یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

پنجاه و سومین شمع تولدشو هم فوت کرد. نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه

ناگهان یه درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را میکرد. مدام سرکوفت می‌شنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره  وصله‌ی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید...»

اما کو گوش شنوا؟یک گوش در بود و یک گوش دروازه.

عملیات فتح المبین بود.... تازه بیست سالش شده بود. بیسیم‌چی بود. همه اش تو یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد . اصابت با خاکریز.رقصِ غبار. انفجار. موج و خون. درد بود و درد بود و درد بود.

 تنها صدایی که بعد از به هوش آمدنش به گوش میرسید، صدای چرخ برانکاد روی موزاییک‌های بیمارستان مهدیه تهران بود... دو نفر؟ نه....صدای پای سه نفر همراه چرخ‌ها شنیده میشد....چیزی روی صورتش سنگینی میکرد که تنفسش را برایش سبک میکرد. ای کاش میتوانست طاق‌باز بخوابد . اینطوری به قفسه‌ی سینه‌ش فشار می‌آمد. انگار قلبش طاقت وزنش را نداشت. اما چاره ای نبود. زخم درست در پشت سرش درد شدیدی ایجاد کرده بود . لاکردار داشت کار خودش را می‌کرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره وصله‌ی تن تو نیست. ناجوره برای تو.........................»

اما کو گوش شنوا؟ یک گوش در بود و یک گوش دروازه.

اول و آخر حرفش همین بود: «از ابتدای حضورم در این دنیای رنگارنگ ،هرچه که به خواست خدا برای من مقدر شده ،پذیرفته ام. میزبان خوبی هستم برای مقدرات خداوند. میهمانانم به روی باز، به سرای من پا میگذارند نه به درِ باز. روی من باز است  و تا هر وقت که دلشان خواست، خانه‌ی من، از آنِ آنهاست. میهمان حبیب خداست و به خواست خدا منزلم را نورانی میکند. پس به اختیار خود و یا خدایش، چراغ خانه ام را خاموش کند. من دخالتی نمیکنم.»

همیشه به عنوان مهمان یاد می‌کرد از ترکشی که در پشت سرش درد شدیدی را ایجاد میکرد .لا کردار داشت کار خودش را می‌کرد.خوب میدانست که همین روزها کار خودش را هم خواهد کرد. تمام سرکوفت‌ها را به جان می‌خرید تا خمی به ابروان  یار نَنِشاند. خوب میدانست که این آهن‌پاره وصله‌ی تنش نیست و ناجور ست برایش. اما خداوند مقدر کرده بود و او را میزبان خاطره‌ای از روزهای جهاد و فداکاری و ایثار قرار داده بود و حضش را میبرد که «وَه! چه میزبان لایقی را برگزیده ام»

 

پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد. ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لاکردار داشت کار خودش را میکرد. از جایش برخواست و روی کاناپه ای که همسرش نشسته بود نشست و انگشتانش را لای موهای  تازه سفید شده‌ی  اکرم رقصاند و نیم نگاهی ملموس به چین پیشانی اش انداخت و گونه هایش را بوسید و بی‌آنکه حرفی بزند دستانش را گرفت و به سمت اتاقِ خواب برای ادای دِیْن به زنی که سالهاست -به خاطر تجویزِ دکتر از پرهیزِ حرکاتِ پرشتابِ و عشقبازی‌های مَردَش- محروم مانده، برد.

صدای جیرجیرک‌ها در صدای صدای قژّ و قژّ تخت و خنده‌های ریزِ زن و صدای بلندِ نفس‌های تند و تندتر مرد ناپدید و محو شدند. 

و سکوت......




 آفتاب خودش را روی پنجاه و سه عدد شمع نیم سوخته‌ی افتاده بر بوی فسادِ کیکِ دست نخورده و شب مانده پهن میکند.

زنی با روپوش سفید آن‌ها را بر زباله‌دانی می‌ریزد که در دست دارد. میز را تمیز میکند و نیم‌نگاهی به اتاق خواب می‌اندازد و با نگاهی ترحم‌آمیز کیکی را که از قبل آماده کرده بود روی میز می‌گذارد و پنجاه و سه شمع را روشن می‌کند و از درب اتاق خارج می‌شود و تنها صدای قفل شدن درب است که سکوت اتاق را می‌شکند.

 

اسحق پنجاه و سومین شمع تولدش را هم فوت کرد.نگاهی به ساعت انداخت. هشت و چهل دقیقه.

ناگهان یک درد شدید در پشت سرش احساس کرد. لا کردار داشت کار خودش را می‌کرد. مدام سرکوفت میشنید که «باید عمل کنی. اون آهن‌پاره  وصله‌ی تن تو نیست.ناجوره برای تو. باید بیندازیدش دور. باید از شرش خلاص شوید. باید....باید...باید........»

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۳
میرزا مهدی

نِشسته بودم روی نیمکتِ انتظارِ اتاق تزریقات. آرنجم روی زانویم بود و سخت فشار می‌دادم تا دردِ بی درمانِ دندان را تاب بیاورم.

شب از نیمه گذشته بود هیچ دندانپزشکی یارای کار کردن در آن وقت شب را نداشت و سر بر بالین نهاده و خواب هفت قارون را می‌دیدند و پولهای احتمالیِ فردا را در خواب پارو می‌کردند.

از اتاقِ پانسمان خانمها، پرستاری بیرون آمد رو به من گفت: «همراه بیمار شمایی؟» گفتم «نه من خودم بیمارم و همراه کسی هم نیستم» این همه توضیح دادم که دوباره سوال نپرسد و روی اعصاب دندانِ درد کشیده ام زخمه نزند.

جوانی نزدیک شد و پرستار از او پرسید: «شما همراه این خانم هستید؟» 

جوان کمی سر چرخاند و به نیمکتهای پُر و خالی نگاه کرد و انگار که دنبال کسی بگردد و نیابد، گفت: «اوووممم بله.» و باز برای اینکه مطمئن شود همسرش بیرون نیست به چهره ی خانمهایی که با ماسک پنهان شده بودند، نگاه کرد و دوباره رو به پرستار گفت: «بله»

پرستار هم قیضی به او داد و گفت«صندوق» نایلونی که آمپول و سرنگی در آن بود از او گرفت و رفت داخل اتاق.

جوان قبض را پرداخت کرد و نِشست روی نیمکتِ رنگ و رو رفته ی کنار اتاق پانسمان خانمها و نگاهی به من که روبرویش نشسته بودم انداخت و لبخندی زد و نگاه معنی داری به قبض انداخت و آن را سَرسَرکی نشانم داد که معنی اش این میشد: چقدر گران شده... . عکس العملی نشان نمیدهم که مبادا سر صحبت را باز کند.

خم میشوم به پشت سرم تا ببینم چقدر از سُرُم های آدمهای خوابیده بر تخت اتاق پانسمانِ آقایان مانده که بدانم کِی باید این آمپول مسکن -که هیچوقت اسمش را یاد نگرفتم- را بزنم.

سُرُم هایشان هنوز به نیمه هم نرسیده اند. چرا. یکی از آنها در حال اتمام است. پس دوباره رویم را بر میگردانم و آرنجم را روی زانو میگذارم و انگشتانم هم روی شقیقه  مینشانم و سخت فشارشان میدهم و چشمهایم را میبندم و تمرکز میکنم که هیچ صدایی را نشنوم. کار به دقیقه نمیکشد که صدای فریادِ گزارشگرِ فوتبالْ گوش فلک را کر میکند. فریاد میکشید "بِنزِما بنزما حالا بنزما"گُل...گُل.... رئال با چهار گُل.....

