یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چُت_مغزی» ثبت شده است

خانمه اومد داخل تا چشمَـــم بهش خورد گفتم: «خانم حجابتون رو رعایت کنید و اِلا نمیتونم بهتون خدمات بدم»

گفت: «گمشو بابا!» و بی معطلی برگشت و رفت اونطرف خیابون تو آتلیه ی روبرویی.

همسرم با تعجب نگام میکنه و میگه: «این چه کاری بود؟»

قیافه حق به جانب میگیرم و میگم: «من مصمَمَـــــم. بحث نکن»

با تأسف سرش رو تکون میده و زیر لب میگه: «فاتحـــه...»

راست میگه. بیچاره رفته  کُلی آلاگارسون کرده بیاد عکس بگیره. بعد من بهش گفتم برو حجاب کن.



۱۶ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۴ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۳۱
میرزا مهدی
پیشگفتار(اصطلاحاً) : این مطلب رو در تاریخ دوم تیرماه 1401 در صفحه اینستاگرامم خطاب به عزیزی نوشتم و ارسال کردم. دیدم جاش در وبلاگم خالیه. این بار مخاطبم خودم هستم و اگر دوست داشتید میتوانید خطاب به خودتان هم بخوانید)



به نظرم یک نفر یک مسئله ای را روایت میکند و بیشمار آدم آن را نقل میکنند. 
روایتگر یکیست و نقال بیشمار.
فرض بر این باشد که روایت صد درصد صحیح و قابل ستایش و پذیرش.
اما آیا آنی که نقل میکند، درست برداشت کرده یا خیر؟ جای سوال دارد.
آیا آنی که از نقال میشنود، درست دریافت میکند یا خیر؟ این هم جای سوال دارد
آیا آنی که از شنوده ی نقال، همان مسئله را برای دستِ سوم گوش میدهد هم درست برداشت میکند؟ این هم جای سوال دارد. 
آیا آنی که از مبداء بعد از گذشت قرنها به من رسیده همانی است که در سر منشاء وجود داشت؟ این  هم جای سوال دارد.
اگر حوصله داشتم و تنبل نبودم و میرفتم تمام کتُب این نقالِ بزرگوار را مطالعه میکردم و میدیدم که واقعا چنین مضمونی را فرموده اند که:
هرآنکس که فقط تولید مثل کند و بخورد و بیاشامد و مال اندوزی کند و بخوابد و بیدار شود و همان کار ها را از سر بگیرد، و به دنیال خرد و دانایی نباشد، حیوانی بیش نیست،دین و آیینی که میپرستم و ستایش میکنم و خدا و پیغمبر و تمام متعلقاتش را نبوسیده میگذاشتم کنار و سر به بیابان میگذاشتم.

چرا خیلی ها فکر میکنن دانایی از یک زمانِ بخصوصی ایجاد میشود؟
به نظرم دانایی از بدو تولد آغاز، و در مسیر زندگی رشد، و در حین مرگ به کمال میرسد.
دانایی یک محدوده در یک دایره قرمز نیست که رسیدن و ورود به آن فقط با خواندن کتابهایی که روشنفکر نماها و فرهیخته نماها تاییدش میکنند میسر باشد.
دانایی یک محدوده نیست؛ یک مسیر است. 
فقط همان لحظه ای به کمال میرسد که ما میفهمیم  کجا کم برداشت کردیم و کجا از آن رو برگرداندیم و کجا بهترین بهره را از آن بردیم.
دانایی که صرفا در کتاب مثلا استاد فلانی و استاد فلانی و  استاد فلانی یافت نمیشود؛ 
آنچه که در آن کتابها موجود است، صرفاً حاصلِ درآمدِ یک عمر زندگیِ یک شخص از داناییِ خودِ اوست. که البته هنوز به کمال هم نرسیده. چون زمانی به کمال میرسه که دیگر فرصتی برای انتقالش نخواهد داشت. درست در لحظه آخرین دم و بازدم زندگی‌اش. 
ما با مطالعه ی داناییِ دیگران فقط میتوانیم روشِ بهره بردن از دانایی ای که در مسیر زندگی او وجود داشته است را ببینیم و بیاموزیم.
 که البته همیشه هم درست از آب در نمی آید. 
چرا که ممکن است در خیالاتِ خود تصور کنیم، آنچه که استاد  بعنوان دانایی نقل میکند ، دقیقاً همان چیزی باشد که ما جستجو میکردیم؛ در حالی که چنین نیست. تو فقط در  مواجه ی -احتمالا اتفاقی- با دانش استاد، با آن آشنا شدی.
قطعِ به یقین این خرد و دانایی، همانی نیست که استاد برای تو و افزایش دانش تو در طول زندگی، به آن رسیده و دست یافته باشد. بلکه کاملا مخصوصِ به خود اوست.
تو با مطالعه و غرق شدن در افکار دیگران-به شرط زنده بیرون آمدن- فقط میتوانی بفهمی که دانایی هم وجود دارد. همین و بس. اما این به این معنی نیست که نقل و انتقال دانش استاد، خِرَدِ توست و داناییِ او، کلام شیوای تو، در بزم های شبانه.
۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۱ ، ۰۷:۵۶
میرزا مهدی

اگر روزی زمامدار مملکت خویش شوم، یک داروغه را بر سرکار می‌نهم که پاچه‌ام را بگیرد روز و شب، 

همچو سگ.

بِه‌اَش می‌فرمودم:  متعلقه و صبیه و شوی‌اَش، و آن یاردان‌قُلیِ بی‌مصرف و متعلقه‌ی دربه‌دری‌اَش، و تمام خس و خاشاک دوربرت، هر خطا و جفا و غلطی خواستند بکنند، و هر سوراخ سُمبه‌ای هم در دنیا خواستند بروند، و هرجایی هم خواستند اقامت بگیرند و خرید کنند و حتی اگه آن دلِ صاحب مرده‌اشان خواست همانجا هم بمیرند و سَقَط شوند، امّا در عوضش تو نگذار یک جرعه آب از گلوی منِ -فلان فلان شده‌ای که این وضع نابسامان را در مملکت خویش به بار آورده‌ام،- پایین رود.

بِش می‌گفتم نه دستیار، نه معاون و نه کسی رو اجیر کن که سربازت باشد. 

بِش می‌گفتم نه کسی رو به اسم مبارزه با مفاسد خلق کن و نه تعزیرات و نه حمایت از حقوق مصارف خودم.

بِش می‌گفتم پدرم را به تو می‌سپارم که در بیاوری تا حساب کار دستم بیاید.

بِش می‌گفتم که هرچه آتش از گور خودم بلند میشود را فوت کند.

بِش می‌گفتم که مراقبت نماید که بهرغم آتشم گُر نگیرد، و اِلّا نَنِه‌اش را به عزایش می‌نشانم.

بِش می‌گفتم ماست‌م را هم کیسه کند...

بِش می‌گفتم نُطُقم را هم بکشد...

بِش می‌گفتم دهانم را یک سرویسی هم بنُماید...

بِش می‌گفتم اصلاً بدون مَلَق بازی، خودت قاضی، خودت جلاد.

بعد که شاخ و از کنترل خارج میشد، خودم را بر علیه وی می‌شوراندم و یه انقلابی به پا می‌کردم مثِ چی...

و بعد داروغه‌ای دیگر!

والله بخدا با این 



۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۵۹
میرزا مهدی

دی‌شب حسابی خون‌ام به جوش آمده بود. 

یعنی زیرِ خون‌ام را صبحِ اولِ وقت، یک نفرِ دیگر روشن کرده بود و زمانی به قُل رسید، که آخر شب، بالای سرِ یک نفرِ دیگر ایستاده بودم.

 اینکه زیرش رو با  فندک گرانی یا کبریت چپاول روشن کرده بودند مهم نیست؛ مهم این‌ست که روشن شده بود و خیلی نرم و آهسته، تا وسط‌های ظهر، بخارش داشت چشم همکارانم را کور میکرد و، آخر شب هم یک عالمه تاول و سوختگی چسباند به دلِ یک میوه فروش بی‌گناه.

میوه فروشِ بی‌گناهِ  سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که سبیل‌هایش را همچون چوب‌دستیِ بندبازان، برای حفظ تعادل سر بزرگش بر  خلال‌دندانی که گویی گردنش است، بلند کرده بود.  

میوه فروشِ بی‌گناهِ  سبیل چخماقیِ لاغر اندامی که وقتی چهارعدد سیب‌زمینی و شش عدد پیاز را، با ترازوی عقربه‌ایِ کوچکی که به دماسنج بیشتر می‌مانست،  کشید و گفت : «چهل و نُه هزار تومن»،....

 خون‌ام را به جوش آورده بود.

دیگر حالا وقتش رسیده بود که قُل‌قُل‌های خون‌ام از مغزم بپاشد روی سر و صورت و سبیل‌های  چخماقی‌ِ او. سبیل‌های چخماقی‌ای که برای حفظِ تعادلِ سرِ بزرگش، بر گردن لاغر و بدن ترکه‌ایِ او، بسیار واجب بود.

دیگر هرچه که از اول طلوع آفتاب به سرم آمده بود تا به همان لحظه‌ی آخر شبِ دی‌شب را در یک لحظه، به خاطر آوردم.

 و به خاطر آوردم و جوشیدم. 

حالا نجوش، کِی بجوش.

چشمانم را می‌بندم و دهانم را به غایت باز می‌کنم. 

از آن دهان‌های بازی که  بوی سیرِ نخورده‌اش، هوای اطرافت را متعفن می‌کند و زن و مرد و پیر و جوان با چهره‌های درهم کشیده و منزجر، گوشهای خود و فرزندانشان را می‌گیرند که مبادا مغزشان آشفته و کودکانشان بالغ شوند.

دیگر خدا و پیغمبر هم کاری از دستشان بر نمی‌آمد.

 یا لااقل،

 اگر هم کاری از دستشان بر می‌آمد، دست به سینه نشسته بودند و زل زده بودند به من و متحیر از اینکه چگونه از صبح تا به همین الان، دوام آورده‌ام و حالا که تا الان دوام آورده‌ام، چرا کمی دیگر صبر نکرده‌ام تا برسم به خانه و منتظر بمانم که آب‌ها از آسیباب‌ها بی‌افتند روی ملاجم و جوشش داغ مغزم را خنک کنند و آرام بگیرم.


