یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مطلب_آبکی» ثبت شده است

پیشگفتار(اصطلاحاً) : این مطلب رو در تاریخ دوم تیرماه 1401 در صفحه اینستاگرامم خطاب به عزیزی نوشتم و ارسال کردم. دیدم جاش در وبلاگم خالیه. این بار مخاطبم خودم هستم و اگر دوست داشتید میتوانید خطاب به خودتان هم بخوانید)



به نظرم یک نفر یک مسئله ای را روایت میکند و بیشمار آدم آن را نقل میکنند. 
روایتگر یکیست و نقال بیشمار.
فرض بر این باشد که روایت صد درصد صحیح و قابل ستایش و پذیرش.
اما آیا آنی که نقل میکند، درست برداشت کرده یا خیر؟ جای سوال دارد.
آیا آنی که از نقال میشنود، درست دریافت میکند یا خیر؟ این هم جای سوال دارد
آیا آنی که از شنوده ی نقال، همان مسئله را برای دستِ سوم گوش میدهد هم درست برداشت میکند؟ این هم جای سوال دارد. 
آیا آنی که از مبداء بعد از گذشت قرنها به من رسیده همانی است که در سر منشاء وجود داشت؟ این  هم جای سوال دارد.
اگر حوصله داشتم و تنبل نبودم و میرفتم تمام کتُب این نقالِ بزرگوار را مطالعه میکردم و میدیدم که واقعا چنین مضمونی را فرموده اند که:
هرآنکس که فقط تولید مثل کند و بخورد و بیاشامد و مال اندوزی کند و بخوابد و بیدار شود و همان کار ها را از سر بگیرد، و به دنیال خرد و دانایی نباشد، حیوانی بیش نیست،دین و آیینی که میپرستم و ستایش میکنم و خدا و پیغمبر و تمام متعلقاتش را نبوسیده میگذاشتم کنار و سر به بیابان میگذاشتم.

چرا خیلی ها فکر میکنن دانایی از یک زمانِ بخصوصی ایجاد میشود؟
به نظرم دانایی از بدو تولد آغاز، و در مسیر زندگی رشد، و در حین مرگ به کمال میرسد.
دانایی یک محدوده در یک دایره قرمز نیست که رسیدن و ورود به آن فقط با خواندن کتابهایی که روشنفکر نماها و فرهیخته نماها تاییدش میکنند میسر باشد.
دانایی یک محدوده نیست؛ یک مسیر است. 
فقط همان لحظه ای به کمال میرسد که ما میفهمیم  کجا کم برداشت کردیم و کجا از آن رو برگرداندیم و کجا بهترین بهره را از آن بردیم.
دانایی که صرفا در کتاب مثلا استاد فلانی و استاد فلانی و  استاد فلانی یافت نمیشود؛ 
آنچه که در آن کتابها موجود است، صرفاً حاصلِ درآمدِ یک عمر زندگیِ یک شخص از داناییِ خودِ اوست. که البته هنوز به کمال هم نرسیده. چون زمانی به کمال میرسه که دیگر فرصتی برای انتقالش نخواهد داشت. درست در لحظه آخرین دم و بازدم زندگی‌اش. 
ما با مطالعه ی داناییِ دیگران فقط میتوانیم روشِ بهره بردن از دانایی ای که در مسیر زندگی او وجود داشته است را ببینیم و بیاموزیم.
 که البته همیشه هم درست از آب در نمی آید. 
چرا که ممکن است در خیالاتِ خود تصور کنیم، آنچه که استاد  بعنوان دانایی نقل میکند ، دقیقاً همان چیزی باشد که ما جستجو میکردیم؛ در حالی که چنین نیست. تو فقط در  مواجه ی -احتمالا اتفاقی- با دانش استاد، با آن آشنا شدی.
قطعِ به یقین این خرد و دانایی، همانی نیست که استاد برای تو و افزایش دانش تو در طول زندگی، به آن رسیده و دست یافته باشد. بلکه کاملا مخصوصِ به خود اوست.
تو با مطالعه و غرق شدن در افکار دیگران-به شرط زنده بیرون آمدن- فقط میتوانی بفهمی که دانایی هم وجود دارد. همین و بس. اما این به این معنی نیست که نقل و انتقال دانش استاد، خِرَدِ توست و داناییِ او، کلام شیوای تو، در بزم های شبانه.
۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۱ ، ۰۷:۵۶
میرزا مهدی

