یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش_وبلاگی» ثبت شده است

سلام 

و سلام به بلاگردون هرچند از کُلیت وبلاگتون خوشم نمیاد اما دوست داشتم تو این دورهمی،  شرکت کنم.

هیچوقت هیچ تصوری از پدر شدن در ذهنم نداشتم. نه حتی وقتی که ازدواج کردم. نه حتی وقتی که دو سال از متأهل بودنم گذشت و نه حتی وقتی که سه، چهار، هشت، ده و دوازده سال از تأهلم گذشت.

اما الان که شانزده سال از موقعیت و وضعیتی که برای پدر شدن داشتم و به ثمر نرسید، میگذرد، گاه و بیگاه جای خالیِ فرزندِ نداشته‌ام را حس میکنم.

چند سالی‌ست که به پدر شدن، آن هم خیلی جدی فکر میکنم. به اینکه اگر پدر بودم چه میشد و چه میکردم؟

سالهایی که گذشت را از  دست داده‌ام و تمام هم‌سن و سالهای من فرزندانشان را یا برای دانشگاه آماده میکنند و یا عروس و داماد شدنشان را در ذهن میپرورانند.

دوستی دارم که غروب‌ها با نوه‌اش در صف نانوایی سر کوچه‌ی ما می‌ایستد. دوستی دارم که با بچه‌های قد و نیم قد، سرش را بالا میگیرد و خدا رو شکر میکند از این همه نعمت. دوستی دارم که پارسال عروسی دخترش را و امسال تولد نوه‌اش را خودم عکاسی کردم. و دوستانی دارم ....

اما من به تازگی فقط پدر بودن را متصور میشوم و با خود میگویم مثلا اگر باشم چه کنم و چگونه باشم.

***

سالهای اول زندگی اش را که نمیدانم. احتمالا مدام در حال تحمل نق زدنهایش باشم و از آنجایی که خودم را میشناسم روزهای سخت اول، او را با مادرش در اتاقی در بسته تنها میگذارم که کم کم با صدای نق و ناله اش کنار بیایم. فکر میکنم همین که بتوانم پوشاکش را تامین کنم در چنین روزهایی، حق پدری را به جا آورده ام. خوب الحمدالله لباسهایش را خاله و عمه و دایی و عمویش میخرند و مادربزرگی دارد چه دارا. چه مهربان. چه سخاوتمند. چه عزیز.


اما کمی که بگذرد و بتواند بگوید: «اِه» یا «نِ نِ نِ نِ نِ» و یا شیرین بازی در بیاورد و حتی «بَ بَ بَ» هم نگوید، صاحبش میشوم. 

دیگر من میمانم و فرزندی با دستان کوچک، که صورت زبر و خشنم را لمس میکند و زیر لب میگوید «اِه اِه اِه» و من عشق میکنم مثل چی و فکر میکنم از زبری صورتم خوشش میآید و به او بگویم «جانِ بابا» و بعد مادرش از راه برسد و بگوید «نمیفهمی که خودش را کثیف کرده که اِه اِه اِه میکند؟  به فکر نهار باشم یا جیش بچه؟» 

و من دیگر دوستش نخواهم داشت تا بوی ادرار و پی‌پی‌اش از خانه برود و باز صاحبش شوم و باز شیرین زبانی و شیرین بازی‌های دیگرش.

روزها بگذرند و شبها زودتر دُکان را ببندم به شوق دیدار روی ماهش.

 و وقتی برسم خواب باشد و همانطور دست و رو نشسته و کرونایی، سینه خیز به او نزدیک شوم و بوی بهشتی‌اش که مملو از بوی پودر بچه و کمی هم پی‌پیِ جا مانده است را استشمام کنم و خدا رو شکر کنم و با صدای همسر که «بهش دست نزن و پاشو  دست و بالت  رو بشور و نمازت رو بخوان، شام حاضره» به خودم بیایم و او را همانطور به حال خود رها کنم.

همیشه دوست دارم اولین قدمی که بر میدارد، من تکیه‌گاهش باشم. با تاتی تاتی گفتن هایم دلش غنج برود و نیشش را تا بنا گوش باز کند و دو دندان نیشی که تازه جوانه زده اند را به رخمان بکشد و پاهایش را به زمین بکوبد و صدای خنده اش دل همه را آب کند.(و ان یکادوا..... بترکه چشم حسود)


به فکر لباس و پوشاکش باشم. به فکر کیف و کتاب و مدرسه. برای همیشه سالم بودنش مدام دعا کنم و به دوستانی که برای فرزندانشون دعا میکنم و کرده بودم، بسپارم که بدهیشان را صاف کنند و مدام برای سالم ماندن و سلامت ماندنش دعا کنند. حتی شما دوست عزیز.

پدر که باشم باید برای آینده‌اش تصمیماتی بگیرم و مثل بابابزرگش، وقتی کن پسرش، یعنی من، بزرگ شد، غافلگیر نشوم و ندانم چه کنم و به چه کنم چه کنم بیفتم و کاسه چه کنم چه کنم در دستم بگیرم. (این کاسه با کاسه گدایی فرق دارد)

پدر که باشم باید برای تامین آینده اش هم برنامه ریزی کنم. حرف از برنامه ریزی که میشود، ماجرا سخت میشود.

اصلا ولش کن. نمیدانم. فعلا تصور آنجاهای دور برایم سخت است اما پدر که باشم، دیگر همینطور خودم را رها نمیکنم و برای جزئی‌ترین دردها و بیماری‌هایم، اقدامی میکنم تا بتوانم سرحال و سرپا باشم و تا وقتی که لازمم دارد، زانوانش را قرص و محکم نگه دارم تا سست نشود و نلغزد.

نمیدانم پدر که باشم چه شکلی میشوم. چه خواهم بود و چگونه رفتاری خواهم داشت. و نمیدانم اصلا این موهبت نصیبم میشود یا نه. اما میدانم اگر پدر شوم از آن دست پدرهایی میشوم که به معنای واقعی کلمه، جانم را فدایشان کنم. همانطور که بابام کرد. 


بعداً نوشت: آرزو میکنم شفیع همه ی ما باشه در راهِ راست، اما دشواری که در پیش رو داریم. میلا با سعادت امیرالمومنین، مولای متقیان، حجت خدا، یار و همراه خانم فاطمه زهرا (س)، امام علی علیه السلام بر همه ی دوستان گلم، شیعیان جهان، و صاحب عصر، آقای آقایان، مولای مولایان، خوبّ خوبان، حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف، مبارک و به میمینت باد. زیارتشون نصیبتون بشه و چشمتون به جمال آقا روشن.





۳۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۱۶
میرزا مهدی

اینجا رو حتما خواندید، اگر نخواندید، حتما بخوانید.

نوشتن ماجرای خنده‌دار عید قربونی که گذشت رو فدای توصیه برادر عزیزم آقا جواد انبارداران می‌کنم و ایشون رو واسطه میکنم بین شما و آن پویشی که ایشون معرفی کردند که نه میدانم مُحرکش کیست و نه میدانم نام صاحبش چیست.....

با ایشون همراه باشید لطفا.... (هستید حتما. من دیر لود شدم) آدم مطمئنی‌ست. من تأییدش میکنم D: 

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۶
میرزا مهدی
«زمان»

در عجبم به هم زمان میدهیم بی آنکه بدانیم این ارزنده‌ترین نعمت خداوند را به بازی گرفته ایم و دست به دست میکنیم، در حالیکه نمیدانیم فریب آن را خورده ایم که دیده نمیشود. پس چون دیده نمیشود حتما بی ارج و ارزش و ناچیز است.


سلام ذوستان!

لطفاً نظرتون درمورد  "زمان" رو بگید و اینکه چی میشه گاهی متوجه حضور و اهمیتش میشید و گاهی به باد فراموشی میسپاریدش.


