یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پویش» ثبت شده است

سلام 

و سلام به بلاگردون هرچند از کُلیت وبلاگتون خوشم نمیاد اما دوست داشتم تو این دورهمی،  شرکت کنم.

هیچوقت هیچ تصوری از پدر شدن در ذهنم نداشتم. نه حتی وقتی که ازدواج کردم. نه حتی وقتی که دو سال از متأهل بودنم گذشت و نه حتی وقتی که سه، چهار، هشت، ده و دوازده سال از تأهلم گذشت.

اما الان که شانزده سال از موقعیت و وضعیتی که برای پدر شدن داشتم و به ثمر نرسید، میگذرد، گاه و بیگاه جای خالیِ فرزندِ نداشته‌ام را حس میکنم.

چند سالی‌ست که به پدر شدن، آن هم خیلی جدی فکر میکنم. به اینکه اگر پدر بودم چه میشد و چه میکردم؟

سالهایی که گذشت را از  دست داده‌ام و تمام هم‌سن و سالهای من فرزندانشان را یا برای دانشگاه آماده میکنند و یا عروس و داماد شدنشان را در ذهن میپرورانند.

دوستی دارم که غروب‌ها با نوه‌اش در صف نانوایی سر کوچه‌ی ما می‌ایستد. دوستی دارم که با بچه‌های قد و نیم قد، سرش را بالا میگیرد و خدا رو شکر میکند از این همه نعمت. دوستی دارم که پارسال عروسی دخترش را و امسال تولد نوه‌اش را خودم عکاسی کردم. و دوستانی دارم ....

اما من به تازگی فقط پدر بودن را متصور میشوم و با خود میگویم مثلا اگر باشم چه کنم و چگونه باشم.

***

سالهای اول زندگی اش را که نمیدانم. احتمالا مدام در حال تحمل نق زدنهایش باشم و از آنجایی که خودم را میشناسم روزهای سخت اول، او را با مادرش در اتاقی در بسته تنها میگذارم که کم کم با صدای نق و ناله اش کنار بیایم. فکر میکنم همین که بتوانم پوشاکش را تامین کنم در چنین روزهایی، حق پدری را به جا آورده ام. خوب الحمدالله لباسهایش را خاله و عمه و دایی و عمویش میخرند و مادربزرگی دارد چه دارا. چه مهربان. چه سخاوتمند. چه عزیز.


اما کمی که بگذرد و بتواند بگوید: «اِه» یا «نِ نِ نِ نِ نِ» و یا شیرین بازی در بیاورد و حتی «بَ بَ بَ» هم نگوید، صاحبش میشوم. 

دیگر من میمانم و فرزندی با دستان کوچک، که صورت زبر و خشنم را لمس میکند و زیر لب میگوید «اِه اِه اِه» و من عشق میکنم مثل چی و فکر میکنم از زبری صورتم خوشش میآید و به او بگویم «جانِ بابا» و بعد مادرش از راه برسد و بگوید «نمیفهمی که خودش را کثیف کرده که اِه اِه اِه میکند؟  به فکر نهار باشم یا جیش بچه؟» 

و من دیگر دوستش نخواهم داشت تا بوی ادرار و پی‌پی‌اش از خانه برود و باز صاحبش شوم و باز شیرین زبانی و شیرین بازی‌های دیگرش.

روزها بگذرند و شبها زودتر دُکان را ببندم به شوق دیدار روی ماهش.

 و وقتی برسم خواب باشد و همانطور دست و رو نشسته و کرونایی، سینه خیز به او نزدیک شوم و بوی بهشتی‌اش که مملو از بوی پودر بچه و کمی هم پی‌پیِ جا مانده است را استشمام کنم و خدا رو شکر کنم و با صدای همسر که «بهش دست نزن و پاشو  دست و بالت  رو بشور و نمازت رو بخوان، شام حاضره» به خودم بیایم و او را همانطور به حال خود رها کنم.

همیشه دوست دارم اولین قدمی که بر میدارد، من تکیه‌گاهش باشم. با تاتی تاتی گفتن هایم دلش غنج برود و نیشش را تا بنا گوش باز کند و دو دندان نیشی که تازه جوانه زده اند را به رخمان بکشد و پاهایش را به زمین بکوبد و صدای خنده اش دل همه را آب کند.(و ان یکادوا..... بترکه چشم حسود)


به فکر لباس و پوشاکش باشم. به فکر کیف و کتاب و مدرسه. برای همیشه سالم بودنش مدام دعا کنم و به دوستانی که برای فرزندانشون دعا میکنم و کرده بودم، بسپارم که بدهیشان را صاف کنند و مدام برای سالم ماندن و سلامت ماندنش دعا کنند. حتی شما دوست عزیز.

پدر که باشم باید برای آینده‌اش تصمیماتی بگیرم و مثل بابابزرگش، وقتی کن پسرش، یعنی من، بزرگ شد، غافلگیر نشوم و ندانم چه کنم و به چه کنم چه کنم بیفتم و کاسه چه کنم چه کنم در دستم بگیرم. (این کاسه با کاسه گدایی فرق دارد)

پدر که باشم باید برای تامین آینده اش هم برنامه ریزی کنم. حرف از برنامه ریزی که میشود، ماجرا سخت میشود.

اصلا ولش کن. نمیدانم. فعلا تصور آنجاهای دور برایم سخت است اما پدر که باشم، دیگر همینطور خودم را رها نمیکنم و برای جزئی‌ترین دردها و بیماری‌هایم، اقدامی میکنم تا بتوانم سرحال و سرپا باشم و تا وقتی که لازمم دارد، زانوانش را قرص و محکم نگه دارم تا سست نشود و نلغزد.

نمیدانم پدر که باشم چه شکلی میشوم. چه خواهم بود و چگونه رفتاری خواهم داشت. و نمیدانم اصلا این موهبت نصیبم میشود یا نه. اما میدانم اگر پدر شوم از آن دست پدرهایی میشوم که به معنای واقعی کلمه، جانم را فدایشان کنم. همانطور که بابام کرد. 


