یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

صدای زنگ تلفنم بلند شد و همسر گوشی رو داد دستم و از اونطرفِ خط  یکی خودش رو حاجی فلانی معرفی کرد و گفت آقای غلامی شماره شما رو دادن و برای کار مستندی درمورد شهدا نیاز به فیلمبردار داریم.

ما که کارمون اینه میفهمیم وقتی طرف به تصویربردار میگه فیلمبردار، یعنی یا اینکاره نیست و یا  از بیخ یه جای کارش میلنگه. گفتم چطوری میتونم کمکتون کنم؟

گفت فردا یه جلسه داریم و چندین نفر از جانبازان و سرداران جنگ(؟) قراره بیان اینجا و ما میخوایم شما تشریف بیارید.  بعد هم نهار در خدمتتونیم.(فکر کرد نهار رو نگه من نمیرم)

به شوخی اما با لحن خیلی جدی گفتم: یعنی شما فردا فیلمبردار میخواین که بهش نهار بدید؟

خیلی جدی گفت : نه یعنی ما میخوایم شما تو مصاحبه کمکمون کنید. 

باز به شوخی و با لحن جدی گفتم: نهار چی میشه پس؟

گفت: میدیم بهتون نگران نباشید.

گفتم: نهار چیه؟

کمی مکث کرد و بعد پُقّی زد زیر خنده و گفت: چیز خوبیه. تشریف بیارید.

گفتم آدرس و زمانش رو پیامک بفرمایید خدمت برسم. 

خداحافظی کردم و گوشی رو دادم دست همسر و درِ حموم رو بستم و رفتم زیر دوش و آواز خوندنم رو ادامه دادم. «امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخـ...»

فرداش. چهارشنبه 30 بهمن 98

وارد مسجد شدم . دیدم چند نفری مشغول تزئیناتِ استیجی(سِنْ-صحنه) هستن که با داربست به صورت آریه درست کردن.

با خودم گفتم با سر و صدای این همه کامیون و تریلی که کنار مسجد برای شهرک جدید مصالح میارن چطوری میخوان مصاحبه بگیرن؟ 

زنگ زدم به اون آقای حاجی فلانی و اومد و رفتیم تو یه اتاقی و هی چای بستن به تنگ ما و منتظر شدیم تا آقایون از راه برسن.

حدودا دو سه ساعتی گذشت و منم با چراغ قوه گوشیم و اون کِرْمی که تو لیست بازی هاش هست سر خودم رو گرم کردم و یه چُرتی هم زدم که یکی صِدام زد و گفت شما فیلمبرداری؟ گفتم بله. گفت حاجی میگه بیا آماده شو مراسم داره شروع میشه.

تو دلم گفتم: مراسم؟(گیج خواب بودم. ) دوربین و سه پایه رو برداشتم رفتم تو محوطه مسجد که دیدم جا سوزن انداختن نیست. 

ببین این نهار چه میکنه

قاری شروع کرد به خوندن و یکی اومد درمورد شهدا حرف زد و جایگاه جانبازان رو برامون مرور کرد و همینطوری گرم حرف زدن بود که حاجیشون اومد گفت: آقا تشریف آوردن بیاید از ورودشون فیلم بگیرید

تو ذهنم گفتم خوب این آقا، قطعا «آقا» که نیست. امام جمعه ست؟ آره دیگه حتما. پس دیگه به غیر از «آقا» که اینجا نیستن  و امام جمعه و من، کی تو این شهر آقاست؟

به ضرب و زور کفشم رو از زیر انبوهی از کفش ها درآوردم و نصفه نیمه پام کردم و هفتاد هشتاد تا از  کفش ها هم شوت کردم و یه چندتایی هم زیر پام لگد مال شدن تا رسیدم تو حیاط مسجد.

یهو چشمام چهار تا شد. آقا ایشونن؟

یه بچه هم سن و سال خودم که شاید اطلاعاتش از جنگ و شهید و جانبازان بیشتر از من نباشه، از یه ماشین از این گُنده ها که سفیدَن و خیلی شاخن، پیاده شد و سه چهار نفر از آدمایی که تا دیروز شرخر بودن، بعنوان بادیگاردش پیاده شدن و مثل پسر پیغمبرْ سر به زیر و گوش به فرمان و مطیع، دورش میگشتن.

