یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دفاع مقدس» ثبت شده است

از طرف بنیاد شهید سفارش دادن براشون یه فیلمنامه بنویسم که سیاستهای کلی بنیاد شهید رو توش لحاظ کنم و به شهدای دفاع مقدس یا شهدای حرم و یا مدافع امنیت و  جوانان و دغدغه هاشون و غزه و خانه و خانواده هم ربطش بدم. سیره نبوی هم فراموش نشود.

یه طرحی بهشون دادم و خوندن و احضار کردن بنده رو

یارو: آقاآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ (همینقدر کشید آقا رو) این خیلی چیزه. نمیشه این چیزاش رو یه ذره کم کنی؟

گفتم: خوب اون چیزاش کم بشه که دیگه معنی پیدا نمیکنه

یارو: آخه خداییش خیلی چیزه بعدا برامون بامبول میشه

(خنده م گرفت) گفتم: خوب باشه ولی فکر نکنم خیلی هم چیز باشه ها. 

یارو: نه خدایی خیلی چیزه. اینها بدجوری چیزَن.

گفتم: اگر این چیزا رو حذف کنم باید این داستان اینطوری تموم بشه ها (بعد یه پایان آبکی براش تعریف کردم)

یارو : خوب باشه این هم قشنگ میشه دیگه. نمیشه؟

(رفتم یه کم روش کار کردم و چیزاش رو حذف کردم و یه سری چیز دیگه مجبور شدم اضافه کنم. اما اون چیزا دیگه منشوری و ممیزی نبود)

(دو روز بعدش)

یارو: میگم این چند تا چیز هم مدیر واحد گفته حذف بشه و این چیزا اضافه بشه

گفتم: خوب این که اصلا از موضوع اصلی پرت میشه که. رسما داره میشه یه داستان دیگه.

یارو: عیب نداره. اونا با این چیزا، ذوق میکنن

(رفتم و دوباره اون چیزا رو حذف کردم و اون چیزایی که خودم اضافه کرده بودم هم حذف کردم و یه چیزایی که خودشون خواسته بودن اضافه کردم و شنبه هفته بعدش رفتم اونجا)

یارو: خوب الان خوب شد ولی اون روز بعد از اینکه شما رفتی مدیر واحد گفت این چیزا هم حذف بشه

تو دلم گفتم: پاشم با لگد برم تو آبگاش؟ یا دل و روده ش رو بکشم بیرون؟

اما به خودش  گفتم: خوب الان این چیزا هم حذف بشه که دیگه فیلم داستانی نمیشه میشه یه کار مستند. یا بهتره بگم یه کار گزارشی گفتگو محور.

یارو: آره آره دقیقا همین رو میخوان

گفتم: خوب از اول بگو یه کار مستند میخوای (همون جا ایده ای که به ذهنم خورد رو براش تعریف کردم. ذوق کرد.)

یارو: اصلا پاشو با هم بریم پیش مدیر. همونجا حل و فصلش کنیم

دوباره تو دلم بهش گفتم: خوب مرد حسابی اگر تو هیچ کاره ای چرا هفت هشت  روزه من رو درگیر خودت کردی؟

ولی به خودش گفتم: بریم ببینیم چی میشه

مدیر واحد: به نظرم این موضوع هیچ ربطی به شهدا نداره ها

من: :|

مدیر واحد: طرح باید جون دار باشه

من: :|
مدیر واحد: اون چیزی که تو ذهن مرکزه این نیست

یارو: منم بهشون گفتم

من: :|

مدیر واحد: طرح دیگه ای ندارید؟

(نشستم قصه ی فیلمنامه اولی رو که بهشون داده بودم مفصل تعریف کردم)

مدیر واحد: خوب این که خیلی خوبه. چرا این رو نیاوردی؟

(داشتم شاخ در میاوردم)

یارو: آره به نظر منم این خیلی خوب بود

گفتم: خوب من هم اول همین رو دادم خدمتتون که رد کردید.

