دنیا اومدیم....با این سر و صدا نطفه ی ما شکل گرفته بود.

تو کوچه ی ما غیر از من و جواد هیچکس دیگه نمونده بود. همه فرار کرده بودند. یه جایی میخوندم اون سال یک چهارم تهرانی ها فرار کرده بودند. ولی چرا؟ مگه جای آرامِ دیگری هم غیر از اینجا وجود داشت؟

مگه اونجایی که مرتضی و حسین رفتن، موشک بارون نیست؟ اینو جواد از من می پرسید.

 و درحالی که چوبهایمان را شبیه تفنگ می کردیم،  جایی که آنها رفته بودند را متصور می شدیم.

جنگ تمام شد اما.

همه چی آرام گرفت.

یواش یواش کوچه شلوغ می شد. 

دوستان از شمال بر می گشتند. 

تابستان بود. مرداد 67. یادمه بابا با یه جعبه شیرینی زبان به خانه آمد و یک جعبه ی کوچک هم همراهش بود. همه ی ما را بوسید و گفت جنگ تمام شد. و در جعبه، تلویزیون بسیار کوچکی قرار داشت که تا قبل از  آن هرگز نداشتیم. انقدر کوچک بود که صفحه ی سیاه و سفیدش اندازه ی صورتم بود.


 جنگ تمام شد یعنی چی؟ جنگ تمام شد چه شکلی بود؟ جنگ تمام شد را نمی فهمیدم برای همین اهمیتی هم نمی دادم و افتادم به جانِ آن تلویزیونِ کوچکِ بند انگشتی.

***

یک دفاعیه هم برای دهه شصتی ها

دُردانه‌ی عزیز(شباهنگ سابق.تورنادوی اسبق) میگوید:لابد خدا یه ظرفیتی تو یه عده دیده که اونا رو دههٔ سی و چهل فرستاده این دنیا و ماها رو دههٔ شصت و هفتاد و هشتاد. ماها اگه بودیم انقلاب هم نمی‌کردیم. ماها یه مشت آدم بی‌بخار و حال‌نداریم.....

دلم خواست که بگم: دهه ی سی و چهلی ها تحت فشارِ ظلم و جور و ستم، به رهبریِ امامشون، قیام کردند و در مقابلِ سختی ها ایستادند و خون دادند و انقلاب کردند. بعد برای دفاع از خون هایی که دادند، به مرزها رفتند و از حریم خاکشون پاسداری کردند و باز خون دادند و جان دادند. 

اما دهه شصتیها هم، خون دادن و جان دادنِ پدران و برادرانشان در دفاع از حریم مرزیِ کشور، در دفاع از غرور ملی، در دفاع از آرمانهای امام رو دیدند و لمس کردند.ما دهه شصتیها تأثیر مستقیم جنگ رو دیدیم. و هنوز داریم می بینیم. ما دهه شصتیها بی پدر شدیم. بعضی بی مادر شدیم. بعضی بی خانواده شدیم. بعضی هنوز که هنوزه با پدران شیمیایی و مریض و قطع عضو سر میکنیم. بعضی هم،..... نه ... نه.... همه. همه با یک اعصابِ ناآرام و نافرجام، رشد کردیم و بزرگ شدیم.  پس انگِ بی بخاری رو به ما نزنید لطفا.


من نمی دونم دهه هفتادیا و هشتادیا با چه تز و دیدگاهی بزرگ شدند. اما با جرأت بگم، یه دهه شصتی، در هر لباس و هر قومیت و  هر موقعیتِ شغلی و هر طرز تفکری هم که باشه، در وقتِ مقرر و معین، پاسدارِ این مرز و بوم و مملکت و رهبریه. چون میدونیم. چون دیدیم. چون لمس کردیم . چون حس کردیم و چون بچه ی جنگیم و ترقه بازی های دشمن، چه داخلی، چه خارجی، چه فرهنگی چه نظامی، تأثیری بر اراده ی پنهان دهه شصتی ها ندارد که ندارد که ندارد. 


