یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

بعد از مدتهای طولانی، شاید بعد از چند سال، صفحه وبلاگهای به روز شده رو باز کردم. همه ش تبلیغات بود. :(

موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۱۹:۱۵
مهدی فعله‌ گری

ما بیبضاعت ها برای اینکه بتونیم با پول اندکی که داریم دینار بیشتری بخریم، منتظر میمونیم تا دولت اعلام کنه بریم بانک و دینارِ یه خورده ارزونتر بخریم.

برای اینکه از کار و کاسبی نیفتم رفتم دمِ درِ بانک که وقتی ساعت شش و سی دقیقه شد، اولین نفر باشم که وارد میشم.

تا حضرات جا بیفتن و چاق سلامتیشون با همکارای دیگه تموم بشه یه نیم ساعتی گذشت.

میگم «آقا دینار اینجا میدن؟!»

میگه «دلار بهتره چرا با دلار سفر نمیکنی؟»

حوصله شعار درمورد دلاز زدایی و این بساطا رو نداشتم. به من چه که تو همه مسائل بخوام یه نظری بدم و دخالت کنم. 

گفتم «نه آقا دینار میخوام.»

میگه «ثبت نام کردی؟»

میگم «کجا؟ سماح؟»

میگه «نه. بله.»

میگم «نه؟ بله؟ یعنی چی؟»

میگه «نه. منظورم اینه که تو "بله" ثبت نام کردی؟»

میگم «گوشی هوشمند ندارم. از این خِنگاس»

میگه «باید ثبت نام کنی. قانونه.»

یه جور هم با اخم حرف میزد انگار من رفته باشم از زیر پتو کشیده باشمش بیرون و بگم بیا برو سر کار و دینارِ منو بده.

میگم «الان چی کار کنم؟میگه برو به یکی بگو با "بله" ثبت نامت کنه. درخواستت رو بده همونجا پرداخت کن بیا من بهت دینار میدم.»

رفتم بیرون. زنگ زدم همسر که پاشه زود بیاد آتلیه.

وارد نرم افزار "بله" شدم. تمام کارها رو کردم و میخوام پرداخت کنم میگه شماره کارتت با شماره همراه، همخوانی ندارد(یه همچین مضمونی). دوباره از آتلیه زدم بیرون رفتم دَمِ یکی از این دستگاه ها پول رو زدم به حساب همسر و برگشتم. دوباره مراحل رو طی کردیم این بار به نام همسر. پول پرداخت شد و شماره واریزی رو برداشتم رفتم بانک. ساعت حدودای یازده و نیم شده. 

میگم «آقا برای دینار اومدم. فرمودید برم "بله" و ...»

حرفم رو قطع کرد و گفت «پاسپورت و کارت ملیت رو بده.» 

دادم

گفت «شماره تلفن»

دادم

میگه «همچین تراکنشی برای بانک نیومده»

میگم «یعنی چی؟» 

میگه «پول از حسابت کم شده؟»

میگم «آره»

میگه «پیامکش رو ببینم . یا رسید اون تراکنش رو»

میگم «تو گوشی همسرمه.»

میگه «همسرت چرا؟ بگو زود بیاد. یه ساعت دیگه بانک تعطیله»

میگم «تو سایت نوشته تا ساعت سه در این مورد خدمات میدید که»

جواب نداد

زنگ زدم همسر میگم «بیا بانک»

میگه «مشتری دارم»

میگم «زود کارش رو برس بیا»

اومد.ساعت دوازده و سی و شش دقیقه ست

میگم «آقا سلام مجدد برای دینار....»

حرفم رو قطع کرده میگه «کارت ملی و پاسپورتشون و رسید تراکنش!»

دادیم دستش. یه بررسی کرد و گفت «فعلا که برامون دینار نیاوردن تو این دو سه روزه سر بزنید.»

میگم «یعنی چی؟ اونجا اسم شعبه شما رو زده بودن. خوب اگر ندارید و عقب موندین چرا اعلام نمیکنید که ملت اسیر نشن.»

میگه «آقا مگه فقط شمایی؟ فردا بیا.»

میگم «مگه من بیکارم که هر روز بیام سر بزنم کار و کاسبیم چی؟»

میگه «آدم برای امام حسین باید همه کار بکنه و خیلی از کارها رو هم بیخیال بشه. کار و کاسبیت یکی از اون کاراست.فردا بیا»

دنبال سربازه میگشتم اسلحه رو از دستش بگیرم و خشاب رو خالی کنم تو دهنِ این آفا؛ که نبود.