بعدا نوشت: التماس دعا برای دوستان گرامی: ایشون و ایشون و ایشون


۱۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۰
میرزا مهدی

سلام

به قول دوست گرامی "آقای سر به هوا" و سفارش دست و پاشکسته ی عزیز دل و نور چشم همه ی ما "آقا جواد انبارداران" ملقب به "هیس"، چالش مرام نامه  و  چالش مرامنامه  

نقطه سرِ خط
اینجانب هم یه چیزهایی رو عرض میکنم که شاید خواندنی باشه.
1- همیشه با لبخند وارد میشم و با لبخند میخونم و با لبخند میبندم و میرم پیِ کارم. هر کس هم که این لبخند رو خرابش کنه.."چیز" بشه.
2- عاشق مطالبی هستم که نظراتشون بسته ست. به طرز اعجاب انگیزی صاحبان این "وبالیگ"(؟) هان؟
    وبلاگها برام قابل احترامن. چون مجبور نیستی براشون نظر بذاری و میتونی در سکوت بخوانی و با همان لبخند بزنی به چاک.
3-راستش نظر گذاشتن برای مطالب دوستان کار سختی نیست اما نظری در خور و شایسته و در مقام مطلبی که میخونیم، کار بسیار سخت و دشواریه. لااقل برای منِ حقیر که اینگونه ست.
4-ولی بر عکس اگر تعداد نظراتِ امروزم با دیروزم، حتی یک دونه هم اختلاف داشته باشه و کمتر باشه، نابود میشم. اصلا میریزم به هم. بعد میرم گزینه حذف وبلاگ رو میزنم و بیست چهار ساعت خودم رو شکنجه میکنم و میام دوباره غیر فعالش میکنم. (هرچی بگید خودتونید!)
5-از نظرات خصوصیِ غیر ضروری واقعا بیزارم. چون حتما و باید جواب داده بشه و اغلب موارد جوابی براشون ندارم. اینکه بعد از یه مدت غیبت یه عده عزیز جویای حال آدم میشن، جزو اون موارد قرار نمیگیره. اتفاقا اینها بیشتر انرژی میدن
6-راستش من عاشق نوشتنم. گاهی که امکانش نیست، صدام رو ضبط میکنم که اون چیزی که در ذهنم جرقه زده،  فلنگ و رو نبنده و دَر نره. من  خیلی وِلِنگ و باز مینوشتم. دوست دارم اینطور نوشتن رو. ولی این روزها چیزی در درونم تغییر کرده که نمیذاره راحت بنویسم. در حال کلنجار رفتن با خودمم که تغییر رو بپذیرم و یا همونطور که دوست داشتم بنویسم، بنویسم. دچار یک پارادوکسم. چیزی شبیه رقصیدن در عزای امام حسین علیه السلام/. به رقص نیاز دارم چون قِر تو کمرم فراوونه اما قصدم اهانت به ارباب هم نیست. زمان برای من این روزها تماماً در یک چرخه ی یک تا دهم محرم، پرسه میزنه.(استعاره کامل بود)
6 و نیم-همسرم همه ی مطالب من رو میخونه. و اگر چیزی هم از قلم بیفته خودم براش میخونم. عاشق نوشتنِ من نیست. اما به عشقِ نوشتنِ من عشق میورزه(چی گفتم ؟؟؟) از اینکه دوست دارم بنویسم، دوست داره بنویسم.(هان؟) ولش کنید اصلا. نظرات رو دوست داره بخونه. و گاهی به واکنش دوستان مخصوصا روی مطالب طنز، کلی میخندیم. هنوز نمیدونم بعضیا چطوریه که همسرانشون نمیدونن مینویسن و نباید هم بدونن. (اصلا منظورم شخص خاصی نیستا) 
6 و هفتاد و پنج-مامانا بچه هاتونو نفرین نکنید. حتی الکی و لفظی و گذرا....
7-مطالبی که باعث بشن کمی لبخند رو از روی لبهام برچینه، تو همون دو سه خط اول، رهاش میکنم. نه لایکی و نه نظری. ولی تمام مطالبی که میخونم قطعا یا لایک میکنم و یا دیس لایک. حتی اگر نظر ندم. شک نکنید.
8-دوست دارم نظرات وبلاگم رو ببندم. خیلی دوست دارم ببندم. خیلی بیشتر دوست دارم نظرات خصوصی همیشه بسته باشه . ولی راه ارتباطم با چند رو نفر رو نمیخوام از دست بدم.
9-توهین، تهمت، دروغ، بی احترامی به جدیدترها و کوچکترها، واقعا خون من رو به جوش میاره که شاید بعضی ها یادشون بیاد که یکی دو نفر چوبش رو خوردن.
10-از نظر شخص خودم این مرام نامه هم میتونه به نوبه ی خودش"خوب که چی گونه باشه" میشه تهش خوند و گفت: خوب که چی مثلاً/
همین/.
آهان یه چیز دیگه
11- چند نفری هستند که وقتی وارد میشم اول نگاه میکنم ببینم مطلب گذاشتن یا نه. اول اونا رو میخونم و بعد میرم سراغ بقیه. اسامیشون هم میگم.
سکوت. فانوس. هومورو. آبلوموف. حبه انگور. حبکده. سیاهه های یک پدر.عین لام. شهر آشوب، سبوی گرامی و بخاریِ عزیز که با دعوتنامه ایشون عضو سرویس بیان شدم....
۲۱ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۹:۱۷
میرزا مهدی

یک سوال که تمنا دارم غیر متعصابانه، و فقط با درگیر کردن احساسات و منطق، پاسخ بدید. میتونید به صورت ناشناس شرکت کنید و باید عرض کنم که نظرات پس از تأیید نمایش داده میشود.

تأکید میکنم متعصبانه پاسخ ندید و صورتِ مسئله رو زیر سوال نبرید.|حتی شما دوست عزیز!|

سوال:    

        چه می‌شد اگر بر این باور می‌رسیدید که دنیای دیگری-بهشت و جهنم- وجود ندارد و هر آنچه تا بحال درمورد دنیای پس از مرگ و محشر و قیامت و غیره گفته شده، کذب بوده است.

چه تغیری در شما ایجاد می‌شد اگر؟؛ مسیر زندگیتون چقدر تغییر می‌کرد اگر؟؛ رنگ و لعاب زندگیتان چقدر تغییر می‌کرد اگر؟؛ پوشش؟؛ حرف زدن؟؛ رفتار؟؛ اعمال؟ و .......

تأکید میکنم هیچ استدلالی بر اینکه قرآن چه فرموده و پیامبران و معصومین چه گفته اند، لازم نیست. فقط نظر شما به عنوان یک انسان در این دنیاست که برای این مطلب مهمه.

لطفا شرکت کنید و پشت گوش نندازید.

تمام این ذهن‌خوانی‌هایی که اینجا قرار می‌دهم، در بخشی از مسیرِ حرکتم برای رسیدن به کمال، مدد رسان هستند. پس دریغ نکنید. علی یارتون.....

ذهن‌خوانی پنجم



پی‌نگاری:


۵۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۵۳
میرزا مهدی

سلام! 

چقدر فکرم درگیر شد با این سوال. هر بار که می‌نشستم و فکر میکردم، کوهی از خواسته‌ها و تمایلات ایجاد میشد که بعضی دست نیافتنی و بعضی دیگر سخت، با مسیری دور و طاقت فرسا بودند.

خوب باید ده تا از خواسته‌ها رو بر میداشتم و به عبارتِ صحیح‌تر گلچین می‌کردم و به دعوت دوست عزیزم "حامد" می‌نوشتم در این دفترِ دردسر ساز.

خوب اولین خواسته و یا کاری که دوست دارم قبل از مرگم انجام بشه و یا اتفاق بیفته، خدمت کردنه.

1-«خدمت به خلق خدا. اصلا اهمتی نداره که آدمهای طرف مقابلم از خوبها باشن یا بدها. اما هر بار و هر لحظه از خدا میخوام مرگم ساده و دمِ دستی نباشه. آرزو دارم که مرگم دلیلِ ملموسی داشته باشه و دلیلش هم خدمت باشه. شاید ته دلم بخواد بوی شهادت هم داشته باشه اما اگر نشد هم نشد. مرگی باشه که در نهایت، لبخند خدا رو لااقل برای یک بار هم که شده نسبت به خودم داشته باشم. شکل و شمایلش رو نمی‌دونم اما شاید در حال نجات یک فرد تصادفی از ماشین.شاید در حال نجات یک آدم از زیر آوار. و یا صانحه آتش سوزی و یا نجات شخصی از دست اشرار و ....» (حالا انگار مثلا من در گروه امداد و نجات دارم کار میکنم)

(همیشه آرزو داشتم مایه افتخار و سربلندی اول پدرم و بعد مادرم باشم. مثل همه دوست داشتم وقتی خواهرهام از من اسمی به زبان میارن، پُز بدن و به خودشون ببالن. نشد که بشه. تقریبا چهل سال گذشت و نشد)

2« افتخار آفرینی برای پدر و مادرم. چقدر خوب میشه که با اولی در هم آمیزن و چیزی شبیه مثلاً"اهدا اعضاء" بدنم برای آدمهایی که هنوز امیدی به زندگانی‌شان هست، باشد»