عکس پسر دهه شصتی پیدا نکردم.  شاید به خاطر اینه که کارهای مهمتری داشتیم اون موقع ها....کلید برقو ... از این حرفا :)



همه نظرات پس از تأیید نشان داده می شوند

۲۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۴۸
مهدی فعله‌ گری

با اینکه آدمیها از روی غرور و خود خواهی همیشه و در همه جا خران را سمبل بی هوشی و خریت میدانند ولی خران در بسیاری از موارد تیز هوش و دور اندیشی خود را بدون تظاهر و خودنمائی  به ثبوت رسانیده اند و از جمله در راه پیمائی بدون وسائل علمی همیشه کوتاه ترین و راست ترین راه را انتخاب می کنند و در علم هندسه (که برهان حمار ) معروف است، خر از هر راهی که یکبار برود بخوبی یاد میگیرد و بار دوم در همانجا ترمز میکند .

در تیز هوشی و دور اندیشی و واقع بینی همین قدر بس که تا کنون شنیده نشده و تاریخ نشان نداده که خری یا کره خری در آتش یا در آب افتاده باشد یا از پشت بام یا پل هوایی سقوط کند یا در چاه بیفتد یا خری یا کره خری طویله خود را گم کند یا دو خر با هم تصادف کنند و در تصادف آنها کسی کشته شود یا خری یا کره خری به خاطر فوتبال خودکشی و خود سوزی و انتحار کرده باشد یا خری با خر دیگری دوئل کند  یا خری به امید دیگری بنشیند و از طویله بیرون نیاید و از کار و کوشش و فعالیت دست بکشد، یا خری اعتصاب کاه و جو کند. و یا خری یا ماده خری قاچاق دارو کند و سپس با ظاهری متظاهر وارد دادگاه شود.جایی به ثبت نرسیده است که خرانی دهک بندی شوند و روز به روز بر استرس دهک بالایی هایشان افزوده شود؛ 

در صورتی که آدمیها میلیونها سند حماقت و جهالت و رسوائی در این امر دارند و هر روز در جرائد و مجلات و رادیو و تلویزیون، آگهی میدهند که امروز چندین بچه آدمی در حوض خفه شد . چند دختر بچه ربوده شدند و چند نفر از بام سقوط کردند؟،  چه کسی آبی شد . کدام زن زیر آبی با حجاب شد. در فلان تصادف چندین نفر کشته و مجروح شدند چندین نفر دختر و پسر خود کشی کردند چندین نفر فرار کردند در اثر ترس و وحشت و پیش آمدهای ناگوار چندین نفر دق کش و دیوانه شدند . آدمیها، این همه رسوائی ها را هر روز و در هر جا و هر زمان داشته و دارند و ده ها تیمارستان و دارالمجانین و صدها جلد کتاب و هزاران پرونده و سند و نشانی بی عقلی و حماقت و خریت دارند و باز خران را خر مینامند. 

اصولا تاریخ نشان نداده است که خر یا کره خر دیوانه ای در جهان دیده شده باشد یا خری مغزش گرد باشد یا پنج کار کند یا دوبار پایش در چاله ای فرو رود و پند نگیرد و باز از همان راه عبور کند یا نره خری عاشق ماده خری گردد و چون دسترسی به او پیدا نکند خودکشی نماید یا داستان لیلی مجنون و ویس و رامین و صدها نمونه دیگر را در میان خران پدید آورند ...

و اگر خرها آدم بودند و آدمها خر، هرگز و هرگز و هرگز دست به چنین اقدامی نمیزدند. ببینید/. اگر توانِ دیدن فیلمهای دلخراش و خون و خونریزی ندارید نبینید/.

 

 


منبع: +
 

 

۳۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۲۴
مهدی فعله‌ گری

دیروز قبل از ظهر یارو اومده بود جلو شیشه مغازه و انعکاس تصویر خودشو نگاه میکنه با یه سوزن افتاده به جون دندونش تا اون یه تیکه پوست گوجه ای که از نهارش باقی مونده هم بکشه بیرون و ببلعدش. 

خوب یا باید کاری میکردم که در این صورت ممکن بود خجالت بکشه؛ و یا بیخیالش میشدم و نگاهش نمیکردم تا بره. 

