یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

نِشسته بودم روی نیمکتِ انتظارِ اتاق تزریقات. آرنجم روی زانویم بود و سخت فشار می‌دادم تا دردِ بی درمانِ دندان را تاب بیاورم.

شب از نیمه گذشته بود هیچ دندانپزشکی یارای کار کردن در آن وقت شب را نداشت و سر بر بالین نهاده و خواب هفت قارون را می‌دیدند و پولهای احتمالیِ فردا را در خواب پارو می‌کردند.

از اتاقِ پانسمان خانمها، پرستاری بیرون آمد رو به من گفت: «همراه بیمار شمایی؟» گفتم «نه من خودم بیمارم و همراه کسی هم نیستم» این همه توضیح دادم که دوباره سوال نپرسد و روی اعصاب دندانِ درد کشیده ام زخمه نزند.

جوانی نزدیک شد و پرستار از او پرسید: «شما همراه این خانم هستید؟» 

جوان کمی سر چرخاند و به نیمکتهای پُر و خالی نگاه کرد و انگار که دنبال کسی بگردد و نیابد، گفت: «اوووممم بله.» و باز برای اینکه مطمئن شود همسرش بیرون نیست به چهره ی خانمهایی که با ماسک پنهان شده بودند، نگاه کرد و دوباره رو به پرستار گفت: «بله»

پرستار هم قیضی به او داد و گفت«صندوق» نایلونی که آمپول و سرنگی در آن بود از او گرفت و رفت داخل اتاق.

جوان قبض را پرداخت کرد و نِشست روی نیمکتِ رنگ و رو رفته ی کنار اتاق پانسمان خانمها و نگاهی به من که روبرویش نشسته بودم انداخت و لبخندی زد و نگاه معنی داری به قبض انداخت و آن را سَرسَرکی نشانم داد که معنی اش این میشد: چقدر گران شده... . عکس العملی نشان نمیدهم که مبادا سر صحبت را باز کند.

خم میشوم به پشت سرم تا ببینم چقدر از سُرُم های آدمهای خوابیده بر تخت اتاق پانسمانِ آقایان مانده که بدانم کِی باید این آمپول مسکن -که هیچوقت اسمش را یاد نگرفتم- را بزنم.

سُرُم هایشان هنوز به نیمه هم نرسیده اند. چرا. یکی از آنها در حال اتمام است. پس دوباره رویم را بر میگردانم و آرنجم را روی زانو میگذارم و انگشتانم هم روی شقیقه  مینشانم و سخت فشارشان میدهم و چشمهایم را میبندم و تمرکز میکنم که هیچ صدایی را نشنوم. کار به دقیقه نمیکشد که صدای فریادِ گزارشگرِ فوتبالْ گوش فلک را کر میکند. فریاد میکشید "بِنزِما بنزما حالا بنزما"گُل...گُل.... رئال با چهار گُل.....

انگشتانم را درون گوشم کردم و آرام از خودم صدایی درآوردم که پژواکش از قفسه های سینه‌ام به گوشم برسد و آنقدر بَم باشد که صدای نخراشیده ی گزارشگر را نشنوم.

گویا بازی آرام گرفته باشد. انگشتانم را از گوشهایم بیرون میکشم و  دوباره روی شقیقه ام فشار میدهم. این بار اما چرب است. اهمیتی نمیدهم. چشمهایم همچنان بسته است و تمرکز میکنم. انگار نور هم روی اعصابِ دندان تأثیر دارد.

از دور صدای تلق تولوق پاشنه ی چند سانتی خانمی به گوش میرسد که نزدیک میشود. نزدیک تر میشود. نزدیکترتر میشود

«محسن! چرا اینجا نِشستی. من یه ساعته معطل تواَم» این را خانمی گفت که قدی کشیده داشت و سرتاپایش را با گان و شیلد و ماسک و دستکش، پوشانده بود.

چشمهایم را باز کرده بودم .

محسن نگاهش کرد و گفت «تموم شد؟ کی اومدی بیرون؟»

زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش گفت: «من اصلا از ماشین پیاده شدم خِنگ خدا؟ زدی؟»

محسن گفت:« نمیدونم دادم به خانم پرستار. نزد مگه؟»

زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش گفت: «چی میگی؟ مگـــ» حرفش نیمه تمام می‌ماند چون همان لحظه پرستار دوباره بیرون می آید و میگوید:« آقا خانموتون صداتون میزنه. گویا تشنه ست آب سرد کن بیرونه. اونجا» و اشاره به دربِ سالن میزند.

