الان دیگه مملکت شده اینطوری که یه عده مِلک دارن و یه عده دیگه تو اون مِلک کار میکنن و هرچی در میارن میدن دست صاحبِ ملک و یه چیز بخور نمیر هم میبرن بذارن سر سفرهشون که نرسیده، تموم میشه.
دوستم میگه دیگه نمیتونم با تو حرف بزنم. مغزم منفجر میشه از بس که ذهنت بسته ست و سنگ "اینها" رو به سینه میزنی.
دیگه بهش نگفتم برادرِ من! داداشِ من! من اگر حرفی نمیزنم به این خاطره که نمیتونم عملی در مقابل ادعا و غرولند هام داشته باشم. دیگه بهش نگفتم که تو هم وقتی نمیتونی کاری کنی دهنِ سگِت رو ببند و یه عده رو به جای یه عده ی دیگه فحش کش، نکن.
عوضش بهش میگم: سرّ شدم. دیگه دردم نمیاد. وقتی دردی ندارم از چی عصبانی بشم و به کی فحش بدم؟
دارم یه قصه مینویسم به اسم "K"
"K" اسم یه مورچه ست که داره وقایعی رو برای ما تعریف میکنه. اول و وسط و نقطه اوج و کشمکش های داستان رو دارم اما نمیتونم به انتها برسونمش. حتی پایان داستان هم تو ذهنمه اما نمیدونم چرا نمیتونم تمرکز کنم و به پایان برسونمش. داستان یه کلونیِ مورچه ست که وسطِ زمینیه که انسان ها شخمش زدن و قراره یه خونه ویلایی توش بسازن. و میسازن. و تمام مدت ملکه از سر کینه تصمیم میگیره با انسانها بجنگه. تمام تلاشش رو میکنه. کلی کشته میده. کلی ترفند میزنه که شبها آزارشون بده. کلی از انبار آذوقه آدمها غذا میدزده و جنگی درست میکنه که پایان وحشتناکی برای خودش و کلونی ای که الان زیر یکی از اتاق های خونه ست، رقم میزنه. جنگی نابرابر با دشمنی که حتی حضورش رو احساس نمیکنه و آُسیبی هم از یورش هاش نمیبینه. جنگی بین یک ملکه با یک خانواده ی چهار پنج نفره. این جنگ از زمانی که کارگران مشغول ساخت خانه میشن شروع میشه و تا الان که یک خانواده دارن با آرامش زندگی خودشونو میکنن ادامه داره.
به دوستم میگم تلاشت بیهوده ست. تو با این خشمت فقط خودت رو داری آزار میدی چون با این چرت و پرتایی که میگی و حرفهای مفتی که میزنی و فحش هایی که میدی، داری یورش میبری به سمت دشمنی که اصلا درکی از وجود تو نداره، نمیبیندت و حست هم نمیکنه.
اگر کسی هست که فکر میکنه میتونه در به ثمر رسیدن این به اصطلاح رمان صد و خرده ای صفحه ای کمکم کنه، اعلام کنه تا آنچه که فعلا نوشتم رو تقدیمش کنم و نظری بده که چطور و چگونه ماجراها رو بسطش بدیم.
ماجرا ها همه نوشته شده ست و مثل قطعات پازل، سردر گم هستند که کجا چیده بشن.
نمیدونم شاید مثل بقیه قصه هام بی انتها بمونه و مثل بعضی های دیگه یه جوری که هرگز نمیفهمم چطور، حذف و از دسترسم خارج بشن. خلاصه که همین.
چه خبرا؟ من شخصا خیلی سعی کردم بچه ها رو برگردونم به اینجا اما نشد. هم تلفنی، هم پیامکی و هم از طریق اینستا. خواستم تلاش کنم این متروکه رو رونق بدم که نشد. دلسرد شدم و خسته./