ولی خوب نمیشد.

 یه زوج جوون نشسته بودن درست روبروی شیشه و قرار بود قرار داد ببندیم و اتفاقا از اون دست آدمهایی بودن که اشتباهی اومده بودن تو آتلیه من. چون اصلا  تیپشون یا همچین آتلیه فَکَسَنی و درِ پیتی جور در نمیومد.  در هر حال اومده بودند و داشتن به جای نمونه کار به هنر نماییِ فرد مذکور نگاه میکردن و زیرجولکی میخندیدن. دیدم هم تمرکز مشتری به هم خورده و هم اینطوری  خود من هم نمیتونم از کارهام تعریف کنم و به زور متقاعدشون کنم که عزیزانم! شما به بهترین آتلیه‌ی عکاسیِ خاورمیانه تشریف آوردید. 


گوجه ی لامصب هم چسبیده بود و در نمیومد.

 دیگه حضرتِ آقا با نوک ناخن افتاده بود به جونشو انگار یه تیکه ش آزاد شده بود و میخواست به زور اون تیکه رو بگیره و بکشه بیرون. اما نمیشد.

دیدم نمیشه با پشت انگشتم زدم به شیشه. (شبیه اون مدلی هایی که میخوای وارد اتاق یکی بشی، یواش در میزنی.) دیدم به روی خودش نمیاره. نباید هم میاورد تو اون سر و صدای ماشین مگه میشنید.

دومادی که تو آتلیه بود گفت ولش کن بنده خدا رو. گفتم من که خیلی وقته ولش کردم شما ول کن نیستی. بعد خندیدیم. بیرون هم نمیشد رفت. نگران بودم خجالت بکشه. و بیشتر نگران این بودم مثل خانمی که چند وقت پیش اومده بود، بیاد تو مغازه و متوجه بشه و سرمون غر بزنه.

یهو به فکرم خورد با چراغ‌قوه موبایلم یه نور بندازم رو صورتش و بفهمه و بره. نورِ چراغ از فیلتر شیشه که عبور کرد تبدیل شد به یه نور خیلی خفیفی که خورد روی گونه ش. حالا  روی انعکاسِ صورتش یه نور میبینه. با تعجب از تو شیشه به صورتش نگاه میکنه تا سر در بیاره این نور از کجاست.

به بالا سرش نگاه میکنه. با ناخنش مثل اینکه یه لکه ای دیده باشه سعی میکنه پاکش کنه. مدام به اینور و اونور نگاه میکنه تا ببینه بازتابِ کدام نوره که به صورتش خورده. 

به نتیجه نمیرسه و میره سراغ گوجه. یه کم میگذره و وقتی نمیتونه درِش بیاره عصبانی میشه و با کفِ دستش میکوبه به شیشه و داد میزنه میگه "اَه"

ما سه تا مثل اینکه یه چیزی منفجر شده باشه از جا میپریم. دختر خانم که تا الان میخندیده،بعد از کمی مکث با صدای بلندتری میزنه زیر خنده که باعث میشه ما هم بخندیم.

دوباره به مرد گوجه ای نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم بهتره برم سراغش . اصلا چه کاریه؟ ریموت کنترلِ کرکره رو بر میدارمو اون کرکره ای که طرفْ جلوش واساده بودو میبندم.  قبل از اینکه کرکره کاملا بسته بشه، دوتا دستشو میچسبونه به شیشه و صورتشو از بین دستاش به شیشه نزدیک میکنه و نوک بینیش هم میچسبه به شیشه و همینطوری کمرشو خم میکنه تااینکه زانو میزنه رو زمین تا زیرِ کرکره که در حال پایین اومدنه گیر نکنه. دیگه مطمئن میشه یه عده نشستن تو مغازه. یه جاخالی میده تا دستش گیر نکنه و میاد سمتِ در و در رو باز میکنه و میگه: اینجا عکاسیه؟ سلام.