محسن به خانمِ قد بلند و پوشیده از گان و ماسک و دستکش و شیلد نگاهی می اندازد و بعد به پرستاری که ماسکش زیر چانه اش نشسته نگاهی میاندازد و باز به زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش و باز به پرستار و در نهایت مستأصل به من خیره میشود. 

نمیتوانم بفهمم با نگاهش چه میخواهد بگوید: مثلا دارد میگوید بدبخت شدم؟ لو رفتم؟ یا اصلا نمیداند اینجا چه خبر است؟ شاید هم هنوز درگیر گرانیِ قبض است.

 که زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش میگوید: «خانمتون؟ خانمش؟» و بعد با شتاب میرود داخل اتاق پانسمانِ خانمها.

پیرزنِ چاقی که کنارم نشسته بود به دختر جوانی که سرش تا همین الان داخل گوشی اش بود گفت: «هَووش بود» دختر گفت« هوو چیه مامان؟ خواهر شوهرش بود . چی کار  داری سرت به کار مردم نباشه»

و محسن که همچنان به من نگاه میکرد، در جواب آن دو گفت « زنم بود» 

پیرزن چنان با آرنجش به دختری که آن سمتش نشسته بود کوبید که منی که این سمتش نشسته بودم سُقَلمه خوردم و گفت «نگفتم هَووش بود؟ تُف...»

«خوب باشه. به من چه..» این را دختر گفت و دوباره سرش را داخل گوشی موبایلش کرد و تندی زد زیر خنده و زیر لب گفت «کثّافَّت» نفهمیدم این را به محسن گفت یا به آن شخصی که آن طرف خط نگاهش میکرد. در هر حال یک کثافتی این وسط گفته شد.

یک دقیقه شاید کمی بیشتر و کمتر میگذرد که یک خانمی که چادرش را به سختی به دور خودش پیچیده، و با دست دیگرش سُرُمی به دست گرفته همزمان با آن زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش از چهار چوب درب بیرون میآیند و زن سُرُمدار و چادر پیچ شده به نیمکتها نگاه میکند و میگوید «کو؟»

و با دست به دورترین نقطه سالن نگاه میکند. آن شخصی را که میگوید"کو؟" میابد و دستی تکان میدهد.

مردی از همان سمت میدَوَد و نزدیک میشود و میگوید:« جانِ دلم تمام شد؟»

محسن هم به زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش نگاه میکند و میگوید:« تمام شد؟»

صدای آن بیماری که سُرُمش به انتها رسیده بود از پشت سرم شنیده میشود که به پرستار میگوید « تمام شد؟»

بر میگردم به اتاق پانسمان آقایان نگاه میکنم و میبینم که سُرُم تمام شده و پرستار در حال باز کردن انژوکت بیمار است. می‌ایستم. محسن هم می‌ایستد. 

زنِ چادر پیچ شده ی سُرُم به دست میگوید « کجا غیبت زد؟» پیرزن هم می‌ایستد. نفهمیدم پیرزن چرا وسط دیالوگ این دو نفر ایستاد، ولی ایستاد در هر حال.

مرد میگوید «ندیدی بنزما چه گُلی زد عزیزم»

زنِ چادر پیچ شده میگوید«مُرده شور اون بنزما رو ببرن. مُردم از تشنگی......من به دَرَک به خاطر این بچه همین نزدیکی ها بنشین لااقل.

هرچه چشم میچرخانم قُلُمبیدگی ای روی شکمش نمیابم. منظورش کدام بچه بود پس؟ یعنی چند ماهَش است؟ فکرم را درگیر کرد. زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش ، عذر خواهی میکند و به محسن میگوید «آمپولت رو زدی؟»

پابرهنه و نخراشیده نتراشیده پریدم وسط و گفتم« نه خانم. آمپولش رو زدند به اون خانمه» و اشاره زدم به آن خانم چادر پیچ شده ی سُرُم به دست.

زن، همان زن چادر پیچ شده ای که معلوم نبود حامله است یا نه با وحشت به من نگاهی کرد و بعد به بقیه نگاهی انداخت  و گفت «آمپول اینو زدن به من؟» بعد از حال رفت و به زور بردندش به اتاق پانسمان. آن زن قد بلندِ پوشیده...(اَه لامصب) 

زن محسن هم رفت داخل اتاق پانسمان.

