یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟" گونه!!!

یک مهدی فعله‌گریِ معمولی و از رده خارج

یک مُشت حرفهای "خُب. که‌چی؟"  گونه!!!
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «افراط-تفریط» ثبت شده است

و اینجاست که خلاقیت ها گل میکنه

من رو تو خیابون دیده و میگه این چه ماسکیه زدی به صورتت؟( آخه از اون جهت که عینکی هستم، مجبورم طوری سفارش بدم به همسر تا برام طراحی و بعد دوختش رو انجام بده که هم نصف عینکم بیاد روش چون بخار نزنه و مقدار زیادی هم بره زیر چونه‌م که قشنگ چفت صورتم بشه)

میگم چشه مگه؟

میگه نشناختمت. چه وضعشه؟(بعد میخنده)

(یه قدم میرم عقب که ترشحات حاصل از خنده‌ی‌ بدون مرزش نکُشه ما رو) میگم این که چیزی نیست. پیشنهاد کردم برا خودش یه دونه درست کنه پایینش رو بذاه تو مانتوش. یه دونه نقاب دار هم برا خودم درست کنه که به جا این کلاه بذارم سرم...

(بزاقش رو دوباره پخش هوا میکنه و خنده‌ش که تموم میشه، خداحافظی میکنه و از هم دور میشیم)

پیش خودم فکر میکردم این چرت و پرتی که بهش گفتم همچین هم چرت و پرت نبودا.

الان دیگه ملّت با ماسک‌هاشون فخر هم میفروشن. مدل دار بدون مدل. طرح دار و بدون طرح. 

داشتم فکر میکردم مثلا ماسک تنگ و چسبان. ماسک چونه افتاده یا چونه تونیک. ماسک پرنسسی. ماسک چین دار.  ماسک کلوش. ماسک تک لا. ماسک دهقانی.  ماسک عروسکی. (این یکی خیلی مهم تره) ماسک مهمانی.  ماسک کلاسیک. ماسک کِش کلفت. ماسک کش نازک. ماسک مادربزرگ. ماسک گشاد. ماسک پری دریایی. ماسک ماکسی. ماکس ماسکی؟ ماسک ماکسی. ماسک پیشبندی. ماسک تابستانی که (کم کم دیگه لازم میشه). ماسک پُفی. ماسک پوش دار. ماسک حاشیه دستمالی. ماسک جمع شده .ماسک گشاد و بلند زنانه. ماسک خانگی. زیرماسکی.ماسک شب. ماسک مجلسی.  پیلی دار. فانوسی. مثلثی. گلبرگی . پروانه ای . کیسه ای. و ...... یه عالمه دیگه. بعد یه کم که زمان بگذره مُد وارد بازار میشه. ماسک استریج. ماسک پاره پوره. ماسک سوراخ سوراخ. ماسک سنگ شور شده. ماسک هیپی. لاتی. لوطی. رپ. چپ. کج. ماسک سال و.... بعد نسبت میدن به سلبریتی ها. ماسک الناز شاکردوست. ماسک ساعد سهیلی و زنش. ماسک بهاره افشاری وقتی در سن پترزبورگ.....

تو همین فکرها بودم که دیدم یکی از دور داره بهم نزدیک میشه و نیشش تا بنا گوش بازه. یه کم چشمامو ریز کردم تا بهتر ببینمش و اگر آشناست خودمو بزنم به کوچه علی چپ و برم اونور خیابون که دیدم  ماسکه. طرف ماسک زده و طرحش یه لبخندِ زشته با نمایش تمامیِ دندونا. 

همین دیگه.

رسیدم به مغازه و میخواستم در رو باز کنم که دیدم یه پیرمرده اومد و گفت عکس 3در 4 هم میگیرین؟ بیشتر از اینکه سوالش و کاری که با من داشت، شگفت زده‌م کنه و خدا رو شکر کنم که بالاخره اولین مشتریِ سالِ 99 من هم رسید، توجهم به ماسکش -که فکر کنم با ملحفه‌ی کهنه‌ی نوزادیِ نوه‌ش ساخته شده بود- جلب شد. یه ماسک یاسی رنگ با یه عالمه باب اسفنجیِ ریز و زرد.

این دیگه نوبرش بود/.