یعنی اگر جوشش مغزم هم نمی‌خوابید، لااقل سردیِ آب، باعث می‌شد رسوباتِ حاصل از جوشیدگیِ خون‌ام، از خون‌ام جدا شده، کف‌نشین شود و احتمالاً با گذاشتن یک کَپه‌ی مرگِ کوچک و گوگوری، با صدای موذن بیدار شوم و یک آبی به ترتیب الفبا به دست و بالم بکشم و یک ادایی رو به قبله دربیاورم و بروم سرِ کار لعنتی‌ام و انگار نه انگار که دی‌شب چه بلایی سرِ این مغز پرخروشم آمده، 

اما خوب من همانجا مغزم را چلاندم و آن کاری که نباید میکردم، کردم.

 دلِ یک پیرمردِ سبیل چخماقیِ بی‌گناه را بی‌گناه شکستم و خروشان به سمت خانه رهسپار گشتم. در حالیکه نه سیب‌زمینی از گرانیِ خودش پرزهایش ریخت و نه پیاز برای دل آن پیرمرد، اشکی.

 نه پیاز می‌دانست چه بر سرِ کی آمده است و نه سیب‌زمینی رَگ‌اش جُنبید. 

در کیسه‌های نایلونی در حالیکه گونه‌هایشان را به هم چسبانده و احتمالاً با دیدن جنسِ دیگر، دچار گُسستگیِ احوالات شده بودند، به هیچ‌جایشان هم نبود که دعوا سرِ کیست. 

موضوع چیست؟

و یا کی به کیست!

اصلاً مگر می‌شود پیازِ با آن همه احساسات را، با سیب‌زمینیِ بی‌احساس، بدون در نظر گرفتن فاصله‌ها و حریم‌ها، در یک جای تنگ و تونگ، جا داد؟

نتیجه‌اش چه خواهد شد؟ اصلاً چرا "نتیجه‌اش" را میپرسم وقتی نه از "فرزندی" خبر است و نه  "نوه‌ای"؟ اصلاً مگر از تعاملِ سیب زمینی و پیاز، فرزندی حاصل خواهد شد؟ که بعد نوه‌ای حاصل شود و بعد نتیجه‌ای؟

مگر جور در می‌آید؟

 نه؛ اصلاً مگر جور در می‌آید؟

 احساساتت برانگیخته شود اما کَکَت هم نگزد.

 یا در حالیکه کَکَت نمی‌گزد، کَکِ نگزیده‌ات لایه به لایه در اعماق وجودت رسوخ کند، احساساتت را جریحه‌دار کند و....

یا مثلا مثل ابر بهار اشک بریزی در حالیکه نمیدانی چرا اشک می‌ریزی.

یا اصلا خیالت هم نباشد که اشک بریزی ولی کَکَت هم نگز....{دارم چه می‌گویم؟}

به گمانم که نشود. همین که نمی‌شود، دل مردم شکسته می‌شود. دل مردم که شکسته شود، دیگر چیزی بر چیزی بند نمی‌شود. و وقتی چیزی بر چیزی بند نشود...سیب‌زمینی و پیاز گران می‌شود. سیب‌زمینی و پیاز هم که گران شود، دیگر نه سبیل چخماقی میتواند جلوی عربده‌های مرا بگیرد و نه من دیگر به سبیل چخماقی‌ بهایی می‌دهم. و این می‌شود که شاید من روزی نوشتم: دیگر از چیزی نمیترسم....(به روایت خودم)



۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۵:۵۳
میرزا مهدی


پتانسیل این را دارم که جفت لِنگ‌هایش را چونان دستۀ ماهیتابه بگیرم در دستم که سیمای ملیح پُرز دارش را بکوبانم به دیوار تا متلاشی شود.

اما آخرش که چی؟

اونوَخ یکی دیگه زرتی میاد جاش میشینه و منم که توان ندارم هی هرکی از راه رسید، ماهیتابه ش کنم که...

از پر و بال انداختنمون به مولا.



صبح عالی‌الطلوع زدم بیرون یه دونه مرغ کوچیک موچیک بگیرم ببرم بذارم خونه که این ضعیفه لااقل تا سه چهار ماه هی زرت و زرت زنگ نزنه نهار چی بذارم شام چی بذارم؛ که گفتن برو ساعت 9 بیا. هنو قیمت این نفله ی آتیش پاره رو اعلام نکردن .

میگم طلاس مگه؟

میگه برو بالاتر.

میگم نفته؟

میگه برو بالاتر.

یاد این یارو مسعود ده‌نمکی افتادم و فیلم معراجی‌هاش که هی میگفتن برو بالاتر و آخرش همه‌شون به خاک و خون کشیده شدن. بیخیال شدم و رفتم حُجره رو باز کردم و بعدش ضعیفه رو گذاشتمش تو بلک لیست.

مسئله حل شد شکر خدا. علی برکت الله/.


۱۵ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۹ ، ۰۸:۳۳
میرزا مهدی

گاهی وقتها می‌نشینم و چشمانم را می‌بندم و با خودم فکر می‌کنم ، آیندگانی که صد یا دویست سال دیگر، یا اصلا نه؛ در همین آینده نزدیکِ بعد از ما خواهند آمد، آیا از اینکه دنیا را به این شکل تحویلشان داده‌ایم، از ما به نیکی یاد خواهند کرد یا بدی؟





۱۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۰
میرزا مهدی

زمانی اومدن این پدیده سهام عدالت رو آزاد سازی کردن، (آزاد سازی؟؟؟) کردن که مردم گشنه و هلاکِ یه قرون دوزارَن.

ملت مترصد این هستن که هرطور شده بفروشن و خلاص، تا بخشی از سوراخ سمبه های زندگیشونو پر کنن.

اونوقت دیگه همه چی رسماً تو مُشتشونه.....

حوصلمون سر رفت از این همه مسخره بازی...

چرا یه کار دیگه نمیکنن؟

دلم یه سلطانِ بی پدر مادرِ نا مسلمونِ خدا نشناسِ کثافت خواست. یکی که انقدر وحشی باشه و وحشیانه بخوره که بشه از زیر دستش چهار تا خوبش نصیبمون بشه....

دیگه انگار خبری از حُکم جهاد هم نیست.... 

دست کی رو قطع کنیم؟

آهای!





هوی!





داداش!





عجب خریه ها!


۱۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۲۰:۲۳
میرزا مهدی

آبْ‌پرتقال 

آبْ‌آلبالو 

آبْ‌انبه 

آبْ‌انار 

آبْ‌ژاول 

آبْ‌وایتکس 

آبْ‌سرکه‌سفید 

آبِ ذکریای رازی. به‌به. جـــــــون.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۳:۲۲
میرزا مهدی

1-ولادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و روز زن و روز مادر و همچنین سالروز تولد امام خمینی(ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی مبارک.

2-دیروز برای تصویربرداری بخشی از فیلم کوتاهمون رفتیم "خزرشهر" یک محیط صد در صد خصوصی که قانون و دستوراتِ خودش رو داره و کاری هم به بیرون ندارن. تو فضای بیرونی لابلای درختهای کاج مشغول آماده سازی تجهیزات بودیم که یه پیرمرد حدودا هفتاد ساله از کنارم رد شد و گفتم سلام حاج آقا. گفت: حاج آقا نیستم حاج آقا باباته کُره خرِ پدر سگ. بعد رفت

3-خانمِ جوان و تنهایی که بهش میومد به سختی به چهل سال برسه، به خاطر محبتی که داشت و اجازه داد تجهیزات رو زیر پارکینگش قرار بدیم تا پخش و پلا نباشن، به ما پیشنهاد نهار داد و ما هم بعد از کمی سوسه اومدن و نه بخدا مزاحم نمیشیم و این حرفا، مثل چی افتادیم رو میز نهار و مثل قحطی زده ها داشتیم میخوردیم که دیدیم "کوکی" هم اومد رو  میز نهار خوری و کنار ظرفش نشست و شروع کرد به خوردن غذای مخصوص سگها.

4-همینطور که مدام خودمونو میخاروندیم فکر میکردیم گال گرفتیم و نمیدونستیم اینی که تو دهنمونه، لیسی شده ی سگه ست یا دست و پای گربه -ای که زیر میز خودشو میماله به پاهامون- رفته توش، به این فکر میکردیم که اون ماهیِ خام رو بخوریم یا مرغِ سرخ شده ی بدونِ ادویه رو.

5-یکی از اعضا گروه درمورد ولنتاین خارجکی ها میگفت و یکی هم درمورد سپندارمذگانِ ایرانی ها...که خانمِ صاحب خانه گفت بیاین درمورد روز مادر و روز ولادتِ حضرت فاطمه ی اعراب هم حرف بزنیم. (همین باعث شد ازش خوشم بیاد و  بی توجه به سگ و گربه و مارمولکِ درشت اندامِ روبروی چشمم و سر لخت بودنِ صاحب خونه و چه و چه و چه، اون غذا بهم بچسبه و به لیسِ سگه و  دست و پای بلوریِ گربهِ توجهی نکنم و طعم زُهم مرغش رو با نمک و سس تحمل کنم و دلی از عزا در بیارم.

6-من: خانم ببخشید دستشوییتون کجاست؟ -پسرم تو همه ی اتاقها یه دونه دستشویی هست. من: آخه اونا فرنگیَن . - از اون یکیا میخوای؟ نداریم اونا مگه هست هنوز؟ میگن جمع کردن و دیگه نمیسازن که. من:اینطرفا مسجد نداره؟ - مسجد؟ (بعد میزنه زیر خنده.) خلاصه که تا هشت شب همه با بدبختی خودمون نگه داشتیم. (البته همه رو مطمئن نیستم)

7- من:ببخشید شما چند سالتونه؟ - چطور؟ -من: آخه به من گفتید پسرم. - هفتاد و سه. (من فکر میکردم سی و هفت هشت سالشه. چطوری میشه؟)

8-هفته ای که گذشت انقدر خسته شدیم و کم خوابیدیم که وقتی بعد از دو شب نخوابیدن بیدار شدیم و  میخواستیم مهیا بشیم بریم راهپیمایی دیدیم ساعت 4 بعد از ظهره.

9-رأی بدید.

10- هرکس هم دوست نداره رأی بده. اعلام کنه که هم من لغو دنبال بزنم و هم ایشون بنده رو دیگه دنبال نکنه. دوستانی که تابع مقررات مملکت و خواسته های رهبری نباشند را نمیخوام.

