میگه: «عَیی... دستکشم خونی شد. حالم به هم خورد» یهو زد زیر گریه
میگم: «خوب چرا دستکش دستت کردی که خونی بشه؟»
میگه: «خوب اگر دستکش دستم نمیکردم که دستم خونی میشد. »
میگم: «خوب اگر دستت خونی میشد چی میشد؟»
میگه: «عَیی... حالم به هم خورد.»
میگم: «اگر به من بگی چرا دستکش دستت کردی بهت جایزه میدم.»
فکر میکنه و میگه: «برای اینکه دستم خونی نشه.»
میگه: «مگه میدونستی دستت قرار خونی بشه که دستکش دستت کردی؟»
میگه: «آره دیگه. وقتی ماهی پاک میکنیم دستمون خونی میشه دیگه.»
میگم: «پس یعنی وقتی مطمئنی قراره خونی بشی، دستکش دستت میکنی، درسته؟ برای اینکه اون خون به دست خودت نخوره . آره؟»
کلی فکر کرد تا بفهمه چی گفتم. انگار چند بار با خودش مرور کرده باشه، میگه: «آره. مثل پیشبندم که میبندم تا لباسم کثیف نشه.»
میگم: «آفرین. حالا پیشبندت وقتی کثیف میشه گریه میکنی؟»
میگه: «آره.» یه جور هم دستش رو بالاگرفته که به بدنش نخوره
میگم:«خوب تو که قراره گریه کنی، دیگه چرا پیشبند میبندی یا دستکش دستت میکنی؟»
نگاه حق به جانبی به من میندازه و مثل آدم بزرگا دستش رو میزنه به کمرش و میگه: «نکنه میخوای دستم خونی بشه؟»
میگم: «الان لباست هم خونی شد که» میخندم
دستش رو از کمرش بر میداره و جیغ میکشه و با جفت کف دستِ خونیش میکوبه تو سرِ من و میگه: «همش تقصیر توئه». با صدای بلند میگه «مامــــان» و میره
میگم: «بیا اینجا ببینم پدر سوخته.»
میگه: «خودتی» گریه و فرار میکنه.
سلام!
تو تاکسی نشسته بودیم که برویم نمازجمعه. راننده با خانم کناردستیاش حرف میزد و آقای کنار دستیِ من هم با موبایل. من و همسر هم ساکت به بیرون نگاه میکردیم که یک جملهی«سه روز عزای عمومی اعلام...» را از سخنانِ گوینده ی رادیو شنیدم. سکوتم را شکستم و به آقای راننده گفتم:«چی شده؟»، «حاج قاسم رو ترور کردند دیشب ساعـــ»...
دیگه چیزی نشنیدم. نفسم کُند شد. ضربانِ قلبم را زیر گلویم احساس میکردم. آقای کنار دستی حرفش را قطع کرد و موبایلش را روی پایش گذاشت. سکوت بود و سکوت...
داشتم به دیشب و دورهمیِ دعای کمیلِ آقایانِ سبزپوشِ شهرمان فکر میکردم که بعد از دعا چهها از سپاه قدس و رشادتهای سردار سلیمانی میگفتند.
داشتم به نوری که همین دیشب در قلبم ایجاد شده بود و مهری که از ایشون به دلم نشست بود فکر میکردم.
داشتم به حسرتی که در من ایجاد شده بود و غبطه ای که -به شهدای حرم و افرادی که ایشان را دیده بودند و همرزمش بودند-میخوردم، فکر میکردم.
داشتم به صحبتهای چند شب پیشِ یکی از نمایندگانِ مجلس درمورد FATF و وصلهی ناجورِ تروریست بودنی که به ایشان زدهاند فکر میکردم.
داشتم به کوهی که دیگر پشتمان نیست فکر میکردم.
داشتم به نگاهِ نافذی که دشمنترسان بود و دیگر نیست فکر میکردم.
داشتم به خاطراتِ همرزمانش که این روزها در کتابها میخوانم، فکر میکردم.
داشتم به جهادش در داخل کشور و کمکرسانی هایش در اتفاقاتِ طبیعیِ اخیرِ، فکر میکردم.
دیگر هیچ چیزی نمیدیدم. فقط هر آنچه که درمورد ایشان میدانستم، مثل برق از جلوی چشمانم عبور میکرد. شاید حیا، شرم، خجالت و یا هرچیز دیگری وجود داشت که اشکم در نیامد. نمیدانم.
داشتم به سوالی که دیشب از یکی از فرماندهانِ سبز پوش پرسیدم و گفتم«چطور میشود وارد سپاه قدس شد؟» و به خنده هایش فکر میکردم که همسر صدایم زد«مهدی!»
به خودم آمدم و گفتم«ها»
«رسیدیم. پیاده شو» نفس حبس شده ام را به بیرون پرت کردم و پیاده شدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و چه خودجوش بعد از نماز به خیابان آمدیم و تکبیر گفتیم و مشت بر دهان استکبار و استکبار پرست و استکبار دوست زدیم. روحت شاد. با امام حسین علیه السلام محشور باشید. که هستید انشالله.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بنشینیم ببینیم اینهایی که میگن آمریکا جون! آمریکا جون! قرار است چه تصمیمی بگیردند این روزها. مینشینیم و نظارهتان میکنیم که رفتار و برخوردتان را آمریکا جونتان ببینیم. منتظریم. ملت ایران منتظرند تا رفتارِ بعد از اینِ شما را با آمریکا جونتان ببینند. خدا کند که مراقب رفتارشان باشند و بدانند با اینکه سردار خوابید، اما ملتِ ایران، بیدارتر از همیشه، فقط منتظر نشستهاند... منتظرِ رفتار شما.

الهم عجل لولیک الفرج
از دیروز تا حالا که حدود 24 ساعت میشه، شش کورس تاکسی سوار شدم. کورس سوم و چهار و پنجم از من کرایه ی هزار تومنیو هزار و سیصد گرفتن. خوب گفتیم گرون شده دیگه.
کورس ششم که سوار شدم هزار و پونصد دادم راننده با تعجب نگاه کرد و پونصدو برگردوند و گفت زیاد دادی. گفتم مگه نشده هزار و سیصد؟ گفت نه. یه بنده خدایی که صندلی جلو نشسته بود یهو گفت: سیصد تومن اضافه کنن؟ جَنگه مگه؟
این جمله ش به بغل دستیِ من که یه خانم مُسن بود خیلی فشار آورد و تشر زد و گفت: جنگ؟ نیست؟ پسر جون پیاز شده هفده هزار تومن. خوابی یا خودتو زدی به خواب. همین شما ها هستین که خودتونو زدین به خریت....
پسره وسط یه راهی که به هیچ جا ختم نمیشد، پیاده شد که بیشتر از این نشنوه.