(نمیدونم گفتنش صحیحه یا نه ولی تا چند سال پیش زیارت حرم امام رضا(ع) هم برایم اهمیت نداشت. نه هیئتی، نه امام حسینی (ع) نه اربعینی ، نه حماسه ای نه سینه زنی و عزاداری ، اما امروز لحظه ای نیست که از خدا نخوام توفیقی نصیبم کنه برای)

3« زیارت خانه ی خدا و مرقد حضرت نبی اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) و قبرستان بقیع و حضور در نزدیکترین نقطه به نَفَس مبارکِ مادرِ همه‌ی ما، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)»

(وَ أَعُوذُ بِکَ، یَا رَبّ، مِنْ هَمّ الدّیْنِ وَ فِکْرِهِ، وَ شُغْلِ الدّیْنِ وَ سَهَرِهِ،.....     قرض دارم یه عالمه دِین به گردنم هست که باید ادا بشه. دوست ندارم مرگم فرا برسه و چشمم رو ببندم و اگر یه درصد کسی هم خواست سوگواری کنه، برای بدبخت شدنش از مالِ از دست رفته‌ش باشه و  قرضی که به گردنش افتاده. پس دلم میخواد)

4« ادای دِین کامل کنم و قرضهام تموم شده باشن و در نهایت حق الناسی به گردن نداشته باشم. حق الناس مالی و معنوی. چقدر حلالیت لازم دارم خدا! »

5« یه عالمه آدمکهای بلاتکلیف وجود دارند که توسط من خلق شدند و نمیدونم چطوری کار و زندگیشون رو به سرانجام برسونم. دلم میخواد لااقل داستان و داستانک‌هایی که شروع کردم به سرانجام برسن» (و همه رو تقدیم کنم به همسرم. تصور  اینکه بمیرم و اون آدمکها تا ابد معلق بمونن و هیچ کس هم ازشون خبری نداشته باشه که بتونه از اون سردرگمی نجاتشون بده، آزارم میده)

6« برم یه رستوران گرون قیمت و از اونجایی که قرار نیست پولی بدم، بدون رو دربایستی و بدون اینکه نگران باشم کسی منو ببینه، تا سرحد مرگ بخورم.» آخ اگه همین یه دونه برآورده بشه برام بسه.» پنج تای قبلی رو نمیخوام D:

7« زندگی همسرم رو بتونم برای بعد از مرگم تأمین کنم» (فکر کنم برای همین یه مورد تا سیصد سال دیگه زنده بمونم. چون فکر نکنم بتونم عملیش کنم.)

8« مشهور بشم»

(اگر یک نفر را به او وصل کردی، یقیناً یقیناً تو سردار یاری..../. خیلی دوست دارم به این مقام و سواد و دانش و معرفت برسم که بتونم لااقل توجه یک نفر آدم غافل رو به حضور مبارک حضرت قــــــــــــــــــآئــــــم جلب کنم.)

9« لااقل یک کار کوچک در حد توان خودم برای حضرت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) انجام داده باشم یعنی یه غیر ممکن رو برای خودم ممکن کنم »  (یعنی لبخند حضرت، به آدم سخیف و پَستی مثل من)

10« و آخری اینکه قبل از آخرین بسته شدن چشمم، *حذف شد*»


۲۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۵۲
میرزا مهدی

سلام 

راستش برای "پویش درخواست از بیان، من ریش و قیچی رو داده بودم دست خودْتون. (لینک)

اما باز دوستان لطف داشتن و خواستن نظر بنده رو هم بدونن.(لینک)

حقیقتاً من نه سررشته ای دارم و نه توان مالی دارم و نه ابتکار عمل دارم و نه خلاقیتی که بخوام پیشنهاد بدم تا «آنهایی که نیستند و ما تصور میکنیم هستند را به وجود بیاورم» و از ایشان تقاضایی هم داشته باشم.

گفتنی ها گفته شده و خواستنی ها خواسته.

شاید فهم و درایتِ منِ حقیر به کمال نرسیده که فکر میکنم "بیان" همینی که هست، هست و کم و کسری هم ندارد.

شاید کم توقع بودن و عدمِ وجودِ نیازهای واقعیِ یک بلاگر، در من، باعث میشه که فکر کنم "بیان" همانی که باید باشد، هست.

نمیدانم چه چیزی لازم است داشته باشم که در این محیط کمبودش و نبودش آزارم بدهد؟

"بیان" همین است که هست.

محتویاتِ سفره‌ی صبحانه‌ی خانه‌ی من نان بیاتِ دیشب و پنیرِ ساده و چای تلخِ بدون شکر است. همین است که هست. حالا شما بیایید پویش راه بیاندازید و چالش برانگیزید و زمین و زمان را به هم بدوزید که مربایت کو و کره چرا نداری و شیر و خامه و سرشیر و عسلت کجایند؟ بعد صندوق خیریه راه بیاندازید که این مقدار برای عسلت و این برای مربایت و این برای نان تُست و تازه ات./

وقتی که نمیدانم و نمیخواهم و میلم نمیکشد و بارها و بارها چه به صورت انفرادی و جمعی و گروهی و پویش‌وار و چالشانه(؟) از در و پنجره و صندوق پستی و صدقات و چه و چه، فراخوان دادید که بیا تا کمت کنیم و من این گوش مبارک را در، و آن یکی را دروازه کردم و به روی مبارک خودم هم نیاوردم که میهمانان من به نان و پنیر راضی نیستند، تکلیفتان روشن است دیگر. همین است که هست.

بروید سر سفره‌ آنی که توانش را دارد و یا عزتش را ندارد و دستش را به سمت شما دراز میکند تا کمکتان را پذیرا باشد.

آنجا هم تخم مرغ آبپز هست و هم انواع لبنیات و عسل و مربا و چای شیرین.

"بیان" هم توانش همین نان و پنیر است و چایِ تلخ و نان بیاتِ چند سالِ پیشش.

تعلق خاطری هم از هیچکدام ما نمیخواهد. که منتی سرش باشد که بمانیم یا برویم.

"بیان" هم مثل همه‌ی ما یا لااقل اکثریت ما، ممکن است وقتی ببیند طرفدارانش از او دور میشوند، فکر چاره ای کند. شاید البته. فقط ممکن است.

چیزی که مُسَلم است این است که فعلا برایش نه من مهم هستم و نه درخواستم و نه پویشِ چه کاری از دستم بر میآید.

چند سفره به شما معرفی میکنم.

بلاگ اسکای

بلاگفا

پرشین بلاگ

میهن بلاگ

حتی اینستاگرام که دیگه از ارسالِ عکس پا رو فراتر گذاشته.

توئیتر و .....

چه کار دارید به "بیان"؟

همینطور خوش است. دست از سرش بردارید.

وطنی‌ست. 

از آن نوع وطنی های بدون گارانتی که خریدیم و چشیدیم و معتادش شده ایم و انقضایش به هم به  سرآمده و نباید دنبال صاحبش بگردیم....

و اینکه چرا دیگران دیگر نمی‌نویسند؟

یک عده ی خیلی زیادی از دوستانی که دیگر دست به قلم نمیشوند، قبلا خودشان از سر این سفره بلند شده و اند و عطای "بیان" را به لقایش بخشیده اند.

یک عده ی کمی هم که فعلا درگیر مسائلی هستند که تا می آیند بنویسند، میبینند پانصد شانصد(؟) نفر قبل از اون نوشته اند و دیدگاه ها و نظراتش را هم آویخته اند. چیزی شبیه کرونا و مسئله ی روز همه. سیل. اقتصادِ داغان و .......

یه عده هم اینترنتشان تمام شده و اولیای محترمشان در این بازار کسادی، ترجیح میدهند نان بخرند تا اینترنت برای طفلانشان.

خلاصه کلام اینکه"بیان" حالش خوبه. با همین فرمون و گاز حرکت کنید و پدال را هم فشار ندهید که یاتاقان نزنه یه وقت خدایی نکرده. دیگه همین دیگه. این که "بیان" است. از این وطنی ها، آدم زنده ش هم داریم که نباید بیش از حد توانش ازش انتظار داشت... بگم؟

والسلام و علیکم و رحمة‌الله و برکاة



۱۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۴۹
میرزا مهدی

امروز جمعه بیست و سوم اسفند سال نود و هشت شمسی بالاجبار مجبور شدم از خونه بزنم بیرون و برم به سمت بازار.

فصل، فصلِ ماهیگیری و فراوونیِ نعمتِ دریاست. همه ساله در چنین روزهایی بازار پر از مسافره و هیچ ماهی‌ای روی زمین نمیمونه.

به بازار که رسیدم بدون اینکه تعجب کنم با مغازه‌های بسته مواجه شدم. تنها ماهی‌فروشان باز بودند و تک و توک مسافرانی که بدون توجه به هشدارهای بهداشتی، از مرز استان خودشون خارج شده بودند و به بابلسر اومده بودند.