مدیر واحد: (نگاه به کاغذا کرد و بعد رو به من، خیلی متفکرانه گفت: ) ولی اینی که من میبینم اون نیست که تعریف کردیدا

گفتم: نه همین بود بخدا. دادم ایشون و شما خوندید و اصلاحیه زدید و تغییرش دادید دیگه

یارو: به من دادی؟

(یه کم چپ چپ نگاش کردم و پشیمون شدم از اینکه دل و روده ش رو نکشیدم بیرون.یارو هم خیلی حق به جانب به نگاه میکرد)

یارو: همین که مدیر میگه خوبه اون رو بیار

(داشتم عصبانی میشدم پس) گفتم:  ببخشید این طرح رو قبلا دادم جایی و فروختمش. نمیتونم باهاتون همکاری کنم

مدیر واحد: چرا؟ (آرنج هاش رو گذاشت رو میز و تسبیح رو جلوی صورتش میتابوند و ادامه داد)  واقعا همه ی ما مدیون شهدا هستیم و باید یه کاری براشون بکنیم( بعد یه لبخند نجسی زد که حالم به هم خورد)

گفتم: مدیر مرکزتون کیه؟ نفر آخری که باید یه طرح رو تصویب یا تایید کنه کیه؟

مدیر واحد: میفرستیم واحد فرهنگیِ مرکزی. یعنی تهران

گفتم: من با آب و هوای تهران نمیتونم کنار بیام. ریه هام سنگین میشن. فشارم میره بالا و دچار تشنج میشم)

(یه کم سکوت کردن و تو ذهنشون داشتن این دوتا موضوع رو به هم ربط میدادن و احتمالا به نتیجه ای هم نرسیدن)

مدیر واحد: خوب الان چی کار کنیم؟ آماده ش میکنی؟

گفتم : نه

یارو: چرا اونوقت؟

گفتم : عرض کردم که با آب و هوای تهران نمیتونم کنار بیام.

(دوباره رفتن تو فکر و از جام بلند شدم که بیام بیرون)

مدیر واحد: الان ما چی کار کنیم؟

گفتم: شما رو نمیدونم ولی من میرم به کارام برسم. 

مدیر واحد: چاییتون رو میل نکردید.

(همینطور که داشتم میرفتم بیرون)  گفتم: نمیخورم. شما میل کنید.

(و زدم بیرون)

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۱۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۵۸
مهدی فعله‌ گری

پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه

ناگهان یه درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت می‌شنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره  وصله‌ی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید...»

اما کو گوش شنوا؟یک گوش در بود و یک گوش دروازه.

عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیم‌چی بود. همه اش تو یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقصِ غبار. انفجار. موج و خون. درد بود و درد بود و درد بود.

 تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید، صدای چرخ برانکاد روی موزاییک‌های بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخ‌ها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاق‌باز بخوابد . اینطوری به قفسه‌ی سینه‌ش فشار می‌آمد. انگار قلبش طاقت وزنش را نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست در پشت سرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . لاکردار داشت کار خودش را می‌کرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره وصله‌ی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................»

اما کو گوش شنوا؟ یک گوش در بود و یک گوش دروازه.

اول و آخر حرفش همین بود: «از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ،هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ،پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز، به سرای من پا میگذارند نه به درِ باز. روی من باز است  و تا هر وقت که دلشان خواست، خانه‌ی من، از آنِ آنهاست. میهمان حبیب خداست و به خواست خدا منزلم را نورانی میکند. پس به اختیار خود و یا خدایش، چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم.»

همیشه به عنوان مهمان یاد می‌کرد از ترکشی که در پشت سرش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را می‌کرد.خوب میدانست که همین روزها کار خودش را هم خواهد کرد. تمام سرکوفت‌ها را به جان می‌خرید تا خمی به ابروان  یار نَنِشاند. خوب میدانست که این آهن‌پاره وصله‌ی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و او را میزبان خاطره‌ای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که «وَه! چه میزبان لایقی را برگزیده ام»

 

پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد. ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لاکردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای  تازه سفید شده‌ی  اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش انداخت و گونه هایش را بوسید و بی‌آنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاقِ خواب برای ادای دِیْن به زنی که سالهاست -به خاطر تجویزِ دکتر از پرهیزِ حرکاتِ پرشتابِ و عشقبازی‌های مَردَش- محروم مانده، برد.

صدای جیرجیرک‌ها در صدای صدای قژّ و قژّ تخت و خنده‌های ریزِ زن و صدای بلندِ نفس‌های تند و تندتر مرد ناپدید و محو شدند. 

و سکوت......




 آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوخته‌ی افتاده بر بوی فسادِ کیکِ دست نخورده و شب مانده پهن میکند.

