یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۹ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه

ناگهان یه درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت می‌شنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره  وصله‌ی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید...»

اما کو گوش شنوا؟یک گوش در بود و یک گوش دروازه.

عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیم‌چی بود. همه اش تو یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقصِ غبار. انفجار. موج و خون. درد بود و درد بود و درد بود.

 تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید، صدای چرخ برانکاد روی موزاییک‌های بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخ‌ها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاق‌باز بخوابد . اینطوری به قفسه‌ی سینه‌ش فشار می‌آمد. انگار قلبش طاقت وزنش را نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست در پشت سرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . لاکردار داشت کار خودش را می‌کرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره وصله‌ی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................»

اما کو گوش شنوا؟ یک گوش در بود و یک گوش دروازه.

اول و آخر حرفش همین بود: «از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ،هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ،پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز، به سرای من پا میگذارند نه به درِ باز. روی من باز است  و تا هر وقت که دلشان خواست، خانه‌ی من، از آنِ آنهاست. میهمان حبیب خداست و به خواست خدا منزلم را نورانی میکند. پس به اختیار خود و یا خدایش، چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم.»

همیشه به عنوان مهمان یاد می‌کرد از ترکشی که در پشت سرش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را می‌کرد.خوب میدانست که همین روزها کار خودش را هم خواهد کرد. تمام سرکوفت‌ها را به جان می‌خرید تا خمی به ابروان  یار نَنِشاند. خوب میدانست که این آهن‌پاره وصله‌ی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و او را میزبان خاطره‌ای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که «وَه! چه میزبان لایقی را برگزیده ام»

 

پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد. ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لاکردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای  تازه سفید شده‌ی  اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش انداخت و گونه هایش را بوسید و بی‌آنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاقِ خواب برای ادای دِیْن به زنی که سالهاست -به خاطر تجویزِ دکتر از پرهیزِ حرکاتِ پرشتابِ و عشقبازی‌های مَردَش- محروم مانده، برد.

صدای جیرجیرک‌ها در صدای صدای قژّ و قژّ تخت و خنده‌های ریزِ زن و صدای بلندِ نفس‌های تند و تندتر مرد ناپدید و محو شدند. 

و سکوت......




 آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوخته‌ی افتاده بر بوی فسادِ کیکِ دست نخورده و شب مانده پهن میکند.

زنی با روپوش سفید آن‌ها را بر زباله‌دانی می‌ریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیم‌نگاهی به اتاق خواب می‌اندازد و با نگاهی ترحم‌آمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز می‌گذارد و پنجاه و سه شمع را روشن می‌کند و از درب اتاق خارج می‌شود و تنها صدای قفل شدن درب است که سکوت اتاق را می‌شکند.

 

اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه.

ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را می‌کرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره  وصله‌ی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید........»

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۳
مهدی فعله‌ گری
تو پذبرایی
بزرگترا: خوب آقا پسر و دختر خانم تشریف ببرن تو اون اتاق حرفاشونو بزنن
بابای دختر رو به پسرِ کوچک خانواده: پدرام بابا جون پاشو شما هم برو اگه چیزی لازم داشتن بیا براشون انجام بده
پدی: باشه دَدی
بابا یواشکی: زهر مار و ددی.
تو اتاق
عروسِ آینده: مرسی که اومدی خواستگاریم
دوماد آینده بدون توجه به عجز دختر: واقعا سه تا خواهر و دوتا داداش داری؟
عروس: آره دیگه. سه تا خواهرهام از من بزرگترن و داداشا از من کوچکتر و این پدرام هم از همه کوچکتر.(به داداشش یه لبخندی میزنه و با ابرو بهش میفهمونه که بره بیرون و پدرام هم بی درنگ از خدا خواسته از اتاق میزنه بیرون)
دوماد: بابات چیا داره؟
عروس: سه هکتار زمینِ شالی و این خونه و یه آپارتمان هم تو ساری داره.
دوماد: همین؟
عروس: خوب آره دیگه. آبجیام که عروسی کردن سهمشونو گرفتن. اینا مال منو دوتا داداشاس. 
دوماد: شاس؟
عروس: داداش‌ها اَم است.
دوماد: خوب یعنی یک پنجمش مال تو میشه. 
عروس: آره دیگه
دوماد: خوب پس ما با اجازتون بریم.
عروس: عه تو رو خدا نه...
۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۵ ۲۸ دی ۰۱ ، ۱۵:۵۲
مهدی فعله‌ گری
پیشگفتار(اصطلاحاً) : این مطلب رو در تاریخ دوم تیرماه 1401 در صفحه اینستاگرامم خطاب به عزیزی نوشتم و ارسال کردم. دیدم جاش در وبلاگم خالیه. این بار مخاطبم خودم هستم و اگر دوست داشتید میتوانید خطاب به خودتان هم بخوانید)



