یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیاده‌روی_اربعین» ثبت شده است

خاطره بگم از سفر پیاده روی اربعین 1401 شمسی

۱۰ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۰۵
میرزا مهدی

سلام!


خدا رو شاکریم که ما هم در راهپیمایی عظیم اربعین، که به فرموده، نشانه اراده پروردگار بر نصرتِ امتِ اسلامی است، نقش داشتیم. 


هر چند زکار خود خبردار نه‌ایم (نِئیم)

بیهوده تماشاگر گلزار نه‌ایم (نِئیم)

بر حاشیهٔ کتاب، چون نقطهٔ شک

 بی کارنه‌ایم (نِئیم)  اگر چه در کار نه‌ایم(نِئیم)   

                                                                                   ابوسعید ابوالخیر

#پیاده_روی_اربعین 98 من و همسر این بار هم به لطف و کرامت و نظر حضرت حق و اذن دخول آقا امیرالمومنین و امام حسین (ع) صورت گرفت. واقعا از خدا خواستم تک تک فرشته هایی که مسبب مشرف شدن مجدد ما شدن، حاجت روا بشن. تنشون سالم و روحشون آرام و دلشون شاد باشه. اگر علاقه و دوست دارید در این گردهمایی حضور داشته باشید، انشالله که نصیبتون بشه.

با دلی تنگ، برگشتیم/.


نکته: خودم  هم لایکش کردم 🙊

۴۰ نظر موافقین ۲۶ مخالفین ۱ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۲
میرزا مهدی

سلام 

این دومین مطلب من در این تاریخی است که ثبت شده. که ای کاش اولیش بود.

۲۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۱۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۵
میرزا مهدی

چند روز مانده بود به اربعین و حدودا نصف مسیر را پیاده گز کرده بودیم و روش صحیح آدم بودن را تمرین و لحظه‌ اولین دیدار حرم امام حسین(ع) را در ذهنمان تصور میکردیم . نزدیکی‌های اذان مغرب بود و عده‌ی زیادی در تکاپوی پیدا کردنِ موکبِ ایرانی، دنج، راحت و خنک برای اسکانِ موقتِ شبانه بودند و من و همسر هم با هم در این مورد حرف میزدیم که ادامه بدهیم یا کمی توقف کنیم که یک آقای جوانِ عراقی، سدِ راهِ ما شد و همانطور که نه من میفهمیدم چه میگوید و نه ایشان میفهمید من چه میگویم، با هم گپ و گفتی گنگ و طولانی انجام دادیم و از او اصرار و از من انکار که شب را در منزل ما بمانید و شام و خواب و حمام و امکانات رفاهیِ خانه‌اش را به رخ میکشید و من از زیر بار اصرارهایش فرار میکردم و نمی‌خواستم با همسرم شب را جایی سپری کنیم که نه می‌دانستم صاحبش کیست و نه میدانستم چه در سرش میگذرد.

بنده خدا حتما قصدش خیر بود و میخواست برای زائر امام حسین(ع) نوکری کند. دلش میخواست خاک پای زائر را در حیاط خانه‌اش جارو بزند. دلش میخواست غبار تنِ زائرِ امام حسین(ع) را در خانه‌اش بتکاند. اما چرا اینگونه؟ چرا یواشکی؟ چرا مرموزانه؟ به نظر می‌آمد چیزِ ناجوری در ذهنش می‌پروراند. اما هم خدا میدانست که نیتش خیر است و هم من.

کسی چه میداند شاید نذری داشت. شاید به این شکل می‌خواست کمبودهایش را برای آقایش جبران کند. شاید توان رفتن به زیارت را نداشت و با نوکری برای زائرِ آقایش قصد داشت دل خودش را آرام کند. کسی چه میداند؟

ما هم وقتمان کم بود. دو نفر همراه داشتیم که هر دو معلم بودند و باید سر وقت به ایران برمی‌گشتیم و ماندن و توقف طولانی مدت برایمان جایز نبود.

اما چه کسی زمان را برای ما تعیین میکرد. مگر به اختیار خود آمده بودیم که به اختیار خود وقت و زمان تعیین کنیم؟ که به اختیار خود جای خواب معین کنیم؟ که به اختیار خود، دعوتی را رد کنیم؟ 

آن لحظه اصلا به این موارد فکر نمی‌کردم و  دلم هم رضایت نمی‌داد که دعوتش را بپذیرم. حدودا بیست قدمی با من و همسر همراه شده بود و گوشه‌ی کوله پشتیِ مرا میکشید و اصرار میکرد. 