میگه: «عَیی... دستکشم خونی شد. حالم به هم خورد» یهو زد زیر گریه

میگم: «خوب چرا دستکش دستت کردی که خونی بشه؟»

میگه: «خوب اگر دستکش دستم نمیکردم که دستم خونی میشد. »

میگم: «خوب اگر دستت خونی میشد چی میشد؟»

میگه: «عَیی... حالم به هم خورد.»

میگم: «اگر به من بگی چرا دستکش دستت کردی بهت جایزه میدم.»

فکر میکنه و میگه: «برای اینکه دستم خونی نشه.»

میگه: «مگه میدونستی دستت قرار خونی بشه که دستکش دستت کردی؟»

میگه: «آره دیگه. وقتی ماهی پاک میکنیم دستمون خونی میشه دیگه.»

میگم: «پس یعنی وقتی مطمئنی قراره خونی بشی، دستکش دستت میکنی، درسته؟ برای اینکه اون خون به دست خودت نخوره . آره؟»

کلی فکر کرد تا بفهمه چی گفتم. انگار چند بار با خودش مرور کرده باشه، میگه: «آره. مثل پیشبندم که میبندم تا لباسم کثیف نشه.» 

میگم: «آفرین. حالا پیشبندت وقتی کثیف میشه گریه میکنی؟»

میگه: «آره.» یه جور هم دستش رو بالاگرفته که به بدنش نخوره

میگم:«خوب تو که قراره گریه کنی، دیگه چرا پیشبند میبندی یا دستکش دستت میکنی؟»

نگاه حق به جانبی به من میندازه و مثل آدم بزرگا دستش رو میزنه به کمرش و میگه: «نکنه میخوای دستم خونی بشه؟»

میگم: «الان لباست هم خونی شد که»  میخندم 

دستش رو از کمرش بر میداره و جیغ میکشه و با جفت کف دستِ خونیش میکوبه تو سرِ من و میگه: «همش تقصیر توئه». با صدای بلند میگه «مامــــان» و میره

میگم: «بیا اینجا ببینم پدر سوخته.»

میگه: «خودتی» گریه و فرار میکنه.



۱۰ نظر موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۱:۴۸
میرزا مهدی

اگر روزی زمامدار مملکت خویش شوم، یک داروغه را بر سرکار می‌نهم که پاچه‌ام را بگیرد روز و شب، 

همچو سگ.

بِه‌اَش می‌فرمودم:  متعلقه و صبیه و شوی‌اَش، و آن یاردان‌قُلیِ بی‌مصرف و متعلقه‌ی دربه‌دری‌اَش، و تمام خس و خاشاک دوربرت، هر خطا و جفا و غلطی خواستند بکنند، و هر سوراخ سُمبه‌ای هم در دنیا خواستند بروند، و هرجایی هم خواستند اقامت بگیرند و خرید کنند و حتی اگه آن دلِ صاحب مرده‌اشان خواست همانجا هم بمیرند و سَقَط شوند، امّا در عوضش تو نگذار یک جرعه آب از گلوی منِ -فلان فلان شده‌ای که این وضع نابسامان را در مملکت خویش به بار آورده‌ام،- پایین رود.

بِش می‌گفتم نه دستیار، نه معاون و نه کسی رو اجیر کن که سربازت باشد. 

بِش می‌گفتم نه کسی رو به اسم مبارزه با مفاسد خلق کن و نه تعزیرات و نه حمایت از حقوق مصارف خودم.

بِش می‌گفتم پدرم را به تو می‌سپارم که در بیاوری تا حساب کار دستم بیاید.

بِش می‌گفتم که هرچه آتش از گور خودم بلند میشود را فوت کند.

بِش می‌گفتم که مراقبت نماید که بهرغم آتشم گُر نگیرد، و اِلّا نَنِه‌اش را به عزایش می‌نشانم.