11- ده را جدی نگیرید. غلط کردم :))))


۲۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۴
میرزا مهدی

می‌گفت: بچه که بودیم وقتی جنازه یا لاشه‌ی حیوونی رو تو خیابون می‌دیدیم که زیر چرخ ماشین له شده و یا به هر دلیلی کشته شده و دل و روده‌ش پاشیده شده بیرون، تف می‌کردیم که یه وقت شاخ در نیاریم. 

می‌گفت: اینطوری به ما گفته بودن و باور کرده بودیم. یعنی از یه زنبور له شده تا یه توله‌سگی که تو خیابون زیر لاستیک ماشین له شده بود، می‌تونستن در صورتِ تُف نکردن، شاخ بشن رو سرِ ما.

می‌گفت: هنوز هم هر وقت لاشه‌ی یه گربه‌ای رو میبینم پِرِس شده رو زمین، دلم میخواد تُف کنم یه وقت شاخ نشه رو سَرم. ولی نمی‌تونم. شرایط اجتماعیم نمیذاره این کار رو بکنم.

می‌گفت: یه‌کم که به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم یه عالمه از این توله‌سگها بدون اینکه زیر لاستیک کسی له شده باشن، همینطوری حیّ و حاضر شاخ شدن واسم.

می‌گفت: با اینکه هر بار می‌بینمشون و تُف مالیشون میکنم، باز شاخَن. مثل این.


۱۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۰۳
میرزا مهدی

«من از ابتدای ریاست‌جمهوری خود، در کنار شما ایستاده‌ام و دولت من به حمایت از شما ادامه می‌دهد. ما اعتراضات شما را به دقت زیر نظر داریم و از شجاعت شما الهام می‌گیریم».


وای بر آنهایی که با این پیام دلگرم شدند. و وای به حال کسانی که باعث شدند این مردکِ نارنجی به خودش اجازه بده این حرفا رو بزنه. وای به حال شمایی که دل دشمن رو شاد میکنی. وای به حال تو که گیج شدی و دشمنت رو نمیشناسی. وای به حال اونی که زمین بازی رو گُم کرده. 



چقدر خوبه که لابلای گفت و گوهای خاله زنکی و گفت و شنودهای بچگونه،  گهگاهی هم به اعتقادات هم گوش میدادیم ومیفهمیدید کسی که تا به امروز دلشاد ترین و مضحک ترین و خنده آور ترین دوستِ بلاگر شما بود، میتونست همینقدر عبوث و به درد نخور و دور انداختنی باشه. خوشحالم که دیگه اینجا رو نمیخونید. امروز سه نفر لغو دنبال زدند و دوستی ها رو به اتمام رسوندند. خدا به شما عمر طولانی بده و به من یه ذره عزت،عقل و درایت...


مشت نمونه خرواره. این تنش ها و جدایی ها از همین وبلاگها و دوستی های مجازی شروع شده و به جامعه ی بزرگ شهری و بعد کشوری کشیده میشه. تن به خواسته ی دشمن دادیم. خدا از سر تقصیراتمون بگذره. آمین.


یه لینک دیگه

۳۱ نظر موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۸ ، ۱۳:۲۱
میرزا مهدی

دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.

منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.

همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هولَلَه....(برای اولین بار از سِمَتهای سازمانیِ خودم با خبر میشدم)

گفتم من اغتشاشگر نیستما. من فقط یک معترضم.

گفتن: ای معترضِ اغتشاشگر.ای غربزده! ای عاشقِ پهلوی! ای دوستدارِ بی‌صفتان! ای تف تو ....

بعد گفتن الان میبریمت یه جایی که عرب نی انداخت.

گفتم کجا دقیقا.

یکیشون گفت همونجا که عرب نی انداخت.

گفتم آهان

موبایلم رو درآوردم که زنگ بزتم به همسر بگم دارم میرم به جایی که عرب نی انداخت که یهو همه خوابیدن رو زمین ودستهاشونو گذاشتن رو سرشون.

منم سریع خوابیدم و دستمو گذاشتم رو سرم و به یکشیون گفتم چی شد؟ 

گفت میخوای ما رو انتحاری کنی؟ انتحاری بزنی؟ منفجر کنی؟(هول شده بود بدبخت)

گفتم من؟ با چی؟

با چشمش به موبایلم اشاره زد.

گفتم نه بابا این زنمه. موبایلمه یعنی. توش زنمه. اونور خط یعنی. 

گفت یعنی تو تروریسم نیستی؟

گفتم نه بابا پاشو بریم.

همه پا شدن.  

منو بردن کلانتری و دوتا آبدار چِسبوندن بیخِ گوشم و گفتن: میبریمت جایی که عرب نی انداخت.

گفتم میدونم. (باز خوابوندن زیر گوشم.)

گفتم هووووش کُره خر! واسْ چی میزنی؟

گفت: به من میگی کُره خر؟ یَک کُره خری نشونت بدم.... بعد چشامو بستن

هی میزد و میگفت یَک کُره خری نشونت بدم.

بعد رفت و سه چهار نفر اومدن هی میزدن.

هی میزدنا

هی میزدن.

و هی میزدن و میگفتن یَک کُره خری نشونت بدیم

دیگه صورتم سِرّ شده بود که در باز شد و یکی اومد تو و اون سه تا پا کوبیدن و احترام گذاشتن و رفتن

بوی عطرش حالمو خوب کرد.

چشمامو باز کرد و متعجب نگاش کردم

گفت: تعریف کن

گفتم والا من رفتم بانک آتیش زدم. منو گرفتن گفتن اغتشاشگر . بعد منو زدن آوردن اینجا چشمامو بستن و هی گفتن میخوایم کُره خر نشونت بدیم. هی گفتن و هی گفتن. اولش قرار بود بببرن جایی که عرب نی انداخت ولی بعدش گفتن کره خر نشونت میدیم. الانم که چشمامو باز کردین ، شما رو دیدم. 

داد زد بیاین اینو بازش کنین بزارین بره.

گفتم من فکر کردم میخوان کره خر واقعی نشونم بدن.

گفت خفه شو تا پشیمون نشدم.

تو دلم گفتم: مرتیکه کره خر.

بعد بیدار شدم/.

۲۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۰۹:۱۰
میرزا مهدی

سلام! خیلی دوست دارم همه ی دوستان شرکت کنند. البته این دوست داشتن من دلیل بر این نیست که حتما شرکت کنید.

دو تا سوال میپرسم و از شما خواهش میکنم که به دو سوال پاسخ بدید. 

اصلا انتظار جوابِ منطقی ندارم. هدف میزانِ سنجشِ تخیل، و قدرتِ طنزپردازیِ دوستانه و بس.

لطفا شرکت کنید. ناشناس رو فعال میذارم ولی ترجیحم اینه که خصوصی جواب بدید ولی ناشناس نه. نظرات هم پس از تأیید نمایش داده میشوند.

+این ناشناس رو برای دوستانی که قصد اهانت دارن باز میذارم . چون خیلی وقته اهانت خورم، تحریک نشده و از هیجان افتاده.

بسم الله


1-ترجیح میدید موز باشید یا سیب؟ چرا؟


.............................................


2-چرا مردم تو تاکسی بیشتر درمورد سیاست صحبت میکنند؟



بعدا نوشت: و اگر نمیخواید شرکت کنید هم هیچ اصراری نیست. شرکت نکنید ولی اگر نظر میذارید حتما  در راستای سوالات باشه.

مثلا از نظراتی از قبیل من شرکت نمیکنم و نیستم و الان حال ندارم و بعدا میام نظر میدم و .... پرهیز کنید...


...........................................

۶۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۶
میرزا مهدی

آرم پخشِ زنده، زیرِ لوگوی شبکه یکِ سیما.

روز- خارجی- راهپیماییِ معترضانِ آشوب‌نَگَر به راهپیماییِ معترضانِ آشوب‌،گر

توضیح : مدیوم کلوزآپ (M.CU) (یعنی یه چیزی شبیه قابِ بالا) از مردی که فرزندش را در آغوش گرفته؛ فرزند در خوابْ هفت پادشاه را میبینید و خروپف میکند و هر از گاهی از بینی‌اَش یک حُباب بیرون می‌آید و میترکد. میکروفن رو به پدرِ آن فرزندی که در خوابْ، طاغوتیان را میبیند، و حبابهایشان را میترکاند، از سمتِ چپِ کادر وارد میشود.

صدای گزارشگرِ با انرژی، طوری که انگار دویده و تازه متوقف شده و ایستاده: سلام آقا برای چی آمدید اینجا؟

پدرِ آن بچه که در خواب...(با لهجه ی خوشمزه ی یکی از اقوامِ خوشمزه ترِ ایرانی،: اومدم قدم بزنم. خرید هم دارم.

صدا: نه . منظورم اینه که الان امروز چه روزیه؟

پدرِ آن بچه که....(با لهجه ی....کمی فکر کرد) : فکر کنم شنبـــ....

صدا: اومدید برای راهپیمایی، درسته؟

پدرِ بچهه: آره آره آهان. بله آره. (اشاره به طفلی که بازوی پدرش را با حباب ها خیس کرده بود میکند) آوردمش اولین راهپیماییِ زندگیش تا شعار بده بگه مرگ‌بر‌آمریکا.

صدا: پس این نسل قراره بزرگ بشن و مشتی بشن تو دهن آمریکا . درسته؟

پدر: (با تعجب) اینا؟ بله بله...

جامپ کات ، برش پرشی ( Jump Cut )

روز- داخلی- استودیو خبر

آقای حیاتی رو به دوربین: سخنگوی دولت.......

تمام/.


+صفر: میدونم مطلبِ بی روحی بود. خودم میدونم. بلدم. :)

+یک: اول اینکه این یه مزاح بود با اون بابایی که بچه ی خوابش رو نشون داد و گفت اولین باره که آوردمش راهپیمایی و داره میگه اللهُ‌اکبر. و میگه مرگ‌بر‌آمریکا.

+دو: گزارشهای اخبار پخش زنده نیستن خودم میدونم ایراد نگیرید.

+سه: خواستم ارزش مطلب رو با حضور آقای حیاتی، حیاتی‌تر کنم

+چهار: این مطلب هیچگونه بی احترامی و توهین به هیچیک از سرانِ سه قوه، رییس مصلحت نظام، سخنگوی دولت، پادشاهان طاغوتی، آمریکا و غیره و ذلک نیست. پس لطفا دیگه به خارمادر ما اهانت نکنید(نظر به این پست)

+پنج: طراحیم اصلا خوب نیست و کلا طراحی نمیکنم. یه چیز مزخرف کشیدم و بعد دیدم بد شده مچاله کردم و بعد که پشیمون شدم و سعی کردم اتوش کنم، جر  خورد و اصلا یه وضعی، به بزرگواریتون ببخشید. ایراد از دستِ منه به گیرنده هاتون دست نزنید.