یک آن صدایم را بالا بردم و گفتم: "لا" لا"

دیدم که دلش شکست. دلش را شکستم. همانجا خشکش زد. ایستاد. چهار پنج قدمی ادامه دادم و برگشتم و نگاهش کردم دیدم همانطور ایستاده نگاهم میکند. تا دید برگشتم، سرش را کمی کج کرد که آخرین تیرش را هم رها کند بلکه پا به خانه‌اش بگذاریم. اما اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. 


در مسیرِ پیاده‌روی اربعین، سه بار عصبانی شدم که این اولینِ آنها بود.

همین/.


+این مطلب اصلا مخاطب خاصی ندارد و فقط مرور یک خاطره بود.

++ببخشید که نظرات را میبندم:)

+++خداوندا از تو سپاسگزارم که جوابِ هر عمل و رفتارِ ناصحیحِ مرا همین‌جا تسویه میکنی. (دنبال یک آیه میگشتم برای یک چنین دعایی. نیافتم)


بعدا"نوشت:


یک کتاب هم معرفی کنم که مطلبم الکی نبوده باشد. 

وحدت  عارفانه نوشته مسیحا برزگر

 در وحدتِ عارفانه، نگاهِ یکی‌بینِ عارف، به یگانگی با هستی می‌رسد و بدین‌سان، شاهد و مشهود یکی می‌شوند. تنها شهود می‌ماند و بس. در چنین یگانگی و وحدت است که اگر گردبادی نیز پیرامونِ تو بوزد، تو انسجامِ خویش را از دست نخواهی داد. مرکزِ این گردباد خواهی شد. آنگاه در دنیا خواهی بود، اما از دنیا نخواهی بود. وحدتِ عارفانه، وحدتی ذهنی نیست، بلکه وحدتی واقعی و وجودی‌ست. خداوند اشیا را خلق کرده است، اما خود از اشیا جدا نیست. این حقیقتی‌ست بسیار ساده و بدیهی. او نمی‌تواند از اشیا جدا باشد، زیرا مرزی که او را از اشیا و اشیا را از او جدا می‌سازد، او را محدود می‌کند. در حالی که خداوند حدودی ندارد. “برگرفته از متن کتاب”

الان فکر میکنم 60000تومان باشد. اما من 10000 تومان خریداری کردم. این اولین بار است که به صورت رسمی کتاب معرفی میکنم. چون فکر میکنم کتابی‌ست که: 

همه‌ی ما لازمش داریم

موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۵
میرزا مهدی
چشمام رو که باز کردم و نِشستم، آفتاب صبحِ نجف خورد تو صورتم. 
به اطرافم نگاه کردم و وجب به وجب، آدمهایی رو دیدم که زیر پتو و ملحفه خوابیدن. اون موقع شب که رسیدیم اصلا متوجه‌شون نشده بودم. بعضی ها نشسته بودن و یه عده هم در حال تعویض لباسهاشون بودن. گوشی موبایلم هم از همون حین ورود به عراق خراب شد و خاموش موند.  احمد و خانمش هم  به پیشنهادمون همراه و هم قدم ما شده بودن.
حاجی گفته بود اینطوری تو ونِ ما جا نمیشید. ما هم تصمیم گرفتیم و ریسک بزرگی کردیم و هزینه ای که قرار بود خرج کرایه ی ما بشه، خرج پراید احمد کردیم و راهیِ مرز شدیم و زدیم به دلِ جاده.