بِش می‌گفتم ماست‌م را هم کیسه کند...

بِش می‌گفتم نُطُقم را هم بکشد...

بِش می‌گفتم دهانم را یک سرویسی هم بنُماید...

بِش می‌گفتم اصلاً بدون مَلَق بازی، خودت قاضی، خودت جلاد.

بعد که شاخ و از کنترل خارج میشد، خودم را بر علیه وی می‌شوراندم و یه انقلابی به پا می‌کردم مثِ چی...

و بعد داروغه‌ای دیگر!

والله بخدا با این 



۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۵۹
میرزا مهدی

1-وارد مغازه که میشه با لبخند و اکراه از روی صندلی زهوار در رفته که دیگه تار و پودِ روکشش دارن با هم طرح شیطانی برای شلوار زهوار در رفته ترم میکشن، بلند میشم و تا خرتناق مهربونی چاشنیِ نگاهم میکنم و با دست اشاره میزنم بفرمایید و اون هم همونطور که داره کالری میسوزونه که لبخندش رو حفظ کنه دعوتم رو پذیرا میشه و میگه: «کپی رنگی هم داری؟ »

از اینکه بعد از حدود پنج ساعت، اولین مشتریِ مغازه از من چیزی رو میخواد که ندارم و سعی دارم از غشای پلاسمای سلولیِ خودم خارج بشم و با مشت برم تو پَک و پوزش، تقوا پیشه میکنم و لبهام رو مثل پروانه ای که بالهاش رو باز کرده کش میدم و وانمود میکنم دارم لبخند میزنم و میگم: «نه متأسفانه»

و میره.

2- چند دقیقه بعد یکی دیگه: «داداش کپی رنگی داری؟» لبهام رو پروانه ای میکنم و میگم «نه»

3- «سلام پسرم کپی رنگی داری؟» از پروانه دیگه خبری نیست و میگم «نه» 

4- «سلام آقا کپی رنگی کجا میزنن؟» من: « من چه میدونم؟» یه چیزی ترکی گفت و رفت.

5- دختر خانم جوانی که چادرش رو به سختی نگه داشته وارد میشه و میگه: «سلام آقا وقت داری؟» میگم «امرتون؟» کوله پشتی مشکی ای که انگار تمام جهزیه ش  توش قرار داره رو با تلاشی باورنکردنی از لابلای چین های چادرش جدا میکنه و میگه: «میخوام با محصولاتمون آشناتون کنم» میگم «راستش الان شرایط خرید ندارم ولی میتونید بمونید گرم بشید» میگه «نه آخه صبر کنید... »و داره لابلای لحاف تشک و سرویس آشپزخونه ش دنبال یه چیزی میگرده که یهو لبخندی میزنه و میگه «ایناهاش» و شروع میکنه طوطی وار اون چیزی که درموردش حفظ کرده رو برام ادا میکنه. درست مثل اون خانمی که سه روز پیش اومده بود و بیست و هفت هشت دقیقه‌ی تمام درمورد بیمه پاسارگاد حرف زد و اصلا یادم نبود بهش بگم تحت پوششم.

میگم «خانم من ماشین ندارم» میگه «برای روکش مبل هم جواب میده» میگم «ما تو خونمون پشتی داریم رو مبل نمیشینیم» میگه «پس بذارید....» حرفش رو قطع میکنه و تا کمر خم میشه تو انباری ای که با خودش اینور و اونور خِر کش میکنه و اینبار یه چی دیگه در میاره و دوباره دکلمه آغاز میشه.  از اونجایی که از صبح یه قرون هم کاسبی نکردم و اعصاب درستی ندارم، حرفش رو قطع میکنم و میگم «خانم من کلا کتونی پام میکنم واکس به کارم نمیاد آخه» توجهی نمیکنه و تمام سعیش رو میکنه تمرکزش رو به هم نزنم تا توضیحاتش رو کامل کنه. پس منم مینشینم مشغول کارم میشم که یکی میاد جلوی در میایسته و به طوطی نگاه میکنه. همینطوری هی نگاه میکنه. میگم: «خانم به دوستتون بگید بیاد داخل. گناه داره. بگو ایشون هم گرم کنن»

نگاهی به بیرون میندازه و میگه «من تنهام دوستِ من نیست» پس منم با دست اشاره میزنم و دعوتشون میکنم داخل.