نگاش کردم و یه لبخندی که هزار تا متلک و پوزخند و از این قبیل موارد توش بود تحویلش دادم و یه سری برام تکون داد و اومد که رد بشه ، حاجیشون گفت: فیلم بگیر. فیلم بگیر. و هی میزد به شونه م.

گفتم: شما گفتی چهار تا جانباز و رزمنده و سردار میان برا مصاحبه که.. این بابا اینجا چی کار میکنه؟

گفت: بگیر فعلا.... بگیر. فیلم بگیر.

دستش رو پس زدم و گفتم : این مسخره بازیا چیه؟ سیصد نفر نشستن تو مسجد که این یارو بیاد براشون وراجی کنه؟

یه عده بادمجون دور قاب‌چین هم که اونجا ایستاده بودن اومدن وسط و یکی گفت: درست حرف بزن وراجی یعنی چی؟

دیدم هوا پسه:)))

رفتم تو مسجد و بار بندیلمو جمع کردمو زدم بیرون.

حاجیشون اومد گفت : استاد چرا میری؟

گفتم من برای کاندیدایی که میخواد با نهار مردم رو برای خودش بخره، کاری انجام نمیدم.

گفت شما پولتو میگیری.

گفتم مسئله همینه برادر. مشکل همینه. معضل  همینه. ما پولمونو میگیریم و نهارمون هم میخوریم و ....

یهو یکی صداش زد و رفت.

منم  برگشتم مغازه.

***


تیتر مطلب: دسته گُل شورای نگهبان

۱۹ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۲
مهدی فعله‌ گری

سلام دیروز برق محله رو قطع کردن و از فرط بیکاری زدم بیرون و اطراف مغازه یه چندتایی عکس گرفتم... اگه حوصلتون گرفت چند تا از عکسا رو با هم ببینیم

1

کبوترهای حرمِ امامزاده ابراهیم(ع) منسوب به برادر بزرگوار امام رضا علیه السلام

2

چشم چرونی

3

بیشتر از 100 تا از پرواز این کبوتر عکس گرفتم هیچکدومش خوب نشد. حتی این

4

گنبد امامزاده ابراهیم (ع)

5

من عاشق اون درختم. 6-5 نفر باید دستهای همدیگه رو بگیرن تا بتونن درخت رو دوره کنن. از تمام فصل ها و شرایط آب و هوایی مختلف ازش عکس دارم

6

خاله غازه گردن درازه(یاد آهو و پرنده های نیما یوشیج افتادم ااز این زاویه دیدمش)

7

زیباترین ماتحت دنیا... وَه چه نقش و نگاری

8

این حضرت بلبل و جفتش بیشتر بیست دقیقه منو زیر همین درخت زیتون میخکوب کردن. یه کارای عجیبی میکردن که آخرش هم نتونستم یه عکس خوب بگیرم.

سر همین بیست دقیقه، خادمها به من شک کرده بودن که زیر درخت داری چی کار میکنی و بلبل و جفتش هم فرار کردن رفتن

9

قصه ی این عکس چیه؟

10

صید در هوای سرد . در آب سرد. خدا بهشون قوت بده. 

11

بدون شرح

12

یه مجموعه عکس دارم از گوشه ای از خیابون که ماشین ها از تو آب رد میشن و قطرات آب نقشهای زیبایی ایجاد میکنن. این یه دونه چون دوچرخه بود، تقدیم شما

رأی یادتون نره. جمعه...

۱۸ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۳۵
مهدی فعله‌ گری

1-ولادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و روز زن و روز مادر و همچنین سالروز تولد امام خمینی(ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی مبارک.