دور یه ک خانم ماهی‌فروش شلوغ بود و سرِ قیمت چونه میزدند. به یه پیرمردی که پشت همه ایستاده بود گفتم: «چند میگه؟» یکی دوثانیه نگام کرد و سکوت کرد و هیچی نگفت.

پیش خودم گفتم »حتما گرون میگه که ملت نمیخرن ازش،» راهمو گرفتم و دور میشدم که شنیدم یکی پشت سرم داره آروم میگه: «مرتیکه خودش قیمت نمیپرسه، به من میگه چند میگه؟» فهمیدم داره درمورد من حرف میزنه. برگشتم دیدم همون پیرمرده‌ست. ایستادم نزدیک شد و گفتم«پدرجان ناراحت شدی؟» محکم با کف دست کوبید به سینه م و گفت «گمشو» شوکه شدم یهو. گفتم «چه طرز رفتاره؟» با زبان مازندرانی گفت: «برو تا نزدم یه بلایی سرت نیاوردم» یه نگاهی به کارگرانی که مشغول ساخت فاز جدید بازار روز هستند و متوجه گفتگوی من و پیرمرد شدند انداختم و جلوتر رفتم و گفتم« بیا بابا جان اگه آروم میشی بزن یه بلایی سرم بیار» یهو هجوم آورد سمتم و با جفت کف دستش ضربه زد به قفسه سینم‌م دو قدم به عقب رفتم و تعادلم رو از دست دادم و با پشت خوردم زمین. فکر نمیکردم وقتی بهش بگم بزن، بزنه.  کف دستم روی زمین ساییده شد و دستکشم از بین رفت. یه آن دلم برای خودم سوخت. چرا من باید درمقابل ریش سفیدش سکوت کنم؟ بلند شدم و ایستادم و دستکشم رو درآوردم و نگاش کردم گفتم «الان راحت شدی» گفت «برو نذار بیام جــ.ــرت بدم برو» همونطوری ایستادم و نگاش کردم و دوست داشتم صورتم رو از پشت ماسک ببینه بلکه دلش به حالم بسوزه. چیزی نگفتم. از کنارم عبور کرد و یه فحش بد داد و رفت.

جلوتر که رفتم دیدم رفت پای بساط ماهی‌های خودش. چرا متوجه نشدم از کسبه‌ی بازاره؟ به ماهی‌فروشایی که کنارش بودن سلام کردم و به اسم خطابشون کردم و اونایی که میشناختم اسم بچه هاشونو به زبان آوردم و حالشونو پرسیدم و یه کم بگو بخند کردم تا ببنه که من غریبه نیستم و اغلب ماهی‌فروشا منو میشناسن. پس یه کم خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی زد و گفت« فکر کردم مسافری»

***

این روزها دوستانم بازی وبلاگی ای راه انداختن که باید نامه ای بنویسیم به یه فرد.

بارها سعی کردم در این بازی شرکت کنم و هر بار تصمیم گرفتم به گذشته‌ی خودم نامه بنویسم و بعنوان یه پیشگو، خودِ گذشته‌ام رو از خطاهایی که کردم، آگاه کنم و اخطار بدم و بهش یه جوری حالی کنم که مرتکب‌شون نشه. خطاهایی که باعث دلشکستگیِ مادر و پدرم شدند. انقدر این دل شکستن‌ها و خطاها زیاد بود که نامه‌هام طوماری بلند و داستانی به درازای قصه های هزار و یک شب میشدند.

امروز به این فکر افتادم که نامه ای بنویسم به این آقا. پیرمرد ماهی فروش.

پس:

***

سلام آقا! خوبید؟ بازار رواج. تنتون سلامت. دلتون شاد. لبتون خندان و چشمتون پر نور. جیبتون پر پول. سفرتون پر نون و یه عالمه دعا های خوب براتون.

منو نمیشناسید ولی بذارید یه نشونه بدم . یادتونه جمعه ای که گذشت، با یه جوون حرفتون شد؟ هولش دادید و زمین خورد. یادتون چقدر عصبانی بودید و اجازه ندادید حرف بزنه؟ اون منم.

خواستم ازتون تشکر کنم. بابت لطفی که به من داشتید. اون روز به خودم بالیدم. به خودم غَره شدم. در پوست خودم نمیگنجیدم. اولین بار بود که کسی همچین رفتاری با من میکرد و آسیبی نمیدید. نه اینکه خدایی نکرده فکر کنید من دعوایی هستم ها . نه. خوشبختانه از آخرین دعوایی که کردم و به خاطرش مثل جمعه ای که گذشت، کلی کتک خوردم چون اونا هفت هشت نفر بودن و من تنها، این اولین باری بود که سکوت کردم و دستم رو روی طرف مقابلم دراز نکردم. چرا از شما ممنونم؟ چون تا این لحظه که این نامه رو برای شما مینویسم، حس خوبی دارم. شادم. مدتها با خودم کلنجار رفتم که در حین خشم، چگونه حضور خدا رو فراموش نکنم.

آقای عزیز. اون روز روزی بود که همه ی مردم شهر عصبانی بودن. من . شما. راننده ی تاکسی ای که به خاطر صدای نخراشیده ی یکی از مسافر ها همه رو وسط راه پیاده کرد. و یه عالمه آدم دیگه که به خاطر وضعیتِ به وجود آمده ی اقتصادی به جهت وجود بیماری کرونا، به هم ریخته اند. آقای عزیز این روزها همه تو کسادیِ بازار به سر میبرند. 

داشتم با خودم مرور میکردم اگر من هم به خشمم غلبه نمیکردم چه میشد؟ نصف آدمهایی که مرا میشناختند با نصف آدمهایی که با شما دوست بودند به خاطر ضعف اعصابشان، حتما به هم میریختند .

پدر عزیز! جای دستانِ مبارک شما روی قفسه ی سینه م همچنان درد میکند. کف  دست راستم به علت خراشیدگی و سنگ ریزها زخمی عمیق برداشته. اما همه را فدای یک لبخند آخرتون میکنم که به من تحویل دادید و گفتید «فکر کردم مسافری»

اما سوالم از شما اینه. اگر هم مسافر بودم حقش بود چنین رفتاری بکنی؟ شاید اینکه ما میگوییم این روزها حق ندارند به شهر ما بیایند، درست باشد اما واقعا در مقابل حقی که ندارند ما حق داریم چنین رفتاری بکنیم؟ اگر میزدید و میخوردید و دعوا بالا میگرفت چه؟ اگر میزدید و میافتاد و سرش به آجرهایی که آنجا خالی کرده بودند میخورد چه؟ اصلا چه کاری بود؟ چرا فحش دادید؟ خوب از شما سوالی پرسیده شد. نتونستید و دوست نداشتید جواب بدید؟ خوب ندادید. فحش بعدیِ آن برای چه بود؟

خدا شاهده اصلا قصد ندارم در جایگاه یکی همسن و سال فرزند شما، جنابعالی رو نصیحت کنم. نه. به والله چنین نیتی ندارم. یه دوستی دارم که بازی ای راه انداخته که برای یک نفر نامه بنویسید. من هم دیدم چه کسی بهتر از شما. راستش دو نفر هم لطف کردند و این وسط اصرار کردند نامه را هرچه زودتر بنویسم.دیگه مجالی نداشتم و همان گزینه که شما باشید را انتخاب و شروع به نوشتنِ نامه برای شما کردم. الان ناراحت شدین؟ عصبانی؟ یه لبخند بزن! بگذریم. 

خلاصه اینکه اگر از احوالات ما خواستاری ملالی نیست جز سوزش کف دست و درد در ناحیه قفسه سینه. 

یک عکس هم از کف دستم برایتان ارسال میکنم تا باور بفرمایید




پستچیِ عزیز!لطفا تا نشود نامه حمل عکس است/.

مثلا نتیجه اخلاقی هم داشت




۲۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۱۰
میرزا مهدی

سلام! 

سوال

اگر از شما بخوان دعای"اللهم عجل لولیک الفرج" را روی یک کاغذ بنویسید، و انواع اقسام رنگها رو در اختیارتون بذارن؛ بعلاوه انواع اقسام کاغذهای رنگی، با کدام رنگ، روی کدام کاغذ رنگی، مینویسید؟ و چرا؟ چرا رو بگید.



