یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

دیشب یهو بارون گرفت.

سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ق.ظ

وسط حیاط هم یه سری خرت و پرت وجود داشت که قرار نبوده زیر بارون باشن. مثلا یه نایلونِ متریِ خیلی بزرگ تا شده زیر درخت پرتقال. سطل زباله ای که حالشو نداشتم نصفه شبی آب بکشم و مونده بود تو حیاط. یه بشقاب میوه خوری کهنه که مخصوص اضافه های غذا و خُرده نونهاست برای حیوونهای رهگذر یا پرنده ها که لب حوض جا خوش کرده بود. و یه سری چیزای دیگه.

دیشب یهو بارون گرفت و سر و صدایی به پا شد. ریزش آب بارون بعد از برخورد به برگهای درخت پرتقالْ‌جانِ خانه ی پدر همسر که روی نایلون میچکید و صدای ناهنجاری ایجاد کرده بود؛ سرریز شدن آب ناودان روی سطل زباله ای که دَمَر روی زمین گذاشته بودم تا حشرات و یا چه میدونم حیوونی چیزی توش نره هم،  صدایی مثل طبل ایجاد کرده بود؛ طبلی که ده نفر همزمان روش میکوبن و اصلا هم سکوتی بین ضربه ها احساس نمیشه. نِمْ‌دونم اون بشقاب میوه خوریه چرا بازیش گرفته بود. انگار یه بچه ی تُخس نشسته و با انگشتش میزنه لبه ی بشقاب و بشقاب روی لبه ی اونوریش بلند میشه و میچرخه و باز مینشینه سر جاش. و تکرار و تکرار و تکرار. کارناوالی راه انداخته بود باران که بیا و ببین.

همسر از سر و صدای باران بیدار میشه و میبینه که من نشستم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم.(دوتا پدیده واقعا منو مبهوت خودشون میکنن. اونقدر که لازمه سکوت کنم و یک: صدای بارونو خوب گوش بدم و دو: ماه کامل رو خوب نظاره کنم و همونطوری مبهوت برم فضا)

 میگه: مگه جُغدی؟ چرا نخوابیدی؟ پاشو پنجره رو ببند.

گفتم سردته یه پتو بکش روت.

گفت: پتو رومه. صدا نمیذاره بخوابم

گفتم عزیزم خوب گوش کن. صدای شرشر بارونه. فکر کن با هم رفتیم تو طبیعت چادر زدیم و این هم صدای آبشاره و (مکثی کردم و باز ادامه دادم و کلی براش فضا سازی کردم و انقدر گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم و گفتم (خوب حالا!!!) که دیدم چشماش داره سنگین میشه . روشو برگردوندو پتو رو کشید رو سرش) 

گفتم: واقعا کِیْف نکردی؟

یه صدای خفه ای از زیر پتو اومد بیرون و گفت: ببندش.

پاشدم بستمش.

صدای طبله هنوز میاد 


زیر نویس:نـه تـنـها سـاخـتـار مغز زنان و مردان با یکدیگر متفاوت می باشد، بلکه مـردان و زنان از مغزشان به طـرز مــتفاوتی استفاده می کنند و حتی در شیوه بروز احساسات هم با هم تفاوت دارند . زنان موجوداتی احساساتی هستند که تمایل بیشتری برای بیان احساسات و حرف زدن دارند اما مردان بیشتر اوقات احساسات خود را مخفی میکنند . در مغز زنان اتصالات و ارتباطات بیشتری بین دو نیمکره چپ و راست وجود داشـته کـه بـه آنــها این توانایی را می دهد تا از مهارت گفتاری بهتری نسبت به مردان برخوردار باشند. از طرف دیگر در مردان ارتبـاط کمتری بین دو نیمکره مغزشان وجود داشته و به آنها این قابلیت را میدهد تا دارای مهارت بیشتری در استدلالهای انتزاعی و هوش دیداری فضایی باشند. 

نظرات  (۲۶)

۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۲:۰۷ مردی بنام شقایق ...
سلام

ناخودآگاه یاد این ترانه محسن چاوشی افتادم:

دلت که می لرزید من با چشام دیدم
تو ظل تابستون چقدر زمستونه 

هوا گرفته نبود دلم گرفت اون شب
به مادرم گفتم هنوز بارونه هنوز بارونه...
پاسخ:
سلام دلمون گرفت بابا:))
آدم سرخوشی نیستما. مگه میشه کسی این روزا با وضعی که من دارم بتونه سر خوش باشه ؟ 
اما چی بشه ماهی، دوماهی یه بار برم سراغ محسن چاووشی. غم میاره برام این آقای هنرمندِ عزیز و دوست داشتنی
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۲ امید شمس آذر
اوزون گولسون.
پاسخ:
به حضرت عباس نفهمیدم الان چی گفتی. فحشه؟
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۳ شنگول العلما
اگر تفاوت زن و مرد رو بدونیم و بپذریم کلی از ناراحتی ها حل می شه. ^_^ 
پاسخ:
صد در صد. این هم میذارم جزو نکته هایی که از شما به دست آوردم. #آشنا_بازی
ریزش آب بارون بعد از برخورد به برگهای درخت پرتقالْ‌جانِ خانه ی پدر همسر که روی نایلون میچکید

