یه خروس داریم؛ هر ساعت شبانه روز که چراغ آشپزخونه ی مشرف به حیاط رو روشن میکنیم، فکر میکنه صبح شده و شروع میکنه به خوندن.
اون هم چه خوندنی«قوقوقوقـــــــــو» به طرز وحشتناکی گوش خراش و خسته کننده ست.
دیشب یه کم زودتر از ذان صبح از خواب بیدار شدم و گفتم بذار یه ساختار شکنی کنم و نماز شب بخونم.
یادمه چند روز پیش تو این قرآن جیبی کوچولوهایی که همیشه کنار جانمازه، دیده بودم که نماز شب اینچنینه و آنچنانه. انقدر ثواب داره و خلاصه یه عالمه مزیت داره و ....
تا حالا نخونده بودم که.
نگاه به ساعت انداختم دیدم نیم ساعت تا اذان صبح وقت دارم.
خوب اول از همه باید یواش از جا بلند میشدم که همسر بیدار نشه و یه وقت ثواب نماز شبم از بین نره.
آخه یه جا دیگه هم خونده بودم که نماز شب باید در خفا صورت بگیره و از این حرفا. میگن ریا نشه یه وقت.
همین که اومدم بلند بشم، یَک شلنگ تخته ای انداختم که دستم خورد بهش.
«کجا؟»
سر ضرب از خواب بیدار میشه از بس خوابش سبُکه.
گفتم: «دستشویی.»
«صد بار گفتم آخر شب انقدر چای نخـــووررررر پوووف......»
و خوابید.
یواش یواش پاورچین پاورچین رفتم آشپزخونه و چراغ رو روشن کردم که به در و دیوار و سینی پینی و کاسه بشقابای روی میز و اُپن نخورم که یهو خروسه شروع کرد به خوندن. حالا از یه طرف پدر زنم هی صدا میزنه «صوب بَیه؟» و وقتی جوابش رو نمیدیم با صدای بلندتر از فریاد، داد میزنه« جواب ندِنِه. گِمه که: صوب بَیِه؟ نماز بَیه؟ ساعت چنِّه؟ جواب ندِنِه»
خوب مجبوری بری با صدای بلندتر جوابش رو بدی که بشنوه. و اِلا مدام تکرار میکنه تا به یه جواب برسه. عجب کار یواشکی ای شد! خروسه هم ول نمیکرد.
به هر حال نیت کرده بودم دیگه، باید نماز شبم رو میخوندم.
"چهار تا دورکعتی مثل نماز صبح. یه دو رکعتی نماز شفع یه یک رکعتی هم نماز وَتر و با توضیحاتش. چهار تای اول هم نخوندین نخوندین" همینطوری زمزمه میکردم.منم که همیشه دنبال راحت ترین پیشنهادم، گفتم ولش کن. اونا که نخوندین هم نخوندین رو نمیخونم خوب. چه کاریه؟
خلاصه...
دو رکعت شفع میخوانم قربتاًالی الله... الله اکبر. خوندم و تمام.
خوب باید یک رکعت هم وتر میخوندم. چطوریه؟
چی کار باید میکردم؟
احتمالا همسر و پدرشون دوباره خوابشون برده بود و نمیشد چراغ روشن کرد.
چراغ قوه موبایل رو روشن کردم و اون صفحه ی قرآن جیبی که توضیحات نماز شب داشت هم باز کردم و گرفتم تو دستم.
اللـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهُ اکبر.
رسیدم به قنوت. کف دستم رو آوردم بالا اما چیزی دیده نمیشد. باید موبایل رو میذاشتم بین چانه و گردنم و طوری چانه رو نزدیک گردن میکردم که تمام غبغبم میزد بیرون تا با عضلاتش بتونم موبایل رو حفظ کنم که نیفته. اون دستم هم که توضیحاتِ نماز درونش بود رو میچسبوندم به شکمم تا نور چراغ قوه بهِش بتابه. (حالا وسط نمازم ها) چی نوشته؟ برای چهل مومن دعا کن.
هان؟
رفتم تو فکر.