به نظرم یک نفر یک مسئله ای را روایت میکند و بیشمار آدم آن را نقل میکنند. 
روایتگر یکیست و نقال بیشمار.
فرض بر این باشد که روایت صد درصد صحیح و قابل ستایش و پذیرش.
اما آیا آنی که نقل میکند، درست برداشت کرده یا خیر؟ جای سوال دارد.
آیا آنی که از نقال میشنود، درست دریافت میکند یا خیر؟ این هم جای سوال دارد
آیا آنی که از شنوده ی نقال، همان مسئله را برای دستِ سوم گوش میدهد هم درست برداشت میکند؟ این هم جای سوال دارد. 
آیا آنی که از مبداء بعد از گذشت قرنها به من رسیده همانی است که در سر منشاء وجود داشت؟ این  هم جای سوال دارد.
اگر حوصله داشتم و تنبل نبودم و میرفتم تمام کتُب این نقالِ بزرگوار را مطالعه میکردم و میدیدم که واقعا چنین مضمونی را فرموده اند که:
هرآنکس که فقط تولید مثل کند و بخورد و بیاشامد و مال اندوزی کند و بخوابد و بیدار شود و همان کار ها را از سر بگیرد، و به دنیال خرد و دانایی نباشد، حیوانی بیش نیست،دین و آیینی که میپرستم و ستایش میکنم و خدا و پیغمبر و تمام متعلقاتش را نبوسیده میگذاشتم کنار و سر به بیابان میگذاشتم.