تیتر :برداشت آزاد از مصرع دوم این شعر

صورتک غصه دگر رنج شده

دل یکرنگ، دو صد رنگ شده

هیچکـــــس بر سر پیمانش نیست

روح مردانگی در جانش نیست

از: میلاد معینی آزاد


۱۷ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۴۳
میرزا مهدی

صدای زنگ تلفنم بلند شد و همسر گوشی رو داد دستم و از اونطرفِ خط  یکی خودش رو حاجی فلانی معرفی کرد و گفت آقای غلامی شماره شما رو دادن و برای کار مستندی درمورد شهدا نیاز به فیلمبردار داریم.

ما که کارمون اینه میفهمیم وقتی طرف به تصویربردار میگه فیلمبردار، یعنی یا اینکاره نیست و یا  از بیخ یه جای کارش میلنگه. گفتم چطوری میتونم کمکتون کنم؟

گفت فردا یه جلسه داریم و چندین نفر از جانبازان و سرداران جنگ(؟) قراره بیان اینجا و ما میخوایم شما تشریف بیارید.  بعد هم نهار در خدمتتونیم.(فکر کرد نهار رو نگه من نمیرم)

به شوخی اما با لحن خیلی جدی گفتم: یعنی شما فردا فیلمبردار میخواین که بهش نهار بدید؟

خیلی جدی گفت : نه یعنی ما میخوایم شما تو مصاحبه کمکمون کنید. 

باز به شوخی و با لحن جدی گفتم: نهار چی میشه پس؟

گفت: میدیم بهتون نگران نباشید.

گفتم: نهار چیه؟

کمی مکث کرد و بعد پُقّی زد زیر خنده و گفت: چیز خوبیه. تشریف بیارید.

گفتم آدرس و زمانش رو پیامک بفرمایید خدمت برسم. 

خداحافظی کردم و گوشی رو دادم دست همسر و درِ حموم رو بستم و رفتم زیر دوش و آواز خوندنم رو ادامه دادم. «امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخـ...»

فرداش. چهارشنبه 30 بهمن 98

وارد مسجد شدم . دیدم چند نفری مشغول تزئیناتِ استیجی(سِنْ-صحنه) هستن که با داربست به صورت آریه درست کردن.

با خودم گفتم با سر و صدای این همه کامیون و تریلی که کنار مسجد برای شهرک جدید مصالح میارن چطوری میخوان مصاحبه بگیرن؟ 

زنگ زدم به اون آقای حاجی فلانی و اومد و رفتیم تو یه اتاقی و هی چای بستن به تنگ ما و منتظر شدیم تا آقایون از راه برسن.

حدودا دو سه ساعتی گذشت و منم با چراغ قوه گوشیم و اون کِرْمی که تو لیست بازی هاش هست سر خودم رو گرم کردم و یه چُرتی هم زدم که یکی صِدام زد و گفت شما فیلمبرداری؟ گفتم بله. گفت حاجی میگه بیا آماده شو مراسم داره شروع میشه.

تو دلم گفتم: مراسم؟(گیج خواب بودم. ) دوربین و سه پایه رو برداشتم رفتم تو محوطه مسجد که دیدم جا سوزن انداختن نیست. 

ببین این نهار چه میکنه

قاری شروع کرد به خوندن و یکی اومد درمورد شهدا حرف زد و جایگاه جانبازان رو برامون مرور کرد و همینطوری گرم حرف زدن بود که حاجیشون اومد گفت: آقا تشریف آوردن بیاید از ورودشون فیلم بگیرید

تو ذهنم گفتم خوب این آقا، قطعا «آقا» که نیست. امام جمعه ست؟ آره دیگه حتما. پس دیگه به غیر از «آقا» که اینجا نیستن  و امام جمعه و من، کی تو این شهر آقاست؟

به ضرب و زور کفشم رو از زیر انبوهی از کفش ها درآوردم و نصفه نیمه پام کردم و هفتاد هشتاد تا از  کفش ها هم شوت کردم و یه چندتایی هم زیر پام لگد مال شدن تا رسیدم تو حیاط مسجد.

یهو چشمام چهار تا شد. آقا ایشونن؟

یه بچه هم سن و سال خودم که شاید اطلاعاتش از جنگ و شهید و جانبازان بیشتر از من نباشه، از یه ماشین از این گُنده ها که سفیدَن و خیلی شاخن، پیاده شد و سه چهار نفر از آدمایی که تا دیروز شرخر بودن، بعنوان بادیگاردش پیاده شدن و مثل پسر پیغمبرْ سر به زیر و گوش به فرمان و مطیع، دورش میگشتن.