پ‌ن: دارم با این اراجیف سعی و تقلا میکنم که بمونم و دوباره غیبم نزنه. ببخشید که جواب کامنتا رو نمیدم. سوالی توشون حس نمیکنم که جوابی بدم. شمایی که چیزی مینویسی برام، ازت ممنونم. و شمایی که نخونده لایک یا تایید میکنی، از شما هم ممنونم. 

امسال هم توفیق بشه میخوام برم. نمیدونم دوربینمو ببرم یا نه. همه میگن نبر امنیت نیست به فنا میری. اما خودم دوست دارم ببرمش. نمیدونم چه کنم!!!


۶ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۱۹
مهدی فعله‌ گری

از اونجایی که ما خیلی بچه مثبت هستیم و اوج خلاف ما حرف زدن با جنس مخالفیه که بعنوان مشتری وارد مغازه میشه، گاهی اوقات از خیلی از قافله ها عقب موندیم و خیلی از چیزها برامون خارج از ماتریکس به حساب میاد.

***

یه دوست قدیمی که مدتهاست در اینجا {لینک} بعنوان تصویربردار و تدوین‌گر در خدمتشون هستم، دعوتم کرد به یه کافه که به طور رسمی با هم گپ و گفتی داشته باشیم و مسائل مالی رو مطرح کنه و ببینیم میشه بعنوان گوشه ای از منبع درآمد بهش فکر کنیم یا نه.

***

خوب. کافه چطور جاییه؟ چی باید بپوشم؟ اولش که وارد میشم باید چی کار کنم؟ به همه سلام کنم؟ یه راست برم سرِ میزی که دوستم منتظرمه؟ اگه از من دیرتر اومد چی؟ با چه تیپی برم؟ یه آدم مو کج‌ْشونه زده ی ریشَکیِ پیرهن مشکیِ آستین بلندِ شلوار پارچه ای، در نگاه اول چه واکنشی رو برای کافه نشین ها در برخواهد داشت. اینها سوالایی بود که از همسر میپرسیدم و اون بنده خدا هم وقعی نمی‌نهاد و سرش به کار خودش گرم بود.

آفتاب رسیده بود وسط و وقت نماز بود.

«ببخشید آقا اینجا نماز خونه هم داره؟»

«نه حاجی دوتا کوچه اونورتر مسجد هست.»

«میدونم مسجد کجاست. آخه اینجا با کسی قرار دارم و هنوز نیومده.گفتم از نمازم نمونم و پیش اون بنده خدا بدقول نشم» 

یه بار به طور  کامل از بالا تا پایینم رو برانداز کرد و نیشخندی زد و آروم ولی طوری که من بشنوم گفت: «به سلامتی!»

***

آقا رحیم با کمی تأخیر تشریف آوردن و رفتیم داخلِ کافه. 

دوتا از خانمها که همون اول کار شالشون رو کشیدن رو سرشون و یکی دیگه شون که از دهانش یه دود چند متری زبانه کشیده بود، یهو به سرفه کردن افتاد و بقیه هم که انگار نه انگار یه حاج آقای حج ندیده وارد شده، یه کم از لَمی که به حضراتِ ذکور داده بودن، کم کردن و به باقیِ عیش و نوششون پرداختن.

«آقا رحیم خدا بگم چی کارت کنه؟ اینجا؟»

قهقهه ی بلندی سرداد و گفت «من پاتقم اینجاست.»

یه آقایی که بعدا فهمیدم خانم بوده نزدیک شد و منویی داد دست آقا رحیم و رفت.

«چی میخوری؟»

«مهم نیست واقعاً. هرچی خودت میخوری.»

«من هوس ماهی تُن کردم.»

« گفتم که مهم نیست واقعاً هرچه از دوست رسد نیکوست.»

با خودم فکر میکردم حالا چرا ماهیِ تُن؟ اینجا که قطعا برنجی نمیدن. ماهی تن رو با نون میخورن دیگه. فکر کن داری میخوری و از لای انگشتات و  نون، روغن بچکه رو لباس و شلوار و میز و بعد مجبور بشی انگشتت رو تا کجا بکنی تو دهنت که لیس بزنی و چربی هاش رو با بزاقت بشوری. 