این جمله خیلی من رو گرفت اصلا عجیب 
پا نوشتشم سخت بود 
تصویر سازی نوشته هاتون عالیه دوتا پاراگراف اول کاملا برای مخاطب فضا سازی میکنه 

پاسخ:
شما لطف داری...
پا نوشتش خوب بود از یه جا کش رفتم هرچی گشتم لینکشو بذارم ، پیدا نشد. شما فکر کن از افاضاتِ خودمه D:
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۲:۴۸ مریم بانو
راستش منم خیلی بارونو دوست میدارم 

اما اینجا هرچی تجسم کردم چیز قشنگی درنیومد :)

بعد یه سوال چه جوری خوابتون برد با این همه سرو صدا؟؟
پاسخ:
اتفاقا چیز قشنگی هم نبود. 
من راستش تحت هر شرایطی که خوابم بیاد میخوابم. و اگر خوابم نبرههم باهیچ خواب آوری نمیخوابم. 
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۱ دچارِ فیش‌نگار
بستیش؟
پاسخ:
👅
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۸ امید شمس آذر
نه دعای خیره، خیالت راحت باشه.
پاسخ:
باورتون نمیشه به سه چهار تا از دوستان آذری زبان پیامک دادم هیچکس جواب نداد. 
گفتم از خودتون بپرسم////
تنتون سلامت
خیالم که از بابت شما راحته
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۳:۲۰ امید شمس آذر
ترجمۀ تحت اللّفظی: رویت خندان باد،
ترجمۀ آزاد: خدا خیرت بده.
پاسخ:
آقا متقابلا متقابلا
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۳:۲۸ ام شهرآشوب
الان دقیقا جای زن و مرد درخونه شما عوض شده!
قاعدتا خانمتون باید زل میزدن به بارون و  شما باید میگفتید ببندش!
پاسخ:
چرا؟ 
من به این رمانتیکی! D:
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۴:۱۶ فرشته ی روی زمین
فقط شیطنت اون شکلکه : ))
حالا واقعا داشتید لذت میبردید یا حوصله نداشتید بلند بشید؟ : )
پاسخ:
آره واقعا لذت میبرم... :)
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۴:۱۶ دچارِ فیش‌نگار
درست ج بده :|
پاسخ:
فکر کنم باید بلاکت کنم:))
:))
سلام
خدا کنه طرفای آمل هم بارون زده باشه... بلکه یه کم خنک بشه.
پاسخ:
سلام 
اگر آمل تشریف میارید باید بهتون بگم که امروز از ظهر آفتاب شده. و آفتاب اطراف آمل یعنی سونای تر 
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۵:۰۳ ضــِــد !!
کاشان هم همینطور بود. یهو بارون میگرفت.میخورد به شیشه ی اتاق، هممون(هر هفت هم اتاقی) تو تاریکی فقط نگاش میکردیم.
پاسخ:
کاشان شهر قشنگیه. خوشبحالت
لذت بارونش مال شما
کیف هوای خنکش مال ما
الحمدلله
پاسخ:
انشالله به شما هم برسه این رحمت الهی
چه خوبه که شما از لذت بارون بی بهره نیستین 
خوابیدن با صدای بارون که خیلی لذت بخشه 
پاسخ:
باورتون نمیشه صبح به زور مشت و لگد بیدارم کردن برای نماز. انقدر که آرامش بخشه. دیازپامه لامصب :))


انشالله نصیبتون بشه
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۴ شارمین امیریان
سلام.

عوضش ما داریم تو یه هوای کثیف و نزدیک به 40 درجه حرارت، نفس می کشیم! =/ قدر خودتون رو بدونید! =)
پاسخ:
خدا نسبت به جنبه ی بنده هاش مورد آزمایش قرارشون میده.... خوش به سعادتتون
۱۱ تیر ۹۸ ، ۱۷:۲۸ دچارِ فیش‌نگار
بازم خوبه که اول بلاک نمیکنی بعد فکر کنی :)
خیلی ممنون از امید دادنتون ... :/

پاسخ:
:))) نهی از منکر بود.