مشتری هام خودشونو جمع و جور میکنن و میگم امرتون. میگه آینه دارین؟ با دست اشاره میزنم میره تو آتلیه. (تاریکخانه یا کارگاه عکاسی)

بعد از یکی دو ثانیه بر میگرده . یه نگاه به خانمه میکنه و مثلا نمیدونه الان باید خجالت بکشه یا نه، میگه: خلال دندون دارین؟

میگم : تموم کردیم. فردا میارم.

غز مزنه و میگه ای بابا! باز میره داخل.

بعد از ده بیست ثانیه بر میگرده و میگه ببخشیدا. مزاحم شدم. دَمت گرم. بعد میره. 



امروز بعد از ظهر که رفته بودم وسائل و تجهیزاتو یه گردگیری ای بکنم، دیدم یه تیکه پوست گوجه چسبیده به آینه. خدا رو شکر تونست درِش بیاره. فکرم خیلی درگیرش بود.

۳۰ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۹:۰۴
مهدی فعله‌ گری

«کسی که مؤمنی را به گناهی سرزنش کند، نمیرد تا آن گناه را انجام دهد»

واقعا وقتی این حدیث رو خوندم ترسیدم. لرزیدم. فکرم درگیرش شده نگرانِ خودم شدم.

نمیدونم این حسِ وحشتی که الان من دارم کسی داره یا نه....



“«مَنْ عَیرَ مُؤْمِناً بِذَنْبٍ لَمْ یمُتْ حَتَّی یرْکبَهُ».” 

{وسائل الشیعه، ج 8، ص 596}



من اگر باده خورم ور نه، چه کارم با کس ؟ 

حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ خویشم

۲۳ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۳۲
مهدی فعله‌ گری

روز-حیاطِ مشرف به حمام فینِ کاشان

پسربچه هفت هشت ساله: بابا چرا اومدیم اینجا؟ برای چی مهمه؟

باباش: آخه اینجا جاییه که امیر کبیر رو کُشتن.

پسر بچه: امیر کبیر کی بود؟

باباش: یه مَردِ بزرگی که برای ایران خیلی زحمت کشید. چون آدم خوبی بود، نامردها و آدم بدها کُشتنش

پسر بچه: امام خمینی هم برای همین کُشتن؟

باباش میخنده(من و همسر هم که دو سه قدم جلو تر بودیم و میشنیدیم خنده‌مون میگیره) نه پسرم کی گفته امام خمینی رو کُشتن؟

پسر بچه: عمو حسین

باباش حرفو عوض میکنه و به منی که برگشتم و با لبخند نگاش میکنم چشمکی میزنه و میریم تو حموم.

***

شب-داخلی-خانه

من: شب بخیر

همسر: شب بخیر. سالروز ازدواجمون هم مبارک

(چشمام گرد میشه. ) مگه پنجمِ بهمن نبود؟

همسر: نخیر امروز بود

من: پنج بودا

همسر: پنج بهمن عقد کردیم. بیست شهریور عروسیمون بود. عیب نداره بالاخره شروع هفتمین سالِ زندگی مشترکمون مبارک. (یه جوری گفتا)

من: (ای بابا باز هم یادم رفت. باید یه جوری درستش میکردم) ولی پنج بهمن درسته. من برای اون روز برنامه ریزی کردم

همسر: مثلِ پارسال؟

من:(من حتی پنج بهمن هم یادم رفته بود)  ها؟( چقدر دلش پُره)  پارسال خوب آخه..

همسر: بیخیال بخواب. شب بخیر.(بعد پتو رو کشید رو سرش)

من: ی(یه کم به سقف و نور کم سوی شب خواب خیره شدم و دنبال یه توجیحی میگشتم و بالاخره گفتم) شب بخیر.

(هفت هشت دقیقه بعد، در سکوت مطلق)

گفتم: پنج بهمن بود ولی....

یه همچین صدایی ازش دراومد: هوووم هووووف

***

عصر-داخلی- آتلیه {خلاصه ای از یک ماجرا بسیار طولانی}

یه خانمِ خیلی خیلی چاق: سلام عکس آتلیه ای هم میگیرید؟

من: بله دیگه اینجا آتلیه است.