انگشتانم را درون گوشم کردم و آرام از خودم صدایی درآوردم که پژواکش از قفسه های سینه‌ام به گوشم برسد و آنقدر بَم باشد که صدای نخراشیده ی گزارشگر را نشنوم.

گویا بازی آرام گرفته باشد. انگشتانم را از گوشهایم بیرون میکشم و  دوباره روی شقیقه ام فشار میدهم. این بار اما چرب است. اهمیتی نمیدهم. چشمهایم همچنان بسته است و تمرکز میکنم. انگار نور هم روی اعصابِ دندان تأثیر دارد.

از دور صدای تلق تولوق پاشنه ی چند سانتی خانمی به گوش میرسد که نزدیک میشود. نزدیک تر میشود. نزدیکترتر میشود

«محسن! چرا اینجا نِشستی. من یه ساعته معطل تواَم» این را خانمی گفت که قدی کشیده داشت و سرتاپایش را با گان و شیلد و ماسک و دستکش، پوشانده بود.

چشمهایم را باز کرده بودم .

محسن نگاهش کرد و گفت «تموم شد؟ کی اومدی بیرون؟»

زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش گفت: «من اصلا از ماشین پیاده شدم خِنگ خدا؟ زدی؟»

محسن گفت:« نمیدونم دادم به خانم پرستار. نزد مگه؟»

زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش گفت: «چی میگی؟ مگـــ» حرفش نیمه تمام می‌ماند چون همان لحظه پرستار دوباره بیرون می آید و میگوید:« آقا خانموتون صداتون میزنه. گویا تشنه ست آب سرد کن بیرونه. اونجا» و اشاره به دربِ سالن میزند.

محسن به خانمِ قد بلند و پوشیده از گان و ماسک و دستکش و شیلد نگاهی می اندازد و بعد به پرستاری که ماسکش زیر چانه اش نشسته نگاهی میاندازد و باز به زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش و باز به پرستار و در نهایت مستأصل به من خیره میشود. 

نمیتوانم بفهمم با نگاهش چه میخواهد بگوید: مثلا دارد میگوید بدبخت شدم؟ لو رفتم؟ یا اصلا نمیداند اینجا چه خبر است؟ شاید هم هنوز درگیر گرانیِ قبض است.

 که زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش میگوید: «خانمتون؟ خانمش؟» و بعد با شتاب میرود داخل اتاق پانسمانِ خانمها.

پیرزنِ چاقی که کنارم نشسته بود به دختر جوانی که سرش تا همین الان داخل گوشی اش بود گفت: «هَووش بود» دختر گفت« هوو چیه مامان؟ خواهر شوهرش بود . چی کار  داری سرت به کار مردم نباشه»

و محسن که همچنان به من نگاه میکرد، در جواب آن دو گفت « زنم بود» 

پیرزن چنان با آرنجش به دختری که آن سمتش نشسته بود کوبید که منی که این سمتش نشسته بودم سُقَلمه خوردم و گفت «نگفتم هَووش بود؟ تُف...»

«خوب باشه. به من چه..» این را دختر گفت و دوباره سرش را داخل گوشی موبایلش کرد و تندی زد زیر خنده و زیر لب گفت «کثّافَّت» نفهمیدم این را به محسن گفت یا به آن شخصی که آن طرف خط نگاهش میکرد. در هر حال یک کثافتی این وسط گفته شد.

یک دقیقه شاید کمی بیشتر و کمتر میگذرد که یک خانمی که چادرش را به سختی به دور خودش پیچیده، و با دست دیگرش سُرُمی به دست گرفته همزمان با آن زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش از چهار چوب درب بیرون میآیند و زن سُرُمدار و چادر پیچ شده به نیمکتها نگاه میکند و میگوید «کو؟»

و با دست به دورترین نقطه سالن نگاه میکند. آن شخصی را که میگوید"کو؟" میابد و دستی تکان میدهد.

مردی از همان سمت میدَوَد و نزدیک میشود و میگوید:« جانِ دلم تمام شد؟»

محسن هم به زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش نگاه میکند و میگوید:« تمام شد؟»

صدای آن بیماری که سُرُمش به انتها رسیده بود از پشت سرم شنیده میشود که به پرستار میگوید « تمام شد؟»

بر میگردم به اتاق پانسمان آقایان نگاه میکنم و میبینم که سُرُم تمام شده و پرستار در حال باز کردن انژوکت بیمار است. می‌ایستم. محسن هم می‌ایستد. 

زنِ چادر پیچ شده ی سُرُم به دست میگوید « کجا غیبت زد؟» پیرزن هم می‌ایستد. نفهمیدم پیرزن چرا وسط دیالوگ این دو نفر ایستاد، ولی ایستاد در هر حال.

مرد میگوید «ندیدی بنزما چه گُلی زد عزیزم»

زنِ چادر پیچ شده میگوید«مُرده شور اون بنزما رو ببرن. مُردم از تشنگی......من به دَرَک به خاطر این بچه همین نزدیکی ها بنشین لااقل.

هرچه چشم میچرخانم قُلُمبیدگی ای روی شکمش نمیابم. منظورش کدام بچه بود پس؟ یعنی چند ماهَش است؟ فکرم را درگیر کرد. زنِ قد بلندِ پوشیـده شده از گان و شیلد و ماسک و دستکش ، عذر خواهی میکند و به محسن میگوید «آمپولت رو زدی؟»

پابرهنه و نخراشیده نتراشیده پریدم وسط و گفتم« نه خانم. آمپولش رو زدند به اون خانمه» و اشاره زدم به آن خانم چادر پیچ شده ی سُرُم به دست.

زن، همان زن چادر پیچ شده ای که معلوم نبود حامله است یا نه با وحشت به من نگاهی کرد و بعد به بقیه نگاهی انداخت  و گفت «آمپول اینو زدن به من؟» بعد از حال رفت و به زور بردندش به اتاق پانسمان. آن زن قد بلندِ پوشیده...(اَه لامصب) 

زن محسن هم رفت داخل اتاق پانسمان.

پیرزن با حالت منزجر و یواشکی دست دختر را به پایین کشید و گفت:« از چی فیلم میگیری؟ نگیر در به در» و بی اذن و بی مقدمه یه سیلی به صورت محسن زد و گفت «بیشرف جزِّ جگر گرفته... تا تنبونتون دوتا میشه میرید یه زن دیگه  میگیرید؟»  حالا فهمیدم چرا بلند شد و ایستاد. کف دستش میخارید که با صورت محسن خاراند.

محسن هم که اصلا انگار تو باغ نیست، دوباره می‌نشید و منتظر همسرش میشود که از اتاق پانسمان برگردد.

دختر چادر مادرش را میکشد و میگوید:« مامان بشین تو رو خدا. به تو چه. آقا ببخشید»

آقا لبخندی تحویلش میدهد 

پیرزن: « زهر مار نخند. پاشو. پاشو بریم اونور از جلوی چشمای این مرتیکه هیز» و دست دخترش رو میگیرد و بلندش میکند و میروند به سمتی دیگر از سالن.

«آقا شما هم سُرُم داری؟»

من: «جان؟بله.  نه آمپوله»

آقای تزریقاتچی«بیا تو»

رفتم داخل.