ذهن خوانی اول

ذهن خوانی دوم

ذهن خوانی سوم

ذهن خوانی چهارم

۳۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۷
میرزا مهدی

سلام

یکی نوشته «با "مادر" جمله بسازید»

اون یکی زیرش نوشته « اگر نبودی زیر خروارها خاک بودم»

بهش میگه «پس مادرش کو؟»

میگه «مادرِ کی؟»

بهش میگن «هیچی هیچی. ولش کن. اونجا هم برف میاد؟»

میگه «کجا؟ زیر خروارها خاک؟»

یکی دیگه میپره وسط و  میگه «آره بابا!  زیر خروارها خاکو میگن. برف میاد؟»

میگه «نه. تاریکه »

:|

***********************************************************************************************

حالا اونو ولش کنید.شما با مادر جمله بسازید. میخوام قشنگ‌ترینش رو قابش کنم بزنم گوشه وبلاگم تا عید. 

۲۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۷
میرزا مهدی

سلام! خیلی دوست دارم همه ی دوستان شرکت کنند. البته این دوست داشتن من دلیل بر این نیست که حتما شرکت کنید.

دو تا سوال میپرسم و از شما خواهش میکنم که به دو سوال پاسخ بدید. 

اصلا انتظار جوابِ منطقی ندارم. هدف میزانِ سنجشِ تخیل، و قدرتِ طنزپردازیِ دوستانه و بس.

لطفا شرکت کنید. ناشناس رو فعال میذارم ولی ترجیحم اینه که خصوصی جواب بدید ولی ناشناس نه. نظرات هم پس از تأیید نمایش داده میشوند.

+این ناشناس رو برای دوستانی که قصد اهانت دارن باز میذارم . چون خیلی وقته اهانت خورم، تحریک نشده و از هیجان افتاده.

بسم الله


1-ترجیح میدید موز باشید یا سیب؟ چرا؟


.............................................


2-چرا مردم تو تاکسی بیشتر درمورد سیاست صحبت میکنند؟



بعدا نوشت: و اگر نمیخواید شرکت کنید هم هیچ اصراری نیست. شرکت نکنید ولی اگر نظر میذارید حتما  در راستای سوالات باشه.

مثلا از نظراتی از قبیل من شرکت نمیکنم و نیستم و الان حال ندارم و بعدا میام نظر میدم و .... پرهیز کنید...


...........................................

۶۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۱:۱۶
میرزا مهدی

مومیایی از چپِ شناسنامه، فراخوانده میشویم.

بوی تندوتیز و اعتیادآورِ مُقَطرِ طلای سیاه، خوی ما را به جنگلیانیِ دَدمنِش همانند کرده و در صف طویلِ سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌های خویش، خشمگین، عبوث؛ ناامید؛ در انتظارِ آینده‌ای نه چندان روشن؛ بویِ گاز و اگزوزِ همجواران را مینوشیم و دَم نمیزنیم که خدا را مَباد، اسفبارتر از این پیش آید/.

رَشک میورزیم و گاه‌گداری به منظورِ رفعِ تکلیف، میاندیشیم که چه بود؟ که چه باد؟ که چه شد؟ که که کرد؟ که که چی؟ که چرا؟ که جا؟ از کجا؟ و چرا؟ و چرا؟ ... و چرا؟

جَهْلْ.

++++

دوستِ محسن میگفت صبح پاشدیم دیدیم بنزین گرون شده.:)) خود محسن در جوابش بیشتر خندید و گفت زخمه ها. این زخمه. :))))

گفتم مشکل اینجاست که هم به گرونیه بنزین میخندین هم به زخمتون :|

خندیدن و گفتن: آره :))) عجب چیزی گفتیا.

پاشدم رفتم یه جا دیگه نِشَستم.

ابله ها:|

{ممنون از مسلمانِ عزیز"بنیانگذار این چالش" و سید جوادِ عزیزم}

عبارات:

چپ شناسنامه= صفحه ثبتِ فوتِ افراد

مقطر طلای سیاه= بنزینِ عزیز

سواداگریِ مایعِ اشتعالِ مرکب‌= خرید و فروشِ بنزینِ ماشین D:     :|

جهل= همه چی. من . تو. ما . دولت. کابینه. حمایت از حقوق مصرف کنندگان. بشریت. 

جهل یعنی استقلال. آزادی. خیره سری. پدرسوختگی. بی غیرتی. بی ناموسی.

جهل یعنی گناه. یعنی حق الناس. یعنی اشراف گری. یعنی سرمایه داری.

جهل یعنی سکوت. سکوتِ بیجا. 

جهل یعنی سکون. 

جهل یعنی رکود. 

جهل یعنی همه چی جز خدا.

پینوشتِ بی‌ربط: کامنت، نظر، دیدگاه، زیرنویس، پانویس و یا هرعنوانی که درسته، و از جانبِ شما عزیزانم، زیر مطالبم نوشته میشه، مستحقِ لااقل یه تشکرِ درست و درمون هستند و قدردانی از اینکه محبت میکنید و وقت میذارید و میخوانید. این عقیده ی منه و قلباً و عقلاً و عرفاً اینطور فکر میکنم. پس اگر دیدگاه های شما بی‌جواب میمونه، حملِ بر بی‌نزاکتی و بی ادبیِ من نذارید. حتی شما دوست عزیز!

واقعا اغلب مواقع نمیدونم زیرِ دیدگاه‌های شما، چی باید بنویسم. بذارید رو حسابِ عدمِ تمرکزم. پاینده باشید و سالم و ماندگار. با دلی شاد و روحی آرام و لبی خندان. چاکریم.

الهم عجل لولیک الفرج«آمین»

۱۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۰
میرزا مهدی

همیشه به زیرخاکی فکر میکردم و میکنم. یه شبه رهِ صد ساله رفتنو دوست دارم و دوست دارم طعمشو بچشم.

 البته این باعث نشده دست از تلاشِ واقعی در راستای واقعی بردارما. ولی خوب، آدمیزاده دیگه.. 

هرجایی حرفی، سخنی از زیر خاکی میشد، سر و گوشم میجنبید و خودمو قاطی ماجرا میکردم و اون بدبختا هم جول و پلاسشونو جمع میکردن و میرفتن یه وری و اونجا مینشستن و دوباره از زیرخاکیشون حرف میزدن.

بچه که بودم، وقتی یه جایی، یه جوری و یا به هر طریقی اسمی از زیرخاکی میشنیدم در جا این تصویر میومد تو ذهنم.   ببینید. (لینک) 

به خاطر همین چِنْدِشَم میشد و سعی میکردم دوری کنم. اصلا شاید همین باعث میشد که سراغ زیر خاکی نرم و به همین دلیل دیر  به اصلِ مهمِ زیر خاکی پی بردم . بعدش هم دیگه  از من گذشته بود.... ترس رو شناخته بودم به طرز عجیبی بزدل و خاک عالَم و این حرفا شده بودم.

بابام زیاد تعریف میکنه از دورانی که تو دهاتشون کوزه پیدا میکردن و میذاشتنش رو یه بلندی با فَلاخن میزدن متلاشیش میکردن و به خودشون جایزه میدادن.

البته این بابام نیستا. ایشون یک مبارزِ فلسطینی هستن احتمالا.احتمالا....

اینکه میگن ژن تو بدبختی و خوشبختیِ آدما تأثیر گذاره، احتمالا به همین دلیله. یعنی اگه بابای ما دیروز در عُنفوانِ نوجوانی نمیزد زیرخاکی ها رو متلاشی نمیکرد، امروز اون زیر خاکی ها نمیزدن رویا پردازیِ من رو متلاشی کنن. یعنی یه جورایی مثالِ:  زدی؟ حالا بخور! (کلا یه نظریه ی واقعا، مزخرفی بود که ارائه دادم . جدی نگیرید)

یه بار اما شانس به بابای ما رو کرد و تو تعمیرات قهوه خونه ای که اطراف بازار تهران داشت ، زیرِ زمین یه کوزه ی بزرگ پیدا کرد این هوا.... 

نه ببخشید این هوا


یادمه منِ جزغله هم زیر دست و پاش با بیلی که دو برابرِ قدَم بود گِل بازی میکردم. بابام داشت سکته میکرد. تو کوزه ای که تقریبا هم قد من بود پُر بود از سکه هایی که برق میزدن. البته اونایی که تو عکس بالا دیدید برق نمیزدن. انقدر کثافت نبودن. 

(واقعیه ها...صبر کنید)

 یعنی اگه چشمای بابامو میدیدن، از برقش، کور میشدین. تو چشماش همه چی بود. ویلا تو لواسون یه ماشین از این گنده ها. پاترول بود فکر کنم اون موقع ها.... مهدی رو بفرسته آلمان. دختراشم که هیچی کلا تعصبی بود و کاری با اونا نداشت. به وقتش باس شوهر میکردن و میرفتن سی خودشون.  قهوه خونش هم بکنه رستوران. بزرگترین رستوران دنیا. اصلا برگرده دهاتشون و کلِ دهات رو بخره بده دست داداشش. یه پیکان هم برا دایی کوچیکه ی من بخره که انقدر ول نچرخه مَردَکِ علاف....