(نگاهی به همسر انداخت. بعد رو به من کرد) میخوام خودتون بگیرید. 

من: همکار دیگه ای نداریم که. خودمون میگیریم.

خانم:نه منظورم اینه شما بگیری خانمت نگیره.

همسر مثل همیشه لبخندی زد و گفت هرطور شما دوست دارید. بعد خانمه رفت و با یه چمدانِ بزرگِ درب و داغون و یه نوزاد برگشت. رفت داخل آتلیه و گفت میتونم حاضر بشم. گفتم بله. بفرمایید. هر وقت حاضر شدید بگید بیام خدمتتون.

بعد از بیشتر از نیم ساعت که من و همسر دیگه کم کم داشتیم نگرانِ آتلیه و وسائلش میشدیم، صدا زد و گفت من حاضرم.

دوربینو برداشتم و رفتم داخل و در کسری از ثانیه برگشتم و با چشمای گرد و درشت و متعجب به همسر نگاه کردم و گفتم: این زنه لُخته.

همسر هم با همون لحن معنا دار گفت: خوب خواسته تو ازش بگیری. چشماتو ببند عکس بگیر.(موندم چطوری انقدر زود یه جواب اینچنینی پیدا میکنه)

گفتم : پاشو خودتو لوس نکن برو بگو با این وضعش من نمیتونم ازش عکس بگیرم خودت بگیر.

پاشد رفت تو. من هم نشستم پشت سیستم.

همسر تا رفت تو با صدای بلند گفت: خدا مرگم بده خانم این چه وضعشه؟

صدای خانم: خوب میخوام اینطوری عکس بگیرم

صدای همسر: خوب باشه بگیر. ولی آقام نمیگیره من میگیرم.

صدای خانم: نع. ما قرار گذاشتیم. شما گفتید ایرادی نداره. نیم ساعته دارم حاضر میشم.

صدای همسر: نیم ساعت؟ شما میتونستی برای این وضعیت ده ثانیه ای حاضر بشی کافی بود دکمه ها رو باز کنی و لباسا رو دراری.

صدای خانم: نخیرم کلی از اینا زدم به بدنم

(خیلی دوست داشتم بدونم از اونا چیه؟)

خلاصه کلی بحث کردن و یه ساعت طول کشید خانمه به حالت اولیه برگرده و ناراضی مغازه رو ترک کنه. موقع بیرون رفتن هم گفت: اصلا حرفه ای نیستید. اُمُل ها.

(البته میدونم که یک نظر حلاله ولی چون حجمش زیاد بود، همون یک نظر، شرعاً چندین نظر محسوب میشد. دیگه سرمو بلند نکردم و بهتر دونستم که جوابشو ندم.)



۲۶ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۲۴
مهدی فعله‌ گری

یک جور دیگه ای شروع شد. با جنگ و جدال و جَدَل و دهن به دهن و درگیری.

به عادت هر سال دوربین عکاسی رو برداشتم و رفتم به امامزاده ای که تمام دسته های عزاداری مقصدشون اونجاست. تصمیم داشتم امسال یه جور دیگه ای و از یه زاویه ی دیگه ای به اتفاقات نگاه کنم و مثلا عکسهای خوب بگیرم.

در حین ورود یه آقایی که نمیشناختمش و رو سینه‌ش نوشته بود خادم افتخاری گفت: مجوز!

گفتم جان؟ بعد نگاهی به پیر خادمی که موقع نماز ظهر و عصر کنار هم مینشینیم انداختم و با دست این بابا رو نشونش دادم که(این چی میگه؟)

خادم هم بدون توجه روشو برگردوند به سمتِ دیگه. اصلا فکر کنم متوجه من نشد. (البته خوشبینانه‌اش اینه. بدبینانه‌اش میشه اینکه منو "چیزِ خودش" هم حساب نکرد)(مو)