«بخواب»

گفتم: « نمیشه نخوابم و همینطور ایستاده بزنید؟ آخه تختها......»

«هرطور مایلی... بِکِش پایین»

«جان؟» داشتم میکشیدم پایین که زد. که گفتم آخ. که کشیدم بالا.

 داشتم فکر میکردم از همون اول چرا به عقلم نرسید که نباید بخوابم رو اون تختها و ایستاده آمپولم را بزنم و بروم که شاهد چنین ماجرایی نباشم.

فقط نفهمیدم این محسن چِش بود. زنه حامله بود یا بچه ش تو اتاق پانسمان کنارش بود؟ اگر آن داخل بود چرا گفت این بچه . اگر این داخل بود چرا پس چیزی معلوم نبود.  چرا زن محسن انقدر پوشونده بود خودش را؟ چرا پرستاره ماسکش زیر چونه ش بود؟

دختره به کی گفت کثافت؟ و چرا تزریقاتچیه انقدر عصبانی بود؟ فکر کنم سوزنش هنوز در درونم مانده باشد. بنزما مال کدوم تیم بود؟ با کدوم تیم بازی میکرد؟  خلاصه که تا خود خانه کلی سوال بی جواب داشتم که در اثر مسکن هایی که خوردم و زدم، بیهوش شدم....

صبح که بیدار شدم اثری از هیچ دردی در من نبود. جز آن سوزنی که فکر میکنم هنوز در درونم مانده بود.





۱۰ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۱ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۶:۵۰
میرزا مهدی

-صبر کن

+نمیتونم 

-یه کم صبر کن

+چی کار داری؟

-چرا انقدر داغی؟

+خوب طبیعتم اینه.

-درد داره؟

+چی؟

-تو

+سوالت غلطه

-چی بپرسم؟

+باید بگی: درد داری؟

-درد داری؟

+نمیدونم

-چطور ممکنه که ندونی

+خوب نمیدونم دیگه اونایی که قبل از من برخورد کردن که من ازشون خبر ندارم، اونایی هم که هنوز نوبت برخوردشون نرسیده، هم از کجا باید بدونن. منم که نوبتم رسیده بهم گفتی صبر کن. باید برخورد کنم تا بفهمم درد دارم یا نه.

-خوب اون موقع خودم میفهمم دیگه

+نه. اون موقع تو نمیفهمی. میمیری.

-حالا چرا من؟

+من مقصر نیستم. هدف من شخصِ خاصی نیست

-مگه میشه؟

+چرا نمیشه؟ ما فقط ساخته شدیم برای برخورد. حالا به هرجهت.

-من باید چی کار کنم؟

+من هیچی نمیدونم. از وقتی که مأمورِ به تو شدم تا الان یک ثانیه هم نگذشته. من هرچی تجربه دارم تو همین یک ثانیه کسب کردم.

- خوب ما نزدیک دو دقیقه ست داریم با هم حرف میزنیم.

+نوچ.... اشتباه نکن. زمان ایستاده. وگرنه در حالت طبیعی من برخورد کرده بودم.

-حالا چرا پیشانی؟

+دستِ من نیست. اینطور هدف قرار گرفتی؟

-میمیرم؟

+قطعا. مغزت متلاشی میشه. درد هم حس نمیکنی.

-حالا چرا من؟

+گفتم که من مقصر نیستم. من فقط شلیک شدم. تنها چیزی که از بدو مأموریتم تا الان فهمیدم اینه که از تفنگی به اسم "شات گان" بیرون جَستم.

-شلیک شدی.

+حالا هرچی

-نه دیگه بیرون جستم، یعنی اینکه خودت خواستی بیای برخورد کنی با من

+نه من که پدر کشتگی با تو ندارم

-پس شلیک شدی.

+حالا هرچی. اصلا بگو ببینم تو برای چی اینجایی؟ چرا روبروی این اسلحه قرار گرفتی؟

-داشتم میرفتم نون بخرم.

+نون؟

-نون. میخوریم. غذاست.

+غذا؟

-هبچی بابا.

+میخورین؟

-میخوریم.

+منم میتونم بخورم؟

-چی بخوری؟

+به تو.

-به من؟

+آره دیگه بخورم بهت. برخورد کنم. 

-آهان. میگم راهی نداره که بتونم جا خالی بدم؟

+ چطوری؟ من الان چسبیدم به پیشونیت.

-خوب یه کم صبر کنی من برم کنار. بعد تو مسیرت رو ادامه بده.

+نمیشه که من همین طوری هم دارم کم کم فرو میرم.

-خوب بعد چی میشه؟

+هیچی. یه کم متلاشی میشی و من میرم میشینم تو سینه ی پشت سریت.

-کی؟ پشت سرم کیه؟

+نمیدونم نمیبینمش. از دور که میمومدم یه لحظه دیدمش.

-نمیشه برگردم ببینم کیه که همزمان توسط تو، با من کشته میشه؟

+نه قبل از اینکه برگردی، متلاشی شدی.

-الان کمی احساس سوزش میکنم

+اگر همینطور زمان رو نگه داری متلاشی شدنت هم حس میکنی و درد خواهی کشید

-بچه هام

+بچه هات چی؟

-بچه هام چی میشن؟

+بچه هات چی میشن؟!؟

-هیچی بابا

+بذار کار رو تموم کنم

-آخه من فقط اومده بودم برم نون بخرم

+دیگه...احتمالا آیندگان درمورد "مردی که برای خرید یک نان"....

-ژان والژان

+چی هست؟

-ژان والژان هم به خاطر یه نون بدبختی ها کشید. کلا هرچی بدبختی وجود داره به خاطرِ نونه.

+گفتی نون چی بود؟

-هیچی. هیچی نبود.

+خوب بخورم؟

-بخور.

+.

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------



برداشتِ آزاد از نمایشنامه: پنج ثانیه از زندگیِ گاندی


۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۰۳ دی ۹۸ ، ۱۸:۱۰
میرزا مهدی

داشتیم حاضر میشدیم بریم محضر که گفتم زنگ بزن آژانس بیاد.

گفت: نمیخوای روز آخری رو پیاده قدم بزنیم؟

گفتم لوس نشو. مسخره بازی هم در نیار.

قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت و خودش رو لوس تر کرد. از اون لوس بازی هایی که دوست داشتم و وقتی که چیزی میخواست و من طفره میرفتم به خودش میگرفت و منم به روی خودم نمیآوردم و اون بیشتر لوس میشد و منم تو دلم عشق میکردم.

گفتم ببین ادا در نیار این دَم‌هایی آخری. بذار بریم خطبه رو بخونه و تمام.

لب و لوچه ش رو کج و معوج کرد و با پشتِ بندِ انگشتِ اشاره ش گوشه ی اشکِ خیالیش رو پاک کرد و گفت : خیلی بدی. اصلا هم دیگه زنت نمیشم.

خودم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم آژانس.

از هم جدا شدیم. دلمون آشوب بود و لبمون خندان. هیچکدوم به روی خودمون نمیآوردیم که انگار اتفاقی افتاده. به قول خودش -که هروقت یه خرابکاری میکرد و سریع رفع و رجوعش میکرد،- انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته.

هنوز شب به نیمه نرسیده بود که زنگ زد. گوشی رو برنداشتم. باز زنگ زد. باز برنداشتم. درست هفت بار زنگ زد. باز برنداشتم. پیامک زد: بیشعور چرا جواب نمیدی؟ قرارمون این نبودا.