نگاش کردم و یه لبخندی که هزار تا متلک و پوزخند و از این قبیل موارد توش بود تحویلش دادم و یه سری برام تکون داد و اومد که رد بشه ، حاجیشون گفت: فیلم بگیر. فیلم بگیر. و هی میزد به شونه م.

گفتم: شما گفتی چهار تا جانباز و رزمنده و سردار میان برا مصاحبه که.. این بابا اینجا چی کار میکنه؟

گفت: بگیر فعلا.... بگیر. فیلم بگیر.

دستش رو پس زدم و گفتم : این مسخره بازیا چیه؟ سیصد نفر نشستن تو مسجد که این یارو بیاد براشون وراجی کنه؟

یه عده بادمجون دور قاب‌چین هم که اونجا ایستاده بودن اومدن وسط و یکی گفت: درست حرف بزن وراجی یعنی چی؟

دیدم هوا پسه:)))

رفتم تو مسجد و بار بندیلمو جمع کردمو زدم بیرون.

حاجیشون اومد گفت : استاد چرا میری؟

گفتم من برای کاندیدایی که میخواد با نهار مردم رو برای خودش بخره، کاری انجام نمیدم.

گفت شما پولتو میگیری.

گفتم مسئله همینه برادر. مشکل همینه. معضل  همینه. ما پولمونو میگیریم و نهارمون هم میخوریم و ....

یهو یکی صداش زد و رفت.

منم  برگشتم مغازه.

***


تیتر مطلب: دسته گُل شورای نگهبان

۱۹ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۲
میرزا مهدی

یک جور دیگه ای شروع شد. با جنگ و جدال و جَدَل و دهن به دهن و درگیری.

به عادت هر سال دوربین عکاسی رو برداشتم و رفتم به امامزاده ای که تمام دسته های عزاداری مقصدشون اونجاست. تصمیم داشتم امسال یه جور دیگه ای و از یه زاویه ی دیگه ای به اتفاقات نگاه کنم و مثلا عکسهای خوب بگیرم.

در حین ورود یه آقایی که نمیشناختمش و رو سینه‌ش نوشته بود خادم افتخاری گفت: مجوز!

گفتم جان؟ بعد نگاهی به پیر خادمی که موقع نماز ظهر و عصر کنار هم مینشینیم انداختم و با دست این بابا رو نشونش دادم که(این چی میگه؟)

خادم هم بدون توجه روشو برگردوند به سمتِ دیگه. اصلا فکر کنم متوجه من نشد. (البته خوشبینانه‌اش اینه. بدبینانه‌اش میشه اینکه منو "چیزِ خودش" هم حساب نکرد)(مو)

یه کم با اون بابا بحث کردمو گفتم مرد حسابی من مسجدیِ همینجام...(مثلا من خیلی بچه مسجدیَم و یه سره اینجام. یه اصطلاح من درآوردی بود که اصلا نفهمیدش) جامَم روزهای عاشورا اون بالاست. بعد به روی بالکنی که بالا سرمون بود اشاره زدم. (چقدر دروغ گفتم در چند ثانیه)حالا تو اون شلوغیِ دسته های عزاداری که از دروازه ی بزرگ تردد میکنن، گیر داده بود به من، مردکِ خشن با اون؛ 

یهو پشت سرش مدیر هیأت امنای امامزاده رو دیدم .ایشون هم یه پیرمردِ خیلی خوب و مهربونیه که همه دوستش دارن جز من.(خوشم نمیاد ازش)

گفتم حاجی شما گفتین راه ندن؟ گفت مجوز داری؟ گفتم مجوز؟ من؟(مثلا انگار سالهاست رفیق گرمابه و گلستانیم) واقعا میگین؟ گفت اگه نداری نباید عکاسی کنی. گفتم حاجی مَنَما(من هستم ها) گفت: مجوز. گفتم :کارت شناسایی  دارم. کارت باشگاه عکاسان و اتحادیه و اتاق اصناف و یه کارت تاریخ گذشته خبرگزاری ایسنا هم داشتم نشونش دادم و یه کم بررسی کرد (که مثلا منم حالیم میشه) گفت برو تو. (بعد با حرکت نامحسوس انگشتاش،مثل این بادیگاردهای فیلم خارجیا به اون بابا خادمه که افتخاری هم بود علامت زد که بذاره من برم تو)