مشرف میشن به گرمای مغازه و سلامی میکنن و میگن: «از انتشارات فانوس مزاحم میشم وقت دارید؟....»

مینشینم روی صندلی و رو به مانیتور میگم: «اجازه بدید  کار خانم تموم بشه بعد در خدمتتونم.» رو میکنم به طوطی و میگم «میفرمودید».

الان که تمرکزش به هم ریخته و یادش نمیاد تا کجا رو توضیح داده بوده کمی مکث میکنه و میگه: «دستمال جادویی هم داریم» توجهم بهش جلب میشه. چیزی که در ذهنم ایجاد میشه یه تکه پارچه س که عکس هری پاتری چیزی روش چاپ کردن و اسمش رو گذاشتن دستمال جادویی. یا مثلا الان از مشتش یه پارچه ی سفید میکشه بیرون یا حالا که دولا شده تو قفسه های چیدمان جهیزیه ش تو کوله پشتی، یه خرگوش میاره بیرون که بعد معلوم میشه پارچه ست. اما در اشتباه بودم یه تیکه نمد داد دستم و گفت «بدون هیچ مواد شوینده ای شیشه رو تمیز میکنه» "مِیْد این چین"

گفتم «چند؟» گفت «صد و پنجاه هزار تومن» خنده م گرفت گفتم «خانم اینکه جادوییه؛ اگر معجزه ی الهی هم بود صد و پنجاه نمی ارزیدا» بعد شبیه اونایی که استندآپ میکنن و فکر میکنن یه لقمه (گوله) نمکن و الان همه ریسه میرن از خنده و مجبور میشی با یه سطل آب به هوششون بیاری،  از حرف خودم خنده م میگیره و منتظرم که اونا هم رو زمین غلت بزنن که یه ذره هم نمیخندن. چیزا.

از اینکه چنین حرفی زدم جا خورد. و منم ازش عذرخواهی نکردم ولی گفتم «شرایط خرید چنین کالایی رو ندارم» و رفت. گرم شد و رفت.

6-و اما انتشارات فانوس. دختره طوری که نه لب بالاش به لب پایینیش میخورد و نه لب پایینیش سعی میکرد به لب بالایی برسه، شروع کرد به اجرا.

«سلام میخوام محصولاتمون رو بهتون معرفی کنم» یه کتاب درآورد و میخواست بره رو پخش نوار کاستی که تو مغزش فرو کرده بودن، گفتم: «میشه توضیح ندید و بدید خودم نگاهشون کنم؟» خورد توذوقش.

پونزده شونزده تا کتاب گذاشت رو میزم و هرکدوم رو که بر میداشتم، اتومات شروع میکرد به شرح وقایع کتاب و نویسنده ش. وچی شد که چاپش کردن و چرا مثلا بیست و نه صفحه ست و سی صفحه نیست و از این قبیل. گفتم «خودت خوندیش؟» مکث کرد. گفتم «من خوندمش خوندیش؟»

گفت «نه.»

دادم بهش و بعدی رو نگاه کردم. "راز". گفتم «نمیخوامش» بعدی: "اصول لاغر شدن" دادم بهش. شبیه اساتید دانشگاه که دارن ایده های صد من یه غاز دانشجوهاشون رو به یک نگاه مرور میکنن، به عناوین کتاب نگاه میکردم و میدادم بهش. بنده  خدا تا میومد گرم بگیره، کتاب رو میدادم دستش و بعدی رو شروع میکرد. یهو قِلِقش دست اومد و بازیم گرفت.  تا میومد توضیح بده ، کتاب رو میدادم دستش و بعدی رو بر میداشتم و تا میومد توضیح بده و جمله ش رو شروع میکرد، میدادم دستش.