2-دیروز برای تصویربرداری بخشی از فیلم کوتاهمون رفتیم "خزرشهر" یک محیط صد در صد خصوصی که قانون و دستوراتِ خودش رو داره و کاری هم به بیرون ندارن. تو فضای بیرونی لابلای درختهای کاج مشغول آماده سازی تجهیزات بودیم که یه پیرمرد حدودا هفتاد ساله از کنارم رد شد و گفتم سلام حاج آقا. گفت: حاج آقا نیستم حاج آقا باباته کُره خرِ پدر سگ. بعد رفت

3-خانمِ جوان و تنهایی که بهش میومد به سختی به چهل سال برسه، به خاطر محبتی که داشت و اجازه داد تجهیزات رو زیر پارکینگش قرار بدیم تا پخش و پلا نباشن، به ما پیشنهاد نهار داد و ما هم بعد از کمی سوسه اومدن و نه بخدا مزاحم نمیشیم و این حرفا، مثل چی افتادیم رو میز نهار و مثل قحطی زده ها داشتیم میخوردیم که دیدیم "کوکی" هم اومد رو  میز نهار خوری و کنار ظرفش نشست و شروع کرد به خوردن غذای مخصوص سگها.

4-همینطور که مدام خودمونو میخاروندیم فکر میکردیم گال گرفتیم و نمیدونستیم اینی که تو دهنمونه، لیسی شده ی سگه ست یا دست و پای گربه -ای که زیر میز خودشو میماله به پاهامون- رفته توش، به این فکر میکردیم که اون ماهیِ خام رو بخوریم یا مرغِ سرخ شده ی بدونِ ادویه رو.

5-یکی از اعضا گروه درمورد ولنتاین خارجکی ها میگفت و یکی هم درمورد سپندارمذگانِ ایرانی ها...که خانمِ صاحب خانه گفت بیاین درمورد روز مادر و روز ولادتِ حضرت فاطمه ی اعراب هم حرف بزنیم. (همین باعث شد ازش خوشم بیاد و  بی توجه به سگ و گربه و مارمولکِ درشت اندامِ روبروی چشمم و سر لخت بودنِ صاحب خونه و چه و چه و چه، اون غذا بهم بچسبه و به لیسِ سگه و  دست و پای بلوریِ گربهِ توجهی نکنم و طعم زُهم مرغش رو با نمک و سس تحمل کنم و دلی از عزا در بیارم.

6-من: خانم ببخشید دستشوییتون کجاست؟ -پسرم تو همه ی اتاقها یه دونه دستشویی هست. من: آخه اونا فرنگیَن . - از اون یکیا میخوای؟ نداریم اونا مگه هست هنوز؟ میگن جمع کردن و دیگه نمیسازن که. من:اینطرفا مسجد نداره؟ - مسجد؟ (بعد میزنه زیر خنده.) خلاصه که تا هشت شب همه با بدبختی خودمون نگه داشتیم. (البته همه رو مطمئن نیستم)

7- من:ببخشید شما چند سالتونه؟ - چطور؟ -من: آخه به من گفتید پسرم. - هفتاد و سه. (من فکر میکردم سی و هفت هشت سالشه. چطوری میشه؟)

8-هفته ای که گذشت انقدر خسته شدیم و کم خوابیدیم که وقتی بعد از دو شب نخوابیدن بیدار شدیم و  میخواستیم مهیا بشیم بریم راهپیمایی دیدیم ساعت 4 بعد از ظهره.

9-رأی بدید.

10- هرکس هم دوست نداره رأی بده. اعلام کنه که هم من لغو دنبال بزنم و هم ایشون بنده رو دیگه دنبال نکنه. دوستانی که تابع مقررات مملکت و خواسته های رهبری نباشند را نمیخوام.

11- ده را جدی نگیرید. غلط کردم :))))


۲۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۴
مهدی فعله‌ گری

مطلب میذاری مینویسی: «گربه رو دَمِ حجله کُشتم»

میگه: «مگه دَمِ حجلتون گربه هم میاد؟ در باز بوده؟ مواظب باشین ها حساسیت میاره. من که خیلی بدم میاد از گربه. موهاش میریزه. بی حیاست.نمک نشناسه»

میگم: «این فقط یه ضرب المثل بود»

میگه: «اوه اوه از بچگی از جدول ضرب هم بدم میومده. چه حوصله ای داریا. دو دوتا چهار تا.. سه دوتا....»

