رو نوشت از یک دردِ دل
در ذهن من، فالور کسی است که منظم یک وبلاگ را میخواند. منظم مطالب یک اکانت در شبکه های اجتماعی را دنبال میکند و به هر شیوه، به صورت پیوسته در حال پیگیری یا تعقیب یک فرد است.
وقتی تعداد فالورها کم است، وقتی تعداد خوانندگان یک وبلاگ یا مشاهده کنندگان یک اکانت، پنج نفر و ده نفر و صد نفر است، معمولاً ما بیشتر “خودمان” هستیم. احساس میکنیم که اینها ما را میشناسند. احتمال سوء برداشت کمتر است. حتی اگر به خوبی نشناسند، به هر حال، جمعمان یک گروه کوچک است. چیزی شبیه یک مهمانی آخر هفته در اتاق کوچکی در گوشهی یک خانه. حتی میشود با پیژامه نشست. میشود هر چه میخواهی بگویی. میتوانی هر جور که میخواهی باشی.
اما به تدریج با افزایش تعداد فالورها، محافظه کاری، افزایش مییابد. اولاً میخواهی تصویر بهتری در ذهن آنها داشته باشی. هیچ جمع هزار نفری از انسانها را نمیتوانید تصور کنید که انسانها با پیژامه و لباس راحتی در آن بچرخند. تعداد، رسمیت میآورد. محدودیت میآورد. به پایمان زنجیر میشود. گاهی بی آنکه بفهمیم یا بخواهیم.
دومین دلیل، پیچیدهتر است. فالورها، در ذهن بسیاری از ما به یک دارایی تعبیر میشوند. گاهی چنان سینه صاف میکنند و میگویند که ما ۲۰K فالور داریم یا یک کانال چند هزار نفری داریم، که احساس میکنی در مورد متراژ ویلای خود در سواحل مدیترانه حرف میزنند! بگذریم از اینکه ویلای سواحل مدیترانه هم، ارزش خوشحالی کردن و فخر فروختن ندارد، اما این ۲۰ کیلو، حتی اگر از جنس طلا هم باشد (که عموماً نیست) صرفاً وزن اضافی است و بیش از آنکه زیوری بر گردن ما یا تاجی بر سرمان باشد، زنجیری به پایمان است.
قبلاً هم مثال زدهام که دنیای دیجیتال، با فضایی که ایجاد کرده است، به ما توهم مهم بودن میدهد. توهم دارایی و دارندگی میدهد. منجم داستان شازده کوچولو را به خاطر دارید که شبها وقت خواب، ستارههایش را میشمرد و میخوابید؟ مراقب بود که چیزی کم نشده باشد. همه چیز درست باشد.
امروز همین کار را در شبکه های اجتماعی انجام میدهیم. چند نفر آمدند؟ چند نفر رفتند؟ او که دیروز آمده بود چرا امروز نیست؟ و …
مستقل از این قصههای تکراری، آنچه می خواهم بگویم این است که اینکه به اشتباه، فرض کنیم فالورها دارایی ما هستند، ما را به سمت محافظه کاری و تلاش برای حفظ آنها میبرد.
این میشود که زمانی، یکی مثل من، مینویسد چون دوست دارد و احساس خوبی را تجربه میکند. اما بعد از مدتی، مینویسد تا دیگران احساس خوبی تجربه کنند!
این میشود که آن دوست عزیز من، میگوید: میرزا چرا راجع به اقتصاد موضع نگرفتی؟
با تعجب نگاهش میکنم. میگویم؟: موضع؟ اقتصاد؟
میگوید: بله. بله. همه انتظار دارند که موضع داشته باشی. تاییدی. تکذیبی. مطلبی. بهانه کردن آن برای نشر مطلبی دیگر. به هر حال موضع بگیر. حرفی بزن. مثل سنگ نباش!