بعداً نوشت: آرزو میکنم شفیع همه ی ما باشه در راهِ راست، اما دشواری که در پیش رو داریم. میلا با سعادت امیرالمومنین، مولای متقیان، حجت خدا، یار و همراه خانم فاطمه زهرا (س)، امام علی علیه السلام بر همه ی دوستان گلم، شیعیان جهان، و صاحب عصر، آقای آقایان، مولای مولایان، خوبّ خوبان، حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف، مبارک و به میمینت باد. زیارتشون نصیبتون بشه و چشمتون به جمال آقا روشن.





۳۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۸:۱۶
میرزا مهدی

اینجا رو حتما خواندید، اگر نخواندید، حتما بخوانید.

نوشتن ماجرای خنده‌دار عید قربونی که گذشت رو فدای توصیه برادر عزیزم آقا جواد انبارداران می‌کنم و ایشون رو واسطه میکنم بین شما و آن پویشی که ایشون معرفی کردند که نه میدانم مُحرکش کیست و نه میدانم نام صاحبش چیست.....

با ایشون همراه باشید لطفا.... (هستید حتما. من دیر لود شدم) آدم مطمئنی‌ست. من تأییدش میکنم D: 

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۶
میرزا مهدی
«زمان»

در عجبم به هم زمان میدهیم بی آنکه بدانیم این ارزنده‌ترین نعمت خداوند را به بازی گرفته ایم و دست به دست میکنیم، در حالیکه نمیدانیم فریب آن را خورده ایم که دیده نمیشود. پس چون دیده نمیشود حتما بی ارج و ارزش و ناچیز است.


سلام ذوستان!

لطفاً نظرتون درمورد  "زمان" رو بگید و اینکه چی میشه گاهی متوجه حضور و اهمیتش میشید و گاهی به باد فراموشی میسپاریدش.


بعدا نوشت: التماس دعا برای دوستان گرامی: ایشون و ایشون و ایشون


۱۶ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۰
میرزا مهدی

یک سوال که تمنا دارم غیر متعصابانه، و فقط با درگیر کردن احساسات و منطق، پاسخ بدید. میتونید به صورت ناشناس شرکت کنید و باید عرض کنم که نظرات پس از تأیید نمایش داده میشود.

تأکید میکنم متعصبانه پاسخ ندید و صورتِ مسئله رو زیر سوال نبرید.|حتی شما دوست عزیز!|

سوال:    

        چه می‌شد اگر بر این باور می‌رسیدید که دنیای دیگری-بهشت و جهنم- وجود ندارد و هر آنچه تا بحال درمورد دنیای پس از مرگ و محشر و قیامت و غیره گفته شده، کذب بوده است.

چه تغیری در شما ایجاد می‌شد اگر؟؛ مسیر زندگیتون چقدر تغییر می‌کرد اگر؟؛ رنگ و لعاب زندگیتان چقدر تغییر می‌کرد اگر؟؛ پوشش؟؛ حرف زدن؟؛ رفتار؟؛ اعمال؟ و .......

تأکید میکنم هیچ استدلالی بر اینکه قرآن چه فرموده و پیامبران و معصومین چه گفته اند، لازم نیست. فقط نظر شما به عنوان یک انسان در این دنیاست که برای این مطلب مهمه.

لطفا شرکت کنید و پشت گوش نندازید.

تمام این ذهن‌خوانی‌هایی که اینجا قرار می‌دهم، در بخشی از مسیرِ حرکتم برای رسیدن به کمال، مدد رسان هستند. پس دریغ نکنید. علی یارتون.....

ذهن‌خوانی پنجم



پی‌نگاری:


۵۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۵۳
میرزا مهدی

سلام! 

چقدر فکرم درگیر شد با این سوال. هر بار که می‌نشستم و فکر میکردم، کوهی از خواسته‌ها و تمایلات ایجاد میشد که بعضی دست نیافتنی و بعضی دیگر سخت، با مسیری دور و طاقت فرسا بودند.

خوب باید ده تا از خواسته‌ها رو بر میداشتم و به عبارتِ صحیح‌تر گلچین می‌کردم و به دعوت دوست عزیزم "حامد" می‌نوشتم در این دفترِ دردسر ساز.

خوب اولین خواسته و یا کاری که دوست دارم قبل از مرگم انجام بشه و یا اتفاق بیفته، خدمت کردنه.

1-«خدمت به خلق خدا. اصلا اهمتی نداره که آدمهای طرف مقابلم از خوبها باشن یا بدها. اما هر بار و هر لحظه از خدا میخوام مرگم ساده و دمِ دستی نباشه. آرزو دارم که مرگم دلیلِ ملموسی داشته باشه و دلیلش هم خدمت باشه. شاید ته دلم بخواد بوی شهادت هم داشته باشه اما اگر نشد هم نشد. مرگی باشه که در نهایت، لبخند خدا رو لااقل برای یک بار هم که شده نسبت به خودم داشته باشم. شکل و شمایلش رو نمی‌دونم اما شاید در حال نجات یک فرد تصادفی از ماشین.شاید در حال نجات یک آدم از زیر آوار. و یا صانحه آتش سوزی و یا نجات شخصی از دست اشرار و ....» (حالا انگار مثلا من در گروه امداد و نجات دارم کار میکنم)

(همیشه آرزو داشتم مایه افتخار و سربلندی اول پدرم و بعد مادرم باشم. مثل همه دوست داشتم وقتی خواهرهام از من اسمی به زبان میارن، پُز بدن و به خودشون ببالن. نشد که بشه. تقریبا چهل سال گذشت و نشد)

2« افتخار آفرینی برای پدر و مادرم. چقدر خوب میشه که با اولی در هم آمیزن و چیزی شبیه مثلاً"اهدا اعضاء" بدنم برای آدمهایی که هنوز امیدی به زندگانی‌شان هست، باشد»