همینطوری که تو چشماش فیلم آدم ثروتمندا رو میدید، 

ای وای ببخشید

فیلم آدم ثروتمندا رو میدید

 




ببخشید خوب..

اصلا آدم ثروتمندا رو نمیدید،

 منو بغل کرد و بُرد سپرد به مغازه بغلی و یه مشت هم از اون سکه ها  برداشت و قهوه خونه رو شش قفله کرد و زد بیرون. آقای همساده گفت : عمو بابات چش شده؟ منم که از همون بچگی دهن لق بودم  گفتم هیچی یه کوزه ی بزرگِ گنج پیدا کرده... اون هوا... (در بالا اشاره شد)

 همساده هم منو سپرد دست یه همساده دیگه و افتاد به جونِ مغازه بابا.

خوب شش تا قفل داشت. 


همینطور که درگیر قفل ها بود دیدم بابام از دور میاد. دست از پا دراز تر. (چه زود برگشت. الان تو سریالهای ایرانی بود زودتر از سه ساعت نمیومد. الکی استرس میدادن به تماشاچی) همساده هم بدون اینکه خجالت بکشه و خودشو پنهان کنه با پر رویی رفت سمت و بابا و (با لهجه ی شیرین آذری)گفت: تنها خوری میکنی؟ بابام هم یه نگاهی به من کرد و چشم تو چشممم تف کرد رو زمین و بلند گفت: تف تو غیرتت. 

من چه میدونستم غیرت چیه که./

خلاصه بعدها که بزرگ شدم فهمیم یه ژتونی بوده مربوط به یه باشگاهی به اسم باشگاه خلیج. 

شبیه این بود ولی روش نوشته بود: باشگاه خلیج


بابام میگه همش هم برنج بوده.  والله فکر کنم با همه ی اونا قشنگ میتونست یه  پیکان بخره. 


نتیجه گیری: خلاصه اینطوری شد که من فهمیدم زیرخاکی و ما میونه ی جفت و جوری با هم نداریم.....برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایه زندگانی‌ست کار...



تا اینکه با اینجا (لینک) مواجه شدم...

 یه زیر خاکیِ توپ و ناب که بهش دسترسی ندارم و نمیدونم چطوری میتونم دوباره در اختیار خودم قرارش بدم. هرکی میدونه بگه... آخرین مطلبم مالِ 15 آذر 89 ئه....


پایانِ انشاءِ من و وبلاگ نویسی.... پاییز 98

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۷
میرزا مهدی

سلام

حتما همه همسر آقای دونالد ترامپ رو می‌شناسید.

  اگر شما جای اون خانم می‌خواستید تو اون لحظه با 

 اون طرز نگاهی که به ملانیا ترامپ دارد، جمله ای در دلتان 

بگویید، چه می‌گفتید؟


ذهن خوانی اول

ذهن خوانی دوم

۲۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۹:۵۹
میرزا مهدی

 گاهی  فکر می کنم من از چه زمانی در بطن مادر بودم تا اینکه در تیر شصت به دنیا اومدم؟ مثلا پیش خودم میگم اگر نُه ماه و نُه روز هم طول کشیده باشه، با احتساب سی و یک روزه بودن بعضی از ماه ها و بیست و نُه روزه بودنِ اسفند ماه سال 59، از حدودای 11 تا 13 مهر ، در خدمت مادر گرام بودم.

یعنی چیزی حدود 12-10 روز بعد از آغاز جنگ.

یعنی استرس جنگ در دوران بارداری و تولد در جنگ و کودکی در بین حجله های شهدا و پارچه های سفید و سیاهِ دمِ درِ خونه ها و همه و همه،       

 یه جوری شده بود که فکر می کردیم دنیا همینه دیگه.

 ما با این وضع به دنیا اومدیم ، با همین وضع خو گرفتیم ، با همین وضع هم داشتیم بزرگ می شدیم. بازی های ما تفنگ بازی و شهید بازی و ایفای نقش شهدا و من می خوام ایرانی باشم و نه تو باید عراقی باشی و دعوا و کتک کاری و خونریزی های واقعی بود.

 هنوز یادمه روزی که بمب باران کردن. نزدیکهای عید بود. کلاس اول ابتدایی بودم. پدرم قهوه خانه داشت. یادمه وقتی با موتور رکسش هراسان اومد خونه و منو خواهرهامو تو زیر زمین در آغوش مادرمون دید، زد زیر گریه. اون گریه. مامان گریه. مامان گریه. اون گریه. ما هم مثل بچه گربه با چشمای گرد به این گریه ها و نوازشهاشون نگاه میکردیم. 

 ولی گریه نداشت که. هنوز از نظرِ ما دنیا همون بود. مگه غیر از این هم بود؟ ما که ندیده بودیم. من که ندیده بودم. مدرسه ها را تعطیل کرده بودند و از طریق برنامه کودک در ساعات مختلف برای کلاسهای مختلف، یک معلم می امد و درس می داد.

 یه حسِ خوبی داشت در کنار مامان روبروی معلم می نشستم. یادمه روز اول مهر، مادرم مرا به مدرسه برد،  خداحافظی کرد و رفت. اما بقیه ی مامانها تا آخر زنگ، کنار بچه ها بودند. همه نگران آینده ی بچه هایشان بودند. اما کسی فکرش را هم نمی کرد جنگ و بمب باران به پایتخت کشیده بشه. چسب کاری های شیشه ها که به صورت ضربدر توسطِ مامان و بابا انجام می شد رو یادمه. بابا میگه حدودا 50 روز تمام صدام تهرانو بمب بارون کرد. دیگه برامون عادی شده بود. صدای آژیر که می شنیدیم، من مأمور بودم بپرم و کلید برقو بزنم و برم بغل بابا لم بدم و منتظر باشم که صدای آژیر بیاد و برم روشنش کنم. حس غروری داشت وصف ناشدنی. خواهرهام میچپیدن لای دست و پای مامان و ما مردها هم اینور مأمور آرامش بودیم. سِرّ بودم. شاید خواهرهای بزرگترم مثل من نبودند. چون آرامش را حس کرده بودند. دیده بودن. فهمیده بودند . دنیای قشنگ و بی استرس و بدون ترس را تجربه کرده بودند. شادی و سرور روزهای اول انقلابو تو خاطراتشون داشتن. اما من چی؟ ما چی؟ مگه جور دیگه  ای هم بود؟  مگه دنیا غیر از این بود؟ داشتیم خو می گرفتیم. اصلا خو گرفتن نمی خواست. اینطور بار اومده بودیم. اینطور به دنیا اومدیم....با این سر و صدا نطفه ی ما شکل گرفته بود.

تو کوچه ی ما غیر از من و جواد هیچکس دیگه نمونده بود. همه فرار کرده بودند. یه جایی میخوندم اون سال یک چهارم تهرانی ها فرار کرده بودند. ولی چرا؟ مگه جای آرامِ دیگری هم غیر از اینجا وجود داشت؟

مگه اونجایی که مرتضی و حسین رفتن، موشک بارون نیست؟ اینو جواد از من می پرسید.

 و درحالی که چوبهایمان را شبیه تفنگ می کردیم،  جایی که آنها رفته بودند را متصور می شدیم.

جنگ تمام شد اما.

همه چی آرام گرفت.

یواش یواش کوچه شلوغ می شد. 

دوستان از شمال بر می گشتند. 

تابستان بود. مرداد 67. یادمه بابا با یه جعبه شیرینی زبان به خانه آمد و یک جعبه ی کوچک هم همراهش بود. همه ی ما را بوسید و گفت جنگ تمام شد. و در جعبه، تلویزیون بسیار کوچکی قرار داشت که تا قبل از  آن هرگز نداشتیم. انقدر کوچک بود که صفحه ی سیاه و سفیدش اندازه ی صورتم بود.


 جنگ تمام شد یعنی چی؟ جنگ تمام شد چه شکلی بود؟ جنگ تمام شد را نمی فهمیدم برای همین اهمیتی هم نمی دادم و افتادم به جانِ آن تلویزیونِ کوچکِ بند انگشتی.