همونطور که سعی میکردم از لابلای دودها آقا رحیم رو ببینم، میشنیدم که داره درمورد کار حرف میزنه. بیست دقیقه ای گذشت و یه آقای دیگه که بعدا فهمیدم ایشون هم خانم بوده با یه سینی، دوتا لیوان آب برامون آورد که روش یه عالمه یخ های ریز معلق بود و چندتا برگِ نعناع زیر یخها و دوتا تیکه لیموی کوچک هم زیر نعناع ها که انگار داد میزدن که ما هم هستیم. چون به سختی دیده میشدن.

 انقدر تو آفتاب عرق ریخته بودم که دلم میخواست لیوان رو سر بکشم. اما گفتم بذار نهار که خوردیم قرصامو باهاش میخورم. آقا رحیم با قاشق باریکی که کنار لیوان بود افتاد به جون لیموها تا جون داشت فشار میداد و میچلوندش. 

داشتیم به نتایج خوبی میرسیدیم. نحوه محاسبه ی اجرت کار و روش پرداخت و مدل تحویل کار.

«چرا نمیخوری؟»

«بعد از نهار میخورم»

«بعد از نهار؟»

«آره چون قرص دارم.»

«خوب الان این رو بخور رفتی نهار، بعدش قرصت رو بخور.»

«کجا رفتم؟ مگه اینجا نمیارن؟»

«چی رو؟»

«ماهیِ تُن دیگه»

«ماهی تن؟»

«آره دیگه مگه سفارش ندادی؟»

یه کم تو چشمام نگاه کرد ببینه دارم جدی میگم یا شوخی میکنم. حاضرم قسم بخورم تو دلش خدا خدا میکرده که یه نشونه ای در من ببینه که بفهمه دارم شوخی میکنم

گفت: « "موهیتو" منظورته؟»

گفتم: «نمیدونم هرچی که تو میگی. مگه سفارش ندادی؟»

اشاره زد به لیوانِ من و گفت «همینه دیگه.»

«گفتم این؟»

«آره»

«این چیه؟ماهیتو؟»

«موهیتو»

چندثانیه ای زل زده بودم به لیوان و فقط و فقط تو دلم دعا میکردم این آبروریزی رو اون خانمه که مثل اژدها دود تولید میکرد، نشنیده باشه.

آقا رحیم زد زیر خنده و گفت «بخور بریم.»

یادم بود که با لیوانش چی کار کرد. پس قاشق رو برداشتم لیموها رو فشار دادم و نعناع ها رو هم له کردم کف لیوان تا رنگ آب عوض شد. اومدم با نی بمَکَم که دیدم هیچی نمیاد.

«لعنتی» این رو تو دلم گفتم.

اولش مستأصل و بعد بلافاصله طوری به آقا رحیم نگاه کردم که انگار همه چی تحت کنترله و نگران نباشه. یواشکی یه فوت کوچولو کردم که نعناع هایی که رفتن تو نِی بیان بیرون که دیدم نتیجه نداره. سرم رو آوردم بالا و لیوان رو همونطور که رو میز بود بین دوتا کف دستم فشار دادم و با آرامش به آقا رحیم گفتم: «خوب دیگه چه خبر؟»

گفت: «گیر کرده تو نی؟»

«نه. منتظرم خنک تر بشه»

«هیچی دیگه خبرا همین بود که گفتم.» شروع کرد چیزهایی که از قلم افتاده بود رو بیان کرد و من نامحسوس با تکان دادنهای لطیفِ نِی سعی داشتم نعناع ها رو از تو نِی خارج کنم. نمیشد که نمیشد.

با دست چپم عرق پس گردنم رو خشک کردم و نِی رو دراوردم و لیوان رو گرفتم که سر بکشم که پوست لیمو رفت تو دهنم. 

«خوبی؟»

«آره کلا عاشق پوست لیمواَم. تو خونه هم این کوچولو ها رو خوب میشورم و میجوَم.»

«آهان.» و باز شروع کرد به سخنرانی.

پوستِ تلخ لیمو که تموم شد، یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم همه سرشون تو همدیگه ست و کسی به من نگاه نمیکنه. با احتیاط "موهیتو" رو سر کشیدم و ماجرا فیصله پیدا کرد و ختم به خیر شد/ 


۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۰۳ ، ۱۶:۳۵
مهدی فعله‌ گری