(نمیدونم گفتنش صحیحه یا نه ولی تا چند سال پیش زیارت حرم امام رضا(ع) هم برایم اهمیت نداشت. نه هیئتی، نه امام حسینی (ع) نه اربعینی ، نه حماسه ای نه سینه زنی و عزاداری ، اما امروز لحظه ای نیست که از خدا نخوام توفیقی نصیبم کنه برای)

3« زیارت خانه ی خدا و مرقد حضرت نبی اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) و قبرستان بقیع و حضور در نزدیکترین نقطه به نَفَس مبارکِ مادرِ همه‌ی ما، حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)»

(وَ أَعُوذُ بِکَ، یَا رَبّ، مِنْ هَمّ الدّیْنِ وَ فِکْرِهِ، وَ شُغْلِ الدّیْنِ وَ سَهَرِهِ،.....     قرض دارم یه عالمه دِین به گردنم هست که باید ادا بشه. دوست ندارم مرگم فرا برسه و چشمم رو ببندم و اگر یه درصد کسی هم خواست سوگواری کنه، برای بدبخت شدنش از مالِ از دست رفته‌ش باشه و  قرضی که به گردنش افتاده. پس دلم میخواد)

4« ادای دِین کامل کنم و قرضهام تموم شده باشن و در نهایت حق الناسی به گردن نداشته باشم. حق الناس مالی و معنوی. چقدر حلالیت لازم دارم خدا! »

5« یه عالمه آدمکهای بلاتکلیف وجود دارند که توسط من خلق شدند و نمیدونم چطوری کار و زندگیشون رو به سرانجام برسونم. دلم میخواد لااقل داستان و داستانک‌هایی که شروع کردم به سرانجام برسن» (و همه رو تقدیم کنم به همسرم. تصور  اینکه بمیرم و اون آدمکها تا ابد معلق بمونن و هیچ کس هم ازشون خبری نداشته باشه که بتونه از اون سردرگمی نجاتشون بده، آزارم میده)

6« برم یه رستوران گرون قیمت و از اونجایی که قرار نیست پولی بدم، بدون رو دربایستی و بدون اینکه نگران باشم کسی منو ببینه، تا سرحد مرگ بخورم.» آخ اگه همین یه دونه برآورده بشه برام بسه.» پنج تای قبلی رو نمیخوام D:

7« زندگی همسرم رو بتونم برای بعد از مرگم تأمین کنم» (فکر کنم برای همین یه مورد تا سیصد سال دیگه زنده بمونم. چون فکر نکنم بتونم عملیش کنم.)

8« مشهور بشم»

(اگر یک نفر را به او وصل کردی، یقیناً یقیناً تو سردار یاری..../. خیلی دوست دارم به این مقام و سواد و دانش و معرفت برسم که بتونم لااقل توجه یک نفر آدم غافل رو به حضور مبارک حضرت قــــــــــــــــــآئــــــم جلب کنم.)

9« لااقل یک کار کوچک در حد توان خودم برای حضرت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) انجام داده باشم یعنی یه غیر ممکن رو برای خودم ممکن کنم »  (یعنی لبخند حضرت، به آدم سخیف و پَستی مثل من)

10« و آخری اینکه قبل از آخرین بسته شدن چشمم، *حذف شد*»


۲۳ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۵۲
میرزا مهدی

و اینجاست که خلاقیت ها گل میکنه

من رو تو خیابون دیده و میگه این چه ماسکیه زدی به صورتت؟( آخه از اون جهت که عینکی هستم، مجبورم طوری سفارش بدم به همسر تا برام طراحی و بعد دوختش رو انجام بده که هم نصف عینکم بیاد روش چون بخار نزنه و مقدار زیادی هم بره زیر چونه‌م که قشنگ چفت صورتم بشه)

میگم چشه مگه؟

میگه نشناختمت. چه وضعشه؟(بعد میخنده)

(یه قدم میرم عقب که ترشحات حاصل از خنده‌ی‌ بدون مرزش نکُشه ما رو) میگم این که چیزی نیست. پیشنهاد کردم برا خودش یه دونه درست کنه پایینش رو بذاه تو مانتوش. یه دونه نقاب دار هم برا خودم درست کنه که به جا این کلاه بذارم سرم...

(بزاقش رو دوباره پخش هوا میکنه و خنده‌ش که تموم میشه، خداحافظی میکنه و از هم دور میشیم)

پیش خودم فکر میکردم این چرت و پرتی که بهش گفتم همچین هم چرت و پرت نبودا.

الان دیگه ملّت با ماسک‌هاشون فخر هم میفروشن. مدل دار بدون مدل. طرح دار و بدون طرح. 

داشتم فکر میکردم مثلا ماسک تنگ و چسبان. ماسک چونه افتاده یا چونه تونیک. ماسک پرنسسی. ماسک چین دار.  ماسک کلوش. ماسک تک لا. ماسک دهقانی.  ماسک عروسکی. (این یکی خیلی مهم تره) ماسک مهمانی.  ماسک کلاسیک. ماسک کِش کلفت. ماسک کش نازک. ماسک مادربزرگ. ماسک گشاد. ماسک پری دریایی. ماسک ماکسی. ماکس ماسکی؟ ماسک ماکسی. ماسک پیشبندی. ماسک تابستانی که (کم کم دیگه لازم میشه). ماسک پُفی. ماسک پوش دار. ماسک حاشیه دستمالی. ماسک جمع شده .ماسک گشاد و بلند زنانه. ماسک خانگی. زیرماسکی.ماسک شب. ماسک مجلسی.  پیلی دار. فانوسی. مثلثی. گلبرگی . پروانه ای . کیسه ای. و ...... یه عالمه دیگه. بعد یه کم که زمان بگذره مُد وارد بازار میشه. ماسک استریج. ماسک پاره پوره. ماسک سوراخ سوراخ. ماسک سنگ شور شده. ماسک هیپی. لاتی. لوطی. رپ. چپ. کج. ماسک سال و.... بعد نسبت میدن به سلبریتی ها. ماسک الناز شاکردوست. ماسک ساعد سهیلی و زنش. ماسک بهاره افشاری وقتی در سن پترزبورگ.....