+شش: به تعدادِ انگشتانِ دستِ راستم آقا، و انگشتانِ دستِ چپم خانم، در این بلاگ، دوستانی پیدا کردم که ارزششون از هرچیز باارزشِ دیگری، باارزش‌تره. تو فکر بودم اگر واقعا نت قطع بشه و به جز دو نفرِ انگشتانِ دست چپم و سه نفرِ انگشتانِ دستِ راستم که شماره هاشونو دارم، در فراقِ بقیه چه کنم که وصل شد. الان که خوب فکر کردم دیدم به تعداد انگشتانِ دستِ چپم آقا و دستِ راستم خانم. نه

همون دستِ راستم آقا. 

یا چپم. نمیدونم.  حالا چه فرقی داره؟ 

 

 داداش! تو مالِ اون دستی، تو اون دست چی کار میکنی؟ عه


۲۷ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۹:۳۳
میرزا مهدی

مومیایی از چپِ شناسنامه، فراخوانده میشویم.

بوی تندوتیز و اعتیادآورِ مُقَطرِ طلای سیاه، خوی ما را به جنگلیانیِ دَدمنِش همانند کرده و در صف طویلِ سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌های خویش، خشمگین، عبوث؛ ناامید؛ در انتظارِ آینده‌ای نه چندان روشن؛ بویِ گاز و اگزوزِ همجواران را مینوشیم و دَم نمیزنیم که خدا را مَباد، اسفبارتر از این پیش آید/.

رَشک میورزیم و گاه‌گداری به منظورِ رفعِ تکلیف، میاندیشیم که چه بود؟ که چه باد؟ که چه شد؟ که که کرد؟ که که چی؟ که چرا؟ که جا؟ از کجا؟ و چرا؟ و چرا؟ ... و چرا؟

جَهْلْ.

++++

دوستِ محسن میگفت صبح پاشدیم دیدیم بنزین گرون شده.:)) خود محسن در جوابش بیشتر خندید و گفت زخمه ها. این زخمه. :))))

گفتم مشکل اینجاست که هم به گرونیه بنزین میخندین هم به زخمتون :|

خندیدن و گفتن: آره :))) عجب چیزی گفتیا.

پاشدم رفتم یه جا دیگه نِشَستم.

ابله ها:|

{ممنون از مسلمانِ عزیز"بنیانگذار این چالش" و سید جوادِ عزیزم}

عبارات:

چپ شناسنامه= صفحه ثبتِ فوتِ افراد

مقطر طلای سیاه= بنزینِ عزیز

سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌= خرید و فروشِ بنزینِ ماشین D:     :|

جهل= همه چی. من . تو. ما . دولت. کابینه. حمایت از حقوق مصرف کنندگان. بشریت. 

جهل یعنی استقلال. آزادی. خیره سری. پدرسوختگی. بی غیرتی. بی ناموسی.

جهل یعنی گناه. یعنی حق الناس. یعنی اشراف گری. یعنی سرمایه داری.

جهل یعنی سکوت. سکوتِ بیجا. 

جهل یعنی سکون. 

جهل یعنی رکود. 

جهل یعنی همه چی جز خدا.

پینوشتِ بی‌ربط: کامنت، نظر، دیدگاه، زیرنویس، پانویس و یا هرعنوانی که درسته، و از جانبِ شما عزیزانم، زیر مطالبم نوشته میشه، مستحقِ لااقل یه تشکرِ درست و درمون هستند و قدردانی از اینکه محبت میکنید و وقت میذارید و میخوانید. این عقیده ی منه و قلباً و عقلاً و عرفاً اینطور فکر میکنم. پس اگر دیدگاه های شما بی‌جواب میمونه، حملِ بر بی‌نزاکتی و بی ادبیِ من نذارید. حتی شما دوست عزیز!

واقعا اغلب مواقع نمیدونم زیرِ دیدگاه‌های شما، چی باید بنویسم. بذارید رو حسابِ عدمِ تمرکزم. پاینده باشید و سالم و ماندگار. با دلی شاد و روحی آرام و لبی خندان. چاکریم.

الهم عجل لولیک الفرج«آمین»

۱۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۰
میرزا مهدی

سلام من که شاعر نیستم ولی صبح که از خواب بیدار شدم ، انگار که به من الهام شده باشه، مدام این غزل رو زمزمه میکردم....گفتم چیزی که لقلقه ی زبونمه رو بنویسمش که شد این:

با احترام به شعرای عزیزِ بلاگر، علی الخصوص حافظ جان!

لازم به توضیح نیست که مصرع های آبی رنگ از حافظ شیرازیست و مشکی ها از من D:

یه چیزی میگن به این سبک شاعری. چی میگن؟ مشاعره؟ مشاجره؟ مناظره؟ مناقشه؟ مساعده؟ مناقصه؟ مزایده؟ مزایدات؟مناقشات؟مناقصات؟منتخبات؟مندرجات؟مندوبات؟منسوجات؟منصوبات؟منظومات؟منفصلات؟منقلبات؟منقولات؟منکرات؟منهیات؟مواجهات؟موازات؟مواسات؟مواصلات؟مواضعات؟موالات؟موجبات؟موجودات؟موضوعات؟موقوفات؟موهبات؟موهومات؟مهمات؟مهملات؟مؤاخذات؟مؤثرات؟مؤخرات؟مؤسسات؟مؤکدات؟مؤلفات؟مؤمنات؟مؤونات؟میسورات؟

حالا هرچی!!!

.

.

.

.

.

.

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

نزدِ دوربین هم که هستند، کارِ بد بد میکنند

در عجب ماندم که دیدم. link (مکث)حافظ اما گفته بود:

چون به خلوت می‌روند! آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

قوْتِ مردم را چگونه جیره بندی میکنند؟

حافظ از آقای مجلس یک سوال پرسیده بود

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

چوب در آستین و تُنبانِ فریدون میکنند

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

گوییا باور نمی‌دارند که جدّی میکنند!

یا رب این نو دولتان را با خرِ خودْشان نشان

زیرِ دُمبَش را چو نکبت‌بار مُعَطَّر میکنند!

در خفا دستِ گدایی سوی مغرب؛(مکث) در نهان، D:

کاین همه ناز از غلامِ ترک و استر می‌کنند

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

استقامت، استواری، پافشاری میکنند

در تَوَهم، در خیالند چون‌که با یارانه ها

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

حُــسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کُشد

در عمل « اَ » جای آن « اُ »، ذبحِ مردم میکنند

زمرۀ دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

بعضیا گفتند که نه. «از خاک بر سر میکنند»

بر در میخانۀ عشق اِی حسن! تسبیح گوی

گفتمت یکبار! جُزاین باشد، درآستین میکنند

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت:

مهدی جان! بابا! عزیزم! عاقبت سر توی گونی میکنند

۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۰۹:۱۹
میرزا مهدی

آدم است دیگر انقدر به دنبال خوشبختی از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میرود که هرکس در آن ساعت از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا برود اورا در حال رفت و آمد از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا میبیند

+++++

یه زیر خاکیِ دیگه. یه زمانی هم مینی‌مال مینوشتیم. ای تُف به این گذرِ زمان link


۳۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۲
میرزا مهدی

همیشه به زیرخاکی فکر میکردم و میکنم. یه شبه رهِ صد ساله رفتنو دوست دارم و دوست دارم طعمشو بچشم.

 البته این باعث نشده دست از تلاشِ واقعی در راستای واقعی بردارما. ولی خوب، آدمیزاده دیگه.. 

هرجایی حرفی، سخنی از زیر خاکی میشد، سر و گوشم میجنبید و خودمو قاطی ماجرا میکردم و اون بدبختا هم جول و پلاسشونو جمع میکردن و میرفتن یه وری و اونجا مینشستن و دوباره از زیرخاکیشون حرف میزدن.

بچه که بودم، وقتی یه جایی، یه جوری و یا به هر طریقی اسمی از زیرخاکی میشنیدم در جا این تصویر میومد تو ذهنم.   ببینید. (لینک) 

به خاطر همین چِنْدِشَم میشد و سعی میکردم دوری کنم. اصلا شاید همین باعث میشد که سراغ زیر خاکی نرم و به همین دلیل دیر  به اصلِ مهمِ زیر خاکی پی بردم . بعدش هم دیگه  از من گذشته بود.... ترس رو شناخته بودم به طرز عجیبی بزدل و خاک عالَم و این حرفا شده بودم.

بابام زیاد تعریف میکنه از دورانی که تو دهاتشون کوزه پیدا میکردن و میذاشتنش رو یه بلندی با فَلاخن میزدن متلاشیش میکردن و به خودشون جایزه میدادن.

البته این بابام نیستا. ایشون یک مبارزِ فلسطینی هستن احتمالا.احتمالا....

اینکه میگن ژن تو بدبختی و خوشبختیِ آدما تأثیر گذاره، احتمالا به همین دلیله. یعنی اگه بابای ما دیروز در عُنفوانِ نوجوانی نمیزد زیرخاکی ها رو متلاشی نمیکرد، امروز اون زیر خاکی ها نمیزدن رویا پردازیِ من رو متلاشی کنن. یعنی یه جورایی مثالِ:  زدی؟ حالا بخور! (کلا یه نظریه ی واقعا، مزخرفی بود که ارائه دادم . جدی نگیرید)

یه بار اما شانس به بابای ما رو کرد و تو تعمیرات قهوه خونه ای که اطراف بازار تهران داشت ، زیرِ زمین یه کوزه ی بزرگ پیدا کرد این هوا.... 

نه ببخشید این هوا


یادمه منِ جزغله هم زیر دست و پاش با بیلی که دو برابرِ قدَم بود گِل بازی میکردم. بابام داشت سکته میکرد. تو کوزه ای که تقریبا هم قد من بود پُر بود از سکه هایی که برق میزدن. البته اونایی که تو عکس بالا دیدید برق نمیزدن. انقدر کثافت نبودن. 