زنی با روپوش سفید آن‌ها را بر زباله‌دانی می‌ریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیم‌نگاهی به اتاق خواب می‌اندازد و با نگاهی ترحم‌آمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز می‌گذارد و پنجاه و سه شمع را روشن می‌کند و از درب اتاق خارج می‌شود و تنها صدای قفل شدن درب است که سکوت اتاق را می‌شکند.

 

اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه.

ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را می‌کرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره  وصله‌ی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید........»

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۳
مهدی فعله‌ گری

سلام خیلی خیلی خیلی با آرامش بخونید. مهربون. 

چطور وقتی ما به خودمون زحمت نمیدیم تو همین گوگلِ "صد من یه غاز" چهار تا مطلبِ اصیل درمورد عزاداری سید الشهدا بخونیم، وقتی به خودمون زحمت نمیدیم فلسفه عاشورا رو بفهمیم. وقتی نمیدونیم حسین(ع) چه بود و که بود؟ برای اسلام چه اهمیتی داشت و داره؟ چرا تنها بود؟ چرا خدا کاری نکرد؟ چرا باید به این شکل شهید میشد؟ چرا زینب(س) ماند؟ چرا سجاد(ع) بیمار شد؟ چرا و چرا و چراهای دیگر، میاییم به نظریات مزخرفِ همسنگران و دشمنان اسلام که لحظه به لحظه، و حتی ثانیه به ثانیه از تفرقه افکنی های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی، دست بر نمیدارن، دامن میزنیم؟

دشمنی که بیشتر و بهتر از هر مسلمانی اسلام رو میشناسه و بهتر و بیشتر از هر مسلمانی به وعده های دین اسلام ایمان داره و بهتر و کامل تر از هر مسلمانی ترس از ظهور صاحب الزمان(عج) داره؟

 

انقدر که دشمنان ما اسلام شناسَن و میدونن چه خطراتی براشون داره، ما نمیدونیم و نمیفهمیم چه خطری براشون داریم. مثل یک ببر هستیم که نمیدونیم بَبریم. در آینه ی دشمن خودمون رو گربه ای نا توان میبینیم.

اگر شما در سنگر، در مقابل دشمن خوابت ببرد، معنایش این نیست که دشمن هم خوابش برده؛ او ممکن است بیدار باشد؛ کما اینکه همین جور هم هست. هزاران نفر را میگذارند برای پیگیری مسائل گوناگون ایران؛ ما بایستی میلیون‌ها نفر آماده باشیم برای اینکه، هم دفاع کنیم،‌ هم ضربه بزنیم؛ ما هم باید متقابلاً به آنها حمله کنیم؛ چه تبلیغاتی و چه انواع و اقسام کارهایی که از دست یک ملّت انقلابی برمی‌آید. (1)

 

تاریخ نشون داده هر گروهی که از دشمن خودش غافل شده، ضربه سنگینی خورده. هرچند کاملا مسلح بوده باشه و عوامل قدرت بخشی هم رعایت کرده باشه.(2)

 

دشمن، دشمنش که ما باشیم رو خوب شناخته،

ما چقدر دشمنمون رو شناختیم؟

چقدر توانایی هاش رو میشناسیم.

توانایی نظامی که ظاهر قضیه است.

چقدر با قدرت نفوذش آشنا هستیم؟

امام حسین (ع) 54 سال شمسی عمر کرد اما هزار و سیصد و خورده ای ساله که زنده ست. ما به هر بهانه ای عزاداری امام حسین رو تعطیل کنیم، خودمونیم که میمیریم. امام حسین و مکتب ایشون تا ابد زنده خواهد بود برای اینکه تا آخر عمرمون از این نهضت بهره ببریم، باید پا به پا حرکت کنیم.

امام رضا (ع) فرمودن: هر گاه ماه محرم فرا مى‏رسید، پدرم (موسى بن‏ جعفر) دیگر خندان دیده نمى‏شد و غم و افسردگى بر او غلبه مى‏یافت تا آن که ده روز از محرم مى‏گذشت، روز دهم محرم که مى‏شد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود. (امالى صدوق، ص ۱۱۱)

شأن ما که هم ردیف شأن موسی بن جعفر(ع) نیست. موقعیتِ سیاسیِ جامعه هم مثل موقعیتِ سیاسی زمانِ ایشون نیست پس نباید تو خونه بشینیم و فقط ژست غم و افسردگی بگیریم. باید بر سینه و سر بزنیم. واجب تر از هر دعایی باید دسته جمعی شیون سر داد و هر سال و هر سال فاجعه ی عاشورا را به سوگ نشست.