تو همین فکرها بودم که دیدم یکی از دور داره بهم نزدیک میشه و نیشش تا بنا گوش بازه. یه کم چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمش و اگر آشناست خودمو بزنم به کوچه علی چپ و برم اونور خیابون که دیدم  ماسکه. طرف ماسک زده و طرحش یه لبخندِ زشته با نمایش تمامیِ دندونا. 

همین دیگه.

رسیدم به مغازه و میخواستم در رو باز کنم که دیدم یه پیرمرده اومد و گفت عکس 3در 4 هم میگیرین؟ بیشتر از اینکه سوالش و کاری که با من داشت، شگفت زده‌م کنه و خدا رو شکر کنم که بالاخره اولین مشتریِ سالِ 99 من هم رسید، توجهم به ماسکش -که فکر کنم با ملحفه‌ی کهنه‌ی نوزادیِ نوه‌ش ساخته شده بود- جلب شد. یه ماسک یاسی رنگ با یه عالمه باب اسفنجیِ ریز و زرد.

این دیگه نوبرش بود/.




تیتر :برداشت آزاد از مصرع دوم این شعر

صورتک غصه دگر رنج شده

دل یکرنگ، دو صد رنگ شده

هیچکـــــس بر سر پیمانش نیست

روح مردانگی در جانش نیست

از: میلاد معینی آزاد


۱۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۳
میرزا مهدی

سلام 

راستش برای "پویش درخواست از بیان، من ریش و قیچی رو داده بودم دست خودْتون. (لینک)

اما باز دوستان لطف داشتن و خواستن نظر بنده رو هم بدونن.(لینک)

حقیقتاً من نه سررشته ای دارم و نه توان مالی دارم و نه ابتکار عمل دارم و نه خلاقیتی که بخوام پیشنهاد بدم تا «آنهایی که نیستند و ما تصور میکنیم هستند را به وجود بیاورم» و از ایشان تقاضایی هم داشته باشم.

گفتنی ها گفته شده و خواستنی ها خواسته.

شاید فهم و درایتِ منِ حقیر به کمال نرسیده که فکر میکنم "بیان" همینی که هست، هست و کم و کسری هم ندارد.

شاید کم توقع بودن و عدمِ وجودِ نیازهای واقعیِ یک بلاگر، در من، باعث میشه که فکر کنم "بیان" همانی که باید باشد، هست.

نمیدانم چه چیزی لازم است داشته باشم که در این محیط کمبودش و نبودش آزارم بدهد؟

"بیان" همین است که هست.

محتویاتِ سفره‌ی صبحانه‌ی خانه‌ی من نان بیاتِ دیشب و پنیرِ ساده و چای تلخِ بدون شکر است. همین است که هست. حالا شما بیایید پویش راه بیاندازید و چالش برانگیزید و زمین و زمان را به هم بدوزید که مربایت کو و کره چرا نداری و شیر و خامه و سرشیر و عسلت کجایند؟ بعد صندوق خیریه راه بیاندازید که این مقدار برای عسلت و این برای مربایت و این برای نان تُست و تازه ات./

وقتی که نمیدانم و نمیخواهم و میلم نمیکشد و بارها و بارها چه به صورت انفرادی و جمعی و گروهی و پویش‌وار و چالشانه(؟) از در و پنجره و صندوق پستی و صدقات و چه و چه، فراخوان دادید که بیا تا کمت کنیم و من این گوش مبارک را در، و آن یکی را دروازه کردم و به روی مبارک خودم هم نیاوردم که میهمانان من به نان و پنیر راضی نیستند، تکلیفتان روشن است دیگر. همین است که هست.

بروید سر سفره‌ آنی که توانش را دارد و یا عزتش را ندارد و دستش را به سمت شما دراز میکند تا کمکتان را پذیرا باشد.

آنجا هم تخم مرغ آبپز هست و هم انواع لبنیات و عسل و مربا و چای شیرین.

"بیان" هم توانش همین نان و پنیر است و چایِ تلخ و نان بیاتِ چند سالِ پیشش.

تعلق خاطری هم از هیچکدام ما نمیخواهد. که منتی سرش باشد که بمانیم یا برویم.

"بیان" هم مثل همه‌ی ما یا لااقل اکثریت ما، ممکن است وقتی ببیند طرفدارانش از او دور میشوند، فکر چاره ای کند. شاید البته. فقط ممکن است.

چیزی که مُسَلم است این است که فعلا برایش نه من مهم هستم و نه درخواستم و نه پویشِ چه کاری از دستم بر میآید.

چند سفره به شما معرفی میکنم.

بلاگ اسکای

بلاگفا

پرشین بلاگ

میهن بلاگ

حتی اینستاگرام که دیگه از ارسالِ عکس پا رو فراتر گذاشته.

توئیتر و .....

چه کار دارید به "بیان"؟

همینطور خوش است. دست از سرش بردارید.

وطنی‌ست. 

از آن نوع وطنی های بدون گارانتی که خریدیم و چشیدیم و معتادش شده ایم و انقضایش به هم به  سرآمده و نباید دنبال صاحبش بگردیم....

و اینکه چرا دیگران دیگر نمی‌نویسند؟

یک عده ی خیلی زیادی از دوستانی که دیگر دست به قلم نمیشوند، قبلا خودشان از سر این سفره بلند شده و اند و عطای "بیان" را به لقایش بخشیده اند.

یک عده ی کمی هم که فعلا درگیر مسائلی هستند که تا می آیند بنویسند، میبینند پانصد شانصد(؟) نفر قبل از اون نوشته اند و دیدگاه ها و نظراتش را هم آویخته اند. چیزی شبیه کرونا و مسئله ی روز همه. سیل. اقتصادِ داغان و .......