یه کم با اون بابا بحث کردمو گفتم مرد حسابی من مسجدیِ همینجام...(مثلا من خیلی بچه مسجدیَم و یه سره اینجام. یه اصطلاح من درآوردی بود که اصلا نفهمیدش) جامَم روزهای عاشورا اون بالاست. بعد به روی بالکنی که بالا سرمون بود اشاره زدم. (چقدر دروغ گفتم در چند ثانیه)حالا تو اون شلوغیِ دسته های عزاداری که از دروازه ی بزرگ تردد میکنن، گیر داده بود به من، مردکِ خشن با اون؛ 

یهو پشت سرش مدیر هیأت امنای امامزاده رو دیدم .ایشون هم یه پیرمردِ خیلی خوب و مهربونیه که همه دوستش دارن جز من.(خوشم نمیاد ازش)

گفتم حاجی شما گفتین راه ندن؟ گفت مجوز داری؟ گفتم مجوز؟ من؟(مثلا انگار سالهاست رفیق گرمابه و گلستانیم) واقعا میگین؟ گفت اگه نداری نباید عکاسی کنی. گفتم حاجی مَنَما(من هستم ها) گفت: مجوز. گفتم :کارت شناسایی  دارم. کارت باشگاه عکاسان و اتحادیه و اتاق اصناف و یه کارت تاریخ گذشته خبرگزاری ایسنا هم داشتم نشونش دادم و یه کم بررسی کرد (که مثلا منم حالیم میشه) گفت برو تو. (بعد با حرکت نامحسوس انگشتاش،مثل این بادیگاردهای فیلم خارجیا به اون بابا خادمه که افتخاری هم بود علامت زد که بذاره من برم تو)

خوب به خیر گذشت. چند قدم نرفته بودم که یه خانم سپاهی جلومو گرفت. "آقا ممنوعه" گفتم مجوز دارم. گفت با مجوز هم ممنونه. مسئله حفاظتیه. (یه جوری به اطرافش نگاه میکرد انگار ممکنه هر آن یکی از زیر دستش در بره)

یهو عصبانی شدم گفتم چرا حرف الکی میزنین؟ حفاظتیِ چیه؟ (یهو نمیدونم چطوری و از کجا تو اون همهمه و شلوغی، زیاد شدن. رییس هیأت امنا هم اومد و جنجالی شد واسه خودش) 

گفتم حاجی چی میگن اینا؟ گفت خوب ممنوعه دیگه. گفتم نمیفهمم چرا ممنوعه. کار ما انعکاسِ این همایش و گردهماییِ عاشوراییه.(حالا من اصلا قصدم انعکاس نبود میرم چندتا عکس میگیرم به زور دو سه تاش خوب در میاد میفرستم  جشنواره ای جایی. یه چندتا  هم از اهالی ای که میشناسم میگیرم بعدا بهشون میفروشم. مخصوصا مداح ها)  خانمه گفت: پارسال داعشی ها اومدن اینجا فیلمبرداری کردن و تو سایتشون نشون دادن(یعنی مزخرف‌تر از این مگه میشد بگه؟)

خندم گرفت و تو اوج عصبانیت میخندیدم و حرص میخوردم و گفتم: داعش؟ بابلسر؟ چرا اراجیف میگی مادرِ من(من مادرتم؟) خوب حالا خواهر من(من خواهر شما نیستم) گفتم خانم محترم! بابلسر چی داره؟ تسلیحات اتمی؟ انرژی هسته ای؟ آثار باستانی؟ حوزه علمیه؟ چی داره؟ داعش خره دنیا رو ول کنه بیاد بابلسر؟بچه گیر آوردین؟  اصلا میدونی توالت اینجا تو سی روزِ ماه، بیست روزش مایع دستشویی نداره. بیست و پنج روزش کثافت بعضی از مردم رو در و دیوارش پاشیده(پاچیده؟) و کسی نیست تمیزش کنه. بهتر نیست به جای این مزخرفات، به وظیفه ی خودتون عمل کنید برید به توالت های امامزاده برسید  و داعشو بسپرید دست کار بلدش؟