میگم: «متوجه نمیشی چی میگم؟»

میگه: « من نفهمم؟ خودت نفهمی. بابات نفهمه. تیرْطایفه‌ت نفهمن»


۲۱ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۰۸
مهدی فعله‌ گری

من دقیقا نفهمیدم. ولنتاین اون خرس قرمزه س؟ یا اون قلبه که رو سینَشه


متنی که در پایین میخوانید باز نشریست از وبلاگ پیشینم که به فنا رفت و در دست اجانب و بیگانگان افتاده است. ایناهاش

تازه ش هم، آن وبلاگ به فنا رفته در لیست وبلاگهای برتر هم بوده است. هوووف.

و اما متن:

***

آدمیست دیگر. گاهی از میان تمام زیبایی های دنیا دل میبندد به چیزی که کمتر کسی یافت میشود که به آن علاقه مند باشد. 

در دار دنیا و کائنات و کهکشانها، علاقه ی بنده هم به سمت و سوق گیاهی کشیده شده است به نام کاکتوس.

علاقه ی وافری که چه از دید معرفتی و عرفان و چه فلسفی و چه منطقی و چه فانتزی و چه احساسی و چه و چه و چه ، میلیون ها دلیل برایش در ذهن دارم.

تا جایی کاکتوسی میبینم ، از خود بی خود گشته و به سمتش بی مهابا تیک‌آف میکشم و اندک زمانی را به مصاحبت با او میپردازم و نوازشش میکنم . من سوزش‌های گاه‌به‌گاه دستانم را دوست میدارم.

اما این بار کاش نمیدیدمش. گیاهی زیبا قد کشیده راست قامت ،با کلاهی گلگون بر سر، در روی میز یک مغازه ی "بوتیک" در پاساژی در شهرمان.  

دستان گرم همسر را رها ، و خود را بی سلام و اذن دخول به پای کاکتوس رسانده و به عادت همیشگی پرداختم. 

به خود که آمدم چهره ی حیران فروشنده که خنده ی پنهان شده اش در حال فوران بود، مرا متوجه حال بی حال خود کرد. پوزشی خواستم و توضیحی مختصر دادم و قصد خروج کردم که رو به همسر بنده فرمودند: 

حالا که تشریف آوردید برای همسرتان(من) کادوی ولنتاینتان را از همینجا خرید کنید.

ولنتاین؟ امروز مگه چَندُمه؟

عه نمیدونستین؟ همه امشب بیرونن برای همین دیگه.

نگاهی به همسر و همسر نگاهی به من و باز من به همسر و باز همسر به من و فروشنده به ما و ما به فروشنده انداختیم و لبخندی زدیم و خداحافظی کردیم و خارج شدیم. 

(فکر کردید الان براش میخرم؟)

تمام ذهنم درگیر کاکتوس بود و هر کاری میکردم که توجه نکنم به اینکه همسر جانمان ، بعد از شنیدن اسم شب ولنتاین ، چه در سر میگذراند؛ نمیشد که بشود.

بالاخره دلمان را به دریا زدیم و  به او فهماندیم که نادمیم از اینکه این شب عزیز (عزیــــــــــــــــــزززززز؟) را به باد فراموشی سپردیم.  و او نیز سن و سالمان را به رخ کشید و "گفت: خجالت بکش بابا! از ما گذشته دیگه،" که قضیه ختم به خیر گردید.

نیم ساعتی نگذشته بود که در دستان زوج های دیگر بَبَئی هایی با نشان قلب و قلب های اسفنجی و عروسک های خرسی بسیار بزرگ با نشان قلب و کلی کوفتگان و زهرماران دیگر را رویت نمودیم. دستان مبارک را در جیبمان کرده  و جستجویی نمودیم و یافت شده ها را مورد بررسی قرار دادیم. 

فندک،(الان دیگه ترک کردم) کلید درب خانه ی استیجاری، پیچ زنگ زده ای که دم ظهر در پیاده رو پیدا کرده بودم،(هنوز رو زمین دنبال آتاشغال میگردم بذارم جیبم) گوشی موبایلم در جیب دیگرم. نوکیا از این گرون ها.(الان مفت هم نمیخرنش) و بالاخره یافتمش. دو عدد آبِ نبات سفت شده با عنوان شُکلات . و تمام.

نگاه همسر جانمان را از دستان زوجین دیگر بــِــرُبودیم و متوجه دستان خودمان کردیم. دانه ای  شکلات را باز کرده و در دهانش نهادیم و گفتیم :


 ولنتاین مَلنتاینو بیخیال. خودمو خودتو عشقه.  با شیرینیِ این تَتَمه‌ی جیبِ من، لااقل نیم ساعتی کاممان به جیبِ خالیِمان شیرین میمانَد. بــِـمَک. نَمَکِ زندگی من! 