یه عده هم اینترنتشان تمام شده و اولیای محترمشان در این بازار کسادی، ترجیح میدهند نان بخرند تا اینترنت برای طفلانشان.

خلاصه کلام اینکه"بیان" حالش خوبه. با همین فرمون و گاز حرکت کنید و پدال را هم فشار ندهید که یاتاقان نزنه یه وقت خدایی نکرده. دیگه همین دیگه. این که "بیان" است. از این وطنی ها، آدم زنده ش هم داریم که نباید بیش از حد توانش ازش انتظار داشت... بگم؟

والسلام و علیکم و رحمة‌الله و برکاة



۱۲ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۴۹
میرزا مهدی

سلام! 

سوال

اگر از شما بخوان دعای"اللهم عجل لولیک الفرج" را روی یک کاغذ بنویسید، و انواع اقسام رنگها رو در اختیارتون بذارن؛ بعلاوه انواع اقسام کاغذهای رنگی، با کدام رنگ، روی کدام کاغذ رنگی، مینویسید؟ و چرا؟ چرا رو بگید.



ذهن خوانی اول

ذهن خوانی دوم

ذهن خوانی سوم

ذهن خوانی چهارم

۳۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۷
میرزا مهدی

همیشه به زیرخاکی فکر میکردم و میکنم. یه شبه رهِ صد ساله رفتنو دوست دارم و دوست دارم طعمشو بچشم.

 البته این باعث نشده دست از تلاشِ واقعی در راستای واقعی بردارما. ولی خوب، آدمیزاده دیگه.. 

هرجایی حرفی، سخنی از زیر خاکی میشد، سر و گوشم میجنبید و خودمو قاطی ماجرا میکردم و اون بدبختا هم جول و پلاسشونو جمع میکردن و میرفتن یه وری و اونجا مینشستن و دوباره از زیرخاکیشون حرف میزدن.

بچه که بودم، وقتی یه جایی، یه جوری و یا به هر طریقی اسمی از زیرخاکی میشنیدم در جا این تصویر میومد تو ذهنم.   ببینید. (لینک) 

به خاطر همین چِنْدِشَم میشد و سعی میکردم دوری کنم. اصلا شاید همین باعث میشد که سراغ زیر خاکی نرم و به همین دلیل دیر  به اصلِ مهمِ زیر خاکی پی بردم . بعدش هم دیگه  از من گذشته بود.... ترس رو شناخته بودم به طرز عجیبی بزدل و خاک عالَم و این حرفا شده بودم.

بابام زیاد تعریف میکنه از دورانی که تو دهاتشون کوزه پیدا میکردن و میذاشتنش رو یه بلندی با فَلاخن میزدن متلاشیش میکردن و به خودشون جایزه میدادن.

البته این بابام نیستا. ایشون یک مبارزِ فلسطینی هستن احتمالا.احتمالا....

اینکه میگن ژن تو بدبختی و خوشبختیِ آدما تأثیر گذاره، احتمالا به همین دلیله. یعنی اگه بابای ما دیروز در عُنفوانِ نوجوانی نمیزد زیرخاکی ها رو متلاشی نمیکرد، امروز اون زیر خاکی ها نمیزدن رویا پردازیِ من رو متلاشی کنن. یعنی یه جورایی مثالِ:  زدی؟ حالا بخور! (کلا یه نظریه ی واقعا، مزخرفی بود که ارائه دادم . جدی نگیرید)

یه بار اما شانس به بابای ما رو کرد و تو تعمیرات قهوه خونه ای که اطراف بازار تهران داشت ، زیرِ زمین یه کوزه ی بزرگ پیدا کرد این هوا.... 

نه ببخشید این هوا


یادمه منِ جزغله هم زیر دست و پاش با بیلی که دو برابرِ قدَم بود گِل بازی میکردم. بابام داشت سکته میکرد. تو کوزه ای که تقریبا هم قد من بود پُر بود از سکه هایی که برق میزدن. البته اونایی که تو عکس بالا دیدید برق نمیزدن. انقدر کثافت نبودن. 

(واقعیه ها...صبر کنید)

 یعنی اگه چشمای بابامو میدیدن، از برقش، کور میشدین. تو چشماش همه چی بود. ویلا تو لواسون یه ماشین از این گنده ها. پاترول بود فکر کنم اون موقع ها.... مهدی رو بفرسته آلمان. دختراشم که هیچی کلا تعصبی بود و کاری با اونا نداشت. به وقتش باس شوهر میکردن و میرفتن سی خودشون.  قهوه خونش هم بکنه رستوران. بزرگترین رستوران دنیا. اصلا برگرده دهاتشون و کلِ دهات رو بخره بده دست داداشش. یه پیکان هم برا دایی کوچیکه ی من بخره که انقدر ول نچرخه مَردَکِ علاف....

همینطوری که تو چشماش فیلم آدم ثروتمندا رو میدید، 

ای وای ببخشید

فیلم آدم ثروتمندا رو میدید

 




ببخشید خوب..

اصلا آدم ثروتمندا رو نمیدید،

 منو بغل کرد و بُرد سپرد به مغازه بغلی و یه مشت هم از اون سکه ها  برداشت و قهوه خونه رو شش قفله کرد و زد بیرون. آقای همساده گفت : عمو بابات چش شده؟ منم که از همون بچگی دهن لق بودم  گفتم هیچی یه کوزه ی بزرگِ گنج پیدا کرده... اون هوا... (در بالا اشاره شد)

 همساده هم منو سپرد دست یه همساده دیگه و افتاد به جونِ مغازه بابا.

خوب شش تا قفل داشت. 


همینطور که درگیر قفل ها بود دیدم بابام از دور میاد. دست از پا دراز تر. (چه زود برگشت. الان تو سریالهای ایرانی بود زودتر از سه ساعت نمیومد. الکی استرس میدادن به تماشاچی) همساده هم بدون اینکه خجالت بکشه و خودشو پنهان کنه با پر رویی رفت سمت و بابا و (با لهجه ی شیرین آذری)گفت: تنها خوری میکنی؟ بابام هم یه نگاهی به من کرد و چشم تو چشممم تف کرد رو زمین و بلند گفت: تف تو غیرتت. 

