تو خیابون دیدیمش و بعد از سلام و حال و احوال پرسی بهش میگم: آقات میگه سالی سه چهار بار میری کربلا
میگه: آره اگر قبول کنن
میگم: بابا نورچشمی! چرا قبول نکنن؟ حالا چرا انقدر زیاد میری؟ تور داری؟
میگه: نه میطلبن دیگه
میگم: میطلبن و فکر میکنی قبولت نمیکنن؟
هیچی نمیگه
با خودم گفتم این که راه پاش باز شده و احتمالا با یه توری چیزی آشنایی داره . یه سنگی بندازم شاید گرفت.
میگم: عاشورا تاحالا کربلا بودی؟ خیلی دوست دارم عاشورا اونجا باشم
و از احساسم نسبت به کربلا و روز عاشورا و علاقه م برای حضور در اون زمان و مکان، کلی حرف زدم.
خیلی خونسرد گفت: میتونی غَمه رو تحمل کنی؟
با خودم گفتم ایول گرفت. عاشورای امسال کربلام
میگم: غَمه دیگه. سرتاسر ماجرای عاشورا غمه.
میگه: غم نه. قمه.
چشمام گرد میشه و میگم: قمه؟ قمه چیه؟
میگه: خون. بوی خون و گوشت گندیده رو میتونی تحمل کنی؟
میگم: چه خبره اونجا مگه؟
یه لحظه گفتم شاید از بس گاو و گوسفند و شتر میکشن چنین چیزی میگه
میگه: تو خیابونهای نزدیک حرم خون جاریه. خون آدم.
یه لحظه فکر کردم از این دست آدمهای متوهمیه که داره مزخرف میگه
گفت: یه رسمی هست که یه سری از قوم ها دارن و قمه زنی میکنن. به سرشون، به دستشون. یا با زنجیرهایی که بهش تیغ وصل کردن، خودشون رو زخمی میکنن. اعتقاد داری؟
گفتم: نه این جهله.
گفت: نه این اعتقاده.
حالا مطمئن شدم که آدم متوهمیه و داره مزخر ف میگه
میگم: شما هم قمه زدی؟
یه جوری که انگار میخواد به منِ کپر نشین بگه تو قصر چند هزار هکتاری زندگی میکنه و به خاطرش باید به من فخر بفروشه میگه: آره.
همسر که شاهد گفتگوی ما بود و قشنگ معلوم بود اگر بیشتر ادامه میدادیم رسما حالش به هم میخورد گفت: امام حسین راضیه که شما به خودت آسیب میزنی؟
میگه: من فقط یه خراش ایجاد میکنم. میزان خونی که از من بیرون میزنه به اراده ی امام حسینه.اونوقت معلوم میشه که کم راضیه یا خیلی.
چشمام گرد تر میشه. اونقدر که میخواد از لای پلک هام بزنه بیرون
همسر میگه: به نظرم این ابهانه ست
میگه: شما حق ندارید مسخره کنید.
میگم: مسخره نکرد که. گفت این یک عمل ابهانه ست.
میگه: مسخره کردنه دیگه.
میگم: بیخیال پیاده روی اربعین هم رفتی؟
میگه: اعتقادی به این سوسول بازیا ندارم.
یکی از چشمام درسته از حدقه میزنه بیرون و میفته زمین ، خم میشم و برمیدارم و خاک های روش رو لیس میزنم و میذارمش سرجاش.
میگم: سوسول بازیه؟
میگه: آره.
میگم: آقا خیلی تاکید دارن به این پیاده روی.
میگه: آقا کیه؟
میگم: رهبر
میگه: من اونم قبول ندارم. پیرمردِ ...
حرفش رو قطع میکنم و میگم: ولی ظاهرتون اینطور نشون میده که صبح تا شب تو بیتِِ رهبری مشغول جمع آوری نصایح ایشون هستید و جزو ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرتون.
میگه: من فقط یه زن چادریَم.
همچنان که مشغول فرو کردن چشمهای از حدقه بیرون زده م بودم، ازش ترسیدم گفتم نکنه یه وقت بهمون حمله کنه پس به همسر اشاره زدم بریم؟
همسر گفت: نه صبر کن ببینم این دقیقا فازش چیه؟
دستش رو گرفتم و به زور کشیدمش و گفتم کار دارم باید بریم.
و رفتیم.
توی راه جاتون خالی یه کبابی دیدیم که گوشت برادر میفروختن نشستیم یه دل سیر از عزا دراوردیم و رفتیم خونه.