نمیدونم چندمی بود که دستم رو خوند. فهمید چه بازیِ کثیفی رو شروع کردم. کتاب رو برداشتم توضیحی نداد. پشت جلد رو نگاه کردم. هیچی نگفت. طوری وانمود کردم که کتاب برام جالب به نظر اومده. لام تا کام حرف نزد. داشتم میباختم باید تیر آخر رو میزدم. پس صفحه فهرستاش رو باز کردم. از اونجایی که دیفالتشون بر مبنای توضیح دادن تنظیم شده، یهو شروع کرد به توضیح دادن و گفت «این کتاب درمورد....»

کتاب رو بستم و به صورتش نگاه کردم و لبخندی فاتحانه زدم و کتاب رو دادم دستش.

گفتم «خانم همه اینها رو دارم» گفت «رنگ آمیزی هم دارم.» گفتم «بچه ندارم.»گفت «خواهر زاده یا برادرزاده هاتون» گفتم «ندارم.» یه باشه گفت و همه رو ریخت تو کیفش. دوست داشتم این رد و بدل شدن سوالا و جوابها بیشتر طول بکشه که با یه باشه، سر و تهِش رو هم آورد. موقع رفتن برگشت گفت «پرینتر هم دارین؟» انگار که بهم گفته باشه میخوای مجانی بفرستمت آثار باستانی ایتالیا رو ببینی؟ از اینکه طلسم کاسبیِ کساد امروزم  داره شکسته میشه  در پوست خودم نمیگنجیدم که گفتم «بله» گفت «یه فایل میفرستم براتون لطفا برام بزنین. فقط رنگی باشه.»



۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۲۸
میرزا مهدی


=این دیگه چیه؟

-مسواک؟

=این چیه؟

-صابون

=نداشتیم؟

-اگه داشتیم میخریدم؟

=یه هفته پیش یه بسته خریدم

-این مالِ صورته

=این برا چیه؟ (اشاره میزنم به یه چی که شبیه کاکائوئه)

-برو اونور بذار خریدمو بکنم

=مسواکت چی شد؟

-برا تو خریدم

=دارم که

-اونی که شما داری شده فرچه‌ی توالــ...... استغفرالله. برو اونور؟

=جواب میده هنوزا. دیگه لازم نیست بالا پایین کنی همین که میره تو دهن همه جا رو پوشش میده. (میخندم. نمیخنده)

-برو اونور

=کرانچی میخوری یا چیپس؟

-نگفتم برو اونور. منظورم این بود برو کنار واسّا. هله هوله هم نخر. پول نداریم.

=یه چیپس فقط:|

-نه

=ظالم. من پسر بچه‌م منو آوردی تو مغازه باید برام یه چی بخری D:

-(سکوت میکنه)

=نیگا نسکافه ها فقط هزار تومنه.

-اینو دوست داری یا اینو

=چی هست؟

-قدیما بهش میگفتن ناخن‌گیر

=دارم که

-نخیر نداری . آخرین بار فکر کنم صد سال پیش بود که ناخن گرفتی، به خاطر ضخامت ناخنهات، اهرمش شکست.یادت رفته؟

=عه!! جدی؟ تا حالا فکر میکردم دارم. پس واس همینه انقدر چنگالام بزرگ شدن. (یه نگاه بهشون میکنم) راستی نگفتی این تو چیه؟(اشاره میزنم به اونی که شبیه کاکائوبود)

-ببین دستمال کاغذیاش گرونه شب برو کوروش بخر.

=کوروش؟ {یاد این میفتم} بعد میگم. بخر بابا همین جا. فوقش دویست سیصد تومن گرونه.

-(یه کم فکر میکنه ) نه همون بهتره که شب بری کوروش بخری.

=صدای منو میشنوی؟ الو

-چی میگی؟ یه دقیقه دندون به جیگر بگیر. برو بپرس شیشه شور ندارن؟ کجاس؟(...) دستتو نزن به چشمت.

=میخاره خوب. مسخره کردیا.... انگار بچه‌م(یه چیزی ریز و آروم میگه. متوجه میشم. تابلو بود. مطمئنم یه چیزی زیر لب گفت. میگم:  ) چی گفتی؟

-هیچی. گفتم برو بپرس شیشه شور.... آهان اوناهاش. اینا رو بگیر(سبد رو میده دستم)و(بر میگرده) بریم؟

=(جوابشو نمیدم. یه کم مکث میکنه . ابروهاشو بالا میندازه.)