من چه میدونستم غیرت چیه که./

خلاصه بعدها که بزرگ شدم فهمیم یه ژتونی بوده مربوط به یه باشگاهی به اسم باشگاه خلیج. 

شبیه این بود ولی روش نوشته بود: باشگاه خلیج


بابام میگه همش هم برنج بوده.  والله فکر کنم با همه ی اونا قشنگ میتونست یه  پیکان بخره. 


نتیجه گیری: خلاصه اینطوری شد که من فهمیدم زیرخاکی و ما میونه ی جفت و جوری با هم نداریم.....برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایه زندگانی‌ست کار...



تا اینکه با اینجا (لینک) مواجه شدم...

 یه زیر خاکیِ توپ و ناب که بهش دسترسی ندارم و نمیدونم چطوری میتونم دوباره در اختیار خودم قرارش بدم. هرکی میدونه بگه... آخرین مطلبم مالِ 15 آذر 89 ئه....


پایانِ انشاءِ من و وبلاگ نویسی.... پاییز 98

۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۰۹:۰۷
میرزا مهدی


من مُقلد جناب آیت الله مکارم شیرازی هستم. علاقه وافری به ایشون دارم. مطیع فرمایشات ایشون هستم و مدام مراجعه میکنم به توضیحاتشون. قرآنی که با ترجمه ی ایشون باشه میخونم و دوستشون دارم. تفسیر قرآنشونو میپسندم و فکر میکنم چشم و گوشمو باز میکنه. از هیچ مرجع دیگه ای خبر ندارم و پیگیری هم نکردم.

حالا خُب که چی مثلا؟

ایشون فتوایی دادند که بنده رو بدجوری به فکر واداشتند. لینک و لینک

من واقعا متوجه نمیشم یعنی الان اشعار مولانا همه متهم به ترویج فرقه ضاله صوفیه هستند؟ یا نه یه نفر که به قول ایشون فاسد بودند، شعرهای عرفانیِ ....

چی شد؟

کی بود؟ کی میدونه؟

کی میتونه به زبان ساده توضیح بده؟ خودم کلی چیزها رو سرچ کردم ولی نفهمیدم .

HELP



ها؟ و اینجا

خیلی برام مهمه دارم افسرده میشم . 

۳۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۳:۵۳
میرزا مهدی

سلام

حتما همه همسر آقای دونالد ترامپ رو می‌شناسید.

  اگر شما جای اون خانم می‌خواستید تو اون لحظه با 

 اون طرز نگاهی که به ملانیا ترامپ دارد، جمله ای در دلتان 

بگویید، چه می‌گفتید؟


ذهن خوانی اول

ذهن خوانی دوم

۲۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۰۹:۵۹
میرزا مهدی
چشمام رو که باز کردم و نِشستم، آفتاب صبحِ نجف خورد تو صورتم. 
به اطرافم نگاه کردم و وجب به وجب، آدمهایی رو دیدم که زیر پتو و ملحفه خوابیدن. اون موقع شب که رسیدیم اصلا متوجه‌شون نشده بودم. بعضی ها نشسته بودن و یه عده هم در حال تعویض لباسهاشون بودن. گوشی موبایلم هم از همون حین ورود به عراق خراب شد و خاموش موند.  احمد و خانمش هم  به پیشنهادمون همراه و هم قدم ما شده بودن.
حاجی گفته بود اینطوری تو ونِ ما جا نمیشید. ما هم تصمیم گرفتیم و ریسک بزرگی کردیم و هزینه ای که قرار بود خرج کرایه ی ما بشه، خرج پراید احمد کردیم و راهیِ مرز شدیم و زدیم به دلِ جاده.