با خودم فکر میکنم که از هزاران سال پیش، که در قبال شاهان و کاخها و فرعونها و نمرودها یا فقر فقرا موضع میگرفتند، تا چند صد سال قبل که در مقابل باورها موضع میگرفتند، تا چند ده سال قبل که در مورد سوسیالیسم و کاپیتالیسم و اگزیستانسیالیسم و اسنشالیسم و دوالیسم و امپریالیسم و ایسم های دیگر موضع میگرفتیم، به کجا رسیدهایم که باید در مقابل “اقتصاد” موضع بگیریم!(حالا بماند که موضعم مشخص است و بار ها خودی هم نشان داده ام.)
وقتی دو بار راجع به شبکه های اجتماعی مینویسم، دهها پیام میرسد که میرزا، خواندن وبلاگت سخت شده. قصهای، نقل قولی، چیزی نداری بنویسی که راحتتر باشد؟ طنزی که ما را بخنداند؟ من هم با خودم فکر میکنم که اگر مطالب اینجا سخت باشد، مخاطب را از دست میدهم و این چنین میشود که وارد مسیر جدیدی میشوی که آغازش را میدانی، اما پایانش ناپیداست.
تجربه ی هشتاد و نُه سال وبلاگ نویسی، به من نشان داده که هر جا، بیش از حد دنبال Following the followers بودهام، به نقطهای رسیدهام که نه خودم را راضی کرده و نه فالور را.
دلیلش را حتی به شکل ریاضی هم میتوان شرح داد!
کسی که اینجا را میخواند و فالو میکند، احتمالاً ۷۰ یا ۸۰ درصد مطالب اینجا با سلیقهاش جور بوده است. میخواند و میبیند و فالو میکند. اما احساس خوبی ندارد که آن ۲۰% یا ۳۰% با سلیقهاش جور نیست .
دوست دارد آن ۲۰ درصد تغییر کند. هم خودش حس بهتری داشته باشد و هم اینکه به نظرش، اینجا (که محل دوست داشتنی برای اوست) به گمان او، به جای بهتری تبدیل شود.
طبیعتاً دهها و صدها نفر دیگر هم چنین نظراتی دارند و هر کدام دنبال یک تغییر پنج یا ده یا بیست درصدی هستند. من به خیال خودم، به خاطر حفظ فالورها و همینطور احترام به نظر آنها، سعی میکنم سلیقهی آنها را تامین کنم.
نتیجه این میشود که یک تغییر بیست درصدی به نفع تو میدهم. اما این بیست درصد در حوزهی ۸۰ درصد رضایت یک نفر دیگر بوده. حرف او را هم گوش میدهم و تغییری پنج درصدی میدهم. غافل از اینکه تامین رضایت او، به معنای ایجاد نارضایتی در توست و وقتی که نهایتاً نظر همه را دخیل میکنی، از محلی که به طور متوسط رضایت ۷۰ درصدی یا ۸۰ درصدی مخاطب را تامین میکرد، به محلی تبدیل میشوی که برای هر مخاطب، پنج یا ده یا بیست درصد رضایت بخش است!
طنز ماجرا اینجاست که یک نفر در اینجا از همه بیشتر باخته است: خودت! چون تمام این ۱۰۰% را به دیگران بخشیدهای. یکی از دلایلی که میبینیم بعضی انسانها، در عین اینکه زندگی خوبی دارند، تصمیم به خودکشی میگیرند، یا بعضی کارآفرینان در عین اینکه کسب و کار موفقی دارند، آن را رها میکنند، یا بعضی نویسندگان، دست از نوشتن برمیدارند، یا بعضی از کسانی که در شبکه های اجتماعی فعال هستند، ناگهان آن را رها میکنند، میتواند این باشد که ناگهان به این نتیجه میرسند که چیزی که قبلاً رضایت صد درصدی خودشان و هفتاد درصدی بقیه را تامین میکرد، امروز رضایت بیست درصدی یا پنجاه درصدی بقیه و رضایت صفر درصدی خودشان را تامین میکند!