جواب دادم: بذار یه کم تو خودم باشم ببینم چه خاکی رو سرم ریخته شده.

پیامک زد: چه خاکی؟!؟ جدا شدیم رفت. آزاد شدی. برو پیِ زندگیت. اینم سرنوشتِ من بود. 

بغض کردم. چی مینوشتم براش؟ شمارش رو گرفتم. زنگ زدم. جواب نداد. دفعه دوم، قطع کرد. دفعه سوم، قطع کرد، دفعه ی چهارم، قطع کرد. من تا ساعت سه شب زنگ زدم و اون قطع کرد. انگار که داشتیم با این تک زنگ ها و رد تماسها، با هم حرف میزدیم، خاطراتمونو مرور میکردیم. مطمئنم باهر رد تماسی یک بار به دلش تلنگر میخورد و آه میکشید.

پیامک زدم: بذار صدات رو بشنوم.

جواب داد: نمیخوام. بابام بیدار میشه.

پیامک زدم: برو تو حیاط

جواب داد: نمیخوام. برو بخواب عزیزم

پیامک زدم: دیگه به من نگو عزیزم. تمرین کن که یاد بگیری به یکی دیگه بگی. بابات برات نقشه ها داره

جواب نداد

زنگ زد

رد تماس دادم. میدونستم عصبانیش کردم.

زنگ زد. گوشی رو برداشتم. هیچی نگفتم. هیچی نگفت.

صدای بالا کشیدن دماغش رو شنیدم.

گفتم: گریه کردی؟

گفت: نخیر.

صداش آروم بود انگار نمیخواست باباش بشنوه.

گفتم گریه نکن. سه ماه دیگه عده ت که تموم بشه با باباجونت میری اونور آب پیش یار.

گفت: نگو. 

این یک کلمه ش پر از سوز بود. داغ بود.

گفتم: چرا نگم؟ انقدر بی معرفتی که نتونستی به بابات بگی نه.

گفت: تو هم نجنگیدی برای من.

گفتم: اون باباته. با بابات بجنگم برای تو؟ تو میتونی با مادرم بجنگی برای من؟

گفت: مادر تو گُله. بابای من اما....

قطع کرد

پیامک زد: بابا دلش نوه میخواد. چی کار کنم؟

جواب ندادم

عادت داشت برای هر جمله ش یه پیامک میزد. اصلا به فکر هزینه ش هم نبود همیشه منو سرِ این کارش حرص میده

پیامک زد: تو هم بچه ت نمیشه

جواب ندادم

پیامک زد: بابام جز من کیو داره. بهش ماموریت دادن که بره اونجا

جواب ندادم

پیامک زد: لالی؟ مُردی؟

جواب ندادم

پیامک زد: ازت بدم میاد

پیامک زد: ازت متنفرم

پیامک زد: جواب بده خوب

پیامک زد: میدونستم برات مهم نیستم

جواب دادم: هستی.

پیامک زد: پس چرا جواب نمیدی؟

جواب دادم: مادرمو چی کار میکردم؟ کجا رهاش میکردم به امون خدا؟ با کدوم پا؟ با کدوم چشم؟

جواب نداد

نوشتم: تو نباید باهاش بری.

ولی نفرستادم. فکر میکردم چی بنویسم. مدام مینوشتم و پاک میکردم. اون هم هیچی نمینوشت. و صبح شد. و یک روز از جداییمون گذشت. و یک شب بدون هم گذروندیم. و سه هفته نشد که رفت. بدون خداحافظی. و من هرگز ندیدمش. و هیچ خبری هم ازش ندارم. مامانِ تو چطوره؟ مامان خوبه؟

***

گفتم: خدا رو شکر. مثل همیشه پا درد داره.

گفت: من برم. برای مراسم چهلمش باید یه کارایی بکنم و تنهام. 

گفتم: بیام کمک؟ بالاخره برای منم کم مادری نکرد.

گفت: آره واقعا به کمکت نیاز دارم. همیشه سراغتو میگرفت پیرزن!

یه فاتحه خوندیم و بلند شدیم و از مزار مادرش دور شدیم.

***

کاش اصلا ازش نمیپرسیدم: خانمت چطوره؟ بابا شدی؟ 

داغشو تازه کردم.

۴۰ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۱ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
میرزا مهدی
نمی‌دانم چرا سرنوشت من و وبلاگم گره خورده به پیرزن‌های دوست داشتنی. یا خدا آنها را سرِ راه من قرار داده، یا من را سرِ راهِ آنها.
دیروز نزدیک  غروب یک عدد پیرزنِ مو حناییِ بسیار شگفت انگیز، با صورتی پُر چین و چروک، از آنهایی که عکاسان آرزو دارند به پستشان بخورد تا بتوانند یک نورپردازیِ محشر برای آن چین و چروک ایجاد و یک اثر هنری خلق کنند، پا به مغازه گذاشت و با زبان غلیظ تُرکی یک چیزی گفت که نفهمیدم.
مثل آدمی که در لحظه‌ی شروع بازیِ شطرنج در حرکت سوم یا چهارم "کیش و مات" میشود، متحیر و متعجب و گنگ،شکست خورده و ناکام به پیرزن نگاه کردم و گفتم: حاج خانم فارسی بگو.
خدایا چه حکمتی است که پیرزن‌ها همه اینطوری میخندند؟
خنده ای ریز کرد و فهمید که نفهمیده‌ام و باز چیزی گفت که نمی‌دانم چطور و چگونه(شاید به اذن خدا) کلمه‌ی دفترچه بیمه را فهمیدم و گفتم: عکس برای دفترچه بیمه می‌خواهید؟
خندید و گفت: هاااااا. یعنی آره
خوب اگر شما هم در این محلی که من کاسبی میکنم، کسب و کار  داشتید، میدانستید  هر آدمی که پا به مغازه‌ی شما میگذارد، صرفا مشتری نیست و باید بدانید که چه میخواهد. عکس؟ یا پول.
راهنمایی کردم به داخلِ آتلیه و آینه را نشان دادم و با ایما و اشاره و لال بازی گفتم : حجابتان را کامل کنید و این زنگ را فشار دهید تا بیایم. سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و از آتلیه به پیشخوان آمدم . اما 5 ثانیه هم نشد که زنگ زد.
رفتم داخل و دیدم تغییری نکرده. گفتم باید موها را بپوشانید. با دستم ادای پوشاندن مو را نشانش دادم. مدام میخندید و مرا به خنده وا میداشت . موهایش را درست کرد و گفتم بنشینید روی این صندلی. یک چیزهایی گفت که نفهمیدم اما حدس زدم که نمی‌تواند بنشیند. صندلی را برداشتم و گفتم بایستید اینجا. سرتان را یک کمی بگیرید بالا. بالا. (خوب مگر میفهمید من چه میگویم؟) گفتم: کاش با یک نفر می‌آمدید که حرفهای مرا به شما حالی میکرد. هرچیزی که من میگفتم، در مقابل یک خط تُرکی حرف میزد. و من نمی‌فهمیدم. 
چند عکس گرفتم و هر بار نشانش دادم و برای هرکدام ایرادی گرفتم که مثلا اینجا پلک زدید. اینجا داری میخندید. اینجا چرا چادر را رها کردید. و هر بار یک کار جدید میکرد. جالب‌ترین‌ا‌ش این بود که وقتی میگفتم سرتان را کمی پایین بیاورید، چادرش از سرش میافتاد.
خلاصه اینکه بالای 15-16 عکس از ایشان گرفتم و نشانش دادم و مورد تاییدش نبود. اصلا  هم مهم نبود که چشمهایش بسته شده و یا سرش خیلی بالا بوده و یا عطسه‌اش گرفته و یا ..... مهم این بود که چرا میخندد. یعنی ایراداتی که میگرفت، از خودش بود و خنده‌اش را به گردنِ عکاسیِ بدِ من می‌انداخت.
یک آن که نفهمیدم چطور و از کجا جرقه ای به ذهنش خورد، با صدای بلند گفت: مَقنَعَ (مقنعه) داری؟ گفتم جان؟ گفت: مَقنَعَ.
یک جورِ ناجوری نگاهش کردم و گفتم : بله. و یک مقنعه مشکی به دستش دادم و گفتم حاضر شدید زنگ....نگذاشت حرفم تمام شود. چادر و روسری‌اش را همانجا رها کرد زیر پایش و مقنعه را سرش کرد و خندید و گفت: خوبَم؟
گفتم شما فارسی حرف میزنید؟ هنوز داشتم همانطورِ ناجور نگاهش میکردم. گفت: فقط میفهمم. 
گفتم : خوب داری حرف هم میزنی که مادرِ من. 
یک صندلی کوتاه برایش گذاشتم. لَم داد. گفتم: لَم ندید. گفت: نَمَنَه؟ گفتم: تکیه ندید. گفت: از اول این صندلی را می‌آوردی. گفتم: مادر جان تکیه ندید. بیایید کمی جلو تر یک کم سرتان را پایین تر بگیرید. آهان. نخندید. نخندید. نخندید میگم. فکر کنم فریاد زدم که غش غش خنده‌اش ممتد و طولانی شد.
به طور اتوماتیک سرش به سمت راست متمایل میشد و به گمانم بالانس نبود. هرچه تنظیمش میکردم روبروی دوربین، باز میچرخید به سمت راست. 
رفتم جلو گفتم: مادر جان من مثل پسرِ شما. اجازه بدید. (و انگشت اشاره هر دو دستم را کنار شقیقه‌اش گذاشتم و تنظیم کردم)  یک چیزی ترکی گفت و خندید. دیدم باید همه کار را خودم انجام دهم. مقنعه‌اش را هم درست کردم و زیر چانه‌اش همانطور که مادرها برای رهسپار کردن دختران تازه با حجاب آشنا شده شان میکنند درست کردم  بسم‌ الهی گفتم و رفتم عقب که عکس بگیرم، باز چرخید به راست. 
یک اخمِ خطرناک و غضبناک کردم و آمدم چیزی بگویم که مثل دختر بچه های هفت هشت ساله گفت: باشه باشه. و درست نشست. لبخند هم نزد. پلک هم نزد. عطسه هم نکرد. عکسش هم خوب شد و قبضش را نوشتم و موقع خداحافظی گفت: ببخشید که سر به سرت گذاشتم. و رفت. 