امروز در محل کارمان ، وقت نهار، در ظرف آذوقه ای که همیشه برایمان تهیه میبیند کاغذی را یافتیم که  با خط زیبایش نوشته بود:

شرینی ای که با دستانت  در ملاء عام به دهانم گذاشتی، تا لحظه ی آخر زندگی ام، از یاد نخواهم برد. (بعد امضایی نثارش کرده بود و زیرش نوشته بود) شِکر زندگی ات.


وا عجبا بر آن کاکتوس کلاه گلگونی که زیارت نمودیم. تمام لحظاتی که شیرینی زندگی را میمکید، من،در سر، هم آغوشی کوتاهی که با آن کاکتوس زیبا داشتم را مرور میکردم. 

ُاُف بر من/.


۲۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۲۷
مهدی فعله‌ گری

تبلیغاتِ «اِل،سی،من» رو دیدید؟

مصداقِ بارزِ سخنِ شیخ اجل، سعدی شیرازیه که فرمودند: «نه. همین لباسِ زیباست نشانِ آدمیت»




رونوشت به: تمام کاندیداهای -هنوز رد صلاحیت نشده ی- انتخاباتِ مجلس

۱۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۵۱
مهدی فعله‌ گری

آخر نوشت: اَه باز طولانی شد. 


دیروز نماز ظهر تو یه مسجدْ تو یه محله ی غریب بودم.  موقع اذان تازه رسیده بودم وضو خونه و چیزی حدود 100 متری هم فاصله داشت تا خود مسجد. دوتا شیر آب و یه عالمه آدم.

واسادم تا نوبتم بشه. آب هم یخ، هوا هم سرد، باد تندی هم میوزید. پیرمرده از سرما دندوناش میخورد به هم . اومد کنارم تا مسح پاهاشو بکشه. سلام کردم و گفتم: حاجی غصه نخوریا تو این شرایط وضو گرفتن، ثوابِ هفتاد سال عبادت و ده تا حج واجب داره.

پای چپش رو هنوز نکشیده بود، سرشو بلند کرد و جدی و با تعجب گفت: واقعاً؟

گفتم نه بابا حاجی شوخی کردم. بعد خیلی جلف خندیدم که بخنده. نخندید تازه زیر لب یه چی هم گفت.

وضو گرفتم  آرواره‌ی بالام مثل گیوتین فرود میومد رو آرواره‌ی پایینمو دندونام تندتند میخوردن به هم و همینطور که شونه‌ها هم بندریشون گرفته بود و میلرزیدم،  پیرمرده جورابهاش هم پاش کرده بود و همونطور که دوتا دستاش رو باز باز کرده بود تا کاپیشنش قشنگ بره تو تنش گفت: غصه نخور عمو جون صواب داره. بعد خیلی جلف خندید و رفت. تو دلم گفتم حاجی ثواب درسته نه صواب. یهو برگشت و گفت چی؟ گفتم هیچی.

***

رفتم تو مسجد و یه بابایی داشت دوباره اذان میخوند که بقیه از راه برسن. تو مسجد خودمون گاهاً سه چهار بار میخونن. تهش هم نماز فُرادا برگزار میشه. 

دیدم یه عالمه پیرمرد تکیه دادن به دیوار و دارن با هم حرف میزنن و یه چند نفری هم سر بخاری دعواشون شده و یه عده هم تک‌وتوک و نامنظم نشسته بودن تو صف و آقا هم سرجاش عقب جلو میشد و یه چی میخوند. دیدم صف اول خالیه رفتم صاف پشت آقا. تا اومدم بشینم یه پیرمرده گفت هووووووووووووو! نگاش کردم و بدون اینکه چیزی بگه تسبیحی که داشت باهاش ذکر میگفت رو به یه جهتی تابوند به من فهموند که اونجا نَشینم.

یه نفر میرم اونور تر و با صدای بلند تر میگه هوووووووو! این بار امام جماعت بر میگرده و بهش نگاه میکنه و همونطور که عقب جلو میره، چشم غره میره و باز روشو به همونور برمیگردونه و همون یه چی رو که نمیدونم چی بود میخونه.