خوب به خیر گذشت. چند قدم نرفته بودم که یه خانم سپاهی جلومو گرفت. "آقا ممنوعه" گفتم مجوز دارم. گفت با مجوز هم ممنونه. مسئله حفاظتیه. (یه جوری به اطرافش نگاه میکرد انگار ممکنه هر آن یکی از زیر دستش در بره)

یهو عصبانی شدم گفتم چرا حرف الکی میزنین؟ حفاظتیِ چیه؟ (یهو نمیدونم چطوری و از کجا تو اون همهمه و شلوغی، زیاد شدن. رییس هیأت امنا هم اومد و جنجالی شد واسه خودش) 

گفتم حاجی چی میگن اینا؟ گفت خوب ممنوعه دیگه. گفتم نمیفهمم چرا ممنوعه. کار ما انعکاسِ این همایش و گردهماییِ عاشوراییه.(حالا من اصلا قصدم انعکاس نبود میرم چندتا عکس میگیرم به زور دو سه تاش خوب در میاد میفرستم  جشنواره ای جایی. یه چندتا  هم از اهالی ای که میشناسم میگیرم بعدا بهشون میفروشم. مخصوصا مداح ها)  خانمه گفت: پارسال داعشی ها اومدن اینجا فیلمبرداری کردن و تو سایتشون نشون دادن(یعنی مزخرف‌تر از این مگه میشد بگه؟)

خندم گرفت و تو اوج عصبانیت میخندیدم و حرص میخوردم و گفتم: داعش؟ بابلسر؟ چرا اراجیف میگی مادرِ من(من مادرتم؟) خوب حالا خواهر من(من خواهر شما نیستم) گفتم خانم محترم! بابلسر چی داره؟ تسلیحات اتمی؟ انرژی هسته ای؟ آثار باستانی؟ حوزه علمیه؟ چی داره؟ داعش خره دنیا رو ول کنه بیاد بابلسر؟بچه گیر آوردین؟  اصلا میدونی توالت اینجا تو سی روزِ ماه، بیست روزش مایع دستشویی نداره. بیست و پنج روزش کثافت بعضی از مردم رو در و دیوارش پاشیده(پاچیده؟) و کسی نیست تمیزش کنه. بهتر نیست به جای این مزخرفات، به وظیفه ی خودتون عمل کنید برید به توالت های امامزاده برسید  و داعشو بسپرید دست کار بلدش؟

یهو یه آقای چهار شونه با لباس پلنگی و (اصلا چه قد و بالایی. مادر به قربونِ دستای بلوریش. نمیدونم چطور و از کجا ظاهر شد دستشو گذاشت زیر چونه م و دوتا شوید ریشی که بلند کرده بودمو محکم کشید و گفت) کار بلدش منم. (اینجاشو یه جوری بخونید که انگار یکی داره ریشاتونو از قسمت چانه به سمت پایین میکشه و شما نمیتونید لبهای بالایی رو به پایینی برسونید و درست حرف بزنید. امتحان کنید) (قشنـ نژدیـ بو بشـَ شییهِ دَلو دیوالای توالتهایی که علض کردم -از ترس-)(خوب چونه هاتونو ول کنید) بعد گفت واسه همین هم من میگم ممنوعه و نباید عکاسی کنی.

با پر روییِ باور نکردنی و خیلی محتاطاتانه دستشو از ریشهای 7/5 میلیمتریم جدا کردم و گفتم تو فلسطینش و جنگ و خون و خونریزیش کسی حق نداره با یه خبرنگار اینطوری برخورد کنه. (مثلا من خبرنگارم . زرشک) دستتو بکش. (بعد سعی کردم لای جمعیت گُم بشم.) داد زد: بیا کارِت دارم. منم همونطور که میرفتم سرمو مثل جغد چرخونده بودم پشت سرمو نگاش میکردم و با صدای بلند گفتم من تو محوطه دارم عکاسی میکنم هرکی کار داره خودش بیاد. بعد رومو برگردوندم جلو که با صورت رفتم تو سینه ی یه نفر. 

بابام.



۲۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۰۸
میرزا مهدی

یه جا هم رفته بودیم عروسی که اینگونه بودند.

من کلا بیکار بودم صرفا به این جهت تو مراسم حضور داشتم که همسر تنها نباشه و یا اگر کاری چیزی داشت بتونم رفع و رجوعش کنم.