(واقعیه ها...صبر کنید)

 یعنی اگه چشمای بابامو میدیدن، از برقش، کور میشدین. تو چشماش همه چی بود. ویلا تو لواسون یه ماشین از این گنده ها. پاترول بود فکر کنم اون موقع ها.... مهدی رو بفرسته آلمان. دختراشم که هیچی کلا تعصبی بود و کاری با اونا نداشت. به وقتش باس شوهر میکردن و میرفتن سی خودشون.  قهوه خونش هم بکنه رستوران. بزرگترین رستوران دنیا. اصلا برگرده دهاتشون و کلِ دهات رو بخره بده دست داداشش. یه پیکان هم برا دایی کوچیکه ی من بخره که انقدر ول نچرخه مَردَکِ علاف....

همینطوری که تو چشماش فیلم آدم ثروتمندا رو میدید، 

ای وای ببخشید

فیلم آدم ثروتمندا رو میدید

 




ببخشید خوب..

اصلا آدم ثروتمندا رو نمیدید،

 منو بغل کرد و بُرد سپرد به مغازه بغلی و یه مشت هم از اون سکه ها  برداشت و قهوه خونه رو شش قفله کرد و زد بیرون. آقای همساده گفت : عمو بابات چش شده؟ منم که از همون بچگی دهن لق بودم  گفتم هیچی یه کوزه ی بزرگِ گنج پیدا کرده... اون هوا... (در بالا اشاره شد)

 همساده هم منو سپرد دست یه همساده دیگه و افتاد به جونِ مغازه بابا.

خوب شش تا قفل داشت. 


همینطور که درگیر قفل ها بود دیدم بابام از دور میاد. دست از پا دراز تر. (چه زود برگشت. الان تو سریالهای ایرانی بود زودتر از سه ساعت نمیومد. الکی استرس میدادن به تماشاچی) همساده هم بدون اینکه خجالت بکشه و خودشو پنهان کنه با پر رویی رفت سمت و بابا و (با لهجه ی شیرین آذری)گفت: تنها خوری میکنی؟ بابام هم یه نگاهی به من کرد و چشم تو چشممم تف کرد رو زمین و بلند گفت: تف تو غیرتت. 

من چه میدونستم غیرت چیه که./

خلاصه بعدها که بزرگ شدم فهمیم یه ژتونی بوده مربوط به یه باشگاهی به اسم باشگاه خلیج. 

شبیه این بود ولی روش نوشته بود: باشگاه خلیج


بابام میگه همش هم برنج بوده.  والله فکر کنم با همه ی اونا قشنگ میتونست یه  پیکان بخره. 


نتیجه گیری: خلاصه اینطوری شد که من فهمیدم زیرخاکی و ما میونه ی جفت و جوری با هم نداریم.....برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایه زندگانی‌ست کار...



تا اینکه با اینجا (لینک) مواجه شدم...

 یه زیر خاکیِ توپ و ناب که بهش دسترسی ندارم و نمیدونم چطوری میتونم دوباره در اختیار خودم قرارش بدم. هرکی میدونه بگه... آخرین مطلبم مالِ 15 آذر 89 ئه....


پایانِ انشاءِ من و وبلاگ نویسی.... پاییز 98

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۷
میرزا مهدی

قبل از پذیرفتن شکست، به این فکر کن که:

طبیعت، یه قاتل زنجیره ایه. رقیب نداره. خلاق تر از بقیه است. مثل تمام قاتلهای زنجیره ای، خیلی دوست داره که گیر بیفته. اگر افتخارِ این "قتلهای بی نقص" به تو نرسه، چه فایده ای داری؟ واسه چی به دنیا اومدی ؟به چه دردی میخوری؟

طبیعت خُرده نون جا میذاره.

قسمت سختش که به خاطرش این همه سال درس و کتاب میخونیم ، این همه پند و اندرز میشنویم،حساب میخونیم، این همه تحفیق میکنیم، دیدن این خُرده نون هاستچون اینها سرِ نَخَن. گاهی چیزهایی که فکر میکنیم وحشیانه ترین قسمتِ یک اتفاقه، بعدا معلوم میشه که نقطه ضعفشه. 

نترسیم.

طبیعت فقط  قصد داره نقطه ضعف هاشو قوی نشون بده.

 خیلی ناقُلاس.


بعداً نوشت: منظورم از طبیعت، همه چیه. مشکلاته. سختی هاست. بیماری هاست. سدِّ راه هاست... و.....


۲۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۷:۱۰
میرزا مهدی

 گاهی  فکر می کنم من از چه زمانی در بطن مادر بودم تا اینکه در تیر شصت به دنیا اومدم؟ مثلا پیش خودم میگم اگر نُه ماه و نُه روز هم طول کشیده باشه، با احتساب سی و یک روزه بودن بعضی از ماه ها و بیست و نُه روزه بودنِ اسفند ماه سال 59، از حدودای 11 تا 13 مهر ، در خدمت مادر گرام بودم.

یعنی چیزی حدود 12-10 روز بعد از آغاز جنگ.

یعنی استرس جنگ در دوران بارداری و تولد در جنگ و کودکی در بین حجله های شهدا و پارچه های سفید و سیاهِ دمِ درِ خونه ها و همه و همه،       

 یه جوری شده بود که فکر می کردیم دنیا همینه دیگه.

 ما با این وضع به دنیا اومدیم ، با همین وضع خو گرفتیم ، با همین وضع هم داشتیم بزرگ می شدیم. بازی های ما تفنگ بازی و شهید بازی و ایفای نقش شهدا و من می خوام ایرانی باشم و نه تو باید عراقی باشی و دعوا و کتک کاری و خونریزی های واقعی بود.

 هنوز یادمه روزی که بمب باران کردن. نزدیکهای عید بود. کلاس اول ابتدایی بودم. پدرم قهوه خانه داشت. یادمه وقتی با موتور رکسش هراسان اومد خونه و منو خواهرهامو تو زیر زمین در آغوش مادرمون دید، زد زیر گریه. اون گریه. مامان گریه. مامان گریه. اون گریه. ما هم مثل بچه گربه با چشمای گرد به این گریه ها و نوازشهاشون نگاه میکردیم. 

 ولی گریه نداشت که. هنوز از نظرِ ما دنیا همون بود. مگه غیر از این هم بود؟ ما که ندیده بودیم. من که ندیده بودم. مدرسه ها را تعطیل کرده بودند و از طریق برنامه کودک در ساعات مختلف برای کلاسهای مختلف، یک معلم می امد و درس می داد.

 یه حسِ خوبی داشت در کنار مامان روبروی معلم می نشستم. یادمه روز اول مهر، مادرم مرا به مدرسه برد،  خداحافظی کرد و رفت. اما بقیه ی مامانها تا آخر زنگ، کنار بچه ها بودند. همه نگران آینده ی بچه هایشان بودند. اما کسی فکرش را هم نمی کرد جنگ و بمب باران به پایتخت کشیده بشه. چسب کاری های شیشه ها که به صورت ضربدر توسطِ مامان و بابا انجام می شد رو یادمه. بابا میگه حدودا 50 روز تمام صدام تهرانو بمب بارون کرد. دیگه برامون عادی شده بود. صدای آژیر که می شنیدیم، من مأمور بودم بپرم و کلید برقو بزنم و برم بغل بابا لم بدم و منتظر باشم که صدای آژیر بیاد و برم روشنش کنم. حس غروری داشت وصف ناشدنی. خواهرهام میچپیدن لای دست و پای مامان و ما مردها هم اینور مأمور آرامش بودیم. سِرّ بودم. شاید خواهرهای بزرگترم مثل من نبودند. چون آرامش را حس کرده بودند. دیده بودن. فهمیده بودند . دنیای قشنگ و بی استرس و بدون ترس را تجربه کرده بودند. شادی و سرور روزهای اول انقلابو تو خاطراتشون داشتن. اما من چی؟ ما چی؟ مگه جور دیگه  ای هم بود؟  مگه دنیا غیر از این بود؟ داشتیم خو می گرفتیم. اصلا خو گرفتن نمی خواست. اینطور بار اومده بودیم. اینطور به دنیا اومدیم....با این سر و صدا نطفه ی ما شکل گرفته بود.

تو کوچه ی ما غیر از من و جواد هیچکس دیگه نمونده بود. همه فرار کرده بودند. یه جایی میخوندم اون سال یک چهارم تهرانی ها فرار کرده بودند. ولی چرا؟ مگه جای آرامِ دیگری هم غیر از اینجا وجود داشت؟

مگه اونجایی که مرتضی و حسین رفتن، موشک بارون نیست؟ اینو جواد از من می پرسید.

 و درحالی که چوبهایمان را شبیه تفنگ می کردیم،  جایی که آنها رفته بودند را متصور می شدیم.

جنگ تمام شد اما.

همه چی آرام گرفت.

یواش یواش کوچه شلوغ می شد. 

دوستان از شمال بر می گشتند. 

تابستان بود. مرداد 67. یادمه بابا با یه جعبه شیرینی زبان به خانه آمد و یک جعبه ی کوچک هم همراهش بود. همه ی ما را بوسید و گفت جنگ تمام شد. و در جعبه، تلویزیون بسیار کوچکی قرار داشت که تا قبل از  آن هرگز نداشتیم. انقدر کوچک بود که صفحه ی سیاه و سفیدش اندازه ی صورتم بود.


 جنگ تمام شد یعنی چی؟ جنگ تمام شد چه شکلی بود؟ جنگ تمام شد را نمی فهمیدم برای همین اهمیتی هم نمی دادم و افتادم به جانِ آن تلویزیونِ کوچکِ بند انگشتی.

***

یک دفاعیه هم برای دهه شصتی ها

دُردانه‌ی عزیز(شباهنگ سابق.تورنادوی اسبق) میگوید:لابد خدا یه ظرفیتی تو یه عده دیده که اونا رو دههٔ سی و چهل فرستاده این دنیا و ماها رو دههٔ شصت و هفتاد و هشتاد. ماها اگه بودیم انقلاب هم نمی‌کردیم. ماها یه مشت آدم بی‌بخار و حال‌نداریم.....

دلم خواست که بگم: دهه ی سی و چهلی ها تحت فشارِ ظلم و جور و ستم، به رهبریِ امامشون، قیام کردند و در مقابلِ سختی ها ایستادند و خون دادند و انقلاب کردند. بعد برای دفاع از خون هایی که دادند، به مرزها رفتند و از حریم خاکشون پاسداری کردند و باز خون دادند و جان دادند. 