-نی‌نی قهر کرده؟ قاقا میخواد؟

=(جواب نمیدم)

-برو یه ویفر بردار

=باشه(شاد و خوشحال و خرامان خرامان میرم سمت ویفر ها) (داد میزنم) موزی باشه یا توت فرنگی؟ (یهو میبینم همه سرشونو برگردوندن سمت من نگام میکنن)

(از قیافَش معلومه داره حرص میخوره. رسیدم نزدیکش) موزی یا این؟(یکیش رو از دستم میکشه)

-اون یکی رو ببر بذار سر جاش

(همونطور از کنار پفک ها و چیپس ها و شکلاتها و بیسکوئیت ها و کلوچه ها و کیک ها و ..... این چیه؟ )

=آقا این چیه؟

*پاستیل

(یه نگاه به همسر می‌اندازم و یه نگاه به پاستیل.  ویفر رو سرجاش میذارم میرم سمت صندوق)



+یه خوب که چی گونه‌ی محض!!!!








۳۷ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۳
میرزا مهدی

1-ولادت حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) و روز زن و روز مادر و همچنین سالروز تولد امام خمینی(ره) رهبر کبیر انقلاب اسلامی مبارک.

2-دیروز برای تصویربرداری بخشی از فیلم کوتاهمون رفتیم "خزرشهر" یک محیط صد در صد خصوصی که قانون و دستوراتِ خودش رو داره و کاری هم به بیرون ندارن. تو فضای بیرونی لابلای درختهای کاج مشغول آماده سازی تجهیزات بودیم که یه پیرمرد حدودا هفتاد ساله از کنارم رد شد و گفتم سلام حاج آقا. گفت: حاج آقا نیستم حاج آقا باباته کُره خرِ پدر سگ. بعد رفت

3-خانمِ جوان و تنهایی که بهش میومد به سختی به چهل سال برسه، به خاطر محبتی که داشت و اجازه داد تجهیزات رو زیر پارکینگش قرار بدیم تا پخش و پلا نباشن، به ما پیشنهاد نهار داد و ما هم بعد از کمی سوسه اومدن و نه بخدا مزاحم نمیشیم و این حرفا، مثل چی افتادیم رو میز نهار و مثل قحطی زده ها داشتیم میخوردیم که دیدیم "کوکی" هم اومد رو  میز نهار خوری و کنار ظرفش نشست و شروع کرد به خوردن غذای مخصوص سگها.

4-همینطور که مدام خودمونو میخاروندیم فکر میکردیم گال گرفتیم و نمیدونستیم اینی که تو دهنمونه، لیسی شده ی سگه ست یا دست و پای گربه -ای که زیر میز خودشو میماله به پاهامون- رفته توش، به این فکر میکردیم که اون ماهیِ خام رو بخوریم یا مرغِ سرخ شده ی بدونِ ادویه رو.

5-یکی از اعضا گروه درمورد ولنتاین خارجکی ها میگفت و یکی هم درمورد سپندارمذگانِ ایرانی ها...که خانمِ صاحب خانه گفت بیاین درمورد روز مادر و روز ولادتِ حضرت فاطمه ی اعراب هم حرف بزنیم. (همین باعث شد ازش خوشم بیاد و  بی توجه به سگ و گربه و مارمولکِ درشت اندامِ روبروی چشمم و سر لخت بودنِ صاحب خونه و چه و چه و چه، اون غذا بهم بچسبه و به لیسِ سگه و  دست و پای بلوریِ گربهِ توجهی نکنم و طعم زُهم مرغش رو با نمک و سس تحمل کنم و دلی از عزا در بیارم.