خلاصه هرجا خواستم بشینم، یکی ادعای مالکیت کرد و من موندم و یه عالمه جای خالی که معلوم نبود مال کیه.

آقا بلند شد برای اقامه و من همچنان سرگردان و پیرمردها هم لمیده به دیوار و بخاری. 

آقا گفت: قد قامت صلوة ... دومی رو بلند تر گفت. انگار که مثلا داره میگه «آقایون پا میشید یا بیام پاتون کنم. (همون بلندتون کنمِ خودمون)»

دیگه با ناز و غمزه کم کم داشتن پا میشدن که آقا قامت بست و رفت که بره چهار رکعت نماز ظهر.

 هنوز صف اول خالی بود و من هم همونجا رژه میرفتم. به صف عقبی هی میگفتم بیاید جلو. کسی نمیومد.

همونجا پشت آقا قامت بستم و ایستادم.

 آقا خوند: قل هوالله احد.... 

تازه یکی یکی رسیدن تو صف. 

اونا هم که حال نماز خوندن نداشتن یالله یالله میگفتن که اگه آقا رفت رکوع معطل کنه اینا برسن.

خلاصه اینکه بدون توجه به عرض60-50 سانتیِ من همه اومدن سر جاشون و چه هیکل هایی. 

رفتیم برای سجده.

 دست چپِ نفر راستیم روی مهر من بود و دست راستِ نفر چپی هم کنار دست اون آقا. ذکر سجده رو خوندن سرشون رو بلند کردن و جا باز شد و من تازه رفتم سجده. بوی بد و مشمئز کننده ای از لای پرزهای قالی مشامم رو پر کرد. پس زود اومدم بالا. دوباره آقا گفت الله و اکبر و رفت سجده. فرصت نشد نفس تازه کنم

منم به زور سرمو فشار میدادم تا لای دست اون دوتا جا باز بشه  و برسم به مُهر. حالا سرم رو مهر بود و دست دست یکیشون چسبیده بود به دماغم و اون یکی هم داشت میرفت تو گوشم.  بغل دستیم طوری که از دهنش حا- سُ- حا- سُ- شنیده میشد، انگار داشت ذکر "سبحان ربی العلی و بحمده "رو  به زبون می‌آورد، میخواستم بیهوش بشم. فکر کنم قشنگ یه وانت سیر خورده بود. تازه فهمیدم بوی چی بود از لای پرزهای قالی متساعد میشد. بوی سیر با بوی جوراب آدمایی که از اونجا عبور کرده بودن. این چه نماز خوندنی شد آخه؟ نفسم رو حبس کرده بودم تا ذکر آقا تموم بشه.

 «الله و اکبر قیام» 

اینو یهو یکی از نماز گزارا گفت (مگه میشه نماز گذار همزمان مُکبر باشه؟ اون هم تا آخر نماز؟)خلاصه باید قیام میکردیم برای رکعت دوم.

 سمت راستیِ من دستشو گذاشت رو گردن منو بلند شد.(پیرمرد بیچاره تکیه گاه میخواست) درست لحظه ای که باید نفسم رو تخلیه میکردم، بر خلاف برنامه ریزیم، چسبیده بودم به زمین. مجبور شدم همونجا یه نفس عمیق بکشم و پُرز و مُرز و بوی سیر و جوراب و غبار و همه چی رو با هم بکشم بالا. حالا انقدر به گردنم  فشار آورد که وقتی سرم رو از رو مهر برداشتم دیدم مُهر نیست. چسبیده بود رو پیشونیم. ............ از رو پیشونیم برداشتمش و در حالیکه اینطوری بودم :| به پسِ کله ی حاجی نگاه میکردم  و تو دلم میگفتم خدایا این چه نمازی شد آخه؟ چرا انقدر یواش یواش میخونه؟ هیچی دیگه.خلاصه نماز تمام شد و من زنده آمدم بیرون و نماز عصر رو در آخر صف اقامه کردم.