خلاصه اینکه دعوا نداریم که. اینجا رو بخونید.

ولادت امام علی النقی الهادی هم مبارک همتون باشه

تیتر:  نامه ۶۲ :در نامه‏ هاى حضرت علی(ع) است به اهل مصر که با مالک اشتر فرستاد، زمانى که او را به حکومت مصر منصوب کرد....

(1)    ۳۹۸/۱۲/۰۴ بیانات رهبر انقلاب در ابتدای جلسه درس خارج فقه و تشکر از حضور ملت ایران در انتخابات

(2)     مقدمه کتاب دشمن شدید(دفتر دوم)جریان شناسی حق و باطل پس از پیامبر اسلام

۱۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۴۱
مهدی فعله‌ گری

 گاهی  فکر می کنم من از چه زمانی در بطن مادر بودم تا اینکه در تیر شصت به دنیا اومدم؟ مثلا پیش خودم میگم اگر نُه ماه و نُه روز هم طول کشیده باشه، با احتساب سی و یک روزه بودن بعضی از ماه ها و بیست و نُه روزه بودنِ اسفند ماه سال 59، از حدودای 11 تا 13 مهر ، در خدمت مادر گرام بودم.

یعنی چیزی حدود 12-10 روز بعد از آغاز جنگ.

یعنی استرس جنگ در دوران بارداری و تولد در جنگ و کودکی در بین حجله های شهدا و پارچه های سفید و سیاهِ دمِ درِ خونه ها و همه و همه،       

 یه جوری شده بود که فکر می کردیم دنیا همینه دیگه.

 ما با این وضع به دنیا اومدیم ، با همین وضع خو گرفتیم ، با همین وضع هم داشتیم بزرگ می شدیم. بازی های ما تفنگ بازی و شهید بازی و ایفای نقش شهدا و من می خوام ایرانی باشم و نه تو باید عراقی باشی و دعوا و کتک کاری و خونریزی های واقعی بود.

 هنوز یادمه روزی که بمب باران کردن. نزدیکهای عید بود. کلاس اول ابتدایی بودم. پدرم قهوه خانه داشت. یادمه وقتی با موتور رکسش هراسان اومد خونه و منو خواهرهامو تو زیر زمین در آغوش مادرمون دید، زد زیر گریه. اون گریه. مامان گریه. مامان گریه. اون گریه. ما هم مثل بچه گربه با چشمای گرد به این گریه ها و نوازشهاشون نگاه میکردیم. 

 ولی گریه نداشت که. هنوز از نظرِ ما دنیا همون بود. مگه غیر از این هم بود؟ ما که ندیده بودیم. من که ندیده بودم. مدرسه ها را تعطیل کرده بودند و از طریق برنامه کودک در ساعات مختلف برای کلاسهای مختلف، یک معلم می امد و درس می داد.

 یه حسِ خوبی داشت در کنار مامان روبروی معلم می نشستم. یادمه روز اول مهر، مادرم مرا به مدرسه برد،  خداحافظی کرد و رفت. اما بقیه ی مامانها تا آخر زنگ، کنار بچه ها بودند. همه نگران آینده ی بچه هایشان بودند. اما کسی فکرش را هم نمی کرد جنگ و بمب باران به پایتخت کشیده بشه. چسب کاری های شیشه ها که به صورت ضربدر توسطِ مامان و بابا انجام می شد رو یادمه. بابا میگه حدودا 50 روز تمام صدام تهرانو بمب بارون کرد. دیگه برامون عادی شده بود. صدای آژیر که می شنیدیم، من مأمور بودم بپرم و کلید برقو بزنم و برم بغل بابا لم بدم و منتظر باشم که صدای آژیر بیاد و برم روشنش کنم. حس غروری داشت وصف ناشدنی. خواهرهام میچپیدن لای دست و پای مامان و ما مردها هم اینور مأمور آرامش بودیم. سِرّ بودم. شاید خواهرهای بزرگترم مثل من نبودند. چون آرامش را حس کرده بودند. دیده بودن. فهمیده بودند . دنیای قشنگ و بی استرس و بدون ترس را تجربه کرده بودند. شادی و سرور روزهای اول انقلابو تو خاطراتشون داشتن. اما من چی؟ ما چی؟ مگه جور دیگه  ای هم بود؟  مگه دنیا غیر از این بود؟ داشتیم خو می گرفتیم. اصلا خو گرفتن نمی خواست. اینطور بار اومده بودیم. اینطور به دنیا اومدیم....با این سر و صدا نطفه ی ما شکل گرفته بود.