بعد از یکی دو ساعت که اون اطراف میپلکیدم تا ببینم چی به چیه و کیه به کیه؟ یه اداره ای که یادم نیست چی بود رو پیدا کردم و با زبون بی زبونی به اون بنده خدا حالی کردم که من باید لباسهام رو تمام و کمال عوض کنم و خجالت میکشم در انظار عموم این کار رو بکنم. اجازه بده برم گوشه حیاط و یا تو یه اتاقی. نمیدونم چطوری، ولی متوجه شد و اجازه داد. 
از اونجا دور شدم و رفتم سمت صدایی که هم قشنگ بود و هم به خاطر یکنواختیش ممکن بود باعث رنجشم بشه. نزدیک تر که شدم دیدم یه آقای میانسالی در هرکدوم از دستاش دوتا استکان شیشه ای کمر باریک گرفته و به هم میکوبونه و با لهجه ی عربی مدام تکرار میکنه جای عراقی. جای عراقی. بهش نزدیک شدم و 
گفت: ایرانی؟ عراقی؟ لبخندی زدم و از اینکه دارم با عراقی ها حرف میزنم خوشحال بودم. با تعجب گفت ایرانی؟ نمیدونم چرا تعجب کرده بود . چه چیزی در من به عربها میخورد رو هرگز نفهمیدم. گفتم نعم نعم. ایرانی. 
بعد رو کرد به موکبشون و گفت: برو آنجا. چایِ ایرانی آنجا. و با صدای بلندتر گفت: جُواد ایرانی، هموطن. تهرانی. چای ایرانی بده بهش. 
گفتم شما هم ایرانی هستی؟
گفت: ها.... بعد رو کرد به یکی دیگه و گفت جای عراقی جای عراقی
اولین جرعه از اولین نوشیدنیِ ایرانی در خاک عراق رو خوردم و رفتم به سمت پارکینگی  که احمد و همسرهامون خوابیده بودند. حدودا چهارصد - پونصد متر دور شده بودم و وقتی رسیدم دیدم بنده خدا ها منتظر و نگران، چشمشون به اینور و اونور میچرخه تا منو پیدا کنن. 
***
رفتیم به سمتِ حرم مقدس امام علی علیه السلام.
دیدم همسرم و احمد و خانمش ایستادن و خم شدن و سلام دادن. سرم رو بلند کردم ببینم چی روبرومونه که گُنبد طلایی حرم امام علی علیه السلام رو دیدم.
میخکوب شدم. خوب الان باید چی کار میکردم؟ دیدم زیر لب دارن یه چیزایی میگن. منم گفتم السلام علیک یا امیر المومنین. السلام علیک یا سید الوصیین.... دیگه هیچی نداشتم بگم.
چشمام بی حرکت قفل شده بودن روی گنبد. کامل دیده نمیشد ولی خوب گنبدِ حرم مطهر امیرالمومنین بود.
پاهام دیگه شل بود. برعکسِ خیلی ها که سر از پا نمیشناسن و تند تند و با اشتیاق به سمت حرم میرن، من آروم و آهسته قدم بر میداشتم. اون لحظه فقط فکر میکردم که من هم مگه جایی دارم در بین اون همه زائر؟ 
به خودم اومده بودم. من اینجا چی کار میکنم؟ الان باید برم اونجا چی کار کنم؟ و هزار تا سوال اینچنینی که تو سرم میگذشت. 
رسیدیم به جایی که باید تفتیش میشدیم. یه اتاقک کوچولو. هرکسی که میرسید به مامور، یه تفتیش سرسرکی-در حد یه تماس دست با بدن- میشد و بهش میگفتند "روُ روُ"
نوبت من که رسید گفت کوله ت رو بذار پایین. از اونجایی که درشت اندام تر از بقیه بودم و کوله های اونا کوچیک بود و کوله ی من بزرگ، تقریبا همه چیز رو من حمل میکردم. 
گفت کوله ت رو بذار زمین.
همه چیز رو ریختند به هم. از دستمال لوله ای که تا آخر بازش کردن و چراغ قوه ی کوچولویی که باطریهاش رو درآوردن و تفتیش لای نخ ها و جدا کردن سوزنها و لباس های زیر و رو و خوراکی ها و همه و همه رو ریختن به هم و بعد دو دستی گذاشتن تو دستم و گفتن "روُ روُ" پتانسیل این رو دارم که در چنین مواقعی خشمگین بشم. چرا هیچکس رو نگشتند به جز من؟ چرا همه چیز رو ریختن رو زمین؟ مگه ما زائر نیستیم؟ باید یه کاری میکردم باید خشمم رو یه جوری تخلیه میکردم که یکیشون هُلم داد و گفت: زائر! رُو"
نگاش که کردم یه لبخند نرم و لطیفی رو صورتش دیدم که خود به خود آروم شدم. 
حالا دیگه رسیدیم به جایی که باید ساک و کفش و موبایلمون رو میدادیم به امانت. 
صف طولانی و تمام ناشدنی. باید صبر میکردیم یکی بیاد وسائلش رو تحویل بگیره و یکی دیگه جایگزینش بشه تا صف یه نفر به جلو حرکت کنه. صدای بلندگو ها فضا رو پر کرده بودند. خانم نگار عباسی از آمل . حسین بختیاری از شیراز.... و همینطور اسامی خونده میشد تا به سمتی برن و من نمیدونستم جریانش چیه. بعد یه آقای عرب شروع میکرد به حرف زدن و باز اون آقای ایرانی.... از احمد که سوال کردم گفت اینها آدمهایی هستن که خونواده هاشون گمش کردن... . اگه یه وقت دیدی صدات میزنن بدون که از نظر ما مفقود شدی و بعد خندید.
بیست دقیقه ای گذشت.
به احمد گفتم اگر اینطور بخوایم منتظر باشیم زمان از دست میدیم. بریم وسائل خانمها رو بگیریم که اونا برن زیارت،
 منم میشینم پیش وسائل، شما هم برو زیارتت رو بکن. بعد وقتی اومدی من میرم.
یه جوری با لبخند نگام کرد که  خوب مرد حسابی چرا زودتر به این فکر نرسیدی، و منم با همون نگاه بهش گفتم، خودت چرا زودتر به این فکر نرسیدی  و همون کار رو کردیم تا تونستیم زیارت کنیم
***
نوبت من شد. 