***

یک دفاعیه هم برای دهه شصتی ها

دُردانه‌ی عزیز(شباهنگ سابق.تورنادوی اسبق) میگوید:لابد خدا یه ظرفیتی تو یه عده دیده که اونا رو دههٔ سی و چهل فرستاده این دنیا و ماها رو دههٔ شصت و هفتاد و هشتاد. ماها اگه بودیم انقلاب هم نمی‌کردیم. ماها یه مشت آدم بی‌بخار و حال‌نداریم.....

دلم خواست که بگم: دهه ی سی و چهلی ها تحت فشارِ ظلم و جور و ستم، به رهبریِ امامشون، قیام کردند و در مقابلِ سختی ها ایستادند و خون دادند و انقلاب کردند. بعد برای دفاع از خون هایی که دادند، به مرزها رفتند و از حریم خاکشون پاسداری کردند و باز خون دادند و جان دادند. 

اما دهه شصتیها هم، خون دادن و جان دادنِ پدران و برادرانشان در دفاع از حریم مرزیِ کشور، در دفاع از غرور ملی، در دفاع از آرمانهای امام رو دیدند و لمس کردند.ما دهه شصتیها تأثیر مستقیم جنگ رو دیدیم. و هنوز داریم می بینیم. ما دهه شصتیها بی پدر شدیم. بعضی بی مادر شدیم. بعضی بی خانواده شدیم. بعضی هنوز که هنوزه با پدران شیمیایی و مریض و قطع عضو سر میکنیم. بعضی هم،..... نه ... نه.... همه. همه با یک اعصابِ ناآرام و نافرجام، رشد کردیم و بزرگ شدیم.  پس انگِ بی بخاری رو به ما نزنید لطفا.


من نمی دونم دهه هفتادیا و هشتادیا با چه تز و دیدگاهی بزرگ شدند. اما با جرأت بگم، یه دهه شصتی، در هر لباس و هر قومیت و  هر موقعیتِ شغلی و هر طرز تفکری هم که باشه، در وقتِ مقرر و معین، پاسدارِ این مرز و بوم و مملکت و رهبریه. چون میدونیم. چون دیدیم. چون لمس کردیم . چون حس کردیم و چون بچه ی جنگیم و ترقه بازی های دشمن، چه داخلی، چه خارجی، چه فرهنگی چه نظامی، تأثیری بر اراده ی پنهان دهه شصتی ها ندارد که ندارد که ندارد. 


عکس پسر دهه شصتی پیدا نکردم.  شاید به خاطر اینه که کارهای مهمتری داشتیم اون موقع ها....کلید برقو ... از این حرفا :)



همه نظرات پس از تأیید نشان داده می شوند

۲۸ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۴۸
میرزا مهدی

سلام لطفا برای این عکس یک یا چند جمله بنویسید


+ذهن خوانیِ اول



۲۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۱۶
میرزا مهدی
چشمام رو که باز کردم و نِشستم، آفتاب صبحِ نجف خورد تو صورتم. 
به اطرافم نگاه کردم و وجب به وجب، آدمهایی رو دیدم که زیر پتو و ملحفه خوابیدن. اون موقع شب که رسیدیم اصلا متوجه‌شون نشده بودم. بعضی ها نشسته بودن و یه عده هم در حال تعویض لباسهاشون بودن. گوشی موبایلم هم از همون حین ورود به عراق خراب شد و خاموش موند.  احمد و خانمش هم  به پیشنهادمون همراه و هم قدم ما شده بودن.
حاجی گفته بود اینطوری تو ونِ ما جا نمیشید. ما هم تصمیم گرفتیم و ریسک بزرگی کردیم و هزینه ای که قرار بود خرج کرایه ی ما بشه، خرج پراید احمد کردیم و راهیِ مرز شدیم و زدیم به دلِ جاده.

بعد از یکی دو ساعت که اون اطراف میپلکیدم تا ببینم چی به چیه و کیه به کیه؟ یه اداره ای که یادم نیست چی بود رو پیدا کردم و با زبون بی زبونی به اون بنده خدا حالی کردم که من باید لباسهام رو تمام و کمال عوض کنم و خجالت میکشم در انظار عموم این کار رو بکنم. اجازه بده برم گوشه حیاط و یا تو یه اتاقی. نمیدونم چطوری، ولی متوجه شد و اجازه داد. 
از اونجا دور شدم و رفتم سمت صدایی که هم قشنگ بود و هم به خاطر یکنواختیش ممکن بود باعث رنجشم بشه. نزدیک تر که شدم دیدم یه آقای میانسالی در هرکدوم از دستاش دوتا استکان شیشه ای کمر باریک گرفته و به هم میکوبونه و با لهجه ی عربی مدام تکرار میکنه جای عراقی. جای عراقی. بهش نزدیک شدم و 
گفت: ایرانی؟ عراقی؟ لبخندی زدم و از اینکه دارم با عراقی ها حرف میزنم خوشحال بودم. با تعجب گفت ایرانی؟ نمیدونم چرا تعجب کرده بود . چه چیزی در من به عربها میخورد رو هرگز نفهمیدم. گفتم نعم نعم. ایرانی. 
بعد رو کرد به موکبشون و گفت: برو آنجا. چایِ ایرانی آنجا. و با صدای بلندتر گفت: جُواد ایرانی، هموطن. تهرانی. چای ایرانی بده بهش. 
گفتم شما هم ایرانی هستی؟
گفت: ها.... بعد رو کرد به یکی دیگه و گفت جای عراقی جای عراقی
اولین جرعه از اولین نوشیدنیِ ایرانی در خاک عراق رو خوردم و رفتم به سمت پارکینگی  که احمد و همسرهامون خوابیده بودند. حدودا چهارصد - پونصد متر دور شده بودم و وقتی رسیدم دیدم بنده خدا ها منتظر و نگران، چشمشون به اینور و اونور میچرخه تا منو پیدا کنن. 
***
رفتیم به سمتِ حرم مقدس امام علی علیه السلام.
دیدم همسرم و احمد و خانمش ایستادن و خم شدن و سلام دادن. سرم رو بلند کردم ببینم چی روبرومونه که گُنبد طلایی حرم امام علی علیه السلام رو دیدم.
میخکوب شدم. خوب الان باید چی کار میکردم؟ دیدم زیر لب دارن یه چیزایی میگن. منم گفتم السلام علیک یا امیر المومنین. السلام علیک یا سید الوصیین.... دیگه هیچی نداشتم بگم.
چشمام بی حرکت قفل شده بودن روی گنبد. کامل دیده نمیشد ولی خوب گنبدِ حرم مطهر امیرالمومنین بود.
پاهام دیگه شل بود. برعکسِ خیلی ها که سر از پا نمیشناسن و تند تند و با اشتیاق به سمت حرم میرن، من آروم و آهسته قدم بر میداشتم. اون لحظه فقط فکر میکردم که من هم مگه جایی دارم در بین اون همه زائر؟ 
به خودم اومده بودم. من اینجا چی کار میکنم؟ الان باید برم اونجا چی کار کنم؟ و هزار تا سوال اینچنینی که تو سرم میگذشت. 
رسیدیم به جایی که باید تفتیش میشدیم. یه اتاقک کوچولو. هرکسی که میرسید به مامور، یه تفتیش سرسرکی-در حد یه تماس دست با بدن- میشد و بهش میگفتند "روُ روُ"
نوبت من که رسید گفت کوله ت رو بذار پایین. از اونجایی که درشت اندام تر از بقیه بودم و کوله های اونا کوچیک بود و کوله ی من بزرگ، تقریبا همه چیز رو من حمل میکردم. 
گفت کوله ت رو بذار زمین.
همه چیز رو ریختند به هم. از دستمال لوله ای که تا آخر بازش کردن و چراغ قوه ی کوچولویی که باطریهاش رو درآوردن و تفتیش لای نخ ها و جدا کردن سوزنها و لباس های زیر و رو و خوراکی ها و همه و همه رو ریختن به هم و بعد دو دستی گذاشتن تو دستم و گفتن "روُ روُ" پتانسیل این رو دارم که در چنین مواقعی خشمگین بشم. چرا هیچکس رو نگشتند به جز من؟ چرا همه چیز رو ریختن رو زمین؟ مگه ما زائر نیستیم؟ باید یه کاری میکردم باید خشمم رو یه جوری تخلیه میکردم که یکیشون هُلم داد و گفت: زائر! رُو"
نگاش که کردم یه لبخند نرم و لطیفی رو صورتش دیدم که خود به خود آروم شدم. 
حالا دیگه رسیدیم به جایی که باید ساک و کفش و موبایلمون رو میدادیم به امانت. 
صف طولانی و تمام ناشدنی. باید صبر میکردیم یکی بیاد وسائلش رو تحویل بگیره و یکی دیگه جایگزینش بشه تا صف یه نفر به جلو حرکت کنه. صدای بلندگو ها فضا رو پر کرده بودند. خانم نگار عباسی از آمل . حسین بختیاری از شیراز.... و همینطور اسامی خونده میشد تا به سمتی برن و من نمیدونستم جریانش چیه. بعد یه آقای عرب شروع میکرد به حرف زدن و باز اون آقای ایرانی.... از احمد که سوال کردم گفت اینها آدمهایی هستن که خونواده هاشون گمش کردن... . اگه یه وقت دیدی صدات میزنن بدون که از نظر ما مفقود شدی و بعد خندید.
بیست دقیقه ای گذشت.
به احمد گفتم اگر اینطور بخوایم منتظر باشیم زمان از دست میدیم. بریم وسائل خانمها رو بگیریم که اونا برن زیارت،
 منم میشینم پیش وسائل، شما هم برو زیارتت رو بکن. بعد وقتی اومدی من میرم.
یه جوری با لبخند نگام کرد که  خوب مرد حسابی چرا زودتر به این فکر نرسیدی، و منم با همون نگاه بهش گفتم، خودت چرا زودتر به این فکر نرسیدی  و همون کار رو کردیم تا تونستیم زیارت کنیم
***
نوبت من شد. 