تو کوچه ی ما غیر از من و جواد هیچکس دیگه نمونده بود. همه فرار کرده بودند. یه جایی میخوندم اون سال یک چهارم تهرانی ها فرار کرده بودند. ولی چرا؟ مگه جای آرامِ دیگری هم غیر از اینجا وجود داشت؟

مگه اونجایی که مرتضی و حسین رفتن، موشک بارون نیست؟ اینو جواد از من می پرسید.

 و درحالی که چوبهایمان را شبیه تفنگ می کردیم،  جایی که آنها رفته بودند را متصور می شدیم.

جنگ تمام شد اما.

همه چی آرام گرفت.

یواش یواش کوچه شلوغ می شد. 

دوستان از شمال بر می گشتند. 

تابستان بود. مرداد 67. یادمه بابا با یه جعبه شیرینی زبان به خانه آمد و یک جعبه ی کوچک هم همراهش بود. همه ی ما را بوسید و گفت جنگ تمام شد. و در جعبه، تلویزیون بسیار کوچکی قرار داشت که تا قبل از  آن هرگز نداشتیم. انقدر کوچک بود که صفحه ی سیاه و سفیدش اندازه ی صورتم بود.


 جنگ تمام شد یعنی چی؟ جنگ تمام شد چه شکلی بود؟ جنگ تمام شد را نمی فهمیدم برای همین اهمیتی هم نمی دادم و افتادم به جانِ آن تلویزیونِ کوچکِ بند انگشتی.

***

یک دفاعیه هم برای دهه شصتی ها

دُردانه‌ی عزیز(شباهنگ سابق.تورنادوی اسبق) میگوید:لابد خدا یه ظرفیتی تو یه عده دیده که اونا رو دههٔ سی و چهل فرستاده این دنیا و ماها رو دههٔ شصت و هفتاد و هشتاد. ماها اگه بودیم انقلاب هم نمی‌کردیم. ماها یه مشت آدم بی‌بخار و حال‌نداریم.....

دلم خواست که بگم: دهه ی سی و چهلی ها تحت فشارِ ظلم و جور و ستم، به رهبریِ امامشون، قیام کردند و در مقابلِ سختی ها ایستادند و خون دادند و انقلاب کردند. بعد برای دفاع از خون هایی که دادند، به مرزها رفتند و از حریم خاکشون پاسداری کردند و باز خون دادند و جان دادند. 

اما دهه شصتیها هم، خون دادن و جان دادنِ پدران و برادرانشان در دفاع از حریم مرزیِ کشور، در دفاع از غرور ملی، در دفاع از آرمانهای امام رو دیدند و لمس کردند.ما دهه شصتیها تأثیر مستقیم جنگ رو دیدیم. و هنوز داریم می بینیم. ما دهه شصتیها بی پدر شدیم. بعضی بی مادر شدیم. بعضی بی خانواده شدیم. بعضی هنوز که هنوزه با پدران شیمیایی و مریض و قطع عضو سر میکنیم. بعضی هم،..... نه ... نه.... همه. همه با یک اعصابِ ناآرام و نافرجام، رشد کردیم و بزرگ شدیم.  پس انگِ بی بخاری رو به ما نزنید لطفا.


من نمی دونم دهه هفتادیا و هشتادیا با چه تز و دیدگاهی بزرگ شدند. اما با جرأت بگم، یه دهه شصتی، در هر لباس و هر قومیت و  هر موقعیتِ شغلی و هر طرز تفکری هم که باشه، در وقتِ مقرر و معین، پاسدارِ این مرز و بوم و مملکت و رهبریه. چون میدونیم. چون دیدیم. چون لمس کردیم . چون حس کردیم و چون بچه ی جنگیم و ترقه بازی های دشمن، چه داخلی، چه خارجی، چه فرهنگی چه نظامی، تأثیری بر اراده ی پنهان دهه شصتی ها ندارد که ندارد که ندارد. 


عکس پسر دهه شصتی پیدا نکردم.  شاید به خاطر اینه که کارهای مهمتری داشتیم اون موقع ها....کلید برقو ... از این حرفا :)



همه نظرات پس از تأیید نشان داده می شوند

۲۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۴۸
مهدی فعله‌ گری