***

وارد حرم شدم. شبیه آدمهایی بودم که با رودربایستی وارد جایی میشن و نگرانن که صاحبِ اون خونه جلوی جمع یهو بهش بگه تو اینجا چی کار میکنی؟ کی تو رو راه داده؟ برو بیرون. و من رو جلوی اون همه مهمان، خُرد کنه.

اما مگه امامِ رئوف....

 برای همین با هر قدم بسم الله ی میگفتم و یه جوری از کنار دیوار ها با احتیاط راه میرفتم که مثلا صاحب اون خونه من رو نبینه. اما نمیشد که.
 از یه جایی باید خودم رو میسپردم به جریانِ در حال حرکتِ صدها آدم که فریاد میکشیدن: حیدر. حیدر. حیدر. حیدر.
نفهمیدم چند ثانیه گذشت. پنج؟ ده؟ بیست؟ یا کمی کمتر که دیدم چسبیدم به ضریح. 
هیچ چیزی نمیدیدم. صورتم با فشار چسبیده بود به ضریح و احساس میکردم دنده هام در حال شکستن هستند. نمیدونستم باید زیارت کنم و یا فرار. نفسم تنگ شده بود و روبروم امام علی علیه السلام رو تصور میکردم و نشسته و به عاشقهاش نگاه میکنه.  چه آرامشی! چه لبخندی! یعنی واقعا آقا همینطور دارن نگاه میکنن؟ کاش واقعا میشد دیدشون. تصورش هم لذت بخش بود.
سعی کردم توجهشون رو جلب کنم. آخه تو اون جمعیت، اون هم اشتیاق، و اون همه حیدر حیدر گفتنها، مگه من دیده میشدم؟ باید تصور میکردم. باید تمرکز میکردم.... بلد نبودم . زیارت آقا امیرالمومنین رو بلد نبودم. لال شده بودم. کُپ کرده بودم. سعی میکردم از خودم در بیام.  زرق و برق حرم و ضریح داشت منو به سمت دیگه ای میکشوند. اصلا اونجوری که باید میبودم، نبودم. باید سر صحبت رو باز میکردم. باید با ایشون حرف میزدم. باید میگفتم که ممنونم که اجازه دادید بیام خدمتتون. باید میگفتم که چقدر دوستشون دارم. باید میگفتم که آرزومه در رکاب آقا امام زمان باشم پس شفاعت بکنید. باید میگفتم چقدر دیر فهمیدم که بدون شما هرگز. باید یه چیزی میگفتم. پس با ایشون حرف زدم. صداشون زدم. خجالت میکشیدم فریاد بکشم و حیدر حیدر بگم. خجالت میکشیدم نگاهشون رو از میان اون همه عاشق بکشم سمت خودم.ولی میدونستم که صدام رو میشنون. دچار دوگانگی شده بودم. چه عظمتی! ذهنم آروم نبود. فکرم ثبات نداشت. ولی بر خودم غلبه کردم  و  شروع کردم. یادم نیست چه چیزهایی گفتم اما یادمه که کلی حرف زدم.کلی صفا کردم. کلی حس خوبِ قبلا تجربه نشده رو تجربه میکردم. 
هروقت اسم نجف رو میشنوم یاد اون لحظه ی قشنگ میفتم. اسم حضرت علی(ع) که به زبان یکی میاد، یاد اون لحظه ی خوب میفتم.... غرق در فضا بودم. دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم. تنها صدای نفسهای آقا به گوشم میرسید. بوی عطر حضورشون رو تصور میکردم.....

 یک آن یک چیز محکم خورد به پشت سرم و با پیشونی خوردم به ضریح. آرنجی روی گوشم فشار میاورد و زانویی به پهلوی سمت چپم. درد داشتم اما جلوه ی مزار مبارک و مطهر آقا که به سختی از پشت شیشه ای که چسبانده بودند به ضریح، دیده میشد، دردم رو تسکین میداد. باید از این مهلکه جان سالم به درمیآوردم. باید نفسی و تنی سالم برایم میماند تا به زیارت آقازاده ی صاحبِ این خانه هم بروم. و بالاخره آن طور که دوست نداشتم و شرم دارم از بیانش، از آن جمعیت زدم بیرون و به سمت احمد حرکت کردم.
این اولین و آخرین زیارت آقا امیرالمومنین در اون سفر برای من بود.




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۷
میرزا مهدی