امروز صبح آمد عکسش را بگیرد باز ترکی حرف میزد و اصلا فارسی نمی‌فهمید و هرچه گفتم باید فلان تومان پولش را بدهید، نمی‌فهمید که نمی‌فهمید . زنگ زد به یکی. ترکی چیزی گفت و بعد گوشی را به من داد و آن آقا از پشت تلفن گفت: آقا مهدی من می‌آیم و حساب میکنم. مادرم پول همراهش نیست. گفتم شما: گفت: بهرامم. منو نگاه. این‌طرف.
قصابی روبرو. 
حالا من خنده‌ام گرفته بود و قطع نمی‌شد.

این هم هست{لینک}


۳۰ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۷
میرزا مهدی

همه چی داشت خوب پیش میرفت که یکی از پشت سر صدا زد: آقا! 

برگشتم و نگاه کردم. خانمِ مُسنی که چادرِ گُلدارش را به دورِ کمرش پیچیده بود، گفت: این جا ماند. و بعد اشاره زد به لامپهایی که درون یک جعبه‌ی موز جا خوش کرده بودند.

با تعجب به ریسه‌هایی که نصب کرده بودم انداختم و دیدم که ای دل غافل آخرین ریسه بدون لامپ مانده بود و آن هم درست بالای سرِ جایگاهِ مداح و روضه خان.

طوری وانمود کردم که انگار تعمدی بوده . لبخندی زدم و گفتم: بله میدانم مادر جان. بر میگردم و نصبشان میکنم. 

از حیاط خارج شدم و وسائل را داخل صندوق ماشین قرار دادم و با خودم فکر کردم که اگر آن پیرزن تذکر نمی‌داد و جعبه را نشانم نمی‌داد، آبرو و حیثیتم پیش حاج قاسم میرفت.

برگشتم به حیاط و دانه دانه لامپها را نصب کردم و با صدای بلند از خانمهای مُسنی که درون حیاط، هریک مشغول به کاری بود، خداحافظی کردم و قصد داشتم از حیاط بیرون بروم که صدا زد: آقا!

برگشتم و نگاه کردم. همان پیرزن این بار با لبخندی دوست‌داشتنی گفت: یک بار روشن کن ببینم چطور شده.

گفتم چشم.

همین که دوشاخه را درون پریز کردم، برق رفت. 

پیرزنهایی که در حال پاک کردن لپه بودند سرشان را بالا آوردند و به پنکه‌ی  فکسنی ای که به زور خنکشان میکرد نگاه کردند که در حال ایستادن بود. 

برق رفت؟

یکی از آنها گفت.

گفتم شاید فیوز پریده اجازه دهید چک کنم.

نزدیک کنتور رفتم که یکی با مشت یا لگد کوبید به در. در را که باز کردم، "بهادر" پسرِ حاج قاسم با دو جعبه میوه که سیب های قرمزش بدجوری دل آدم را میبرد به داخل حیاط کشیده شد و در حالیکه عرق از صورتش میچکید گفت: باز معلوم نیست چی به سرِ این ترانس‌ها آمده که برق را قطع کردند. گفتم چطور؟ گفت بابا ملت یک سره کولرهایشان روشن است و برق هم نمی‌کشد. بعد با سر اشاره زد به بیرون که این ماشین مال شماست؟ گفتم بله. گفت از سرِ راه بردار لطفا. گفتم چشم.

سیب‌ها را درون حوضی که تا نصفه آب داشت ریخت و گفت: بی‌بی من برم دنبال مشتی. و بی درنگ از در خارج شد.

به پیرزن گفتم: حاج خانم برق که نیست من اینها را چک کنم. یکی دو ساعت دیگه می‌آیم و تحویلتان میدهم.

گفت: ننه خیر ببینی. حالا که اینجایی  زحمت بکش بیا کمک کن این قابلمه را به حیاط بیاوریم.

خیلی دیرم شده بود و فقط به خاطر رودربایستی با مجتبی و حاج قاسم، قبول کردم که ریسه برایشان نصب کنم. از صبح مغازه بسته بود و کسب و کار هم که این روزها بی رونق.

درون اتاق رفتم. چهار دختر بچه دراز کشیده بودند و یکی قصه میخواند آن سه نفر دیگر گوش میدادند. با لبخند سلامی دادم و به امید جوابی که هرگز نشنیدم به سمت اتاقی که پیرزن رفت، رفتم. اتاق نبود. انباری بود. قابلمه نبود. دیگ بود.

گفتم حاج خانم تنها که نمی‌شود این (خواستم بگویم لُندهور)  که نمی‌دانم چه شد و نگفتم و مکث کردم و ادامه دادم. را برد بیرون.

گفت: ننه یک ماه پیش خودم تنها آوردمش 

همین یک جمله برای له کردن یک مرد کافی بود تا غرورش جریحه دار شود و در جوابِ خنده‌ی دختر بچه‌ها هم چشم غُره نرود و مثل کلاهی بزرگ دیگ را روی سرش بگذارد و مثل رستم دستان از اتاق بزند بیرون.

اما دیگ مگر از اتاق بیرون میرفت؟ 

دهانه‌ی در کمی کوچکتر از دیگ بود. حال من مانده بود و یک کلاه گشاد از جنس"روی" بر سرم و راهی که نه پس داشت و نه پیش.

سعی کردم کمی خودم را خم کنم بلکه با این ابتکار خطرناکم، کار پیرزن را پیش ببرم که نشد. خم ماندم. مگر میتوانستم خودم را راست کنم. دیگ سنگین بود و من ناتوان در مقابل وزنش.نفسم بند آمده بود. مرا تصور کنید با یک دیگ گشاد بر سر و خم به طرف راس بدنم و مستاصل از اینکه چه کنم.

یکی از دخترها چهار دست و پا و با دهانی باز از سر تعجب به زیر پای من آمد و سرش را بالا گرفت تا صورت مرا ببیند بلکه بفهمد قرار است چه تصمیمی بگیرم. پیرزن گفت: چی شد پس؟ چرا "وَرچُلُمبیدی"؟ {Varcholombidi} معنی‌اش را نفهمیدم اما چون چند بار تکرارش کرد در ذهنم ماند. "ورچُلُمبیدی".{Varcholombidi}

پس به نقل از پیرزن من(!) در حال "ورچُلُمبیدگی" {Varcholombidegi}گیر کرده بودم و یک راه داشتم. دیگ را رها کنم که در این صورت حتما پای پیرزن قَلَم میشد و یک راه دیگر داشتم که میزانِ "وَرچُلُمبیدگیَم"{Varcholombidegiam}را بیشتر کنم بلکه دیگه از در عبور کند.

نتیجه داد. نصف دیگی که به صورت عمودی در آمده بود خارج شد تا رسید به نصف دومی که منم به آن اضافه شده بودم. نمی‌دانم شاید واژه ای برای این حالتم نداشت که به کار نبرد اما دقیقا شده بودم یک "وَرچُلُمبیده‌ی {Varcholombideye}خاک بر سری که آبرویش جلوی تمام افراد حاضر اعم از پیرزن‌ها ، دختر بچه‌ها و حتی عنکبوتی که آن گوشه با چشمهایی متعجب به من نگاه میکرد، رفت. نمی‌دانم شاید عنکبوت پیش خودش فکر میکرد چطور میتواند کمکم کند که پیرزن با ناجوانمردیِ تمام، کمرم را به سمت بیرون هُل داد و من تلو تلو خوران از در، و بعد درِ هال، و بعد از بالا سرِ پیرزنهای لپه پاک کن، و بعد سه تا پله را یک جا، طی کردم و به درون حوض افتادم. حالا دیگ شده بود قایق و من یک آواره‌ی بیچاره‌ی بدبختِ سر و ته در درون دیگ.شلوارم هم که همچنان پاره.

کارد میزدید خونم در نمی‌آمد. حاج قاسم و مجتبی و پیرزن و همه و همه در تیر رسِ عصبانیتم بودند. داشتم با زانوی پاره شده‌ی شلوارم ور میرفتم که پیرزن بی خیال از اتفاقی که افتاده گفت: بیا ننه. دسته‌اش رو بگیر بگذاریم روی اجاق.

در حین حمل دو نفره‌ی دیگ گفتم: حاج خانم چطور خودتان تنها بُردید داخل اتاق؟

گفت: الکی گفتم. بعد دستش را گرفت جلوی دهانش و ریز(از اون مدلها که فقط پیرزنها بلدند بخندند) خندید و لپه پاک کن‌ها هم بدون اینکه بدانند قضیه چیست، زدند زیر خنده.

گفتم من بروم؟

گفت برو ننه.

جعبه‌ی خالیِ لامپها را برداشتم و باز صدا زد: آقا

با روی تند و اخمو برگشتم و با بی حوصله گی گفتم: بله

یک سیب سرخ به دستم داد و گفت: افطار منتظرتان هستیم. با خانم بیا.




یک توصیه: اگر تلگرام دارید اینجا رو ببینید {عارفین}


۲۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۸
میرزا مهدی

دو تا چیز حین بیرون رفتن از خانه باعث میشود  اوقاتم تلخ شود. یکی اینکه وقت اذان باشد و به جای اقامه نماز از در بزنی بیرون و بعد آخر شب یا دم دمای غروب برسی خانه و هول هولکی بخوانی، یکی هم اینکه مثلا یک  مشکلی تو لباس‌هایم پیش بیاید. مثلا ببینم دکمه‌ی پیراهنم افتاده، یا نوک جورابم سوراخ شده،  و یا هرچیز دیگری. از آنجایی هم که اصلا به زبون نمی‌آورم، با همون اوقات تلخ و همون وضع میزنم بیرون و به کارهایم میرسم{مثلا با خودم لجبازی میکنم}

دیشب هم چون موقع پا کردن شلوار، تعادلم را از دست داده بودم و به جای اینکه پایَم به داخل لوله‌ی راستِ شلوار برود، روی فاق گیر کرده بود و افتاده بودم روی مبل و فاق شلوارم هم به حول قوه الهی یک جِرِ مختصری خورده بود، با اوقات تلخ زدم بیرون که برویم احیا. {انگار ملت بیکارند و قرار است  دولا شوند و شلوار پاره‌ی مرا ببینند}

البته وقتی با یک همسرِ مهربان و مدبر و متین هم‌قدم میشویم،{قرار است این مطلب را بخواند ها} خود به خود همه‌ی اوقات تلخی‌ها، مثل شمعِ زیر باران، خاموش و محو میشوند{شمع زیر باران را داشتید؟}

جای شما خالی در صحن امامزاده ای منسوب به برادر بزرگوار آقا امام رضا(ع) جمع شده بودیم و دعای جوشن کبیر را با صدای بلند، میخواندیم و از صفای شب احیا، لذت میبردیم.

می‌خواندیم و الغوث الغوث سر میدادیم و به جمعیتی که لحظه به لحظه اضافه میشد، نگاه میکردیم. یک قسمت زنانه و مردانه شده بود و اینجا که ما نشسته بودیم، به قولِ دختر خانمی که کمی آن سو تر  نشسته بود"لُژ خانواده"نامیده میشد.

وقت قرآن به سر رسید. قرآن های جیبی را درآوردیم و دستمال کاغذی هم ورِ دلمان گذاشتیم که یک وقت اگر اشکمان سرازیر شد، کنترلش کنیم. {هرچند به کار نیامد}

پشت سرِ من خانمِ جوانی نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود و بالشتی روی پایش گذاشته بود و نوزادی روی آن به این سو و آن سو غلتانده میشد تا بخوابد.

آقای روضه خوان بسم الهی گفت و ادامه داد، "قبل از اینکه قرآن به سر کنیم، بیاید همه با هم از خدا، یک صدا و با یک زبان(؟) بخواهیم که شرِّ دشمنان را از سرِ ما کم کند". (الهی آمین. مردُم گفتند) بعد ادامه داد. "اصلا همه به سجده بروید و هرچه از خدا میخواهید به زبان بیاورید و برای هرکسی که دلتان میخواهد دعا کنید و بعد قرآن به سر کنیم و التماس کنیم که اجابت شود."(الهی آمین. باز مردُم گفتند){داشت شبیه روضه خواندن پیشنهادش را مطرح میکرد} بعد با لحن عادی گفت: به سجده بروید دیگر.

مردم دیدند که عه مثل اینکه جدی است. همه‌ی آن جمعیت دو سه هزار نفری  رفتند سجده به جز 




من و خانمی که پشت سرم بود.






همسرم در همان حال که در سجده بود صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: چرا نشستی؟

گفتم آخه!!!! 

در همان حالت گوشه‌ی تیشرتَم را کشید به سمت پایین که به زور به سجده بروم.

نشد که بگویم بابا جان پدرت خوب، مادرت خوب، خِشتکِ شلوارم پاره است. 

کار از کار گذشته بود و من در حالتی نا متعادل درست پشت به خانمی که پشتم نشسته بود و به خاطر فرزندی که روی پا داشت نمی‌توانست سجده برود، به سجده رفتم.

آقای روضه خوان گفت: هر دعایی بکنید اجابت میشود. بعد با صدای بلند  گفت: بسم الله. {یعنی بنالید دیگر}

من که فکر و ذکرم فقط به آن خانمِ پشت سری بود، فقط یک دعا به ذهنم رسید که در طول آن سی-چهل ثانیه، تکرار میکردم. 


"خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشتکم را نبیند. خدایا خشـــ




دوستانی که التماس دعا داشتند، از همه‌ی شما عذر میخواهم که نشد. که فکرم جای دیگری بود. که تا آخرِ مجلس از شرمِ آن خانم تکان نخوردم که نکند از گوشه‌ی لُپَم یا دماغم  /. مرا بشناسد. (نه اینکه مستوجب الدعوة هم هستم. به همین خاطر
۲۳ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۴
میرزا مهدی

یک سری از عبادت‌ها هم هستند که خصوصی‌اند. مثلِ روزه گرفتن. یک جایی از یک بزرگی خوانده بودم که روزه گرفتن تنها عبادتی است که مخصوصِ خداست. یعنی اینکه شما میتوانید روزه باشید و کسی جز خدا نداند. و یک عالمه توضیحاتِ دیگر...{اصلا" چه ربطی داشته به چیزی که میخواستم بگویم؟} (دارم سعی میکنم فارسی را پاس بدارم)


دیشب برای مراسم احیا رفته بودم به یک مسجدی که بودن در آنجا با هیچ منطقی جور در نمی‌آمد. نه در مسیرِ خانه‌ام بود نه در محلِ ما بود. نه دوست و نه آشنایی مرا دعوت کرده بودند. نه قبلا آنجا رفته بودم که بگویم به خاطر خاطره‌ی خوب آنجا، دوباره به آنجا رفتم و نه ....(و نه ندارد دیگر. تمام شد)
نشسته بودیم و ندای الغوث الغوث سر داده بودیم که ناگهان از بدِ روزگارِ منِ بدشانس، پنکه ای که بالای سرِ من می‌چرخید، ایستاد.
خوب آن یکی می‌ایستاد. می‌مُرد؟ یا آن یکی که چهار تا پیرمرد با پلیور و ژاکت زیرش نشسته بودند. چرا این؟ چرا من؟ شُر و شُر عرق از سر و صورتم شروع کرد به چکیدن. دیگر اختیار خود را نداشتم. مگر می‌شود در اتاقی مثلا صد متری و با حضور دویست نفر آدم، بدون پنکه، آن هم در این شبهای گرم و پر از پشه؟
پشه بود که می‌نشست تا بخورد، می‌چسبید و نمی‌خورد و غرق میشد و می‌مُرد.
با نگاهی ملتمسانه سرم را به بالا بردم و به پنکه‌ای که در حال ایستادن بود و رمق های آخرش را میکشید نگاه کردم و دیدم که روی یکی از پره های پنکه نوشته شده: "اهدایی از طرف مرحوم حاج کربلایی فلان و همسر مکرمه"
خوب قبل از اینکه سرم گیج برود پایین آوردمش و به کنار دستیم سُقُلمه ای زدم و گفتم:"فراز چندیم" گفت:26
یعنی بدون در نظر گرفتن مداحی و سخنرانی حاج آقا و قرآن به سر، 74 فراز دیگر مانده بود تا بتوانم از این سونای تَر خارج شوم.
الغوث..الغوث....
نگاه به ساعت LED روبرو انداختم که یا خاموشش کرده بودند و یا خراب شده بود .
زیرش نوشته بود. اهدایی مرحوم حاج احمد..فلان
فرازها را رها کردم. دعای جوشن کبیر جیبی را بستم و با عذر خواهی از خداوند منان تبدیلش کردم به بادبزن . گوش میدادم و با رسیدن به الغوث الغوث، همراهی میکردم و حظش را میبردم و به در و دیوار نگاه میکردم و تابلوهای مرحومین از خدماتشان برای مسجد را نگاه میکردم.
یک تابلوی فرش با نقش گودال قتلگاه اهدایی مرحوم کربلایی محمد فلان
فرش زیر پایم اهدایی از فلان
لوستر با یک پلاکارد اندازه کاغذ A4 که روی آن نوشته شده بود اهدایی از طرف خانواده ی مرحوم فلانی
همینطور به اهدایی ها نگاه میکردم و قبل از رسیدن به الغوث الغوث فاتحه ای نثار روحشان میکردم.
هنوز 20 فراز باقی مانده بود که احساس کردم چیزی از پشتِ کمرم رفته داخل یقه‌ام و از بالا به سمت پایین حرکت میکند. در لحظه ی اول فکر کردم مارمولکی چیزی باشد اما چند ثانیه بعد فهمیدم که عرق است که از همه جای من سرازیر است و از چانه‌ام هم می‌چکد روی شلوارم.  بادبزنِ متبرک به دعای جوشن کبیرِ جیبی هم کاری از پیش نمیبرد.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم باید بلند می‌شدم و قبل از غرق شدن آنجا را ترک میکردم . باید مراقب می‌بودم پایم را دقیقا در فاصله ی چند میلیمتری ای که بین آدمها ایجاد شده بود بگذارم و کمی بازی بازی کنم تا جا باز کنم و نوبت به پای دیگرم برسد. خوب پیش بینی کرده بودم به نفر چهارم که برسم باید دستم را روی شانه اش بگذارم چون جای پای پشت سرش کاملا نامحسوس است و احتمال سقوطِ منِ بیچاره روی یکی از بندگان خدا زیاد است. خوب باید سرعتم را تخمین میزدم.  عرقِ زیرچانه ام همه را مستفیض فرموده بود و گاها هم به اشتباه روی دعای افراد می‌چکید. همین که به آن مردی که باید دستم را روی شانه‌اش میگذاشتم -تا بتوانم عبور کنم و اگر این اتفاق نمی‌افتاد، من می‌افتادم،- رسیدم، برق رفت. برای یک لحظه همه جا ساکت و تاریک شد. صدای نفس زدن هم نمی‌شنیدم. یک آن فکر کردم در اثرِ گرما مُردم که یکی زیر پایم فریاد زد:آی‌‌‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی
آمدم خودم را جمع و جور کنم که له شده ی بینوا بتواند خودش را از زیر آوارم بیرون بکشد، نفر پشت‌سری که پایم را روی انگشتش گذاشته بودم فریاد کشید: هوی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی
خلاصه تاریکی بود و گرما و های و هوی آدمهایی که زیر پای من له میشدند. بالاخره رسیدم به درِ خروجی که برق آمد. یک آن دیدم همه دارند سرشان را به عقب(یعنی سمتِ من) می‌چرخانند تا بولدوزری که از رویشان رد شده را ببینند که در کسری از ثانیه، نِشستم و دعا را باز کردم که مثلا من نبودم دستم بود....
به خیر گذشت. در همین لحظه صدای صلوات بفرستید بلند شد و جمعیت همانطور که دنبال متهم میگشتند صلوات فرستادند و مداح شروع کرد به خواندن.

