پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه
ناگهان یه درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید...»
اما کو گوش شنوا؟یک گوش در بود و یک گوش دروازه.
عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیمچی بود. همه اش تو یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقصِ غبار. انفجار. موج و خون. درد بود و درد بود و درد بود.
تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید، صدای چرخ برانکاد روی موزاییکهای بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاقباز بخوابد . اینطوری به قفسهی سینهش فشار میآمد. انگار قلبش طاقت وزنش را نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست در پشت سرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . لاکردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................»
اما کو گوش شنوا؟ یک گوش در بود و یک گوش دروازه.
اول و آخر حرفش همین بود: «از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ،هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ،پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز، به سرای من پا میگذارند نه به درِ باز. روی من باز است و تا هر وقت که دلشان خواست، خانهی من، از آنِ آنهاست. میهمان حبیب خداست و به خواست خدا منزلم را نورانی میکند. پس به اختیار خود و یا خدایش، چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم.»
همیشه به عنوان مهمان یاد میکرد از ترکشی که در پشت سرش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را میکرد.خوب میدانست که همین روزها کار خودش را هم خواهد کرد. تمام سرکوفتها را به جان میخرید تا خمی به ابروان یار نَنِشاند. خوب میدانست که این آهنپاره وصلهی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و او را میزبان خاطرهای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که «وَه! چه میزبان لایقی را برگزیده ام»
پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد. ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لاکردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای تازه سفید شدهی اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش انداخت و گونه هایش را بوسید و بیآنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاقِ خواب برای ادای دِیْن به زنی که سالهاست -به خاطر تجویزِ دکتر از پرهیزِ حرکاتِ پرشتابِ و عشقبازیهای مَردَش- محروم مانده، برد.
صدای جیرجیرکها در صدای صدای قژّ و قژّ تخت و خندههای ریزِ زن و صدای بلندِ نفسهای تند و تندتر مرد ناپدید و محو شدند.
و سکوت......
آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوختهی افتاده بر بوی فسادِ کیکِ دست نخورده و شب مانده پهن میکند.
زنی با روپوش سفید آنها را بر زبالهدانی میریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیمنگاهی به اتاق خواب میاندازد و با نگاهی ترحمآمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز میگذارد و پنجاه و سه شمع را روشن میکند و از درب اتاق خارج میشود و تنها صدای قفل شدن درب است که سکوت اتاق را میشکند.
اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه.
ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهنپاره وصلهی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید........»