***

وارد حرم شدم. شبیه آدمهایی بودم که با رودربایستی وارد جایی میشن و نگرانن که صاحبِ اون خونه جلوی جمع یهو بهش بگه تو اینجا چی کار میکنی؟ کی تو رو راه داده؟ برو بیرون. و من رو جلوی اون همه مهمان، خُرد کنه.

اما مگه امامِ رئوف....

 برای همین با هر قدم بسم الله ی میگفتم و یه جوری از کنار دیوار ها با احتیاط راه میرفتم که مثلا صاحب اون خونه من رو نبینه. اما نمیشد که.
 از یه جایی باید خودم رو میسپردم به جریانِ در حال حرکتِ صدها آدم که فریاد میکشیدن: حیدر. حیدر. حیدر. حیدر.
نفهمیدم چند ثانیه گذشت. پنج؟ ده؟ بیست؟ یا کمی کمتر که دیدم چسبیدم به ضریح. 
هیچ چیزی نمیدیدم. صورتم با فشار چسبیده بود به ضریح و احساس میکردم دنده هام در حال شکستن هستند. نمیدونستم باید زیارت کنم و یا فرار. نفسم تنگ شده بود و روبروم امام علی علیه السلام رو تصور میکردم و نشسته و به عاشقهاش نگاه میکنه.  چه آرامشی! چه لبخندی! یعنی واقعا آقا همینطور دارن نگاه میکنن؟ کاش واقعا میشد دیدشون. تصورش هم لذت بخش بود.
سعی کردم توجهشون رو جلب کنم. آخه تو اون جمعیت، اون هم اشتیاق، و اون همه حیدر حیدر گفتنها، مگه من دیده میشدم؟ باید تصور میکردم. باید تمرکز میکردم.... بلد نبودم . زیارت آقا امیرالمومنین رو بلد نبودم. لال شده بودم. کُپ کرده بودم. سعی میکردم از خودم در بیام.  زرق و برق حرم و ضریح داشت منو به سمت دیگه ای میکشوند. اصلا اونجوری که باید میبودم، نبودم. باید سر صحبت رو باز میکردم. باید با ایشون حرف میزدم. باید میگفتم که ممنونم که اجازه دادید بیام خدمتتون. باید میگفتم که چقدر دوستشون دارم. باید میگفتم که آرزومه در رکاب آقا امام زمان باشم پس شفاعت بکنید. باید میگفتم چقدر دیر فهمیدم که بدون شما هرگز. باید یه چیزی میگفتم. پس با ایشون حرف زدم. صداشون زدم. خجالت میکشیدم فریاد بکشم و حیدر حیدر بگم. خجالت میکشیدم نگاهشون رو از میان اون همه عاشق بکشم سمت خودم.ولی میدونستم که صدام رو میشنون. دچار دوگانگی شده بودم. چه عظمتی! ذهنم آروم نبود. فکرم ثبات نداشت. ولی بر خودم غلبه کردم  و  شروع کردم. یادم نیست چه چیزهایی گفتم اما یادمه که کلی حرف زدم.کلی صفا کردم. کلی حس خوبِ قبلا تجربه نشده رو تجربه میکردم. 
هروقت اسم نجف رو میشنوم یاد اون لحظه ی قشنگ میفتم. اسم حضرت علی(ع) که به زبان یکی میاد، یاد اون لحظه ی خوب میفتم.... غرق در فضا بودم. دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم. تنها صدای نفسهای آقا به گوشم میرسید. بوی عطر حضورشون رو تصور میکردم.....

 یک آن یک چیز محکم خورد به پشت سرم و با پیشونی خوردم به ضریح. آرنجی روی گوشم فشار میاورد و زانویی به پهلوی سمت چپم. درد داشتم اما جلوه ی مزار مبارک و مطهر آقا که به سختی از پشت شیشه ای که چسبانده بودند به ضریح، دیده میشد، دردم رو تسکین میداد. باید از این مهلکه جان سالم به درمیآوردم. باید نفسی و تنی سالم برایم میماند تا به زیارت آقازاده ی صاحبِ این خانه هم بروم. و بالاخره آن طور که دوست نداشتم و شرم دارم از بیانش، از آن جمعیت زدم بیرون و به سمت احمد حرکت کردم.
این اولین و آخرین زیارت آقا امیرالمومنین در اون سفر برای من بود.




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۷
میرزا مهدی

13 سال داشتم که برای خواهر بزرگترم خواستگار آمد. یادم است که در مجلس خواستگاری پدرم به خانواده‌ی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و .... خواهر بزرگترم بدبخت شد.

14 سال داشتم که برای آن یکی خواهر "یک ذره" بزرگترم خواستگار آمد. در مجلس خواستگاری پدرم به خانواده‌ی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و ..... آن یکی خواهرِ "یک ذره بزرگترم هم بدبخت شد.

15 سالم شد. فکر میکردم افتادیم به دورِ ازدواج. اما کسی به خواستگاریِ من نیامد.

16 سال.

17

18

همانطور مجرد و عزب اوقلی رفتم سربازی.

21

22 سالم شد. باز هم برایم خواستگار نیامد که نیامد. تصمیم گرفتیم که خودمان آستین بالا بزنیم. روز خواستگاری پدرم به خانواده‌ی دختر فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و .... من هم بدبخت شدم.

چندی بعد برای خواهر کوچکتر من خواستگار آمد. پدرم فرمودند ریش و قیچی،.... پدر داماد حرفش را قطع کرد و گفتند: ما با ژیلت کار میکنیم و پنبه.

این شد که بر خلاف ما سه نفر، خواهر کوچکتر من بدبخت‌تر شد.

برادرِ کوچکم اما شب خواستگاری‌اش، ریش پدر را تراشید و از همان لحظه به غیظ پدر گرفتار آمد و همان جا، بدبخت شد. دیگر کارش به خواستگاری نکشید. 

حال  که پویشی راه انداخته‌اید و به لطف و کرامتِ آقا مرتضی"دچارِ دلفین نشان" به آن دعوت شده‌ام، باید عرض کنم: بنده پسرِ همان پدرم و از حیث اینکه ضرورتی نمی‌بینم و خودم را بی‌نیاز از امکاناتِ رفاهیِ بیان میبینم، و همچنین در نظر دادن در چنین مواردِ سرنوشت‌ساز، گنگ و بیسواد و اُمی هستم، با افتخار اعلام میدارم که ریش و قیچی دست خودتان. باشد که خوشبخت گردید.

۳۹ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۸
میرزا مهدی


به نظرتون مهره‌ی اصلیِ دشمنی با ایران، همین‌قدر ابله و دلقک و نادان است که نشریه های ما نشان میدهند؟

به نظر نباید دشمن را سرسخت و جدی و غضبناک فرض کرد تا بتوان تدبیری در خور و شایسته، در مقابلش اندیشید؟

این سوالی‌ست که امشب در گفتگوی خبریِ شبکه ... عه نه ببخشید اشتباه شد.


این "لینک" هم بخوانید. بی ضرر است و گاز نمیگیرد.

۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۴۱
میرزا مهدی

سلام لطفا برای این عکس یک یا چند جمله بنویسید



۳۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۳۶
میرزا مهدی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۶
میرزا مهدی

هشتاد سالگی. روز. فضای سبز پارک سر کوچه.

من رو به پسرم: اون چیه؟

پسرم با بی حوصلگی: گنجشک



Link


۲۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۷
میرزا مهدی