گفتم یه بهونه بدم دستتون. چه کاریه آخه. صبح بیاین شب بمونین و صبح دوباره برگردین D:
۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۳۷ مهدی ­­­­
هم متن خیلی باحال شروع شد، که تیترش جمله اولش بود هم فضا سازیش عالی بود هم قسمت رمانتیکش خیلی نزدیک به واقعی بود :))
پاسخ:
نظر لطفتونه. آره خیلی وقته تو فکرم مطالبمو یه جوری بنویسم که با همون تیتر شروع بشه. هیچوقت سعی نکردم ولی فکر کنم سخت بشه یه کم....
ممنونم از دقت نظرتون :)
۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۱:۴۸ رحیم فلاحتی
خیلی باحال بود . حس یک روز بارونی تو دل تابستون . 
اگه درست یادم باشه تابستون نود و پنج بود .  اواخر مرداد یک هفته مدام بارون اومد. اونقدر خنک شده بود یادمون رفته بودتابستونه .
  الان از اثرات بارون و خنکی شمال باد نصیبمون شده . هرچند اینجا هم کمی دما افت کرد اما از ابر و بارون خبری نبود. 
 چه تصویر خوبی بود اونجا که پشت پنجره بودید و بارون می زد رو شیرونی و صدای آب تو ناودون :))
پاسخ:
آره تازه خونه ی پدر همسر یه جوریه که وقتی بارون خیلی خیلی خیلی شدید میشه از یه جای شیروونی نفوذ میکنه و صدای تلاپ تالاپ( دقت کنید چیک چیک نه) تالاپ تالاپ قطراتش واقعا اعصاب خورد کنه... اینو نگفتم چون واقعا هیچ توصیف عاشقانه ای براش نداشتم برای همسرD:
۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۲:۱۸ محبوبه شب
اونشبی که رعد و برق عجیبی میزد و بارونم گرفته بود، تک و تنها پاشدم و رفتم ساحل
شاید باورتون نشه، در چند کیلومتری من، خیلی کم و حتا تک و توک جنبنده ای دو پا می دیدم 
این خاص بودنه
فضای دلپسب اونجا
اصن کلی کیف می کردم ازین فضایی که ایجاد شده بود..
تا حالا بارون شمالو ندیده بودم
و حتا رعد و برقی که بتونه تاریکی شبو به روز مبدل کنه 😍
پاسخ:
سعادتیه برای خودش.
شب کنار ساحل اون هم جایی که شما بودید، به خاطر پروژکتور هتل ها نسبتا روشنه. 
یه جاهایی هست که شما هیچی نمیبینی. انگار که چشمات بسته ست. یک وهم عجیبی که هم ترسناکه و هم لذت بخشه.... صدای امواجو میشنوی. وقتی در نزدیکترین جایی که ایستادی به ماسه ها میخوره، این وهمو دو چندان میکنه. حالا تصور کن از دویست سیصد متر اونطرف تر یه کور سویی میتابه و باعث میشه یه شبح سفیدی از موجها ببینی که باز دیوانه ترت میکنه. انقدر که ترجیح بدی رعدو برق بزنه از وسط دو شقه ت کنه تا دیگه هوس تنهایی دم ساحل رفتن به سرت نزنه....:)))
۱۱ تیر ۹۸ ، ۲۲:۳۹ بهارنارنج :)
کاش اینجا بباره
اقا قبول نیست انقدر خانومتونو حشن نشون میدین،نکنه اینجوزی میگین چشتون نزنیم؟😒😑
پاسخ:
انشالله میباره.
نه خشن نیست واقعا... 
واقعا بدون اغراق میگم. از ایشون مهربانتر صفتیه که فقط به مادرم میشه نسبت داد....ولا غیر. 
و اِن یکادوالذینَ.... :)
من فقط عاشق اون و هستم که گنده شروع شده...
پاسخ:
اتفاقا بُلدش کردم که یکی عاشقش بشهD:
میگم عاشق فضاش شدم.میشه یه عکس ازش بزاری؟خواسته زیادیه!میدونم!ولی خواهشن هر وقت وقت کردی یه عکس بگیر بزار!لطفا!از حیاطِ خونه!
اون پی نوشت اخر برای چی بود؟(:
توصیف کنین.به نظرم داستان بنویسین.جنگ صلیبی دمپایی با دماغ کورش کبیر خوبه.دماغِ و دستمال خونی و نشستن روی جدول(اولین پستی که ازتون خوندم) خوبه.همه چی خوبه.ولی داستان بنویسین اگر وقت کردین.
پاسخ:
چشم چشم شما حرص نخورین....:))
۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۳:۰۵ محبوبه شب
اره مثلا روی اون پل سنگی.. همونجایی که گفتم با دختر عموم اومدیم واسه عکس :دی
چون دیر شده بود و کسیم اون اطراف نبود، یه دور قرآنو دور کردیم فک کنم که سالم برسیم پلاژ
پاسخ:
پل سنگی؟ همون که بغل یه پل فلزیه؟
اون همه راه پیاده رفتین؟
۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۵ محبوبه شب
آره آره خودشه 😍

ن بابا
 پیااااده رفتیم 😄😂

اوسکولیم نه؟ 😂😂😂😂😂
ولی عجب منظره ای داشت 😍
پاسخ:
نه اوسکول که منظورم نبود ولی...
اصلا ادعا کردند بابلسر بهشتِ آسیاست...{جانِ عمه ش}

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی