حواسپرتی
امروز ساعت شش مغازه رو باز کردم. باید به هم ریختگیِ ناشی از عکاسیِ شلوغی که دیشب داشتم جمع و جور میشد. ساعت هفت و نیم بود که یادم افتاد باید به لابراتوآر برم برای گرفتنِ عکسهای مشتری های دیروز. کرکره را پایین دادم و بدون اینکه قفل بزنم، رفتم بیرون. حرکت کردم به سمت شمالِ شهر. عکسو که گرفتم یادم افتاد که از خونه باید یه سری وسائل که برای تکمیل کردن فلان دکور، خانه مانده بودو بیارم. پس به جای مغازه که در غربی ترین نقطه ی شهره، رفتم به سمت جنوبی ترین نقطه. یعنی رفتم خانه. دمِ در که رسیدم دیدم کلید روی قفلی که تو مغازه مونده، مونده. (مونده؟ مونده؟حالا هرچی)
سوار تاکسی شدم و برگشتم مغازه و کلیدو برداشتم و رفتم خانه و توی راه با خودم میگم خوب مرد حسابی تو که رفتی مغازه این عکسا رو میذاشتی تو مغازه دیگه واسه چی گرفتی دستت اومدی؟
رسیدم خانه و وسائلو برداشتم و زنگ زدم تاکسی تلفنی و آمد و سوار کردم و سوار شدم و رسیدم و پیاده شدم و وسائلو گذاشتم تو مغازه که دیدم موبایلمو تو خونه جا گذاشتم. نمیشد که مغازه رو باز نکنم ساعت شده بود نه و نیم. اما نمیشد که بدون موبایل. همسر رفته راه دور و ممکنه نگران بشه. از یه طرف هم مشتریِ امروزم قراره زنگ بزنه برای تعیین ساعت. هیچی دیگه وسائلو جابجا کردمو عکسا هم گذاشتم رو میزو کرکره رو زدم و اومد پایین و بسته شد و رفتم خونه. حالا هرچی میگردم ، کلیدم نیست. باز مثل"چیزا" برگشتم مغازه. از دست خودم عصبانی میشم وقتی حواسم پرت میشه و اینجوری گیج میزنم. برگشتم مغازه و کلیدو برداشتم و رفتم خونه و موبایلو برداشتمو کلیدو دیگه جا نذاشتمو موبایل هم تو جیبم سنگینی میکرد و درو قفل کردمو برگشتم مغازه. آخیش تموم شد این کابوس.
فقط تو فکر اون قالب یخی هستم که گذاشتم رو اُپن و یادم رفت بیارمش. یعنی تا شب آب میشه و فرشو به فنا میده؟ نه فکر نکنم. خدا مهربون تر ازاین حرفاست