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا فَاعِلُ یَا جَاعِلُ........

۲۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۴
میرزا مهدی

داشتم با موبایلم بازی میکردم که زنگ خورد. همسرم بود. جواب دادم و گفتم جانم! 

یه آقایی اونور خط گفت: تشریف بیارید اینجا سریعتر.

نفهمیدم چطوری از سالن آقایان زدم بیرون و پله ها رو چطور رد کردم و کی و چرا بی یالله گفتن، وارد سالن خانمها شدم . اما وقتی با اضطراب و بُهتِ مهمانها مواجه شدم، فهمیدم که اتفاق بدی افتاده. همینطور که به چهره ها نگاه میکردم به ناخودآگاه به سمت اون قسمتی که خانمها و چند آقا تجمع کرده بودند کشیده میشدم.

روی زمین افتاده بود و صورتش خونین و از یک چشمش خون فواره میزد. دوربین افتاده بود روی زمین و لنزش از بدنه ش جدا شده بود. کنارش نشستم و لال شده بودم. چند ثانیه نگذشت که آمبولانس رسید. یه خانمی وسائل همسر و کیف های دوربین جمع کرده بود داد دست منو  کمک کردند و سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.

خودش هم ترسیده بود اما باید سعی میکردم خونسرد نشون بدم خودمو. گفتم چی شدی؟ تا اومد حرف بزنه، بیهوش شد. ترس تمام وجودمو گرفته بود. تو شوک بودم. یادم نیست چه بر من گذشت که اینجا بنویسمش.


پشت درِ اتاق عمل ایستاده بودمو و یه مشت خرت و پرت هم کنارم روی زمین بود و در بین اونا کیف دوربین و قطعات خرد شده ی دوربین و همه و همه دست و پاگیر من و پرستارایی که میآمدند و میرفتند شده بودند.
حدودا دو ساعتی از ماجرا گذشته بود که دو افسر و یک سرباز پلیس آمدند. از من مجوز فیلمبرداری خواستند و من نشانشان دادم. گفتند نگران نباشید اون خانمو بازداشتش کردیم. گفتم کدوم خانم؟ یکی از افسرها که خیلی هم چاق بود گفت همونی که همکارتونو مجروح کردند.گفتم همکارم همسرمه. یه کم جا خوردند اما نفهمیدم اهمیتش در چی بود. گفتم جریان چیه؟ من خبر ندارم و در سالن نبودم. همون افسر چاق گرفت: مثل اینکه ایشون در بین مهمونا بودند و به خانمتون گفته بودند فیلم نگیر. خانم شما هم گفته بودند که من اینجام که فیلم بگیرم. رو به همکاراش کرد و گفت: یه همچین چیزی گفتند  دیگه درسته؟ اون یکی افسر گفت: بله بله و اون خانم عصبانی میشه و با پاشنه ی کفشش میکوبه تو سر همکار شما. گفتم اون زنِ منه. تو سرش هم نزدند زدن تو چشمش. 
چاقه گفت: در هر حال شما برای تنظیم شکایت باید بیاید کلانتری. گفتم الان؟ نمیتونم زنم تو اتاق عمله. 
همون لحظه دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و یه نگاهی به هر چهار نفر ما انداخت و  بعد رو به من گفت چه نسبتی دارید با ایشون؟ گفتم همسرشم . حالش چطوره؟ گفت خوبه الحمدالله. ولی مجبور شدیم چشمشو تخلیه کنیم.
تخلیه؟
دیگه نمیشنیدم چی میگفت. سرم گیج میرفت و فقط تونستم خودمو تکیه بدم به دیوار. توی سرم صدای سوتِ شدید شنیده میشد که چشمامو باز کردم. 

خواب بدی بود.
۲۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۲۰
میرزا مهدی

یه عالمه آدم، یه عالمه کاراکتر، یه عالمه شخصیتِ معلق و نامیزان، با یه عالمه موقعیت و داستان و حادثه و کِشمَکِش و جریان و نقطه تعلیق و نقطه اوج و فرود و سقوط و خنده و گریه و لبخند و پیروزی و شکست و پایان های باز و بسته و بی‌خودی و باخودی و هردنبیل و آبگوشتی و غیره و غیره تو مغزم جمع شدن و اصلا هم یادم نمیاد این خانم دکتره با کدوم یکی از این آقایونِ "یه لنگ در هوا" قرار بوده وصلت کنه و یا سرنوشت اون قاچاقچیِ و دلالِ خرید و فروش پوست سمور تو کدوم یکی از این نقطه اوج ها به سقوط منجر میشه. 

اصلا یادم نمیاد این پسربچه ای که یه ترازو دادم دستش و بهش گفتم سر این چهار راه بایست و کاسبی کن و فقط مواظب باش مأمورای شهرداری ترازوتو نبرن، از کجا پیداش شده بود. نَنَه‌ش کی بود و باباش کجا بود؟

یه عالمه آدم نشستن و بِرّ و بِرّ منو نگاه میکنن و دستاشونو گذاشتن زیر چونه هاشونو منتظرن که من براشون یه تصمیمی بگیرم و از این بلاتکلیفی در بیان. 

حتی اون بابایی که خبر نداره دو سه شبه دخترش چرا خونه نیومده هم دیگه سیگاراش ته کشیده و منتظره من یه جوری و به یه بهونه ای لااقل یه نخ سیگار بچپونم تو دستش تا بتونه به قول خودش خیلی استاندارد حرص بخوره. طوری که بار دراماتیکش بالا باشه.

نمیدونم شاید این حاج کاظمی که نشسته تو حُجره ش و داره به حساب و کتابش میپردازه هم نباید اونجا میبوده. 

یادم نمیاد مشکلاتش چی بوده و حل شدن یا نه. قصه‌ش به سرانجام رسیده یا نه؟ دختر شاگردشو شوهر داد یا نه؟ از شرِّ اون وامی که ضامنش بود، خلاص شده یا نه؟

واقعا نمیدونم یه مشت حیوونی که اون سمت نشستن و با آسمون نگاه میکنن و انگار که حتی نفس هم نمیکشن، برای چی اینجان. 

یه مشت آدم و یه چندتا حیونِ بی تکلیف نشستن و دارن به این بالا نگاه میکنن که بلکه من یه فکری به حالشون بکنم. اما نمیدونن که من خودم الان بی تکلیف‌ترین آدم توی قصه هام. نمیدونن که من خودم چشمم الان به آسمونه که بلکه خدا یه کاری بکنه و ما رو از این بلاتکلیفی در بیاره. کسی چه میدونه شاید این ازدیاد جمعیت باعث شده "نعوذوابالله" خدا هم یادش رفته که من داستانم چی بوده و از کجا شروع شده و قرار بوده به کجا ختم بشه.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۳۰
میرزا مهدی