چرا خیلی ها فکر میکنن دانایی از یک زمانِ بخصوصی ایجاد میشود؟
به نظرم دانایی از بدو تولد آغاز، و در مسیر زندگی رشد، و در حین مرگ به کمال میرسد.
دانایی یک محدوده در یک دایره قرمز نیست که رسیدن و ورود به آن فقط با خواندن کتابهایی که روشنفکر نماها و فرهیخته نماها تاییدش میکنند میسر باشد.
دانایی یک محدوده نیست؛ یک مسیر است. 
فقط همان لحظه ای به کمال میرسد که ما میفهمیم  کجا کم برداشت کردیم و کجا از آن رو برگرداندیم و کجا بهترین بهره را از آن بردیم.
دانایی که صرفا در کتاب مثلا استاد فلانی و استاد فلانی و  استاد فلانی یافت نمیشود؛ 
آنچه که در آن کتابها موجود است، صرفاً حاصلِ درآمدِ یک عمر زندگیِ یک شخص از داناییِ خودِ اوست. که البته هنوز به کمال هم نرسیده. چون زمانی به کمال میرسه که دیگر فرصتی برای انتقالش نخواهد داشت. درست در لحظه آخرین دم و بازدم زندگی‌اش. 
ما با مطالعه ی داناییِ دیگران فقط میتوانیم روشِ بهره بردن از دانایی ای که در مسیر زندگی او وجود داشته است را ببینیم و بیاموزیم.
 که البته همیشه هم درست از آب در نمی آید. 
چرا که ممکن است در خیالاتِ خود تصور کنیم، آنچه که استاد  بعنوان دانایی نقل میکند ، دقیقاً همان چیزی باشد که ما جستجو میکردیم؛ در حالی که چنین نیست. تو فقط در  مواجه ی -احتمالا اتفاقی- با دانش استاد، با آن آشنا شدی.
قطعِ به یقین این خرد و دانایی، همانی نیست که استاد برای تو و افزایش دانش تو در طول زندگی، به آن رسیده و دست یافته باشد. بلکه کاملا مخصوصِ به خود اوست.
تو با مطالعه و غرق شدن در افکار دیگران-به شرط زنده بیرون آمدن- فقط میتوانی بفهمی که دانایی هم وجود دارد. همین و بس. اما این به این معنی نیست که نقل و انتقال دانش استاد، خِرَدِ توست و داناییِ او، کلام شیوای تو، در بزم های شبانه.
۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۱ ، ۰۷:۵۶
مهدی فعله‌ گری
(وقتی با مشت میکوبه به دیوار به این معنیه که "بیا چای دم کشیده و سفره پَهنه"؛ آب دستمه میذارم زمین و میرم با ابوذر و آقای ضیاءتبار میشینیم پای سفره، تو مغازه لحاف‌دوزی بغل‌دستم و صبحونه رو میزنیم تو رگ.)
(اما وقتی نمیرم و مجبور میشه پتج دقیقه بعد دوباره بکوبه به دیوار، بلافاصله منم سه چهاربار با مُشت میکوبم به دیوار به این معنی که "زهرمار! نمیفهمی مُشتری دارم؟") 
(این مُشت‌کوبیدنامون فقط به دیوار نیست. اغلب به پَک و پوز همدیگه هم میکوبیم. مثل دیروز صبح)
(یه نگاه به نون لواشی که تو دستش قُلُمبه کرده تا فرو کنه تو حلقش میندازه و...
میگه: «نونامون هم دیگه نون نیستن»
انگار که منتظر باشم یه چنین چیزی بگه، بدون معطلی میگم: «نونای کجا نونَن پس؟»
قُلُمبه‌ی درشتی که تو دهنش هست رو میده گوشه لُپش و انگار که بخواد یه چیزی رو ماست مالی کنه با دهن پُر میگه: « نَه. نَه. منظورم اینه نوناش دیگه نون نیستن. کاری به جای دیگه ندارم»
میگم: «چرا ازش میخری؟»
میگه: «خوب خلوت تره»
میگم: «چرا خلوت تره؟»
همینطوری که میجَوه، داره لقمه ی دیگه رو حاضر میکنه که یه وقت دهانش بیکار نباشه،
میگه: «خوب از بس بده هیچکی ازش نمیخره»
میگم: «خوب تو چرا ازش میخری؟»
چشماش رو یه جوری درشت میکنه انگار میخواد بزنه پَک و پوزمو بیاره پایین
میگه: «میگم چون خلوت تره»
میخندم و میگم: «خوب خنگول! چرا خلوت تره؟»
شکست میخوره و این رو میشه از کُند شدن جویدنش فهمید.
میگم:  «چرا بربری نمیخری؟»
میگه «اونم خوب نیست نوناش»
میگم «چرا؟»
لقمه ی آماده ی بلعیده شدن رو میندازه رو سفره و میگه : «گُمشو بابا!»
بیشتر خنده م میگیره
میگم «نه خدایی چرا میگی نوناش بده؟ الان تو فاصله صد متری هم نون سنگک داریم هم لواش و هم دوتا بربری، چرا ...»
نمیذاره حرفم تموم بشه و لقمه رو میذاره دهنش و میگه «خوب نوناشون نون نیست دیگه. کاغذه. »
میگم «بربری هم کاغذه؟»
میگه «بیخیال مهدی جان صبحونه ت رو بخور»
(یه کم سکوت بینمون.... نه. آقای ضیاءتبار نمیذاره سکوت بینمون حاکم بشه و  در حالیکه دندون مصنوعیش تو دهنش لق لق میخوره و مدام به زانوش نگاه میکنه،)
میگه: «میگن پسر فلاح رو انقدر شوکر به سرش زدن، دیوونه شده.»
ابوذر به من نگاه میکنه که طبق معمول اظهار نظر کنم. متوجه توقعش میشم. پس سکوت میکنم.
آقای ض: «میگن شبا تو خواب گریه میکنه و جاش رو خیس میکنه و بعضی شبها هم از خواب پا میشه و از خونه میزنه بیرون»
ابوذر همونطور که فِرتی چایی رو میکشه بالا، از لای دست و استکانش به من نگاه میکنه که طبق معمول اظهار نظر کنم. متوجه توقعش هستم هنوز. پس همچنان سکوت میکنم.
آقای ض (زیر لب) «خدا لعنتشون کنه با این فیلتر شکناشون» (یه مکث میکنه و بعد میگه) «نیگا اونا با جوونای مملکتشون چی کار میکنن، اینا با جوونامون چی کار میکنن» 
(گوشیش از رو زانوش سُر میخوره و خطاب به ما میگه) «این نونا برای مایی که دندون مصنوعی داریم اصلا خوب نیست. هرچی میجویم، مثل کاغذ از زیر دندونمون سُر میخوره»
(از اینکه از پسر فلاح کشید بیرون و گوشیش رو برای لحظاتی از دست داد،)
میگم: «خدا رو شکر»
آقای ض: «برای چی؟»
میگم: « که سُر خورد» با چشم و ابرو به گوشیش اشاره میزنم.
میگه: «چی؟ نون؟»
میگم: «نه. گوشیت.» (بعد به ابوذر نگاته میکنم و میگم) «تعریف و تصورت از نونِ خوب چیه؟»
میگه: «تا بوده همین بوده.»
میگم: «یعنی چی؟ آخرین باری که نون خوب خوردی کِی بوده؟»
میگه: «از وقتی بادمه همیشه نوناشون خوب نبوده»
میگم: «چیزی که همیشه همین بوده رو چطوری میتونی تشخیص بدی خوب بوده یا نبوده؟ (میفهمم که متوجه نشده) منظورم اینه که وقتی تمام عمرت چای رو تلخ نوشیدی چطور میتونی تشخیص بدی چای شیرین بهتر از چایِ تلخه؟ (پیش خودم میگم خاک تو سرت عجب مثال مزخرفی زدی) ببین! منظورم اینه که وقتی حلیم رو با نمک نخوردی چطوری میتونی ادعا کنی حلیمِ با نمک بده؟ (ای خدا چه مخمصه ای گیر افتادما. چطوری حالیش کنم چی میخوام بگم چطوری درستش کنم حالا) ببین ابوذر جان»
میگه: «بخور مهدی. فهمیدم چی میگی.»
میگم: «چی گفتم؟»
میگه: «شر و ور»
آقای ض میخنده. خودش هم میخنده. منم میخندم.
یه صدایی از بیرون میاد : «ببخشید مغازه رو باز نمیکنید؟»
میگم: «بله بله. الان میام. (میایستم و رو به ابوذر)  لیوان منم بشوریا »
میرم بیرون. شانس آوردم.




۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۱ ، ۰۷:۵۹
مهدی فعله‌ گری

یک و بیست دقیقه و دیگر هیچ.....

۵ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۵
مهدی فعله‌ گری

میگه: «عَیی... دستکشم خونی شد. حالم به هم خورد» یهو زد زیر گریه

میگم: «خوب چرا دستکش دستت کردی که خونی بشه؟»

میگه: «خوب اگر دستکش دستم نمیکردم که دستم خونی میشد. »

میگم: «خوب اگر دستت خونی میشد چی میشد؟»

میگه: «عَیی... حالم به هم خورد.»

میگم: «اگر به من بگی چرا دستکش دستت کردی بهت جایزه میدم.»

فکر میکنه و میگه: «برای اینکه دستم خونی نشه.»

میگه: «مگه میدونستی دستت قرار خونی بشه که دستکش دستت کردی؟»

میگه: «آره دیگه. وقتی ماهی پاک میکنیم دستمون خونی میشه دیگه.»

میگم: «پس یعنی وقتی مطمئنی قراره خونی بشی، دستکش دستت میکنی، درسته؟ برای اینکه اون خون به دست خودت نخوره . آره؟»

کلی فکر کرد تا بفهمه چی گفتم. انگار چند بار با خودش مرور کرده باشه، میگه: «آره. مثل پیشبندم که میبندم تا لباسم کثیف نشه.» 

میگم: «آفرین. حالا پیشبندت وقتی کثیف میشه گریه میکنی؟»

میگه: «آره.» یه جور هم دستش رو بالاگرفته که به بدنش نخوره

میگم:«خوب تو که قراره گریه کنی، دیگه چرا پیشبند میبندی یا دستکش دستت میکنی؟»

نگاه حق به جانبی به من میندازه و مثل آدم بزرگا دستش رو میزنه به کمرش و میگه: «نکنه میخوای دستم خونی بشه؟»

میگم: «الان لباست هم خونی شد که»  میخندم 

دستش رو از کمرش بر میداره و جیغ میکشه و با جفت کف دستِ خونیش میکوبه تو سرِ من و میگه: «همش تقصیر توئه». با صدای بلند میگه «مامــــان» و میره

میگم: «بیا اینجا ببینم پدر سوخته.»