یادمه یه حدیثی خونده بودم از پیامبر که باید اصلش رو پیدا کنم: 


«قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ثَلَاثٌ لَوْ تَعْلَمُ أُمَّتِی مَا لَهُمْ فِیهَا لَضَرَبُوا عَلَیْهَا بِالسِّهَامِ الْأَذَانُ وَ الْغُدُوُّ إِلَی یَوْمِ الْجُمُعَةِ وَ الصَّفُّ الْأَوَّل.(1) سه چیز است که اگر امّت من (منافع )آن را می دانستند، برای دست یافتن به آن، به سوی هم تیر اندازی می کردند: اذان گفتن، زود رفتن به نماز جمعه، و قرار گرفتن در صف اول نماز< جماعت>)). 

در روایتی دیگر رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ فرمود: 

«اگر مردم می دانستند که اذان و صف اوّل چه [پاداشی ] دارد و سپس راهی جز آنکه قرعه اندازند، نمی یافتند، قرعه می انداختند».(2) 

پاورقی: 1. راوندی، قطب الدین، نوادر، ترجمه صادقی اردستانی، تهران، بنیاد کوشانپور، چاپ اول، 1376ش، ص222. 2. خرمشاهی، بهاء الدین و انصاری، مسعود، پیام پیامبر، تهران، منفرد، چاپ اول، 1376ش، ص669



۲۵ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۳۹
مهدی فعله‌ گری



نگران نباشید چون:

Coronaviruses#   #ویروس_کرونا

۱۹ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۸ ، ۰۹:۰۳
مهدی فعله‌ گری

.

   یکسال دگر گذشت و هیچ نیاموخته ام/. بعدا نوشت: اشتباه کردم.لحظه به لحظه‌اش درس بود

 

 

 

بسی پادشاهی کنم در گدایی، چو باشم گدایِ گدایانِ زهرا سلام الله علیها 

 

 

۱۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۵۹
مهدی فعله‌ گری

می‌گفت: بچه که بودیم وقتی جنازه یا لاشه‌ی حیوونی رو تو خیابون می‌دیدیم که زیر چرخ ماشین له شده و یا به هر دلیلی کشته شده و دل و روده‌ش پاشیده شده بیرون، تف می‌کردیم که یه وقت شاخ در نیاریم. 

می‌گفت: اینطوری به ما گفته بودن و باور کرده بودیم. یعنی از یه زنبور له شده تا یه توله‌سگی که تو خیابون زیر لاستیک ماشین له شده بود، می‌تونستن در صورتِ تُف نکردن، شاخ بشن رو سرِ ما.

می‌گفت: هنوز هم هر وقت لاشه‌ی یه گربه‌ای رو میبینم پِرِس شده رو زمین، دلم میخواد تُف کنم یه وقت شاخ نشه رو سَرم. ولی نمی‌تونم. شرایط اجتماعیم نمیذاره این کار رو بکنم.

می‌گفت: یه‌کم که به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم یه عالمه از این توله‌سگها بدون اینکه زیر لاستیک کسی له شده باشن، همینطوری حیّ و حاضر شاخ شدن واسم.

می‌گفت: با اینکه هر بار می‌بینمشون و تُف مالیشون میکنم، باز شاخَن. مثل این.


۱۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۰۳
مهدی فعله‌ گری

سلام بر تو ای راه خدا که هر کس غیر از آن را پیمود، هلاک شد.

مفاتیح الجنان. زیارت حضرت صاحب الامر علیه‌السلام

۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۵۵
مهدی فعله‌ گری

سلام

یکی نوشته «با "مادر" جمله بسازید»

اون یکی زیرش نوشته « اگر نبودی زیر خروارها خاک بودم»

بهش میگه «پس مادرش کو؟»

میگه «مادرِ کی؟»

بهش میگن «هیچی هیچی. ولش کن. اونجا هم برف میاد؟»

میگه «کجا؟ زیر خروارها خاک؟»

یکی دیگه میپره وسط و  میگه «آره بابا!  زیر خروارها خاکو میگن. برف میاد؟»

میگه «نه. تاریکه »

:|

***********************************************************************************************

حالا اونو ولش کنید.شما با مادر جمله بسازید. میخوام قشنگ‌ترینش رو قابش کنم بزنم گوشه وبلاگم تا عید. 

۲۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۷
مهدی فعله‌ گری