یهو یه آقای چهار شونه با لباس پلنگی و (اصلا چه قد و بالایی. مادر به قربونِ دستای بلوریش. نمیدونم چطور و از کجا ظاهر شد دستشو گذاشت زیر چونه م و دوتا شوید ریشی که بلند کرده بودمو محکم کشید و گفت) کار بلدش منم. (اینجاشو یه جوری بخونید که انگار یکی داره ریشاتونو از قسمت چانه به سمت پایین میکشه و شما نمیتونید لبهای بالایی رو به پایینی برسونید و درست حرف بزنید. امتحان کنید) (قشنـ نژدیـ بو بشـَ شییهِ دَلو دیوالای توالتهایی که علض کردم -از ترس-)(خوب چونه هاتونو ول کنید) بعد گفت واسه همین هم من میگم ممنوعه و نباید عکاسی کنی.

با پر روییِ باور نکردنی و خیلی محتاطاتانه دستشو از ریشهای 7/5 میلیمتریم جدا کردم و گفتم تو فلسطینش و جنگ و خون و خونریزیش کسی حق نداره با یه خبرنگار اینطوری برخورد کنه. (مثلا من خبرنگارم . زرشک) دستتو بکش. (بعد سعی کردم لای جمعیت گُم بشم.) داد زد: بیا کارِت دارم. منم همونطور که میرفتم سرمو مثل جغد چرخونده بودم پشت سرمو نگاش میکردم و با صدای بلند گفتم من تو محوطه دارم عکاسی میکنم هرکی کار داره خودش بیاد. بعد رومو برگردوندم جلو که با صورت رفتم تو سینه ی یه نفر. 

بابام.



۲۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۸
مهدی فعله‌ گری

سلام

شبِ عباس،اگه چشمی خدای نکرده،اهل بُکاء هم نیست،یه طوری باید به شکل بکائین در بیاد،

اسمش رو تماشاچی نذارن،

دست باید کار کنه،

ناله باید کار کنه،

امشب خود خانم حضرت زهرا سلام الله علیها،شخصاً یک به یک،اسم می نویسه،

شب تاسوعا اگه کسی جا بمونه از قلمِ حضرتِ زهرا سلام الله علیها، وای به حالش.

التماس دعا

۷ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۸
مهدی فعله‌ گری

سلام 

اینکه برای چهل روز برنامه ریزی کنی و فکر کنی همه چی قراره خوب پیش بره و لااقل خودت رو به خودت ثابت کنی، خیلی هیجان انگیزه. 

چند روز نشستم و فکر میکنم چطور و چگونه شروع کنم و چی بنویسم درمورد این چند روزی که مثلا چله نشین بودم. هیچ چیزی به مغزم نمیرسه. هر بار صفحه رو میبندم و میرم پیِ کارم. 

همونقدر که واجبات رو رعایت میکردم و محتاط بودم که از دستم در نرَن، همونقدر هم بی هوا میزدم تو خطِ آتش و یه کارایی میکردم که نه خدا خوشش میومد و نه خودم که بعدش بخوام احساس رضایت داشته باشم.

یادم نیست کدوم از دوستان -به گمانم دوست خوبم "هومورو" بود- که مطلبی درمورد چله نوشته بودن و تصمیم گرفتم از خرِ شیطون بیام پایین و یه کم آدم بشم.

یه چندموردی رو انتخاب کردم که از همه راحت تر بود و میشد چله که هیچ، صده هم براش برگزار کرد. نمیدونم این وسط چرا جو گیر شدم و از وبلاگم دوری جُستم. حالا  جُستم دیگه به هر حال.

یه نیتی هم کردم و اون این بود که دوتا بیست روز روزه بگیرم. یه بیست روز که احتمالا روزه های قضام باشه و یه بیست روز هم تقدیم کنم به آقا اباعبدالله، بلکه یه نیم نگاهی به ما بکنن و بتونیم طلب کنیم حرم شش گوشه ی ایشونو تا باز هم لابلای جمعیت و ضریح، سینه م رو بچسبونم و با نفسی که در حال قطع شدنه فریاد بکشم، لبیک یا حسین....

اما نشد. هشت روز روه گرفتم و افتادم به دوا و درمون. نمونه برداری و بیهوشی و پاتولوژی و دربه دری و خرج و خرج و خرج. روزی شونصدتا قرص و پرهیزات و واجبات غذایی‌و وَ اُ وَ.