پیرزن با حالت منزجر و یواشکی دست دختر را به پایین کشید و گفت:« از چی فیلم میگیری؟ نگیر در به در» و بی اذن و بی مقدمه یه سیلی به صورت محسن زد و گفت «بیشرف جزِّ جگر گرفته... تا تنبونتون دوتا میشه میرید یه زن دیگه  میگیرید؟»  حالا فهمیدم چرا بلند شد و ایستاد. کف دستش میخارید که با صورت محسن خاراند.

محسن هم که اصلا انگار تو باغ نیست، دوباره می‌نشید و منتظر همسرش میشود که از اتاق پانسمان برگردد.

دختر چادر مادرش را میکشد و میگوید:« مامان بشین تو رو خدا. به تو چه. آقا ببخشید»

آقا لبخندی تحویلش میدهد 

پیرزن: « زهر مار نخند. پاشو. پاشو بریم اونور از جلوی چشمای این مرتیکه هیز» و دست دخترش رو میگیرد و بلندش میکند و میروند به سمتی دیگر از سالن.

«آقا شما هم سُرُم داری؟»

من: «جان؟بله.  نه آمپوله»

آقای تزریقاتچی«بیا تو»

رفتم داخل.

«بخواب»

گفتم: « نمیشه نخوابم و همینطور ایستاده بزنید؟ آخه تختها......»

«هرطور مایلی... بِکِش پایین»

«جان؟» داشتم میکشیدم پایین که زد. که گفتم آخ. که کشیدم بالا.

 داشتم فکر میکردم از همون اول چرا به عقلم نرسید که نباید بخوابم رو اون تختها و ایستاده آمپولم را بزنم و بروم که شاهد چنین ماجرایی نباشم.

فقط نفهمیدم این محسن چِش بود. زنه حامله بود یا بچه ش تو اتاق پانسمان کنارش بود؟ اگر آن داخل بود چرا گفت این بچه . اگر این داخل بود چرا پس چیزی معلوم نبود.  چرا زن محسن انقدر پوشونده بود خودش را؟ چرا پرستاره ماسکش زیر چونه ش بود؟

دختره به کی گفت کثافت؟ و چرا تزریقاتچیه انقدر عصبانی بود؟ فکر کنم سوزنش هنوز در درونم مانده باشد. بنزما مال کدوم تیم بود؟ با کدوم تیم بازی میکرد؟  خلاصه که تا خود خانه کلی سوال بی جواب داشتم که در اثر مسکن هایی که خوردم و زدم، بیهوش شدم....

صبح که بیدار شدم اثری از هیچ دردی در من نبود. جز آن سوزنی که فکر میکنم هنوز در درونم مانده بود.





۱۰ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۰
مهدی فعله‌ گری

بارالها به حق محمد و آل محمد، مرا  توفیقی عنایت بفرما تا آب دهانم را "بپاچونم" تو صورت این رئیس جمهورِ نالایق. آمین/.



+



فیه ما فیه (به مناسبت روز بزرگداشت حضرت مولوی)


پیلی را آوردند بر سرچشمه ای که آب خورد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید؛ او می پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد.

 همه اخلاقِ بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر، چون در تست، نمی‌رنجی؛ چون آن را در دیگری می‌بینی، می‌رمی و می‌رنجی.


۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۹
مهدی فعله‌ گری


پتانسیل این را دارم که جفت لِنگ‌هایش را چونان دستۀ ماهیتابه بگیرم در دستم که سیمای ملیح پُرز دارش را بکوبانم به دیوار تا متلاشی شود.

اما آخرش که چی؟

اونوَخ یکی دیگه زرتی میاد جاش میشینه و منم که توان ندارم هی هرکی از راه رسید، ماهیتابه ش کنم که...

از پر و بال انداختنمون به مولا.



صبح عالی‌الطلوع زدم بیرون یه دونه مرغ کوچیک موچیک بگیرم ببرم بذارم خونه که این ضعیفه لااقل تا سه چهار ماه هی زرت و زرت زنگ نزنه نهار چی بذارم شام چی بذارم؛ که گفتن برو ساعت 9 بیا. هنو قیمت این نفله ی آتیش پاره رو اعلام نکردن .

میگم طلاس مگه؟

میگه برو بالاتر.

میگم نفته؟

میگه برو بالاتر.

یاد این یارو مسعود ده‌نمکی افتادم و فیلم معراجی‌هاش که هی میگفتن برو بالاتر و آخرش همه‌شون به خاک و خون کشیده شدن. بیخیال شدم و رفتم حُجره رو باز کردم و بعدش ضعیفه رو گذاشتمش تو بلک لیست.

مسئله حل شد شکر خدا. علی برکت الله/.