بعد از یکی دو ساعت که اون اطراف میپلکیدم تا ببینم چی به چیه و کیه به کیه؟ یه اداره ای که یادم نیست چی بود رو پیدا کردم و با زبون بی زبونی به اون بنده خدا حالی کردم که من باید لباسهام رو تمام و کمال عوض کنم و خجالت میکشم در انظار عموم این کار رو بکنم. اجازه بده برم گوشه حیاط و یا تو یه اتاقی. نمیدونم چطوری، ولی متوجه شد و اجازه داد. 
از اونجا دور شدم و رفتم سمت صدایی که هم قشنگ بود و هم به خاطر یکنواختیش ممکن بود باعث رنجشم بشه. نزدیک تر که شدم دیدم یه آقای میانسالی در هرکدوم از دستاش دوتا استکان شیشه ای کمر باریک گرفته و به هم میکوبونه و با لهجه ی عربی مدام تکرار میکنه جای عراقی. جای عراقی. بهش نزدیک شدم و 
گفت: ایرانی؟ عراقی؟ لبخندی زدم و از اینکه دارم با عراقی ها حرف میزنم خوشحال بودم. با تعجب گفت ایرانی؟ نمیدونم چرا تعجب کرده بود . چه چیزی در من به عربها میخورد رو هرگز نفهمیدم. گفتم نعم نعم. ایرانی. 
بعد رو کرد به موکبشون و گفت: برو آنجا. چایِ ایرانی آنجا. و با صدای بلندتر گفت: جُواد ایرانی، هموطن. تهرانی. چای ایرانی بده بهش. 
گفتم شما هم ایرانی هستی؟
گفت: ها.... بعد رو کرد به یکی دیگه و گفت جای عراقی جای عراقی
اولین جرعه از اولین نوشیدنیِ ایرانی در خاک عراق رو خوردم و رفتم به سمت پارکینگی  که احمد و همسرهامون خوابیده بودند. حدودا چهارصد - پونصد متر دور شده بودم و وقتی رسیدم دیدم بنده خدا ها منتظر و نگران، چشمشون به اینور و اونور میچرخه تا منو پیدا کنن. 
***
رفتیم به سمتِ حرم مقدس امام علی علیه السلام.
دیدم همسرم و احمد و خانمش ایستادن و خم شدن و سلام دادن. سرم رو بلند کردم ببینم چی روبرومونه که گُنبد طلایی حرم امام علی علیه السلام رو دیدم.
میخکوب شدم. خوب الان باید چی کار میکردم؟ دیدم زیر لب دارن یه چیزایی میگن. منم گفتم السلام علیک یا امیر المومنین. السلام علیک یا سید الوصیین.... دیگه هیچی نداشتم بگم.
چشمام بی حرکت قفل شده بودن روی گنبد. کامل دیده نمیشد ولی خوب گنبدِ حرم مطهر امیرالمومنین بود.
پاهام دیگه شل بود. برعکسِ خیلی ها که سر از پا نمیشناسن و تند تند و با اشتیاق به سمت حرم میرن، من آروم و آهسته قدم بر میداشتم. اون لحظه فقط فکر میکردم که من هم مگه جایی دارم در بین اون همه زائر؟ 
به خودم اومده بودم. من اینجا چی کار میکنم؟ الان باید برم اونجا چی کار کنم؟ و هزار تا سوال اینچنینی که تو سرم میگذشت. 
رسیدیم به جایی که باید تفتیش میشدیم. یه اتاقک کوچولو. هرکسی که میرسید به مامور، یه تفتیش سرسرکی-در حد یه تماس دست با بدن- میشد و بهش میگفتند "روُ روُ"
نوبت من که رسید گفت کوله ت رو بذار پایین. از اونجایی که درشت اندام تر از بقیه بودم و کوله های اونا کوچیک بود و کوله ی من بزرگ، تقریبا همه چیز رو من حمل میکردم. 
گفت کوله ت رو بذار زمین.
همه چیز رو ریختند به هم. از دستمال لوله ای که تا آخر بازش کردن و چراغ قوه ی کوچولویی که باطریهاش رو درآوردن و تفتیش لای نخ ها و جدا کردن سوزنها و لباس های زیر و رو و خوراکی ها و همه و همه رو ریختن به هم و بعد دو دستی گذاشتن تو دستم و گفتن "روُ روُ" پتانسیل این رو دارم که در چنین مواقعی خشمگین بشم. چرا هیچکس رو نگشتند به جز من؟ چرا همه چیز رو ریختن رو زمین؟ مگه ما زائر نیستیم؟ باید یه کاری میکردم باید خشمم رو یه جوری تخلیه میکردم که یکیشون هُلم داد و گفت: زائر! رُو"
نگاش که کردم یه لبخند نرم و لطیفی رو صورتش دیدم که خود به خود آروم شدم. 
حالا دیگه رسیدیم به جایی که باید ساک و کفش و موبایلمون رو میدادیم به امانت. 
صف طولانی و تمام ناشدنی. باید صبر میکردیم یکی بیاد وسائلش رو تحویل بگیره و یکی دیگه جایگزینش بشه تا صف یه نفر به جلو حرکت کنه. صدای بلندگو ها فضا رو پر کرده بودند. خانم نگار عباسی از آمل . حسین بختیاری از شیراز.... و همینطور اسامی خونده میشد تا به سمتی برن و من نمیدونستم جریانش چیه. بعد یه آقای عرب شروع میکرد به حرف زدن و باز اون آقای ایرانی.... از احمد که سوال کردم گفت اینها آدمهایی هستن که خونواده هاشون گمش کردن... . اگه یه وقت دیدی صدات میزنن بدون که از نظر ما مفقود شدی و بعد خندید.
بیست دقیقه ای گذشت.
به احمد گفتم اگر اینطور بخوایم منتظر باشیم زمان از دست میدیم. بریم وسائل خانمها رو بگیریم که اونا برن زیارت،
 منم میشینم پیش وسائل، شما هم برو زیارتت رو بکن. بعد وقتی اومدی من میرم.
یه جوری با لبخند نگام کرد که  خوب مرد حسابی چرا زودتر به این فکر نرسیدی، و منم با همون نگاه بهش گفتم، خودت چرا زودتر به این فکر نرسیدی  و همون کار رو کردیم تا تونستیم زیارت کنیم
***
نوبت من شد. 

***

وارد حرم شدم. شبیه آدمهایی بودم که با رودربایستی وارد جایی میشن و نگرانن که صاحبِ اون خونه جلوی جمع یهو بهش بگه تو اینجا چی کار میکنی؟ کی تو رو راه داده؟ برو بیرون. و من رو جلوی اون همه مهمان، خُرد کنه.

اما مگه امامِ رئوف....