6-من: خانم ببخشید دستشوییتون کجاست؟ -پسرم تو همه ی اتاقها یه دونه دستشویی هست. من: آخه اونا فرنگیَن . - از اون یکیا میخوای؟ نداریم اونا مگه هست هنوز؟ میگن جمع کردن و دیگه نمیسازن که. من:اینطرفا مسجد نداره؟ - مسجد؟ (بعد میزنه زیر خنده.) خلاصه که تا هشت شب همه با بدبختی خودمون نگه داشتیم. (البته همه رو مطمئن نیستم)

7- من:ببخشید شما چند سالتونه؟ - چطور؟ -من: آخه به من گفتید پسرم. - هفتاد و سه. (من فکر میکردم سی و هفت هشت سالشه. چطوری میشه؟)

8-هفته ای که گذشت انقدر خسته شدیم و کم خوابیدیم که وقتی بعد از دو شب نخوابیدن بیدار شدیم و  میخواستیم مهیا بشیم بریم راهپیمایی دیدیم ساعت 4 بعد از ظهره.

9-رأی بدید.

10- هرکس هم دوست نداره رأی بده. اعلام کنه که هم من لغو دنبال بزنم و هم ایشون بنده رو دیگه دنبال نکنه. دوستانی که تابع مقررات مملکت و خواسته های رهبری نباشند را نمیخوام.

11- ده را جدی نگیرید. غلط کردم :))))


۲۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۳۴
میرزا مهدی

مطلب میذاری مینویسی: «گربه رو دَمِ حجله کُشتم»

میگه: «مگه دَمِ حجلتون گربه هم میاد؟ در باز بوده؟ مواظب باشین ها حساسیت میاره. من که خیلی بدم میاد از گربه. موهاش میریزه. بی حیاست.نمک نشناسه»

میگم: «این فقط یه ضرب المثل بود»

میگه: «اوه اوه از بچگی از جدول ضرب هم بدم میومده. چه حوصله ای داریا. دو دوتا چهار تا.. سه دوتا....»

میگم: «متوجه نمیشی چی میگم؟»

میگه: « من نفهمم؟ خودت نفهمی. بابات نفهمه. تیرْطایفه‌ت نفهمن»


۲۱ نظر موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۰۸
میرزا مهدی

دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.

منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.

همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هولَلَه....(برای اولین بار از سِمَتهای سازمانیِ خودم با خبر میشدم)

گفتم من اغتشاشگر نیستما. من فقط یک معترضم.

گفتن: ای معترضِ اغتشاشگر.ای غربزده! ای عاشقِ پهلوی! ای دوستدارِ بی‌صفتان! ای تف تو ....

بعد گفتن الان میبریمت یه جایی که عرب نی انداخت.

گفتم کجا دقیقا.

یکیشون گفت همونجا که عرب نی انداخت.

گفتم آهان

موبایلم رو درآوردم که زنگ بزتم به همسر بگم دارم میرم به جایی که عرب نی انداخت که یهو همه خوابیدن رو زمین ودستهاشونو گذاشتن رو سرشون.

منم سریع خوابیدم و دستمو گذاشتم رو سرم و به یکشیون گفتم چی شد؟ 

گفت میخوای ما رو انتحاری کنی؟ انتحاری بزنی؟ منفجر کنی؟(هول شده بود بدبخت)

گفتم من؟ با چی؟

با چشمش به موبایلم اشاره زد.

گفتم نه بابا این زنمه. موبایلمه یعنی. توش زنمه. اونور خط یعنی. 

گفت یعنی تو تروریسم نیستی؟

گفتم نه بابا پاشو بریم.

همه پا شدن.  

منو بردن کلانتری و دوتا آبدار چِسبوندن بیخِ گوشم و گفتن: میبریمت جایی که عرب نی انداخت.

گفتم میدونم. (باز خوابوندن زیر گوشم.)

گفتم هووووش کُره خر! واسْ چی میزنی؟

گفت: به من میگی کُره خر؟ یَک کُره خری نشونت بدم.... بعد چشامو بستن

هی میزد و میگفت یَک کُره خری نشونت بدم.

بعد رفت و سه چهار نفر اومدن هی میزدن.

هی میزدنا

هی میزدن.

و هی میزدن و میگفتن یَک کُره خری نشونت بدیم

دیگه صورتم سِرّ شده بود که در باز شد و یکی اومد تو و اون سه تا پا کوبیدن و احترام گذاشتن و رفتن

بوی عطرش حالمو خوب کرد.