تماس گرفت و دستور داد برم تو محوطه.

-جانم!

+اینا نمیذارن فیلم بگیرم. میگن ما دوست نداریم. میگن نگیر. وقتی میگم خوب خودتونو بپوشونین من  که نمیتونم به خاطر شما  از مراسم این خانم فیلم نگیرم، شاکی میشن. الان یه خانمه هم اومده مولودی‌خونه میگه نگیر. 

گفتم خوب از هرکسی که دوست نداره نباید بگیری. مراسمشون خلوته و باید مراقب باشی، از اون آدمهایی که معذبن فیلم نگیری. گفتم نشه یه جوری که خانمها به جای اینکه بهشون خوش بگذره همش مواظب این باشن که تو سرِ دوربینو بچرخونی سمتشون. از مولودی خون هم  نباید بگیری دیگه.

گفت: نه من ازش فیلم نمیگرفتم که. میگه اصلا نگیر. صدام ضبط میشه دوست ندارم یه آقا بشنوه.

یه کم مکث کردم و گفتم مگه همین خانمی نیست که الان داره میخونه؟ 

گفت آره.

گفتم برو بهش بگو تا دمِ درِ نگهبانی آقایون با ریتم مولودیش دارن بشکن میزنن.بهش گفت. ولی تا آخرِ مراسم ما اصلا متوجه پایین اومدن وولوم صدای خانم نشدیم. تازه آخرا داغ شده بود چه چه هم میزد. 


همسر میگفت برادر زاده ی عروس که هفت سالش بود، وسط سالن میدوید و خانمهایی که بلند میشدن و با نوای دف، دست میزدند و یه قرِ کوچولو میدادنو می‌نِشوند و میگفت نکنید امام زمان از دستتون عصبانی میشه.
همسر میگفت: خواهر داماد هم دقیقا همین کارو میکرد. فقط نمیگفت امام زمان ناراحت یا عصبانی میشه. تشر میرفت. انگار نه انگار که خودشون مهموناشونو دعوت کرده بودن.
همسر میگفت من فکر میکردم خانوادشون از خانواده روحانیون، شهدا یا مثلا از این دولتیا و نظامی‌ای چیزی باشه اما نه، نبود

شب مجبور شدیم با ماشین عروس به سمت خونشون بریم. عروس صدای ضبط ماشینو بلند کرده بود و تو ماشین خودشو میلرزوند و با یه دست  هم دسته گُلِشو داده بیرون و جیغ میکشید. (نمیدونم شاید فکر میکرده قربونش برم امام زمان هنوز تو سالن ، بخش زنونه نشسته و  نتونسته بیاد بیرون)

 رسیدیم خونه‌ی پدر داماد که یه گوسفندی قربونی کنن. دوماد پیاده شد و درِ ماشینو باز کرد اما عروس پیاده نشد. چرا؟ چون یه ماشین که متعلق به داییِ پیرِ دوماد بود موزیک محلی گذاشته بود و صداشو بلند کرده بود و خودش هم داشت میرقصید. 
عروس هم زار میزد که بگید اون آقا (زار میزدا) گناه نکنه نمیخوام دامن بزنم به گناهش. بگید نرقصه. بگید خاموش کنه. 
من با حیرت نگاه میکردم که یهو بابای دوماد از راه رسید و درِ ماشینو بست و سرشو کرد تو ماشینو گفت: نیم ساعته این همه ملتو ساعت یک نصفه شب اسیر کردی. یا پیاده شو یا گمشو برو خونه ی بابات.
خواهر بزرگه دوماد هم که بعدا فهمیدیم همه ی این افراط و تفریط ها از گور اون بلند میشه، اومد به باباش تشر رفت اما یه سیلی خورد و جشن، با قهر و دلخوری و دعوا تموم شد.

مدام دارم فکر میکنم به اینکه خواهر دوماد با این وضعیت، چطور تونسته بود بعد از ظهری با اون وضعیت بیاد تو باغ تا ازش عکس بگیرم. یا حتی عروس. 

قشنگ معلوم بود دارن ادا در میارن. ولی چراشو فقط خود عروس میدونست و خواهرِ بزرگِ دوماد
ببخشید که مطلب قبلی بدون جواب موند. انقدر لطف داشتید به من و لعنتم کردید که دستم به کیبورد نمیرفت از دردِ بسیار :D
۲۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۱۴
میرزا مهدی