اما دهه شصتیها هم، خون دادن و جان دادنِ پدران و برادرانشان در دفاع از حریم مرزیِ کشور، در دفاع از غرور ملی، در دفاع از آرمانهای امام رو دیدند و لمس کردند.ما دهه شصتیها تأثیر مستقیم جنگ رو دیدیم. و هنوز داریم می بینیم. ما دهه شصتیها بی پدر شدیم. بعضی بی مادر شدیم. بعضی بی خانواده شدیم. بعضی هنوز که هنوزه با پدران شیمیایی و مریض و قطع عضو سر میکنیم. بعضی هم،..... نه ... نه.... همه. همه با یک اعصابِ ناآرام و نافرجام، رشد کردیم و بزرگ شدیم.  پس انگِ بی بخاری رو به ما نزنید لطفا.


من نمی دونم دهه هفتادیا و هشتادیا با چه تز و دیدگاهی بزرگ شدند. اما با جرأت بگم، یه دهه شصتی، در هر لباس و هر قومیت و  هر موقعیتِ شغلی و هر طرز تفکری هم که باشه، در وقتِ مقرر و معین، پاسدارِ این مرز و بوم و مملکت و رهبریه. چون میدونیم. چون دیدیم. چون لمس کردیم . چون حس کردیم و چون بچه ی جنگیم و ترقه بازی های دشمن، چه داخلی، چه خارجی، چه فرهنگی چه نظامی، تأثیری بر اراده ی پنهان دهه شصتی ها ندارد که ندارد که ندارد. 


عکس پسر دهه شصتی پیدا نکردم.  شاید به خاطر اینه که کارهای مهمتری داشتیم اون موقع ها....کلید برقو ... از این حرفا :)



همه نظرات پس از تأیید نشان داده می شوند

۲۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۴۸
میرزا مهدی

سلام 

اینکه برای چهل روز برنامه ریزی کنی و فکر کنی همه چی قراره خوب پیش بره و لااقل خودت رو به خودت ثابت کنی، خیلی هیجان انگیزه. 

چند روز نشستم و فکر میکنم چطور و چگونه شروع کنم و چی بنویسم درمورد این چند روزی که مثلا چله نشین بودم. هیچ چیزی به مغزم نمیرسه. هر بار صفحه رو میبندم و میرم پیِ کارم. 

همونقدر که واجبات رو رعایت میکردم و محتاط بودم که از دستم در نرَن، همونقدر هم بی هوا میزدم تو خطِ آتش و یه کارایی میکردم که نه خدا خوشش میومد و نه خودم که بعدش بخوام احساس رضایت داشته باشم.

یادم نیست کدوم از دوستان -به گمانم دوست خوبم "هومورو" بود- که مطلبی درمورد چله نوشته بودن و تصمیم گرفتم از خرِ شیطون بیام پایین و یه کم آدم بشم.

یه چندموردی رو انتخاب کردم که از همه راحت تر بود و میشد چله که هیچ، صده هم براش برگزار کرد. نمیدونم این وسط چرا جو گیر شدم و از وبلاگم دوری جُستم. حالا  جُستم دیگه به هر حال.

یه نیتی هم کردم و اون این بود که دوتا بیست روز روزه بگیرم. یه بیست روز که احتمالا روزه های قضام باشه و یه بیست روز هم تقدیم کنم به آقا اباعبدالله، بلکه یه نیم نگاهی به ما بکنن و بتونیم طلب کنیم حرم شش گوشه ی ایشونو تا باز هم لابلای جمعیت و ضریح، سینه م رو بچسبونم و با نفسی که در حال قطع شدنه فریاد بکشم، لبیک یا حسین....

اما نشد. هشت روز روه گرفتم و افتادم به دوا و درمون. نمونه برداری و بیهوشی و پاتولوژی و دربه دری و خرج و خرج و خرج. روزی شونصدتا قرص و پرهیزات و واجبات غذایی‌و وَ اُ وَ.

هرچی هم جمع کرده بودیم برای سفر اربعین شد، خرج دوا دکتر. (قشنگ معلومه دارم درخواست کمک مالی میکنم نه؟ میتونید با گرفتن شماره  #780* ....)

اینکه برای چهل روز برنامه ریزی کنی و فکر کنی همه چی قراره خوب پیش بره و لااقل خودت رو به خودت ثابت کنی، خیلی هیجان انگیزه. (این جمله رو یه بار گفتم نه؟)

***

یکی داشت میرفت قُم. گفت میای؟ گفتم آس و پاسم. گفت: بیا مهمون من. گفتم مغازه رو چی کار کنم؟ گفت همسرت میمونه مغازه دیگه. گفتم خوب من سفر زیارتی بدون همسر نمیرم. نمیچسبه بهم. گفت خوب اونم بیاد منم همسرمو میارم. همسرش گفت پس بچه ها چی؟ با تند خویی گفت: خوب بگو اونا هم بیان. یه جوری جا میدیم خودمونو. ما هم مثل "چی" خوشحال شاد و خُرم نشستیم تو ماشین و رفتیم قُم.

زیارت حضرت معصومه و حالِ خوش و دلِ خوش. جای همگی خالی. شب شد. جا نداشتیم. به هر آشنایی زنگ زدیم که یه جا رو به ما معرفی کنن که بریم شبو سر کنیم، گوشیش بوق نمیخورد. عجیب بود ولی انگار اون شب قمی های آشنا فهمیده بودن یه ایل قراره خراب بشن رو سرشون گوشی هاشونو گذاشته بودن رو حالت پرواز....D: 

کاشانی ها اما به ما میخندیدن که تو این هوای گرم پاشدیم رفتیم کاشان.... به هرکی میگفتیم از شمال اومدیم میخندید و با اون لهجه ی منحصر به فردشون میگفتن: هوای شمالو ول کردین اومدین اینجا؟ بیاین بریم به زور بهتون یه چی بفروشیم. گلاب نمیخَین؟

تو چله داشت  بهم خوش میگذشت که رفتیم اصفهان. حالا ته جیب من 6000 تومن پوله و همسر هم فکر نکنم پس انداز زیادی براش مونده باشه. سه روز تو خیابونای اصفهان میگشتیم  که ببینیم کجای اصفهان دیدنی  و مجانیه.  تهش رفتیم صُفه و میدون امام خمینی و بچه ها درشکه سوار شدن و ما تشویقشون کردیم و دست از پا دراز تر بدون اینکه بریونی و گوشفیل و دوغ و چه میدونم یه دونه گز بخوریم، برگشتیم. من نمیدونم آخه واجب کرده بودن؟

***

علی ایحال (درست نوشتمش؟) خطاب به دوستان که پرسیده بودن مگه وبلاگ چشه که من چهل روز ازش دوری جستم بگم که وبلاگ هیچ چیزیش نبود. من یه چیزیم بود. اینکه عادت روزانه م این بود که مدام صفحه رو رفرش کنم تا ببنم کی چی مینویسه و چه اتفاق جدیدی برای دوستان رخ میده و از کار زندگیم میافتادم، برای من یه عادت بد و یه ایراد بود.

شما همه عزیز هستید و دوست داشتنی و هرکدومتون به نوبه ی خودتون و به تنهایی بخشی از وجود منو کامل میکنید اینو بدون اغراق میگم. چه دوستانی که سالهاست میشناسم و میشِناسدم و چه دوستانی که جدیدا آمدند و چه اونهایی که در نبود من حلوای من را پختند و خوردند و به حال من دعا کردند....


فعلا همین.... (خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد تقوی پیشه کردم و خلاصه نویسی کردم.... بخدا. اولش که نوشتمش شصت صفحه میشد) بدرود.

شاید بخشی از چیزهایی که در خلاصه نویسی حذف کردمو بنویسم.



۳۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۰۹
میرزا مهدی

وسط حیاط هم یه سری خرت و پرت وجود داشت که قرار نبوده زیر بارون باشن. مثلا یه نایلونِ متریِ خیلی بزرگ تا شده زیر درخت پرتقال. سطل زباله ای که حالشو نداشتم نصفه شبی آب بکشم و مونده بود تو حیاط. یه بشقاب میوه خوری کهنه که مخصوص اضافه های غذا و خُرده نونهاست برای حیوونهای رهگذر یا پرنده ها که لب حوض جا خوش کرده بود. و یه سری چیزای دیگه.

دیشب یهو بارون گرفت و سر و صدایی به پا شد. ریزش آب بارون بعد از برخورد به برگهای درخت پرتقالْ‌جانِ خانه ی پدر همسر که روی نایلون میچکید و صدای ناهنجاری ایجاد کرده بود؛ سرریز شدن آب ناودان روی سطل زباله ای که دَمَر روی زمین گذاشته بودم تا حشرات و یا چه میدونم حیوونی چیزی توش نره هم،  صدایی مثل طبل ایجاد کرده بود؛ طبلی که ده نفر همزمان روش میکوبن و اصلا هم سکوتی بین ضربه ها احساس نمیشه. نِمْ‌دونم اون بشقاب میوه خوریه چرا بازیش گرفته بود. انگار یه بچه ی تُخس نشسته و با انگشتش میزنه لبه ی بشقاب و بشقاب روی لبه ی اونوریش بلند میشه و میچرخه و باز مینشینه سر جاش. و تکرار و تکرار و تکرار. کارناوالی راه انداخته بود باران که بیا و ببین.

همسر از سر و صدای باران بیدار میشه و میبینه که من نشستم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.(دوتا پدیده واقعا منو مبهوت خودشون میکنن. اونقدر که لازمه سکوت کنم و یک: صدای بارونو خوب گوش بدم و دو: ماه کامل رو خوب نظاره کنم و همونطوری مبهوت برم فضا)

 میگه: مگه جُغدی؟ چرا نخوابیدی؟ پاشو پنجره رو ببند.

گفتم سردته یه پتو بکش روت.

گفت: پتو رومه. صدا نمیذاره بخوابم

گفتم عزیزم خوب گوش کن. صدای شرشر بارونه. فکر کن با هم رفتیم تو طبیعت چادر زدیم و این هم صدای آبشاره و (مکثی کردم و باز ادامه دادم و کلی براش فضا سازی کردم و انقدر گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم (خوب حالا!!!) که دیدم چشماش داره سنگین میشه . روشو برگردوندو پتو رو کشید رو سرش) 

گفتم: واقعا کِیْف نکردی؟

یه صدای خفه ای از زیر پتو اومد بیرون و گفت: ببندش.

پاشدم بستمش.