 برای همین با هر قدم بسم الله ی میگفتم و یه جوری از کنار دیوار ها با احتیاط راه میرفتم که مثلا صاحب اون خونه من رو نبینه. اما نمیشد که.
 از یه جایی باید خودم رو میسپردم به جریانِ در حال حرکتِ صدها آدم که فریاد میکشیدن: حیدر. حیدر. حیدر. حیدر.
نفهمیدم چند ثانیه گذشت. پنج؟ ده؟ بیست؟ یا کمی کمتر که دیدم چسبیدم به ضریح. 
هیچ چیزی نمیدیدم. صورتم با فشار چسبیده بود به ضریح و احساس میکردم دنده هام در حال شکستن هستند. نمیدونستم باید زیارت کنم و یا فرار. نفسم تنگ شده بود و روبروم امام علی علیه السلام رو تصور میکردم و نشسته و به عاشقهاش نگاه میکنه.  چه آرامشی! چه لبخندی! یعنی واقعا آقا همینطور دارن نگاه میکنن؟ کاش واقعا میشد دیدشون. تصورش هم لذت بخش بود.
سعی کردم توجهشون رو جلب کنم. آخه تو اون جمعیت، اون هم اشتیاق، و اون همه حیدر حیدر گفتنها، مگه من دیده میشدم؟ باید تصور میکردم. باید تمرکز میکردم.... بلد نبودم . زیارت آقا امیرالمومنین رو بلد نبودم. لال شده بودم. کُپ کرده بودم. سعی میکردم از خودم در بیام.  زرق و برق حرم و ضریح داشت منو به سمت دیگه ای میکشوند. اصلا اونجوری که باید میبودم، نبودم. باید سر صحبت رو باز میکردم. باید با ایشون حرف میزدم. باید میگفتم که ممنونم که اجازه دادید بیام خدمتتون. باید میگفتم که چقدر دوستشون دارم. باید میگفتم که آرزومه در رکاب آقا امام زمان باشم پس شفاعت بکنید. باید میگفتم چقدر دیر فهمیدم که بدون شما هرگز. باید یه چیزی میگفتم. پس با ایشون حرف زدم. صداشون زدم. خجالت میکشیدم فریاد بکشم و حیدر حیدر بگم. خجالت میکشیدم نگاهشون رو از میان اون همه عاشق بکشم سمت خودم.ولی میدونستم که صدام رو میشنون. دچار دوگانگی شده بودم. چه عظمتی! ذهنم آروم نبود. فکرم ثبات نداشت. ولی بر خودم غلبه کردم  و  شروع کردم. یادم نیست چه چیزهایی گفتم اما یادمه که کلی حرف زدم.کلی صفا کردم. کلی حس خوبِ قبلا تجربه نشده رو تجربه میکردم. 
هروقت اسم نجف رو میشنوم یاد اون لحظه ی قشنگ میفتم. اسم حضرت علی(ع) که به زبان یکی میاد، یاد اون لحظه ی خوب میفتم.... غرق در فضا بودم. دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم. تنها صدای نفسهای آقا به گوشم میرسید. بوی عطر حضورشون رو تصور میکردم.....

 یک آن یک چیز محکم خورد به پشت سرم و با پیشونی خوردم به ضریح. آرنجی روی گوشم فشار میاورد و زانویی به پهلوی سمت چپم. درد داشتم اما جلوه ی مزار مبارک و مطهر آقا که به سختی از پشت شیشه ای که چسبانده بودند به ضریح، دیده میشد، دردم رو تسکین میداد. باید از این مهلکه جان سالم به درمیآوردم. باید نفسی و تنی سالم برایم میماند تا به زیارت آقازاده ی صاحبِ این خانه هم بروم. و بالاخره آن طور که دوست نداشتم و شرم دارم از بیانش، از آن جمعیت زدم بیرون و به سمت احمد حرکت کردم.
این اولین و آخرین زیارت آقا امیرالمومنین در اون سفر برای من بود.




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۷
میرزا مهدی

13 سال داشتم که برای خواهر بزرگترم خواستگار آمد. یادم است که در مجلس خواستگاری پدرم به خانواده‌ی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و .... خواهر بزرگترم بدبخت شد.

14 سال داشتم که برای آن یکی خواهر "یک ذره" بزرگترم خواستگار آمد. در مجلس خواستگاری پدرم به خانواده‌ی داماد فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و ..... آن یکی خواهرِ "یک ذره بزرگترم هم بدبخت شد.

15 سالم شد. فکر میکردم افتادیم به دورِ ازدواج. اما کسی به خواستگاریِ من نیامد.

16 سال.

17

18

همانطور مجرد و عزب اوقلی رفتم سربازی.

21

22 سالم شد. باز هم برایم خواستگار نیامد که نیامد. تصمیم گرفتیم که خودمان آستین بالا بزنیم. روز خواستگاری پدرم به خانواده‌ی دختر فرمودند: ریش و قیچی دست خودتان و .... من هم بدبخت شدم.

چندی بعد برای خواهر کوچکتر من خواستگار آمد. پدرم فرمودند ریش و قیچی،.... پدر داماد حرفش را قطع کرد و گفتند: ما با ژیلت کار میکنیم و پنبه.

این شد که بر خلاف ما سه نفر، خواهر کوچکتر من بدبخت‌تر شد.

برادرِ کوچکم اما شب خواستگاری‌اش، ریش پدر را تراشید و از همان لحظه به غیظ پدر گرفتار آمد و همان جا، بدبخت شد. دیگر کارش به خواستگاری نکشید. 

حال  که پویشی راه انداخته‌اید و به لطف و کرامتِ آقا مرتضی"دچارِ دلفین نشان" به آن دعوت شده‌ام، باید عرض کنم: بنده پسرِ همان پدرم و از حیث اینکه ضرورتی نمی‌بینم و خودم را بی‌نیاز از امکاناتِ رفاهیِ بیان میبینم، و همچنین در نظر دادن در چنین مواردِ سرنوشت‌ساز، گنگ و بیسواد و اُمی هستم، با افتخار اعلام میدارم که ریش و قیچی دست خودتان. باشد که خوشبخت گردید.

۳۹ نظر موافقین ۲۰ مخالفین ۱ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۸
میرزا مهدی


به نظرتون مهره‌ی اصلیِ دشمنی با ایران، همین‌قدر ابله و دلقک و نادان است که نشریه های ما نشان میدهند؟

به نظر نباید دشمن را سرسخت و جدی و غضبناک فرض کرد تا بتوان تدبیری در خور و شایسته، در مقابلش اندیشید؟

این سوالی‌ست که امشب در گفتگوی خبریِ شبکه ... عه نه ببخشید اشتباه شد.


این "لینک" هم بخوانید. بی ضرر است و گاز نمیگیرد.

۱۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۹:۴۱
میرزا مهدی

سلام لطفا برای این عکس یک یا چند جمله بنویسید



۳۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۳۶
میرزا مهدی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۶
میرزا مهدی

هشتاد سالگی. روز. فضای سبز پارک سر کوچه.

من رو به پسرم: اون چیه؟

پسرم با بی حوصلگی: گنجشک



Link


۲۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۷
میرزا مهدی