هرچی هم جمع کرده بودیم برای سفر اربعین شد، خرج دوا دکتر. (قشنگ معلومه دارم درخواست کمک مالی میکنم نه؟ میتونید با گرفتن شماره  #780* ....)

اینکه برای چهل روز برنامه ریزی کنی و فکر کنی همه چی قراره خوب پیش بره و لااقل خودت رو به خودت ثابت کنی، خیلی هیجان انگیزه. (این جمله رو یه بار گفتم نه؟)

***

یکی داشت میرفت قُم. گفت میای؟ گفتم آس و پاسم. گفت: بیا مهمون من. گفتم مغازه رو چی کار کنم؟ گفت همسرت میمونه مغازه دیگه. گفتم خوب من سفر زیارتی بدون همسر نمیرم. نمیچسبه بهم. گفت خوب اونم بیاد منم همسرمو میارم. همسرش گفت پس بچه ها چی؟ با تند خویی گفت: خوب بگو اونا هم بیان. یه جوری جا میدیم خودمونو. ما هم مثل "چی" خوشحال شاد و خُرم نشستیم تو ماشین و رفتیم قُم.

زیارت حضرت معصومه و حالِ خوش و دلِ خوش. جای همگی خالی. شب شد. جا نداشتیم. به هر آشنایی زنگ زدیم که یه جا رو به ما معرفی کنن که بریم شبو سر کنیم، گوشیش بوق نمیخورد. عجیب بود ولی انگار اون شب قمی های آشنا فهمیده بودن یه ایل قراره خراب بشن رو سرشون گوشی هاشونو گذاشته بودن رو حالت پرواز....D: 

کاشانی ها اما به ما میخندیدن که تو این هوای گرم پاشدیم رفتیم کاشان.... به هرکی میگفتیم از شمال اومدیم میخندید و با اون لهجه ی منحصر به فردشون میگفتن: هوای شمالو ول کردین اومدین اینجا؟ بیاین بریم به زور بهتون یه چی بفروشیم. گلاب نمیخَین؟

تو چله داشت  بهم خوش میگذشت که رفتیم اصفهان. حالا ته جیب من 6000 تومن پوله و همسر هم فکر نکنم پس انداز زیادی براش مونده باشه. سه روز تو خیابونای اصفهان میگشتیم  که ببینیم کجای اصفهان دیدنی  و مجانیه.  تهش رفتیم صُفه و میدون امام خمینی و بچه ها درشکه سوار شدن و ما تشویقشون کردیم و دست از پا دراز تر بدون اینکه بریونی و گوشفیل و دوغ و چه میدونم یه دونه گز بخوریم، برگشتیم. من نمیدونم آخه واجب کرده بودن؟

***

علی ایحال (درست نوشتمش؟) خطاب به دوستان که پرسیده بودن مگه وبلاگ چشه که من چهل روز ازش دوری جستم بگم که وبلاگ هیچ چیزیش نبود. من یه چیزیم بود. اینکه عادت روزانه م این بود که مدام صفحه رو رفرش کنم تا ببنم کی چی مینویسه و چه اتفاق جدیدی برای دوستان رخ میده و از کار زندگیم میافتادم، برای من یه عادت بد و یه ایراد بود.

شما همه عزیز هستید و دوست داشتنی و هرکدومتون به نوبه ی خودتون و به تنهایی بخشی از وجود منو کامل میکنید اینو بدون اغراق میگم. چه دوستانی که سالهاست میشناسم و میشِناسدم و چه دوستانی که جدیدا آمدند و چه اونهایی که در نبود من حلوای من را پختند و خوردند و به حال من دعا کردند....


فعلا همین.... (خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد تقوی پیشه کردم و خلاصه نویسی کردم.... بخدا. اولش که نوشتمش شصت صفحه میشد) بدرود.

شاید بخشی از چیزهایی که در خلاصه نویسی حذف کردمو بنویسم.



۳۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۰۹
مهدی فعله‌ گری