۱۵ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۸:۳۳
مهدی فعله‌ گری

سلام


برام پیامکی اومد با این محتوی که {...................به من زنگ بزنید}

اونقدر کلاهبرداریش مشهود بود و واضح بود که گفتم به عنوان یک شهروند نمونه و دوست داشتنی باید الگو باشم برای دیگران و یه کاری بکنم. پس اومدم نشستم پای نت و سرچ کردم: «پلیس فتا»


اول باید ثبت نام میکردم و تا فیهاخالدون مشخصات آباء و اجدادم هم براشون توضیح میدادم. 

با خودم گفتم به زحمتش می‌ارزه. باید جلوی این دشمنان اقتصاد مملکت رو بگیرم. به سهم خودم باد اقدامی بکنم. بسم اللهی گفتم و دکمه ثبت رو زدم.

پیغام اومد بیش از سه بار تلاش کردید و ناموفق بود باید سه دقیقه صبر کنید.

من فقط یک بار تلاش کرده بودم.

پنج شش دقیقه ای گذشت و دوباره رفتم اقدام کردم. باز سوال پرسیده شد. و باز ثبت رو زدم و باز گفت بیش از سه بار تلاش کردید و ناموفق بود باید سه دقیقه صبر کنید.

گفتم برو گمشو بابا.

رفتم نشستم سر کارم.

یه نیم ساعتی گذشت و فکرم هنوز درگیرش بود که نه؛ نباید دست بردارم. اگر از این موضوع دست بکشم و سَرسَری رد بشم چه فرقی با اون "..." دارم؟

پس رفتم دوباره اسامی و آدرس نوامیسم رو اونجا ثبت کردم و در جوابم نوشت:  "این ایمیل قبلا ثبت شده است"

من :|

گفتم خوب حتما ثبت شده دیگه. رفتم لینک ورود به سایت رو زدم و رمز رو وارد کردم و گفت صحیح نمیباشد. زیرش نوشته بود "آیا رمزتان را فراموش کردید؟" کلیک کردم.

گفت ایمیلتان را وارد کنید تا لینک بدیم رمزتون رو بازیابی کنید. ایمیل رو زدم گفت: این ایمیل اشتباه است.

و من باز گفتم: برو گمشو بابا.

دستم رو گذاشتم زیر چونه م و داشتم به صفحه مانیتور نگاه میکردم و میگفتم حتما یه حکمتی داره. ولش کن. که دیدم صفحه خود به خود داره لود میشه و بعد وارد سایت شد.

و من:|

تو قسمتهای مختلف گشتم و رسیدم به جایی که باید گزارش رو تایپ میکردم.

باز یه عالمه مشخصات پرسید و رسیدم به قسمت ثبت گزارش نوشتم:

سلام برای من پیامکی اومده با این محتوی که « من فلان فلانی هستم از عشایر درود و صحرا نشینم یه عالمه سکه پیدا کردم اگر کسی رو سراغ دارید که آبش کنیم، به من زنگ بزن.»

دکمه ثبت رو زدم یهو کُل مرورگرم بسته شد. گفتم خدایا انگار نباید این کار رو بکنم. حتما حکمتی داره. ولش کن.

بیخیال شدم. گفتم برم به بیان و وبلاگم یه سر بزنم. مرورگر رو باز کردم دیدم هنوز تو صفحه پلیس فتاست. انگار مثلا یکی واساده بود اونجا و تا منو دید گفت: داداش چی کار داشتی؟

گفتم: دیروز برای من یه پیامکی اومده با این محتوی که من فلان فلانی هستم .....

بعد اومدم ثبتش کنم که باز بسته شد.

کارد میزدن خونم در نمیومد. جوش آورده بودم. دوباره مرورگر رو باز کردم و دیدم یارو انگار اونجا منتظر من نشسته و میخواد بگه: داداش چی کار داشتی؟

نوشتم: برو بمیـــــــــــــــــــــر بابا آشغال. دکمه ثبت رو زدم. 

نوشت: گزارش شما با موفقیت ثبت شد. از همکاری صمیمانه شما ممنونیم.

بدبخت شدم رفت.

گوشی رو برداشتم زنگ بزنم به اون فلان فلانی بلکه به یه نوایی برسم و بزنم از این مرز فرار کنم تا گیر پلیس فتا نیفتادم که جواب نداد. هرچی زنگ زدم جواب نداد که نداد که نداد.

حالا با چی فرار کنم؟ کجا برم؟




(چقدر تند تند نوشتم :)))) )

۲۴ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۲۶
مهدی فعله‌ گری