صدای طبله هنوز میاد 


زیر نویس:نـه تـنـها سـاخـتـار مغز زنان و مردان با یکدیگر متفاوت می باشد، بلکه مـردان و زنان از مغزشان به طـرز مــتفاوتی استفاده می کنند و حتی در شیوه بروز احساسات هم با هم تفاوت دارند . زنان موجوداتی احساساتی هستند که تمایل بیشتری برای بیان احساسات و حرف زدن دارند اما مردان بیشتر اوقات احساسات خود را مخفی میکنند . در مغز زنان اتصالات و ارتباطات بیشتری بین دو نیمکره چپ و راست وجود داشـته کـه بـه آنــها این توانایی را می دهد تا از مهارت گفتاری بهتری نسبت به مردان برخوردار باشند. از طرف دیگر در مردان ارتبـاط کمتری بین دو نیمکره مغزشان وجود داشته و به آنها این قابلیت را میدهد تا دارای مهارت بیشتری در استدلالهای انتزاعی و هوش دیداری فضایی باشند. 

۲۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۱:۵۰
میرزا مهدی

حـدودای ساعت هشت شب خسته و کوفته با همسر رسیدیم خونه و بعد از ده دقیقه یه ربعی، یه کم مستأصل نگام کرد و گفت چی بخوریم؟ منم بی‌درنگ گفتم نون پنیر. 

-آخه نون پنیر هم شد شام؟

(حس سخنرانی و سخنوری بهم دست داد و اومدم بگم "عزیزم میدونی همین نون و پنیر هم بعضیا ندارن که بخورن؟ ) 

از اونجایی که راه نفوذ به مغز منو پیدا کرده، (1) با صدای بلند گفت: تو یکی واسه من نرو رو منبر.

که گفتم:  املت؟  میخوای الویه درست کنیم؟

گفت: عقل کل! الان الویه؟ ساعتو نیگا...

گفتم پس همون نون پنیر دیگه

گفت: پنیر نداریم برو بخر.

گفتم من که سیرم.(والله . کی حال داره دوباره پاشه لباساشو تنش کنه و بره پنیر بخره؟ هیکل به این گُندگی واسه یه پنیر؟)

گفت: خوب یه چیپسی، پفکی، بستنی ای یه چیزی هم بخر بخوریم. (بخدا این زن فکر منو میخونه)

(دیدم دیگه نمیشه مقاومت کرد)گفتم: عزیزم پنیرش چی باشه؟

زدم بیرون. گفتم میرم سر کوچه یه بستنیِ همچین کاکائو دارِ چررررب میخرم و یه پنیر هم میچسبونم تنگش و میرم خونه. از کوچه بیرون نرفته بودم که زنگ زد

:عزیزم برو "کوروش" اونجا ارزونتره. 

گفتم : عزیزم میدونی چقدر راهه؟؟؟؟؟؟ با دمایی اومدم بیرون (وقتی اینطوری به هم عزیزم عزیزم میگیم یعنی یه جای کار میلنگه)

: وقتی میگم برو کوروش یعنی برو کوروش. شبه .  کی به دمپاییه تو نگاه میکنه آخه؟

 (درچنین مواقعی ترجیحم اینه که بگم چشم. ولی بعدش که میرم خونه همچین عصبانیتمو رو در یخچال (2) و کابینت و کمد خالی میکنم که بفهمه  واسه یه پنیر نباید منو اینهمه راه میفرستاده اونور دنیا. اون هم با دمپاییِ حموم)

رفتم کوروش. 

یه پنیر "ضباخ" برداشتم که زیرش نوشته شده بود 6900 تومن. با تخفیف 6000 تومن. دیدم واقعا ارزششو داشت بیست دقیقه پیاده روی کردم تا اینجا. 900 تومن سود کردم.

رفتم صندوق و حضرت صندوقدار بارکد خوانشو چسبوند و یه جیغ کوتاهی کشید و گفت:  بیق.. نه  گفت: شش تومن.

(پولو پرداخت کردمو اومدم بیام بیرون که یه فاکتور  در  سایز 8 در 25 سانت داد دستم)میگم چرا واسه یه پنیر این همه کاغذ حروم کردی؟

(لبخند مزخرفی میزنه که مثلا  بچه جون تو رو چه به این سوالها) میگه: به ما دستور دادن

رفتم بیرون از سر کنجکاوی نگاه به ظرف پنیر کردم و یهو دیدم روش نوشته قیمت 5800 تومان. پیش خودم گفتم اَی نامردا. قیمتش 5800 تومنه ولی رو اتیکت الکی نوشتن6900. بعد با تخفیف شش تومن گرفتن. یعنی در واقع 200 تومن تخفیف دادن.

برگشتم داخل. گفتم این چیه؟ نگاه کردو لبخندی زد و گفت هنوز به ما دستور ندادن که قیمتا رو تغییر بدیم. بارکدو از مرکز تنظیم میکنن.

گفتم چرا چرند میگی؟ 

(مردم هم که از رخوت و رکود رنج میبرن، دورمون جمع شدن بلکه یه هیجانی تو زندگیشون ایجاد شده باشه و یه دعوای ملس ببینن)(یه عده شون شروع کردن به برانداز کردن قیمت اقلامی که خریداری کردن و با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن. بیشتر هم اونایی میخندیدن که پنیر "ضباخ" جزو خریدهاشون بود.)

منم جوگیــــــــــــــــــر

(گفتم بهتره یه خودی نشون بدم و یه قیافه ی حق به جانب گرفتم و شروع کردم به غر غر کردن و دو سه قدم هم مثل آقا معلم ها به چپ و راست میرفتم و سلمان‌خان طور، غر میزدم و شِلِخ شِلِخ دمپایی هم رو زمین کشیده میشد و پرسنل هم نمیدونستن با من چه رفتاری داشته باشن چون از بالا بهشون دراین مورد دستوری نرسیده بود.)

(خلاصه اینکه انقدر غر زدم که با سلام و صلواتِ بعضی ها و بوسیدن پرسنل مرا، بنده رو با احترام کامل و رفتاری در خورِ شخصیت مردی متشخص و گرامی، از مغازه پرتم کردند بیرون)

تمام تنم میلرزید نفهمیدم چطوری برگشتم  خونه. حالا تو راه دارم مرور میکنم ببینم کجاهاشو میشه غُلُو کرد که برای همسر تعریف کنم تا به شوهرِ قهرمانِ خودش بباله.

رسیدم. 

 شروع کردم دو لا پهنا براش تعریف کردن و انقدر آب و تاب دادم که از سرِ هیجان حتی نتونه نفس بکشه.

  از قیافش هم معلوم بود که میخواد خمیازه بکشه و روش نمیشه. حرفم که تموم شد منتظر بودم یه تحسینی چیزی بکنه که تسبیحش رو انداخت تو جا نماز و چادرشو درآورد و جمع و جور کرد و پاشد رفت تو آشپزخونه و پنیر رو درآورد و فاکتور و نگاه کرد و من هم سینه م رو سپر کرده بودم و به خودم میبالیدم که کوروش کبیر رو خاکش کرده بودم مردم هم از یک فساد اقتصادی آگاه کرده بودم و الان هم میخوایم یه نون پنیر دبش، در کنار همسر بزنیم که گفت:

عقل کل بیا اینجا. اینو بخون

رفتم جلو قیمتو خوندم و گفتم: خوب! (یعنی مثلا که چی؟)

گفت: نوشته چند ؟

گفتم: پنـجـــــــــــــــــــــــــــــو (چشمامو ریز تر کردم) هشـــــــــــــــــــتو.؟؟؟؟(عه!!!!!!!!!!!!...). پنجصد

:پنجصد؟ آی کیو این پنج و هشتصده یا هشت و پونصد؟

گفتم: هشـــــــــــــتــــــــــــو..... (بعد فهمیدم چه گافی دادم و چه آبرو ریزی ای شده. یهو همه چی مثل برق از جلو چشمام رد شد. خانمهایی که به من میخندیدن و رفتارِ سردرگمِ پرسنل و همه و همه) عه.... این که هشت و پونصده. پس چرا اونجا پنج و هشتصد خوندم؟

گفت: (هیچی نگفت یه پوووفففففففِ بلند کشید که مثلا خدا به دادم برسه از دست این مرد. بعد رفت سراغ آماده کردن بساطِ شام) 

یه کم گذشت و نشستیم سر سفره و زیر لب یه چیزایی گفت.

(نفهمیدم چی گفت ولی توش هم پفک شنیدم هم بستنی)


***********************************************************************************************************************************

1 {لینک}

2 یه بار تو اوج عصبانیت درِ فریزرو انقدر محکم بستم که برگشت و باز شد و ما هم نفهمیدیم و بخار تو فریزر جمع شد و یخ زد و  صدو بیست سی تومن رفت تو آستینم

۳۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۱:۳۶
میرزا مهدی

امروز ساعت شش مغازه رو باز کردم. باید به هم ریختگیِ ناشی از عکاسیِ شلوغی که دیشب داشتم جمع و جور میشد. ساعت هفت و نیم بود که یادم افتاد باید به لابراتوآر برم برای گرفتنِ عکسهای مشتری های دیروز. کرکره را پایین دادم و بدون اینکه قفل بزنم، رفتم بیرون. حرکت کردم به سمت شمالِ شهر. عکسو که گرفتم یادم افتاد که از خونه باید یه سری وسائل که برای تکمیل کردن فلان دکور، خانه مانده بودو بیارم. پس به جای مغازه که در غربی ترین نقطه ی شهره، رفتم به سمت جنوبی ترین نقطه. یعنی رفتم خانه. دمِ در که رسیدم دیدم کلید روی قفلی که تو مغازه مونده، مونده. (مونده؟ مونده؟حالا هرچی)

سوار تاکسی شدم و برگشتم مغازه و کلیدو برداشتم و رفتم خانه و توی راه با خودم میگم خوب مرد حسابی تو که رفتی مغازه این عکسا رو میذاشتی تو مغازه دیگه واسه چی گرفتی دستت اومدی؟

رسیدم خانه و وسائلو برداشتم و زنگ زدم تاکسی تلفنی و آمد و سوار کردم و سوار شدم و رسیدم و پیاده شدم و وسائلو گذاشتم تو مغازه که دیدم موبایلمو تو خونه جا گذاشتم. نمیشد که مغازه رو باز نکنم ساعت شده بود نه و نیم. اما نمیشد که بدون موبایل. همسر رفته راه دور و ممکنه نگران بشه. از یه طرف هم مشتریِ امروزم قراره زنگ بزنه برای تعیین ساعت. هیچی دیگه وسائلو جابجا کردمو عکسا هم گذاشتم رو میزو کرکره رو زدم و اومد پایین و بسته شد و رفتم خونه. حالا هرچی میگردم ، کلیدم نیست. باز مثل"چیزا" برگشتم مغازه. از دست خودم عصبانی میشم وقتی حواسم پرت میشه و اینجوری گیج میزنم. برگشتم مغازه و کلیدو برداشتم و رفتم خونه و موبایلو برداشتمو کلیدو دیگه جا نذاشتمو موبایل هم تو جیبم سنگینی میکرد و درو قفل کردمو برگشتم مغازه. آخیش تموم شد این کابوس. 