میگه: «خودتی» گریه و فرار میکنه.



۱۰ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۱:۴۸
مهدی فعله‌ گری



شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها را تسلیت عرض میکنم.

۵ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۱
مهدی فعله‌ گری

روزی سه بار گردن خم میکنم و میگم: یا مولانا یا صاحب الزمان!  انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم الی یوم القیمة/.

سلام به همه

ببخشید که بیشتر نظرات و دیدگاه‌های مطلب قبلی رو بی‌جواب گذاشتم. ترجیح دادم به جای تک‌تک جواب دادن، در یک پست جدید، چیزی بگم.

من نمیدونم در اوج بحران اغتشاشات یا به قولی: اعتراضات، کی چی نوشته و گفتگوی دوستانِ آشنای من در این مجموعه از کجا شروع و در کجا به انجام رسیده. پس یه میانه رو در نظر میگیرم و عرض میکنم.

ببینید فساد مملکت رو برداشته. و این رو نمیشه کتمان کرد. جناب رئیسی هم هرچی تلاش میکنه نمیتونه به نتیجه برسه و یا لااقل وقتی به نتیجه میرسه که قریب به اتفاقِ ملتِ ایران تو این کثافت غرق شدن و یا دست به فساد زدن و یا از فسادگرفتگی جان باختن.

فقط تاکیدم به اقتصاد و دلار ۴۰ هزارتومنی و تخم مرغ شانه ای صد هزار تومنی و گوشت دویست و خورده ای هزار تومنی نیستا. نگاهم به نگاهِ از بالای مسئولین به ملتِ رعیتِ ایرانه. اینکه طوری رفتار میکنن که انگار نه انگار که با رای همین مردم گردنشون کلفت شده در حالیکه آروقشون هم نصیبِ ملت نمیشه. 

اونی که وقتی بهش میگن «داروهای حیاتی در دسترس نیستن و با هر بار مصرف نکردنش ممکنه مریض دچار اختلالات فاحشی بشه»، میگه «دو ماه صبر کنید»؛

اونی که قرار بود سالی یک میلیون مسکن بسازه و یهو همه رو غافلگیر کرده و میگه «وام بدید خودشون برن بسازن‌».  وامی که گرفتنش برای منِِ هیچی ندار، حتی یک رویا هم نیست. 

اونی که وقتی بهش میگیم «آقا ما ده ساله هرچی پول جمع میکنیم به تناسبش قیمت خودروی ملی هم داره میره بالا»،  نیشخند میزنه و میگه «تقصیر دشمنه.»

 اونی که بعد از سالها مشکل آلودگی هوا وقتی مجبور به تعطیلیِ مدارس میشن میگه: «تو بودجه سال آینده لحاظ شده تا ناوگان شهری رو تعویض کنیم»

اینکه دیگه تقریبا هیچ کشوری حاضر نیست با ایران تجارت داشته باشه. اینکه بزرگترین شریک تجاری ایران تو اروپا، یعنی آلمان گفته «فعلا همه تماسهای اقتصادی با ایران در حالت تعلیقه». اینکه سر قضیه روسیه و اکراین دارن انگ متخاصم به ایران میزنن‌ . اینکه عربستان برامون شاخ شده. اینکه باز دوباره دارن برجام رو راه میندازن با اونایی که پشت یه تریبون، ایران و ایرانی رو وحشی خطاب میکنن و پشت تریبون دیگه مردمی مظلوم و تو سری خور. دارن مذاکره میکنن با کسی که ادعا و اعتراف کرده بود اسطوره ایرانی رو به هلاکت رسونده ولی تا کفن حاج قاسم و مُهر انتقامِ سخت رهبری خشک نشده، همه رو فراموش کردن و باز میخوان بشینن پای مذاکره. نه اینکه بگم مذاکره بَده اما وجدانا چه خیری الان ازش دیدیم؟ تو تاریخ نگاه کنید از همون موقع که آقای رفسنجانی اعلام کرد میشه با غرب پای یک میز نشست، غرور ملی رو جریحه دار کردیم و یه بهونه دادیم دست ابرقدرتِ اقتصادِ دنیا که هرطوردلش میخواد ما رو تحریم کنه. و این قصه چرا تمومی نداره رو نمیدونیم.

نگاهم و نگاهمون به همه ی اینها و خیلی بیشتر از اینهاست. اما با همه ی این وجود گوشت مسئولین بی کفایت و ناکار آمد مملکتمونو که بخورم یا بخوریم، استخونشونو دور نمیندازیم. 

ما هم مثل شما شبکه من و تو و اینترنشنال و بی بی سی رو رصد میکنیم.قاق نیستیم.

 اتفاقا یکی از ویژگی‌هاشون اینه که بر خلاف تلویزیون ایران صاف و مستقیم حرف میزنن. فکر میکنم چیزی که باعث شده این شبکه ها محبوب باشن همین صداقت ظاهریشونه. تلویزیون ایران که قربونش برم وقتی مجریش میپرسه «چرا سهام عدالت یک میلیونی که شده بود پونصد تومن، الان شده چهارصد و خوردی ای؟» در جواب میشنوه ـسیزده میلیارد یارانه دادیم و..» انقدر مسئله رو میپیچونن که نمیفهمی کجای کهکشان راه شیری گُم شدی. 

همین مغلطه هاشون باعث میشه همه ازش زده میشن . بله این مملکت ما نیمه خالی لیوان داره اما نیمه پر؟ خیر. بله بله ما هم از این فساد رنج میبریم. ما هم تو اینستاگرام و توییتر فعالیت داریم. شوت نیستیم. میبینیم هر آنچه که شما میبینید. اما همونطور که ناشران اکاذیب دوست دارن ما تاثیر بگیریم، نمیگیریم.چرا؟ چون دستشون برامون رو شده. 

ببینید من تو صفحه اینستاگرامم یه موضعی از خودم نشون دادم کلی از دوستانِ نزدیکم آنفالوم کردن‌ . تو صفحه کاری هم،چنین. اون روزی که فراخوان زدن ۱۴و۱۵و۱۶ آبان اعتصاباته. من به شکل همون اعداد تخفیف گذاشتم. چرا؟ چون خرجِ دوتا خونه رو میدم. و چقدر هم استقبال شد. به این معنی که ملت اصلا به اعتصاب اهمیت نمیدن دنبال یه لقمه نونِ ارزونن. اما این باعث نمیشه در و پیکر خونه رو باز بذارم اجنبی بیاد برام خط مشخص کنه. سگ کی باشه؟


 صبر کن دوست من! تا آخر بخون و بعد لغو دنبال کردن رو بزن. 


تو پست قبلی اگر اون کلیپ رو به نمایش گذاشتم برای این بود که بگم معتقدم گوش دادن به آدمایی مثل علی کریمی و امثالهم دقیقا سرنوشتش مثل همون بادکنکه. ما . من و تو و شما تو این مملکت عزادار شدیم. مهسا امینی فوت شد. تو غصه خوردی همونقدر که من خوردم. اما چیزی که در حاشیه رخ داد برای من اظهارات دیر موقعِ پدرِ مهسا بود و برای شما اظهارات اینترنشنال و من و تو و بی بی سی. بگذریم از این مرحومه ای که  روحش هم به ریش من خندیده و هم به ریش شما.

مخلص کلام اینکه. درد و رنجی که شما متحمل میشید کمتر و یا بیشتر از درد و رنچ من نیست. اما یه عده آدم اجنبی و دوست نداشتنی و دل نسوز دارن کاری میکنن و طوری رفتار میکنن که من و شما رو به هم بندازن که موفق هم بودن. و خوب هم موفق بودن. کاش یاد بگیریم پای غریبه رو به خونمون باز نکنیم حتی اگر در حال گیس و گیس کشی باشیم. و دعا کنیم تک تک مسئولین فاسدی که ریشه دارن و فسادشون هم مُسریه رو خدای بزرگ از صفحه روزگار پاک کنه...



نظرات هم مثل همیشه بدون تایید دیده میشه. و از این بابت اصلا نگران و ناراحت نیستم. دوست عزیزی که با این مسئله مشکل داری یا نظر نده. یا ناشناس نظر بذار و یا خصوصی. :)


۲۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۲ ۰۲ دی ۰۱ ، ۲۳:۲۴
مهدی فعله‌ گری

 

 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۳ ۰۱ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۲
مهدی فعله‌ گری