چشمامو باز کرد و متعجب نگاش کردم

گفت: تعریف کن

گفتم والا من رفتم بانک آتیش زدم. منو گرفتن گفتن اغتشاشگر . بعد منو زدن آوردن اینجا چشمامو بستن و هی گفتن میخوایم کُره خر نشونت بدیم. هی گفتن و هی گفتن. اولش قرار بود بببرن جایی که عرب نی انداخت ولی بعدش گفتن کره خر نشونت میدیم. الانم که چشمامو باز کردین ، شما رو دیدم. 

داد زد بیاین اینو بازش کنین بزارین بره.

گفتم من فکر کردم میخوان کره خر واقعی نشونم بدن.

گفت خفه شو تا پشیمون نشدم.

تو دلم گفتم: مرتیکه کره خر.

بعد بیدار شدم/.

۲۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۸ ، ۰۹:۱۰
میرزا مهدی

دیشب که یارانه ها واریز شد

امشب هم که کمک معیشتی میریزن به حسابمون.

میکنه به عبارتی «یکصد هزار و پانصد تومان»

خوب من حساب کردم در ماه با همسر، 201 هزار تومن پولِ مفت میاد تو جیبمون. میشه سالی 2412000 تومن.

قبر هم نمیشه باهاش خرید؛ولی خوب عِب نداره. میشه یه کار کرد. یه توالتِ عمومیِ تک واحده یه جایی که زمینش صاحب نداشته باشه باشه بزنیم تا ملتی که رد میشن  بِرَن  بِــر.....ـن نوش/.

خیلی هم خوب. ثواب هم داره. چرا اینا انقدر نگرانن؟ ما که کاریشون نداریم...

بعد یه چیز دیگه: من که مصرفِ بنزین ندارم هم سهم میبرم از کمک معیشتیِ حاصل از درآمدِ بنزین؟

آره؟ یعنی اونایی که ماشین دارن، سهم نمیبرن؟ یا خودشون هم سهم میبرن؟ الان یعنی از جیب یکی میکشن بیرون میریزن تو جیب من؟ خوب خودش نمیتونست بده؟ با تواَم!

بیای بگی: بیا مهدی جون من امروز ده لیتر بنزین زدم این بیست هزار تومنو بگیر. حسن پول بنزیناشو بده مهدی. قلی بده به نقی. جعفر بده به جواد...هان؟ نمیشه؟

الان دقیقااین قسمتشو نفهمیدم.  مثلا اگر کاظم روزی 5 لیتر بنزین بزند و در ماه 150 لیتر بزند، حاصلضربِ مازادِ خریدِ آنکه 2000 تومان است ضرب در 150 لیتر، میشود 300 هزار تومن؟ 

بعد همَّشو میدن؟ یا پِتـشو میدن.قوطیشَم میدن؟

واقعا چون نمیدونم دارم میپرسما...

الان من از کجا بفهمم پولی که تو حسابم اومده مالِ کدوم بی نوایی بوده تا بهش برگردونم بگم داداش ما نخواستیم . بیا مالِ خودت.

میشه یعنی مثلا به نیتِ اعتراض، هرکی هزینه کمک معیشتی گرفت، بره بده به ..... نه نمیشه که.

تو فکر چیپس هام.... فکر کنم تا چند وقت دیگه درِ چیپس رو باز کنیم فقط بوش بخور به دماغمونو یه کم نمکِ چرب تهِ نایلونش باشه...

توالتو کجا بزنم؟

الان این ناشناسی که تو مطلبِ قبلی، منو شُست گذاشت رو بند، چه حسی داره وقتی رسیده به انتهای مطلب و هیچی عایدش نشده؟

سلام همکار!

من که کاریت ندارم چرا نگرانی؟ 

++++++

برای برادر دوستمون دعا کنید...

دلنگرانیم همه

۱۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۴۳
میرزا مهدی

سلام 

این دومین مطلب من در این تاریخی است که ثبت شده. که ای کاش اولیش بود.

۲۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۵
میرزا مهدی