فقط تو فکر اون قالب یخی هستم که گذاشتم رو اُپن و یادم رفت بیارمش. یعنی تا شب آب میشه و فرشو به فنا میده؟ نه فکر نکنم. خدا مهربون تر ازاین حرفاست

۴۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۱
میرزا مهدی

هیمنطوری بی‌کاریم بنشینیم یک تعداد از عکس‌های مرا ببینیم (جمله رو!!!)

۴۴ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۷
میرزا مهدی

مقدمه:

شاید در وهله‌ی اول پیش خودتون بگید که نگارنده‌ی کی بودی تو؟ نویسنده ای که تیتر دو کلمه ایش غلط داشته باشه و به جای "اون" نوشته باشه"اوت" به درد لای جرز دیوار هم نمیخوره.

اما باید عرض کنم که این"این" به معنای "این" نیست بلکه به این شکل اگر نگاهش کنیم میشه "in" پس این "این"،"in" و اون "اون" که شما فکر میکنید غلط نوشتمش "اون" نیست. بلکه "اوت"ـه. اینجوری بخوانید"out" 

نتیجه : تیتر

{in & out}

فیداوت

فیداین

آنچه که میخوانید یک مرور کلی و گذراست بر من و آدمای مهم اطرافم در دنیای حقیقیِ مجازی

فیداوت


فیداین
تا حالا شده با بعضی از بلاگرا هم‌صحبت بشید و بعد از یه مدت طولانی تازه بفهمید که طرف خانم بوده و آقا نبوده و یا بلعکس. آقا بوده و خانم نبوده؟ یعنی اینکه با یکی دوست بشی و از نوشته ها و طرز فکرش حظ ببری و بعد از یه مدت بفهمی که عه طرف خانم بوده. بعد یهو بری تو هیستُریِ مغزت و گفتگو هاتونو چک کنی و ببینی که کجا گاف دادی و  تیکه و شوخی های مردونه از دهنت در رفته و طرف مقابلت مناعت طبع به خرج داده و نزده تو برجکت. براتون پیش اومده؟ نه؟ 
فیداوت

فیداین
شده با یکی (همجنس خودت) انقدر معاشرت داشته باشی و انقدر محبوب دلت شده باشه که حتی اگر دیدگاهشو قبول نداشته باشی باز تأییدش کنی؟
فیداوت

فیداین
شده از یکی انقدر متنفر باشی که نخوای ریختشو ببینی و یا کامنتهاشو تو وبلاگت ببینی ولی نتونی از نوشته هاش صرف‌نظر کنی و بدون نوشتن دیدگاه تو وبلاگش، روزتو شب کنی؟
فیداوت

فیداین
شده دلت به حال یکی بسوزه انقدر که بخوای خودتو به در و دیوار بکوبی تا بتونی براش یه کاری کنی و بعد طرف مقابل فکر کنه تو یه گُرگی که کمین کردی تا بخوریش؟
فیداوت

فیداین
شده یکی از بلاگرا دست تو جیبش بکنه و درست اون لحظه که تو اوج بدبختی هستی و نمیدونی چی کار کنی، دستشو بکنه تو جیبش و بگه بیا. و تو هم از روی بیچارگی بگیری و هرگز نتونی بهش پس بدی
فیداوت

فیداین
شده با یکی از بلاگرا اونقدر صمیمی بشی که دوستیت با او باعث بشه که برای اولین بار بتونی پیشونیتو به ضریح امام حسین(ع) سلام بچسبونی؟پابوس آقا امام رضا (ع) بری؟ جمکرانو فضای ماوراییشو تو یه شب سه شنبه از نزدیک لمس کنی؟
فیداوت

فیداین
شده برای به دنیا اومدن بچه ی یکی از بلاگر ها انقدر لحظه شماری کنی و جویا باشی و مدام حال همسرشو بپرسی که کار به تماسهای مکرر تلفنی بکشه  و اون هم  با شوق و ذوق بگه حال هردوشون (مادر و فرزند) خوبه و بعد یهو ببینی ندیده نشناخته، یه سلفیِ سه نفری از رو تخت بیمارستان برات بفرسته و تو و همسرت دلتون برای اون خانواده ی سه نفره غنج بره؟
فیداوت

فیداین
شده همسر (سابق) و خانوادت به خاطر یکی از بلاگرها از هم بپاشه و مجبور باشی ساهای سال مهریه ش رو بپردازی و اون دو نفر هم اونور دنیا حالشو ببرن؟
فیداوت

فیداین
شده پیش خودت بگی ولش کن بابا داره چرت و پرت مینویسه و بذار بزنم وبلاگ یه بلاگرِ دیگه رو بخونم و اما دلت هم نیاد و تا تهش بخونی؟
فیداوت

فیداین
شده یهو پستچی بیاد و یه بسته بیاره و بگه آقا/خانم فلانی؟ و شما بگید بله و بسته رو بگیرید و ببینید اون چیزی که مدتها دغدغه‌ات بوده و نمیتونستی به دست بیاریش، توسط یکی از بلاگرها به دستت رسیده؟
فیداوت

فیداین
شده بخوای تو هم مفید باشی برای دیگران و بخوای جبران کنی لطف دیگرانو برای دیگرانی دیگر، و مدام احساس کنی که از تو می‌ترسند؟
فیداوت

ببخشید برای این مطلب نه نظر خصوصی میخوام و نه ناشناس. :) 

۵۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۰۷
میرزا مهدی

مثلا من نشستم کنارِ یه حوضِ پُر از ماهی، یا یه محوطه‌ی پُر از سگِ دست‌آموز، یا بالاسرِ قفسِ مُرغ‌ها. بعد برای ماهی ها یه مُشت کاغذ میریزم روی آب. ماهی‌ها هجوم می‌آورند. مزه‌مزه میکنند. به مذاقشان خوش نمی‌آید و میروند. و من از این بازی، کِیف میکنم و باز یه مُشت کاغذ دیگه، و باز هجوم ماهی‌ها و باز مزه‌مزه و باز میروند.

یا برای سگ‌ها پوستِ خربزه می‌اندازم و خیلی مودب تشریف می‌آورند و بو میکشند و متعجب به من نگاه میکنند و زیر لب چیزی میگویند و با تردید به عقب برمیگردند و حس میکنند که ممکن است چیزی در دستانم باشد که به مذاقشان خوش بیاید و در نهایت به نتیجه میرسند که از من دودی برای آنها بلند نخواهد شد و میروند. و باز من پوست خربزه‌ی دیگری میاندازم و این بار هجوم می‌آورند و با هم زمزمه میکنند که میدانستیم این بار چیزِ به درد بخوری نصیبمان خواهد شد و باز با پوست خربزه مواجه میشوند و نگاه غضبناکی می‌اندازند و میروند و من کِیف میکنم از این همه بی‌شرفیِ خودم. و باز ادامه میدهم و باز تکرار و تکرار و تکرار.

یا بالاسرِ قفسِ مرغ‌ها و پرتاب سنگ‌ریزه به جای غذا

یا به عنوان مدیر یک نشریه، اراجیف بار مردم میکنم و 

یا یک عالمه پدر سوختگیِ دیگر....

و هر بار کِیف میکنم از این همه بی‌شعوریِ خودم.

۲۰ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۴
میرزا مهدی

هشتاد سالگی. روز. فضای سبز پارک سر کوچه.

من رو به پسرم: اون چیه؟

پسرم با بی حوصلگی: گنجشک



Link


۲۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۷
میرزا مهدی

سَرَم سنگین. روی تَنَم وصل نیست انگار. میخواهد بیافتد. نمی‌افتد. خلسه ی عجیبی‌ست. دوست داشتنی اما آزار دهنده. همه چیزدر حال گردش به دور خودش است. خیره میشوم به رو به رویم. دقیقه ها میگذرند و من خیره به یک نقطه مانده ام.  سَرَم میخارد. 



خاراندمش.

گوشم.

خاراندمش.

اینورتر.


 پیرمرد دوچرخه سواری از جلوی چشمانم عبور میکند و زنبیل نارنجی رنگی که دو اردک زنده در آن قرار داشت رابه فرمان دوچرخه آویزان کرده بود. است. شد.

اردک. مرغابی. غاز. قو.... درنای منقرض شده ی غربی.

پراید سفیدی با تابلوی آموزشگاه رانندگی درست مقابل چشم من میایستد تا اینکه چشم از جایی که به آن زل زده بودم بر دارم. 


برمیدارم. 

برداشتم الان. 

خانم جوان چادری که باد، تمام اندامهای زنانه  اش را برملا کرده بود، در حال ایجاد ایجاد فاصله ای  بین خود و چادر ، از جلوی چشمانم عبور کرد و رفت.



صدای تراکتوری که نمیدانم به چه کاری مشغول است و در جمجمه ام لرزشی خفیف ایجاد میکند. 


صدای سوت حمل آب شهری که برای آبیاری بلوار روبرویی آمده. 

موتور ها و صدای گاز دادنشان.

 نیسان. وانت سفید. موتور. پیکان.  پژو 206. دوچرخه و دختر جوانی که اصلا حجاب نداشت. 

عابر پیاده. عابر پیاده . عابر پیاده. 

اوه...

 عابر پیاده.

 موتور

 کلاه کاسکت. 

 پسری میدود با کاپیشن آبی.

 نوجوانی یواشکی سیگار میکشد پشت تیر برق. 

مغازه روبرویی غذا حاضر است. شامی. مغز قلم چای. 

آنتی بیتویک. اسپکتورانت کودئینه. 

دلم سیگار خواست. دود. دخانیات. مواد مخدر. هروئین. کراک. شیشه. گل. بلبل. سنبل. بوی سنبل. حاج آقا سلام. صدای مردی که رد شد. پفک نمکی. نان لواش. یخچال حمل گوشت.  جیر جیر جیر جیرِ تسمه ی یک پراید دیگر با تابلوی آموزشگاه رانندگی.  سلام. دختر خوشگل همسایه. با سر جوابش را دادم. 

سرم سنگین‌تر. سرگیجه...سرگیجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...........................


۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۵۹
میرزا مهدی