مومن؟
هرچی فکر میکردم عدد این آدمها به چهل نمیرسید. اصلا شما بگو به ده. دیگه یه سری چیزا رو فاکتور گرفتم. پرویز نزول خور. شد دوازده تا. اکبر کثافت. سیزده تا. از بس فکر کردم، به عرق افتاده بودم. موبایل هم کم کم داشت سُر میخورد، که به حول قوه الهی، خورد. افتاد کف دستم. اومدم دوباره بذارمش زیر چونه م که اعداد تسبیح از دستم در رفت و همه چی ریخت به هم. تو دلم گفتم خدایا میشه این چهل نفر رو فاکتور بگیرم؟ که صدای قرآن از مسجد محل شنیده شد. الان اذان صبح رو میگفتن و من تو قنوت مونده بودم.
خوب یه ذکری هم هست باید هفت بار بخونم... «هذا مَقَامُ الْعَائِذِ بِکَ مِنَ النَّار؛ اینجا جایگاه بندهای است که از آتش دوزخ به تو پناه آورده است» خوندم.
حالا سیصد بار بگویید الْعَفْوْ...
سیصد بار؟ چرا این رو قبلا ندیده بودم؟ اگر سیصد رو میدیدم قطعا سراغ این نماز نمیومدم. فکر کنم تا بعد از اذان هم طول میکشید. حالا به جای اینکه شروع کنم ذکر رو بگم، داشتم غصه میخوردم که چطوری این سیصد تا رو تموم کنم.
بالاخره نماز رو که نباید شکست.
پس خوندم . تند تند.
العفو. العفو العفو... باید تندتر میخوندم.... عروس که نمیبریم که الان اذان میگن.العف . العف. اَلَف اَلَف عَلَف علف علف علف علف علف علف علف علف علف... یه آن به خودم اومدم دیدم دارم میگم علف.... هول شدم . تسبیح به هم ریخت. چند تا گفته بودم. چندتاش درست بود؟ دارن صلوات میفرستن اذان صبح رو بگن. ولش کن بذار ببینم بقیه ش چیه؟ باز گردنم رو رو موبایل فشار دادم تا زاویه تابشش طوری بشه که بتونم بقیه ش رو بخونم که دیدم نوشته " سپس نماز رو به پایان میرسانید."
همین؟ و کذا..و کذایی.... چیزی.... یه صلواتی؟ همینطوری تمام؟ همینطوری بی مقدمه؟ یه چیزی یه کاری؟ خوب باشه دیگه حتما همینطوریه دیگه. به من چه.... یه صلوات فرستادم و سه تا هم الله اکبر گفتم. تسبیح و قرآن و موبایل رو گذاشتم پایین که برم یه دستمال بردارم عرقم رو خشک کنم که صدای همسر رو شنیدم که گفت: «چی شد؟»
تنم شروع کرد به لرزیدن مثل"چیز". این کِی بیدار شده بود و کیِ اومده بود پشت سرم ایستاده بود؟
گفتم«چی، چی شد؟»
گفت:« چرا نمازت رو شکستی؟»
گفتم «نشکستم که. تموم شد»
گفت: «پس رکوع و سجود و تشهد و سلامش چی؟ ایستاده خوندی؟»
یهو مثل برق گرفته ها نفسم تو سینه حبس شد و دولا شدم قرآن رو برداشتم اون صفحه رو آوردم و گفتم «نیگا... نوشته نماز رو به اتمام برسانید»
خندید و با کف دستش انگار که داره تو والیبال اسپَک میزنه از همون یه توپ فرضی رو به سمتم شلیک کرد و گفت: «خسته نباشی. نماز رو چطوری به اتمام میرسونن ؟ همینطوری ایستاده؟ (بعد اَدام رو درآورد) الله اکبر الله اکبر الله اکبر؟ ..............»
رفت تو آشپزخونه و چراغ رو روشن کرد و خروسه دوباره شروع کرد به قوقوقوقـــــــــو کردن و اون هم به ریشم خندید و احتمالا تو دلش گفته که تا تو باشی که من رو مسخره نکنی.